حرم حضرت زینب

فیلم/ حرم سیده زینب(س) قبل از حضور رئیسی و بشار اسد

فیلم/ حرم سیده زینب(س) قبل از حضور رئیسی و بشار اسد



حرم حضرت زینب(س) پس از زیارت رئیس جمهور کشورمان به همراه بشار اسد در میان تدابیر شدید امنیتی بسته شد.


دریافت
1 MB

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

فیلم/ حرم سیده زینب(س) قبل از حضور رئیسی و بشار اسد بیشتر بخوانید »

زندگی شهید مدافع حرم محمدرضا علیخانی منتشر شد

زندگی شهید مدافع حرم محمدرضا علیخانی منتشر شد


به گزارش مجاهدت از گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس، کتاب «اکنون نوبت من است؛ زندگی سردار شهید مدافع حرم محمدرضا علیخانی» نوشته آسیه قاسمی به تازگی با تصویرگری ساجده مرتضایی توسط انتشارات حماسه یاران منتشر و راهی بازار نشر شده است.

این‌کتاب روایتی از زندگی فردی است که در سوم خرداد ماه سال ۱۳۴۴ در روستای «طلاور» خوزستان چشم به جهان گشود. فردی که در سن پانزده سالگی در بهمن ماه سال ۱۳۵۹ همراه دیگر نوجوانان روستا، روز‌های قشنگ نوجوانی و مدرسه را رها کرده و به جبهه اعزام شد. نوجوانی که وسط آن همه تفنگ و خمپاره قد کشید، بزرگ و شجاع شد و تا روز‌های آخر جنگ ماند و شجاعانه جنگید و ایستاد.

او سال ۶۱ عضو رسمی سپاه شد و به گفته خودش: «این لباس مقدس شهادت را بر تن می‌کنم و باید حرمت این لباس را نگهدارم.»

شهید محمدرضا علیخانی در عملیات‌های کربلای ۵ در شلمچه و عملیات والفجر شیمایی شد. سال‌ها درد جانبازی را یادگار شیرین روز‌های جبهه می‌دانست. محمدرضا که حسرت شهادت در خاک جنوب کشور را سالیان سال با خود دنبال می‌کرد پس از سال‌ها راه جهاد در آن سوی مرز‌ها برایش باز شد و به گفته خودش: «نوبت من هم رسیده است که به جمع دوستان شهیدم بپیوندم.»

شهید علیخانی آبان ماه سال ۱۳۹۴ برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه رفت و دوم دی سال ۱۳۹۴ به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

یک روز محمدرضا همراه پسرش به دیدن یکی از فامیل رفت. هر کسی را می‌دید از جایش بلند می‌شد و سلام می‌کرد. یکی از بچه‌های فامیل، به سمتش آمد و او هم به نشانه احترام از جایش بلند شد و سلام کرد و با بچه شوخی و بازی کرد.

پسر محمدرضا پرسید: پدر چرا شما تا به این حد با افراد کم سن وسال‌تر از خودتان گرم می‌گیرید؟ چرا وقتی افراد کم سن وسال را جایی می‌بینید بلند می‌شوید و سلام می‌کنید؟

در جوابش گفت: «مگر ملاک آدمیت به بزرگی و سن است؟ از کجا معلوم، شاید این افراد کم سن وسال از خیلی از سن وسال‌دار‌ها نزد خداوند عزیزتر باشد. سعی کن به یک اندازه برای افراد احترام قائل شوی. طوری برخورد کن که دوست داری بقیه با تو رفتار کنند.»

منبع: مهر

انتهای پیام/ ۱۳۴

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

زندگی شهید مدافع حرم محمدرضا علیخانی منتشر شد بیشتر بخوانید »

قاچاق انسان در کوله‌پشتی شهید مدافع حرم! +عکس

قاچاق انسان در کوله‌پشتی شهید مدافع حرم! +عکس



بارها وقتی شهید مسلم خیزاب برای دفاع از حرم راهی سوریه می‌شد، محمدمهدی خودش را در کوله‌پشتی پدرش قایم می‌کرد تا قاچاقی با پدرش به مأموریت برود!

