تصاویر/ سی و پنجمین سالگرد شهادت سردار شهید حاج حسین خرازی
تصاویر/ سی و پنجمین سالگرد شهادت سردار شهید حاج حسین خرازی بیشتر بخوانید »
گروه فرهنگ و هنر دفاعپرس ـ فاطمه افتخاری؛ بیایید در همین ابتدای بحث کتابهایی را که در حوزه دفاع مقدس به ویژه تاریخ شفاهی خواندهایم در ذهن مرور کنیم.
معمولا کتابهایی که ما به عنوان مخاطبین عام به سراغ آن میرویم یا کتبی در زمینهی خاطرات و روایات همسران شهدا بوده است یا از زبان کسانی که اسیر شدهاند و در اردو دشمن روزهای بسیار سختی را گذراندهاند و یا از زبان دوستان و همرزمان شهید. اما چند درصد از این کتابها از زبان یک فرمانده نوشته شده است؟
صرف خواندن روایات کسانی که خارج از خط مقدم جبهه قرار داشته اند از حاضرین و رزمندگان در جبهههای جنگ سبب شده است حضور عنصر عقلانیت در جنگ در کنار مفاهیم ارزشی دیگر مانند شهادت، ایثار و توکل کمتر دیده شود. نقل قولی از استاد رحیمپور ازغدی را به یاد میآورم که میگفتند عدهای گمان میکنند رزمندگان ما بدون هیچ عقلانیت و برنامهای فریاد میکشیدند و به دشمن حمله میکردند. گویی به عقلانیت در کنار ارزشهای ایدئولوژی دیگر کمتر پرداخته شده است. دلیل این امر را هم میتوان در نکتهای دانست که در پاراگراف ابتدایی به آن پرداختم.
و اما کتاب یحیی تلاشی است برای جمع بین عقلانیت و سایر ارزشهای دفاع مقدس و یا حتی سایر احساسات انسانی، به این علت که این کتاب از زبان یک فرمانده روایت شده است. فرماندهی که خود طراح بسیاری از عملیاتهای دفاع مقدس ازجمله عملیات آزادسازی حصر آبادان و خرمشهر بوده است. این کتاب روایت بخشی از زندگی سرلشکر یحیی صفوی است، روایتی که با انقلاب و جنگ پیوند خورده است.
این کتاب از کودکی یحیی آغاز میشود، از روزهایی که به همراه خانواده پرجمعیتش در روستایی در اصفهان زندگی میکردند تا روزگاری که با مهاجرت به اصفهان زندگی خانوادگی آنان تغییر میکند. در این بخش از کتاب یحیی صفوی از اتفاقاتی در کودکی خود میگوید که تاثیر آن بر زندگیاش در سرتاسر کتاب دیده میشود. ردپای این خاطرات در روزهای سختِ زندگی شخصی و یا روزهای جنگ خود را نشان میدهد.
پس از سپری شدن روزهای کودکی و نوجوانی، یحییای جوان برای تحصیل در دانشگاه به تبریز میرود و در همان جا است که به فعالیتهای مذهبی علیه رژیم شاه روی میآورد. از همین جا است که نام مستعار رحیم را برای جلوگیری از شناسایی شدن برای خود انتخاب میکند. این مبارزات که خود بخش جذابی از زندگی این مرد است سبب میشود دایرهای از دوستان شکل بگیرد که بعدها در جنگ کردستان و خوزستان نیز دوشادوش همدیگر این بار با دشمن خارجی میجنگند.
در بخش انتهایی نیز به روزهای جنگ میرسیم ابتدا جنگ با منافقین در کردستان و سپس جنگ با عراق در خوزستان تا آزادسازی خرمشهر. روزهایی که یحیای جوان را تبدیل به یک فرمانده میکند. فرماندهای که در کنار سایر فرماندهان و طراحان جنگی عملیاتهای پیروزمندانهی زیادی را پایه ریزی میکند.
در همین فصل و در اتاقهای فکر برای شکل گیری این عملیاتها است که ما نام بزرگان دیگری در حوزه جنگ از جمله شهید محمد بروجردی، حسین خرازی، احمد متوسلیان و دیگران را میخوانیم. درست در همین بخش و در گفتگوها و تلاشها و شناساییها برای طرح ریزی عملیاتها است که عقلانیت به بهترین شکل در کنار ارزشهایی مانند توکل خود را نشان میدهد شاید نقطه اوج این ماجرا را بتوان در این بخش از کتاب که در ادامه میآید دید:
آقا محسن مجبور شد در یک هواپیمای شکاری به جای خلبان دوم بنشیند و از دزفول به تهران و خدمت امام برود. به امام گفته: «ما متحیر هستیم؛ برای ما استخاره کنید.» امام با لبخند به درخواست استخارهی او جوابی نداده بودند و فرمودند: «جنگ همهاش خیر است. بروید با تدبیر و فکر عمل کنید.» وقتی آقا محسن به دزفول برگشت؛ خوش روحیه بود، گفت: «امام فرمودهاند این جنگ همهاش خیر است. با تدبیر عمل کنید.».
