حرم حضرت زینب

عاقبت گردنبندی که شهید به خواهرش داد

عاقبت گردنبندی که شهید به خواهرش داد



این گردنبند را دو سال بابام از پیشم گرفت، گفت من تو را یک هدیه دیگر، هر چی، پولی هر چه خواستی بهت می دهم ولی این را ازت می گیرم، یک چیزهای دیگر بهت می دهم. من گفتم نه.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – چند سالی می‌شود که خانم جعفری (خواهر شهید حسن جعفری) را می شناسم. دوستی مان برمی‌گردد به سال ۱۳۹۵. همان سالی که در محله زینبیه اصفهان به فاصله یک کوچه، همسایه بودیم و من بی‌خبر بودم. جالب این که وقتی برای مصاحبه جهت کتاب برادر شهیدش تماس گرفتم، بی‌خبر از همه جا به همان مصاحبه تلفنی بسنده کردم و حتی نپرسیدم آدرس‌تان کجاست. بعد از یک سال، کتاب برادر شهیدش با عنوان «گردنبند نقره» چاپ شد و یک روز خانم جعفری برای تشکر مرا به منزلش دعوت کرد و تازه متوجه شدم که فقط یک کوچه فاصله داشتیم و من فکر کرده بودم مثل بقیه شهدا، خانه­‌اش دور است. از آن روز به بعد هر موقع اصفهان بودم، معمولا حالش را می پرسیدم. تا اینکه خانه عوض کرد و من هم دانشجوی تهران شدم.

چند مدت از او بی خبر بودم و دلم برایش خیلی تنگ شده بود. قرار شد گفتگویی با او برای سایت مشرق انجام دهم. خانم جعفری جزو اولین نفرهایی بود که توی ذهنم آمد از او برای مصاحبه وقت بگیرم. همان کار را هم کردم. به محض رسیدن به اصفهان تماس گرفتم و کلی خوشحال شد. راحت بهم وقت داد و همان روز به دیدنش رفتم. با اینکه بچه‌هایش شیطنت‌های خاص خودشان را داشتند اما باز هم همان روز به سئوالاتم پاسخ داد. خودش معتقد بود که مصاحبه خوبی نشده چون آمادگی قبلی نداشته، اما مصاحبه خوبی از آب در آمد.

قسمت‌های قبلی گفتگو را اینجا بخوانید؛

بدنش را ساخت و راهی سوریه شد + عکس

می‌خواست فلسطین را هم نجات بدهد

روی زخمش خاک ریختند اما خونش بند نیامد!

برادر شهیدم گرفتار گریه‌های ما شده بود!

تیپ فاطمیون که بعدها به لشکر تبدیل شد، متشکل از نیروهای داوطلب بود که همزمان با نبردهای داخلی در سوریه، عازم این کشور شدند. این لشکر متشکل از «داوطلبان» افغانستانی است که به عشق پاسداری از حرم حضرت زینب سلام‌الله علیها عازم دمشق شدند. این گروه در ۲۲ اردیبهشت سال ۱۳۹۲ شمسی با ۲۲ نفر در منطقه زینبیه سوریه حاضر شد و اعلام موجودیت کرده و امروز با نام لشکر فاطمیون شناخته می‌شود. بنیانگذار این گروه علیرضا توسلی ملقب به ابوحامد بود که در ۹ اسفند سال ۱۳۹۳ در منطقه تل قرین در نزدیکی مرزهای فلسطین همراه با معاونش رضا بخشی (فاتح) توسط موشکی که از هواپیمای بدون سرنشین اسرائیلی شلیک شد، به شهادت رسیدند.

خون شهیدان ابوحامد و فاتح، جان دوباره‌ای به این لشکر داد به نحوی که مجاهدان و جوانان افغان از سرتاسر دنیا، خصوصا از شهرها و روستاهای ایران، تمام تلاششان را می‌کردند تا به سوریه بروند. شجاعت و جنگ‌آوری این مبارزان در نبرد سوریه بی‌بدیل بود. پایگاه خبری تحلیلی مشرق افتخار دارد در سال ۱۴۰۱ نیز گفتگو با خانواده شهدای مدافع حرم، خصوصا شهدای فاطمیون را ادامه دهد تا این سرشناسان در آسمان و گمنامان در زمین را بیشتر به نسل جوان بشناساند.

عاقبت گردنبندی که شهید به خواهرش داد

**: شهید سید حسن جعفری، وصیت نامه هم دارد؟

خواهر شهید: بله؛ دارد.

**: در وصیت‌نامه‌شان توصیه عمومی هم دارند؟

خواهر شهید: نه این چیزها را ننوشته بود، بیشتر برای مامانم چیزهایی نوشته بود.

**: مادرتان را دعوت به صبر کرده بود؟

خواهر شهید: هم صبور باشد، هم چیزی که مثلا به داداشم می رسد را مشخص کرده بود. این که سهمم را بدهید به مادرم، هوای مادرم را داشته باشید و…

**: به عنوان حرف آخر، اول تشکر کنم بابت وقتی که گذاشتید و بعد عذرخواهی کنم بابت تجدید خاطرات و اینکه اشکتان را چند بار درآوردم. برای تابعیت با مشکل مواجه نشدید؟

خواهر شهید: نه.

**: کار اقامت و شناسنامه‌هایتان سریع درست شد؟

خواهر شهید: هنوز به ما چیزی نداده‌اند.

**: پدر و مادرتان چطور؟

خواهر شهید: بله، به پدر و مادرم، شناسنامه داده‌اند؛ اما خواهر و برادرها نه. گفتند می دهیم اما هنوز دنبالش نیستند. به برادر کوچکم داده‌اند که زیر سن قانونی است.

**: آنها که زیر ۱۸ سال هستند شناسنامه را بهشان داده‌اند، اما شما که ازدواج کردید را هنوز نداده‌اند.

خواهر شهید: نه، از ما نمونه خون و این طور چیزها گرفتند ولی دو سه سال می‌گذرد که گفته‌اند می دهیم اما هنوز شناسنامه را نداده‌اند.

**: این حمایت هایی که از خانواده انجام می دهند، هنوز پابرجاست یا کم رنگ شده؟ وضعیت چطور است؟

خواهر شهید: یک مقدار کم رنگ شده. دیگر زیاد سر نمی زنند.

**: مخصوصا بعد از کرونا اینطوری شده؛ درست است؟

خواهر شهید: نه، قبل از کرونا هم یک طورهایی کم‌رنگ شده بود. اول ها خوب بود، بیشتر ما را می بردند این طرف و آن طرف، اما الان نه.

**: شما را سوریه هم بردند؟

خواهر شهید: آره 

**: شما هم رفتید؟

خواهر شهید: نه، فقط پدر و مادرم را بردند.

**: سفرهایی مثل کربلا و مشهد هم می‌برند؟

خواهر شهید: مشهد بردند اما کربلا نه هنوز.

**: اگر خاطره ای، دغدغه ای، حرفی دارید می شنویم.

خواهر شهید: یک چیز جالبی که مثلا شهید بهم داده یک هدیه است که اصلا باورم نمی شود که آن را در خواب داد اما واقعیت، سر مزارش آن را ازش گرفتم.

