حسین همدانی

جایزه شهید همدانی فرصتی برای تامل نویسندگان به این حوزه است

جایزه شهید همدانی فرصتی برای تامل نویسندگان به این حوزه است



جایزه شهید همدانی فرصتی برای تامل نویسندگان به این حوزه است

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، نظر به اهمیت برگزاری دومین دوره دوسالانه انتخاب آثار برتر مدافعان حرم، جایزه سردار شهید حاج حسین همدانی، بر آن شدیم که گفت‌وگویی با سعدالله زارعی، رئیس موسسه مطالعات راهبردی اندیشه‌سازان نور و از پژوهشگران عرصه دفاع مقدس و محور مقاومت داشته باشیم تا با نظرات وی در خصوص اهمیت و همچنین آثار و پیامدهای برگزاری چنین دوسالانه‌ای آشنا شویم.

*ضرورت برگزاری دوسالانه انتخاب آثار برتر مدافعان حرم، جایزه سردار شهید حاج حسین همدانی را بیان فرمایید.

اهمیت این جشنواره به خاطر اهمیت موضوعی است که برای آن در نظر گرفته شده و آن مسئله مدافعان حرم است. مدافعان حرم فضایی را برای جمهوری اسلامی و جهان اسلام و برای منطقه ایجاد کرد. این تعبیری که غربی‌ها بکار بردند، اساسا روند سیاسی را در منطقه تغییر داد.

غربی‌ها خیلی تلاش کردند که منطقه غرب آسیا را تکه تکه کنند و ملت‌ها را در مقابل هم قرار دهند، نظریاتی مطرح شد که امنیت این منطقه وابسته به غرب است، وابسته به آمریکاست، اگر امنیتی باید وجود داشته باشد، این امنیت در تعریف رابطه امنیتی این منطقه و غرب قابل‌ دسترسی است.

این نظریه در طول پس از جنگ جهانی اول وجود داشت، در دوره پس از جنگ جهانی دوم تشدید شد و در دوره جنگ سرد بخصوص برای این مسئله هزینه شد.

نظریه مدافعان حرم، این نظر را ابتدا مطرح کرد که امنیت یک امر درونی است و مربوط به ملت‌ها می‌شود. امنیت یک امر فرهنگی است و مربوط به فرهنگ و رسوم و باورها و ارزش‌های مردم هر منطقه می‌شود و امنیت یک مسئله درون منطقه‌ای است که با برخورداری از نیروهای محلی و منطقه‌ای قابل وصول است.

این نظریه با اقدامات شهید بزرگوار، سردار سلیمانی و شهدای بزرگی همچون سردار همدانی عملاً به منصه ظهور رسید و توانست در یک دوره کوتاه حدوداً ۱۰ ساله اساسا وضع امنیتی منطقه را تغییر دهد، نه فقط آن انگاره قبلی امنیت که غربی‌ها مبلغ آن بودند کنار رفت، بلکه اساسا وضع دگرگون شد. فقط نظر تغییر نکرد، بلکه فضا نیز تغییر کرد و شاید این جزء عجایب تاریخ است که یک وضع بسیار پیچیده، سرمایه‌گذاری شده و برخوردار از انواع حمایت‌های غربی‌ها در یک دوره کوتاه ۱۰ ساله دگرگون شود و تغییر کند.

تغییر چنین وضعیتی در یک دوره طبیعی یک دوره حداقل ۶۰ تا ۷۰ سال را طلب می‌کرد. یعنی باید سه نسل تغییر می‌کردند تا این شرایط جدید ایجاد شود ولی خدای متعال چنان برکتی در کار شهید سلیمانی و شهید همدانی‌ها قرار داد که این دوره ۶۰ سال، ۷۰ سال به یک دوره ۱۰ سال تغییر پیدا کرد و این جزء عجائب است، به تعبیری جزء معجزات است و متاسفانه در این خصوص کمتر کار شده است.

حالا این مسئله یک وظیفه‌ای را به دوش مجامع فرهنگی گذاشته که با کارهای عمیق فرهنگی، علمی، تصویری و نوشتاری این رویداد را توضیح بدهند، تثبیت کنند و به یک الگو تبدیل کنند. این کار همین جشنواره‌ها و دوسالانه‌هاست که باید با جدیت دنبال شود، تعبیری که مقام معظم رهبری داشتند که ثبت و ضبط درست مسائل مرتبط به دفاع مقدس از اهمیت جهاد در دوران جنگ اگر بیشتر نباشد، کمتر نیست و اینجا هم اگر شما بتوانید درست حقایق مربوط به این اتفاق بزرگ و مهم را روشن کنید، مساوی با همان کار بزرگ مدافعان حرم است.

* آیا کتاب‌های منتشر شده درباره مدافعان حرم، از حیث کمی و کیفی به‌اندازه‌ای است که این دوسالانه برگزار شود؟

خوشبختانه ما شاهد یک جنب‌وجوش وسیعی هم در داخل کشور و هم در خارج کشور، هم در عرصه تولید کتاب، هم در عرصه تولید فیلم و مستند نسبت به این مسئله هستیم.به نظرم همین الان در کشور ما یکی از عناوین پرشمار به لحاظ تولید کتاب و مستند همین مسئله مدافعان حرم است و فکر می‌کنم عدد، عدد بالایی باشد، اگر احصاء دقیقی صورت پذیرد به نظرم در حوزه کتاب به حدود ۵۰۰ جلد کتاب برسیم و در حوزه مستند ممکن است چند برابر این باشد.

* این نوع جوایز چه تاثیری در روند ماندگاری فرهنگ دفاع مقدس و مقاومت می‌تواند داشته باشد؟

در واقع شما وقتی دوسالانه می‌گذارید و جایزه می‌دهید، می‌خواهید بگوئید که نظام به این مسائل اهمیت ویژه ای می‌دهد، این خود در افرادی که تاکنون به این فکر نیفتاده‌اند که کاری را برای تبیین مسائل مدافعان حرم انجام دهند، تاثیر می‌گذارد. در واقع این یک یادآوری به کسانی است که ظرفیت و توانایی انجام این کار رادارند، اما راجع به این موضوع تامل نکرده‌اند.

* از تجربه چنین جایزه‌ها و مراسم ‌هایی که در طول سالیان گذشته برگزار شده و می‌شود، چه بهره‌برداری بهینه‌ای برای با کیفیت برگزارشدن این جایزه وجود دارد؟

هر کار خوب یک تجربه‌ای است که صورت گرفته، هر تجربه‌ای هم نکات برجسته دارد و نکات قابل انتقاد. با نگاه به کارهای صورت گرفته ما می‌توانیم جنبه‌های برجسته آن را در این کار مورد ملاحظه قرار بدهیم و با نگاه به موارد نقدی که وجود دارد، در جهت رفع عیوب این کار اقدام کنیم.

