حدیثه صالحی

وصال در دیار غریب!


گروه استان‌های دفاع‌پرس- «حدیثه صالحی»؛ اینجا مازندران هست؛ ساعت به وقت قرار دل‌هایی هست که قرار هست در کوچه‌های آخر شهریور زیر نم نم باران روایت وصال مادری را به تماشا بنشیند که فرزند رشیدش را ۴۲ سال قبل در عملیات رمضان به خدا هدیه کرد.

اینجا مازندران هست؛ شمالی‌ترین نقطه کشور دل؛ و مردم شهیدپرور و قدرشناس دیار علویان در آستانه دومین اجلاسیه سرداران، امیران و ۱۴ هزار شهید سرافراز، میزبان میهمانانی از جنوبی‌ترین جغرافیای ایران؛ شیراز باصفا در جوار یادمان هشت شهید گمنام سال‌های دفاع مقدس هستند؛ در فضایی که بوی اسپند و گلاب مشام جان را می‌نوازد.

به هر طرف که نگاه می‌کنی، چشمی منتظر در گوشه‌ای از این بهشت، انتظار را در قامت مادری صبور و مقاوم نظاره‌گر هست؛ مادری که سال‌ها چشم انتظار فرزند رشیدش هست؛ و حالا کبوتر دلش به وصال نزدیک می‌شود؛ و من در میان انبوهی از نگاه  بارانی، خیس می‌شوم در هوای وصال مادرانه که از نگاهم پر می‌کشد؛ و پُر می‌شوم از واژه‌هایی که بوی عشق و حماسه را در رگ رگ این بهشت جاری می‌کند!

در میان حجمی از دلبرانه‌ترین وصال و در روز زیارتی هشتمین ستاره آسمان امامت و ولایت امام رضا (ع)، دو میهمان عزیز با استقبال باشکوه قدم بر چشمان مردمی می‌گذارند که هشت سال، برای میهمانِ غریب مادری کردند؛ و پدرانه گمنام‌ترین مزار را در آغوش کشیدند در فریم‌شهر دودانگه! و خواهرانه حس خواهری را در گوشه قلبشان ترسیم کردند، و حالا دل‌هایی که در تلاطم یک وصال شیرین سمت حماسی‌ترین منظره، رو به‌راه می‌شوند؛ و عشق از چشمان خیس غزل دانه دانه می‌چکد؛ روی غریب‌ترین احساس!

شکسته و قدخمیده بال در بال کبوترشهیدش، در حوالی بهشت هشت شهید گمنام قدم برمی‌دارد، پاهایش دیگر توان راه رفتن ندارد! و اشک‌هایش که حکایت ۴۲ سال چشم انتظاری و چشم به‌راهی را روایت می‌کند بر پهنای صورتش می‌غلتد؛ آخرین اعزام را خوب به یاد دارد، وقتی که غمی بزرگ در گوشه قلبش قد می‌کشد و می‌داند که دیگر برنمی‌گردد!

می‌داند که این رفتن فرق دارد با دفعات قبل! می‌داند که اگر «علی» شهید نشود، می‌میرد! که او عشق به شهادت را در وجودش به زیبایی پرورانده؛ و در ۱۷ سالگی بزرگ‌مردی شد که در مکتب امام (ره) درس جهاد و ایثار را به خوبی آموخت؛ اما مادر هست و آرزوهایش؛ مادر هست و دلدادگی‌هایش؛ مادر هست و پسری که بوی شهید می‌دهد؛ و با جان و دل از زیر قرآن عبور می‌دهد و راهی سفر می‌کند؛ سفری به سرزمین نجابت و قداست؛ سفری به بلندای ۴۲ سال! و حالا دیداری که قرار هست در غربت رقم بخورد، حس و حال وصف ناشدنی این پدر و مادر را تماشایی می‌کند!