**: آن هدیه چی بود؟

خواهر شهید: گردنبند است. در آن حالت خورشید است؛ چهار قل است.

عاقبت گردنبندی که شهید به خواهرش داد

**: تعریف می کنید چطور شد این هدیه را به شما دادند؟

خواهر شهید: شب بود، یک هفته قبل از خاکسپاری‌اش بود. خواب دیدم که مثلا داداشم آمده؛ خیلی جالب بود؛ همین طوری تکیه داد به دیوار، نه که پرده هایم را نزده بودم آفتاب می زد توی صورتش؛ بعد من رفتم یک پارچه ای گرفتم که آفتاب به این نخورد. بعد برادرم همین طوری پیش خودش همین طور عکس ها را پخش کرد و گفت ببین همه این تکفیری‌ها را من مجازات کردم.

می گفت اینها همه را من اینطوری ادب کردم، بعد گفت یک دقیقه صبر کن، من ایستادم، برگشتم، گفت این گردنبند را هم برای تو هدیه آوردم، همین طور عکس ها را انداخت.

**: عکس ها را هم به شما داد؟

خواهر شهید: نه، روی زمین گذاشت. گردنبند را هم همین طور روی عکس ها گذاشت و گفت این را برای تو هدیه آوردم. گرفتم و گفت این را از سوریه برایت هدیه آوردم. گفتم دستت درد نکند، چرا زحمت کشیدی، یک دقیقه صبر کن میوه ای چایی بیاورم و پذیرایی کنم بعد بنشینیم حرف بزنیم. من رفتم آشپزخانه آمدم دیدم هیچ کس نیست. ساعت چهار و نیم صبح بود که یک دفعه انگار یکی من را بیدار کرد. بیدار شدم، رو به روی عکس همین طور چشمم خورد دیدم صدای اذان صبح می آید. همین طور دوباره شوکه ماندم، فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم بعد عقلم انگار آمد. چشمم را آن طور کردم، این طرف و آن طرف کردم که گردنبنده کو؟

**: یعنی هنوز باورتان نبود که برادرتان شهید شده؟

خواهر شهید: نه، نه، بیدار بودم. همین طور گشتم دیدم خسته شدم پیدا نکردم، بعد رفتم وضو گرفتم و نماز خواندم و گرفتم خوابیدم. همین طور دوباره به عکس خیره شدم، همین طور فکر می کردم چطوری است، حرف می زدم با خودم. چهارشنبه خواب دیدم. صبح پنجشنبه شد. بعد همین طور نمی دانم چی ببرم و چی نبرم سر مزار، گفتم این دفعه حلوا درست می کنم و می برم.

یکی از فامیل هایمان را صدا زدم؛ بغل خانه‌مان بود، گفتم من بلد نیستم بیا حلوا را درست کن، من این دفعه یاد بگیرم، دفعه بعد دیگر ازت نمی پرسم.  آمد درست کرد. یک سینی و یک کم برای خودش هم برد. این را گرفتم و سلفون کشیدم. بعد زنگ زدم به مامانم که اگر شما رفتید من را هم خبر کنید. گفتم شوهرم که نیست من با پسرم می آیم. بعد مامانم زنگ زد گفت بیا سر خیابان، رفتم سر خیابان سوار شدم در ماشینشان و رفتم.

ساعت سه بود، آنجا که رسیدیم سه و نیم شد، دیدیم هیچ کس نبود، بعد پسرم رفت طرف حوضی که آب هست، من گفتم من هم اینجا می نشینم پسرم را نگاه کنم کجا هست کجا نیست بعد بنشینم دعا بخوانم. اینجا که نشسته بودم مامانم نشسته بود بابام رفت آب بیاورد. مامانم اینجا نشسته بود، خودم که همین طور ایستاده بودم سینی حلوا را گذاشته بودم، مثلا مامانم یک سینی خرما گذاشته بود، بعد همین طور که ایستاده بودم آمدم بنشینم، دیدم زنجیره‌ای حالت گرد مانند، دیدید جمع می شود، همین طوری روی سینی حلوای خودم است. بعد دستم را گذاشتم رویش، مامانم اصلا متوجه نشد، گفتم خدایا این را کی بهم داده؟ این را کسی جا گذاشته؟ بعد نگاه کردم دیدم مامانم نشسته و دیگر کسی نیست، کسی هم نیامده فاتحه بخواند که این را بگذارد رویش و برود، همین طوری گرفتم در کیفم گذاشتم.

عاقبت گردنبندی که شهید به خواهرش داد

**: آن واقعا همان زنجیر چهار قل بود؟

خواهر شهید: بله، الان هم دارمَش.

**: یعنی همان چیزی که در خوابتان دیدید در بیداری بهتان دادند؟ عیناً همان بود؟

خواهر شهید: عین همان بود، همان نقره ای، من در خوابم هم نگاه کردم دیدم نقره ای است. چقدر گلوبندش قشنگ است. وقتی روی سینی حلوا هم بود سریع گرفتم، دستم را رویش گذاشتم گفتم مامانم نبیند، گرفتم گذاشتم داخل کیفم.

عاقبت گردنبندی که شهید به خواهرش داد

**: شما آخرین دختر هستی؟

خواهر شهید: آره. بعد آن را گرفتم آوردم خانه، به یک روحانی نشان دادم، او به من توضیح داد گفت که او را شهید بهتان داده. گفتم می دانم داده، این چه تاثیراتی در زندگی‌ام دارد؟ گفت زندگی‌ات چطوری است؟ گفتم زندگی‌ام یک چیزی است که سادگی دارد، خیلی ساده است، حالا مثلا موکت دارم، فرش ندارم، مثلا یک طوری است که نمی توانم اینها را فراهم کنم، وضع مالی‌مان زیاد خوب نیست. گفت یعنی چنان وضعت خوب می شود که یک طوری می شود که باید به مردم بدهی.

**: ممنون بابت وقتی که گذاشتید، باز عذرخواهی می کنم که باز من تجدید خاطرات کردم وخاطراتتان زنده شد.

خواهرشهید: خواهش می کنم. من ممنونم که یاد برادرم را زنده کردید.

*معصومه حلیمی

پایان

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

عاقبت گردنبندی که شهید به خواهرش داد بیشتر بخوانید »

سرود «سلام فرمانده» در حرم حضرت زینب (س) اجرا شد+فیلم

سرود «سلام فرمانده» در حرم حضرت زینب (س) اجرا شد+فیلم



سرود «سلام فرمانده» توسط کودکان و نوجوانان دهه هشتادی و نودی‌ در جوار حرم حضرت زینب سلام‌الله علیها سوریه اجرا شد.

به گزارش مجاهدت از مشرق، دهه هشتادی و نودی‌ها در حرم حضرت زینب سلام الله علیها سرود «سلام فرمانده» را اجرا کردند که مورد استقبال بسیاری از زائران عمه سادات قرار گرفت.