* با توجه به اینکه دوره اول این جایزه برگزار شده، ارزیابی‌تان از نتایج دوره اول چیست و چه بهره‌ای برای این دوره می‌بریم؟

وقتی به حجم آثار در این دو کار می نگریم؛ متوجه می‌شویم یک‌روند به شدت صعودی در تولید آثار شاهد هستیم. یعنی اگر ما تولیدات سال ۱۳۹۸ و ۱۳۹۹ که مبنای این دوسالانه است را با سال‌های ۱۳۹۶ و ۱۳ مقایسه کنیم ۹۷ می‌بینیم که الان با یک حجم وسیعی از تولیدات مواجه هستیم. البته یک سری رخدادها نیز در این حوزه، باعث گرایش بیشتر برای کار شد و مهم ترین آن شهادت سردار سلیمانی بود که یک دفعه آنچه که در حوزه مدافعان حرم انجام می‌شد، چند برابر شد و نهضت تولید آثار در خصوص مبحث مدافعین حرم ایجاد شد.

* چه‌کار کنیم که قاطبه نویسندگان به سمت این حوزه قلم بردارند؟

قاطبه نویسندگان ممکن است به این سمت نیایند. ممکن است نویسندگان به لحاظ نوشتاری گرایشاتی داشته باشند، به لحاظ مشغله، مشاغلی داشته باشند. مهم این است که ما مسیر را برای نوشتن در این حوزه هموار کنیم.

ببینید، اولین چیزی که در اینجا برای نویسنده موردنیاز است، این است که بانک اطلاعات داشته باشد. ما باید بتوانیم یک بانک اطلاعات قابل دسترس برای عموم نویسندگان در حوزه مدافعان حرم ایجاد کنیم که فرض، وقتی‌که مثلا نویسنده خواست دسترسی پیدا کند به وصیت‌نامه شهدای مدافعان حرم، مشکلی نداشته باشد. اگر خواست مثلا به خاطرات اینها دسترسی پیدا کند، مشکلی نداشته باشد، اگر خواسته باشد با کسانی که با این شهدا آشنایی دارند، تماس بگیرد و جزئیاتی را از اینها سوال کند، این امکان برایش فراهم باشد. یا مثلا چنانچه خواست ببیند تاکنون در این زمینه چه‌کاری صورت گرفته، باید بتواند بدون هزینه، متونی را که در این زمینه تدوین‌شده‌اند، ببیند.

ما اگر این بانک را ایجاد کردیم و این بانک برای او هزینه‌ای نداشت، طبیعتا او هم شوق پیدا میکند و سرعت پیدا می کند تا کاری را که بخواهد انجام دهد. اما اگر اینها نباشد، کار تقریبا در مرز ناممکن است و خیلی دشوار است. ولی مجموعه‌ای مانند مرکز اسناد می‌تواند این بانک اطلاعات را در سایتی قرار دهد و آن را در اختیار افراد قرار دهد.

* به منظور برگزاری بهتر این دوسالانه شما چه پیشنهاداتی می‌دهید؟

فکر می‌کنم به تناسب نامی که این دوسالانه دارد باید دفاتری در کشورهایی که درگیر موضوع مدافعان حرم بودند ایجاد شود؛ مثلا دفتری در کابل، دمشق، بغداد، بیروت، صنعا و… باشد که اینها بتوانند این موضوع را به لحاظ ادبیاتی توسعه بدهند و هم کارهایی که آنجاها در این خصوص صورت گرفته، بتوانند رصد کرده و منعکس کنند.

از آنجا که این یک دوسالانه مدافعان حرم است؛ چون مدافعان حرم یک مقوله کاملا بین‌المللی است، مثل مقوله دفاع مقدس نیست که کاملا داخلی است، باید بتواند با ملت‌هایی که طرف درگیر در این حوزه بوده‌اند، ارتباط گرفته، آثار آنها را شناسایی و جمع‌آوری کند، ترجمه کند، منعکس کند، خبر بگیرد و خبر دهد.

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، نظر به اهمیت برگزاری دومین دوره دوسالانه انتخاب آثار برتر مدافعان حرم، جایزه سردار شهید حاج حسین همدانی، بر آن شدیم که گفت‌وگویی با سعدالله زارعی، رئیس موسسه مطالعات راهبردی اندیشه‌سازان نور و از پژوهشگران عرصه دفاع مقدس و محور مقاومت داشته باشیم تا با نظرات وی در خصوص اهمیت و همچنین آثار و پیامدهای برگزاری چنین دوسالانه‌ای آشنا شویم.

*ضرورت برگزاری دوسالانه انتخاب آثار برتر مدافعان حرم، جایزه سردار شهید حاج حسین همدانی را بیان فرمایید.

اهمیت این جشنواره به خاطر اهمیت موضوعی است که برای آن در نظر گرفته شده و آن مسئله مدافعان حرم است. مدافعان حرم فضایی را برای جمهوری اسلامی و جهان اسلام و برای منطقه ایجاد کرد. این تعبیری که غربی‌ها بکار بردند، اساسا روند سیاسی را در منطقه تغییر داد.

غربی‌ها خیلی تلاش کردند که منطقه غرب آسیا را تکه تکه کنند و ملت‌ها را در مقابل هم قرار دهند، نظریاتی مطرح شد که امنیت این منطقه وابسته به غرب است، وابسته به آمریکاست، اگر امنیتی باید وجود داشته باشد، این امنیت در تعریف رابطه امنیتی این منطقه و غرب قابل‌ دسترسی است.

این نظریه در طول پس از جنگ جهانی اول وجود داشت، در دوره پس از جنگ جهانی دوم تشدید شد و در دوره جنگ سرد بخصوص برای این مسئله هزینه شد.

نظریه مدافعان حرم، این نظر را ابتدا مطرح کرد که امنیت یک امر درونی است و مربوط به ملت‌ها می‌شود. امنیت یک امر فرهنگی است و مربوط به فرهنگ و رسوم و باورها و ارزش‌های مردم هر منطقه می‌شود و امنیت یک مسئله درون منطقه‌ای است که با برخورداری از نیروهای محلی و منطقه‌ای قابل وصول است.

این نظریه با اقدامات شهید بزرگوار، سردار سلیمانی و شهدای بزرگی همچون سردار همدانی عملاً به منصه ظهور رسید و توانست در یک دوره کوتاه حدوداً ۱۰ ساله اساسا وضع امنیتی منطقه را تغییر دهد، نه فقط آن انگاره قبلی امنیت که غربی‌ها مبلغ آن بودند کنار رفت، بلکه اساسا وضع دگرگون شد. فقط نظر تغییر نکرد، بلکه فضا نیز تغییر کرد و شاید این جزء عجایب تاریخ است که یک وضع بسیار پیچیده، سرمایه‌گذاری شده و برخوردار از انواع حمایت‌های غربی‌ها در یک دوره کوتاه ۱۰ ساله دگرگون شود و تغییر کند.

