حسین

کاشف شکنجه‌گاه انقلابی‌ها در فتنه ۸۸ که بود؟ + عکس

کاشف شکنجه‌گاه انقلابی‌ها در فتنه ۸۸ که بود؟ + عکس


 گروه جهاد و مقاومت مشرق اسدالله ابراهیمی سال ۱۳۵۱ در تهران به دنیا آمد. ۱۶ سال بیشتر نداشت که برای حضور در دفاع مقدس با دستکاری شناسنامه اش راهی جبهه شد.

سال‌ها بعد وقتی که فهمید خواهرش به بیماری کلیوی مبتلا شده و نیاز به پیوند کلیه دارد،‌ یک کلیه‌اش را به خواهرش اهدا کرد.

پس از جنگ در برنامه های فرهنگی و اعتقادی از مربیان مسجد محل (مهرآباد جنوبی؛ شهرک فردوس) بود. سال ۷۴ معاون فرهنگی پایگاه بسیج شد.سال ۱۳۸۱ ازدواج کرد که حاصل این ازدواج ۲ فرزند به نام های حسین و زینب است.

وی از جمله کسانی بود که در فتنه ۸۸ در خط مقدم دفاع از انقلاب و رهبری در میدان حاضر شد. اسدالله ابراهیمی تحصیلاتش را تا مقطع لیسانس ادامه داده و کارشناسی حسابداری خوانده بود. او در کارخانه پارس خودرو مشغول به کار بود که با آغاز جنگ سوریه تمام تلاشش را برای حضور در سوریه کرد تا اینکه در بهمن‌ماه سال ۹۴ به این کشور اعزام شد. او از فرماندهان لشکر فاطمیون در منطقه بود اما آنقدر متواضع بود که حتی همکارانش تا لحظه شهادت نمی‌دانستند او فرمانده بوده است.

اسدالله ابراهیمی سرانجام در ۲۷ خردادماه سال ۹۵ در شهر حلب سوریه به شهادت رسید، در حالی که پیکرش برای همیشه در منطقه ماند و تروریست‌های جبهه النصره از تحویل پیکر مطهر شهید خودداری کردند. تنها مزار یادبودی به نام وی در قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران اختصاص یافت. کتابی با عنوان «بهار، آخرین فصل» درباره زندگی این شهید عزیز توسط انتشارات روایت فتح منتشر شده است.

آنچه در ادامه می‌خوانید، حاصل گفتگو با علی ابراهیمی، برادر شهید اسدالله ابراهیمی است.

گفتگو با همسر شهید ابراهیمی و همرزمانش را نیز در اینجا بخوانید:

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس

نقشه عجیب برای عدم اعزام یک مدافع حرم!

ضرب و شتم بسیجیِ رزمنده به قصد کُشت +‌ عکس

نامه محرمانه کنار رخت‌خواب آقای فرمانده!

هزینه ۱۰۰هزار تومانی «اسدالله» برای زن خیابانی!

۱

از دو سالگی همراه من به مسجد می آمد.

خیلی بازیگوش بود، نمی توانستم لحظه ای او را به حال خودش رها کنم! شیطنت های حسین پسر اسدالله مرا یاد او می اندازد.

کمی که بزرگتر شد خودش به همراه برادر کوچکمان عبدالله به مسجد می رفت.

یک روز همراه با عبدالله برای گفتن تکبیر نماز به مسجد سیدالشهدا (علیه السلام) رفتند. اسدالله میکروفن را به دست عبدالله داد و گفت: امروز تو تکبیر بگو داداش!

عبدالله گفت: من بلد نیستم! می ترسم داداش.

اسد به او می گوید: نترس داداشی! من کنارت هستم، هرچیزی گفتم تو تکرار کن…

نماز شروع می شود و تا رکعت دوم مشکلی پیش نمی آید. از اواسط رکعت دوم عبدالله اذکار را اشتباه تلفظ می کند و باعث خندیدن برخی از نمازگزاران می شود. اسدالله با دیدن بهم خوردن نماز از مسجد فرار می کند و عبدالله را وسط کلی پیرمرد ناراحت و عصبانی جا می گذارد. بعد از آرام شدن پیرمردها برمی گردد و عبدالله را با خود می برد.

۲

اسدالله و اکبر بهشتی رفقای صمیمی بودند و با هم کلی شوخی می کردند.

یک روز صبح اسدالله زنگ خانه اکبر را می زند و به او می گوید: اکبرجان! من می خواهم خونم را به رزمندگان جبهه اهدا کنم، اگر نمی ترسی و کاری هم نداری بیا با هم برویم.

