جنگ تحمیلی

شهید «بهنام محمدی» را سه‌بار عقب بردند؛ اما فرار کرد و دوباره آمد!


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، آن‌روزهایی ارتش بعث عراق از زمین، آسمان و دریا تجاوز خود را به ایران اسلامی آغاز کرد، ارتش کشورمان به‌دلیل حوادث ناشی از پیروزی انقلاب اسلامی دچار تزلزل شده بود و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و بسیج نیز تازه تشکیل شده بودند و هنوز سازماندهی کاملی نداشتند؛ بنابراین «صدام» و اربابان غربی و شرقی او فکر می‌کردند که انقلاب اسلامی ایران با وجود تحریم‌هایی که خصوصاً در عرصه نظامی وجود داشت، تنها مدت کوتاهی بتواند در این جنگ تحمیلی مقاومت کند و در همان سال‌ها و حتی روزهای ابتدایی شروع آن، سرنگون شود؛ برای همین بود که «صدام» در ابتدای جنگ تحمیلی، در مصاحبه‌ای گفت که می‌خواهد سه‌روزه خوزستان را اشغال کند و یک‌هفته‌ای به تهران برسد؛ اما زهی خیال باطل؛ چراکه محاسبات‌ «صدام» و اربابان غربی و شرقی او، براساس قدرت مادّی بود؛ غافل از این‌که ملت ایران، سلاح بزرگ دیگری در اختیار دارند که آن‌ها در محاسبات خود، آن را نادیده گرفته بودند، و آن سلاح چیزی نبود جز «معنویت» که همانا روحیه «ایثار» و «شهادت» ملت ایران نیز برگرفته از آن بوده و هست.

ارتشی که «صدام» مدعی بود یک‌هفته‌ای به تهران می‌رسد، نزدیک به ۳۴ روز در خرمشهر، در مقابل قدرتی به بزرگی «مردم» متوقف شد؛ البته در این مقاومت جانانه، دلاورمردان نیروهای مسلح نیز نقش‌هایی حیاتی ایفا کرده و همین‌ها بودند که به سازمان‌دهی مردم پرداختند؛ اما اگر مردم اعم زن و مرد، به‌صورت خودجوش برای دفاع از سرزمین خود، احساس تکلیف نکرده و به‌پا نمی‌خواستند، بی‌شک «صدام» در رسیدن به اهداف خود موفق‌تر بود.

وقتی نام «خرمشهر» برده می‌شود، در کنار آن نیز نام دیگری با عنوان «خونین‌شهر» در ذهن‌ها تداعی می‌شود؛ نامی که روایت‌گر خون‌های بر زمین ریخته‌شده و حماسه‌هایی است که در آن شهر، در تاریخ این مرز و بوم ماندگار شد. «خونین‌شهر» را همه با شهیدانش می‌شناسند، صدها شهیدی که به‌همراه همرزمان خود، علی‌رغم امکانات کم، مقابل ارتش تا به دندان مسلح بعثی، مقاومتی جانانه کردند؛ اما در این میان، نام دو شهید والامقام، شاید بیشتر از نام شهیدان دیگر بر سر زبان‌ها جاری باشد، آن‌هم به‌دلیل این است که آن‌ها علی‌رغم سن کمی که داشتند، دفاع از خاک میهن را وظیفه خود دانسته و تا آخرین قطره خون خود ایستادند؛ شهیدان «محمدحسین فهمیده» و «بهنام محمدی».

شهید «بهنام محمدی»

شهید «بهنام محمدی» ۱۲ بهمن سال ۱۳۴۵ در «خرمشهر» متولد شد و ۲۸ مهر سال ۱۳۵۹ در «خونین‌شهر» به شهادت رسید؛ شجاعت این شهید والامقام علی‌رغم سن کمی که داشت، زبان‌زد رزمندگان و فرماندهانی است که در روز‌های ابتدایی جنگ در «خونین‌شهر» می‌جنگیدند.

شهید «بهنام محمدی» را سه‌بار عقب بردند؛ اما فرار کرد و دوباره آمد!

مرحوم سرهنگ جانباز «علی قمری» فرمانده پادگان دژ خرمشهر در دوران دفاع مقدس، درباره فعالیت اطلاعاتی شهید «بهنام محمدی» و فریب بعثی‌ها توسط وی گفته است:

«بهنام محمدی نوجوان زبر و زرنگی بود که به او تعلیمات لازم را جهت کسب اطلاعات از دشمن داده بودم و به‌عنوان اطلاعات‌چی در خدمتم بود. یک‌روز به بهنام گفتم «برو پیش عراقی‌ها و بگو صدام کِی به خرمشهر می‌آید؟ مادرم یک گوسفند نذر کرده که هر وقت صدام آمد، زیر پایش قربانی کند؛ آن‌وقت آن‌ها دیگر با تو کاری نخواهند داشت. بعد به آن‌ها بگو که تعداد زیادی تانک از فلان مسیر در حال حرکتند و دارند به سمت شما می‌آیند»؛ می‌خواستم با استفاده از این ترفند، جلوی پیشروی دشمن گرفته شود تا نیروی کمکی برسد؛ که البته جلوی پیشروی دشمن گرفته شد، اما نیروی کمکی هیچ‌وقت نرسید». (بیشتر بخوانید)

شهید «بهنام محمدی» در یکی از مواردی که برای کسب اطلاعات به میان بعثی‌ها رفته بود، توسط آن‌ها به اسارت گرفته شد؛ اما با فریب سربازان بعثی، توانست از چنگال آن‌ها بگریزد. «سید عباس بحرالعلوم» از رزمندگان حاضر در مقاومت خرمشهر که به «سید عباس» مشهور است، در این‌باره گفته است:

«هنگامی که یک گردان تانک وارد میدان راه‌آهن شده بودند، به «بهنام» گفتم برو ببین تانک‌های عراقی که وارد میدان می‌شوند، در چه جایی مستقر شده و موضع می‌گیرند. «بهنام» گفت «عمو این‌ها اگه منو بگیرند اسیرم می‌کنند و…» بهش گفتم تو برو چون سن و سالت کمه باهات کاری ندارند، بهنام قبول کرد و جلو رفت، ما پشت مسجد راه‌آهن مستقر بودیم، بعد از نیم ساعت دیدم بهنام برگشته و صورتش قرمز شده، گفتم «بهنام و آن طرف چه خبر بود؟ چرا صورتت قرمز شده؟!» بهنام گفت: «عمو، عراقی‌ها جلوی مسجد میدان منو گرفتند و از من سوال کردند اینجا چه‌کار میکنی؟ منم بهشون گفتم که خونمون این‌جاست و اومدم دنبال خانوادم می‌گردم و توی همین حین نگاه کردم و دو سه تا از تانک‌های عراقی را دیدم که روبروی مسجد مستقر شدند، افسر عراقی بعد از شنیدن حرف‌های من دو تا سیلی به گوشم زد و رهایم کرد». خلاصه با اطلاعاتی که از بهنام گرفتم به همراه دو نفر از بچه‌ها از پشت وارد میدان شده و تانک‌ها را با گلوله آر.پی.جی مورد اصابت قرار دادیم».