تغییر چنین وضعیتی در یک دوره طبیعی یک دوره حداقل ۶۰ تا ۷۰ سال را طلب می‌کرد. یعنی باید سه نسل تغییر می‌کردند تا این شرایط جدید ایجاد شود ولی خدای متعال چنان برکتی در کار شهید سلیمانی و شهید همدانی‌ها قرار داد که این دوره ۶۰ سال، ۷۰ سال به یک دوره ۱۰ سال تغییر پیدا کرد و این جزء عجائب است، به تعبیری جزء معجزات است و متاسفانه در این خصوص کمتر کار شده است.

حالا این مسئله یک وظیفه‌ای را به دوش مجامع فرهنگی گذاشته که با کارهای عمیق فرهنگی، علمی، تصویری و نوشتاری این رویداد را توضیح بدهند، تثبیت کنند و به یک الگو تبدیل کنند. این کار همین جشنواره‌ها و دوسالانه‌هاست که باید با جدیت دنبال شود، تعبیری که مقام معظم رهبری داشتند که ثبت و ضبط درست مسائل مرتبط به دفاع مقدس از اهمیت جهاد در دوران جنگ اگر بیشتر نباشد، کمتر نیست و اینجا هم اگر شما بتوانید درست حقایق مربوط به این اتفاق بزرگ و مهم را روشن کنید، مساوی با همان کار بزرگ مدافعان حرم است.

* آیا کتاب‌های منتشر شده درباره مدافعان حرم، از حیث کمی و کیفی به‌اندازه‌ای است که این دوسالانه برگزار شود؟

خوشبختانه ما شاهد یک جنب‌وجوش وسیعی هم در داخل کشور و هم در خارج کشور، هم در عرصه تولید کتاب، هم در عرصه تولید فیلم و مستند نسبت به این مسئله هستیم.به نظرم همین الان در کشور ما یکی از عناوین پرشمار به لحاظ تولید کتاب و مستند همین مسئله مدافعان حرم است و فکر می‌کنم عدد، عدد بالایی باشد، اگر احصاء دقیقی صورت پذیرد به نظرم در حوزه کتاب به حدود ۵۰۰ جلد کتاب برسیم و در حوزه مستند ممکن است چند برابر این باشد.

* این نوع جوایز چه تاثیری در روند ماندگاری فرهنگ دفاع مقدس و مقاومت می‌تواند داشته باشد؟

در واقع شما وقتی دوسالانه می‌گذارید و جایزه می‌دهید، می‌خواهید بگوئید که نظام به این مسائل اهمیت ویژه ای می‌دهد، این خود در افرادی که تاکنون به این فکر نیفتاده‌اند که کاری را برای تبیین مسائل مدافعان حرم انجام دهند، تاثیر می‌گذارد. در واقع این یک یادآوری به کسانی است که ظرفیت و توانایی انجام این کار رادارند، اما راجع به این موضوع تامل نکرده‌اند.

* از تجربه چنین جایزه‌ها و مراسم ‌هایی که در طول سالیان گذشته برگزار شده و می‌شود، چه بهره‌برداری بهینه‌ای برای با کیفیت برگزارشدن این جایزه وجود دارد؟

هر کار خوب یک تجربه‌ای است که صورت گرفته، هر تجربه‌ای هم نکات برجسته دارد و نکات قابل انتقاد. با نگاه به کارهای صورت گرفته ما می‌توانیم جنبه‌های برجسته آن را در این کار مورد ملاحظه قرار بدهیم و با نگاه به موارد نقدی که وجود دارد، در جهت رفع عیوب این کار اقدام کنیم.

* با توجه به اینکه دوره اول این جایزه برگزار شده، ارزیابی‌تان از نتایج دوره اول چیست و چه بهره‌ای برای این دوره می‌بریم؟

وقتی به حجم آثار در این دو کار می نگریم؛ متوجه می‌شویم یک‌روند به شدت صعودی در تولید آثار شاهد هستیم. یعنی اگر ما تولیدات سال ۱۳۹۸ و ۱۳۹۹ که مبنای این دوسالانه است را با سال‌های ۱۳۹۶ و ۱۳ مقایسه کنیم ۹۷ می‌بینیم که الان با یک حجم وسیعی از تولیدات مواجه هستیم. البته یک سری رخدادها نیز در این حوزه، باعث گرایش بیشتر برای کار شد و مهم ترین آن شهادت سردار سلیمانی بود که یک دفعه آنچه که در حوزه مدافعان حرم انجام می‌شد، چند برابر شد و نهضت تولید آثار در خصوص مبحث مدافعین حرم ایجاد شد.

* چه‌کار کنیم که قاطبه نویسندگان به سمت این حوزه قلم بردارند؟

قاطبه نویسندگان ممکن است به این سمت نیایند. ممکن است نویسندگان به لحاظ نوشتاری گرایشاتی داشته باشند، به لحاظ مشغله، مشاغلی داشته باشند. مهم این است که ما مسیر را برای نوشتن در این حوزه هموار کنیم.

ببینید، اولین چیزی که در اینجا برای نویسنده موردنیاز است، این است که بانک اطلاعات داشته باشد. ما باید بتوانیم یک بانک اطلاعات قابل دسترس برای عموم نویسندگان در حوزه مدافعان حرم ایجاد کنیم که فرض، وقتی‌که مثلا نویسنده خواست دسترسی پیدا کند به وصیت‌نامه شهدای مدافعان حرم، مشکلی نداشته باشد. اگر خواست مثلا به خاطرات اینها دسترسی پیدا کند، مشکلی نداشته باشد، اگر خواسته باشد با کسانی که با این شهدا آشنایی دارند، تماس بگیرد و جزئیاتی را از اینها سوال کند، این امکان برایش فراهم باشد. یا مثلا چنانچه خواست ببیند تاکنون در این زمینه چه‌کاری صورت گرفته، باید بتواند بدون هزینه، متونی را که در این زمینه تدوین‌شده‌اند، ببیند.

ما اگر این بانک را ایجاد کردیم و این بانک برای او هزینه‌ای نداشت، طبیعتا او هم شوق پیدا میکند و سرعت پیدا می کند تا کاری را که بخواهد انجام دهد. اما اگر اینها نباشد، کار تقریبا در مرز ناممکن است و خیلی دشوار است. ولی مجموعه‌ای مانند مرکز اسناد می‌تواند این بانک اطلاعات را در سایتی قرار دهد و آن را در اختیار افراد قرار دهد.