هر دو روی تخت مرکز دراز می کشند و آماده خون‌گیری می شوند.

پرستار سوزن خونگیری را در رگ اکبر بهشتی فرو می کند، همزمان یکی از پرسنل مرکز روی تخت اهداکنندگان کیک و ساندیس می گذارد.

اسدالله وقتی مطمئن می شود اکبر در حال خون دادن است، قبل از اینکه پرستار کنار تختش بیاید به سمت تخت اکبر می رود و کیک و ساندیس او را بر می‌دارد. از مرکز خارج می شود و در حال ساندیس خوردن به خانه بر می گردد.

اکبر بعد از خون دادن با حالت غش و ضعف با پای پیاده به سختی خودش را به خانه می رساند.

تا مدت‌ها با اسدالله قهر بود و می گفت: اسدالله مرا برد خونم را گرفت و ساندیسم را خورد!

کاشف شکنجه‌گاه انقلابی‌ها در فتنه ۸۸ که بود؟

۳

چند ماه بعد از تصویب قطعنامه ۵۹۸ اسدالله و دوستانش داخل یکی از اتاق‌های پایگاه دور هم جمع می شوند.

آن سالها فرمانده پایگاه من بودم و در صحن مسجد جلسه مهمی داشتیم.

اسدالله وسط اتاق پایگاه آتش روشن می کند و دوستانش را به شکل بومیان آفریقایی در می آورد! دور آتش می چرخند و با صدای بلند شعاری علیه تصویب قطعنامه سر می دهند؛ گر موته گر موته/ قطعنامه رو به موته!

آنقدر شلوغ‌بازی درآوردند تا آتش به پتوها سرایت می کند! و صدای خنده‌هایشان تبدیل به فریاد کمک می شود!

به سرعت خودمان را به پایگاه رساندیم و آتش را خاموش کردیم. شکر خدا بلایی سرشان نیامده بود و همه سالم بودند.

 رئیس گروه بومیان آفریقایی اسدالله و دوستش بودند بخاطر آسیبی که بیت‌المال زده بودند هر دو را مجبور کردم خسارت پتوها و آتش سوزی را پرداخت کنند!

۴

کردهای حلبچه با حمایت رزمندگان ایرانی توانسته بودند صدام را در عملیاتی شکست دهند و ضربه سنگینی به ارتش بعثی بزنند. صدام آنقدر خشمگین بود که بزرگترین جنایت جنگی را در حق این مردم مظلوم مرتکب شد و حلبچه را بمباران شیمیایی کرد.

من و اسدالله از نزدیک شاهد این فاجعه بودیم و در منطقه حضور داشتیم. عمق این جنایت به حدی بود که به سختی می توانستیم موجود زنده ای پیدا کنیم. زیرزمین خانه‌ها پر از جنازه مردمی بود که از ترس به آنجا پناه برده بودند. تعداد زیادی از نیروهای گردان اسدالله در آن منطقه به شهادت رسیدند!

اسدالله همان روز در حلبچه شیمیایی شد، پلک چشمش افتاد و بینایی اش کم شد! تا سالها بعد از جنگ مشغول مداوا بود و هزینه های درمان را خودش شخصاً پرداخت می کرد!

کاشف شکنجه‌گاه انقلابی‌ها در فتنه ۸۸ که بود؟

۵

با وجود سن کمش عشق به جبهه و شهادت در قلبش موج می زد.

پدر و مادرم با حضور اسدالله در جبهه مشکلی نداشتند و به راحتی رضایت‌نامه کتبی را به او دادند. اما مشکل اصلی سن پایین و اندام کوچکش بود.

از شناسنامه کپی گرفت و با ترفندی سن خود را بالا برد، برای اندام کوچکش هم کار جالبی کرد.

چند دست لباس روی هم پوشید و با استفاده از یک کفش پاشنه بلند قد اسد کمی بلندتر شد! مسئول اعزام جبهه به او شک نکرد و برگه اعزامش به راحتی صادر شد.

دوستانم به من که مسئول کل بسیج منطقه بودم پیغام دادند اسدالله برای اعزام به جبهه ثبت نام کرده است! با اینکه می توانستم جلوی اعزامش را بگیرم و بهانه‌تراشی کنم اما توکل بر خدا کردم و مانع حضورش در جبهه نشدم.

۶

عراق بعد از آتش‌بس قطعنامه را نقض کرد و برای باز پس گیری خرمشهر چند تیپ به منطقه اعزام کرد.

