حرم حضرت زینب

وقتی حضرت زینب(س) مانع تعطیل شدن حرم شد

وقتی حضرت زینب(س) مانع تعطیل شدن حرم شد



بازگشایی حرم حضرت زینب (س)

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، در سال‌هایی که داعش در سوریه حضور پررنگی داشت و تا اطراف حرم حضرت زینب (س) هم نفوذ کرده بود، باز یا بسته بودن درهای حرم در زمان‌های مختلف مورد بحث متولیان حرم بود.

حجت‌الاسلام سیدابوالفضل طباطبایی، نماینده سابق ولی‌ فقیه در سوریه با اشاره به خاطرات حضور در سوریه در شب عاشورا می‌گوید: چند سال گذشته که دشمن ۵ خمپاره اطراف حرم زده بود و متولیان حرم عمه سادات گفتند که درهای حرم باید بسته شود. یکی از مسؤولان حرم که امین حرم بود، نقل می‌کند که در موضوع بسته بودن درهای حرم تردید داشتند که با مسؤولان بالا دستی تماس گرفتم، چه کنم؟ درهای حرم را باز بگذاریم یا ببندیم. آنها گفتند که تصمیم با خودت. او به بی‌بی متوسل می‌شود و به سمت ضریح می‌رود و  پیرزنی را می‌بیند که به سمت او خطاب می‌کند: «خانم می‌گوید درهای حرم را نبند». بعد از آن با متولیان بالادستی تماس می‌گیرد و می‌گوید درهای حرم را نمی‌بندیم.

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، در سال‌هایی که داعش در سوریه حضور پررنگی داشت و تا اطراف حرم حضرت زینب (س) هم نفوذ کرده بود، باز یا بسته بودن درهای حرم در زمان‌های مختلف مورد بحث متولیان حرم بود.

حجت‌الاسلام سیدابوالفضل طباطبایی، نماینده سابق ولی‌ فقیه در سوریه با اشاره به خاطرات حضور در سوریه در شب عاشورا می‌گوید: چند سال گذشته که دشمن ۵ خمپاره اطراف حرم زده بود و متولیان حرم عمه سادات گفتند که درهای حرم باید بسته شود. یکی از مسؤولان حرم که امین حرم بود، نقل می‌کند که در موضوع بسته بودن درهای حرم تردید داشتند که با مسؤولان بالا دستی تماس گرفتم، چه کنم؟ درهای حرم را باز بگذاریم یا ببندیم. آنها گفتند که تصمیم با خودت. او به بی‌بی متوسل می‌شود و به سمت ضریح می‌رود و  پیرزنی را می‌بیند که به سمت او خطاب می‌کند: «خانم می‌گوید درهای حرم را نبند». بعد از آن با متولیان بالادستی تماس می‌گیرد و می‌گوید درهای حرم را نمی‌بندیم.



منبع خبر

وقتی حضرت زینب(س) مانع تعطیل شدن حرم شد بیشتر بخوانید »

ماجرای انگشتر حاج قاسم در وسایل یک شهید +عکس

ماجرای انگشتر حاج قاسم در وسایل یک شهید +عکس



ماجرای انگشتر حاج قاسم در وسایل یک شهید +عکس

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، شهید محرمعلی مرادخانی اولین شهید مدافع حرم شهرستان تنکابن از استان مازندران است که ۱۶ آذر سال ۱۳۹۴ وقتی به سوریه هجرت کرده بود تا از حرم حضرت زینب (س) دفاع کند، حین مبارزه با شقی‌ترین دشمنان اسلام خون پاکش به زمین ریخت و شهید شد. 

محرمعلی ۳۳ سال در لباس سپاه خدمت کرده بود و سال‌ها به دنبال شهادت خالصانه لب مرزهای کشورمان جنگیده و از امنیت آنجا حراست کرده بود. روزهای آخر خدمتش بود و قرار بود بازنشست شود. خوب می‌دانست بازنشسته‌ها را به سوریه نمی‌برند. برای همین چند ماه مانده به بازنشستگی همه تلاش خود را کرد تا لیاقت دفاع از حرم حضرت زینب(س) را نصیبش کنند. بالاخره خدا روزی‌اش کرد و مزدش را هم در همین راه گرفت و شد شهید مدافع حرم. 

آنچه پیش روی شماست روایت دیدار فرزند شهید مرادخانی است با سردار حاج قاسم سلیمانی که اینگونه روایت می‌کند:

*درخواست همراه حاج قاسم از من

وقتی قرار شد حاج قاسم بیاید دیدن خانواده شهدای مدافع حرم، ما اطلاع نداشتیم. فقط مراسمی گرفتند و خانواده‌ها را سمت حسینیه‌ای راهنمایی کردند. وقتی خواستیم وارد شویم حس کردم گارد امنیتی شدیدی محوطه را مراقبت می‌کنند. کارت‌های ورودمان را نشان دادیم و وارد شدیم. من انتظار داشتم حداقل با آن حجم از جمعیت حداقل ۲۰ نفر همراه حاج قاسم داخل شوند، اما او همه را بیرون در گذاشته بود و تنها چند نفری که کارهای دفتری و امور مربوط به خانواده شهدا را پیگیری می‌کردند، همراهش بودند. یک به یک سر میزها می‌نشست و وقت می‌گذاشت. با آن همه مشغله و بیماری‌هایی که حتما داشت. چون کسی که دائم در جنگ است، حتما نه معده خوبی دارد و نه وقت زیادی. از نماز مغرب دیدارها شروع شد تا وقتی رسیدیم خانه ۱۲ شب بود. 

نزدیک میز ما که شد یکی از همراهانش که مرا می‌شناخت گفت: ممکنه چند تا میوه برای حاج قاسم پوست بکنی؟ می‌ترسم فشارش بیفتد. هر چه گفتیم غذا بخور قبول نکرد. می‌گوید اول باید با خانواده‌ها دیدار کنم، اگر وقت شد می‌خوریم. 

*ماجرای مدافعی که یک روز قبل از شهادت انگشتر «حاج قاسم» را گرفت

روی میز، عکس پدرم بود. حاج قاسم که نشست، میوه‌ها را تعارف کردم و شروع کرد به خوردن که نگاهش افتاد به عکس پدرم. گفت: این شهید یک روز قبل از شهادتش از من یک انگشتر گرفته بود. من او را می‌شناختم. نشانی انگشتر را هم داد. گفت: این شهید، طرح و برنامه‌ای برای یک عملیات داد که من خوشم آمد. برای همین انگشتر خودم را به او هدیه دادم. مادرم گفت اتفاقا وقتی وسایل همسرم را آوردند، یک انگشتر اضافه در بین آنها بود. حاج قاسم گفت: بله همانی هست که من دادم. گفتم به دستتان برسانیم؟ حاج قاسم گفت: نه آن را هدیه دادم که بعدا مرا شفاعت کند. 

صحبت‌هایی مطرح شد و سردار سلیمانی با کمال میل گوش می‌کرد. به همسر بنده گفت: شما دخترش هستید یا عروسش؟ خانمم گفت: عروسش هستم. حاجی گفت: می‌دانستی عروس از دختر بری پدرشوهرش عزیزتر است؟ قدر خودت را بدان. سپس انگشتری به خانمم هدیه داد و گفت: با همسرت استفاده کنید. این هدیه از طرف پدر شوهر شماست. بعد گفت حالا نمی‌خواهید عکسی با ما بگیرید؟ گفتیم باعث افتخار است. 

*اصرار حاج قاسم برای آروزی مخصوصش

بعد گفتند یک کاغذی بده برایت چیزی بنویسم. وقتی نوشت، روبوسی کردیم و سرش را گذاشت روی شانه من. گفت شما دعا کنید من شهید بشوم، هر چه بخواهید به شما می‌دهم. گفتم نه حاجی شما هم بروید دیگر کسی نیست. گفت: ما اینقدر سرباز برای امام زمان (عج) گذاشته‌ایم که ناراحت نباشید. بگذار ما هم به آرزویمان برسیم مثل پدرانتان. ما هم مرگ زیرکانه داشته باشیم و دعا نکنید در بستر بمیریم. گفتم: ان‌شاءالله هر چه خیر است همان می‌شود. باز اصرار کرد که بعد از نمازهایت برای من دعا کن. شما فرزندان شهدا هر چه دعا کنید، پدرانتان نه نمی‌توانند بیاورند. این جمله آخرش بود و از پیش ما رفت.

