حسن صفرزاده طهرانی

ذکاوت شهید «شاملو» در مراقبت از توپ‌های جنگی در جبهه


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «عزیزالله شاملو حسنی»، بیستم اسفند ۱۳۳۸ در روستای حسین آباد شاملو از توابع شهرستان ملایر متولد شد. پدرش احمد و مادرش اشرف نام داشت. تا دوم متوسطه درس خواند و به عنوان گروهبان دوم ژاندارمری در جبهه حضور یافت و در سیزدهم فروردین ۱۳۶۱ در «عین‌خوش» به شهادت رسید. 

روایتی از رزم و ایثار شهید شاملو/// اتونشر سیزدهم عید

متنی که در ادامه می‌خوانید روایتی هست از روز‌های جهاد و ایثار این رزمنده سال‌های دفاع مقدس که در کتاب «جامانده» به نگارش درآمده هست.

همراه با فرمانده قبضه توپ‌های ۱۰۶

وسط پادگان در حال حرکت بودم که راننده مرا صدا زد و گفت: حاج آقا صفرزاده این جا چه می‌کنید؟ 

دیدم عزیزالله شاملو حسنی هست، گفتم دنبال شما می‌گشتم. 

گفت: بیا بالا و من هم از خدا خواسته سوار شدم. 

او فرمانده قبضه توپ‌های ۱۰۶ لشکر بود. قبضه توپ‌های ۱۰۶ برای سرعت عمل در جابجایی روی جیپ نصب می‌شد. برادرشاملو برای سرکشی به قبضه‌ها حرکت کرد، وقتی به یکی از قبضه توپ‌های ۱۰۶ رسیدیم دیدم دو گلوله بیشتر ندارد، گفتم دو گلوله برایشان کم نیست؟ 

او گفت: هرچه گلوله بخواهند در اختیارشان هست. 

گفتم کجا؟ 

گفت: هر چند تا لازم باشد زیر هر پل در جاده قرار دارد و برمی‌دارند. 

از ذکاوت و زیرکی ایشان خبر داشتم و این جا به چشم دیدم، چرا که گلوله توپ‌های ۱۰۶ را در خودروی جیپ نگهداری نمی‌کرد تا از خطر انفجار در امان باشند، در کنار خودروی جیپ نگهداری نمی‌کرد تا سرعت عمل برای جابجایی را از دست ندهند، در انبار و زاغه نمی‌گذاشت تا در مواقع نیاز نیرو‌ها زمان را از دست ندهند، گلوله توپ‌های ۱۰۶ را در زیر پل‌های جاده، جاسازی کرده بود، آن هم پل‌هایی که ارتفاع آن کمتر از یک متر بود تا از دید رهگذر احتمالی در امان باشد و همه این‌ها حکایت از ذکاوت و لیاقت ایشان داشت.

روز دوم عملیات بود، روی کوه‌های پشت سر، چند نقطه سیاهی دیده می‌شد، به برادر شاملو گفتم: اینها عراقی نیستند؟ 

گفت: بعید می‌دونم. 

گفتم: این سیاهی‌ها کم و زیاد می‌شوند، به نظرم نیرو هستند. 

گفت: ما که اونجا نیرو نداریم. 

گفتم: شاید عراقی باشند. 

گفت: بریم ببینیم. 

روایتی از رزم و ایثار شهید شاملو/// اتونشر سیزدهم عید

سوار ماشین شدیم و به سمت دشت حرکت کردیم، سه چهار کیلومتر که رفتیم دیدیم بله، این سیاهی‌ها عراقی هستند، شاید بیش از پانصد نفر بودند. دیدیم اگر با یک ماشین و دو عدد اسلحه برویم جلو خطرناک هست، برگشتیم تا برای دفع خطر آنان فکری کنیم.

سمت شرق مسیر برگشت هم تانک و نفربر بود که می‌آمد. به آنها هم که نزدیک شدیم پرچم عراق نمایان شد. برادر شاملو سریع به حاج حسین، فرمانده لشکر، بی‌سیم زد و گفت: پشت سر گردان ابوشهاب، طرف جاده در سمت شرق به غرب، بیش از صد تانک و نفربر با پرچم عراق در دشت حرکت می‌کنند و روی کوه‌های عقب هم، نیرو‌های عراقی تجمع کردند و تا غافلگیر نشدیم باید فکری کنیم. 

سریع هماهنگی‌های لازم صورت گرفت، شهید ردانی‌پور به عنوان معاون لشکر مسئولیت درگیری با عراقی‌های روی کوه‌های عقب را به عهده گرفت و برای دفع خطر تانک‌ها و نفربر‌ها در دشت پشت سر، تمام خمپاره‌ها و توپ‌ها، دستور گرفتند که گرای خود را بر روی دشت تنظیم و شلیک کنند. 

من هم کنار پل رودخانه رفتم با بکارگیری دو سه بسیجی که در آن حوالی بودند، دو قبضه خمپاره ۸۱ و ۱۲۰ عراقی‌ها که آن را رها کرده بودند؛ بر روی دشت تنظیم و شروع به شلیک کردیم. 

دشت را آتش و دود فرا گرفت. خود را به منطقه رساندم، دیدم عراقی‌ها به سمت خط شان در حال فرار هستند، سریع جلوی یک ماشین را گرفتم و گفتم: بی‌سیم دارید؟ گفت: بله. دیگران مرا نمی‌شودناختند؛ سریع بی‌سیم را روی رمز شاملو تنظیم کردم و به او گفتم: نفرات تانک‌ها و نفربر‌ها در پشت نیروها، به سمت عراق در حال حرکتند، به نیرو‌ها خبر دهید تا غافل گیر نشوند و بشود عراقی‌ها را اسیر کرد.