پیش از این، سرود سلام فرمانده در شهرهای ایران اسلامی و کشورهای مختلف همچون عراق و در جوار حرم حسینی اجرا شده بود.

در ادامه فیلمی از اجرای سلام فرمانده در حرم حضرت زینب سلام‌الله علیها را مشاهده می‌کنید:

منبع: فارس

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

سرود «سلام فرمانده» در حرم حضرت زینب (س) اجرا شد+فیلم بیشتر بخوانید »

«محمدحسین» خیلی خاکی بود! + عکس

«محمدحسین» خیلی خاکی بود! + عکس



محمدحسین وقتی می‌رفت، خیلی خوشحال بود؛ به قول خودمان خاکی بود. با همه رفیق می شد. در فامیل و محله، کسی نبود که ازش ناراحت شود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – تیپ فاطمیون که بعدها به لشکر تبدیل شد، متشکل از نیروهای داوطلب بود که همزمان با نبردهای داخلی در سوریه، عازم این کشور شدند. این لشکر متشکل از «داوطلبان» افغانستانی است که به عشق پاسداری از حرم حضرت زینب سلام‌الله علیها عازم دمشق شدند. این گروه در ۲۲ اردیبهشت سال ۱۳۹۲ شمسی با ۲۲ نفر در منطقه زینبیه سوریه حاضر شد و اعلام موجودیت کرده و امروز با نام لشکر فاطمیون شناخته می‌شود. بنیانگذار این گروه علیرضا توسلی ملقب به ابوحامد بود که در ۹ اسفند سال ۱۳۹۳ در منطقه تل قرین در نزدیکی مرزهای فلسطین همراه با معاونش رضا بخشی (فاتح) توسط موشکی که از هواپیمای بدون سرنشین اسرائیلی شلیک شد، به شهادت رسیدند.

قسمت اول گفتگو را اینجا بخوانید؛

افغان‌ها اگر عاشورا بودند پشت امام را خالی نمی‌کردند

خون شهیدان ابوحامد و فاتح، جان دوباره‌ای به این لشکر داد به نحوی که مجاهدان و جوانان افغان از سرتاسر دنیا، خصوصا از شهرها و روستاهای ایران، تمام تلاششان را می‌کردند تا به سوریه بروند. شجاعت و جنگ‌آوری این مبارزان در نبرد سوریه بی‌بدیل بود. مشرق افتخار دارد در سال ۱۴۰۱ نیز گفتگو با خانواده شهدای مدافع حرم، خصوصا شهدای فاطمیون را ادامه دهد تا این سرشناسان در آسمان و گمنامان در زمین را بیشتر به نسل جوان بشناساند. دوست خوبمان ابوابراهیم در اصفهان، با خانواده شهید محمدحسین محسنی گفتگویی ترتیب داده است که متن آن را بی کم و کاست در چند قسمت،‌ تقدیم می‌کنیم.

«محمدحسین» خیلی خاکی بود! + عکس

**: از آخرین اعزامشان بگویید، آخرین باری که رفتند به سوریه.

پدر شهید: آخرین اعزامش برج ۷ یا ۶ سال ۹۵ بود. رفتنش زمین تا آسمان فرق می کرد. همه چیزش فرق داشت. قدرت خدا پدر و مادر یک گواهی هایی برای دلشان صادر می کند… یک طور دیگر بود.

**: چطور بود؟ یک مقدار توضیح می دهید؟

پدر شهید: همه چیزش فرق می کرد دیگر؛ سری آخر با همه خداحافظی کرد، حتی یک عمویش تهران است و کارگاه دارد؛ با پسرهایش آنجا در کارگاه کار می کنند؛ الان هم آنجا هستند؛ اگر می رفت تهران،‌ اول می رفت کارگاه عمویش به عمویش و به پسرهای عمویش سر می زد بعد می آمد اصفهان. عمویش می گفت: آن سر شب بود، برای نماز گفت مرا زود بیدار کنید؛ برای اینکه خواب نمانم. بلند بشوم که می خواهم جایی بروم و کار دارم. گفتم کجا می روی؟ گفت می روم جایی کار دارم. گفت دوباره می خواهی اعزام شوی؟ خندید و خوابید. گفت صبح صدایش زدیم و بلند شدیم، گفت ساعت چند است؟ ساعت دور و بر ۶ بود. سریع بلند شد؛ عجله ای نماز خواند و گفت من می روم یک خرده دیرم شده. همیشه هم خداحافظی می کرد، می خندید می رفت. گفت این سری که دوباره رفت، تا چهار راه، تا آن ته رفت و دوباره برگشت. برگشت گردن عمویش را بغل کرد و گفت عموجان! حلال کن ما را دیگر، اگر ندیدیم همدیگر را.

این سری آخرش بود. بعدش زنگ زد برای ما. آخرهای برج ۸ بود، با علی آقا و آبجی‌اش می رفتیم طرف باغ رضوان؛ یک مقدار پیاده روی داشت تا خط اتوبوس. می رفتیم طرف خط که گوشی زنگ خورد. نگاه کردیم دیدیم حسین آقاست. سلام علیک کرد و گفت بابا! هماهنگ کردیم ان‌شاالله می آوریمتان حرم بی بی زینب. گفتم بابا، خودت هم هستی؟ گفت ان‌شاالله، من هستم، آره آره من هستم. دیگر سوار ماشین شدیم. درست آنتن نبود؛ باغ رضوان که رفتیم و رسیدیم می‌خواستیم دوباره صحبت کنیم؛ دیگه هر چه زنگ زدم، تلفن نگرفت. فقط پیامک داد به من، بابا جان یک کت و شلوار قشنگ جور کنی ان‌شاالله بیایید اینجا با هم باشیم. این آخری پیامش بود.

**: شما را دعوت کرد بروید سوریه؟

پدر شهید: بله.

**: رفتید حرم بی بی زینب زیارت؟

پدر شهید: بله.

**: آنجا دیدینش؟

پدر شهید: نه دیگر؛ من دو سال بعدش رفتم.

**: یعنی اینکه شما را دعوت کرد دو سال بعدش رفتید سوریه، چرا این همه طول کشید؟

پدر شهید: خب اینها من را دو سال بعد دعوت کردند.

**: این آخرین صحبتی بود که با شهید داشتید و تلفنی بود؟

پدر شهید: بله.

**: از نحوه شهادت محمد حسین چیزی می دانید؟

پدر شهید: بله، تک تیرانداز زده بودش؛ فقط یک گلوله به گردنش زده بودند.

**: فقط همین بوده؟

پدر شهید: بله.