* به منظور برگزاری بهتر این دوسالانه شما چه پیشنهاداتی می‌دهید؟

فکر می‌کنم به تناسب نامی که این دوسالانه دارد باید دفاتری در کشورهایی که درگیر موضوع مدافعان حرم بودند ایجاد شود؛ مثلا دفتری در کابل، دمشق، بغداد، بیروت، صنعا و… باشد که اینها بتوانند این موضوع را به لحاظ ادبیاتی توسعه بدهند و هم کارهایی که آنجاها در این خصوص صورت گرفته، بتوانند رصد کرده و منعکس کنند.

از آنجا که این یک دوسالانه مدافعان حرم است؛ چون مدافعان حرم یک مقوله کاملا بین‌المللی است، مثل مقوله دفاع مقدس نیست که کاملا داخلی است، باید بتواند با ملت‌هایی که طرف درگیر در این حوزه بوده‌اند، ارتباط گرفته، آثار آنها را شناسایی و جمع‌آوری کند، ترجمه کند، منعکس کند، خبر بگیرد و خبر دهد.



منبع خبر

جایزه شهید همدانی فرصتی برای تامل نویسندگان به این حوزه است بیشتر بخوانید »

شهدا رفتند تا کشورمان مثل سوریه نشود/ «سردار سلیمانی» پدر همه خانواده شهدا بود


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، همزمان با سالگردشهادت سرداردلها «شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی» آیین بزرگداشت تقدیر از خانواده‌های شهدای مدافع حرم شهید «مجیدقربانخانی» و شهید «مرتضی کریمی» با حضور «مهدی کریمی تفرشی» مدیرعامل صنایع غذایی گلها، در محل مجتمع صنایع غذایی گلها برگزار شد.

کریمی تفرشی: تفکربسیجی راه‌گشای مشکلات مردم است

در ابتدای این نشست مهدی کریمی تفرشی اظهار داشت: هرچه داریم، امنیت، آسایش و آرامش‌ مان را از شهدا داریم. بهترین جوانانی که اگر جنگ نبود جز نخبه‌های کشور بودند و شاهد وضعیت بهتری در حوزه‌های مختلف اجتماعی و اقتصادی بودیم.

وی ادامه داد: جوانانی که جانفشانی کردند با لبیک به فرمان رهبرانقلاب به جبهه‌های نبردحق علیه باطل چه در هشت سال دفاع مقدس و چه در سوریه و عراق در در نبردبا گروهک تروریستی داعش شتافتند و ایستادگی کردند.باید دست بزرگانی مثل خانواده شهدا را که چنین جوانانی را تربیت کردند بوسید.

کریمی تفرشی گفت: پدرمن نیز در جبهه جنگ با عراق حضور داشت و جانباز بود و بعداز جنگ نیز مدتی عوارض جنگ در بدنش بود تا اینکه به شهادت رسید.بنده خود نیز بسیجی هستم و بسیجی بودن جز افتخاراتم بوده و هست. بنده را به عنوان کارآفرین می‌شناسند اما قبل از این یک بسیجی جهادگرهستم.

شهدا رفتند تا کشورمان مثل سوریه نشود/ «سردار سلیمانی» پدر همه خانواده شهدا بود

مدیرعامل صنایع غذای گلها اظهار داشت: هرجا مشکلی بوجود آمده بسیج و تفکربسیجی به صحنه آمده و به دادمردم رسیده ودر جهت حل مشکل مردم تلاش کرده که این موضوع باید ادامه پیدا کند. امیدواریم تفکر بسیجی و بایادنام و خاطره شهدا همیشه تاابد در ذهن ما بماند.

این فعال اقتصادی گفت: تولیدکنندگان و فعالان اقتصادی نیز همانند پزشکان در حوزه کاری خود در سنگر تولید جامه سفید برتن فعالند. فرهنگ ایرانی اسلامی، جهادی و بسیجی باعث شد ما در ایام روزهای تعطیل هم درکنارپرسنل باشیم و کارکنیم.

کریمی ادامه داد: شرایط تولید و فعالیت اقتصادی در کشور بدلیل شرایط ناجوانمردانه تحریم‌ها سخت شده اما باتمام توان باید برای این مردم و کشور خدمت کنیم تا دشمن شادنشویم.

مادرشهید مرتضی کریمی: شهدا رفتند تا کشورمان مثل سوریه نشود

مادرشهید مرتضی کریمی نیز درادامه این نشست گفت: مرتضی از دوران کودکی در مسجد و هیئت فعال بود و در همین محیط بزرگ شد ماهم از او راضی بوده و هستیم، خدا هم راضی بود که شهادت نصیبش کرد. بعداز ازدواج یک مدت درمنزل ما ساکن بود و بعد جذب سپاه پاسداران شد به توصیه پدرش در نزدیکی محل کارش منزل اجاره کردو ساکن شد.

وی افزود: مرتضی عضو بسیج شهرک ولی عصر بود، شهیدمجیدقربانخانی نیز درنزدیکی آنجا سفره خانه داشت که مرتضی یک روز به سفره خانه او می رود و آنجا باهم دوست می‌شوند و به هیئت و بسیج می رفتند و تا شهادت باهم بودند. مرتضی علاقه زیادی به روضه حضرت رقیه (س) داشت و گریه می‌کرد.

شهدا رفتند تا کشورمان مثل سوریه نشود/ «سردار سلیمانی» پدر همه خانواده شهدا بود

این مادرشهید بیان داشت: مرتضی می‌گفت می‌خواهم مثل مادرم حضرت زهرا (س) گمنام باشم، مثل حضرت ابوالفضل دست نداشته باشم و مانند اباعبدالله (ع) سردربدن نداشته باشم که نهایت نیز همانگونه خواسته بود به شهادت رسید. مرتضی دو دختر داشت که آنها را گنجشک‌های باباصدا می‌کرد.

مادرشهید کریمی ادامه داد: شهدا رفتند تا کشورمان مثل سوریه نشود راحت و سالم‌زندگی کنیم ما جوانان خودرا درراه اسلام و کشور دادیم و هیچ توقع و انتظاری از کسی نداریم.

پدرشهید کریمی نیز اظهارداشت: مرتضی اعزام نیرو به جبهه هشت سال دفاع مقدس را به یادداشت و همان زمان دوران کودکی اش می گفت نوبت من کی می‌شود! یکی از ویژگی‌های مرتضی جاذبه اش بود مردمی بودن او بود باهمه انس می گرفت و دوست می شد بخصوص با نوجوانان چرا که آنها را آینده سازان کشور می دانست و معتقدبود باید روی تربیت نوجوانان کارکرد.