اما اگر فکر کردهاید که این کتاب تنها یک کتاب خشک در حوزه جنگ و مبارزه است باید بگویم این تصور اشتباه است. زندگی شخصی رحیم صفوی با همسر خود مهرشاد از جذابیتهای این کتاب است. ما بر طبق آنچه که پیشتر در کتب تاریخ شفاهی دفاع مقدس روایت شده است عادت داریم زندگی عاطفی و شخصی رزمندگان وفرماندهان جنگ را از زبان زنان (همسرانشان) بخوانیم و این روایت متفاوت از دیدگاه یک مرد میتواند بر جذابیتهای این کتاب بیافزاید.
سبک نگارشی که در این کتاب استفاده کرده است به ویژه در نیمهی ابتدایی سبب میشود در هر فصل مخاطب در ابتدا با یک گره داستانی مواجه شود، با اتفاقی که نمیداند چطور و چگونه رخ داده است و سپس در جریان روایت فصل است که کم کم این گره و نحوه رخ داد آن رویداد بر مخاطب عرضه میشود.
این کتاب در ۴۰۰ صفحه توسط انتشارات مرز و بوم وابسته به مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس در سال ۱۴۰۰ به چاپ رسیده است.
انتهای پیام/ ۱۲۱
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
«یحیی»؛ یک کتاب خشک جنگ و مبارزه نیست بیشتر بخوانید »
مهدی در اکثر عملیات های دوران دفاع مقدس حضور داشت. او از هر عملیاتی نکاتی را می آموخت و آنها را در اقدامات مهندسی جنگِ جهاد بکار می گرفت.
مهندسی که در اکثر عملیات های جنگ حضور داشت! + عکس بیشتر بخوانید »
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، هاروارد تیچار از مقامات نظامی پنتاگون، میگوید: “رابطه ما فقط یک تبادل اطلاعات معمولی نبود. ما به عراق هر چه را که لازم داشت تا از ایران شکست نخورد دادیم. ما تمام آسیبپذیری هایشان در خطوط دفاعی را تشخیص دادیم و مطلعشان کردیم. میدانستیم اگر این کار را نمیکردیم، ارتش ایران تا بغداد پیش میرفت.” همین دو سه خط میتواند یک شروع باشد برای یک عملیات بزرگ و طولانی آن هم در یک محل محدود. عملیات کربلای ۵ از نوزدهم دی ماه در منطقه عمومی شلمچه شروع شد و تا دوم اسفند ادامه پیدا کرد اما پس از آن نیز در همین منطقه تا فروردین ۶۶ رزمندگان تا کربلای هشت در مصاف دشمن رو در رو جنگیدند و ما تعدادی شهید دادیم. یکی از فرماندهان نام آشنا حسین خرازی بود که هشت اسفند ۱۳۶۵ به شهادت رسید. در این قسمت به مناسبت سالگرد این فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین شهر اصفهان به خاطراتی در مورد این شهید اشاره می کنیم:
دو سه روز بعد از توقف عملیات کربلای ۴، به دستور حسین همه فرمانده گردانها در سنگر فرماندهی جمع شدند. شکست در عملیات، روحیه ها را به شدت تضعیف کرده بود. اکثر بچه ها دل و دماغ نداشتند و همه منتظر بودند، حسین اجازه مرخصی را به مسئولین گردانها صادر کند. بر خلاف بقیه، حسین “بسم الله” اش را خیلی با انرژی گفت. ابتدا یادی از شهدای عملیات کرد و ادامه داد: امروز به اتفاق همه فرمانده لشکرها، توی قرارگاه با آقای هاشمی رفسنجانی جلسه داشتیم و ایشون امر کرد که باید بریم توی شلمچه عملیات کنیم. تا اسم شلمچه آمد، صدای اعتراض همه بلند شد. عراق در شلمچه آب انداخته و با انواع موانع از شلمچه دژی نفوذناپذیر ساخته بود. حرف این بود که چرا حسین زیر بار عملیات در شلمچه رفته است. بچهها همه حرفهایشان را که زدند، حسین گفت: خب، حالا حرفهاتون رو زدید، گوش کنید ببینید چی میخوام بهتون بگم، اینعملیات با عملیاتهای قبلی کاملا فرق داره و فرقش هم اینه که اینعملیات دستور ولایته! آقای هاشمی رفسنجانی، نماینده امام و فرمانده جنگ هستن. ایشون امر کرده باید در شلمچه عملیات کنید. دوباره سر و صداها بلند شد که نمیشود در شلمچه جنگید! حسین گفت: همینه که بهتون گفتم! این دستور ولایته، هر کس آمادگی داره بمونه و هرکسی نداره همی الان بره اصفهان و خداحافظ. هر کی عاشوراییه بمونه، ما میخواییم اینجا عاشورا به پا کنیم. این را که گفت گریهاش گرفت و دیگر نتوانست صحبت کند . پای ولایت و عاشورا که به میان آمد، بچه ها همه تمکین کردند. اعتراض تبدیل به اطاعت شد و همه لبیک گفتند.