**: ما درباره شهید محمدحسین محسنی یکسری در گلزار شهدای اصفهان صحبت می کردیم. یکی از رزمندگان فاطمیون آمده بود و می گفت محمدحسین محسنی آن روزهای آخری که نزدیک به شهادتش بود خیلی فرق کرده بود؛ رفتارش متفاوت شده بود. خود آنها می گفتند؛ از جمله اینکه بیدار می شد و نماز شبش را می خواند. نزدیک به شهادتش که می شود رفتارشان فرق می کرد؛ نمازش سر وقت شده بود؛ نماز شب می خواند؛ بچه ها را هم بیدار می کرد. از این ویژگی‌اش چیزی می دانید یا کسی چیزی گفته است؟

پدر شهید: بله، من برای رفتنش سوریه که راضی شدم، باهاش صحبت کردم گفتم بابا جان می روی برای سوریه، آنجا حساب و کتابی دارد، حواست را جمع کن، حالا انسان است. بچه نمازخوانی بود، با خدا بود، همیشه از بچگی در هیئت های ایرانی و افغانستانی، در همه هیئت ها می رفت؛ گفتم بعضی وقت ها انسان است ما هم بعضی وقت ها صبح خواب می مانیم، شاید نماز صبح قضا شود ، گفتم بابا جان! واقعا تلاش کن نمازت قضا نشود. همیشه بعد از آنکه صحبت می کردیم زنگ می زد اول از همه می گفتم بابا جان نمازت قضا نشود؛ می گفت نه بابا جان، خیالت راحت باشد. حتی خدا رحمت کند با شهید ابراهیم هم بود.

**: شهید مصطفی صدرزاده را می گویید؟

پدر شهید: بله، با این هم یکی دو بار اعزام شدند از تهران. وقتی باهاش صحبت می کردیم، متوجه شدیم.

**: با شهید سید ابراهیم صحبت می‌کردید؟

پدر شهید: بله، دوباره بهش می گفتم، کارهایت درست است؟ می گفت بله، خیالت جمع باشد، حسین آقا… ماشالله از نظر قد و هیکل درشت بود، گفت نه بابا مگه بچه است، الحمدلله اینجا شاید در بسیج و اینها دیده اید، حواستان یک مقدار جمع باشد. همیشه هم خدا رحمتش کند می گفت باشد چشم. حتی یکسری از سوریه زنگ زد باهاش صحبت کردیم، گفت این محمدحسین را آقای محسنی نمی شود کنترلش کنم! گفت ما آمدیم در خط، این را گذاشته بودم برای یک کار کم‌خطر. با ماشین مهمات آمده بود به خط. یکهو دیدم حسین آقا جلویمان سبز شده، گفتم باشد طوری نیست، من چیزی نمی گویم اما یک خرده مواظب خودت باش. خدا رحمتش کند همیشه می گفت چشم.

«محمدحسین» خیلی خاکی بود! + عکس

**: خبر شهادت شهید را کی به شما داد؟ چطور به شما اطلاع دادند؟

پدر شهید: والا حقیقتش چند روزی کارخانه بودم. یک طور دیگر شده بودم؛ سرکار می رفتم صاحب کارمان می گفت محسنی! چته چطور شدی، مریضی؟ می گفتم نه، یک طوری هستم؛ چون زنگ نمی زد، هر چه زنگ می زدم و پیام می دادم جواب نمی داد. نگرانی خودم را زیاد بروز نمی‌دادم که چرا اینطوری می‌کند. بعدش به سعید مسافر زنگ زدم و گفتم محمدحسین را می‌شناسید؟ گفت آره، اتفاقا می شناسمش. شما؟ گفتم من پدرش هستم. گفت باشد چشم، پرس و جو می کنم خبرش را به شما می دهم. دیگر دو سه روز طول نکشید که تماس گرفت و گفت بله، یکی از دوستانش در منطقه جنگی حلب هست. گفت همه فرار کرده‌اند و درگیری بوده، دیگر محمدحسین را ندیده‌ایم، فقط برایش دعا کنید. فردایش بود که خبردار شدم محمدحسین شهید شده.

**: کی بهتان خبر داد؟

پدر شهید: همین سید مسافر دوباره زنگ زد و خبر را داد.

**: چی گفت؟

پدر شهید: اول گفت آقای محسنی! محمدحسین زخمی شده. گفتم کجا هست؟ گفت درون سوریه هست، دعا کنید برایش ان‌شاالله خوب می‌شود. از همه چی اطلاع داشت. گفتم چی شده؟ گفت یک گلوله خورده توی گردنش. گفتم زنده است؟ گفت دعا کنید، فقط دعا کنید…

**: نگفت شهید شده؟

پدر شهید: چرا، بعدش گفت. دیگر همه خانواده خبردار شدیم.

**: از دفعه اولی که پیکر شهید را دیدید برایمان بگویید.

پدر شهید: اولین بار پیکر را به خانه آوردند. تابوت شهید را در حیاط خانه گذاشتند. خدا رحمتش کند یکسری در همین حرم بی بی زینب (زینبیه اصفهان) جلسه گرفتند؛ از استاندار و شهردار و مسئولان پاسگاه منطقه زینبیه آمده بودند و درباره بچه های فاطمیون صحبت می‌کردند. خدا رحمت کند کربلایی حسین گفت چقدر طول می‌دهید؟ شهدای افغانی را که می آورند می برند بیرون خاک می کنند، چرا اینها را مثل شهدای ایرانی ما تشیع نمی کنید؟!

**: این را در مورد شهید محسنی گفته بود؟

پدر شهید: بله، آقا سعید مداح است و گاهی در حیاطمان می آید و روضه می‌خواند. گفت خدا رحمت کند این شهید ما را. اول ایراد گرفت و با شهامت گفت باید شهدای فاطمیون را هم در همین جا تشییع و خاکسپاری کنیم. محمدحسین اولین شهید هم بود که در منطقه زینبیه تشییع می‌شد.

**: پیکر شهید را اول آوردند خانه‌تان؟ دیدید پیکرش را کامل؟ سالم بود؟

پدر شهید: در خانه نگذاشتند، به خاطر دخترها و خواهرها نگذاشتند تابوت را باز کنیم. در گلزار شهدا، پیکر محمدحسین را دیدم.

**: در موقع خاکسپاری؟

پدر شهید: بله.

«محمدحسین» خیلی خاکی بود! + عکس

**: از مراسمات شهید برایمان بگویید.

پدر شهید: بعد از خاکسپاری همیشه شب های جمعه هیئت داشتیم. یک دوست هست به نام حمید رمضانی از برادران ایرانی ما هست. می روند تهران و همه جا گشته بودند؛ عاشق این بود که برود سوریه؛ با محمدحسین دوست شده بود؛ حتی فکر کنم مشهد هم رفته بودند با هم؛ همه جا با هم بودند. دیگه گفته اینجا نمی شود، فقط یکسری می آمد خانه ما، از سر کار آمدند، حسین هم بود، با دوستش رمضانی آمدند؛ گفت حاج آقا باید بروی زبان افغانی یاد بگیری، تا بتوانی به سوریه بروی. خندید و گفت باشد. بعدش رفتند. حاج آقا رمضانی هم رفت سوریه. البته مهندس برای جنگ نرفته بود، برای بازسازی مسجدها و خانه‌ها رفت.

**: در خدمت برادر شهید محمدحسین محسنی هستیم، لطف می کنید اول خودتان را معرفی کنید؟

برادر شهید: من علی، برادر شهید محسنی هستم.