به گزارش مجاهدت از مشرق، بعد از شهادت مسلم خیزابT سجاده‌اش که در بالکن بود، هنوز سرجایش است و گل‌هایی که روزهایی مسلم به آن‌ها رسیدگی می‌کرد، همچنان رشد می‌کنندY بدون اینکه همسر مسلم به آن‌ها کاری داشته باشد، این‌ها بخشی از صحبت‌های اعظم رنجبر همسر شهید مسلم خیزاب است که معتقد است شهیدش حواسش به همه چیز حتی گل‌ها هم هست.

قاچاق انسان در کوله‌پشتی شهید مدافع حرم! +عکس
مزاح مسلم با یک تشییع نمادی!

جناب خیزاب! سرهنگ من! إن‌شاالله از سربازان آقا امام زمان (عج) باشی

از آنجایی که شهید مسلم خیزاب به رهبر علاقه داشت، قبل از شهادتش به همسرش سفارش کرده بود: اگر من شهید شدم و از شما پرسیدند چه چیزی می‌خواهید، بگویید دیدار حضرت آقا! همین هم شد و بعد از شهادت مسلم، با درخواست محمدمهدی و مادرش، آن‌ها به دیدار رهبر انقلاب رفتند. محمدمهدی در آنجا صحبتی کوتاه با رهبر انقلاب داشت و بعد گفت: لبیک یا خامنه‌ای! جانم فدای رهبر، برای سلامتی آقا مسلم صلوات، برای سلامتی رهبر معظم بلندتر صلوات. حضرت آیت‌الله خامنه‌ای هم در پاسخ به محمدمهدی فرمودند: «جناب خیزاب.. سرهنگ من.. إن‌شاالله از سربازان آقا امام زمان (عج) باشی».

قاچاق آدم در کوله‌بار شهید مدافع حرم!

قاچاق انسان در کوله‌پشتی شهید مدافع حرم! +عکس
شب‌های قبل از مأموریت، محمدمهدی به درون کوله پشتی نظامی پدرش می‌رفت تا او را از رفتن منصرف کند یا اینکه همراه او برود

به گزارش مجاهدت از فارس، شهید مدافع حرم مسلم خیزاب در ۱۰ دی‌ماه سال ۱۳۵۹ شمسی در «اصفهان» به دنیا آمد. او در لشکر ۱۴ امام حسین (ع) تا فرماندهی «گردان یا زهرا (س)» پیش رفت. با آغاز نبرد ترویست‌ها در سوریه، مسلم عزم حضور در دفاع از حرم حضرت زینب (س) را کرد و سرانجام در سال ۱۳۹۴ موفق شد برای دفاع عازم شود.

او سرانجام در جریان عملیات محرم در ۲۰ مهر ماه ۱۳۹۴ در سوریه به شهادت رسید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای اصفهان به خاک سپرده شد. شهید مسلم خیزاب در وصیت‌نامه‌اش درباره نوشته سنگ مزارش نوشت: بر روی سنگ قبرم بنویسید تشنه نابودی صهیونیست‌ها بوده و هستم و بهترین روزم، روز نابودی صهیونیست‌هاست.

منبع: فارس

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

قاچاق انسان در کوله‌پشتی شهید مدافع حرم! +عکس بیشتر بخوانید »

سفر زیارتی به سوریه از فردا آغاز می‌شود / هزینه سفر به دمشق چقدر است؟

سفر زیارتی به سوریه از فردا آغاز می‌شود / هزینه سفر به دمشق چقدر است؟



اعزام زائران کشورمان به سوریه پس از چهار ماه وقفه، فردا از مشهد برقرار و زائران به مدت یک هفته با قیمت ۱۱ میلیون و ۸۰۰ هزار تومان به زیارت حرم حضرت زینب و رقیه سلام الله علیهما مشرف می‌شوند.

به گزارش مجاهدت از مشرق، سفرهای زیارتی به سوریه که از بیش از چهار ماه گذشته متوقف شده بود، با برنامه‌ریزی مسؤولان و توافق با یکی از شرکت‌های هواپیمایی کشورمان از سرگرفته شد. البته با توجه به برخی ملاحظات، در حال حاضر فقط از ایستگاه پروازی مشهد این سفرها برقرار شده است و فردا هم‌زمان با هشتم آبان نخستین پرواز بعد از مدت‌ها از مشهد به دمشق صورت می‌گیرد.