«محسن راستانی» یکی دیگر از رزمندگان حاضر در مقاومت خرمشهر است که عکس معروف شهید «بهنام محمدی» – که سلاح «ژ-۳» در دست دارد – را وی از این شهید والامقام گرفته است. وی درباره روزهای ابتدایی جنگ تحمیلی گفته است (۱):

تجربه جنگ، یک تجربه سنگینی بود

«وقتی که جنگ شد، ما هیچ‌کدام تصور این را نداشتیم که در همچین مقطعی واقع شویم؛ اساساً آمادگی نداشتیم، نه از نظر آموزش، نه از نظر ذهنی. آدم‌هایی به‌عنوان «شهروند» بودیم که در سنین نوجوانی قرار داشته و مسئولیت چندانی هم نداشتیم؛ در واقع مانند یک بادکنک این‌طرف و آن طرف می‌پریدیم و شاد بودیم و از دنیا فوق‌العاده لذت می‌بردیم.

تجربه جنگ، برای همه ما در آن سن و سال، یک تجربه سنگینی بود؛ خصوصاً برای افرادی مثل ما که حدوداً ۱۹ یا ۲۰ سال سن داشتیم و یک شخصیتی مانند «بهنام» که ۱۱ سال داشت. تصور کنید که آن صحنه‌ها وقتی برای من آن‌قدر حجیم و سنگین بود، برای کسی مانند «بهنام» چگونه بود!

شهری که یک‌زمان در کوچه‌های آن بستنی می‌خوردیم، سوت می‌زدیم، دوچرخه سواری می‌کردیم، عشق می‌کردیم، می‌خندیدیم، می‌دویدیم؛ اما با شروع جنگ، به یک‌باره باید در همان کوچه‌ها و خیابان‌ها، یک حس دیگری بین ما رد و بدل می‌شد که خیلی عجیب و غریب بود! گاهی اوقات مانند یک انسانی که خوابش برده و متوجه نیست، یک‌باره انفجار یا خبر شهادت یکی از دوستانت، تو را به خودت می‌آورد».

شهید «بهنام محمدی» را سه‌بار عقب بردند؛ اما فرار کرد و دوباره آمد!

محسن راستانی

«محسن راستانی» همچنین درباره حضور شهید «بهنام محمدی» در مقاومت خرمشهر گفته است:

«اوایل شاید برای افرادی مانند «بهنام»، جنگ یک بازی یا شیطنت بود؛ اما وقتی روز‌ها سپری می‌شد و آدم‌ها در کنارش بر زمین می‌افتادند و وی به آن‌ها کمک می‌کرد، متوجه می‌شد که دارد یک واقعیتی اتفاق می‌افتد و خودش هم جزو آن واقعیت است.

گاهی‌اوقات حرکاتی را از یک کودک می‌بینیم که برای عقل ما بزرگ‌سال‌ها یک‌مقدار غیر عادی به‌نظر می‌رسد؛ اما، چون در آن سن و سال اتفاق افتاده است، آن را عادی می‌پنداریم و با شرایط سنی او مناسب می‌دانیم؛ مگر می‌شود که آدم‌هایی در کنار او کشته شوند، اما احساس کند که در یک بازی قرار دارد؟ مانند کیفی که در اسلحه در دست گرفتن می‌کند، مثل این‌که بازیگر یک فیلم سینمایی شده است. ما متوجه این حقیقت نیستیم که کودکان در دریافت حقایق، افراد پرداخت‌کننده‌ای مانند ما نیستند؛ بلکه بدون، چون و چرا آن‌ها را دریافت می‌کنند.

یادم می‌آید که «سیدصالح موسوی» یک دوربینی را به من داد و گفت که «از بچه‌ها عکس بگیر، این بچه‌ها ممکن است دقایقی بعد به شهادت برسند، خوب است که عکسی از آن‌ها ثبت شود»، من هم واقعا با دوربین بلد نبودم کار کنم. جالب بود که تنها لبخند آن دوران بچه‌ها، همان لبخند‌هایی بود که در مقابل دوربین من شکل می‌دادند».

«محسن راستانی» ماجرای شهادت «بهنام محمدی» را این‌گونه روایت کرده است:

نگاه می‌کردم که بهنام دارد می‌رود

از یک جاده فرعی بود که ما داشتیم برمی‌گشتیم، انگار یک وانت از کنار ما رد شد و چراغ و بوق زد. برگشتیم کنار همدیگر و دیدیم که برادر «بهنام» است. من پیاده شدم و او به من گفت که «محسن تو از بهنام عکسی گرفتی؟»، وقتی کسی از من سوال می‌کرد که تو عکس فلانی را گرفتی، دلم می‌ریخت و متوجه می‌شدم که اتفاقی افتاده است؛ چون در شرایط عادی کسی این سوال را نمی‌کرد. بعد من با آرامی و البته بهت‌زده به او گفتم: «مگر چه شده؟ مگر بهنام طوری شده؟»، گفت: «آره!»، گفتم: «کجاست؟»، گفت: «همین‌جا».

دیده بودم که در وانت یگ گونی وجود دارد که روی آن یخ ریخته‌اند، فکر کردم که دارند برای جایی یخ می‌برند؛ غافل از این‌که «بهنام» آن زیر خوابیده است. دیگر جدا شدیم و من یادم می‌آید که از پشت پنجره ماشین نگاه می‌کردم که «بهنام» دارد می‌رود و ما زیر خمپاره‌ها داشتیم برمی‌گشتیم به خرمشهر.