شاید با همین انگیزه بود که بچه ها توانستند از پس این عملیات طولانی بربیایند که جز تقوای الهی نمی توانست در برابر دژ ارتش حزب بعث عراق قد علم کند.
دژ اسطورهای
عراقیها شلمچه را که مقابل بصره بود با موانع بسیاری پوشانده بودند و به آن دژ اسطورهای میگفتند. صدام به ایران حمله کرد تا خوزستان را بگیرد، ولی خیلی زود مجبور شد در شلمچهش دژ بسازد تا از بصره دفاع کند. میدانهای مین، هر نوع مانع نظامی، خاک ریز، تونل و هر چه بتوان با آن جلوی پیش روی نیروی های زمینی ایران را گرفت در شلمچه به کار بردند. طراحان شرق و غرب پیچیده ترین طرح هایشان را در شلمچه اجرا کردند و همه نوع آتش بار سبک و سنگین کار گذاشتند تا از موانع محافظت کنند. شلمچه به رغم مساحت کمش نقطهای استراتژیگ و تاثیرگذار در جنگ و نزدیک ترین راه بصره بود و اتفاقات بسیاری در این سرزمین کم وسعت اتفاق افتاد. بسیاری از رزمندگان جنگ در شلمچه را تجربه کرده اند. منطقه عمومی شرق بصره در دوران جنگ همیشه اهمیت سیاسی و نظامی ویژه ای داشت و نزد فرماندهان و برنامهریزان جنگ از مهمترین مناطق عملیاتی جبهه ها بود. سال های ابتدایی جنگ، تا قبل از آزادی خرمشهر، بارِ رسانه ای جنگ بر خرمشهر متمرکز بود و پس از آن بر شلمچه.
از خدا خواستم در جا شهید بشم
اما نحوه شهادت این فرمانده جانباز از زبان احمد موسوی این طور بیان شده است: نزدیک صبح حسین از قرارگاه آمد و به ما گفت: آماده باشید، باید فردا شب عملیات کنیم. صحبتهایی که در قرارگاه رد و بدل شده بود را عنوان کرد و بعد حرفهایی زد که برای ما تازگی داشت و تا آن موقع، حداقل جلوی ما از این حرفها نزده بود. می گفت: دیگه از خدا خواستم شهید بشم. اصلا هم دوست ندارم مجروح شم. از خود خدا خواستم درجا شهید بشم. چون نزدیک وضع حمل خانمش بود، در این باره گفت: اسم بچهمو هم گفتم، به شما هم میگم، اسمش رو مهدی بذارید. بعد نماز را خواند و خوابید.
حدود ساعت ۹:۳۰ صبح از خط بی سیم زدند و گفتند: بچهها اینجا صبحونه میخوان. حسین همون طور که دراز کشیده بود، پرسید: مگه برای بچه های خط صبحونه نبردید؟ مسئول تدارکات گفت: چرا فرستادیم. اما آتیش زیاد بود، ماشین رو زدند. حسین گفت: بگید یه ماشین دیگه آماده کنند، هر موقع خواست بره، منو خبر کنید، کارش دارم. این بار تصمیم گرفتیم صبحانه را با ماشین پی ام پی که امنیت بیشتری دارد، به خط بفرستیم. نیم ساعت طول کشید تا ماشین دوم آمد. یک نفر آمد دم سنگر و گفت: ماشین صبحونه اومد. حسین بلند شد که برود، به او گفتیم: اگه کاری هست بگو ما بهش میگیم. بیرون گلوله بارونه. گفت: نه خودم باهاش کار دارم. از سنگر زد بیرون و ما سه چهارنفر هم دنبالش راه افتادیم. ماشین حدود ۲۰-۳۰ قدم با سنگر فاصله داشت. راننده ماشین تا حسین را دید، پیاده شد، بغلش کرد و همدیگر را بوسیدند. من در فاصله یک متری آنها بودم. حسین به راننده گفت: اگه می ترسی بیای، من خودم بشینم پشت فرمون! راننده گفت: نه این حرف ها چیه حاج حسین؟ در همین حین، گلولهای به فاصله یک متری حسین به زمین خورد و او بلافاصله روی زمین افتاد. رفتیم بالای سرش. درجا شهید شده بود. یک ترکش از پشت به قلبش خورده بود و ترکش ریزی هم به فکش. طوری آرام گرفته بود که انگار ۵۰ سال است خوابیده. به راننده هم چند ترکش خورد که فردای آن روز به شهادت رسید.