بر همین اساس، کاروان اعزامی از کشورمان با توجه به برنامه‌ریزی صورت گرفته به مدت یک هفته در سوریه حضور دارند و به زیارت حرم حضرت رقیه و زینب سلام الله علیهما مشرف می‌شوند. همچنین با توافق قبلی مسؤولان ایران و سوریه، امنیت زائران در دمشق تضمین شده است و زائران اعزامی به سوریه فقط در دمشق حضور خواهند یافت و به سایر شهرهای سوریه اعزام نمی‌شوند.

علاوه بر این، اعزام زائران به سوریه در این دوره به مدت یک هفته و با قیمت ۱۱ میلیون و ۸۰۰ هزار تومان است و سازمان حج و زیارت، به عنوان متولی اعزام زائران به عراق و سوریه، در حال برنامه‌ریزی برای برقراری سفر به سوریه از سایر استان‌ها به ویژه تهران است. اما به دلیل تأمین نشدن پرواز، همچنان اعزامی به سوریه از تهران انجام نمی‌شود و شرکت‌های هواپیمایی حاضر به اعزام زائران به دمشق نیستند.

هزینه سفرهای زیارتی به سوریه در ایام نوروز امسال برای یک هفته ۹ میلیون و ۱۰۰ هزار تومان بود و پس از آن سازمان حج و زیارت در تلاش بود تا این هزینه‌ها را کاهش دهد و حتی ظرفیت کاروان‌ها تا پایان خرداد سال جاری تکمیل شده بود اما دهه سوم خردادماه به دلیل مشکل فنی در فرودگاه دمشق، سفرها زیارتی نیز متوقف شد و پس از آن هم دیگر ایرلاین‌ها حاضر به پرواز به دمشق نشدند. با این وجودف هم‌اکنون پرواز ماهان و اجنحةالشام در هفته دو پرواز به دمشق دارد که به دلیل کمبود ظرفیت و بالا بودن پرواز سوری، امکان اعزام زائران به دمشق از تهران همچنان فراهم نشده است.

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

سفر زیارتی به سوریه از فردا آغاز می‌شود / هزینه سفر به دمشق چقدر است؟ بیشتر بخوانید »

از نوزادی همه عاشقش بودند

از نوزادی همه عاشقش بودند



همه دور هم نشسته بودند، عموها و پدربزرگ، این شیرین‌زبانی می کرد، همه هم بغلش می کردند اینقدر دوستش داشتند، بین آن همه بچه فقط او را قبولش داشتند. پدربزرگش بیشتر از همه دوستش داشت.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – «محمدتقی» خردادماه ۱۳۹۴ هنگام رفتن به سوریه از منزل به بهانه کارکردن در شهر دیگر خارج شد. تا بیست روز که در پادگان بود با گوشی خودش زنگ می زد و من اصلا شک نکردم که می خواهد سوریه برود…

تواضع، مظلومیت و غربت سه خصیصه مشترک رزمندگان مهاجری است که با عشق دفاع از حرم حضرت زینب(س) به مهاجرت دیگری دست زدند و چه زیبا مصداق واژه قرآنی مهاجران به سمت خدا را معنا کردند. لشکر فاطمیون در سال ۱۳۹۰ شمسی با استعداد یک گروهان اعلام موجودیت کرد و امروز با نام تیپ یا لشکر فاطمیون با نام عربی (لواء فاطمیون) شناخته می‌شود. بنیانگذار این گروه شهید علیرضا توسلی (متولد ۱۳۴۱) ملقب به ابوحامد بود که در سال ۱۳۹۳ در جبهه سوریه به درجه رفیع شهادت نائل گشت. در دوران هشت سال دفاع مقدس نیز بیش از ۲ هزار نفر افغانستانی در راه آرمان‌های انقلاب اسلامی به شهادت رسیدند.