در تنهایی خودم فکر می‌کنم که چه سعادت، بزرگی و موهبتی است که یک نفر در سن ۱۱ سالگی همه‌چیز را کامل و تمام می‌کند. امروز من ۵۲ سال دارم و از آن سال‌ها خیلی می‌گذرد؛ ما داریم ادامه می‌دهیم و هم یک حسرتی در آن هست و هم یک گمگشتگی در آن وجود دارد که بالاخره ما برای چه هستیم؟ در شرایطی که او بازی را می‌برد، ما بازی را باخته‌ایم!

«سیدصالح موسوی» کسی است که به‌همراه «بهنام محمدی»، ۲۸ مهر سال ۱۳۵۹ تیر می‌خورند؛ «بهنام محمدی» شهید می‌شود و «سیدصالح» از شدت جراحت از هوش می‌رود. وی درباره نحوه آشنایی خود با شهید «بهنام محمدی» گفته است (۲):

در سن نوجوانی که بودم، برادر بزرگترم برای تمرین کُشتی به «خانه جوانان» نزدیک میدان «راه‌آهن» می‌رفت؛ بنابراین من هم کم‌کم رفتم آن‌جا و جذب کُشتی شدم و بعد از مدرسه می‌رفتم برای تمرین. در محله‌ای که «بهنام» در آن ساکن بود، چند خانواده بودند که بزرگتر‌های آن‌ها قبل از ما اهل کشتی و ورزش بودند؛ بنابراین کوچک‌ترهای‌شان هم به تبعیت از آن‌ها، آمده بودند سمت کُشتی. یک مدتی دیدیم که یک پسر نوجوانی – که در حقیقت کودک بود – بین آن‌ها به تمرین می‌آید و بعد هم رفتار‌ها و شیطنت‌های بچه‌گانه‌ای از او سر می‌زد که جلب توجه می‌کرد و برای خودش شیرین‌کاری‌هایی داشت. فکر می‌کنم که اختلاف سنی من و «بهنام»، چهار سال و نیم بود.

شهید «بهنام محمدی» را سه‌بار عقب بردند؛ اما فرار کرد و دوباره آمد!

سیدصالح موسوی

«سیدصالح موسوی» حضور شهید «بهنام محمدی» در مقاومت خرمشهر را نیز این‌گونه روایت کرده است:

بچه تخس با کی بودی؟

وقتی که جنگ به‌صورت رسمی آغاز شد، همه‌جای شهر را زده بودند. دلتنگ و نگران همه بچه‌ها بودیم؛ بنابراین رفتیم به سپاه خرمشهر، وقتی رسیدیم، دیدیم که درِ محل سپاه خرمشهر کاملاً باز است و درِ دژبانی آن هم باز است و تعدادی از افراد در پیاده‌رو مقابل آن جمع شده‌اند. قیافه یکی از این افراد به نظر من آشنا آمد؛ خیلی درگیر کار بود و «وَرجه وورجه» می‌کرد. برای من جلب توجه کرد، یک کمی که نزدیک‌تر شدم و خوب که به چهره او نگاه کردم، دیدم «بهنام» است. هیچی به خودش نگفتم، بلند شدم و به «رضا» گفتم که «این را می‌شناسی؟»، گفت: «نه این کیه؟»، گفتم: «این بهنام است، از آن بچه تخس‌هاست، حواست به او باشد که آدم کار درستی است»، وقتی این حرف را زدم، شنید و بلند شد و گفت: «بچه تخس با کی بودی؟»، گفتم: «با تو!»، گفت: «خودت تخسی، برای چی به من گفتی تخس؟ دارم این‌جا فانوس می‌چینم، مگر چه‌کار کردم؟»، رفتم جلو و گفتم که «تو من را نشناختی؟»، گفت: «هرکه می‌خواهی باش!»، گفتم: «نه! یک مقدار من را نگاه کن، ببینم من را می‌شناسی؟»، ساکت شد، آمد جلو و یک‌مقداری نگاهم کرد و به یک‌باره گفت: «کاکا صالح تویی؟»، من را شناخت، پرید بغلم و گفت: «کاکا کجا بودی؟ قربونت برم، نگاه کن دارم کار می‌کنم، کمک می‌کنم، خوبه؟» گفتم: «آره دستت درد نکنه، کارت را انجام بده!». کفت: «نه! من را با خودت ببر به جبهه، اسلحه به من می‌دهی؟ نارنجک به من بده!».

شهید «بهنام محمدی» را سه‌بار عقب بردند؛ اما فرار کرد و دوباره آمد!

لحظه‌ها برای ما همانند یک سال بود

«بهنام» را دیگر من به آن صورت ندیدم تا روز دهم؛ روز دهم، روز سختی بود؛ روزی بود که ارتش بعث عراق عزم خود جزم کرده و تمام امکانات زرهی، آتش‌بار توپخانه‌ای و خمپاره‌ها را به کار گرفته و نفرات ورزیده در نیرو‌های مخصوص خود را جمع کرده و از سمت «پل نو» به شهر یورش برده بود. آن‌روز چنان آتشی بر سر ما ریختند که هیچ‌چیزی حتی فولاد و بتن هم جلودار آن نبود. زمین را شخم می‌زدند و آسمان از گلوله‌های تانک و کالیبر قرمز شده بود. به یک‌باره حال عجیبی به من دست داد؛ پیراهن فرم سپاه را از تن خود درآوردم و بوسیدم و گذاشتم کنار و با نیم‌تنه برهنه، به میدان رفتم، آن لحظه هیچ‌کدام، دیگر خودمان را نبودیم و لحظه‌ها برای ما همانند یک سال بود. بلند شدم از میدان رفتم کنار دیواره مسجد، درحالی که عطش تمام وجودم را گرفته، گوش‌هایم کیپ و حلقم هم خشک شده بود و صدایم هم درست درنمی‌آمد. داشتم نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم که چه‌کار کنم تا یک تانک [که داشت می‌آمد]از حرکت بایستد. یک‌باره دیدم که یک کسی از آن‌طرف بلوار وسط این آتش‌ها دارد می‌دوَد و از لابه‌لای آتش‌ها رد می‌شود. من تعجب کردم که او چگونه زنده ماند! دیدم که دارد می‌آید سمت من، وقتی وسط بلوار رسید، دیدم که «بهنام» است. گفتم «بهنام کجا داری می‌آیی؟ نیا باباجان، مگر آتش را نمی‌بینی؟» گفت: «کاکا، برایت آب آورده‌ام!».

شهید «بهنام محمدی» را سه‌بار عقب بردند؛ اما فرار کرد و دوباره آمد!