برادرشاملو از طریق مرکز پیام توحید، موضوع را به اطلاع فرمانده لشکر و فرمانده گردان‌های مشرف بر دشت رساند. ساعتی نگذشت، دیدم هر چند بسیجی ده‌ها عراقی را اسیر کرده و به سمت جاده عقب می‌آورند. روی جاده پر از اسیر شد. کامیون بود که با هماهنگی مرکز پیام، از راه می‌رسید و برای تخلیه اُسرا از منطقه آنها را سوار می‌کرد و یک اکیپ هم برای بردن تانک و نفربر‌های سالم به مکان امن، به منطقه اعزام شد. 

در ورودی پادگان عین‌خوش یک تپه بود که دو طرف آن سنگ چین و آسفالت شده بود، پس از سه شبانه روز عملیات، روی آسفالت و در کنار خودرو به استراحت پرداختیم، برادرشاملو از شدت بی‎خوابی و خستگی، بی‌هوش شد. 

روایتی از رزم و ایثار شهید شاملو/// اتونشر سیزدهم عید

صدای بی‌سیم درآمد: کدام گیرندگان نزدیک پادگان عین‌خوش هستند؟ 

من سریع با اعلام کد، پاسخ دادم، مرکز پیام اعلام کرد تعدادی خودرو به سمت پادگان در حرکت هست آمادگی داشته باشید که اگر عراقی هستند، غافل گیر نشوید. 
در دل تاریکی شب به اطراف نگاه کردم دیدم، دو خودرو پارک هست و جمع نفرات چهار پنج نفر بیشتر نمی‌شود و همه هم به جای خواب غش کرده‌اند، اسلحه خودم و اسلحه برادرشاملو را برداشتم و مسلح کردم و کنار ورودی پادگان موضع گرفتم. با خودم گفتم اگر عراقی بودند و از در پادگان رد شدند تایرهایشان را هدف قرار می‌دهم و اگر خواستند داخل شوند، باید صبر کنم تا پیاده شوند و بعد دست بکار شوم. 

چند دقیقه‌ای گذشت چند کامیون نزدیک شدند و در پادگان ایستادند، یکی از آنها که چفیه به دور گردن داشت به راننده بغل دستش گفت: اینجا که کسی نیست. 

تا این جمله را شنیدم، فهمیدم عراقی نیستند، نزدیک رفتم و گفتم: چکار دارید؟ 

معلوم شد از سوی جهاد برای مأموریتی آمده بودند، اما حضور آنان هماهنگ نشده بود. کامیون‌ها را کنار تپه هدایت کردم و گفتم: در خودرو‌های خود استراحت کنید تا مرکز با جهاد هماهنگی کند و بلافاصله مرکز را در جریان گذاشتم. پس از چند دقیقه مرکز پیام داد که کامیون‌ها یک جای اَمن پارک کنند تا صبح مسئولشان بیاید. 
بعد از نماز صبح برادر شاملو گفت: سری به قبضه‌ها بزنیم. 

گفتم: شما بروید من تا روشن شدن تکلیف این کامیون‌ها می‌مانم. 

در همان حال دو خودرو؛ یکی آمبولانس و دیگری تانک آب، وارد پادگان شدند، همین که ایستادند از آنها سؤال کردم: برای مقصد خاصی آمدید؟ پاسخ دادند: ما را برای خط فرستادند.

دیدم خط بسیار گسترده هست و اینها جای مشخصی ندارند که بروند گفتم: کنار کامیون‌ها با فاصله پارک کنید. آرام آرام دو سه خوردروی آذوقه و تانکر آب آمدند و آنها را به همان شکل نگه داشتم تا این که برادر شاملو از راه رسید، به او گفتم: به فرماندهی و فرماندهان گردان خبر بده که ورودی پادگان هم آمبولانس، هم تانکر آب و هم ماشین آذوقه هست، هرکدام هر چه می‌خواهند خبر دهند. به مرکز هم بگو خودرو‌های کمکی را به ورودی پادگان هدایت کنند. 

برادر شاملو هر دو را هماهنگ کرد و همین که خواست برود گفتم: برادر من بدون بی‌سیم چطور بفهمم کدام خط چه می‌خواهد؟ باید یکی از بی‌سیم‌ها را به من بدهی و ایشان پذیرفت و بی‌سیم روی فرکانس مرکز را به من داد و رفت. 

مکالمات را می‌شنیدم، هر قسمت از خط، به هر چه نیاز داشت و پیش ما بود، سریع برایشان می‌فرستادم و با کد برادر شاملو به مرکز اطلاع می‌دادم که همان مورد را به پادگان بفرستند. 

ساعتی گذشت و آرام آرام کنار تپه به محل تجمع خوردرو‌های کمکی تبدیل شد که با فاصله به فرمان ایستاده بودند. 

تا این که حاج حسین خرازی فرمانده لشکر در یکی از خط‌ها که فشار دشمن روی آن زیاد بود؛ برادر شاملو را می‌بیند و با تعجب می‌پرسد: شما در پادگان به پشتیبانی مشغولی یا این جایی؟ 

ایشان قضیه را تعریف می‌کند که یکی از برادران روحانی با بی‌سیم من در پادگان مستقر هست و این کار‌ها را انجام می‌دهد.

روایتی از رزم و ایثار شهید شاملو

فرمانده هم ضمن معرفی من به مرکز، سفارش می‌کند که با بنده همکاری داشته باشند. مرکز هم مسئولین پشتیبانی‌ها را از ترابری گرفته تا آمبولانس‌ها و تانکر‌های آب و خودرو‌های آذوقه و مهمّات و دیگر وسیله‌ها برای گسیل موارد به پادگان توجیه کرد و مسیر برای کمک رسانی به خطوط جبهه بسیار کوتاه شد چرا که تا آن موقع به دلیل نا مشخص بودن مکان استقرار، خودرو‌های کمکی و امدادی باید مسیر طولانی را طی می‌کردند تا به خطوط جبهه برسند و در بعضی از مواقع، وقتی می‌رسیدند، دیگر دیر شده بود. امّا با راه اندازی آن محل، مسیر به کمتر از یک دهم رسید و همه برای انجام مأموریت، به موقع به مقصد می‌رسیدند. 