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، شهید محرمعلی مرادخانی اولین شهید مدافع حرم شهرستان تنکابن از استان مازندران است که ۱۶ آذر سال ۱۳۹۴ وقتی به سوریه هجرت کرده بود تا از حرم حضرت زینب (س) دفاع کند، حین مبارزه با شقی‌ترین دشمنان اسلام خون پاکش به زمین ریخت و شهید شد. 

محرمعلی ۳۳ سال در لباس سپاه خدمت کرده بود و سال‌ها به دنبال شهادت خالصانه لب مرزهای کشورمان جنگیده و از امنیت آنجا حراست کرده بود. روزهای آخر خدمتش بود و قرار بود بازنشست شود. خوب می‌دانست بازنشسته‌ها را به سوریه نمی‌برند. برای همین چند ماه مانده به بازنشستگی همه تلاش خود را کرد تا لیاقت دفاع از حرم حضرت زینب(س) را نصیبش کنند. بالاخره خدا روزی‌اش کرد و مزدش را هم در همین راه گرفت و شد شهید مدافع حرم. 

آنچه پیش روی شماست روایت دیدار فرزند شهید مرادخانی است با سردار حاج قاسم سلیمانی که اینگونه روایت می‌کند:

*درخواست همراه حاج قاسم از من

وقتی قرار شد حاج قاسم بیاید دیدن خانواده شهدای مدافع حرم، ما اطلاع نداشتیم. فقط مراسمی گرفتند و خانواده‌ها را سمت حسینیه‌ای راهنمایی کردند. وقتی خواستیم وارد شویم حس کردم گارد امنیتی شدیدی محوطه را مراقبت می‌کنند. کارت‌های ورودمان را نشان دادیم و وارد شدیم. من انتظار داشتم حداقل با آن حجم از جمعیت حداقل ۲۰ نفر همراه حاج قاسم داخل شوند، اما او همه را بیرون در گذاشته بود و تنها چند نفری که کارهای دفتری و امور مربوط به خانواده شهدا را پیگیری می‌کردند، همراهش بودند. یک به یک سر میزها می‌نشست و وقت می‌گذاشت. با آن همه مشغله و بیماری‌هایی که حتما داشت. چون کسی که دائم در جنگ است، حتما نه معده خوبی دارد و نه وقت زیادی. از نماز مغرب دیدارها شروع شد تا وقتی رسیدیم خانه ۱۲ شب بود. 

نزدیک میز ما که شد یکی از همراهانش که مرا می‌شناخت گفت: ممکنه چند تا میوه برای حاج قاسم پوست بکنی؟ می‌ترسم فشارش بیفتد. هر چه گفتیم غذا بخور قبول نکرد. می‌گوید اول باید با خانواده‌ها دیدار کنم، اگر وقت شد می‌خوریم. 

*ماجرای مدافعی که یک روز قبل از شهادت انگشتر «حاج قاسم» را گرفت

روی میز، عکس پدرم بود. حاج قاسم که نشست، میوه‌ها را تعارف کردم و شروع کرد به خوردن که نگاهش افتاد به عکس پدرم. گفت: این شهید یک روز قبل از شهادتش از من یک انگشتر گرفته بود. من او را می‌شناختم. نشانی انگشتر را هم داد. گفت: این شهید، طرح و برنامه‌ای برای یک عملیات داد که من خوشم آمد. برای همین انگشتر خودم را به او هدیه دادم. مادرم گفت اتفاقا وقتی وسایل همسرم را آوردند، یک انگشتر اضافه در بین آنها بود. حاج قاسم گفت: بله همانی هست که من دادم. گفتم به دستتان برسانیم؟ حاج قاسم گفت: نه آن را هدیه دادم که بعدا مرا شفاعت کند. 

صحبت‌هایی مطرح شد و سردار سلیمانی با کمال میل گوش می‌کرد. به همسر بنده گفت: شما دخترش هستید یا عروسش؟ خانمم گفت: عروسش هستم. حاجی گفت: می‌دانستی عروس از دختر بری پدرشوهرش عزیزتر است؟ قدر خودت را بدان. سپس انگشتری به خانمم هدیه داد و گفت: با همسرت استفاده کنید. این هدیه از طرف پدر شوهر شماست. بعد گفت حالا نمی‌خواهید عکسی با ما بگیرید؟ گفتیم باعث افتخار است. 

*اصرار حاج قاسم برای آروزی مخصوصش

بعد گفتند یک کاغذی بده برایت چیزی بنویسم. وقتی نوشت، روبوسی کردیم و سرش را گذاشت روی شانه من. گفت شما دعا کنید من شهید بشوم، هر چه بخواهید به شما می‌دهم. گفتم نه حاجی شما هم بروید دیگر کسی نیست. گفت: ما اینقدر سرباز برای امام زمان (عج) گذاشته‌ایم که ناراحت نباشید. بگذار ما هم به آرزویمان برسیم مثل پدرانتان. ما هم مرگ زیرکانه داشته باشیم و دعا نکنید در بستر بمیریم. گفتم: ان‌شاءالله هر چه خیر است همان می‌شود. باز اصرار کرد که بعد از نمازهایت برای من دعا کن. شما فرزندان شهدا هر چه دعا کنید، پدرانتان نه نمی‌توانند بیاورند. این جمله آخرش بود و از پیش ما رفت.



منبع خبر

ماجرای انگشتر حاج قاسم در وسایل یک شهید +عکس بیشتر بخوانید »

شوهرت همیشه کتکت می‌زند؟!

شوهرت همیشه کتکت می‌زند؟!



دمشق

گروه جهاد و مقاومت مشرق – داستان «دمشق شهرعشق» بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادت‌های مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شده است. این داستان را که فاطمه ولی نژاد نوشته، در چندین قسمت تقدیم شما می‌کنیم.

احساس می‌کردم از دهانش آتش می‌پاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را می‌دیدم که با دستی پر از خون سینه‌اش را گرفته بود و از درد روی زمین پا می‌کشید. 

سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بی‌رحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش می‌کنم!» 

از آینه چشمانش را می‌دیدم و این چشم‌ها دیگر بوی خون می‌داد و زبانش هنوز در خون می‌چرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشم‌هایش به نگاهم شلاق می‌زد و می‌خواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت می‌کنم نازنین!» 

هنوز باورم نمی‌شد عشقم قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم می‌کرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید. 

سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر می‌شد و او حالم را از آینه می‌دید که دوباره بی‌قرارم شد :«نازنین چرا نمی‌فهمی به‌خاطر تو این کارو کردم؟! پامون می‌رسید دمشق، ما رو تحویل می‌داد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار می‌کردن!» 

نیروهای امنیتی سوریه هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه هم‌پیاله‌های خودش به شانه‌ام مانده بود، یکی از همان‌ها می‌خواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر عاشقانه‌هایش باورم نمی‌شد و او از اشک‌هایم پشیمانی‌ام را حس می‌کرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازه‌ای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!» 

دیگر از چهره‌اش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش می‌ترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه می‌چکید. در این ماشین هنوز عطر مردی می‌آمد که بی‌دریغ به ما محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون می‌بارید. 

در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر قاتل جانم شده بود که دلم می‌خواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمی‌دانستم مرا به کجا می‌کشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!» 

از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه‌ای روی صندلی مانده که نگاهش را پرده‌ای از اشک گرفت و بی‌هیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لب‌هایم از ترس می‌لرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت. 

موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم می‌لرزید :«اگه می‌دونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمی‌کشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!» 

سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. می‌ترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند. 

سعد می‌ترسید فرار کنم که دستم را رها نمی‌کرد، با دست دیگرش مقابل ماشین‌ها را می‌گرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست. 

دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریه‌هایم کلافه شده بود و نمی‌دانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش مادرم را تمنا می‌کرد. 

همیشه از زینبیه دمشق می‌گفت و نذری که در حرم حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای نذر مادر ماند و من تمام این اعتقادات را دشمن آزادی می‌دیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم. 