سیدصالح موسوی

کاکا، آب می‌خوری؟

شرایط به‌گونه‌ای بود که آدم‌های بزرگ هم جرأت نمی‌کردند تا سر خود را بالا بیاورند و من هم در جای بدی قرار داشتم، گفتم «بهنام، عزیزم، چرا آمدی این‌جا، مگر این همه آتش و گلوله را نمی‌بینی؟ این‌جا نمان!». گفت: «کاکا، آب می‌خوری تا تشنگی‌ات برطرف شود؟ آب بخور ناراحت نشو!»، وقتی من آب را خوردم، انگار که زنده شدم.

«مهدی» سه‌بار «بهنام» را [از صحنه جنگ] بُرد؛ اما فرار کرد و دوباره آمد! اصلاً این‌گونه نبود که ما دوست داشته باشیم «بهنام» در صحنه درگیری حضور داشته باشد؛ بلکه خودش می‌خواست. شوخی نبود! من و شما کنار هم بودیم؛ اما دو دقیقه بعد ممکن بود که من نباشم یا شما نباشی!

به یاد «بهنام» زیباترین چهره کودک

[از غم و غصه] نشسته بودم کنار دیوار، «بهنام» آمد و به من گفت: «کاکا، صالح چه شده؟ عزیزم چرا ناراحتی؟» دوتا دست‌هایم را از مقابل صورت پایین آورد و دست کرد در جیب خود و یک مقدار پول خرد ریخت در دستان من. گفت «کاکا، این پول‌ها برای خودت، ناراحت نباش! غصه نخور!». «محسن» یک تعبیر زیبایی داشت؛ سال ۵۹ یا ۶۰، برای من پشت یک عکس، به یادگار نوشته بود: «تقدیم به صالی (صالح) و به یاد «بهنام» زیباترین چهره کودک».

در آن شب‌ها، «بهنام» آمد و سر خود را گذاشت روی بازوی من و گفت: «خیلی دلم برای بچه‌هایی که شهید می‌شوند، تنگ می‌شود و روی دوش خود، احساس سنگینی می‌کنم»، من هم همین‌طور بغض خود را کنترل می‌کردم. خاطرم هست که «محسن راستانی» از بچه‌ها عکس می‌گرفت و آن عکسی که از «بهنام» با اسلحه «ژ-۳» وجود دارد را هم او گرفت و خیلی هم فیلم گرفت.

شهید «بهنام محمدی» را سه‌بار عقب بردند؛ اما فرار کرد و دوباره آمد!

«سیدصالح موسوی» درباره نحوه شهادت «بهنام محمدی» گفته است:

روز آخر…

روز ۲۸ مهر بود؛ آن‌روز گیر داده بود تا عصبانی‌ام کند و من به او بگویم که «سوار شو تا به خط مقدم برویم»؛ بنابراین آن‌روز از عمد به او گفتم که «اصلا حق نداری امروز به خط مقدم بیایی، آمدی دمار از روزگارت درمی‌آورم و می‌فرستمت بروی اهواز»؛ اما با گریه ماند. همین‌طور که بچه‌ها داشتند مهمات را خالی می‌کردند و هماهنگ می‌کردیم که به دل عراقی‌ها بزنیم، به یک‌باره دیدم که یکی از پشت سرم گفت: «کاکا، کاکا، صالی (صالح)»، برگشتم دیدم که «بهنام» است. اعصابم خراب شد و گفتم «مگر نگفتم که نیا این‌جا بچه! این‌جا چه‌کار می‌کنی؟ چرا نمی‌گذاری تا ما کارمان را انجام دهیم».

گفتم «بهنام تو امانتی، نباید برای تو اتفاقی بیافتد. مگر نگفتم که نیا، چرا آمدی؟» دیدم اشک در چشمانش جمع شد و دست کرد در جیب خود و گفت: «کاکا من رفتم پیش بچه‌های تکاور نیروی دریایی، کمپوت بردم و گفتم که یک جوراب بدهید، می‌خواهم ببرم برای کاکا صالی (صالح)، تو با ما این‌جوری می‌کنی؟». دست کرد در جیب خود و یک جوراب سفید درآورد. گفتم: «بهنام! ما الان جوراب سفید پای‌مان می‌کنیم، اصلا این‌جا جای جوراب پا کردن است». گفت: «چه‌کار کنم کاکا! دوست داشتم برایت یک جوراب بیاورم، پایت زخم شده، داری اذیت می‌شوی!». گفتم: «این جوراب را پیش خودت نگه دار و بشین این‌جا تا ما کار خودمان را انجام دهیم، وقتی به سلامت برگشتیم، چشم، جوراب را هم می‌گیرم».

انگار با حالت پلک‌هایش با من حرف می‌زد

بعدازظهر ۲۸ مهر، وقتی داشتیم برنامه‌ریزی می‌کردیم که برویم و بزنیم به دل عراقی‌ها؛ همین‌طور که داشتیم صحبت می‌کردیم، یک‌باره رفتیم تو هوا، همین‌طوری که داشتم بچه‌هایی که ترکش خورده بودند را نگاه می‌کردم، بعد از ۱۰ یا ۱۵ متر که رفتم، یک‌باره با صورت خوردم زمین، تازه دیدم که پا‌های خودم هم ترکش خورده است و دیگر نمی‌توانم راه بروم. گریه‌ام گرفت و گفتم که «خدایا این همه شهید، این همه سختی، آخرش این‌طوری شد؟». آمدم پایین‌تر و دیدم که بهنام در بغل یکی از بچه‌هاست و دیگر چشم‌های قشنگ او بسته شده است و صدای زیبای او را دیگر من نمی‌شونم. موهایش ریخته بود روی صورتش و ترکشی به سینه‌اش اصابت کرده است. شوکه شدم و گفتم «بهنام، چشم‌هایت را باز کن، کاکا صالی آمده، حرف بزن، چه‌کار کردی با ما، چه‌شد کاکا»؛ چهره‌اش حالت خاصی داشت، انگار با حالت پلک‌هایش با من حرف می‌زد. دیگر «بهنام» را ندیدم، نه سر خاک او رفتم و نه در تشییع جنازه‌اش بودم.