منابع:
زندگی با فرمانده، علی اکبر مزدآبادی
روایت شلمچه، جعفر شیرعلینیا
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، هاروارد تیچار از مقامات نظامی پنتاگون، میگوید: “رابطه ما فقط یک تبادل اطلاعات معمولی نبود. ما به عراق هر چه را که لازم داشت تا از ایران شکست نخورد دادیم. ما تمام آسیبپذیری هایشان در خطوط دفاعی را تشخیص دادیم و مطلعشان کردیم. میدانستیم اگر این کار را نمیکردیم، ارتش ایران تا بغداد پیش میرفت.” همین دو سه خط میتواند یک شروع باشد برای یک عملیات بزرگ و طولانی آن هم در یک محل محدود. عملیات کربلای ۵ از نوزدهم دی ماه در منطقه عمومی شلمچه شروع شد و تا دوم اسفند ادامه پیدا کرد اما پس از آن نیز در همین منطقه تا فروردین ۶۶ رزمندگان تا کربلای هشت در مصاف دشمن رو در رو جنگیدند و ما تعدادی شهید دادیم. یکی از فرماندهان نام آشنا حسین خرازی بود که هشت اسفند ۱۳۶۵ به شهادت رسید. در این قسمت به مناسبت سالگرد این فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین شهر اصفهان به خاطراتی در مورد این شهید اشاره می کنیم:
دو سه روز بعد از توقف عملیات کربلای ۴، به دستور حسین همه فرمانده گردانها در سنگر فرماندهی جمع شدند. شکست در عملیات، روحیه ها را به شدت تضعیف کرده بود. اکثر بچه ها دل و دماغ نداشتند و همه منتظر بودند، حسین اجازه مرخصی را به مسئولین گردانها صادر کند. بر خلاف بقیه، حسین “بسم الله” اش را خیلی با انرژی گفت. ابتدا یادی از شهدای عملیات کرد و ادامه داد: امروز به اتفاق همه فرمانده لشکرها، توی قرارگاه با آقای هاشمی رفسنجانی جلسه داشتیم و ایشون امر کرد که باید بریم توی شلمچه عملیات کنیم. تا اسم شلمچه آمد، صدای اعتراض همه بلند شد. عراق در شلمچه آب انداخته و با انواع موانع از شلمچه دژی نفوذناپذیر ساخته بود. حرف این بود که چرا حسین زیر بار عملیات در شلمچه رفته است. بچهها همه حرفهایشان را که زدند، حسین گفت: خب، حالا حرفهاتون رو زدید، گوش کنید ببینید چی میخوام بهتون بگم، اینعملیات با عملیاتهای قبلی کاملا فرق داره و فرقش هم اینه که اینعملیات دستور ولایته! آقای هاشمی رفسنجانی، نماینده امام و فرمانده جنگ هستن. ایشون امر کرده باید در شلمچه عملیات کنید. دوباره سر و صداها بلند شد که نمیشود در شلمچه جنگید! حسین گفت: همینه که بهتون گفتم! این دستور ولایته، هر کس آمادگی داره بمونه و هرکسی نداره همی الان بره اصفهان و خداحافظ. هر کی عاشوراییه بمونه، ما میخواییم اینجا عاشورا به پا کنیم. این را که گفت گریهاش گرفت و دیگر نتوانست صحبت کند . پای ولایت و عاشورا که به میان آمد، بچه ها همه تمکین کردند. اعتراض تبدیل به اطاعت شد و همه لبیک گفتند.
شاید با همین انگیزه بود که بچه ها توانستند از پس این عملیات طولانی بربیایند که جز تقوای الهی نمی توانست در برابر دژ ارتش حزب بعث عراق قد علم کند.