سال‌ها بود خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر مبارزه برای همین آزادی، در چاه بی‌انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر امید رهایی نبود… 

حتی روزی که به بهای وصال سعد ترک‌شان می‌کردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس می‌کرد که “تو هدیه حضرت زینبی، نرو!” و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای عشقم کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم. 

حالا در این غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم می‌زد و سعد بی‌خبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونه‌ام می‌کنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس می‌کشید و باز هم مراقبم بود. 

در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«می‌خوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمی‌خوام با هیچکس حرف بزنی، نمی‌خوام کسی بدونه ایرانی هستی که دوباره دردسر بشه!» 

از کنار صورتش نگاهم به تابلوی زینبیه ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری می‌رود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمی‌دانستم کجاست، ترسیدم. 

چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشاره‌اش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمی‌خوام حرف بزنی که بفهمن ایرانی هستی!» و شاید رمز اشک‌هایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و شیعه بودنت کار رو خراب میکنه!» 

حس می‌کردم از حرارت بدنش تنم می‌سوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم می‌خواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!» 

از ضبط صوت تاکسی آهنگ عربی تندی پخش می‌شد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگی‌اش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم می‌مونی یا می‌کُشمت! تو یا برای منی یا نمی‌ذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد. 

تاکسی دقایقی می‌شد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت حرم پرید و بی‌اختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم! 

اگر حرف‌های مادرم حقیقت داشت، اگر این‌ها خرافه نبود و این شیطان رهایم می‌کرد، دوباره به تمام مقدسات مؤمن می‌شدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محله‌ای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد. 

خیابان‌ها و کوچه‌های این شهر همه سبز و اصلاً شبیه درعا نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل اسیری پشت سعد کشیده می‌شدم تا مقابل در ویلا رسیدیم. 

دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف می‌رفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمی‌کرد که لحظه‌ای دستم را رها کند و می‌خواست همیشه در مشتش باشم. 

درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرین‌زبانی کرد :«به بهشت داریا خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان می‌ریخت :«اینجا ییلاق دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه سوریه!» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمی‌دیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمی‌ذارم آب تو دلت تکون بخوره!» 

یاد دیشب افتادم که به صورتم دست می‌کشید و دلداری‌ام می‌داد تا به ایران برگردیم و چه راحت دروغ می‌گفت و آدم می‌کشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگی‌ام می‌خندید. 

دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمی‌فهمید چه زجری می‌کشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجی‌های ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم می‌زد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی می‌کرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!» 

ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا می‌دیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین خون‌ها می‌خواست سهم مبارزه‌اش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را صادقانه نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی می‌رسیم!»…

دیگر رمق از قدم‌هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُست‌تر می‌شد و او می‌دید نگاهم دزدانه به طرف در می‌دود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانه‌ام را گرفت تا زمین نخورم. 

بدن لختم را به سمت ساختمان می‌کشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح سوریه را از یادش نمی‌برد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط به‌خاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده دمشق درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو می‌گیریم!» 

دیگر از درد و ضعف به سختی نفس می‌کشیدم و او به اشک‌هایم شک کرده و می‌خواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه زینبیه رو زد! اونوقت قیافه ایران و حزب الله دیدنیه!» 

حالا می فهمیدم شبی که در تهران به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی می‌کرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود. 

به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و می‌دید شنیدن نام زینبیه دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و شیعه را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعه‌ها تو همین شهر سُنی‌نشین داریا هم یه حرم دارن، اونو می‌کوبیم!» 

نمی‌فهمیدم از کدام حرم حرف می‌زند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمی‌شنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف می‌لرزید. 

وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمی‌دانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه داریا بهشت سعد و جهنم من شد. 

تمام درها را به رویم قفل کرد، می‌ترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از عشق کشید :«نازنین من هر کاری می‌کنم برای مراقبت از تو می‌کنم! اینجا به‌زودی جنگ میشه، من نمی‌خوام تو این جنگ به تو صدمه‌ای بخوره، پس به من اعتماد کن!» 

طعم عشقش را قبلاً چشیده و می‌دیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بی‌رحمانه دلم را می‌سوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشی‌گری‌اش شده‌ بودم که می‌دانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت. 

شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را می‌دیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ می‌گفت و من از غصه در این غربت ذره ذره آب می‌شدم. 

اجازه نمی‌داد حتی با همراهی‌اش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه کنیزش بودم که مرا تنها برای خود می‌طلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت می‌کردم دیوانه‌وار با هر چه به دستش می‌رسید، تنبیهم می‌کرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم. 

داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات می‌شد، سعد تا نیمه‌شب به خانه برنمی‌گشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره‌ها می‌جنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میله‌های مفتولی نمی‌شدم که دوباره در گرداب گریه فرو می‌رفتم. 

دلم دامن مادرم را می‌خواست، صبوری پدر و مهربانی بی‌منت برادرم که همیشه حمایتم می‌کردند و خبر نداشتند زینب‌شان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا می‌زند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت. 

اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدم‌هایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شب‌ها تمایلی به هم‌نشینی‌اش نداشتم که سرپا ایستادم و بی‌هیچ حرفی نگاهش کردم. 

موهای مشکی‌اش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!» 

برای من که اسیرش بودم، چه فرقی می‌کرد در کدام زندان باشم که بی‌تفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم ترکیه!» 

باورم نمی‌شد پس از شش ماه که لحظه‌ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و می‌دانستم زندان‌بان دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و می‌ترسیدم مرا دست غریبه‌ای بسپارد که به گریه افتادم. 

از نگاه بی‌رحمش پس از ماه‌ها محبت می‌چکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای ترکیه جمع شدن، منم باید برم، زود برمی‌گردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی می‌داد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از ارتش آزاد حمایت می‌کنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به سوریه حمله کنه!» 

یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمی‌دانستم خودش هم راهی این لشگر می‌شود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟» 

در این مدت هربار سوالی می‌کردم، فریاد می‌کشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدن‌شون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!» 

جریان خون در رگ‌هایم به لرزه افتاده و نمی‌دانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم ایران!» و فقط ترس از دست دادن من می‌توانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی می‌میرم که می‌خوای بذاری بری؟» 

معصومانه نگاهش می‌کردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو داریا بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.» 

سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده وهابی هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه می‌خوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابی‌های افغانستانی!» 

از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ وحشت کرده بودم که با هق‌هق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانه‌ام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمی‌فهمی نمی‌خوام از دستت بدم؟» 

خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را می‌سوزاند. با ضجه التماسش می‌کردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمی‌کرد که همان شب مرا با خودش برد. 

در انتهای کوچه‌ای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش می‌کشید و حس می‌کردم به سمت قبرم می‌روم که زیر روبنده زار می‌زدم و او ناامیدانه دلداری‌ام می‌داد :«خیلی طول نمی‌کشه، زود برمی‌گردم و دوباره می‌برمت پیش خودم! اونموقع دیگه سوریه آزاد شده و مبارزه‌مون نتیجه داده!» 

اما خودش هم فاتحه دیدار دوباره‌ام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم. 

تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس می‌کردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید فرار می‌کردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید. 

طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زنده‌ات نمی‌ذارن نازنین!» 

روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و خونِ پیشانی‌ام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو می‌کنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمی‌دانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم ایران…» 

روبنده را روی زخم پیشانی‌ام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بی‌توجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش می‌کشید تا به در فلزی قهوه‌ای رنگی رسیدیم. 

او در زد و قلب من در قفسه سینه می‌لرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونی‌ام خیره ماند و سعد می‌خواست پای فرارم را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»…

صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریه‌هایم شک کرده بود که با تندی حساب کشید :«چرا گریه می‌کنی؟ ترسیدی؟» 

خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندان‌بان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس می‌تپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :«نه ابوجعده! چون من می‌خوام برم، نگرانه!» 

بدنم به‌قدری می‌لرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بی‌روح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!» 

سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی مرگ می‌داد که به سمت سعد چرخیدم و با لب‌هایی که از ترس می‌لرزید، بی‌صدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته می‌کنم!»