**: نمی خواهیم زیاد اذیتتان کنیم؛ چون پدر هستند، یک مقدار پسرها رودربایستی دارند و صحبت خاصی را با پدرشان نمی کنند. اما شاید آن اتفاقاتی که در روز می افتد را راحت‌تر به برادرشان بگویند. می خواستم در مورد شهید محمدحسین محسنی چند دقیقه ای خودتان هر چه صلاح می دانید صحبت کنید و در آخر هم یک خاطره ای که خودتان دوست دارید، برایمان بگویید.

برادر شهید: اینکه هر بار می رفتند برای سوریه، رفتار و کردارشان را ما حس می کردیم. خودش هم می گفت که من آنجا دوست های خیلی خوبی دارم، نمازم آنجا قضا نمیشود، با ابوعلی، سید ابراهیم، سید مصطفی دوست بود.

**: اینجا چطور بودند؟ رفتارش با شما اینجا چطور بود؟ با هم رفیق بودید؟

برادر شهید: خیلی خوشحال بود، به قول خودمان خاکی بود. با همه رفیق می شد. در فامیل و محله، کسی نبود که ازش ناراحت شود.

**: یک خاطره ای که ازش یادتان است یا توصیه ای که به شما می گفتند را برای ما هم بگویید؟ چه توصیه ای به شما می کردند؟ دفعه آخری که رفتند صحبتی کردند؟

برادر شهید: نه؛ موقعی که رفتند، من کوچک بودم، ۱۴ سالَم بود.

**: خداحافظی نکردند باهاتون؟

برادر شهید: خداحافظی کردند مثل همیشه، با من زیاد حرف نزد ولی عمویم که می گفت با آنها دیگه خداحافظی مفصل کرده بود.

«محمدحسین» خیلی خاکی بود! + عکس

**: خیلی ممنون. لطفا به حاج آقا (پدربزرگ شهید) بگویید چند کلمه راجع به شهید محسنی صحبت می‌کنند؟ فقط چند کلمه؛ هر چی خودشان می خواهند.

پدر شهید: بابایم فقط گوش هایش سنگین است، بابا جان درباره حسین آقا صحبت می کنی؟

بابا جان: نمی توانم.

**: در حد دو سه کلمه نمی توانید صحبت کنید؟

باباجان: نه، نمی توانم…

**: ببخشید ما بهتان زحمت دادیم…

*ادامه دارد

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«محمدحسین» خیلی خاکی بود! + عکس بیشتر بخوانید »

«مرتضی» با تن مجروح به دنبال دوستان شهیدش رفت!

«مرتضی» با تن مجروح به دنبال دوستان شهیدش رفت!



خودش ماشین را با یک راننده برمی‌دارد که برود. می رود بچه ها را جمع کند، وقتی نیروها را جمع می کند، از آن طرف یک موشک کُرنر می خورد که آقا مرتضی همانجا به شهادت می رسد…

گروه جهاد و مقاومت مشرق – سه داغ و غم فرزند، حاج خانم کریمی را آنقدر قوی کرده بود که وقتی گفتند مرتضی در سوریه شهید شده و پیکرش هم نیامده، مقاومت کرد و حتی حاضر شد مادریِ چند شهید گمنام و چند شهید از شیرگاه‌های بهزیستی را قبول کند.

قسمت قبلی گفتگو را هم بخوانید؛

مادر شهید: بیست روز در کُما بودم! + عکس

مادر شهید: مرتضی پسر من نبود! + عکس

مادر شهید مرتضی کریمی شالی وقتی به مهمانخانه طبقه دوم خانه‌شان وارد شد، ابهت و صلابتش، رشته افکار و سئوالاتمان را به هم ریخت. چند دقیقه صبر کردیم تا فضا به حالت عادی برگردد و مصاحبه را شروع کنیم. آنچه در یک صبح زمستانی بین ما و مادر شهید کریمی و همسرِبرادر شهید گذشت را در شش قسمت برایتان آماده کرده‌ایم. در روزهایی که حدود ۶ ماه از پیدا شدن بخشی از پیکر آقامرتضی می‌گذرد و حالا آرامشی عجیب به دل مادر داغدار خانواده نشسته است…

**: شما تلفنشان را داشتید؟ چطور به دست آوردید؟

مادر شهید: از حاجی آقا گرفتم. بعد گفتم که چرا می گذارید آقا مرتضی برود. گفت مگر شما رضایت نمی دهید؟ گفتم نه؛ گفت شما رضایت ندهید من از خدایم است؛ چون ایشان هم خیلی می آید؛ چون می گفت آقا مرتضی دست راست من است؛ آقای بنایی خیلی به آقا مرتضی علاقه داشت، چون فرمانده‌اش می گفت هر جایی که ما بگوییم آقا مرتضی آنجا آماده‌باش است، اگر سخت‌ترین جایی باشد که برایش خیلی سخت باشد، واقعا مرگ جلوی چشمش باشد، آماده باش است، نمی گوید نه، به بچه های دیگر می گوییم، می گویند نه، ولی آقا مرتضی آماده باش است.

«مرتضی» با تن مجروح به دنبال دوستان شهیدش رفت!

گفتم من نمی خواهم آقا مرتضی برود. گفت شما نخواهید من نمی گذارم. که شب دیدم آقا مرتضی آمد خانه ما. دیدم خیلی ناراحت است، قیافه‌اش خیلی گرفته بود. داخل نمی آمد؛ گفتم حاج آقا چرا آقا مرتضی داخل نمی آید؟ گفت ناراحت است از دست شما! آمدم بیرون گفتم چیه؟ گفت کار خودت را کردی؟ گفتم چه کار کردم؟ گفت مثلا به آقای بنایی زنگ زدی که چی؟ گفتم خب دیگر چه کار کنم؟ دیگر دستم از همه جا بریده بود. گفت که من از بالا نامه آوردم مادر، من فقط اگر شما اجازه بدهید همین الان می روم، من اصلا از بنایی نامه نگرفتم، از بالا نامه گرفتم. باز هم همین طوری آمد، به زور آوردمش داخل خانه و نشست. گفت من صبح می آیم اینجا، گفتم بیا، همین طور جلوی پاهام زانو زد و نشست. دستش را زد روی پاهام و گفت مادر! من یک خواهشی از شما دارم. گفتم بگو پسرم. گفت من یک چیزی می خواهم به شما بگویم اگر قبول کردی می روم، اگر قبول نکردی نمی روم. گفتم بگو. گفت مادر! فردای قیامت شما می توانی به حضرت زهرا جواب بدهی؟ می توانی به حضرت زینب جواب بدهی و بگویی من مرتضی را از شما بیشتر خواستم و نگذاشتم مرتضی بیاید دفاع از حرم حضرت زینب؟ این را که گفت من خیلی ناراحت شدم؛ بدنم داغ شد، اصلا واقعا خجالت کشیدم که پسرم بیاید جلوی پایم زانو بزند و بگوید که فردای قیامت می توانی جواب حضرت زهرا را بدهی؟ اینها را که گفت، گفتم پسرم برو فدای حضرت زینبت کردم؛ برو، همه زندگی‌ام فدای حضرت زهرا. بچه هایم فدای حضرت زهرا، برو پسرم  برو سپردمت به همان حضرت زینب، برو.