منابع:

(۱) مستند «بهنام ۳۰ سال بعد»
(۲) مستند «بهنام ۳۰ سال بعد»

انتهای پیام/ 113



منبع خبر

شهید «بهنام محمدی» را سه‌بار عقب بردند؛ اما فرار کرد و دوباره آمد! بیشتر بخوانید »

دستخط به جا مانده از شهید ابراهیم هادی +‌ عکس

دستخط به جا مانده از شهید ابراهیم هادی +‌ عکس



دستخط به جا مانده از شهید ابراهیم هادی

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، همه ما نام شهید ابراهیم هادی را شنیده‎ایم و تا حدودی او را می‌شناسیم، شهید مفقودالاثری که پیکر مجروحین و شهدای جنگ را بر دوش گرفته و از میدان خارج می‎کرد تا به دست خانواده‌هایشان برساند اما خودش با گذشت ۳۷ سال هنوز گمنام است.

دستخطی که در ادامه مشاهده می‎کنید، نوشته‎ای از این پهلوان شهید است که از دوران دفاع مقدس به جا مانده است.

“راستی اینجا به ما خیلی خوش میگذرد چون رزق مومنین دائما برقرار می‌باشد. رزق مومن که می دانید چیست؟ از همان سور های امام حسینی است که دائم برقرار است و ما هم آن را توی رگ میزنیم که قوت بگیریم؛ که اگر با دشمن رو به رو شدیم با یک مشت به درک واصلشان کنیم. والسلام. ابراهیم هادی”

دستخط شهید ابراهیم هادی

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، همه ما نام شهید ابراهیم هادی را شنیده‎ایم و تا حدودی او را می‌شناسیم، شهید مفقودالاثری که پیکر مجروحین و شهدای جنگ را بر دوش گرفته و از میدان خارج می‎کرد تا به دست خانواده‌هایشان برساند اما خودش با گذشت ۳۷ سال هنوز گمنام است.

دستخطی که در ادامه مشاهده می‎کنید، نوشته‎ای از این پهلوان شهید است که از دوران دفاع مقدس به جا مانده است.

“راستی اینجا به ما خیلی خوش میگذرد چون رزق مومنین دائما برقرار می‌باشد. رزق مومن که می دانید چیست؟ از همان سور های امام حسینی است که دائم برقرار است و ما هم آن را توی رگ میزنیم که قوت بگیریم؛ که اگر با دشمن رو به رو شدیم با یک مشت به درک واصلشان کنیم. والسلام. ابراهیم هادی”

دستخط شهید ابراهیم هادی



منبع خبر

دستخط به جا مانده از شهید ابراهیم هادی +‌ عکس بیشتر بخوانید »

اولیای مدرسه با دانش‌آموزان زیر آتش دشمن + عکس

اولیای مدرسه با دانش‌آموزان زیر آتش دشمن + عکس



گره دریایی

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، قاسم عباسی, از رزمندگان تخریبچی لشکر ۲۷ محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) در مطلبی نوشت:

چهارشنبه روز مبارکی برایم بود.

بعد از ده ها سال نشانی از فرمانده بسیار مهربان دوره نوجوانی ام را یافتم. قدرت الله محرابی عزیز. لطف خدا شماره تلفنش را نیز بدست آوردم. 

بعد از تماس و ذوق زدگی و خوشحالی سراغ چند نفر از نیروهای دسته اش را گرفت. گفتم عطارد پایش در شلمچه قطع شد و الآن دندانپزشک است. چند نفر دیگر را هم که یا زمان جنگ شهید شدند و یا در ایام طولانی بعد از جنگ فوت کردند. 

گفت یادت هست آنقدر کوچک بودید برای شرکت در مراسم صبحگاه، صبح زود بند پوتین شما را می بستم و یاد مهربانی مثال زدنی اش افتادم.

 شماره عطارد را گرفت و بعد از تماس و هماهنگی برای امشب ما را به مهمانی شام دعوت کرد.

از راست؛ دکتر علی نقی عطارد – قدرت الله محرابی – قاسم عباسی
همان ترتیب و نفرات سی و هفت سال قبل در منطقه جفیر ایام عملیات خیبر در سال ۶۲

من و عطارد در مدرسه راهنمایی همکلاسی بودیم که به جبهه اعزام شدیم. در آن مدرسه معاون بسیار مهربان و مومنی داشتیم به اسم جواد اصانلو که مثل محرابی قد کوتاهی داشت. روزی که نیروی برادر محرابی شدیم به هم گفتیم اخلاقش چقدر شبیه اصانلوست. 

دست تقدیر برای عملیات خیبر در منطقه جفیر بودیم که تعدادی از معلمان مدرسه راهنمایی به منطقه اعزام شدند و برای عملیات پیش ما آمدند. همراه آنان جواد اصانلو هم بود. من و عطارد با برنامه ای او را نزد برادر محرابی بردیم و گفتیم اخلاق شما خیلی شبیه همدیگر است.

آن دو دوستان صمیمی شدند و بعد از عملیات خیبر با هم به واحد تعاون لشگر رفتند و من عطارد به گردان تخریب ملحق شدیم.

آن دو با هم بودند تا اینکه سال ۶۳ بعد از عملیات بدر که به دوکوهه برگشتیم نزد برادر محرابی رفتیم و فهمیدیم جواد اصانلوی عزیز و مهربان در جزیره مجنون به شهادت رسیده بود.

مدیر مدرسه و معلمان ما برای شرکت در عملیات خیبر پیش ما آمده بودند.

۱ سید آقا موسوی. مدیر مدرسه راهنمایی آیت الله سعیدی منطقه ۱۷ تهران در سال ۶۲

۲ شهید جواد اصانلو معاون و معلم آن مدرسه

۳ مرحوم جعفر قربانی شاگرد مدرسه

۴ سید جواد موسوی معلم آن مدرسه

۵ علی نقی عطارد شاگرد مدرسه

۶ آقای ملا حسنی معاون مدرسه

۷ قاسم عباسی شاگرد مدرسه

شهید جواد اصانلو و برادر قدرت الله محرابی در یک عکس. من و عطارد دو طرف محرابی نشسته ایم

از راست؛ دکتر علی نقی عطارد – قدرت الله محرابی – قاسم عباسی



منبع خبر

اولیای مدرسه با دانش‌آموزان زیر آتش دشمن + عکس بیشتر بخوانید »