دژ اسطورهای
عراقیها شلمچه را که مقابل بصره بود با موانع بسیاری پوشانده بودند و به آن دژ اسطورهای میگفتند. صدام به ایران حمله کرد تا خوزستان را بگیرد، ولی خیلی زود مجبور شد در شلمچهش دژ بسازد تا از بصره دفاع کند. میدانهای مین، هر نوع مانع نظامی، خاک ریز، تونل و هر چه بتوان با آن جلوی پیش روی نیروی های زمینی ایران را گرفت در شلمچه به کار بردند. طراحان شرق و غرب پیچیده ترین طرح هایشان را در شلمچه اجرا کردند و همه نوع آتش بار سبک و سنگین کار گذاشتند تا از موانع محافظت کنند. شلمچه به رغم مساحت کمش نقطهای استراتژیگ و تاثیرگذار در جنگ و نزدیک ترین راه بصره بود و اتفاقات بسیاری در این سرزمین کم وسعت اتفاق افتاد. بسیاری از رزمندگان جنگ در شلمچه را تجربه کرده اند. منطقه عمومی شرق بصره در دوران جنگ همیشه اهمیت سیاسی و نظامی ویژه ای داشت و نزد فرماندهان و برنامهریزان جنگ از مهمترین مناطق عملیاتی جبهه ها بود. سال های ابتدایی جنگ، تا قبل از آزادی خرمشهر، بارِ رسانه ای جنگ بر خرمشهر متمرکز بود و پس از آن بر شلمچه.
از خدا خواستم در جا شهید بشم
اما نحوه شهادت این فرمانده جانباز از زبان احمد موسوی این طور بیان شده است: نزدیک صبح حسین از قرارگاه آمد و به ما گفت: آماده باشید، باید فردا شب عملیات کنیم. صحبتهایی که در قرارگاه رد و بدل شده بود را عنوان کرد و بعد حرفهایی زد که برای ما تازگی داشت و تا آن موقع، حداقل جلوی ما از این حرفها نزده بود. می گفت: دیگه از خدا خواستم شهید بشم. اصلا هم دوست ندارم مجروح شم. از خود خدا خواستم درجا شهید بشم. چون نزدیک وضع حمل خانمش بود، در این باره گفت: اسم بچهمو هم گفتم، به شما هم میگم، اسمش رو مهدی بذارید. بعد نماز را خواند و خوابید.
حدود ساعت ۹:۳۰ صبح از خط بی سیم زدند و گفتند: بچهها اینجا صبحونه میخوان. حسین همون طور که دراز کشیده بود، پرسید: مگه برای بچه های خط صبحونه نبردید؟ مسئول تدارکات گفت: چرا فرستادیم. اما آتیش زیاد بود، ماشین رو زدند. حسین گفت: بگید یه ماشین دیگه آماده کنند، هر موقع خواست بره، منو خبر کنید، کارش دارم. این بار تصمیم گرفتیم صبحانه را با ماشین پی ام پی که امنیت بیشتری دارد، به خط بفرستیم. نیم ساعت طول کشید تا ماشین دوم آمد. یک نفر آمد دم سنگر و گفت: ماشین صبحونه اومد. حسین بلند شد که برود، به او گفتیم: اگه کاری هست بگو ما بهش میگیم. بیرون گلوله بارونه. گفت: نه خودم باهاش کار دارم. از سنگر زد بیرون و ما سه چهارنفر هم دنبالش راه افتادیم. ماشین حدود ۲۰-۳۰ قدم با سنگر فاصله داشت. راننده ماشین تا حسین را دید، پیاده شد، بغلش کرد و همدیگر را بوسیدند. من در فاصله یک متری آنها بودم. حسین به راننده گفت: اگه می ترسی بیای، من خودم بشینم پشت فرمون! راننده گفت: نه این حرف ها چیه حاج حسین؟ در همین حین، گلولهای به فاصله یک متری حسین به زمین خورد و او بلافاصله روی زمین افتاد. رفتیم بالای سرش. درجا شهید شده بود. یک ترکش از پشت به قلبش خورده بود و ترکش ریزی هم به فکش. طوری آرام گرفته بود که انگار ۵۰ سال است خوابیده. به راننده هم چند ترکش خورد که فردای آن روز به شهادت رسید.