دستم سُست شده و دیگر نمی‌توانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد.

نفس‌هایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم می‌کرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :«بذار برم، من از این خونه می‌ترسم…» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اینطوری گریه می‌کنی، اگه پای شوهرت برای جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!» 

نمی‌دانست سعد به بوی غنیمت به ترکیه می‌رود و دل سعد هم سخت‌تر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :«بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟» 

شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را می‌دیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هق‌هق گریه قسم خوردم :«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!» 

روی نگاهش را پرده‌ای از اشک پوشانده و شاید دلش ذره‌ای نرم شده بود که دستی چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. به‌سرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :«از خدا و رسولش خجالت نمی‌کشی انقدر بی‌تابی می‌کنی؟» 

سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید. 

راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم می‌کرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید.
 
 باورم نمی‌شد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال می‌زدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه می‌کشید و سرسختانه نصیحتم می‌کرد :«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن جهاد! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بی‌پروا ضجه می‌زدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو نامحرم صداتو بلند کنی؟» 

با شانه‌های پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار می‌داد حس کردم می‌خواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد. 

زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری می‌خوای جهاد کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش می‌لرزید که به سمتم چرخید و بی‌رحمانه تکلیفم را مشخص کرد :«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن ارتش آزاد به داریا، ما باید ریشه رافضی‌ها رو تو این شهر خشک کنیم!» 

اصلاً نمی‌دید صورتم غرق اشک و خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانه‌ام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«این لالِ؟» 

ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست می‌بارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :« افغانیه! بلد نیس خیلی عربی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهایی‌ام قلقلکش می‌داد که به زخم پیشانی‌ام اشاره کرد و بی‌مقدمه پرسید :«شوهرت همیشه کتکت می‌زنه؟» 

دندان‌هایم از ترس به هم می‌خورد و خیال کرد از سرما لرز کرده‌ام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید :«اگه اذیتت می‌کنه، می‌خوای طلاق بگیری؟»… 
ادامه دارد…



منبع خبر

شوهرت همیشه کتکت می‌زند؟! بیشتر بخوانید »

وقتی مدافع حرم، نصف شب استخاره می‌خواهد/ دیدار به قیامت باباجان!

وقتی مدافع حرم، نصف شب استخاره می‌خواهد/ دیدار به قیامت باباجان!



وقتی مدافع حرم، نصف شب استخاره می‌خواهد/ دیدار به قیامت باباجان! - کراپ‌شده

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، شهید محرمعلی مرادخانی اولین شهید مدافع حرم شهرستان تنکابن از استان مازندران است که ۱۶ آذر سال ۱۳۹۴ وقتی به سوریه هجرت کرده بود تا از حرم حضرت زینب (س) دفاع کند، حین مبارزه با شقی‌ترین دشمنان اسلام خون پاکش به زمین ریخت و شهید شد. 

محرمعلی ۳۳ سال در لباس سپاه خدمت کرده بود و سال‌ها به دنبال شهادت خالصانه لب مرزهای کشورمان جنگیده و از امنیت آنجا حراست کرده بود. روزهای آخر خدمتش بود و قرار بود بازنشست شود. خوب می‌دانست بازنشسته‌ها را به سوریه نمی‌برند. برای همین چند ماه مانده به بازنشستگی همه تلاش خود را کرد تا لیاقت دفاع از حرم حضرت زینب(س) را نصیبش کنند. بالاخره خدا روزی‌اش کرد و مزدش را هم در همین راه گرفت و شد شهید مدافع حرم. 

آنچه پیش رودارید، گفت‌وگویی است کوتاه با فرزند آخر این شهید عزیز است که پدرش را اینگونه روایت می‌کند: 

*اگر زنده ماندم ۴۵ روز دیگر برمی‌گردم

پدرم اولین بار عید سال ۹۴ به سوریه رفت. وقتی از خانه به سمت تهران حرکت کرد، اواخر اسفند و حدود دو روز تا پایان سال مانده بود. محل کار پدرم تهران بود و روزهای عید شیفتی در محل کار حاضر می‌شدند و غیر از آن در اتاق‌ها در ستاد کل بسته می‌شد. می‌دانستیم فعلا شیفت پدرم نیست. برای همین پرسیدیم تهران می‌روید چکار؟

گفت: کار دارم باید بروم. وقتی رسید پای پرواز تماس گرفت و اطلاع داد من دارم بری ماموریت به سوریه می‌روم و ۴۵ ورز ماموریتم طول می‌کشد. اگر زنده ماندم بعد از این مدت برخواهم گشت. رفت و چند روز بعد از ناحیه پا مجروح شد و اردیبهشت سال ۹۴ برگشت و مدتی مشغول مداوا بود. 

*تماسی که پدرم را از کربلا برگرداند

نوبت دومی که قرار شد پدرم به سوریه برود، همزمان بود با ایام پیاده‌روی اربعین. من به همراه چند نفر از دوستانم عازم شده بودم. به محض اینکه موکبی پیدا کردیم، برای استراحت نشستیم تا کمی نفس تازه کنیم. پدرم نیز همراه برادر بزرگ‌ترم عازم این سفر شده بودند و تازه رسیده بودند شهر کربلا. قرار بود استراحتی کنند و بروند داخل حرم برای زیارت. برادرم تعریف می‌کرد همین که نشستیم بلافاصله موبایل پدرم زنگ خورد و کسی پشت تلفن گفت: آقای مرادخانی اگر می‌خواهید به سوریه بروید، فردا باید تهران باشید.

پدرم می‌گوید: من تازه رسیدم کربلا، خیلی هم شلوغ است. آن فرد می‌گوید: موردی نیست اگر نمی‌رسید فرد دیگری را جایگزین شما می‌کنیم. پدرم می‌گوید نه مطمئن باشید من خودم را می‌رسانم. با اینکه حتما می‌دانید در آن ایام راه‌ها چقدر شلوغ است و آمدن به تهران مشکل‌تر می‌شود. من هم مدت کوتاهی بعد از آنها رسیدم کربلا و رفتم زیارت. موقع برگشت دیدم پدرم تماس گرفت و گفت: من آمدم نجف و دارم بر می‌گردم.

*رفتار عجیب پدرم که اولین بار بود می‌دیدم

خیلی تعجب کردم و گفتم شما که تازه رسیده بودید کربلا! چقدر زود برگشتید! گفت می‌خواهم بروم سوریه و فکر نکنم بتوانم ببینمت. به او گفتم: نجف بمان من یک ساعت دیگر می‌رسم. می‌آیم همدیگر را ببینم. گفت نه من قول دادم، دیر می‌رسم، هواپیما به خاطر من صبر نمی‌کند. تو اگر توانستی خودت را برسان مهران آنجا هم را ببینم. 

نکته‌ای که در این سفر مرا متعجب کرد، رفتار پدرم بود. خب من جوان بیست و چند ساله‌ای بودم و بارها پیش آمده بود با دوستانم سفرهای زیادی بروم. تنها بیرون زیاد می‌رفتم. حتی همین سفر اربعین را بارها تنها رفته بودم. او در این مدت که من در سفر بودم، گاهی تماس می‌گرفت و مثلا می‌گفت داری می‌روی حرم مرا هم دعا کن. تماس‌های خیلی کم و معمولی برای همین التماس دعا. خیلی معتقد بود جوان باید روی پای خودش بایستد. از زمانی که خبر داده بودند باید برود سوریه و به من گفت یک ساعت جلوتر از من است و تا برسم مرز مهران، حدود یک روز طول کشید. من آمدم نجف و سوار ماشین شدم و حرکت کردم. تا مرز مهران هم چند ساعتی پیاده رفتم. در این مدت به حدی با من تماس گرفت که اگر جمع می‌زدم در طول عمرم اینقدر به من زنگ نزده بود.