یادم هست وقتی آمبولانسی را درخواست می‌کردند تصورشان این بود آمبولانس تا برسد بیش از نیم ساعت طول می‌کشد و وقتی چند دقیقه‌ای به خط می‌رسید تعجب می‌کردند. این مطلب را چند راننده آمبولانس که برمی‌گشتند گفتند. 

نزدیک‌های غروب هم حاج حسین از مرکز برای درست کردن آتش در خواست چند تایر بزرگ کرد و من سریع به راننده یکی از وانت بار‌ها که ماشینش خالی بود گفتم در سطح پادگان بگرد و تایر بزرگ پیدا کن و ایشان با دو نفر دیگر حرکت کردند و بعد از ده دقیقه چند تایر بزرگ آوردند، موقعیت حاج حسین را به او نشان دادم تا به سمت او برود، امّا گفت: راه را بلد نیستم. 

سریع سوار خودروی او شدم و حرکت کردیم، وقتی به حاج حسین رسیدیم، ایشان تعجب کرد و گفت: من تازه درخواست کردم و شما چگونه با این سرعت آوردید؟ 

گفتم: ما تا درخواست شما را شنیدیم تایر‌های داخل پادگان را جمع کردیم و آوردیم. 

روایتی از رزم و ایثار شهید شاملو/// اتونشر سیزدهم عید

ایشان با این که از فعالیت پشتیبانی خبر داشت باز هم تعجب کرده بود. به همین ترتیب کنارِ تپه به مرکز پشتیبانی خطوط تبدیل شد و روز بعد یکی و دو نفر به عنوان فرمانده قرارگاه پشتیبانی از ستاد لشکر آمدند و آنجا مستقر شدند و محل را به آنها تحویل دادم و برای فعالیت دیگری، با برادر شاملو همراه شدم. 

این برای من یک اصل بود که وقتی به لطف خدا، مقدمات کاری فراهم می‌شود و دیگران برای ادامه آن می‌آمدند؛ کار را واگذار می‌کردم و از این که می‌توانستم برای فعالیت بعدی، میدان قبلی را ترک کنم، خداوند را شکر می‌کردم. 

منبع: جامانده (تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس به روایت حسن صفرزاده تهرانی) 

انتهای پیام/ ۱۶۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

ذکاوت شهید «شاملو» در مراقبت از توپ‌های جنگی در جبهه بیشتر بخوانید »

شکار هواپیما با آر.پی.جی در عملیات بیت‌المقدس 


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، حجت‌الاسلام والمسلمین حسن صفرزاده تهرانی از مبارزان انقلاب اسلامی و رزمندگان عرصه دفاع مقدس هست که در طول سال‌ها فعالیت خدماتی به نظام اسلام انجام داده هست.

تهیه، تکثیر و پخش اعلامیه، نوار و رساله حضرت امام خمینی (ره)، راه‌اندازی گروه مبارزاتی علیه رژیم پهلوی و فرار مستشاران آمریکایی از اصفهان نقش به سزایی داشته هست. همچنین برگزاری مراسم سومین روز شهادت مصطفی خمینی در مدرسه صدر بازار اصفهان، مراسم چهلم شهدای ۱۹ دی قم، سخنرانی در راهپیمایی‌های مبارزاتی دانش آموزی و دانشجویی در دوران انقلاب از جمله فعالیت‎های وی هست.

صفرزاده به دنبال فرمان تاریخی حضرت امام خمینی (ره) مبنی بر تشکیل بسیج، با همکاری حجج اسلام سید علی‌اکبر ایوبی و علی ضامن عطایی، تمام توان خود را برای تشکیل بسیج و آموزش بسیجیان در منطقه خورسکان اصفهان به کار گرفت.

حضور رزمی تبلیغی در جبهه، راه‌اندازی دفتر تبلیغات اسلامی در ستاد عملیات جنوب، تشکیل ستاد هماهنگی تبلیغات بین کلیه ارگان‌های مستقر در خرمشهر و آبادان، راه‌اندازی شعبه عقیدتی سیاسی هنگ آبادان؛ راه‌اندازی شعبه عقیدتی سیاسی هنگ سوسنگرد؛ راه‌اندازی دایره عقیدتی سیاسی ناحیه خوزستان؛ شرکت در عملیات‌های فرماندهی کل قوا، شکستن حصر آبادان، رمضان، فتح المبین، بیت‌المقدس، کربلای ۴ والفجر ۸. از جمله فعالیت‌های وی در دوران دفاع مقدس هست.

رئیس شدم تا رزمنده بمانم

متنی که قسمت بیست و دوم آن را در ادامه می‌خوانید مروری هست بر تاریخ شفاهی حجت‌الاسلام والمسلمین حسن صفرزاده تهرانی از انقلاب اسلامی و دفاع مقدس.

شلیک آر.پی.جی به هواپیما در عملیات بیت‌المقدس 

عملیات الی بیت‌المقدس ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ شروع شد، صبح عملیات در یکی از محور‌های عملیاتی، هواپیما‌های عراقی توان رزمندگان را گرفته بودند. هر ده دقیقه یک بار چند هواپیمای عراقی از پایین رزمندگان را به مسلسل می‎بست و بسیاری از نیرو‌ها زخمی شدند. به یکی از آرپی جی زن‌ها گفتم باید کاری کنی، گفت بخاطر آتش پشت آرپی جی، نمی‌شد عمودی به هواپیما شلیک کرد. 

یک ساختمان مخروبه نزدیکمان بود، به او گفتم برای این که از آتش پشت آرپی جی در امان باشی، روی این ساختمان برو و لبۀ سقف بایست و عمودی شلیک کن تا آتش آرپی جی به پشت ساختمان روی زمین برود. آرپی جی زن همین کار را کرد و با شلیک چند گلوله به هواپیماها، مانع ادامه بمباران شد و دیگر خبری از آنها نبود. 