جوان است و در سرش هزاران آرزو می پروراند و برای رسیدن به این آرزوها تمام تلاش خود را می کند. حال چگونه می شود که همین جوان همه آرزوهایش را زیر پا می گذارد و با تمام خواسته ها و تمایلات درونی خود مبارزه می کند و راه رفتن را بر می گزیند؟

شهید محمدتقی باقری با وجود اینکه از خطرات و مشکلات سوریه به خوبی آگاه بود درسال ۹۴ وارد میدان نبرد با تکفیری‌ها شد. او با وجود اینکه خوب می دانست در غربت چه خطرها و مشکلاتی همسر و دختر دوساله اش را تهدید می کند باز هم آن ها را به خدای خویش سپرد تا کربلایی دیگر برپا نشود. در ادامه و در چند قسمت، گفتگوی مشرق با مادر این شهید بزرگوار را می‌خوانیم.

از نوزادی همه عاشقش بودند

**: با عرض سلام و خدا قوت، لطفا خودتان را برای خوانندگان ما معرفی کنید.

مادر شهید: بسم الله الرحمن الرحیم؛ سلام به همه دوستان؛ باقری مادر شهید محمدتقی باقری هستم.

**: شما الان چند سالتان است؟

مادر شهید: ۴۷ ساله هستم.

**: افغانستان به دنیا آمدید؟

مادر شهید: بله.

**: کدام ولایت؟

مادر شهید: غزنی.

**: چند سال است به ایران آمده‌اید؟

مادر شهید: ۳۶ سال است.

**: الان ۳۶ سال است شما به ایران آمده‌اید، مثلا ده یازده سالتان بوده به ایران آمدید.

مادر شهید: موقع جنگ ایران و عراق بود.

**: موقع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آمدید. پس آن روزها یادتان هست دیگر. تقریبا فکر می کنم سال ۶۴ **: ۶۵ می شود.

مادر شهید: بله.

**: از آن موقعی که آمدید سمت ایران چیزی یادتان هست؟

مادر شهید: زیاد یادم نیست، کوچک بودم آن موقع. بعد با ماشین از مرز آمدیم، سختیِ زیادی ندیدیم، آمدیم داخل اصفهان.

**: از خود افغانستان، همان ولایت غزنی که شما گفتید چیزی یادتان هست؟ خاطره ای که پررنگ باشد؟

مادر شهید: پدر و مادرم کشاورز بودند، خیلی یادم نیست، کوچک بودم که آمدیم ایران.

**: شما در خود ولایت غزنی بودید یا یکی از روستاهای آنجا؟ یادتان است چه روستایی بود؟

مادر شهید: روستایش یادم نیست.

**: ولی گفتید پدر و مادرتان مثل سایر مردم کشاورزی می کردند، شغل های دیگری هم در کنار کشاورزی داشتند؟

مادر شهید: آره دیگه، کار دولتی هم می کردند.

**: یعنی کارمند دولت بودند؟

مادر شهید: در ایران می گویند فرمانده، آنجا می گویند در افغانستان قوماندان.

**: از جنگ شوروی، فکر می کنم چیزی یادتان نمی آید؟

مادر شهید: نه، من نبودم.

**: پدرتان که گفتید قوماندان (فرمانده) بودند یادتان هست برای مردم مظلوم افغانستان چه کارهایی انجام می دادند؟

مادر شهید: پدرم با یک کسی عهد و همکاری کرده بود که مظلوم ها را خیلی حمایت می کردند، می آمدند مثلا آنجاهایی که مردهای خانواده ها را در خود ماه رمضان می بردند و قبرش را خودشان می کندند و زنده به گورش می کردند، پدرم از اینها و از این مظلوم ها حمایت می کرد.

**: که صدایشان را برساند به دولت ها و حقشان را بگیرد.

مادر شهید: بله؛ با آقای سید جنرال همکاری می کرد.

**: شما گفتید که با پدر و مادر مستقیم آمدید ایران یا جای دیگری هم رفتید؟

مادر شهید: اول رفتیم پناهنده شدیم به پاکستان.

**: به خاطر جنگ و مشکلاتی که داشتید؟

مادر شهید: همان جنرال به پدرم دستور داد که آدم هایی که دنبال پدرم می گشتند و حسین داد صفری را باید دستگیرش کنید و با نفت آتشش بزنید.