دوستانم که همراه من بودند و با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم، پدرم را خوب می‌شناختند. آنها هم با تعجب گفتند: چه شده؟ پدرت معمولا پسرهایش را اینقدر لوس بار نمی‌آورد که لحظه به لحظه پیگیرشان شود. می‌گفت پسر باید گلیمش را خودش از آب بیرون بکشد حالا چه شده اینطوری می‌کند؟ 

باورتان نمی‌شود که هر دو دقیقه یکبار تماس می‌گرفت و تاکید می‌کرد برو مرز مهران جایی را بگیر استراحت کن من خیالم راحت شود. گفتم: باشه ماشین مرز هست. استراحت می‌کنیم و بعد راه می‌افتیم خیالت راحت چهار نفریم همگی هم رانندگی می‌کنیم. یک ساعت به یک ساعت می‌نشینیم که خسته هم نشویم. خیالت راحت. گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود و باز دو دقیقه بعد تماس می‌گرفت که کجایی؟ با کمی کلافگی از تماس‌های مکرر گفتم پدر من! در دوقیقه چند کیلومتر می‌توانیم جلوتر آمده باشیم؟ بالاخره نزدیک نماز صبح تماس گرفت و سفارش کرد بروم پیش پسر عمویش که از سپاه تهران در مرز مهران مامور بود و اسکان زائران را بر عهده داشت. گفت برو خیالم راحت باشد. گفتم بابا جان! این همه ما آمدیم سفر به عراق شما یک بار نگران نشدی حالا که دارم از نجف برمی‌گردم مهران اینقدر نگرانی؟

وقتی رسیدم مهران، پسر عموی پدرم زنگ زد و گفت: کجایی؟ پدرت مرا کلافه کرد از بس تماس گرفت. گفتم به خدا مرا هم کلافه کرده. گفت: اینجا هم نیامد من ببینمش، مستقیم رفت کرمانشاه که برود تهران. ما رسیدیم محل اسکان و غذایی خوردیم. خواستیم استراحت کنیم که باز تماس گرفت. گفتم اینقدر زنگ می‌زنی که من نمی‌توانم بخوابم. موبایلم را خاموش کردم، اما چند دقیقه بعد باز دلم نیامد و روشن کردم. دیدم تماس گرفت. پرسیدم بابا جان چه شده؟ مشکل چیه؟ گفت: نه من نگرانتم زودتر بروید خانه. گفتم: باشه.

اما تماس‌ها ادامه داشت و فکر کنم ۵۰ بار تماس می‌گرفت در دو ساعت. آخرین باری که تماس گرفت، اعصابم خرد شد. گفتم: نمی‌گذاری ما بخوابیم و رک گفتم: پدر من! شما اگر دلت برایم تنگ شده یک لحظه مرز مهران می‌ماندی مرا می‌دیدی، بعد می‌رفتی، اگر هم نشده که چرا اینقدر زنگ می‌زنی؟ حالا هم اگر دلت تنگ شده، وایسا تهران من می‌آیم هم را ببینیم. سکوتی کرد و حس کردم به هم ریخت.

*طوری زندگی کنید که دشمن شاد نشویم

خب من زودتر از بقیه عازم کربلا شده بودم و مرا از همه کم‌تر دیده بود. کمی جدی شد، اما انگار رویش نمی‌شد ابراز دلتنگی کند. زد زیر خنده و گفت: مواظب باش هر طور زندگی کردی و هر کاری کردی دشمن‌شاد نشویم. هوای مادرتان را داشته باشید. او زندگی راحتی نداشت. زندگی با من سخت بود و اغلب خانه نبودم. در مهمانی‌ها و جشن‌ها و عزاها کنارش نبودم و دائم لب مرزهای مختلف بودم هوای او را داشته باش. حس کردم یکجور خاصی صحبت می‌کند. گفتم: خب برو خانه شب برگرد تهران. گفت: نه بروم برایم رفتن سخت می‌شود. همین تهران می‌مانم تا پروازم انجام شود. حس کردم نمی‌خواهد مردد شود. 

*می‌بینمت! دیر بشه دروغ نمی‌شه

گفت: مواظب هم باشید و روی پای خودتان بایستید. به هیچ کسی رو نزنید. گفتم چشم. خیلی روی حرف‌هایش تاکید داشت. آخر صحبت دوباره گفتم من که می‌دانم دلت خیلی برای من تنگ شده. کمی خندید و گفت: بعدا می‌بینمت دیر بشه دروغ نمی‌شه. گفتم: ولی انگار داری وصیت می‌کنی. 

دوستانم بیدار شدند و پرسیدند با این لحن با کی صحبت می‌کنی؟ گفتم: پدرم. گفتند چی شده؟ گفتم دارد می‌رود سوریه. 

*تماسی در نیمه شب

دفعه اول که پدرم پایش مجروح شد، گفتند باید برگردی تهران. خیلی تماس گرفته بود که حداقل ۴۵ روزش را بماند. حاج آاقا میرمیران از دوستان ما تعریف می‌کرد دیدم نصفه شب تلفنم زنگ می‌خورد. جواب دادم. شهید مرادخانی گفت: حاجی شناختی؟ از سوریه تماس می‌گیرم. گفتم چه شده این وقت شب تماس گرفتی؟ اتفاقی افتاده؟ گفت سید حال دلم خوب نیست. می‌توانی برایم استخاره بگیری؟ گفتم چند دقیقه دیگر اذان صبح است. اجازه بده نمازم را بخوانم، بعد می‌گیرم. تلفن را قطع کرد و دوباره لحظاتی بعد تماس گرفت. گفتم: استخاره‌ات خوب نیامد. پرسید: خوب نیست؟! و زد زیر گریه. پرسیدم موضوع استخاره چه بود که وادارت کرد این وقت شب تماس بگیری؟ گفت سید یعنی این بار هم من شهید نمی‌شوم؟ این همه در این جنگ‌ها دنبال شهادت دویدم، باز هم باید برگردم؟ گفتم هر چه قسمتت باشد، همان می‌شود. اما شهید مرادخانی اینقدر گریه کرد که مرا هم به گریه وا داشت. وقتی برگشت حضوری دیدمش و باز ماجرای آن شب را پرسیدم. گفت حرف آن شب را نزن. تا صبح عبادت کرده بودم و پی شهادت بودم. التماس کردم، اما گره از کارم باز نشد. 

*اصرار داشت ولیمه بدهیم 

بعد از اعزام مجدد پدرم، من اولین کسی بودم در خانواده که از سفر اربعین رسیده بودم. شب خوابیدم و صبح یک سری از اقوام تشریف آوردند برای زیارت قبولی. پدرم هم زنگ زد و پرسید رسیدی؟ گفتم بله. گفت این جا اغلب بچه‌های مازندران و رفیق‌های من هستند. داریم وضعیت را بررسی می‌کنیم. گفت برو فلان بانک، من با رییسش هماهنگ کردم، کارت عابر بانک را اشتباهی با خودم آوردم اینجا. برو بگو کارتم را بسوزاند و یکی دیگر بدهد به تو. گفتم: پول هست نیازی نداریم. گفت: بابا بهت می‌گم برو کارت عابر بانک را عوض کن و پول را از حسابم بردار! گفتم: پول هست خرجی لازم باشد انجام می‌دهیم. گفت: آقا بهت می‌گم این کار را بکن. حرفش را جدی نگرفتم و گفتم: باشه. گوشی را دادم به مادرم. به او گفت: بچه‌ها که رسیدند، حتما یک ولیمه برایشان بده و فامیل را جمع کن. مادرم گفت: دفعه اولشان که نبوده. پدرم گفت: نه من نمی‌خواهم فکر کنند نیستم کسی حواسش نیست. همه را هم دعوت کن. خیلی تاکید داشت به ولیمه.

*پدرم به آرزویش رسید

دو روز بعد من سر کار بودم. دیدم از ۷ صبح موبایلم زنگ می‌خورد و دوستان پدرم یکی یکی زنگ می‌زنند زیارت قبولی می‌گویند و قطع می‌کنند. فامیل‌ها هم زنگ می‌زنند. بهانه هم زیارت قبول گفتن بود و بعدش از پدرم می‌پرسیدند. می‌گفتم خوب است و شب قبل با هم صحبت کردیم. یکی از دوستانم چند بار تماس گرفت و زیارت قبولی می‌گفت و از بابایم می‌پرسید. به دوستم گفتم یک چیزی شده آدم‌هایی تماس می‌گیرند که من حتی شماره شان را ندارم. مجدد همان دوستم که چند بار تماس گرفته بود، زنگ و گفت محمد ما اینجا ایستادیم در سپاه، شما زودتر برو خانه می‌خواهیم بیایم آنجا. پرسیدم چه شده؟ گفت پدرت به آرزویش رسید و شهید شد. تا این را گفت، بلند بلند گریه کرد. آمدم خانه دیدم همه پشت در خانه ما هستند و جرأت ندارند بروند داخل. 