مرتضی هم بلند شد و جیغ کشید و داد کشید و می‌گفت بچه ها! مادر راضی شد. همه آمدند گفتند چی شد مامان، چرا راضی شدی؟ چی شد؟ گفتم چیزی را گفت که فهمیدم آقا مرتضی مال من نیست. حالا آقا مرتضی پیش من یک امانتی است؛ من هم این امانت را به صاحبش می سپارم، حالا صاحبش می داند و خود آقا مرتضی، من سپردم به صاحبش. که آقا مرتضی رفت؛ روز بعدش، شب دیدم بچه ها و خانمش را آورد گذاشت اینجا، گفت مامان من پادگان انارکی آموزشی دارم باید به بچه‌ها آموزش بدهم. چون در این محله‌مان فرمانده بسیج بودند، بعد از ظهرها می آمدند در این پادگان و اینجا هم فرمانده بسیج بودند؛ بعد در پادگان انارکی هم بچه ها را آموزش می داد.

**: پارگان انارکی کجاست؟ حاشیه تهران است؟

مادر شهید: من خودم درست نمی دانم، بله حاشیه تهران است؛ شاید سمت پاکدشت و آن طرف‌ها باشد.

بعد گفتش که من می روم آنجا و فردا صبح می آیم. ایشان رفتند و بچه هایش هم اینجا بودند؛ صبح ساعت ده یازده بود دیدم زنگ زدند؛ بلند شدم در را باز کردم؛ دیدم آقا مرتضی است؛ آمد و گفت مامان من امروز اعزامم، باید بروم؛ پرواز دارم؛ گفتم کجا؟ گفت سوریه. گفتم شما گفتی یک هفته دیگر می روم؟ گفت نه دیگر همه چیز آماده است، امروز من دارم می روم. من بلند شدم بچه ها و خانمش را صدا کردم، خانمش واقعا ناراحت بود؛ حتی بری خداحافظی هم بلند نشد گفت که …

**: ایشان هنوز هم راضی نبودند؟

مادر شهید: نه راضی نبود. بلند نشد از فرط ناراحتی‌اش، آقا مرتضی دولا شد و دست داد و گفت حلالم کن؛ همسرش اما هیچی نگفت. گفتم آقا مرتضی! خانومت ناراحت است، چون دوست ندارد شما بروید، دلش نمی خواهد شما بروید. گفت مامان! دیگر من می روم. گفتم این بچه هایت را چه کار می کنی؟ گفت بچه هایم خدا دارند. حنانه خانم و ملیکا خانم خدا دارند. بعد برگشت گفت مادر! به خدا اگر ما نرویم فردا باید در همین کشورمان با دشمن بجنگیم، ناموسمان دست دشمن بیفتد، به قول حضرت آقا ما در همدان و اصفهان باید با این دشمن و با این داعش بجنگیم؛ مادر! نمی شود ما نرویم، باید برویم. دیگر بلند شدم قرآن را برداشتیم با پدرش و بچه ها رفتیم دم در؛ از زیر قرآن ردش کردم؛ بدرقه اش کردم و رفت.

**: وسایلشان را همراهشان آورده بودند؟

مادر شهید: همه وسایلش را در ماشین پیش دوستانش گذاشته بود؛ نیاورده بود. کاملاآماده بود. فقط منتظر رضایت ما بود.

**: حاج آقا و آقا مصطفی چطور؟ راضی بودند؟

مادر شهید: بله راضی بودند، چون آقا مصطفی همیشه بهش می گفت آقا مرتضی! اسم من را هم بنویس، من را هم با خودت ببر. پیش من نمی گفت، ولی همیشه می گفت من را هم ببر. چون گفته بود نه، ما دو تا نمی توانیم برویم؛ دو تایی برویم مادر خیلی دلتنگ می شود.

**: آقا مصطفی چند سال بزرگتر از آقا مرتضی هستند؟

مادر شهید: یک سال فرق دارند. وقتی من این را بدرقه کردم پشتش داشتم دعا می خواندم، گفتم ما هم بیاییم فرودگاه؟ گفت نه مادر، بچه ها هستند، من با بچه ها می روم. وسط کوچه بود برگشت، برگشت خندید، گفتم چیه؟ چیزی جا گذاشتی آقا مرتضی؟ گفت نه مادر، یک چیز خوب را جا گذاشتم، گفتم چیه؟ گفت آن دعایی که باید برای من بکنی؛ آن دعا را بکن. توی دلم گفتم دعای شهادت را می خواهی مرتضی جان؟ برو سپردمت به حضرت زینب، هر چی صلاح حضرت زینب است همان باشد. که آقا مرتضی رفت.

**: شما آقا مرتضی را دعا کردید یا نه؟

مادر شهید: بله آن دعا را کردم.

**: یعنی واقعا دل بریدید از آقا مرتضی؟

مادر شهید: گفتم چون خودش می‌خواهد، چون چیزی است که در دلش خودش است، آرزویش را دارد، بگذار به آرزویش برسد؛ چون هر چیزی را که آرزو  می‌کرد به دست می آورد. گفتم بگذار این را هم به دست بیاورد؛ این آرزویش را هم به دست بیاورد. ولی من سپردمش به حضرت زینب. که رفت. شب به من زنگ زد و گفت مادر! من جلوی حرم حضرت رقیه هستم، سلام بده. سلام دادم به حضرت رقیه؛ گفتم حضرت رقیه! مرتضی را سپردم به شما… که دیگر رفت و تا ده دوازده روز، هر شب به من زنگ می زد. دیگر آن شب به من زنگ زد و گفت من می‌روم جایی، دو سه روزی به شما زنگ نمی زنم؛ بعدا که می آیم خودم برایتان زنگ می زنم؛ ناراحت نباشید. خودم که می دانستم اینها آماده‌باش هستند برای حمله، چون همه چیز را مادر می داند که بچه‌اش چه کار می کند. دیگر آقا مرتضی رفت. همان روز صبح بود، اصلا آن روز من حالم یک طوری بود، برگشتم به همسر آقا مرتضی گفتم که پاشو برویم دخترم.

«مرتضی» با تن مجروح به دنبال دوستان شهیدش رفت!
همرزمانی که با مرتضی کریمی شالی به شهادت رسیدند

**: یعنی فردای آن شب و آخرین تماس، شما از صبح دلشوره داشتید؟

مادر شهید: بله، دلشوره داشتم؛ حالت خوبی نداشتم. دخترم چون چشمش را عمل کرده بود آمده بود خانه بستری بود، به همسر آقا مرتضی گفتم پاشو برویم، حال دخترم را بپرسیم بیاییم؛ بلند شدیم رفتیم، قبل از آن دیدم آقا مصطفی آمد؛ خیلی حالش خراب است؛ ناراحت است؛ چهره‌اش سیاه شده بود؛ گفتم چیه؟ گفت مریض بودم مرخصی گرفتم آمدم. دیدم نمی تواند بخوابد؛ نمی تواند بنشیند؛‌ رفت بیرون، دوباره برگشت، گفت مامان! علیرضا مرادی شهید شده، حسین امیدواری شهید شده…

**: اینها دوست‌های آقا مرتضی هستند که در همین محله زندگی می‌کنند؟

مادر شهید: بله، اینها در همین محله بودند که نیروهای آقا مرتضی بودند و آقا مرتضی اینها را برده بود، از زمان بسیج با هم بودند… گفتم پس آقا مرتضی چی؟ گفت نه، خبری از مرتضی نیست. ایشان رفتند خانه آقا علیرضا امیدواری و  من با عروسم رفتم خانه دخترم. دیدم پدر آقا مصطفی هم آمد خانه دخترم، گفت شما اینجایید؟ گفتم بله، ما نشسته بودیم دیدیم آقا مصطفی هم آمد، گفت بابا بلند شو برویم خانه آقا علیرضا (امیدواری).