در کنارگذرِ یکی از محور‌های عملیاتی، با دیدن چند زخمی توقف کردم و از خودرو پیاده شدم، تمام مهمّاتی را که در وانت همراه داشتم با کمک دوستان در کنارگذر گذاشتیم تا زخمی‌ها را برای بردن به بیمارستان‌های صحرایی سوار خودرو کنیم. همین که دست بکار شدیم، دو آمبولانس از راه رسید، زخمی‌ها را سوار آمبولانس کردیم. یک مرتبه فکری به سرم زد، به همراهانم گفتم بروید و در سنگر عراقی‌ها بگردید و پتو و کمک‌های اولیه بیاورید. 

همه رفتند و انبوهی پتو و کمک‌های اولیه و لوازم مورد نیاز آوردند، همه را در زمین صاف کنار گذر مستقر کردیم و هر زخمی‌که پیاده یا با وانت می‌آمد و منتظر رسیدن آمبولانس بود، به مداوای اولیه‌اش می‌پرداختیم. یکی از زخمی‌هایی که آوردند، سرهنگ دوم عراقی بود، گلوله به رانش خورده بود، با آن که جراحتش خیلی حاد نبود؛ به نظر می‌رسید نگران هست. 

صبح عملیات این نگرانی برای یک افسر عراقی طبیعی بود. چند دقیقه‌ای نگذشت که دو سه رزمنده با عصبانیتِ زیاد خود را به او رساندند و به رویش اسلحه کشیدند. علت نگرانی او معلوم شد، خود را به برادران رزمنده رساندم تا جلوی هرگونه اتفاق ناگواری را بگیرم. معلوم نبود بینشان چه اتفاقی افتاده بود، خیلی عصبانی بودند و به هیچ وجه منصرف نمی‌شدند.

به آنها گفتم ایشان با توجه به درجه‌ای که دارد؛ زنده‌اش بیشتر به درد می‌خوارد تا این که کشته شود. به هرصورت برادران رزمنده را از کشتن اسیر عراقی منصرف کردم و گفتم برای مداوا او را سوار آمبولانس کنند. تا متوجه شد که می‌خواهند او را سوار آمبولانس کنند و ببرند، از ترسِ جانش شروع به التماس کرد که پیش ما بماند، با توجه به این که جراحتش حاد نبود گفتم بگذارید بماند. 

ساعتی نگذشت، آنجا به محل استقرار، تجمع و جابجایی مجروحین تبدیل شد. بین آمبولانس‌ها تقسیم کار صورت گرفت. آمبولانس‌های عملیاتی که عمده آنها با گلوله و ترکش آسیب دیده بودند از داخل محور عملیات زخمی می‌آوردند و آمبولانس‌های نو و جدیدتر، مجروحین را از محل تجمّع به بیمارستان‌های صحرایی منتقل می‌کردند و به هیچ کدام اجازه ورود به محدوده دیگری نمی‌دادیم. 

کم کم محل استقرار مجروحین، با امکانات و تجهیزات بیشتر مجهز شد و با آمدن نیرو‌های کمکی و مشخص شدن روش تحویل، مداوایِ سرپایی و اعزام، آن محل به یک قرارگاه تبدیل شد و در آن محور عملیاتی جا افتاد. مسئولیت قرارگاه را به یکی از افرادی که در همکاری چند ساعته خوب درخشیده بود سپردم و به همه نیرو‌هایی که کم کم برای کمک به ما ملحق شدند، سفارش کردم نظم کار و روش اجرا را حفظ کنند و باهم همکاری داشته باشند.

سپس با سرهنگ مجروح عراقی عازم اهواز شدم. در بین راه، او از لشکرش گفت و من از برخورد جمهوری اسلامی با اُسرا گفتم تا به ستاد رسیدیم، دیر وقت بود، به افسر شیفت ناحیه گفتم: ما صبح تا الآن با هم بودیم، به نظر می‌رسد این اسیر افسر بدی نباشد او را به کمپ اسرا تحویل دهید و سفارش او را بکنید. این در حالی که او اصرار داشت از من جدا نشود، گفتم باید به منطقه برگردم سفارش تو را هم کردم و نگران نباش. 

منبع: جامانده (تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس به روایت حسن صفرزاده تهرانی) 

انتهای پیام/ ۱۶۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

شکار هواپیما با آر.پی.جی در عملیات بیت‌المقدس  بیشتر بخوانید »

روایتی از شب عملیات فتح‌المبین


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، حجت‌الاسلام والمسلمین حسن صفرزاده تهرانی از مبارزان انقلاب اسلامی و رزمندگان عرصه دفاع مقدس هست که در طول سال‌ها فعالیت خدماتی به نظام اسلام انجام داده هست.

تهیه، تکثیر و پخش اعلامیه، نوار و رساله حضرت امام خمینی (ره)، راه‌اندازی گروه مبارزاتی علیه رژیم پهلوی و فرار مستشاران آمریکایی از اصفهان نقش به سزایی داشته هست. همچنین برگزاری مراسم سومین روز شهادت مصطفی خمینی در مدرسه صدر بازار اصفهان، مراسم چهلم شهدای ۱۹ دی قم، سخنرانی در راهپیمایی‌های مبارزاتی دانش آموزی و دانشجویی در دوران انقلاب از جمله فعالیت‎های وی هست.

صفرزاده به دنبال فرمان تاریخی حضرت امام خمینی (ره) مبنی بر تشکیل بسیج، با همکاری حجج اسلام سید علی‌اکبر ایوبی و علی ضامن عطایی، تمام توان خود را برای تشکیل بسیج و آموزش بسیجیان در منطقه خورسکان اصفهان به کار گرفت.