پدرم برای نیروهای نظامی منطقه‌مان واقعا پدر بود و بزرگ‌تری می‌کرد. از سرباز گرفته تا کادری‌ها. خیلی به او احترام می‌گذاشتند؛ چه قبل شهادت چه بعد از آن. یعنی فقط کافی بود پدرم بگوید کاری انجام دهید با جان و دل انجام می‌دادند. همه می‌آمدند خانه ما مشکلاتشان حل می‌شد و در خانه ما به روی شان باز بود. اما این بار داشتند می‌آمدند اما بابا نبود و روی دیدن ما را هم نداشتند. خلاصه همه جمع شدند و بقیه قضایا. من همه‌اش به این فکر می‌کردم که پدرم به آرزویش رسید و مزدش را گرفت. یکی از چیزهایی که ما را آرام می‌کند، همین است. 

*خدا تعیین می‌کند مزد هر کسی را کجا بدهد

اهل بیت برای دفاع از حرم شان هر کسی را انتخاب نمی‌کنند. حالا ببینید برای دفاع از ناموسشان چه کسانی را انتخاب می‌کنند. حتما این افراد چند پله بالاتر هستند. در شرایطی که خیلی‌ها دارند جیب همدیگر را می‌زنند و حرام می‌خورند، عده‌ای امثال حاج قاسم و شهدای دیگر خانواده را گذاشتند و رفتند جنگ. یکی مثل پدر من با پای مجروح از عراق می‌آید ایران و بعد خود را به تهران می‌رساند که برود سوریه از این حرم دفاع کند. چه کسانی واقعا بین این همه آدم انتخاب می‌شوند. خیلی‌ها دوست داشتند به سوریه بروند، اما کسانی انتخاب شدند که بهشان نگاه کردند. لحظه شهادتش همه نبودن‌هایش آمد جلوی چشمم. عیدهایی که نبود در گرمای طاقت فرسا می‌رفت لب مرز سیستان و در سرما با چند متر برف به کرمانشاه می‌رفت. این‌ها مزدی دارد. خود خدا تعیین می‌کند کجا بدهد. می‌تواند در کرمانشاه باشد می‌تواند در راه ماموریت ماشین شان چپ کند و می‌تواند برای دفع از حرم باشد. 

*روزی نمی‌شد که پدرم گره از کار کسی باز نکند

کمک به دیگران ریشه در قدیم دارد. مثلا ما بچه بودیم یادم هست پدرم ماه رمضان‌ها بسته‌هایی را آماده می‌کرد و خودش لیستی داشت، اما اگر کسی هم معرفی می‌کرد نه نمی‌آورد و نمی‌گفت مثلا من فقط ۵ بسته می‌دهم. به صورت شبانه به چند نیرویش می‌گفت می‌روید در خانه زنگ می‌زنید، گفتند بله می‌گویید یک لحظه بیا دم در و خودتان سریع جایی پنهان می‌شوید. مطمئن شدید بسته را برداشت می‌آیید. خودش نمی‌رفت مبادا کسی ببیندش. سفارش می‌کرد مبادا کسی شما را ببیندها. 

نمی‌شد در طول روز موبایلش زنگ نخورد و گره از کار کسی باز نکند. بی‌منت و بدون مزد هر کاری می‌توانست می‌کرد. حقیقتا می‌گویم وقتی که برای دیگران می‌گذاشت تا مشکلشان را حل کند برای من که بچه‌اش بودم، نمی‌گذاشت. گاهی کاری داشتم می‌گفت من نمی‌توانم سفارش کنم، برو ببین کارت را انجام می‌دهد یا نه. بعد از شهادتش هم خونی در خانواده ما تزریق شد که دیگر نمی‌توانستم اصلا نیازمندی را ببینم و بی‌تفاوت باشم. با دوستانم صحبت کردیم و قرار شد قرارگاه جهادی شهید مرادخانی را بزنیم که دو سال است به صورت رسمی فعالیت می‌کنیم. از کارهای فرهنگی تا بسته‌های کمک معیشتی. مردم به نام شهید مرادخانی به ما اعتماد کردند. در خانه خود شهید این بسته‌ها آماده شد و گفتیم کسی حق ندارد از خانه کسی عکس بگیرد. فقط برای کسانی که هزینه‌هایی می‌دادند و حق داشتند بدانند شاهدانی از بزرگان شهر دعوت می‌کنیم بیایند و شاهد بسته‌بندی و ارسال کالاها باشند. همچنان هم این فعالیت‌ها ادامه دارد. هزینه پنجمین سالگرد پدرم را هم که ۱۶ آذر است به خاطر شیوع کرونا خصوصی برگزار می‌کنیم و هزینه را در زمینه آماده کردن بسته‌های معیشتی خرج خواهیم کرد.

ببینید لشکر سلیمانی ها چطور به جنب و جوش افتاده‌اند!

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، شهید محرمعلی مرادخانی اولین شهید مدافع حرم شهرستان تنکابن از استان مازندران است که ۱۶ آذر سال ۱۳۹۴ وقتی به سوریه هجرت کرده بود تا از حرم حضرت زینب (س) دفاع کند، حین مبارزه با شقی‌ترین دشمنان اسلام خون پاکش به زمین ریخت و شهید شد. 

محرمعلی ۳۳ سال در لباس سپاه خدمت کرده بود و سال‌ها به دنبال شهادت خالصانه لب مرزهای کشورمان جنگیده و از امنیت آنجا حراست کرده بود. روزهای آخر خدمتش بود و قرار بود بازنشست شود. خوب می‌دانست بازنشسته‌ها را به سوریه نمی‌برند. برای همین چند ماه مانده به بازنشستگی همه تلاش خود را کرد تا لیاقت دفاع از حرم حضرت زینب(س) را نصیبش کنند. بالاخره خدا روزی‌اش کرد و مزدش را هم در همین راه گرفت و شد شهید مدافع حرم. 

آنچه پیش رودارید، گفت‌وگویی است کوتاه با فرزند آخر این شهید عزیز است که پدرش را اینگونه روایت می‌کند: 

*اگر زنده ماندم ۴۵ روز دیگر برمی‌گردم

پدرم اولین بار عید سال ۹۴ به سوریه رفت. وقتی از خانه به سمت تهران حرکت کرد، اواخر اسفند و حدود دو روز تا پایان سال مانده بود. محل کار پدرم تهران بود و روزهای عید شیفتی در محل کار حاضر می‌شدند و غیر از آن در اتاق‌ها در ستاد کل بسته می‌شد. می‌دانستیم فعلا شیفت پدرم نیست. برای همین پرسیدیم تهران می‌روید چکار؟

گفت: کار دارم باید بروم. وقتی رسید پای پرواز تماس گرفت و اطلاع داد من دارم بری ماموریت به سوریه می‌روم و ۴۵ ورز ماموریتم طول می‌کشد. اگر زنده ماندم بعد از این مدت برخواهم گشت. رفت و چند روز بعد از ناحیه پا مجروح شد و اردیبهشت سال ۹۴ برگشت و مدتی مشغول مداوا بود. 

*تماسی که پدرم را از کربلا برگرداند

نوبت دومی که قرار شد پدرم به سوریه برود، همزمان بود با ایام پیاده‌روی اربعین. من به همراه چند نفر از دوستانم عازم شده بودم. به محض اینکه موکبی پیدا کردیم، برای استراحت نشستیم تا کمی نفس تازه کنیم. پدرم نیز همراه برادر بزرگ‌ترم عازم این سفر شده بودند و تازه رسیده بودند شهر کربلا. قرار بود استراحتی کنند و بروند داخل حرم برای زیارت. برادرم تعریف می‌کرد همین که نشستیم بلافاصله موبایل پدرم زنگ خورد و کسی پشت تلفن گفت: آقای مرادخانی اگر می‌خواهید به سوریه بروید، فردا باید تهران باشید.