نقش زنان در جنگ تحمیلی «اول» بوده است

نقش زنان در جنگ تحمیلی «اول» بوده است



محمد فرزانه

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، صفحات کتاب تاریخ ایران، مملو از وقایع و رویدادهای تاریک و روشن مهمی است که هرکدام به نوعی بر سرنوشت و مسیر حرکت کشور در طول هزاران سال تأثیرگذار بوده‌اند. بدون شک یکی از حساس‌ترین گذرگاه‌های تاریخ ایران، مربوط به دهه‌های پس از پیروزی انقلاب اسلامی بوده که شامل رویدادهای مهم و تأثیرگذاری است؛ ازجمله وقایع مربوط به جنگ تحمیلی و سال‌های پس از آن و تأثیراتی که بر جایگاه و نقش ایران در منطقه و جهان برجای نهاد. این حماسه هشت‌ساله بارها و بارها از زوایای گوناگون روایت یا به تصویر کشیده شده است، اما یک بخش مهم از آن مورد بی‌مهری واقع شده و آنطور که سزاوار بوده، مورد توجه قرار نگرفته است؛ حماسه‌ای که زنان ایرانی در نقش‌های مختلف خلق کردند و هنوز با گذشت چند دهه از دفاع مقدس به این نقش‌آفرینی ادامه می‌دهند. ثبت و روایت شایسته این ایثار، همتی مضاعف و قلم‌هایی خلاق می‌طلبد.  
 
کتاب «زنان ایرانی و جنسیت در جنگ ایران و عراق» در روزهای آتی به زبان انگلیسی از سوی نشریه دانشگاه سیراکیوز در ایالات متحده آمریکا به چاپ خواهد رسید. محمد فرزانه؛ نویسنده کتاب، متولد ۱۳۴۶ در اهواز و استاد تاریخ ایران دانشگاه نرث ایسترن ایلینوی در شیکاگو است. این کتاب در ۱۲ فصل، نقش زنان ایرانی در دفاع مقدس را تاریخ‌نگاری کرده و به مسأله جنسیت در جنگ می‌پردازد. بخش اعظم این کتاب مربوط به تجزیه و تحلیل تاریخی شرکت زنان و تغییر در ماهیت جنسیتی قشری از زنان ایرانی است که تا قبل از انقلاب ۱۳۵۷، جامعه مدنی به اقشار آن‌ها وارد نشده بود و جنگ آن‌ را محقق کرد. ناقدان انگلیسی‌زبان این کتاب در گزارش‌های خود به ناشر اذعان داشتند که مهم‌بودن این کتاب از لحاظ علمی یکی از نقاط قوت آن است. نویسنده برای توضیح جامع، مثال‌های واقعی از اتفاقات و شخصیت‌های واقعی در شرایط خاص در چارچوب‌های خاص می‌آورد تا خواننده بتواند تمام داستان را در ذهن خود تصور کند.

«همسایگی خصمانه»، «زنان ایران (۱۹۲۵-۱۹۸۰ میلادی)»، «زنان خرمشهر و آبادان»، «زنان دولتی»، «ایثارگری در پایگاه منزل»، «شراکت زنان در مکان‌های غیر عادی»، «زنان اسیر جنگی»، «زنان بدون مرد»، «ادامه جنگ، چهل سال بعد از شروع»، «زنان ایرانی و جنسیت از زمان خاتمه جنگ» به انضمام یک دیباچه و یک خاتمه، فصل‌های دوازده‌گانه این کتاب هستند.
 
محمد فرزانه در گفت‌وگو با خبرنگار ما، ضمن بیان اهداف و انگیزه‌های تألیف این اثر پژوهشی، به بسیاری از خلأها و دلایل کمرنگ ماندن نقش زنان در حماسه دفاع مقدس اشاره و از پروسه تدوین و تنظیم این کتاب و آینده پیش‌روی آن در بازار نشر ایران سخن گفت.  

انگیزه‌ اصلی‌تان برای نوشتن این کتاب چه بود و چه ضرورتی شما را به پژوهش در این حوزه مهم واداشت؟
از سال‌های ۶۱ تا ۶۳ از اصفهان به‌عنوان نیروی بسیجی و داوطلب امدادی هلال احمر به پشت جبهه اعزام شدم. در آن دوران زنان زیادی را می‌دیدم که در پشت جبهه کمک می‌کردند از دکتر و پرستار تا زنانی که برای رزمندگان لوازمی را اهدا می‌کردند… چند سال بعد برای ادامه تحصیل به آمریکا آمدم تا اینکه حدود ۱۱ سال پیش در سال ۲۰۰۹ میلادی در سفر به ایران به آبادان و خرمشهر رفتم. روی دیوار شبستان مسجد جامع خرمشهر، عکس‌های زیادی از شهدا وجود داشت، ولی در بین آن‌ها عکس هیچ زنی دیده نمی‌شد، درحالی‌که می‌دانستم زنان در زمان جنگ در این شهر چه نقش مهمی داشتند و تعداد زیادی از زنان چه در این شهر چه در مناطق دیگر به شهادت رسیده‌اند.
 
آن زمان هنوز کتاب‌هایی با محوریت نقش زنان در جنگ مانند «من زنده‌ام» خاطرات معصومه آباد یا «دا» خاطرات سیده زهرا حسینی، منتشر نشده بودند یا اگر هم کتابی هم تا آن زمان در این‌باره منتشر شده بود من مطلع نبودم، چون تا آن موقع دغدغه‌ام جنگ نبود. آن سال‌ها بیشتر مطالعات من درباره انقلاب مشروطه بوده و کتاب اولم نیز «انقلاب مشروطه ایران و رهبری روحانی آخوند خراسانی» نام داشت. البته در سال ۲۰۰۷ دو مقاله علمی با موضوع ایدئولوژی جنگ ارائه دادم. اما پس از سفر به خرمشهر این جرقه در ذهنم خورد که چرا کسی از نقش زنان در جنگ نمی‌گوید؟! همانجا تحقیقات در این‌باره را شروع کردم و به‌طور مرتب هرسال برای تحقیق به ایران می‌آمدم. آن موقع دیگر کتاب‌هایی مثل «دا» منتشر شده بود.
 
وقتی بیشتر کندوکاو کردم، متوجه شدم که نقش زنان حتی خیلی بیشتر از آن چیزی است که من تصور می‌کردم؛ زنانی که در شهرهای خودشان برای کمک به جبهه‌ها فعالیت می‌کردند یا زنانی که مادر شهید، خواهر شهید، ایثارگر، شهید و اسیر بودند یا حتی خودشان رو در رو جنگیده بودند. اگر جمیع موارد را درنظر بگیریم، می‌بینیم که بیشتر کسانی که در این هشت سال به‌صورت مستقیم یا غیرمستقیم در جنگ مشارکت داشتند، زن بودند. دیدم اصلاً کتابی وجود ندارد که از تمام نقش‌هایی که زن‌ها در جنگ داشتند سخن گفته باشد، لذا تصمیم گرفتم از منظر علمی با شواهد و تجزیه و تحلیل دقیق، درباره این موضوع بنویسم.
 