اکثر رزمندگان ایرانی به شهرهای خود برگشته بودند و تصور نمی کردیم صدام مرتکب این خطای بزرگ شود! اسدالله در منطقه حضور داشت و به همراه گردان حبیب برای جلوگیری پیش‌روی دشمن به خط اعزام شد.

بچه های گردان مجهز به سلاح آر.پی.جی  بودند، فرمانده دستور می دهد همگی استتار کنند و کمین بگیرند.

صدها تانک عراقی دشت های وسیع منطقه را با سرعت طی می کردند و به محل کمین گردان حبیب نزدیک می شدند. فاصله تانک ها به رزمنده ها کمتر از ۵۰ متر شد! فرمانده دستور شلیک گلوله‌های آر.پی.جی را صادر می کند.

در کمتر از چند دقیقه منطقه به جهنمی از آتش تانک های سوخته تبدیل می شود.

سیصد نفر مقابل سه هزار نفر جنگ جانانه‌ای می کنند و اکثر آنها به شهادت می رسند. کمتر از ده نفر زنده بر می گردند، یکی از آنها اسدالله بود.

اسد تا مدت‌ها غمگین و ناراحت از خاطرات آن روز عجیب می گفت: تانک های دشمن بی‌رحمانه از روی بدن مجروحان رد می شدند و گوشت بدن دوستانم به شنی تانک چسبیده بود، من فقط نظاره‌گر این جنایت بودم.

رفقای خوبم به شهادت رسیدند و من به خانه برگشتم!

کاشف شکنجه‌گاه انقلابی‌ها در فتنه ۸۸ که بود؟

۷

عصر روز بیست و پنجم خرداد هشتاد و هشت که اغتشاشگران به حوزه بسیج خیابان آزادی حمله کردند، اسدالله با شمایل فتنه‌گران در میان جمعیت بود.

می گفت: هر لحظه اوضاع وخیم‌تر می شد، فتنه گران قصد ورود به حوزه بسیج و دسترسی به اسلحه ها را داشتند! تنها کاری که می توانستم انجام بدهم فقط ترساندن آن ها بود!

می گفتم: نرید جلو. خطرناک است. اسلحه جنگی دارند و شما را با تیر می‌زنند، به هیچ کدامتان رحم نمی کنند و…

آنقدر مشغولشان کردم تا یگان ویژه نیروی انتظامی در صحنه حاضر شد و بساطشان را جمع کرد. اذان مغرب را گفته بودند، وضو گرفتم و همان جا در پیاده رو کنار آتش و دود نمازم را خواندم.

۸

سال هفتادوهشت آتش فتنه کوی دانشگاه کم کم دامن تهران را گرفت و حوادث عجیبی رخ داد! اسدالله مثل همیشه وسط معرکه بود و کار اطلاعاتی انجام می داد.

برخی از سران فتنه مسیر جمعیت معترض را به سمت بیت رهبری تغییر دادند و به خیال خامشان قصد تسخیر بیت را داشتند! می گفتند تا پایان شب همه مراکز حساس را فتح می کنیم!

اسد تماس می گرفت و درخواست اعزام نیرو می کرد. بعد از هماهنگی مسئولین بسیج تعدادی از بسیجیان پایگاه را به نقاط درگیری خصوصاً اطراف بیت اعزام کردیم.

آن سالها مثل حالا تلفن های همراه پیشرفته و مجهز به دوربین نبود، اسدالله میان جمعیتی که به سمت بیت می رفتند لیدرهای فتنه را شناسایی می کرد.

قبل از رسیدن فتنه‌گران به خیابان های اطراف بیت، آتش فتنه آن روز با کمک بسیجیان خاموش شد.

کاشف شکنجه‌گاه انقلابی‌ها در فتنه ۸۸ که بود؟

۹

در ایام فتنه به «اسد اغتشاش» معروف بود! هر کسی نیاز به آخرین خبرهای فتنه داشت کافی بود با اسدالله تماس برقرار کند تا در جریان خبرها قرار بگیرد. اسدالله یک نفر بود و تنهایی کار اطلاعاتی انجام می داد اما در یک زمان همه جا حضور داشت و می دانست چه خبر است!

روز عاشورا فتنه گران پس از هتک حرمت مجلس عزاداری سیدالشهدا علیه السلام به وزارت کار حمله کردند.

اسدالله به وسیله دو عدد گاز اشک‌آور جلوی هجوم جمعیت به وزارت کار را می گیرد و به تنهایی از وزارتخانه محافظت می کند و جمعیت پراکنده می شوند.

در اوج شلوغی‌های تهران توانسته بود زیرزمینی را کشف کند که فتنه گران از آن برای شکنجه نیروهای انقلاب استفاده می کردند. می گفت: با چشمان خودم دیدم بچه بسیجی ها را بعد از ضرب و شتم مخفیانه به داخل زیرزمین می برند و معلوم نبود چه بلایی بر سرشان می آورند!