پدرم می‌گوید: من تازه رسیدم کربلا، خیلی هم شلوغ است. آن فرد می‌گوید: موردی نیست اگر نمی‌رسید فرد دیگری را جایگزین شما می‌کنیم. پدرم می‌گوید نه مطمئن باشید من خودم را می‌رسانم. با اینکه حتما می‌دانید در آن ایام راه‌ها چقدر شلوغ است و آمدن به تهران مشکل‌تر می‌شود. من هم مدت کوتاهی بعد از آنها رسیدم کربلا و رفتم زیارت. موقع برگشت دیدم پدرم تماس گرفت و گفت: من آمدم نجف و دارم بر می‌گردم.

*رفتار عجیب پدرم که اولین بار بود می‌دیدم

خیلی تعجب کردم و گفتم شما که تازه رسیده بودید کربلا! چقدر زود برگشتید! گفت می‌خواهم بروم سوریه و فکر نکنم بتوانم ببینمت. به او گفتم: نجف بمان من یک ساعت دیگر می‌رسم. می‌آیم همدیگر را ببینم. گفت نه من قول دادم، دیر می‌رسم، هواپیما به خاطر من صبر نمی‌کند. تو اگر توانستی خودت را برسان مهران آنجا هم را ببینم. 

نکته‌ای که در این سفر مرا متعجب کرد، رفتار پدرم بود. خب من جوان بیست و چند ساله‌ای بودم و بارها پیش آمده بود با دوستانم سفرهای زیادی بروم. تنها بیرون زیاد می‌رفتم. حتی همین سفر اربعین را بارها تنها رفته بودم. او در این مدت که من در سفر بودم، گاهی تماس می‌گرفت و مثلا می‌گفت داری می‌روی حرم مرا هم دعا کن. تماس‌های خیلی کم و معمولی برای همین التماس دعا. خیلی معتقد بود جوان باید روی پای خودش بایستد. از زمانی که خبر داده بودند باید برود سوریه و به من گفت یک ساعت جلوتر از من است و تا برسم مرز مهران، حدود یک روز طول کشید. من آمدم نجف و سوار ماشین شدم و حرکت کردم. تا مرز مهران هم چند ساعتی پیاده رفتم. در این مدت به حدی با من تماس گرفت که اگر جمع می‌زدم در طول عمرم اینقدر به من زنگ نزده بود.

دوستانم که همراه من بودند و با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم، پدرم را خوب می‌شناختند. آنها هم با تعجب گفتند: چه شده؟ پدرت معمولا پسرهایش را اینقدر لوس بار نمی‌آورد که لحظه به لحظه پیگیرشان شود. می‌گفت پسر باید گلیمش را خودش از آب بیرون بکشد حالا چه شده اینطوری می‌کند؟ 

باورتان نمی‌شود که هر دو دقیقه یکبار تماس می‌گرفت و تاکید می‌کرد برو مرز مهران جایی را بگیر استراحت کن من خیالم راحت شود. گفتم: باشه ماشین مرز هست. استراحت می‌کنیم و بعد راه می‌افتیم خیالت راحت چهار نفریم همگی هم رانندگی می‌کنیم. یک ساعت به یک ساعت می‌نشینیم که خسته هم نشویم. خیالت راحت. گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود و باز دو دقیقه بعد تماس می‌گرفت که کجایی؟ با کمی کلافگی از تماس‌های مکرر گفتم پدر من! در دوقیقه چند کیلومتر می‌توانیم جلوتر آمده باشیم؟ بالاخره نزدیک نماز صبح تماس گرفت و سفارش کرد بروم پیش پسر عمویش که از سپاه تهران در مرز مهران مامور بود و اسکان زائران را بر عهده داشت. گفت برو خیالم راحت باشد. گفتم بابا جان! این همه ما آمدیم سفر به عراق شما یک بار نگران نشدی حالا که دارم از نجف برمی‌گردم مهران اینقدر نگرانی؟

وقتی رسیدم مهران، پسر عموی پدرم زنگ زد و گفت: کجایی؟ پدرت مرا کلافه کرد از بس تماس گرفت. گفتم به خدا مرا هم کلافه کرده. گفت: اینجا هم نیامد من ببینمش، مستقیم رفت کرمانشاه که برود تهران. ما رسیدیم محل اسکان و غذایی خوردیم. خواستیم استراحت کنیم که باز تماس گرفت. گفتم اینقدر زنگ می‌زنی که من نمی‌توانم بخوابم. موبایلم را خاموش کردم، اما چند دقیقه بعد باز دلم نیامد و روشن کردم. دیدم تماس گرفت. پرسیدم بابا جان چه شده؟ مشکل چیه؟ گفت: نه من نگرانتم زودتر بروید خانه. گفتم: باشه.

اما تماس‌ها ادامه داشت و فکر کنم ۵۰ بار تماس می‌گرفت در دو ساعت. آخرین باری که تماس گرفت، اعصابم خرد شد. گفتم: نمی‌گذاری ما بخوابیم و رک گفتم: پدر من! شما اگر دلت برایم تنگ شده یک لحظه مرز مهران می‌ماندی مرا می‌دیدی، بعد می‌رفتی، اگر هم نشده که چرا اینقدر زنگ می‌زنی؟ حالا هم اگر دلت تنگ شده، وایسا تهران من می‌آیم هم را ببینیم. سکوتی کرد و حس کردم به هم ریخت.

*طوری زندگی کنید که دشمن شاد نشویم

خب من زودتر از بقیه عازم کربلا شده بودم و مرا از همه کم‌تر دیده بود. کمی جدی شد، اما انگار رویش نمی‌شد ابراز دلتنگی کند. زد زیر خنده و گفت: مواظب باش هر طور زندگی کردی و هر کاری کردی دشمن‌شاد نشویم. هوای مادرتان را داشته باشید. او زندگی راحتی نداشت. زندگی با من سخت بود و اغلب خانه نبودم. در مهمانی‌ها و جشن‌ها و عزاها کنارش نبودم و دائم لب مرزهای مختلف بودم هوای او را داشته باش. حس کردم یکجور خاصی صحبت می‌کند. گفتم: خب برو خانه شب برگرد تهران. گفت: نه بروم برایم رفتن سخت می‌شود. همین تهران می‌مانم تا پروازم انجام شود. حس کردم نمی‌خواهد مردد شود. 

*می‌بینمت! دیر بشه دروغ نمی‌شه

گفت: مواظب هم باشید و روی پای خودتان بایستید. به هیچ کسی رو نزنید. گفتم چشم. خیلی روی حرف‌هایش تاکید داشت. آخر صحبت دوباره گفتم من که می‌دانم دلت خیلی برای من تنگ شده. کمی خندید و گفت: بعدا می‌بینمت دیر بشه دروغ نمی‌شه. گفتم: ولی انگار داری وصیت می‌کنی. 

دوستانم بیدار شدند و پرسیدند با این لحن با کی صحبت می‌کنی؟ گفتم: پدرم. گفتند چی شده؟ گفتم دارد می‌رود سوریه. 

*تماسی در نیمه شب

دفعه اول که پدرم پایش مجروح شد، گفتند باید برگردی تهران. خیلی تماس گرفته بود که حداقل ۴۵ روزش را بماند. حاج آاقا میرمیران از دوستان ما تعریف می‌کرد دیدم نصفه شب تلفنم زنگ می‌خورد. جواب دادم. شهید مرادخانی گفت: حاجی شناختی؟ از سوریه تماس می‌گیرم. گفتم چه شده این وقت شب تماس گرفتی؟ اتفاقی افتاده؟ گفت سید حال دلم خوب نیست. می‌توانی برایم استخاره بگیری؟ گفتم چند دقیقه دیگر اذان صبح است. اجازه بده نمازم را بخوانم، بعد می‌گیرم. تلفن را قطع کرد و دوباره لحظاتی بعد تماس گرفت. گفتم: استخاره‌ات خوب نیامد. پرسید: خوب نیست؟! و زد زیر گریه. پرسیدم موضوع استخاره چه بود که وادارت کرد این وقت شب تماس بگیری؟ گفت سید یعنی این بار هم من شهید نمی‌شوم؟ این همه در این جنگ‌ها دنبال شهادت دویدم، باز هم باید برگردم؟ گفتم هر چه قسمتت باشد، همان می‌شود. اما شهید مرادخانی اینقدر گریه کرد که مرا هم به گریه وا داشت. وقتی برگشت حضوری دیدمش و باز ماجرای آن شب را پرسیدم. گفت حرف آن شب را نزن. تا صبح عبادت کرده بودم و پی شهادت بودم. التماس کردم، اما گره از کارم باز نشد. 