درباره پروسه تدوین کتاب توضیح دهید؟ با چه رویکردی مطالعه و نوشتن در این‌باره را آغاز و به سرانجام رساندید؟
آجرهای اول تدوین این کتاب در سال ۲۰۰۷ چیده شد، وقتی آن مقاله «ایدئولوژی شیعه در جنگ ایران و عراق» را نوشتم و در انگستان چاپ و مورد توجه قرار گرفت. همان زمان مقاله دیگری نیز درباره روابط ایران و عراق ارائه کردم. چون آن زمان روی تِز دکترایم کار می‌کردم با انتشار همین دو مقاله آن پروژه بسته شد، ولی در سال ۲۰۰۹ مجدد جرقه در ذهنم زده شد. سال ۲۰۱۰ که دوباره به ایران برگشتم، به کتابفروشی‌ها خیابان انقلاب و حافظ مراجعه کردم، کارهای ناشرانی مانند روایت فتح و سوره مهر و … را دیدم. کتاب‌ها را می‌خواندم و می‌خریدم. تعدادی کتاب جمع کردم. بعد از آن مرتب می‌آمدم و تحقیقات را ادامه می‌دادم، ولی مطمئن نبودم که آیا اصلا کتاب مخاطبی خواهد داشت یا نه؟
 
یک نکته جالب اینکه من پیش از آن، از مطالعات زنان متنفر بودم و به سنت بسیاری دیگر از مردان ایرانی تصور می‌کردم مگر زنان چیزی هم دارند که بخواهیم درباره آن مطالعه کنیم؟! اما اکنون در نقطه مقابل آن طرز فکر ایستاده‌ام. معتقدم تاریخ‌دان باید حقیقت را ببیند و اگر حقیقت او را جایی می‌برد که شاید خوشش نیاید و آن‌ را نادیده بگیرد، این کوته‌فکری تاریخ‌دان را نشان می‌دهد. خیلی‌ از تاریخ‌دان‌های خوب ما، چنین طرز تلقی دارند و شخصی به موضوع نگاه می‌کنند. این بزرگترین صدمه‌ای است که بر پیکره تاریخ‌نگاری ما در ایران وارد شده است. من هم ابتدا به موضوع مطالعات زنان چنین نگاهی داشتم. حتی با این دیدگاه می‌توان گفت که تاریخ ما تا حد زیادی مردانه است. چون مردان تاریخ را می‌نویسند، زنان در کادر وجود دارند، ولی عقب کادر ایستاده‌اند.
 
در بسیاری از کتاب‌هایی هم که از زبان فرماندهان جنگ روایت می‌شود، کمتر اسمی از همسران آن‌ها برده می‌شود؛ شاید درباره مادرشان بیشتر صحبت کنند تا همسرشان. خیلی کم و انگشت‌شمارند کتاب‌های خاطراتی که در آن‌ها نقش زنان پررنگ‌تر از نقش مردان یا هم‌ردیف آن‌ها باشد. در تحقیقاتم این موضوع را متوجه شدم که نقش زنان در جنگ نه‌تنها محوری، بلکه حتی نقش اول بوده است. در کتابم در این‌ باب بحث کرده‌ام که دلیل اهمیت کتاب در این است که درباره نقش محوری زن‌ها در جنگ صحبت می‌کند و اینکه هیچ تاریخ‌دان دیگری چنین نقشی در جنگ به زنان نداده است.
 
شاید برخی پژوهشگران و صاحب‌نظران در جریانات انقلاب تا حدی چنین نقشی را برای زنان درنظر گرفته باشند، ولی در جنگ کمتر چنین جایگاهی برای زن درنظر گرفته شده است. هنوز همان فرهنگ سنتی در سبک زندگی و نوشتار ایرانی وجود دارد و لذا برخی تاریخ‌دان‌های ما نمی‌خواهند بپذیرند که ما زنانی در فرهنگ و تاریخ‌مان داریم که نقش‌های تأثیرگذاری داشته‌اند. در کل سرزمین ایران نیز هرچه به حاشیه‌ها و دورتر می‌رویم، زنان کمرنگ‌تر می‌شوند و انگار چندان مهم نیستند.
 
شاید برای بسیاری، جنگ سال‌هاست تمام شده، ولی برای خیلی از زن‌های ایرانی همچنان زنده و جاری است.
بله، زن‌ها نه‌تنها در آن هشت سال جنگ نقش محوری داشتند، بلکه این نقش و جایگاه را هنوز هم دارند. یک سری از این زن‌ها هنوز بیوه شهید یا دختر شهید هستند یا مادر و زنی سال‌هاست که از فرزند یا شوهر جانبازش در خانه مراقبت می‌کند. زنانی هستند که سال‌هاست از همسری که جانباز شیمیایی و اعصاب و روان است، کتک می‌خورند؛ چطور می‌شود چنین چیزی را انکار کرد. افراد بسیاری هستند که می‌توانند درباره اقتصاد و سیاست و مسائل اجتماعی ایران صحبت کنند؛ ولی درباره زنانی که هیچ‌کس حاضر نیست درباره آن‌ها صحبت کند، چه باید کرد؟ فکر می‌کنم راهم را تا آخر عمر کاری‌ام پیدا کرده‌ام و آن مطالعات زنان است. این مسیر خیلی می‌تواند به تغییر درک ما درباره بسیاری چیزها نه تنها در جنگ، بلکه در تاریخ و فرهنگ ایران کمک کند؛ در جامعه‌ای که هنوز ۸۰ درصد آن سنتی است، این مسأله مانند خورشیدی است که می‌تابد، ولی برخی آن‌ را نمی‌بینند و می‌گویند کدام خورشید؟!
 
نصف پتانسیلی که در ایران وجود دارد، متعلق به زنان است. کسی نمی‌تواند بگوید درباره زنان مؤمن و معتقد نمی‌توان مطالعه کرد. من معتقدم درباره این زنان باید در چارچوب تاریخ ایران صحبت کنیم و بهترین کار این است که خود زنان این کار را انجام دهند، بحث کنند، مطالعه کنند و بنویسند. ولی خود زنان ایرانی نیز این کار را نمی‌کنند. برخی از زنانی هم که وارد این گود می‌شوند به‌ویژه در خارج از کشور، بیشتر تمایل دارند فرهنگ غربی را ترویج دهند که این بیش از منفعت، ضرر دارد.
 