حضور رزمی تبلیغی در جبهه، راه‌اندازی دفتر تبلیغات اسلامی در ستاد عملیات جنوب، تشکیل ستاد هماهنگی تبلیغات بین کلیه ارگان‌های مستقر در خرمشهر و آبادان، راه‌اندازی شعبه عقیدتی سیاسی هنگ آبادان؛ راه‌اندازی شعبه عقیدتی سیاسی هنگ سوسنگرد؛ راه‌اندازی دایره عقیدتی سیاسی ناحیه خوزستان؛ شرکت در عملیات‌های فرماندهی کل قوا، شکستن حصر آبادان، رمضان، فتح المبین، بیت‌المقدس، کربلای ۴ والفجر ۸. از جمله فعالیت‌های وی در دوران دفاع مقدس هست.

متنی که قسمت نوزدهم آن را در ادامه می‌خوانید مروری هست بر تاریخ شفاهی حجت‌الاسلام والمسلمین حسن صفرزاده تهرانی از انقلاب اسلامی و دفاع مقدس.

عملیات فتح‌المبین 

بین عملیات‌ها، به مسئولیت‌هایی که داشتم می‌پرداختم و نزدیک حمله که می‌شد دوستان به سفارش خودم خبر می‌دادند تا خود را برسانم.  روزی خبر دادند که در آستانه عملیات فتح‌المبین قرار گرفتیم، خودت را برسان. در ۲۵ اسفند سال ۶۰ با راننده و تویوتا وانت به سمت پادگان دوکوهه حرکت کردیم. از دفتر اعزام برگه گرفتم و رفتم. وانت را در انبار از وسایلی که مورد نیاز رزمندگان بود و باید به منطقه می‌رفت، پر کردیم و با گرفتن آدرس تقریبی به سمت دال‌پری و تیشه شکن حرکت کردیم. در طول مسیر به یک رودخانه فصلی رسیدیم که سیل در آن جاری شده بود و، چون پُل نداشت باید از رودخانه به مسیر خود ادامه می‌دادیم. 

حدود چهل تا پنجاه خودروی سبک و سنگین ایستاده بودند، باید به هر شکلی که بود به راه خود ادامه می‌دادیم تا به شب نخوریم. در همین موقع یک تریلی زد به آب و حرکت کرد، همین که وسط آب رسید طبق میزان فرورفتگی تریلی محاسبه کردم اگر ما برویم تا رکاب ماشین در آب قرار می‌گیرد، به راننده گفتم: چهار چرخ را قفل کن و بشین این طرف و خودم پشت فرمان نشستم و با دنده یک به صورت یک نواخت و بدون مکث به دل رودخانه زدیم و از آن طرف بالا آمدیم.

وقتی آن طرف رسیدیم، برگشتم دیدم پس از رد شدن ما همه خودرو‌های متوقف شده، آرام آرام از پشت سر و مقابل ما حرکت کردند تا خود را آن طرف رودخانه برسانند و به مسیر خود ادامه دهند. غروب آفتاب به دال‌پری و سپس به تیشه شکن رسیدیم. شهید پارسا و شهید حجتی را در مقر جهاد نجف آباد ملاقات کردیم و ایشان گفتند شب را بمانید تا صبح شما را ببریم، چون بار داشتیم با تشکر و عذرخواهی، خداحافظی کردیم و با راهنمایی آن دو عزیز به سمت مقر لشگر ۱۴ حرکت کردیم. 

در مقر با راهنمایی هم محلی و دوست قدیمی، سردار غلام حسین هاشمی وسایل را تحویل دادیم و خود را به گردان شهید حبیب‌الهی که آقایان علی محمدی و ایوبی بودند رساندیم. صبح روز بعد راننده با خودرو برگشت و من برای حمله در گردان ماندم. تمایل نداشتم هر جایی بروم، چون محصور می‌شدم و نمی‌گذاشتند کار‌هایی که به ذهنم می‌رسد و لازم و ضروری هست، انجام دهم؛ بنابراین کنارِ دوستان در همان گردان ماندم تا اینکه شب سال تحویل ۶۱ فرا رسید. 

عصر آن روز آماده باش دادند، همه نیرو‌ها در بیابانی جمع شدند. شهید حاج حسین خرازی و شهید ردانی‌پور نیرو‌ها را توجیه کردند و بعد از اقامه نماز مغرب و عشا نیرو‌ها برای حمله حرکت کردند.

شب عملیات به دلایلی حمله صورت نگرفت و نیرو‌ها برگشتند و فردا شب مجدداً برای حمله آماده شدیم. مسیر در کنار یک آب راه بود و بخاطر اواخر ماه قمری هوا روشن نبود. سر یک طناب را به نفر اول و یک سر را به نفر آخر گردان داده بودند تا نیرو‌ها متفرق نشوند، اما از آن جایی که در بعضی از مسیر‌ها سیلاب، فررفتگی در زمین ایجاد کرده و مسیر ناهموار شده بود، نیرو‌ها در دل تاریکی ناخواسته زمین می‌خوردند و طناب از دستشان خارج می‌شد و با نفر جلویی، فاصله می‌گرفتند و احتمال گُم شدنشان زیاد بود و این برای جوان‌تر‌های کم سنّ و سال که تجربۀ جنگ نداشتند مقداری سبب تضعیف روحیه می‌شد. 

با آن که من نسبت به وضعیت مسیر آگاهی نداشتم در همان فرورفتگی‌ها می‌ایستادم و نیرو‌ها را هدایت می‌کردم و در پایان سریع خود را به جلوی گُردان می‌رساندم و در فرورفتگی بعدی می‌ایستادم با همان روش افراد را رد می‌کردم. مسیر طولانی و ناهموار بود، از شهید ایوبی و چند نفر دیگر کمک خواستم. با همین شیوه آرام آرام با راهنما آشنا شدم که این برای طی کردن مسیر و به سلامت عبور دادن نیرو‌ها خیلی مؤثر واقع شد.