از نوزادی همه عاشقش بودند

**: به خاطر اینکه از مردم مظلوم دفاع می کرد دولتی ها به خونش تشنه بودند؟

مادر شهید: دولتی نبودند، مثل طالبان یک گروهی بودند.

**: کمونیست بودند؟

مادر شهید: آره، کمونیستی بودند که با لباس طالب ها آمده بودند، اما به عنوان تروریسم حساب می شدند چون مردهای خانواده ها را در ماه رمضان اینطوری می کشتند و قبرشان را می کندند؛ بعد می گفتند بخواب، بعد دوباره رویشان خاک می‌ریختند و زنده به گور می کردند…

**: مخالف دین و تشیع بودند؟ می خواستند که کلا مردم شیعه بساطشان برچیده شود، هدفشان همین بود. چون پدر شما مدافع حقوق شیعه بوده اولویت بوده که حتما پدر شما را بتوانند یک طورهایی سر به نیست کنند.

مادر شهید: آره؛ می گفت با نفت آتشش بزنیم. به خاطر اینکه جانش خیلی در خطر بود آقای جنرال دستور داد که با خانواده ات باید از افغانستان بروی.

**: از طرف فرمانده کل‌شان دستور دادند که از افغانستان خارج شوی؟

مادر شهید: آره، گفت چند سال زحمت کشیدی دستور می دهم که با خانواده ات بروی که دستگیر نشوی. نه نفر فرستاده بودند که ما با قرآن می آییم پیش شما، برای عذرخواهی، خود جنرال این را فهمید که با قرآن می خواهند پدرن را گولش بزنند و می خواهند دستگیرش کنند.

**: اینها یک حزبی بودند که مثلا ظاهرنمایی می کردند.

مادر شهید: ظاهرنمایی مثل افرادی که می گویند حضرت محمد رسول الله است و باید به دین اسلام باشیم اما دستورات دین را اجرا نمی کنند.

**: شما نمی دانید چه گروهی بودند؟

مادر شهید: گروهش از طائفه نصری بودند، ما شورایی بودیم.

**: یعنی آن حزب هایی که بعد از جنگ شوروی در افغانستان شکل گرفت؟ چون بعد از این اتفاق، گروه ها و حزب های مختلفی شکل گرفت، گروه ها و حزب هایی که مخالف هم می جنگیدند یکی نصری با لباس های مبدل می رفتند که جبهه مخالفشان را از بین ببرند.

مادر شهید: می خواستند نفرات مهم و کشور افغانستان را نابود کنند.

**: شما گفتید که فرزند چندم خانواده هستید؟

مادر شهید: فکر کنم چهارمین فرزند هستم.

**: پس ده یازده سالتان بود و با خانواده تصمیم گرفتید از افغانستان بروید؛ چون فرمانده کلشان آقای جنرال به پدرتان دستور دادند که شما باید از افغانستان خارج شوید وگرنه جانتان در خطر است و هر اتفاقی که بیفتد به گردن خودتان است، حتما باید از اینجا خارج شوید.

مادر شهید: آره، چون خیلی پدرم را دوست داشتند برای همین گفتند تو نباید کشته شوی.

**: به خاطر آن خدمات ارزشمندی که انجام داده بودند برای ایشان.

مادر شهید: بله. به خانه بابام حمله کرده بودند، شبی که قرار بود ما فردایش برویم طرف پاکستان، شبش حمله کردند.

**: شما از آن حمله چیزی یادتان می آید؟

مادر شهید: کم کمش آره. حمله کردند بعد دوباره از زیر درخت ها بابام و نفراتشان رفتند، می خواستند بابام را دستگیر کنند و همانجا آتشش بزنند، با نفراتش فرار کردند، بعد از طرف پاکستان به صورت پیاده آمدیم.

**: شما مثلا در خانه ماندید، از یک راه مخفی خودشان را سعی کردند نجات بدهند.

مادر شهید: ما زن ها ماندیم.

**: بعد از اتفاقی که آن شب افتاد، چند روز بعدش شما مهاجرت کردید؟

مادر شهید: آنها رفتند یک جای دیگر و در منطقه کوهستانی منتظر ما بودند، بعدش من با مادرم و داداش هایم رفتیم.