همه نمی‌توانند کتاب بخرند و بخوانند، ولی امروز با استفاده از ظرفیت رسانه‌های مجازی و بستر شبکه‌های اجتماعی، می‌توان در سطح گسترده‌ای به این موضوعات پرداخت.
 
درباره جنگ ایران و عراق در خارج از مرزهای ایران چقدر صحبت می‌شود و دیدگاه‌ها چگونه است؟
انجمن ایران‌پژوهی که بیش از ۵۰ سال پیش در آمریکا تأسیس شده، هر دو سال یک‌بار در یک گوشه دنیا کنفرانس برگزار می‌کند. امسال قرار بود این کنفرانس در اسپانیا برگزار شود که به دلیل شیوع بیماری کرونا کنسل شد. تصمیم داشتیم همایشی با موضوع جنگ برگزار کنیم که هیچ‌گونه همکاری چه از ایران و چه خارج از ایران صورت نگرفت. به‌طور کلی بحث جنگ در محافل خارج از ایران، جذابیتی ندارد که بیشتر دلایل آن‌هم سیاسی است. من سال ۲۰۰۶ در لندن در کنفرانس دوساله ایران‌شناسی، همان مقاله «ایدئولوژی شیعه در جنگ ایران و عراق» را ارائه دادم و کلی فحش خوردم. از بیرون نگاه خوبی نسبت به جنگ ایران وجود ندارد. در این ۳۶ سالی که من در آمریکا هستم، هیچ همایشی با موضوع جنگ اینجا برگزار نشده است. تنها انجمن سخن لندن، همایشی را با حضور مجید تفرشی، سردار حسین علایی، جعفر شیرعلی‌نیا، مجید قیصری و … برگزار کرد که کیفیت خوبی نیز داشت.
 
کتاب در چند صفحه منتشر خواهد شد؟ درباره روند تهیه عکس‌ها و نقشه‌های کتاب نیز توضیح دهید.
این کتاب از ابتدا ۷۰۰ صفحه بود که با توجه به مسائل اقتصادی و بازاریابی کتاب، ناشر عنوان کرد که باید از حجم کتاب کم کنیم. فکر می‌کنم کتاب در نهایت با حدود ۴۷۰ صفحه به زبان انگلیسی منتشر شود. از ویژگی‌های این اثر، استفاده از یک‌سری نقشه، نمودار و عکس‌های رنگی با کیفیت عالی است. عکس‌ها را به سختی از منابع و افراد مختلف تهیه کردم که برقراری ارتباط با آن‌ها و کسب اجازه، پروسه بسیار دشواری داشت. یک سری از عکس‌ها را بسیاری دیده‌اند، ولی خیلی از عکس‌ها را تاکنون کسی ندیده است. یاسر عرب، کارگردان، فیلمنامه‌نویس، نویسنده و مستندساز ایرانی، یک سری مدارک در اختیار من قرار داد که خیلی کمک کرد.
 
چهار نقشه دقیق برای ملموس‌تر شدن فاصله‌ها و مکان‌هایی که در کتاب از آن‌ها صحبت شده، نیاز داشتم که با جست‌وجو و وسواس زیاد در نهایت توانستم آن‌ها را تهیه کنم. دریافت مدارک با دشواری‌های بسیاری همراه بود و خیلی از افراد و ارگان‌ها به این دلیل که من از آمریکا این پژوهش را انجام می‌دهم، همکاری نمی‌کردند و تصور برخی بر این بود که می‌خواهیم این مدارک را به سازمان‌های سیاسی و جاسوسی آمریکا بفروشیم! مثلاً خانمی یک سری عکس خیلی جالب از فعالیت‌های زنان در هلال احمر در زمان جنگ داشت که عکس‌ها را در اختیارم قرار نداد. نمی‌خواستم به روش غیراخلاقی بدون رعایت حق کپی‌رایت عکس‌ها را از اینترنت تهیه کنم، مایل بودم با کسب اجازه از صاحبان آن‌ها از عکس‌ها در کتابم استفاده کنم. پس از چاپ نیز حتما یک نسخه از کتاب را به کسانی که عکس‌ها و مدارک را در اختیارم قرار دادند، تقدیم خواهم کرد. پیش از این نیز درباره تألیف این کتاب مصاحبه‌ای با بی‌بی‌سی فارسی و یک مصاحبه با خبرگزاری ایرنا داشتم.
 
آیا برای ترجمه کتاب به زبان فارسی برنامه‌ای دارید؟
علاقه‌مندم این کتاب به فارسی ترجمه و در ایران منتشر شود. خیلی‌ها در این زمینه اشتیاق نشان دادند؛ ولی فقط قول دادند و رفتند! دوست نداشتم با یک ناشر یا ارگان دولتی این‌کار را انجام دهم؛ چون در این‌صورت برخی این برچسب را به کتاب می‌زدند که کتاب، یک کار سفارشی دولتی و حکومتی است. ناشران خصوصی نیز هرکدام با دلایل عجیبی این کار را نپذیرفتند. مثلا یکی دو تا از آن‌ها گفته بودند که ما را با ارشاد و حکومت درنیندازید یا اینکه می‌گفتند این چیزها را کسی در ایران نمی‌خواند. حتی مقدمه‌ کتاب را که برایشان فرستاده بودم نخوانده و گفته بودند که کتاب‌هایی مثل فرنگیس را ترجمه و گردآوری کرده‌ام؛ درحالی‌که یک ناشر حرفه‌ای در آمریکا با چند مرحله ارزیابی دقیق، هرگز کتابی با مختصات یادشده در باور و داوری این ناشران گرامی را چاپ نمی‌کند.
 
خیلی روی این کتاب کار شده و لذا یک ترجمه خوب و روان می‌خواهد که مردم بفهمند و دوست داشته‌ باشند. یک ناشر خوب هم باید برای آن پیدا شود. اینجا ناشر ایرانی هست که تمایل دارد کتاب را ترجمه و منتشر کند، ولی دیدگاه‌های آن‌ها مشخص است. با جمیع جهات ترجیح می‌دهم کتاب اصلاً ترجمه نشود تا اینکه قرار باشد به‌صورت نامناسب ترجمه شود.

*ایبنا



منبع خبر

نقش زنان در جنگ تحمیلی «اول» بوده است بیشتر بخوانید »