**: منظورتان شهید علیرضا امیدواری است؟

مادر شهید: بله، اینها رفتند به خانه شهید امیدواری و من آرام و قرار نداشتم؛ آمدیم خانه. تازه در خانه نشسته بودم که دیدم مصطفی آمد؛ ‌دیدم مصطفی اصلا در یک حالتی هست که اصلا نمی تواند سر پا بایستد، گفتم چی شده آقا مصطفی؟ گفت هیچی؛ دوستان آقا مرتضی دارند می آیند. دوست هایشان آمدند به خانه ما و گفتد که حاج خانم! ناراحت نشو، کاری است که شده؛ مرتضی خواسته ای که خواست، آرزویی که داشت به آن آرزویش رسید، آقا مرتضی به شهادت رسید. نشسته بودم، بلند شدم و گفتم یا حضرت زینب! همانطوری که مرتضی را سپردم به شما، شما خودتان به من آن صبری که شما خودتان داشتید را به من هم بدهید که من هم بتوانم سر پا بایستم؛ بتوانم جلوی دشمن قد خم نکنم؛ بایستم و مهمان‌های آقا مرتضی را پذیرایی کنم، در مراسم آقا مرتضی بایستم و مقاوم باشم؛ بچه‌های آقا مرتضی را نگهداری کنم. بلند شدم که دیگر همان روز شبش فرمانده های آقا مرتضی آمدند منزلمان، چند تا عکس آوردند، ۱۳ تا عکس بودند که ۱۲تا از نیروهای آقا مرتضی بودند که به شهادت رسیده بودند، آقا مرتضی خودش هم که سیزدهمین نفر بودند.

**: در همان خانطومان؟

مادر شهید: بله.

**: حال حاج آقا چطور بود؟ حاج آقا هم آمادگی این خبر را داشتند؟

مادر شهید: بله، حاج آقا چون خودشان خیلی به منطقه رفته بودند، در دوران جنگ به جبهه رفته بودند، چون اینها را خودش می دانست که هر کسی برود بالاخره این چیزها را دارد یا شهادت است، یا جراحت، یا اسارت. گفت من می دانستم وقتی آقا مرتضی رفت گفتم بالاخره این راهی دارد یا شهید است یا مجروح است یا اسیر است، فقط ان‌شاالله پسرم اسیر نشود. دست دشمن نیفتد. بعد دیگر اینها آمدند و خبر را دادند.

**: به همسرشان چه کسی خبر داد؟

مادر شهید: همسرشان هم منزل ما بودند، همان وقتی که رفیق‌هایش آمدند همسر و فرزندانش هم در منزل ما بودند و خبردار شدند.

**: یعنی در این فاصله ده، دوازده روز که آقا مرتضی رفته بودند، بچه ها ماندند اینجا پیش شما؟

مادر شهید: بله پیش من بودند.

**: آقا مصطفی کلا پیش شما زندگی می کرد؟

مادر شهید: بله، طبقه سوم زندگی می کند. بعد دیگر آن شبی که اینها صبحش عملیات داشتند، شبش آقا مرتضی می رود غسل شهادت می کند، بعد می آید می گوید بچه ها! بیایید یک روضه حضرت رقیه را برایتان بخوانم. چون آقا مرتضی مداح و روضه‌خوان بود. خیلی اهل بیتی بودند. ولی واقعا جانش فدای اهل بیت شد؛ خوشا به سعادتش. چون همیشه وقتی می آمد در خانه فقط سینه می زد و در دهانش «یا زینب» و «یا زهرا» بود. می گفتم پسرم تو می روی مداحی و در این روضه ها این همه می خوانی سیر نمی شوی، می آیی در خانه و باز هم می‌خوانی؟… می گفت مادر! عاشقم، عاشق حضرت زهرا هستم؛ ان‌شاالله روزی بشود که مثل حضرت زهرا گمنام بمانم. می گفتم پسرم، این دعاها لیاقت می خواهد. می گفت شاید یک لیاقتی داشته باشیم.

وقتی آن شب که می خواهد برود، روضه حضرت رقیه را می خواند. آن راوی ای که آنجا بود برایمان صحبت می کرد و می گفت روضه حضرت رقیه را که خواند، همه بچه ها جمع شدند، افغانی‌ها، ایرانی‌ها، سوری‌ها، همه جمع شدند برای شنیدن این روضه؛ دیگر آن شب غوغا شد. واقعا آن شب یک محشری بود آنجا. می گفت نشستیم روضه را گوش کردیم و دیگر بلند شدند.

وقتی روی لباس‌ها، اسم‌ها را می نوشتند، یکی از دوستانش گفت من روی لباس‌هایش اسمش را می نوشتم، آمد لباس‌ها را از دست من گرفت و خط زد و گفت من می خواهم گمنام بمانم چرا این کار را می کنی؟ بعدش گفت بچه‌ها! چه خوب است فردا مثل آقاییم اباعبدالله الحسین به شهادت برسم؛ سر در بدن نداشته باشم، مثل ابوالفضل العباس دست نداشته باشم؛ مثل علی اکبر حسین اِربا اربا بشوم. بچه ها خندیدند و گفتند مگر با یک تیر می شود این نحو به شهادت برسی؟ برگشت خندید و گفت خدا را چه دیدی؟ خدا بخواهد می شود. بعد همان روز که بچه ها یکی یکی به شهادت می رسند، اولین مجید قربانخانی شهید می شود، علیرضا مرادی شهید می شود، بعد حسین امیدواری شهید می شود، بعد یکی یکی این بچه هایی که اسم هایشان را فعلا نمی دانم و مال جاهای مختلفی هستند، یکی یکی شهید می شوند و آقامرتضی می نشیند و گریه می کند. خودش هم تیر خورده بوده؛ بچه ها می گفتند به پهلویش و بازویش تیر خورده بوده؛ می گفت نشسته بود و گریه می کرد. می گفت زخمش را ما بستیم و گفتیم بیا برویم بیمارستان، گفت نه، من نیروهایم همه شهید شده‌اند، من بروم بیمارستان که چی؟ من باید بروم پیکر نیروهایم را جمع کنم.

«مرتضی» با تن مجروح به دنبال دوستان شهیدش رفت!