**: شب بود؟

مادر شهید: روز بود، به ما کاری نداشتند.

**: پس هدفشان فقط پدرتان بود.

مادر شهید: آره، فقط می خواستند پدرم را دستگیر کنند.

**: شما خودتان را رساندید و پناهنده پاکستان شدید، چند سال پاکستان بودید؟

مادر شهید: حدودا سه سال انجا بودیم. خانه‌ای در آنجا خریدیم، خانه داشتیم، خانه را دوباره فروختیم. آمدیم ایران.

**: پدرتان به این فکر نیفتاد که از پاکستان برگردد به افغانستان؟

مادر شهید: به خاطر نبودن امنیت نتوانست برود. همان دشمن هایش آنجا و دنبالش بودند.

**: یادتان هست چرا پدرتان تصمیم گرفتند بیایند ایران؟ چرا ایران را انتخاب کردند؟

مادر شهید: ایران بهترین جا بود، شیعه بود، افغانستان که شیعه و سنی زیاد دارد.

**: به خاطر اینکه ایران یک حکومت شیعی بود پدرتان اولویتش ایران بود. و فکر می کنم سال ۶۷ وارد ایران شدید، درست است؟

مادر شهید: نه، شاید هم زودتر، شاید سال ۶۶  بود. نمی دانم. شهیدم سال ۶۸  به دنیا آمد. فکر کنم همان ۶۷ آمدیم به ایران.

**: بعد گفتید آمدید وارد ایران شدید، فکر می کنم گفتید وارد ایران که شدید ۱۱ سال داشتید؟

مادر شهید: از پاکستان که آمدم ایران ۱۱ ساله بودم.

**: پس شما تقریبا هشت ساله بودید که وارد پاکستان شدید، ۸ سالگی از افغانستان مهاجرت کردید بعد رفتید پاکستان، سه سال پاکستان بودید با خانواده بعد که ۱۱ ساله بودید آمدید ایران.

مادر شهید: بله.

**: ایران که آمدید اصفهان ساکن شدید؟

مادر شهید: بله؛ ما را فرستادند اصفهان.

**: چرا اصفهان؟ می دانید برای چی شما را به اصفهان فرستادند؟ در اصفهان فامیل  و اقوام داشتید؟

مادر شهید: نه، در اردوگاهی که ما بودیم، آنها خودشان تصمیم گرفتند بفرستند مشهد، قم یا اصفهان. ما را اصفهان فرستادند.

**: شما پناهنده شدید، یک طورهایی خودتان را به اردوگاه تسلیم کردید و گفتید می خواهید پناهنده شوید؟

مادر شهید: ما معرفی کردیم.

**: در راه هم عملاً اذیت نشدید؟

مادر شهید: نه دیگر، با ماشین آمدیم.

از نوزادی همه عاشقش بودند

**: آمدید دم مرز ایران و گفتید که ما می خواهیم پناهنده ایران شویم؟

مادر شهید: با ماشین آمدیم.

**: یک مدت باید در اردوگاه مانده باشید.

مادر شهید: حدود ده روز در آنجا بودیم.

**: از مشهد وارد ایران شدید؟

مادر شهید: کرمان بودیم، زاهدان بودیم بعدش به سمت اصفهان آمدیم.

**: از مرز پاکستان وارد شدید، پس شما یک مدت در کرمان بودید؟

مادر شهید: کرمان بودیم اما مشهد نبودیم.

**: بعد دیگر از آنجا شما را فرستادند اصفهان. حمایتی هم از شما کردند مثلا بخواهند فرضا وسایل اولیه زندگی را به شما بدهند؟

مادر شهید: آن زمان که آمدیم ایران، امام خمینی خیلی به ما کمک کردند.

**: زمان رهبری امام خمینی بود؟

مادر شهید: کمک زیاد کردند، مدارک ها را زود به ما دادند.

**: پس برای مدارک اصلا اذیت نشدید.

مادر شهید: زود ثبت نام کردیم، بعدش کوپن دادند، کارت آمایش به ما دادند.