پرچم‌ها در باد می‌رقصند و باران سنگ فرش میعادگاه عاشقان و عارفان را معطر می‌کند؛ و شاعرانه‌ترین فضا بر جاری غزل‌واره‌هایی از جنس شهید، عاشقی را روایت می‌کند! فضا پیچیده از صدای مداحی هست که حس سال‌های دفاع مقدس را تداعی می‌کند؛ در فصلی دیگر از زندگی این شهید شناسایی شده!

ادای احترام به یادمان هشت شهید گمنام در قاب تصاویر جلوه‌گر می‌شود در لحظات بارانی این دیار! و کاروان برای دیدار در دیار غریب راهی می‌شود سمت بهشتی‌ترین نگاه؛ دودانگه! و لحظه‌شماری در جاده‌ای رو به بهشت قصه وصال در فصلی غریب را نجیبانه روایت می‌کند و لحظات بعد مادری دلتنگی‌هایش را در آغوش فرزند شهیدش می‌تکاند؛ و پدر به احترام سرباز شهید می‌ایستد در پنجره‌ای رو به اولین سلام! و عطر شعر و شیراز و حافظ و غزل فضای استان مازندران را معطر می‌کند.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

وصال در دیار غریب! بیشتر بخوانید »

دیدار در دیار غریب!


گروه استان‌های دفاع‌پرس- «حدیثه صالحی»؛ اینجا مازندران هست؛ ساعت به وقت قرار دل‌هایی هست که قرار هست در کوچه‌های آخر شهریور زیر نم نم باران روایت وصال مادری را به تماشا بنشیند که فرزند رشیدش را ۴۲ سال قبل در عملیات رمضان به خدا هدیه کرد.

اینجا مازندران هست؛ شمالی‌ترین نقطه کشور دل؛ و مردم شهیدپرور و قدرشناس دیار علویان در آستانه دومین اجلاسیه سرداران، امیران و ۱۴ هزار شهید سرافراز، میزبان میهمانانی از جنوبی‌ترین جغرافیای ایران در جوار یادمان هشت شهید گمنام سال‌های دفاع مقدس هستند؛ در فضایی که بوی اسپند و گلاب مشام جان را می‌نوازد.

به هر طرف که نگاه می‌کنی، چشمی منتظر در گوشه‌ای از این بهشت، انتظار را در قامت مادری صبور و مقاوم نظاره‌گر هست؛ مادری که سال‌ها چشم انتظار فرزند رشیدش هست؛ و حالا کبوتر دلش به وصال نزدیک می‌شود؛ و من در میان انبوهی از نگاه  بارانی، خیس می‌شوم در هوای وصال مادرانه که از نگاهم پر می‌کشد؛ و پُر می‌شوم از واژه‌هایی که بوی عشق و حماسه را در رگ رگ این بهشت جاری می‌کند!

در میان حجمی از دلبرانه‌ترین وصال و در روز زیارتی هشتمین ستاره آسمان امامت و ولایت امام رضا (ع)، دو میهمان عزیز با استقبال باشکوه قدم بر چشمان مردمی می‌گذارند که هشت سال، برای میهمانِ غریب مادری کردند؛ و پدرانه گمنام‌ترین مزار را در آغوش کشیدند در فریم‌شهر دودانگه! و خواهرانه حس خواهری را در گوشه قلبشان ترسیم کردند، و حالا دل‌هایی که در تلاطم یک وصال شیرین سمت حماسی‌ترین منظره، رو به‌راه می‌شوند؛ و عشق از چشمان خیس غزل دانه دانه می‌چکد؛ روی غریب‌ترین احساس!

شکسته و قدخمیده بال در بال کبوترشهیدش، در حوالی بهشت هشت شهید گمنام قدم برمی‌دارد، پاهایش دیگر توان راه رفتن ندارد! و اشک‌هایش که حکایت ۴۲ سال چشم انتظاری و چشم به‌راهی را روایت می‌کند بر پهنای صورتش می‌غلتد؛ آخرین اعزام را خوب به یاد دارد، وقتی که غمی بزرگ در گوشه قلبش قد می‌کشد و می‌داند که دیگر برنمی‌گردد!