منابع:
زندگی با فرمانده، علی اکبر مزدآبادی
روایت شلمچه، جعفر شیرعلینیا
دستور ولاییِ «هاشمی رفسنجانی» برای شلمچه بیشتر بخوانید »
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، هشت سال دفاع مقدس، تجلی مدیریت جهادی و انقلابی جوانانی از این مرز و بوم است که با نبوغ نظامی بالای خود، مقابل ارتش تا به دندان مسلح بعثی ایستادگی کرده و با تدابیر خود، کارشناسان نظامی دیگر کشورهای جهان را متحیر کردند. یکی از این جوانان سردار شهید «حسین خرازی» فرمانده لشکر امام حسین (ع) بود رزمندگان او را در جبههها بهعنوان فرماندهای بافکر، دارای نبوغ نظامی، شجاع و مدیریتبلد میشناختند.
سردار شهید «حسین خرازی» ایثارگری را در دوران دفاع مقدس با تمام وجود معنا کرد؛ بهطوری که حدود ۳۰ بار براثر اصابت ترکش زخمی شد و در عملیات «خیبر» نیز دست راست خود را تقدیم اسلام کرد. او در همه حملات و عملیاتها حضور فعال داشت و تمامی جبههها را زیر پاهای استوار خود درنوردیده بود.
جبههها را زیر پاهای استوار خود درنوردیده بود
«حسین خرازی» سال ۱۳۳۶ در یک خانواده مذهبی در اصفهان چشم به جهان گشود و هم زمان با شروع تحصیلات ابتدایی، در جلسات مذهبی و قرائت قرآن شرکت میکرد تا اینکه سال ۱۳۵۵ در رشته علوم طبیعی دیپلم گرفت. وی سپس به خدمت سربازی اعزام شد؛ اما سال ۱۳۵۷ بهفرمان حضرت امام خمینی (ره) از خدمت سربازی گریخت و به خیل عظیم امت اسلام در انقلاب اسلامی پیوست. [۱]
«حسین خرازی» فرماندهی و مسئولیت را از گروهان شروع کرد؛ از همان ابتدای انقلاب و در مبارزه با ضدانقلاب در کردستان نقش شجاعانهای از خود نشان داد و در جریان آزادسازی محور سنندج – مریوان نیز فرمانده گردان ضربت شد.
سردار سرلشکر «سید یحیی صفوی» میگوید: «بعد از اینکه برادر من (مرتضی) مجروح شد، «حسین خرازی» فرمانده شد. از بین بچهها بعضیها گفتند، «فروغی» فرمانده شود. بعضیها گفتند، «رضا رضایی» باشد؛ ولی [اکثر]پاسدارها گفتند؛ آقای «حسین خرازی» فرمانده شود که از همه ما بافکرتر است و نبوغ نظامی دارد، هم شجاع است و هم مدیریت بلد است. واقعاً هم اینجور بود. واقعاً نبوغ نظامی و شجاعت و کار بلدی حسین خرازی از سنندج بروز و ظهور کرد و به همین دلیل توانست لشکر امام حسین (ع) را تشکیل دهد و فرماندهی آن را تقبل کرد.» [۲]«حسین خرازی» حدود ۳۰ بار براثر ترکش زخمی شد و در عملیات خیبر نیز دست راست خود را تقدیم اسلام کرد. او در همه حملات و عملیاتها حضور فعال داشت، از حاج عمران تا فاو و تمامی جبههها را زیر پاهای استوار خود درنوردیده بود.
روحی عمیق، سرشار از تقوی و اخلاص
روح عمیق، تقوی و اخلاص از خصوصیات این شهید بزرگوار بود؛ برای همین است که همه بسیجیان و نیروهای لشکر ۱۴ امام حسین (ع) به او عشق میورزیدند. [۳] حاج صادق آهنگران در این ارتباط میگوید: «خرازی برای من اسوه و الگو بود. از او درس اخلاق و معنویت یاد میگرفتم. خصوصیتی که بیشتر همه را مجذوب «حسین خرازی» میکرد، چهره خندان و نگاه معصومانه او بود که از روح پاک و وجود بیآلایش او حکایت میکرد. در هر وضعیتی لبخند از چهره زیبای او محو نمیشد. من هیچگاه آن بزرگوار را اخمو و غمگین ندیدم». [۴]
بازگشت به دنیا برای ادامه مأموریت