آقای کریمی گفت: مرتضی در ایام فتنه ۸۸ نیز با تیپ امنیتی که زیرنظر شهید حسین همدانی بود همکاری می‌کرد تا اینکه بعدها به سوریه اعزام شد و در آنجا به شهادت رسید.

پدرشهید مجید قربانخانی: شهید سلیمانی پدر همه خانواده شهدا بود 

پدرشهید مجید قربانخانی نیز در این نشست گفت: حاج قاسم سلیمانی چندین سال در جنگ سوریه و عراق حضور داشت شبانه روز بیداربود و ما مردم در خواب راحت بودیم شهید سلیمانی پدر همه خانواده شهدا بود و ما همه مدیون ایشان هستیم.

شهدا رفتند تا کشورمان مثل سوریه نشود/ «سردار سلیمانی» پدر همه خانواده شهدا بود

وی ادامه داد: مجیدقربانخانی مسجدی و هیئتی نبود با همه همه شهدا فرق داشت سفره خانه داشت و همینطور دربازارآهن کارمی کرد درآمدخوبی هم داشت و ابتدا گفت می خواهد به آلمان برود اما بعد در ایام اربعین به کربلا رفت و وقتی از او وقتی پرسیدم از امام حسین (ع) چه خواستی پاسخ داد گفتم مرا آدم کن! بعد به پایگاه بسیج رفت عضو بسیج شددوره های آموزشی دید و سپس به سوریه اعزام شد و چند روز بعد به شهادت رسید.

مادرشهید قربانخانی نیز گفت:مجید تک پسرخانواده بود و هرپدرمادری نیز آرزوی دامادی فرزند خود را دارد ماهم از دخترمورد علاقه اش خواستگاری رفته بودیم و دوست داشتیم هرچه زودتر ازدواج کند اما مجید از عشق زندگی اش همینطور از موقعیت کاری و درآمدی خود گذشت، او حضرت زهرا (س) را خواب دیده بود و من نیز همیشه آرزوی عاقبت بخیری برایش داشتم.

وی ادامه داد: وقتی خبرشهادت فرزندم را دریافت کردم یک لحظه درک کردم که روزعاشورا چه گذشت و حضرت زینب (س)چه کشید. همیشه شبانه روز منتظر تماس مجید بودم همینطور برای خواهرانش داغ برادر سخت بود اما شهادت زیباست و امیدوارم خدا عاقبت همه ما را شهادت قراردهد.

انتهای پیام/ 121



منبع خبر

شهدا رفتند تا کشورمان مثل سوریه نشود/ «سردار سلیمانی» پدر همه خانواده شهدا بود بیشتر بخوانید »

۸ جوان که استان همدان را تکان دادند! + عکس

۸ جوان که استان همدان را تکان دادند! + عکس



شهدای مریانج- فداییان اسلام - کراپ‌شده

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه جهاد و مقاومت مشرق، حاج قاسم صادقی، از رزمندگان گروه فدائیان اسلام به فرماندهی شهید سید مجتبی هاشمی در متنی نوشت:

هوالعزیز

امروز  ۱۲ دی ماه 

یادآور شهادت ۸ نفر از رزمندگان همدانی در جبهه گروه فدائیان اسلام به فرماندهی شهید سید مجتبی هاشمی است.

از سراسر کشور مردم غیور برای دفاع  از اسلام و میهن رهسپار آبادان شدند که شهر به دست دشمن اشغال نشود.

در این جمع  همدانیها  آمده بودند و از طیف‌های مختلف بودند.

پس از راندن دشمن از رودخانه بهمن‌شیر  وارد دشت شدیم. خاکریزها را برادر حسین  دهقانی  و اسلامی و…زدند.

هرگروهی برای خودش شروع کرد پشت خاکریزهای به ساختن سنگر.

بچه‌های همدان ابتدا متفرق در سنگرها اسکان داشتند.

از فرماندهی خواستند که یک سنگر بزرگ بسازند و بچه های همدان آنجا باشند.

هوا هم بارانی بود.

شروع کردن سنگر را ساختن. همه خسته کوفته سیگار هم گوشه لب چند نفرشان دود را بیرون می‌دادند.

کتری آب هم روی اجاق بود.

بچه‌ها داشتند پتوها را به دیوار سنگر می‌زدند. بعد از خوردن ناهار قرارشد استراحت کنند و چای بخورند 

همین که یکنفر بلند شد  برود سراغ کتری، ناخودآگاه  دشمن شروع کرد به خمپاره زدن.

در بین انبوهی از خمپاره‌ها، خمپاره‌ای سقف سنگر را شکافت و وسط سنگر منفجر شد. 

آه و ناله ذکر از سنگر در میان گرد و خاک آتش دود شنیده و دیده می‌شد.

بچه‌ها از سنگرها بدو بدو آمدند.

پتوها را آوردند تا آتش را خاموش کرده و پیکر قطعه قطعه بچه‌ها را جمع کنند!  

صحنه دلخراشی بود. قطعه بدن‌ها با صورتهای سوخته قابل شناسایی نبود.

با هزار غم و اندوه شهدا را به سردخانه منتقل کردیم.

برای اطمینان من و شهید قاسم رضایی و…. برای جستجوی بقیه اجساد تلاش کردیم و اقدام به پیدا کردیم و الحاق به بدن‌ها کردیم. 

پیکر شهدا به همدان رفت. استان تعطیل شد. شهید حاج حسین همدانی گفت تشیع بی‌سابقه‌ای صورت گرفت.

و در قبرستان مریانج به خاک سپرده شدند از آن روز به بعد اثر خون این شهید ان باعث شد همدانی‌ها بیشتر و برای انتقام رهسپار جبهه ها شوند.

روحشان شاد  

قاسم صادقی – احیاء کننده محل رزم و شهادت عزیزان 

۱۲/ ۱۰/ ۱۳۹۹



منبع خبر

۸ جوان که استان همدان را تکان دادند! + عکس بیشتر بخوانید »

تولد هفتاد سالگی سردار حاج حسین همدانی

تولد هفتاد سالگی سردار حاج حسین همدانی



سردار شهید حاج حسین همدانی

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، ۲۴ آذر ۱۳۹۹ هجری شمسی برابر با ۲۸ ربیع الثانی ۱۴۴۲ هجری قمری و ۱۴ دسامبر ۲۰۲۰ میلادی است. مروری می کنیم بر حوادت مهم دفاع مقدس در این روز.