گردان از هم پاشید 

این حرکت ادامه داشت تا کل گردان از رودخانه رد شود. نیرو‌ها وارد رودخانه شدند و وقتی آن طرف خارج شدند به دلیل وجود نیزار، همدیگر را گم کردند و هر دسته از یک سمت خارج شد و گردان از هم پاشید. با صدا زدنِ نیروها، توانستیم حدود ۸۰ نفر را جمع کنیم و این در حالی بود که بی‌سیم چی به دلیل خستگی، بی‌سیم را رها کرده بود. سریع بی‌سیم را برداشتم و از راهنما خواستم تا طی تماسی با فرمانده گردان چاره اندیشی کند، وقتی ایشان با فرمانده گردان تماس گرفت، فهمیدیم نیرو‌ها سه قسمت شدند. 

به راهنما پیشنهاد دادم هر گروه با زدن تیر رسام هوایی موضع خود را نشان دهد و همه به سمت گروهی بیایند که در مسیر اصلی قرار دارد تا گردان در یک نقطه جمع شود. راهنما پیشنهاد مرا به وسیله بی‌سیم با فرمانده گردان در میان گذاشت، اما ایشان گفت: همه به سمت من بیایند. به راهنما گفتم این نظر در صورتی درست هست که موضع فرمانده گردان در مسیر اصلی باشد، اما اگر او از مسیر اصلی منحرف شده باشد؛ کار درستی نیست، شما قبول کن تا با شلیک تیر رسام ببینیم مواضع سه گروه کجا قرار دارد تا بعد تصمیم بگیریم به کدام سمت برویم. 

هر گروه با اعلام قبلی تیر رسام خود را شلیک کردند و مشخص شد آن دو گروه از مسیر اصلی منحرف شده‌اند و تنها ما با کمک راهنما در مسیر اصلی قرار داریم. مجدد با فرمانده گردان صحبت کرد و گفت شما و گروه سوم از مسیر منحرف شدید و باید به طرف ما بیایید. باز هم فرمانده گردان نپذیرفت. از راهنما پرسیدم یقین داری که ما در مسیر اصلی قرار داریم و آن دو گروه از مسیر منحرف شده‌اند؟ راهنما گفت: من بیش از بیست بار، در روز و شب، این منطقه را وارسی کردم و شک ندارم. 

گوشی بی‌سیم را برداشتم و خودم را به فرمانده معرفی کردم و گفتم با توجه به نظر راهنما که منطقه را مثل کف دست می‌شودناسد؛ یا همه به سمت ما بیایید و ایشان نپذیرفت. 

گفتم حداقل همه به سمت وسط سه نقطه‌ای که تیر رسام زده شد حرکت کنیم در غیر این صورت ما با کمک راهنما راه خود را ادامه می‌دهیم تا به خط عراقی‌ها برسیم. 

وقتی فرمانده دید با او این طور محکم صحبت می‌کنم پذیرفت و به سمت ما حرکت کردند و پس از یک ساعت به ما رسیدند و همه به پیاده روی ادامه دادیم تا به پادگان عین خوش رسیدیم و پس از درگیری یک ساعته، پادگان عین خوش به تصرف رزمندگان اسلام درآمد.

منبع: جامانده (تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس به روایت حسن صفرزاده تهرانی) 

انتهای پیام/ ۱۶۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

روایتی از شب عملیات فتح‌المبین بیشتر بخوانید »

ابتکار عمل در جمع‌آوری و توزیع کمک‌های مردمی به جبهه‌ها


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، حجت‌الاسلام والمسلمین حسن صفرزاده تهرانی از مبارزان انقلاب اسلامی و رزمندگان عرصه دفاع مقدس هست که در طول سال‌ها فعالیت خدماتی به نظام اسلام انجام داده هست.

تهیه، تکثیر و پخش اعلامیه، نوار و رساله حضرت امام خمینی (ره)، راه‌اندازی گروه مبارزاتی علیه رژیم پهلوی و فرار مستشاران آمریکایی از اصفهان نقش به سزایی داشته هست. همچنین برگزاری مراسم سومین روز شهادت مصطفی خمینی در مدرسه صدر بازار اصفهان، مراسم چهلم شهدای ۱۹ دی قم، سخنرانی در راهپیمایی‌های مبارزاتی دانش آموزی و دانشجویی در دوران انقلاب از جمله فعالیت‎های وی هست.

صفرزاده به دنبال فرمان تاریخی حضرت امام خمینی (ره) مبنی بر تشکیل بسیج، با همکاری حجج اسلام سید علی‌اکبر ایوبی و علی ضامن عطایی، تمام توان خود را برای تشکیل بسیج و آموزش بسیجیان در منطقه خورسکان اصفهان به کار گرفت.

حضور رزمی تبلیغی در جبهه، راه‌اندازی دفتر تبلیغات اسلامی در ستاد عملیات جنوب، تشکیل ستاد هماهنگی تبلیغات بین کلیه ارگان‌های مستقر در خرمشهر و آبادان، راه‌اندازی شعبه عقیدتی سیاسی هنگ آبادان؛ راه‌اندازی شعبه عقیدتی سیاسی هنگ سوسنگرد؛ راه‌اندازی دایره عقیدتی سیاسی ناحیه خوزستان؛ شرکت در عملیات‌های فرماندهی کل قوا، شکستن حصر آبادان، رمضان، فتح المبین، بیت‌المقدس، کربلای ۴ والفجر ۸. از جمله فعالیت‌های وی در دوران دفاع مقدس هست.

متنی که قسمت هجدهم آن را در ادامه می‌خوانید مروری هست بر تاریخ شفاهی حجت‌الاسلام والمسلمین حسن صفرزاده تهرانی از انقلاب اسلامی و دفاع مقدس.

کمک‌های مردمی 

آوردن کمک‌های مردمی مشکلاتی داشت؛ چراکه یگان‌های عملیاتی کمک‌ها را تحویل می‌گرفتند و مقصد مصرف برای نیرو‌های آورنده هدایا مشخص نمی‌شود و اجازه نمی‌دادند آنها از نزدیک با رزمندگان دیدار داشته باشند. از قم سه اِکیپ کمک‌های مردمی می‌آوردند؛ یکی از مدرسه فیضیه و دو تا از بازار. آقایان برقعی و اسحاقی از گروه بازار بودند. یک روز با چند کامیون پر از کمک‌های مردمی سراغ ما در عقیدتی سیاسی آمدند و گفتند: شما در جبهه خط دارید؟ 

گفتم: بله. 