می‌داند که این رفتن فرق دارد با دفعات قبل! می‌داند که اگر «علی» شهید نشود، می‌میرد! که او عشق به شهادت را در وجودش به زیبایی پرورانده؛ و در ۱۷ سالگی بزرگ‌مردی شد که در مکتب امام (ره) درس جهاد و ایثار را به خوبی آموخت؛ اما مادر هست و آرزوهایش؛ مادر هست و دلدادگی‌هایش؛ و حالا مادر هست و پسری که بوی شهید می‌دهد؛ و با جان و دل از زیر قرآن عبور می‌دهد و راهی سفر می‌کند؛ سفری به سرزمین نجابت و قداست؛ سفری به بلندای ۴۲ سال! و حالا دیداری که قرار هست در غربت رقم بخورد، حس و حال وصف ناشدنی این پدر و مادر را تماشایی می‌کند!

پرچم‌ها در باد می‌رقصند و باران سنگ فرش میعادگاه عاشقان و عارفان را معطر می‌کند؛ و شاعرانه‌ترین فضا بر جاری غزل‌واره‌هایی از جنس شهید، عاشقی را روایت می‌کند! فضا پیچیده از صدای مداحی هست که حس سال‌های دفاع مقدس را تداعی می‌کند؛ در فصلی دیگر از زندگی این شهید شناسایی شده!

ادای احترام به یادمان هشت شهید گمنام در قاب تصاویر جلوه‌گر می‌شود در لحظات بارانی این دیار! و کاروان برای دیدار در دیار غریب راهی می‌شود سمت بهشتی‌ترین نگاه؛ دودانگه! و لحظه‌شماری در جاده‌ای رو به بهشت قصه وصال در فصلی غریب را نجیبانه روایت می‌کند و لحظات بعد مادری دلتنگی‌هایش را در آغوش فرزند شهیدش می‌تکاند؛ و پدر به احترام سرباز شهید می‌ایستد در پنجره‌ای رو به اولین سلام! و عطر شعر و شیراز و حافظ و غزل فضای استان مازندران را معطر می‌کند.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

دیدار در دیار غریب! بیشتر بخوانید »

مشق سرخ شهدا


گروه استان‌های دفاع‌پرس_ «حدیثه صالحی»؛ اینجا مازندران هست؛ دیار علویان خط شکن؛ و مهد پاکِ دلیران و مجاهدان عرشی و الهی، شاهدان شهیدی که برگ برگ دفتر تاریخ به نام زیبایشان مزین شده هست؛ همان ۱۴ هزار و ۵۰۰ ستاره سرخ که این روز‌ها روایت عاشقی‌شان در لحظه لحظه این دیار جاری هست.

اینجا مازندران هست، سرزمینی به بلندای نام رشیدمردان استقامت و شجاعت؛ دلیرمردان رشادت و مقاومت؛ و آزادمران جهاد و مجاهدت! و ایستادگی سروقامتانِ تاریخ در گوشه گوشه این دشت لاله پرور چراغی هست که دامن دامن نور می‌ریزد به پای عاشقان!

و اینجا مازندران هست، ساعت به وقت قرارِ دل‌هایی کوک می‌شود که در ثانیه‌های روز و شب‌شان نام شهید زمزمه می‌شود؛ نامی که سربلندی وطنم با قطره قطره خون پاکشان گره خورده؛ و اقتدار و عظمت، و شکوه و عزت این خاک مقدس به نام نامی عشقشان تا ابد بر بام جهان جلوه‌گر هست و بر تارک آسمان می‌درخشد!