هنگامیکه در عملیات «خیبر» بهشدت مجروح و دست راست او از بدنش جدا شد، بعدها برای مادر خود تعریف کرده بود که «وقتی دستم جدا شد، روحم داشت از پیکرم جدا میشد؛ همینطور رفتم بالا، رفتم بالا… یکدفعه وقتی دیدم دارم از بدنم جدا میشوم، گفتم خدایا، من هنوز خیلی مأموریتها توی دنیا دارم که انجام ندادهام، خدایا من هنوز کاری برای انقلاب نکردهام؛ خدایا من را برگردان. یکلحظه احساس کردم توی جسمم هستم و از درد شدید رنج میبرم»؛ بردندش بیمارستان و دست قطعشدهاش را جراحی کردند و بعد از چند روز برگشت منطقه که رزم کند. [۵]
رسیدن غذا به نیروهای خطشکن، آخرین دغدغه «حسین خرازی»
حاج «حسین خرازی» روز هشتم اسفند سال ۱۳۶۵ در جریان عملیات «کربلای ۵»، برای بازدید از مناطق عملیاتی به خط مقدم رفته بود و از نزدیک اقدامات لشکرش (لشکر امام حسین (ع)) را هدایت میکرد. یکی از همرزمان شهید در مورد نحوه شهادت وی میگوید: «در ساعت ۱۰ صبح، بهطرف خط مقدم حرکت کردیم و چند ساعت بعد به سنگر حاج حسین رسیدیم که نیمهشب به خط آمده بود. من بهاتفاق مسئول مهندسی منطقه و چند تن دیگر از برادران، در کنار ایشان به صحبت در مورد وضعیت منطقه مشغول شدیم و شهید خرازی از اوضاع منطقه سؤال میکرد و دستورات لازم را برای جلوگیری از نفوذ دشمن به بچهها میداد. یکی از برادران خبر داد که ماشین غذا مورد اصابت گلوله دشمن قرارگرفته و نتوانسته است برای برادران غذا ببرد. حاج حسین بهشدت ناراحت شد و دستور داد به هر ترتیبی شده آب و غذا را به جلو برسانند. نیم ساعت بعد یکی از برادران گفت که ماشین غذا آماده است. شهید خرازی از جا بلند شد و به بیرون سنگر رفت. بچهها میخواستند به طریقی ایشان را از تصمیمش منصرف نمایند، اما خجالت میکشیدند. یکی از برادران گفت که شما به داخل بروید و ما ماشین را خواهیم فرستاد. اما ایشان به کنار ماشین آمد و توصیههایی را به راننده کرد که چگونه و از کجا برود. من در آن لحظه در نیم متری حاج حسین بودم، یکمرتبه دیدم که فرمانده به زمین افتاد. اصلاً باورم نمیشد. حتی درست متوجه صدای خمپارهای که در کنارمان به زمین خورد، نشدم. بلافاصله سر حاجی را بلند کردم، ترکشهای بزرگی به سر و گردن این بزرگوار اصابت کرده بود. سایر برادران هم جمع شدند، ولی هیچکس نمیتوانست باور کند. بیاختیار فریاد زدم «حاجآقا شهید شد». حس میکردم از چشمانم نه اشک، بلکه خون میبارد و بیاختیار زار زار گریه میکردم». [۶]
خاطراتی از شهید «حسین خرازی»
هنوز قسمتمون نیست
حاجی خیر ببینی، بیا پائین تا کار دست خودت و ما ندادهای، بچههای اطلاعات هستند. هرچی بشه بهت میگیم به خدا؛ رفته بود بالای دپو، خط عراقیها را نگاه میکرد؛ با یکطرف دوربین. آنطرفش رو به بالا بود. گفت «هر موقع خدا بخواد، درست میشه. هنوز قسمتمون نیست». یکدفعه از پشت افتاد زمین. دوربین هم افتاد جلوی پای ما. تیر خورده بود به چشمی بالای دوربین. خندید. گفت «دیدین قسمت من نبود».
من یک دست بیشتر ندارم
هواپیما که رفت چند نفر بیهوش ماندند. من که ترکش توی پایم خورده بود و حاج حسین تنها رفته بود، یک تویوتا پیدا کرده و آورده بود. میخواست ما را ببرد داخل آن. هی دست میانداخت زیر بدن بچهها. سنگین بودند، میافتادند. دستشان را میگرفت، میکشید، بازهم نمیشد. خسته شد، رها کرد، رفت روی زمین نشست. زل زد به ما که زخمی افتاده بودیم روی زمین، زیر آفتاب داغ. دو نفر موتورسوار رد میشدند. دوید طرفشان، گفت «بابا! من یه دست بیشتر ندارم. نمیتونم اینها را جابجا کنم. الآن میمیرند اینها. شما رو به خدا بیایید.» پشت تویوتا، یکییکی سرهامان را بلند میکرد، دست میکشید روی سرمان. «نیگا کن. صدا مو میشنوی؟ منم. حسین خرازی» و گریه میکرد.