گفتند: کمک‌های مردمی نیاز دارید؟ 

گفتم: بله. 

گفتند: ما کمک‌های مردمی را برای تیپ‌ها و لشکر‌ها می‌بریم، اما نمی‌بینیم کجا و چگونه توزیع می‌شود و اجازه بازدید از جبهه و رزمندگان هم نداریم. شما اگر این خواسته ما را عملی کنید، کمک‌ها را در اختیار خطوط ژاندارمری قرار دهیم. 

گفتم: اشکالی ندارد و آنها هم بسیار خوشحال شدند. شب را در مهمانسرای ژاندارمری گذراندند و صبح آماده اعزام شدند.

جناب سرهنگ سپهری نماینده خطوط ژاندارمری در قرارگاه عملیاتی و رابط بین سپاه و ارتش بود، او را صدا زدم و گفتم: این کمک‌های مردمی را به همراه این آقایان در خطوط ژاندارمری توزیع کنید. 

ایشان گفت: کامیون‌های شاسی بلند نمی‌توانند در خط تردد داشته باشند. گفتم تا مقر‌های پشت خط با همین کامیون‌ها بروید و سپس با وانت توزیع کنید و تأکید کردم که آقایان باید ببینند چه وسیله‌ای در کجا توزیع می‌شود و خودشان کمک‌ها را به دست رزمندگان برسانند و اضافه کردم؛ در بازدیدی که همراه با توزیع انجام می‌دهند نیاز‌های واقعی را به آنان نشان دهند تا در مرحله بعدی همان نیاز‌ها را تهیه کنند و بیاورند. 

عصرِ فردا وقتی در یکی از مناطق عملیاتی بودم به من اطلاع دادند؛ آقایان از خط مقدم برگشته و می‌خواهند شما را ببینند. 

گفتم: در مهمانسرا از ایشان پذیرایی کنید و استحمام و استراحت کنند تا بیایم. 

وقتی خدمت آنان رسیدم دیدم برخورد و نوع تعامل ما با ایشان خیلی جذاب بوده و بسیار خوشحال بودند و تشکر کردند و گفتند: بعد از ده مرتبه که کمک‌های مردمی آوردیم، فقط این بار به دلمان چسبید و از این بابت بسیار رضایت داریم و خوشحالیم و توانستیم نیاز‌های حقیقی خطوط ژاندارمری را لیست کنیم تا در اسرع وقت تهیه و جهت توزیع خدمت برسیم. از آن پس این گروه هر ۴۵ روز یکبار کمک‌های مردمی را به منطقه می‌آوردند. 

منبع: جامانده (تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس به روایت حسن صفرزاده تهرانی) 

انتهای پیام/ ۱۶۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

ابتکار عمل در جمع‌آوری و توزیع کمک‌های مردمی به جبهه‌ها بیشتر بخوانید »

درسی که یک سرهنگ از سرباز وظیفه گرفت


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، حجت‌الاسلام والمسلمین حسن صفرزاده تهرانی از مبارزان انقلاب اسلامی و رزمندگان عرصه دفاع مقدس هست که در طول سال‌ها فعالیت خدماتی به نظام اسلام انجام داده هست.

تهیه، تکثیر و پخش اعلامیه، نوار و رساله حضرت امام خمینی (ره)، راه‌اندازی گروه مبارزاتی علیه رژیم پهلوی و فرار مستشاران آمریکایی از اصفهان نقش به سزایی داشته هست. همچنین برگزاری مراسم سومین روز شهادت مصطفی خمینی در مدرسه صدر بازار اصفهان، مراسم چهلم شهدای ۱۹ دی قم، سخنرانی در راهپیمایی‌های مبارزاتی دانش آموزی و دانشجویی در دوران انقلاب از جمله فعالیت‎های وی هست.

صفرزاده به دنبال فرمان تاریخی حضرت امام خمینی (ره) مبنی بر تشکیل بسیج، با همکاری حجج اسلام سید علی‌اکبر ایوبی و علی ضامن عطایی، تمام توان خود را برای تشکیل بسیج و آموزش بسیجیان در منطقه خورسکان اصفهان به کار گرفت.

حضور رزمی تبلیغی در جبهه، راه‌اندازی دفتر تبلیغات اسلامی در ستاد عملیات جنوب، تشکیل ستاد هماهنگی تبلیغات بین کلیه ارگان‌های مستقر در خرمشهر و آبادان، راه‌اندازی شعبه عقیدتی سیاسی هنگ آبادان؛ راه‌اندازی شعبه عقیدتی سیاسی هنگ سوسنگرد؛ راه‌اندازی دایره عقیدتی سیاسی ناحیه خوزستان؛ شرکت در عملیات‌های فرماندهی کل قوا، شکستن حصر آبادان، رمضان، فتح المبین، بیت‌المقدس، کربلای ۴ والفجر ۸. از جمله فعالیت‌های وی در دوران دفاع مقدس هست.

متنی که قسمت پانزدهم آن را در ادامه می‌خوانید مروری هست بر تاریخ شفاهی حجت‌الاسلام والمسلمین حسن صفرزاده تهرانی از انقلاب اسلامی و دفاع مقدس.