** تاریخ ولادت و شهادت برخی شهدای دفاع مقدس در آذر ماه **

• ولادت شهید مدافع حرم حاج حسین همدانی (استان همدان، شهرستان همدان) (۱۳۲۹ ه.ش)

• شهادت شهید فرامرز دادبین (استان کرمان، شهرستان کرمان) (۱۳۵۷ ه.ش)

• شهادت شهید سیدحسین حسینی گوگی (استان کرمان) (۱۳۵۷ ه.ش)

• شهادت شهید حمید نامجو باغینی (استان کرمان، روستای باغین) (۱۳۵۷ ه.ش)

• شهادت شهید غلامحسین مهدوی (استان کرمان، شهرستان کرمان) (۱۳۵۷ ه.ش)

• شهادت شهید تقی فداییان کله بستی (استان مازندران، شهرستان بابلسر) (۱۳۵۹ ه.ش)

• شهادت شهید محمد احمدی (استان سمنان، شهرستان شاهرود) (۱۳۶۰ ه.ش)

• شهادت شهید حمزه زینتی افخم (استان همدان، شهرستان همدان) (۱۳۶۰ ه.ش)

• شهادت شهید احمد اقتداری عیسی آبادی (استان اصفهان، شهرستان اصفهان) (۱۳۶۰ ه.ش)

• شهادت شهید علی اصغر رجبی (استان همدان، شهرستان همدان) (۱۳۶۰ ه.ش)

• شهادت شهید محمدعلی بیاتی تروجنی (استان مازندران، شهرستان بهشهر) (۱۳۶۰ ه.ش)

• شهادت شهید سیدقاسم میرآقازاده (استان مازندران، شهرستان بابلسر) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید جلال کربلایی ملکی (استان مازندران، شهرستان بابل) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید سیدحسن میراحمدی (استان مازندران، شهرستان جویبار) (۱۳۶۲ ه.ش)

• شهادت شهید شهرام اسدی (استان مازندران، شهرستان چالوس) (۱۳۶۲ ه.ش)

• شهادت شهید اکبر تقی یار (استان اصفهان، شهرستان رهنان) (۱۳۶۲ ه.ش)

• شهادت شهید محمد علی مسعودیان خوزانی (استان اصفهان، شهرستان خمینی شهر) (۱۳۶۲ ه.ش)

• شهادت شهید علی محمد هوشنگی (استان اصفهان، شهرستان خوانسار) (۱۳۶۲ ه.ش)

• شهادت شهید صفر کریمی (استان همدان، شهرستان تویسرکان) (۱۳۶۲ ه.ش)

• شهادت شهید برزو درویشی (استان مازندران، شهرستان سوادکوه شمالی) (۱۳۶۳ ه.ش)

• شهادت شهید سیدحسین طالبی شیل سر (استان مازندران، شهرستان رامسر) (۱۳۶۴ ه.ش)

• شهادت شهید قوچعلی محمدزاده (استان آذربایجان غربی، شهرستان ارومیه) (۱۳۶۴ ه.ش)

• شهادت شهید سیروس مهدی پور (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید علی اصغر میرزاحسینی (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۶ ه.ش)

• شهادت شهید مصطفی گالش امیریان (استان مازندران، شهرستان رامسر) (۱۳۶۶ ه.ش)

• شهادت شهید فرج‌الله احمدزاده (استان بوشهر، شهرستان دشتستان، شهر برازجان) (۱۳۶۶ ه.ش)

• ولادت شهید رضا چیره (استان کرمان، شهرستان کرمان) (۱۳۷۳ ه.ش)

• شهادت شهید علیرضا نعمتی (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۷۵ ه.ش)

• شهادت شهید نادر اسدی (استان کرمانشاه، شهرستان سنقر) (۱۳۸۲ ه.ش)

• شهادت شهید توحید غلامی (استان آذربایجان غربی، شهرستان ارومیه) (۱۳۸۹ ه.ش)

• شهادت شهید منصور موذن (استان اصفهان، شهرستان اصفهان) (۱۳۸۹ ه.ش)

• شهادت شهید حسن زاهد (استان آذربایجان غربی، شهرستان نقده) (۱۳۹۳ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم محمد شالیکار (استان مازندران، شهرستان فریدونکنار) (۱۳۹۴ ه.ش)



منبع خبر

تولد هفتاد سالگی سردار حاج حسین همدانی بیشتر بخوانید »

تیزی نگاه هیزش جانم را می‌گرفت!

تیزی نگاه هیزش جانم را می‌گرفت!



بارش باران پاییزی در دمشق

گروه جهاد و مقاومت مشرق – داستان «دمشق شهرعشق» بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادت‌های مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شده است. این داستان را که فاطمه ولی نژاد نوشته، در چندین قسمت تقدیم شما می‌کنیم.

قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را می‌گرفت که صدای بسمه در گوشم شکست : «پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!» 

و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد : «من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!» 

قسمت اول تا سوم این داستان را اینجا بخوانید:

داستان «دمشق شهرعشق» / ۱

می‌خواهم برگردم سوریه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۲

بین این‌همه وهابیِ تشنه، چه بلایی سر ناموست می‌آید؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۳

شوهرت همیشه کتکت می‌زند؟!

ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشی‌اش با همان زبان دست و پا شکسته عربی به گریه افتادم : «شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین…» 

اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد : «اگه می‌خوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!» 

نفهمیدم چه می‌گوید و دلم خیالبافی کرد می‌خواهد فراری‌ام دهد که میان گریه خندیدم و او می‌دانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد : «اگه شده شوهرت رو سر می‌بُره تا به تو برسه!» 

احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینه‌ام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر شیعیان داریا نقشه‌ای کشیده بود و حکمم را خواند : «اگه می‌خوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!» 

و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد : «نمی‌دونم تو چه وهابی هستی که هیچی از جهاد نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به خدا و رسولش ایمان داری که نمی‌خوای رافضی‌ها داریا رو هم مثل کربلا و نجف و زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!» 

از گیجی نگاهم می‌فهمید حرف‌هایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد : «این شهر از اول سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا می‌کنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده رافضی مهاجرت کردن اینجا!» 

طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ می‌کرد که فاتحه جانم را خواندم و او بی‌خبر از حضور این رافضی همچنان می‌گفت : «حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضی‌ها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ارتش آزاد، رافضی‌ها این شهر رو اشغال می‌کنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی می‌برن!» 

نمی‌فهمیدم از من چه می‌خواهد و در عوض ابوجعده مرا می‌خواست که از پشت در مستانه صدا رساند : «پس چرا نمیاید بیرون؟» 

از وحشت نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد : «الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت : «اینجوری هم در راه خدا جهاد می‌کنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!» 

تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد می‌کرد و او نمی‌فهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد : «برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!» 

من میان اتاق ماندم و او رفت تا شیطان شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد : «امروز که رفتی تظاهرات نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضی‌ها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضی‌ها تو حرم مراسم دارن!» 