میخواستم دستش را ببوسم روم نشد
تو خط غوغائی بود. از زمین و هوا آتش میبارید. علی گفت «چی شده مگه؟»، گفت «حاجی سپرده یه کالیبر ببرم خط. با این آتیشی که اونا میریزن، دو دقیقه نشده، کالیبرو میفرستن رو هوا.» بالاخره نبرد. از موتور که پیاده شد، یک راست رفت سراغ علی. یک سیلی گذاشت تو گوشش. داد زد «اون بچههای مردم دارن جون میدن زیر آتیش، دلت نمیسوزه، واسه یک کالیبر دلت میسوزه؟».
میخواستم مثلاً دلداریاش بدم. گفتم «اگه من جای تو بودم، یه دقیقه هم نمیایستادم اینجا.» گفت «چی داری میگی؟ میخواستم دستشو ببوسم، روم نشد».
خشم و کینه افسر عراقی از «حسین خرازی»
ما رو به خط کردند. از اول صف، یکییکی اسم و مشخصات میپرسیدند، میآمدند جلو. نوبت من شد. اسمم را گفتم. مترجم پرسید «مال کدوم لشکری؟» گفتم «لشکر امام حسین (ع)». افسر عراقی یکدفعه پرید. موهایم را گرفت، بهطرف خودش کشید. داد زد «حسین، حسین خرازی؟» چشماش انگار دو تا گلوله آتش؛ سرم را انداختم پائین، گفتم «نه». [۷]
پیام حضرت آیتالله خامنهای به مناسبت شهادت «حسین خرازی»
«شهید خرازی پاداش جهاد صادقانه و مخلصانه خود را اکنون گرفته و با نوشیدن جام شهادت، سبکبال در جمع شهدا و صالحین درآمده است. زندگی و سرنوشت این شهید عزیز و هزاران نفس طیبهای که در این وادی قدم زدهاند، صفحه درخشندهای از تاریخ این ملت است؛ ملتی که در راه اجرای احکام خدا و حاکمیت دین خدا و دفاع از مستضعفین و نبرد با مستکبرین، عزیزترین سرمایه خود را نثار میکند و جوانان سرافرازش، پشت پا به همه دلبستگیهای مادی زده، پای در میدان فداکاری نهاده و با همه توان مبارزه میکنند و جان بر سر این کار میگذارند.» [۸]
بخشی از وصیتنامه شهید حسین خرازی
«از مردم میخواهم که پشتیبان ولایتفقیه باشید، راه شهدای ما راه حق است. اول میخواهم که آنها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا کنند و از خدا میخواهم که ادامهدهنده راه آنها باشم. از مسئولین عزیز و مردم حزباللهی میخواهم که در مقابل آن افرادی که نتوانستند از طریق عقیده، مردم را از انقلاب دور و منحرف کنند و الآن در کشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بیحجابی زدهاند، در مقابل آنها ایستادگی کنید و با جدیت هرچهتمامتر جلو این فسادها را بگیرید…».
منابع:
[۱] جمشیدی، محمدحسین، یزدانفام، محمود، آخرین تلاشها در جنوب (روزشمار جنگ ایران و عراق، کتاب چهل و هفتم)، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ سوم، ۱۳۹۰ صفحه ۱۴۵
[۲] اردستانی، حسین، تاریخ شفاهی دفاع مقدس (روایت سید یحیی صفوی، از سنندج تا خرمشهر)، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ دوم، ۱۳۹۹، صفحات ۱۳۰ و ۱۳۱
[۳] بهداروند، محمدمهدی، تاریخ شفاهی دفاع مقدس (بانوای کاروان، روایت محمدصادق آهنگران)، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول، ۱۳۹۹، صفحه ۲۷۰
[۴] جمشیدی، محمدحسین، یزدانفام، محمود، آخرین تلاشها در جنوب (روزشمار جنگ ایران و عراق، کتاب چهل و هفتم)، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ سوم، ۱۳۹۰ صفحه ۱۴۵
[۵] فصلنامه نگین ایران، شماره ۵۶، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، بهار ۱۳۹۵، صفحه ۱۶۸
[۶] جمشیدی، محمدحسین، یزدانفام، محمود، آخرین تلاشها در جنوب (روزشمار جنگ ایران و عراق، کتاب چهل و هفتم)، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ سوم، ۱۳۹۰ صفحه ۱۳۸
[۷] سایت تبیان، بخش فرهنگ پایداری
[۸] بهداروند، محمدمهدی، تاریخ شفاهی دفاع مقدس (بانوای کاروان، روایت محمدصادق آهنگران)، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول، ۱۳۹۹، صفحه ۲۷۲
انتهای پیام/ ۱۱۳
شهید حسین خرازی؛ فرماندهای بافکر و دارای نبوغ نظامی بالا بیشتر بخوانید »