کارت پایان خدمت با شهادت 

در یکی از مقر‌های ژاندارمری مشکلی پیش آمده بود، قرار شد یک نفر از فرماندهی و یک نفر از عقیدتی سیاسی برای بررسی موضوع به محل اعزام شوند. از فرماندهی یک سرهنگ و از عقیدتی سیاسی یک سرباز صبح که آمدند سوار ماشین شوند دیدند نماینده ما یک سرباز هست! خیلی به جناب سرهنگ برخورد، آمد دم در عقیدتی سیاسی با عصبانیت گفت: حاج آقا صفرزاده بدتر از این نمی‌توانستید به من توهین کنید؟! من جناب سرهنگ این مملکت، نماینده هنگ ژاندارمری می‌خوااهم بروم بازرسی، شما یک سرباز را به عنوان نماینده هم‌تراز من کرده‌اید؟ 

گفتم: من عذرخواهی می‌کنم، شرمنده هستم، کسی را ندارم، ما همه سربازیم، اگر ناراحتید، خودم در خدمت باشم! البته بنا بر تجربه‌ای که شما دارید بهتر بود وقتی برگشتید، آن موقع قضاوت کنید. خلاصه با تلخی رفتند و عصر که برگشتند، جناب سرهنگ مستقیم پیش من آمد و گفت: از صحبتی که صبح با شما داشتم عذرخواهی می‌کنم، من به انتخاب شما افتخار می‌کنم، این که ژاندارمری چنین انسان‌هایی دارد به خود می‌بالم، ایشان استاد اخلاق هست، ایشان به من درس زندگی داد، فکر نمی‌کردم یک جوان این قدر از نظر روحی متعالی شود و اوج بگیرد، من او را به عنوان فرمانده خودم قبول دارم. 

در نهایت این سرباز بسیجی طوری برخورد کرده بود که هرگاه برای بازرسی می‌خوااستند بروند تمایل داشتند او همراه شان باشد. سرباز دیگری داشتیم وقتی زمانِ خدمتش تمام شد، پایانی نرفت و به بهانه این که کارت پایان خدمتش بیاید؛ در عقیدتی سیاسی ماند! وقتی کارت پایان خدمتش آمد باز دل نمی‌کند که برود. به او گفتم: برو سَری به پدر و مادرت بزن و اگر خواستی به عنوان بسیجی نامه بگیر و دوباره بیا. 

خلاصه با اصرار گفت پایان هفته با فلانی می‌روم، اما سریع برمی‌گردم. پایان هفته خداحافظی کرد و رفت. یک ساعت بعد خبر آوردند همین که می‌خواست سوار مینی‌بوس شود؛ کنار او گلوله خمپاره منفجر می‌شودود و به شهادت می‌رسد. 

حمّامِ یک روز درمیان 

یکی از مقر‌های خط ژاندارمری که در اختیار پادگان آموزشی خسروآباد بود، فرماندهی داشت به نام سرگرد آریافر. ایشان فرمانده لایق و بسیار منظم و منضبط بود و به ظواهر اشخاص بسیار توجه می‌کرد. در بعضی از بازدید‌هایی که از آن خط به عمل می‌آمد لازم بود سراغ ایشان بروم و مطالبی را منتقل کنم. همین که در دفتر ایشان حاضر می‌شدم به سربازش دستور می‌داد: آرایشگر را صدا بزنید و برای حاج آقا لباس بیاورید تا دوش بگیرد. 

به ایشان می‌گفتم: نیرویی که در خط تردد دارد بهتر از این نمی‌تواند خود را تمیز نگه دارد. 

ایشان می‌گفت: شما باید یک روز در میان بیایید این جا دوش بگیرید و لباس‌ای خود را برای شستشو به لباسشویی بدهید.

ایشان به سبب همان نظم و ترتیبی که داشت، نمی‌گذاشت نماز جماعت پادگان ترک شود، بعضی مواقع گِله می‌کرد ما دو روز هست امام جماعت نداریم و از شما خبری نیست! این که می‌گویم یک روز در میان بیا، برای این هست که امام جماعت هم نداریم؛ برای ما روحانی بفرست. 

بار‌ها می‌گفت: همة روحانیون را بفرست تا این جا حمام کنند تا نماز جماعت ما هم به راه باشد. 

روزی بعد از بازدید خط و کمک به سرباز‌ها در ساخت سنگر؛ با کفش‌های گِلی و لباس‌های خاکی و شوره زده به سراغش رفتم.

تا از پشت پنجره مرا دید فریاد زد نیا تو، همان جا بایست و سریع سربازش را خبر کرد تا به وضع من رسیدگی کند. 

هر وقت می‌خواست از خط بازدید داشته باشد باید از قبل خبر می‌دادند که قرار هست جناب سرگرد بیاید، از او که می‌پرسیدم چرا سرزده بازدید نمی‌کنی؟ می‌گفت: اگر سرزده بروم، بی نظمی‌ها مشخص می‌شود و و باید همه آنان را تنبیه کنم! خبردار شوند برایشان بهتر هست. 

ایشان بعد از جنگ به درجه تیمساری ارتقاء یافت و در یک مأموریت با سقوط هواپیما در مسیر اصفهان تهران به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

جا دارد از فرمانده هنگ ژاندارمری جناب سرهنگ خرمرودی هم یادی کنم ایشان با تمام سختی‌ها و مشکلاتی که وجود داشت، نهایت همکاری را با عقیدتی سیاسی به عمل می‌آورد و در نهایت در عملیات مرصاد به شهادت رسید. بعد از ایشان سروانِ مخلص و وارسته‌ای در گردان ساحلی بنام حق‌جو آمد که فرمانده گروهان و مسئول انجمن اسلامی پادگان بود و بخاطر تعهد و عملکرد شایسته، به عنوان فرمانده گردان ساحلی و پس از ترفیع درجه به سرگردی، به عنوان فرماندهی هنگ ژاندارمری منصوب شد. 

از آن جایی که ایشان فرمانده لایقی بود، بعد از دفاع مقدس به ترتیب به فرمانده هنگ ژاندارمری اصفهان و فرمانده هنگ ژاندارمری قم و سپس به فرمانده انتظامی استان خوزستان و استان قزوین منصوب شد و پس از مدّتی با درجه امیری بازنشسته شد و هنوز ارتباط بسیار صمیمی ما با یکدیگر قطع نشده هست. 

منبع: جامانده (تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس به روایت حسن صفرزاده تهرانی)

 انتهای پیام/ ۱۶۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

درسی که یک سرهنگ از سرباز وظیفه گرفت بیشتر بخوانید »