سال‌ها بود نامی از ائمه شیعه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام امام صادق (علیه‌السلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت.  

انگار هنوز زینب مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر می‌زد که پایم برای بی‌حرمت کردن حرم لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار می‌کردم که ناچار از اتاق خارج شدم.  

چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و می‌ترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبال‌مان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را می‌سوزاند.  

با چشمانم دور خودم می‌چرخیدم بلکه فرصت فراری پیدا کنم و هر قدمی که کج می‌کردم می‌دیدم ابوجعده کنارم خرناس می‌کشد.  

وحشت این نامرد که دورم می‌چرخید و مثل سگ لَه‌لَه می‌زد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد حرم مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد.  

بسمه خیال می‌کرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد می‌گفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت : «می‌خوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»… 

گنبد روشن حرم در تاریکی چشمانم می‌درخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت می‌بارید که با صدایی آهسته خبر داد : «ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان!» و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاه‌مان می‌کردند و من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد عملیاتی همراه‌مان آمده است.  

بسمه روبنده‌اش را پایین کشید و رو به من تذکر داد : «تو هم بردار، اینطوری ممکنه شک کنن و نذارن وارد حرم بشیم!» با دستی که به لرزه افتاده بود، روبنده را بالا زدم، چشمانم بی‌اختیار به سمت حرم پرید و بسمه خبر نداشت خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد : «کل رافضی‌های داریا همین چند تا خونواده‌ایه که امشب اینجا جمع شدن! فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!» 

باورم نمی‌شد برای آدم‌کشی به حرم آمده و در دلش از قتل عام این شیعیان قند آب می‌شد که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد : «همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو به‌هم بریزیم، دیگه بقیه‌اش با ایناس!» 

نگاهم در حدقه چشمانم از وحشت می‌لرزید و می‌دیدم وحشیانه به سمت حرم قُشون‌کشی کرده‌اند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقب‌تر آماده ایستاده و با نگاهش همه را می‌پایید که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز می‌خواند : «امشب انتقام فرحان رو می‌گیرم!» 

دلم در سینه دست و پا می‌زد و او می‌خواست شیرم کند که برایم اراجیف می‌بافت : «سه سال پیش شوهرم تو کربلا تیکه تیکه شد تا چندتا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب با خون این مرتدها انتقامش رو می‌گیرم! تو هم امشب می‌تونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری!» 

از حرف‌هایش می‌فهمیدم شوهرش در عملیات انتحاری کشته شده و می‌ترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد که مقابل حرم قدم‌هایم به زمین قفل شد و او به سرعت به سمتم چرخید : «چته؟ دوباره ترسیدی؟» 

دلی که سال‌ها کافر شده بود حالا برای حرم می‌تپید، تنم از ترس تصمیم بسمه می‌لرزید و او کمر به قتل شیعیان حاضر در حرم بسته بود که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد : «فقط کافیه چارتا مفاتیح پاره بشه تا تحریک‌شون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همه‌شون رو میفرستن به درک!» 

چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله می‌کشید و نافرمانی نگاهم را می‌دید که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بی‌رحمانه تهدیدم کرد : «می‌خوای برگرد خونه! همین امشب دستور ذبح شوهرت تو راه ترکیه رو میده و عقدت می‌کنه!» 

نغمه مناجات از حرم به گوشم می‌رسید و چشمان ابوجعده دست از سرِ صورتم بر نمی‌داشت که مظلومانه زمزمه کردم : «باشه…» و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را سمت حرم کشید. باورم نمی‌شد به پیشواز کشتن اینهمه انسان، یاد خدا باشد که مرتب لبانش می‌جنبید و قرآن می‌خواند.  

پس از سال‌ها جدایی از عشق و عقیده کودکی و نوجوانی‌ام اینبار نه به نیت زیارت که به قصد جنایت می‌خواستم وارد حرم دختر حضرت علی (علیه‌السلام) شوم که قدم‌هایم می‌لرزید.  

عده‌ای زن و کودک در حرم نشسته بودند، صدای نوحه از سمت مردان به گوشم می‌رسید و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کرده بود که نعره بسمه پرده پریشانی‌ام را پاره کرد.  

پرچم عزای امام صادق (علیه‌السلام) را با یک دست از دیوار پایین کشید و بی‌شرمانه صدایش را بلند کرد : «جمع کنید این بساط کفر و شرک رو!» صدای مداح کمی آهسته‌تر شد، زن‌ها همه به سمت بسمه چرخیدند و من متحیر مانده بودم که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و وحشیانه جیغ کشید : «شماها به جای قرآن مفاتیح می‌خونید! این کتابا همه شرکه!» 

می‌فهمیدم اسم رمز عملیات را می‌گوید که با آتش نگاهش دستور می‌داد تا مفاتیحی را پاره کنم و من با این ادعیه قد کشیده بودم که تمام تنم می‌لرزید و زن‌ها همه مبهوتم شده بودند.  

با قدم‌هایی که در زمین فرو می‌رفت به سمتم آمد و ظاهراً من باید قربانی این معرکه می‌شدم که مفاتیحی را در دستم کوبید و با همان صدای زنانه عربده کشید : «این نسخه‌های کفر و شرک رو بسوزونید!» 

دیگر صدای روضه ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمت‌مان آمدند و بسمه فهمیده بود نمی‌تواند این جسد متحرک را طعمه تحریک شیعیان کند که در شلوغی جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوری‌که ناله‌ام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم.  

روی فرش سبز حرم از درد پهلو به خودم می‌پیچیدم و صدای بسمه را می‌شنیدم که با ضجه ظاهرسازی می‌کرد : «مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن!» و بلافاصله صدای تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست…

زیر دست و پای زنانی که به هر سو می‌دویدند خودم را روی زمین می‌کشیدم بلکه راه فراری پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیم‌خیز می‌شدم و حس می‌کردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین می‌شدم.  

همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار می‌کردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبنده‌ام افتاده و تلاش می‌کردم با چادرم صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ می‌زدم تا بلاخره از حرم خارج شدم.  

در خیابانی که نمی‌دانستم به کجا می‌رود خودم را می‌کشیدم، باورم نمی‌شد رها شده باشم و می‌ترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی می‌رفتم و قدمی وحشتزده می‌چرخیدم مبادا شکارم کند.  

پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدم‌هایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار می‌زدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمی‌کردم برگردم و دیگر نمی‌خواستم اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم.  

پاهایم به هم می‌پیچید و هر چه تلاش می‌کردم تندتر بدوم تعادلم کمتر می‌شد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدم‌هایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم.  

کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابان‌های گِلی نقش زمین می‌شدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانی‌ام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید : «برا چی فرار می‌کنی؟» 

صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشده‌های وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد : «از آدمای ابوجعده‌ای؟» 

گوشه چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهره‌ام به‌درستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمه‌شب به‌روشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمی‌زدم.  

خط خون پیشانی‌ام دلش را سوزانده و خیال می‌کرد وهابی‌ام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید.  

چشمان روشنش مثل آینه می‌درخشید و همین آینه از دیدن مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت : «شما اینجا چی‌کار می‌کنید؟» 

شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمی‌شد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و غریبانه ضجه زدم : «من با اونا نبودم، من داشتم فرار می‌کردم…» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمی‌دانست با این دختر نامحرم میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر می‌زد بلکه کمکی پیدا کند.  

می‌ترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقب‌تر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بی‌واهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم.  

احساس می‌کردم تمام استخوان‌هایم در هم شکسته که زیرلب ناله می‌زدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین می‌کشیدم.  

بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بی‌صدا گریه می‌کردم.  

مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابان‌های تاریک داریا را طی می‌کردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم می‌چسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست : «برای زیارت اومده بودید حرم؟» 

صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگی‌ام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم می‌لرزید : «می‌خواید بریم بیمارستان؟» ماه‌ها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد : «نه…» 

به سمتم برنمی‌گشت و از همان نیم‌رخ صورتش خجالت می‌کشیدم که ناله‌اش در گوشم مانده و او به رخم نمی‌کشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش خنجر زد و باز برایم بی‌قراری می‌کرد : «خواهرم! الان کجا می‌خواید برسونیم‌تون؟» 

خبر نداشت شش ماه در این شهر زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید می‌دانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید : «همسرتون خبر داره اینجایید؟» 

در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمی‌کشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس شیعیان حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم : «تو حرم کسی کشته شد؟»…

سری به نشانه منفی تکان داد و از وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت : «الان همسرتون کجاست؟ می‌خواید باهاش تماس بگیرید؟» 

شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت می‌کشیدم اقرار کنم اکنون عازم ترکیه و در راه پیوستن به ارتش آزاد است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم : «اونا می‌خواستن همه رو بکشن…» 

فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمی‌خواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست : «هیچ غلطی نتونستن بکنن!» 

جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به اینهمه آشفتگی‌ام شک کرده بود و مصطفی می‌خواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد : «از چند وقت پیش که وهابی‌ها به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم سیده سکینه (علیهاالسلام) دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلاف‌شون کردیم!» 

و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد : «فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!» 

یادم مانده بود از اهل سنت است، باورم نمی‌شد برای دفاع از مقدسات شیعیان وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد : «درسته ما شیعه‌های داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به حرم برسه!» 

و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین‌زبانی ادامه داد : «خیال کردن می‌تونن با این کارا بین ما و شما سُنی‌ها اختلاف بندازن! از وقتی می‌بینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما شیعه‌ها، وحشی‌تر شدن!» 

اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش می‌چشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت : «یه لحظه نگهدار سیدحسن!» طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید : «من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!» 

دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش شرم می‌کردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندان‌هایم را به هم فشار می‌دادم تا ناله‌ام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود : «خواهرم!» 

چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی می‌لرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانه‌ام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگی‌ام خجالت کشیدم.  

خون پیشانی‌ام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونه‌ام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم : «خواهرم به من بگید چی شده! والله کمک‌تون می‌کنم!» در برابر محبت بی‌ریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بی‌کسی‌ام را حس می‌کرد که بی‌پرده پرسید : «امشب جایی رو دارید برید؟» 

و من امشب از جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر می‌ترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم.  

چانه‌ام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش می‌چرخید و آتش غیرتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمی‌شد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت.  

روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانی‌اش از خون پُرشده و می‌خواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد : «وقتی داشتن منو می‌رسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس می‌کردم دارم می‌میرم، فقط به شما فکر می‌کردم! شب پیشش خنجر رو از رو گلوتون برداشته بودم و می‌ترسیدم همسرتون…» 

و نشد حرفش را تمام کند، یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره نجیبانه قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد : «خدا رو شکر می‌کنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زنده‌اید!» 

هجوم گریه گلویم را پُر کرده و به‌جای هر جوابی مظلومانه نگاهش می‌کردم که جگرش بیشتر آتش گرفت و صورتش خیس عرق شد.  

رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش می‌خواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد : «امشب تو حرم چی کار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟»… 

اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم : «سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت می‌خواد بره ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!» 

حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره خنجر سعد در قلبش نشست که بی‌اختیار فریاد کشید : «شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد صبرش شکسته بود که پاسخ اشک‌هایم را با داد و بیداد می‌داد : «این تکفیری با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز عراق وارد سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و داریا رو کرده انبار باروت!» 

نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت می‌کشیدم به این مرد نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید و مصطفی ندیده از اشک‌هایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده‌ام که گلویش را با تیغ غیرت بریدند و صدایش زخمی شد : «اون مجبورتون کرد امشب بیاید حرم؟» 

با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش می‌کردم که تمنای دلم را شنید و مردانه امانم داد : «دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!» 

کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمی‌شد او هم اهل داریا باشد تا لحظه‌ای که در آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم.  

دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل می‌شد. هنوز طراوت آب به تن گلدان‌ها مانده و عطر شب‌بوها در هوا می‌رقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند : «مامان مهمون داریم!» 

تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه‌سازی کند که با خنده سوال کرد : «هنوز شام نخوردی مامان؟» 

زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی‌صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس می‌کرد که با آرامش شروع کرد : «مامان این خانم شیعه هستن، امشب وهابی‌ها به حرم سیده سکینه (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده‌شون!» 

جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم که دستی چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد.  

مصطفی کمی عقب‌تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی‌منت پرسید : «اهل کجایی دخترم؟» 

در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت : «ایشون از ایران اومده!» 

نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی‌غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید : «همسرشون اهل سوریه‌اس، ولی فعلاً پیش ما می‌مونن!» 

به‌قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه‌هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.  

او بی‌دریغ نوازشم می‌کرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می‌لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال می‌کردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این بهشت مست محبت این زن شده بودم.  

به پشت شانه‌هایم دست می‌کشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد : «اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر زینبیه در دلم شکست و زبانم پیش‌دستی کرد : «زینب!» 

از اعجاز امشب پس از سال‌ها نذر مادرم باورم شده و نیتی با حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به نذرم وفا می‌کردم که در برابر چشمان نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم…

ادامه دارد…



منبع خبر

تیزی نگاه هیزش جانم را می‌گرفت! بیشتر بخوانید »