*اصرار داشت ولیمه بدهیم 

بعد از اعزام مجدد پدرم، من اولین کسی بودم در خانواده که از سفر اربعین رسیده بودم. شب خوابیدم و صبح یک سری از اقوام تشریف آوردند برای زیارت قبولی. پدرم هم زنگ زد و پرسید رسیدی؟ گفتم بله. گفت این جا اغلب بچه‌های مازندران و رفیق‌های من هستند. داریم وضعیت را بررسی می‌کنیم. گفت برو فلان بانک، من با رییسش هماهنگ کردم، کارت عابر بانک را اشتباهی با خودم آوردم اینجا. برو بگو کارتم را بسوزاند و یکی دیگر بدهد به تو. گفتم: پول هست نیازی نداریم. گفت: بابا بهت می‌گم برو کارت عابر بانک را عوض کن و پول را از حسابم بردار! گفتم: پول هست خرجی لازم باشد انجام می‌دهیم. گفت: آقا بهت می‌گم این کار را بکن. حرفش را جدی نگرفتم و گفتم: باشه. گوشی را دادم به مادرم. به او گفت: بچه‌ها که رسیدند، حتما یک ولیمه برایشان بده و فامیل را جمع کن. مادرم گفت: دفعه اولشان که نبوده. پدرم گفت: نه من نمی‌خواهم فکر کنند نیستم کسی حواسش نیست. همه را هم دعوت کن. خیلی تاکید داشت به ولیمه.

*پدرم به آرزویش رسید

دو روز بعد من سر کار بودم. دیدم از ۷ صبح موبایلم زنگ می‌خورد و دوستان پدرم یکی یکی زنگ می‌زنند زیارت قبولی می‌گویند و قطع می‌کنند. فامیل‌ها هم زنگ می‌زنند. بهانه هم زیارت قبول گفتن بود و بعدش از پدرم می‌پرسیدند. می‌گفتم خوب است و شب قبل با هم صحبت کردیم. یکی از دوستانم چند بار تماس گرفت و زیارت قبولی می‌گفت و از بابایم می‌پرسید. به دوستم گفتم یک چیزی شده آدم‌هایی تماس می‌گیرند که من حتی شماره شان را ندارم. مجدد همان دوستم که چند بار تماس گرفته بود، زنگ و گفت محمد ما اینجا ایستادیم در سپاه، شما زودتر برو خانه می‌خواهیم بیایم آنجا. پرسیدم چه شده؟ گفت پدرت به آرزویش رسید و شهید شد. تا این را گفت، بلند بلند گریه کرد. آمدم خانه دیدم همه پشت در خانه ما هستند و جرأت ندارند بروند داخل. 

پدرم برای نیروهای نظامی منطقه‌مان واقعا پدر بود و بزرگ‌تری می‌کرد. از سرباز گرفته تا کادری‌ها. خیلی به او احترام می‌گذاشتند؛ چه قبل شهادت چه بعد از آن. یعنی فقط کافی بود پدرم بگوید کاری انجام دهید با جان و دل انجام می‌دادند. همه می‌آمدند خانه ما مشکلاتشان حل می‌شد و در خانه ما به روی شان باز بود. اما این بار داشتند می‌آمدند اما بابا نبود و روی دیدن ما را هم نداشتند. خلاصه همه جمع شدند و بقیه قضایا. من همه‌اش به این فکر می‌کردم که پدرم به آرزویش رسید و مزدش را گرفت. یکی از چیزهایی که ما را آرام می‌کند، همین است. 

*خدا تعیین می‌کند مزد هر کسی را کجا بدهد

اهل بیت برای دفاع از حرم شان هر کسی را انتخاب نمی‌کنند. حالا ببینید برای دفاع از ناموسشان چه کسانی را انتخاب می‌کنند. حتما این افراد چند پله بالاتر هستند. در شرایطی که خیلی‌ها دارند جیب همدیگر را می‌زنند و حرام می‌خورند، عده‌ای امثال حاج قاسم و شهدای دیگر خانواده را گذاشتند و رفتند جنگ. یکی مثل پدر من با پای مجروح از عراق می‌آید ایران و بعد خود را به تهران می‌رساند که برود سوریه از این حرم دفاع کند. چه کسانی واقعا بین این همه آدم انتخاب می‌شوند. خیلی‌ها دوست داشتند به سوریه بروند، اما کسانی انتخاب شدند که بهشان نگاه کردند. لحظه شهادتش همه نبودن‌هایش آمد جلوی چشمم. عیدهایی که نبود در گرمای طاقت فرسا می‌رفت لب مرز سیستان و در سرما با چند متر برف به کرمانشاه می‌رفت. این‌ها مزدی دارد. خود خدا تعیین می‌کند کجا بدهد. می‌تواند در کرمانشاه باشد می‌تواند در راه ماموریت ماشین شان چپ کند و می‌تواند برای دفع از حرم باشد. 

*روزی نمی‌شد که پدرم گره از کار کسی باز نکند

کمک به دیگران ریشه در قدیم دارد. مثلا ما بچه بودیم یادم هست پدرم ماه رمضان‌ها بسته‌هایی را آماده می‌کرد و خودش لیستی داشت، اما اگر کسی هم معرفی می‌کرد نه نمی‌آورد و نمی‌گفت مثلا من فقط ۵ بسته می‌دهم. به صورت شبانه به چند نیرویش می‌گفت می‌روید در خانه زنگ می‌زنید، گفتند بله می‌گویید یک لحظه بیا دم در و خودتان سریع جایی پنهان می‌شوید. مطمئن شدید بسته را برداشت می‌آیید. خودش نمی‌رفت مبادا کسی ببیندش. سفارش می‌کرد مبادا کسی شما را ببیندها. 

نمی‌شد در طول روز موبایلش زنگ نخورد و گره از کار کسی باز نکند. بی‌منت و بدون مزد هر کاری می‌توانست می‌کرد. حقیقتا می‌گویم وقتی که برای دیگران می‌گذاشت تا مشکلشان را حل کند برای من که بچه‌اش بودم، نمی‌گذاشت. گاهی کاری داشتم می‌گفت من نمی‌توانم سفارش کنم، برو ببین کارت را انجام می‌دهد یا نه. بعد از شهادتش هم خونی در خانواده ما تزریق شد که دیگر نمی‌توانستم اصلا نیازمندی را ببینم و بی‌تفاوت باشم. با دوستانم صحبت کردیم و قرار شد قرارگاه جهادی شهید مرادخانی را بزنیم که دو سال است به صورت رسمی فعالیت می‌کنیم. از کارهای فرهنگی تا بسته‌های کمک معیشتی. مردم به نام شهید مرادخانی به ما اعتماد کردند. در خانه خود شهید این بسته‌ها آماده شد و گفتیم کسی حق ندارد از خانه کسی عکس بگیرد. فقط برای کسانی که هزینه‌هایی می‌دادند و حق داشتند بدانند شاهدانی از بزرگان شهر دعوت می‌کنیم بیایند و شاهد بسته‌بندی و ارسال کالاها باشند. همچنان هم این فعالیت‌ها ادامه دارد. هزینه پنجمین سالگرد پدرم را هم که ۱۶ آذر است به خاطر شیوع کرونا خصوصی برگزار می‌کنیم و هزینه را در زمینه آماده کردن بسته‌های معیشتی خرج خواهیم کرد.

ببینید لشکر سلیمانی ها چطور به جنب و جوش افتاده‌اند!



منبع خبر

وقتی مدافع حرم، نصف شب استخاره می‌خواهد/ دیدار به قیامت باباجان! بیشتر بخوانید »