**: کارت آبی که اوایل می دادند، به شما کارت دادند و اذیت نشدید.

مادر شهید: مستقیم ثبت نام کردیم.

**: وقتی آمدید ایران، شما درس خواندید؟

مادر شهید: چهار کلاس نهضت خواندم.

**: بعدش دیگر ازدواج کردید؟

مادر شهید: آره، بعدش ازدواج کردیم.

**: چند ساله بودید؟

مادر شهید: ۱۶، ۱۵ ساله بودم.

**: با پدر شهید نسبت فامیلی دارید؟

مادر شهید: پسرعمویم است.

**: می رسیم به تولد شهید. فرزند اولتان بود؟

مادر شهید: بله.

**: چند سال بعد از ازدواجتان به دنیا آمد؟

مادر شهید: سه ماه بعد از ازدواجم باردار شدم.

**: یک سال بعد پسرتان به دنیا آمد. از تولد پسرتان بگویید و اینکه مثلا تفاوتی داشت با سایر فرزندانتان.

مادر شهید: خیلی تفاوت داشت، اصلا تعجبی، وقتی به دنیا آمد، یکی از دوستانم، دختری که زمان دختری دست خواهری داده بودیم، بعد این آمد دید شهید ما، لباس سفید تنش کرده بودم، اینقدر سفید و خوشگل بود، آمد فقط این را بغل کرد، می گفت خدایا نمی توانم از این دل بکنم.

**: چهره اش هم انگار متفاوت است با دیگر فرزندانتان.

مادر شهید: اینقدر سفید و خوشگل بود، اصلا نمی توانست از بغلش بگذارد و برود خانه اش، هر روز می آمد دیدنش. بعد در خانواده، ما چهار جاری بودیم در یک خانه، با هم زندگی می کردیم. اول ها که آمده بودیم سه تا بچه جاری بزرگم داشتم، دو تا جاری دومم داشتم که خواهرم می شود، یکی هم جاری از من بزرگتر که یک دختر داشت، بین کل خانواده، آن همه بچه، همه خانواده عموها و پدربزرگ و مادربزرگ، همه شهید ما را دوست داشتند.

**: یک طوری خودش را در دل همه جا کرده بود…

مادر شهید: همه دور هم نشسته بودند، عموها و پدربزرگ، این شیرین‌زبانی می کرد، همه هم بغلش می کردند اینقدر دوستش داشتند، بین آن همه بچه فقط او را قبولش داشتند. پدربزرگش بیشتر از همه دوستش داشت، عمویش، اینقدر او را دوست داشتند که نگو…

**: بیمارستان به دنیا آمدند؟

مادر شهید: نه.

**: اصفهان در منطقه زینبیه.

مادر شهید: اصفهان در منطقه بیسیم، یک فروشگاه هست، بالای سر آن خانه مان بود.

**: گفتید در خانه به دنیا آمدند و خیلی زود زبان باز کردند؟

مادر شهید: خیلی شیرین‌زبان بود، به خاطر اینکه شیرین‌زبان بود همه دوستش داشتند.

**: گفتید با آن جمعیت بچه ها که زیاد بودند، سه تا جاری داشتید که هر کدام بچه داشتند، ولی باز پسر شما مثلا خیلی سریع خودش را در دل همه جا کرد. چرا اسمش را محمدتقی گذاشتید؟ دلیل خاصی دارد؟

مادر شهید: نمی دانم، من خودم به اسم محمدتقی علاقه داشتم. می‌خواستم اولش اسم محمد باشد؛ می‌گفتم اسم «محمد» باید باشد.

**: معمولا افغانستانی ها اول اسم پسرهایشان را محمد می گذارند، دلیل خاصی دارد به نظرتان؟

مادر شهید: خودم علاقه داشتم به حضرت محمد، این پسر کوچکم هم، دومی، این را هم اسمش را گذاشتم «محمدباقر».

**: در همین منطقه زینبیه پسرتان بزرگ شد تا اینکه به سن مدرسه رسیدند و شما ثبت نام کردید در همین محله زینبیه…

مادر شهید: اول مهدکودک می رفت. ثبت نامش کردیم.

* معصومه حلیمی

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

از نوزادی همه عاشقش بودند بیشتر بخوانید »