اینجا واژه‌ها پرچم سرخی هست که عطر و بوی شهادت را به مشام جان می‌نوازد؛ و دومین اجلاسیه رنگ و بوی هشت سال دفاع مقدس را در گستره این دیار لاله‌خیز و لاله پرور نقش می‌زند؛ و طرحی به بلندای ایثار و شهادت، جهاد و مقاومت، و رشادت و شجاعت بر دامن خاکی‌پوشان آسمانی نقش می‌بندد؛ طرحی در بارانی‌ترین خیابان وطن!

تقویم ورق ورق به ایستگاه عشق و عاشقی نزدیک می‌شود؛ و پاییز، این بار در برگ ریزان اشعار، شهد شهادت می‌پراکند؛ و دل‌ها در بیقراری چشمان خیس مادران سرزمینم حس سبز سرخ را روایت می‌کنند؛ و دومین اجلاسیه عَلَمی هست در دستان ۱۴ هزار و ۵۰۰ نام‌آور قهرمان! و در حوالی باران و درریا، یک استان به احترام سروقامتان رشید می‌ایستد؛ که ایستادگی مشق سرخ شهداست!

انتهای پیام/

 

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

مشق سرخ شهدا بیشتر بخوانید »

جنگی که در زندگی‌ام راه می‌رود!


گروه استان‌های دفاع‌پرس- حدیثه صالحی؛ کمی زودتر از جنگ به دنیا آمدم. هنوز راه نیفتاده بودم که جنگ توی خیابان‌ها و کوچه‌های وطنم راه می‌رفت. من بزرگ می‌شدم و جنگ بزرگتر! عمویم که از جبهه برمی‌گشت، خنده‌های کوچکم قد می‌کشید و با گریه‌های مادربزرگم گره می‌خورد.

بوی کوله‌پشتی خاکی رنگش فضای خانه را پر می‌کرد. همه مهمان خاطراتش می‌شدند؛ اما من سرگرم بازی‌های کودکانه.

اما دایی‌هایم دیر به دیر به خانه می‌آمدند. چشم‌به‌راهی مادرم برای دیدن‌شان خیلی زیبا و دیدنی بود. بیقراری‌هایی که داشت او را به خانه هر کسی که از جبهه برمی‌گشت، می‌رساند تا شاید خبری، نامه‌ای از برادرانش آمده باشد. برگشت ناامیدانه‌اش دلم را درد می‌آورد. تا اینکه یک روز خبر دادند دایی حمید از جبهه برگشت؛ مجروح و خونی! همه اهل محل آمده بودند خانه پدربزرگم. سکوت بود و سکوت. ترکش‌های دست دایی حمید که پیدا شد گریه‌های مادرم سکوت خانه را شکست. بعد‌ها که حالش بهتر شد باز هم راهی جبهه شد. هنوز با همان ترکش‌ها زندگی می‌کند.

 راستی که من چقدر خوشبخت بودم که خاطرات کودکی‌ام با خاطرات یک شهید پیوند خورد؛ با خاطرات شهید عین‌الله عزیز (پسر دایی مادرم). وقتی از جبهه برمی‌گشت خانه‌ی ما پر می‌شد از لبخندهایش. در لباس خاکی رنگش زیباتر می‌شد. همبازی من می‌شد.

وقتی شهید شد پدرم به قصر شیرین رفت تا پیکرش را شناسایی کند و چند روز بعد پیکر پاکش روی دست‌های مردم روستایمان تشییع شد.

 من آن روز را خوب به یاد دارم. لحظه‌ای که روی شانه‌های پدرم تشییع شهید را نظاره می‌کردم؛ اشک می‌ریختم و لبخند می‌زدم و پایان مراسم، گل‌های پرپر روی مزارش را بو می‌کردم. عجیب بوی شهید را می‌داد. بوی خود خودش بود. بوی شهید من!