**: یعنی هنوز سر پا بود؟

مادر شهید: بله هنوز سرپا بوده؛ همان موقع بلند می شود؛ هر چی فرمانده‌اش می گوید باشد، من می روم بچه ها را می آورم، می گوید نه، من خودم باید بروم. خودش ماشین را با یک راننده برمی‌دارد که برود. می رود بچه ها را جمع کند، وقتی نیروها را جمع می کند، مجروح ها را جمع می کند، شهدا را جمع می کند و می گذارد در ماشین، از آن طرف یک موشک کُرنر می خورد که آقا مرتضی همانجا به شهادت می رسد…

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«مرتضی» با تن مجروح به دنبال دوستان شهیدش رفت! بیشتر بخوانید »

سفر به سوریه در ایام نوروز چقدر آب می‌خورد؟

سفر به سوریه در ایام نوروز چقدر آب می‌خورد؟



سفرهای نوروزی سوریه از ۲۰ اسفندماه از پنج فرودگاه کشور آغاز می‌شود که با توجه به تنوع بسته‌های زیارتی، هزینه این سفرها از ۷ میلیون و ۴۲۰ هزار تومان تا ۹ میلیون و ۱۰۰ هزار تومان است.

به گزارش مجاهدت از مشرق، ثبت‌نام سفر نوروزی به سوریه از نهم اسفندماه آغاز شد و با توجه به تکمیل نشدن ظرفیت کاروان‌ها، نام‌نویسی از متقاضیان در برخی از استان‌ها همچون تهران و خراسان رضوی ادامه دارد. البته ظرفیت‌ها رو به پایان است و در هر کاروان تعداد محدودی از سهمیه‌ها باقی مانده است.

سفر به سوریه در ایام نوروز چقدر آب می‌خورد؟
ظرفیت کاروان‌های نوروزی سوریه از تهران

۲ هزار ایرانی در ایام نوروز به سوریه مشرف می‌شوند

امسال پس از حدود یک دهه تعطیلی سفرهای زیارتی به سوریه، نخستین سالی است که زائران ایرانی در ایام نوروز به حرم حضرت زینب و رقیه سلام‌الله علیهما مشرف می‌شوند. بر همین اساس هم سازمان حج و زیارت با ارائه بسته‌های زیارتی متنوع، ثبت‌نام از متقاضیان این سفر معنوی ثبت‌نام می‌کند.

اعزام‌های نوروزی سوریه از بیستم اسفندماه آغاز می‌شود و تا یازدهم فروردین سال آینده ادامه دارد. در این دوره از اعزام‌ها حدود ۲ هزار نفر از طریق هوایی در روزهای یکشنبه، سه‌شنبه و پنج‌شنبه به دمشق اعزام می‌شوند.

سفر به سوریه در ایام نوروز چقدر آب می‌خورد؟

همچنین با توجه به افزایش تقاضا در سایر استان‌های کشور، ثبت‌نام سفر سوریه در ایام نوروز به صورت سراسری انجام شده است. با این وجود اعزام‌ها از پنج ایستگاه پروازی تهران، شیراز، کرمان، تبریز و مشهد با شرکت‌های هوایی ماهان، ایران‌ایر و اجنحةالشام صورت می‌گیرد و به این ترتیب زائران سایر استان‌ها از ایستگاه پروازی استان همجوار به دمشق اعزام خواهند شد.

هزینه سفر سوریه در ایام نوروز چقدر است؟

یکی از موضوعات مبهم برای بسیاری از زائران سفرهای نوروزی به سوریه، هزینه این سفر معنوی است که البته این مبلغ برای استان‌های مختلف با هم تفاوت دارد. سازمان حج و زیارت نیز برای روشن شدن هزینه‌های زائران به صورت تفکیکی این مبالغ را تعریف کرده است.

سفر به سوریه در ایام نوروز چقدر آب می‌خورد؟
تکمیل ظرفیت کاروان‌ها در برخی استان‌ها

در سفرهای نوروزی سوریه اعزام‌ها در چهار بسته زیارتی سه شب، چهار شب، پنج شب و هفت شب انجام می‌شود که هزینه این سفرها در ایام نوروز به ترتیب هفت میلیون و ۴۲۰ هزار تومان، هشت میلیون و ۱۰۰ هزار تومان، هشت میلیون و ۶۳۱ هزار تومان و ۹ میلیون و ۱۰۰ هزار تومان است. البته این مبلغ برای سایر استان‌ها با توجه به بالا بودن هزینه پرواز بیش‌تر است.

هزینه پرواز سفر سوریه در نوروز ۱۴۰۱

در سفرهای نوروزی سوریه هزینه‌های سفر تقسیم‌بندی شده و مشخص است و با توجه به اجرایی شدن شیوه نوین اعزام‌ها، بخش قابل توجهی از هزینه‌ها به پرواز اختصاص دارد. هزینه پرواز تهران ـ دمشق ـ تهران چهار میلیون و ۲۰۰ هزار تومان است که برای هر طرف این مبلغ ۲ میلیون و ۱۰۰ هزار تومان درنظر گرفته شده است. این امر در حالی است که از سایر ایستگاه‌های پروازی این مبلغ به پنج میلیون تومان افزایش می‌یابد.

سایر خدمات همچون اسکان زائران در هتل‌های سه ستاره از ۹۱۸ هزار تومان تا یک میلیون و ۴۷۵ هزار تومان است و بخشی دیگر از هزینه‌ها همچون بیمه برای همه زائران به صورت یکسان ۳۰ هزار تومان است. علاوه بر این، با توجه به لزوم داشتن جوابیه منفی آزمایش کرونای زائران هنگام بازگشت به کشور، مبلغ ۵۸۲ هزار و ۹۳۰ تومان تا ۵۹۱ هزار و ۳۴۵ تومان از هزینه نهایی سفر سوریه مربوط به آزمایش PCR در سوریه است.

سفرهای نوروزی به سوریه در تهران در همه بسته‌های زیارتی انجام می‌شود، اما در برخی از استان‌ها که پرواز مستقیم به دمشق ایجاد شده است، با توجه به نیازسنجی صورت گرفته قبل از آغاز پروازها، اعزام‌ها در بسته‌های زیارتی پنج و هفت روزه انجام می‌شود.

به گزارش مجاهدت از مشرق، سفر به سوریه در یک دهه اخیر به دلیل ناامنی و حضور داعش امکان‌پذیر نبود؛ تا اینکه آذرماه سال ۹۸ به صورت محدود سفرهای زیارتی به سوریه برقرار شد. اما این بار، شیوع کرونا دوباره سفرهای زیارتی به سوریه را متوقف کرد و در نهایت پس از توافق صورت گرفته رئیس سابق سازمان حج و زیارت با مسؤولان سوری، تشرف ایرانیان به حرم حضرت زینب و رقیه سلام‌الله علیهما از اواسط دی‌ماه انجام و مقرر شد طی یک سال ۱۰۰ هزار ایرانی به سوریه اعزام شوند.

منبع: فارس

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

سفر به سوریه در ایام نوروز چقدر آب می‌خورد؟ بیشتر بخوانید »