ذهنم خیلی به خاطرات ایام جنگ قد نمی‌دهد. همین اندازه یادم هست که پدرم عاشقانه اخبار جنگ را که از رادیو پخش می‌شد ضبط می‌کرد. کارش شده بود ضبط اخبار جنگ. یک رادیو داشت که انگار همه زندگی‌اش را در آن جا داده بودند. خیلی برایش با ارزش بود. آن وقت‌ها اکثر مردم همین رادیو را هم نداشتند تا از اخبار مطلع شوند.

پدرم خبر‌های جنگ را ضبط می‌کرد و غروب‌ها که از سر کار بر می‌گشت برای مردم پخش می‌کرد. من هم هر چه خبر می‌شنیدم برای مادرم تعریف می‌کردم. مادرم از همان وقت صدایم می‌کرد خبرنگار!

خانه ما همیشه شلوغ بود و پر رفت و آمد. مردم برای رسیدگی کار‌های خودشان می‌آمدند. خیلی از پدر و مادر‌ها و خانواده‌ها هم می‌آمدند تا پدرم برای فرزندشان نامه بنویسد. برای خیلی از رزمنده‌ها هم وصیتنامه می‌نوشت. هنوز خیلی از رزمنده‌ها آن نامه‌ها و وصیتنامه‌ها را نگه داشته‌اند.

اواخر جنگ راهی مدرسه شدم. گاهی هواپیما‌های خودی توی آسمان پیدا می‌شدند و من همه حواسم پرت آسمان می‌شد. می‌ترسیدم و گریه می‌کردم. معلمم به من فهماند اینها هواپیما‌های خودی‌اند.

قلک‌های کمک به رزمندگان جبهه هم از راه رسیده بود. آنها را بین دانش‌آموزان تقسیم کرده بودند و من چقدر با عشق و علاقه سکه‌ها را جمع می‌کردم تا از هم‌کلاسی‌هایم سبقت بگیرم. روزی که قلک‌ها را تحویل می‌دادیم خیلی خوشحال بودم که پس اندازم به دست رزمنده‌ها می‌رسد. حالا که سال‌ها از آن خاطرات تلخ و شیرین می‌گذرد یادآوری‌اش برای من لذت‌بخش هست.

خدا کند دیگر جنگ سر از خانه و زندگی و کوچه و خیابان شهر ما در نیاورد؛ که تلخ هست و ناگوار و زندگی‌ام با جنگ گره خورده هست و هر روز توی اخبار و اشعار و کتاب‌هایم راه می‌رود!

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

جنگی که در زندگی‌ام راه می‌رود! بیشتر بخوانید »

وقتی که جنگ در خانه ما راه می‌رود!


گروه استان‌های دفاع‌پرس- حدیثه صالحی؛ کمی زودتر از جنگ به دنیا آمدم. هنوز راه نیفتاده بودم که جنگ توی خیابان‌ها و کوچه‌های وطنم راه می‌رفت. من بزرگ می‌شدم و جنگ بزرگتر! عمویم که از جبهه برمی‌گشت، خنده‌های کوچکم قد می‌کشید و با گریه‌های مادربزرگم گره می‌خورد.

بوی کوله‌پشتی خاکی رنگش فضای خانه را پر می‌کرد. همه مهمان خاطراتش می‌شدند؛ اما من سرگرم بازی‌های کودکانه.

اما دایی‌هایم دیر به دیر به خانه می‌آمدند. چشم‌به‌راهی مادرم برای دیدن‌شان خیلی زیبا و دیدنی بود. بیقراری‌هایی که داشت او را به خانه هر کسی که از جبهه برمی‌گشت، می‌رساند تا شاید خبری، نامه‌ای از برادرانش آمده باشد. برگشت ناامیدانه‌اش دلم را درد می‌آورد. تا اینکه یک روز خبر دادند دایی حمید از جبهه برگشت؛ مجروح و خونی! همه اهل محل آمده بودند خانه پدربزرگم. سکوت بود و سکوت. ترکش‌های دست دایی حمید که پیدا شد گریه‌های مادرم سکوت خانه را شکست. بعد‌ها که حالش بهتر شد باز هم راهی جبهه شد. هنوز با همان ترکش‌ها زندگی می‌کند.

 راستی که من چقدر خوشبخت بودم که خاطرات کودکی‌ام با خاطرات یک شهید پیوند خورد؛ با خاطرات شهید عین‌الله عزیز (پسر دایی مادرم). وقتی از جبهه برمی‌گشت خانه‌ی ما پر می‌شد از لبخندهایش. در لباس خاکی رنگش زیباتر می‌شد. همبازی من می‌شد.

وقتی شهید شد پدرم به قصر شیرین رفت تا پیکرش را شناسایی کند و چند روز بعد پیکر پاکش روی دست‌های مردم روستایمان تشییع شد.

 من آن روز را خوب به یاد دارم. لحظه‌ای که روی شانه‌های پدرم تشییع شهید را نظاره می‌کردم؛ اشک می‌ریختم و لبخند می‌زدم و پایان مراسم، گل‌های پرپر روی مزارش را بو می‌کردم. عجیب بوی شهید را می‌داد. بوی خود خودش بود. بوی شهید من!

ذهنم خیلی به خاطرات ایام جنگ قد نمی‌دهد. همین اندازه یادم هست که پدرم عاشقانه اخبار جنگ را که از رادیو پخش می‌شد ضبط می‌کرد. کارش شده بود ضبط اخبار جنگ. یک رادیو داشت که انگار همه زندگی‌اش را در آن جا داده بودند. خیلی برایش با ارزش بود. آن وقت‌ها اکثر مردم همین رادیو را هم نداشتند تا از اخبار مطلع شوند.

پدرم خبر‌های جنگ را ضبط می‌کرد و غروب‌ها که از سر کار بر می‌گشت برای مردم پخش می‌کرد. من هم هر چه خبر می‌شنیدم برای مادرم تعریف می‌کردم. مادرم از همان وقت صدایم می‌کرد خبرنگار!

خانه ما همیشه شلوغ بود و پر رفت و آمد. مردم برای رسیدگی کار‌های خودشان می‌آمدند. خیلی از پدر و مادر‌ها و خانواده‌ها هم می‌آمدند تا پدرم برای فرزندشان نامه بنویسد. برای خیلی از رزمنده‌ها هم وصیتنامه می‌نوشت. هنوز خیلی از رزمنده‌ها آن نامه‌ها و وصیتنامه‌ها را نگه داشته‌اند.

اواخر جنگ راهی مدرسه شدم. گاهی هواپیما‌های خودی توی آسمان پیدا می‌شدند و من همه حواسم پرت آسمان می‌شد. می‌ترسیدم و گریه می‌کردم. معلمم به من فهماند اینها هواپیما‌های خودی‌اند.

قلک‌های کمک به رزمندگان جبهه هم از راه رسیده بود. آنها را بین دانش‌آموزان تقسیم کرده بودند و من چقدر با عشق و علاقه سکه‌ها را جمع می‌کردم تا از هم‌کلاسی‌هایم سبقت بگیرم. روزی که قلک‌ها را تحویل می‌دادیم خیلی خوشحال بودم که پس اندازم به دست رزمنده‌ها می‌رسد. حالا که سال‌ها از آن خاطرات تلخ و شیرین می‌گذرد یادآوری‌اش برای من لذت‌بخش هست.

خدا کند دیگر جنگ سر از خانه و زندگی و کوچه و خیابان شهر ما در نیاورد؛ که تلخ هست و ناگوار و زندگی‌ام با جنگ گره خورده هست و هنوز جنگ در خانه ما راه می‌رود و توی اخبار و اشعار و کتاب‌هایم می‌جنگد!

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

وقتی که جنگ در خانه ما راه می‌رود! بیشتر بخوانید »