با اقدام به موقع اسدالله آن خانه شناسایی شد و عوامل جنایت زیرزمین دستگیر شدند.

۱۰

با کمک خانواده توانست خانه ای دو طبقه در محله شمشیری خریداری کند. طبقه اول را به یکی از نمازگزاران مسجد اجاره داد و مبلغ ناچیزی به عنوان کرایه از او دریافت می کرد.

یک روز به مستأجر می گوید: شما چرا خانه نمی خرید؟! سالهاست مستأجر هستید.

مستأجر می گوید: کل دارایی من همان پول پیشی است که به شما دادم، دوست دارم صاحب خانه شوم اما در توانم نیست و پولی در بساط ندارم.

اسدالله می گوید: من پول پیشت را برای پیش پرداخت برداشتم! شما مابقی پول خانه را قسطی به من بده، خانه من برای تو…

مستأجر حیرت زده به اسد نگاه می کند و می گوید: آقای ابراهیمی شوخی می‌کنی؟!

اسد به می گوید جدی گفتم، مبارکت باشد!

چندین مرتبه خانه خرید و به این شکل عجیب به نیازمندان فروخت! در حالی که خود مستأجر بود!

از نداری خودش به مردم می بخشید! آدم سرمایه‌دار و پولداری نبود، اما زندگی اش همیشه برکت داشت و لنگ نمی ماند.

کاشف شکنجه‌گاه انقلابی‌ها در فتنه ۸۸ که بود؟

۱۱

خانواده نیازمندی را به ما معرفی کردند. پدر سرایدار بود و سه فرزند کوچک داشت.

کودک پنج ساله‌اش مبتلا به یک بیماری خاص شده بود که نمی توانست غذای معمولی بخورد. غذای او در بسته بندی خاصی از آلمان فرستاده می شد که هزینه سنگینی داشت. اغلب روزهای هفته آن طفل معصوم بخاطر مشکل مالی پدرش گرسنه می ماند و ضعیف شده بود.

با پیگیری‌های شبانه روزی اسدالله هزینه غذای کودک تأمین شد.

اسد هر روز غذا را تحویل می گرفت و در باکس موتورش می گذاشت، قبل از غروب غذا را تحویل خانواده نیازمند می داد. با حمایت های اسدالله از آن خانواده وضعیت جسمی کودک رو به بهبودی رفت و بچه جان گرفت.

همزمان هزینه دیالیز تعدادی بیمار فاقد دفترچه بیمه را هم تأمین می کرد. شاید هر کسی جای اسدالله بود با این حجم از کار خیر، زندگی‌اش متلاشی می شد!

*مرتضی اسدی

شهید مدافع حرم اسدالله ابراهیمی

اسدالله به وسیله دو عدد گاز اشک‌آور جلوی هجوم جمعیت به وزارت کار را می گیرد و به تنهایی از وزارتخانه محافظت می کند و جمعیت پراکنده می شوند.



منبع خبر

کاشف شکنجه‌گاه انقلابی‌ها در فتنه ۸۸ که بود؟ + عکس بیشتر بخوانید »

روی کفنم دعای «الهی قلبی محجوب» بنویسید

روی کفنم دعای «الهی قلبی محجوب» بنویسید



شهید محمد رجب محمدی - کراپ‌شده

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه جهاد و مقاومت مشرق، شهید محمدرجب محمدی اوجان از دانش آموزان دبیرستان سپاه تهران (مکتب الصادق(ع)) بود که در اول مردادماه ۱۳۶۷ به شهادت رسید. وصیت‌نامه این شهید بزرگوار به این شرح است:

بسم الله الرحمن الرحیم

الهی ما در این دنیا جز تو تکیه گاهی نداریم،  نه پول به درد میخورد، نه مقام به درد میخورد و نه فرزند به درد میخورد، هیچ چیز این دنیا به درد ما نمی‌خورد، فقط تو هستی که باید ما به تو تکیه کنیم، نه به هیچ چیز و هیچ کس دیگر، پس خدایا از تو استمداد می‌کنم که گول این دنیا را نخورم و فقط به تو تکیه کنم!

الهی چه گوارا و خوش است که انسان از چشم دیگران بیفتد، ولی در پیش تو مقامی رفیع داشته باشد، من غیر ازتو تکیه گاهی ندارم، پس مرا دراین جهان با وسعت یک لحظه به خود وامگذار!

الهی در این دنیای فانی بهترین چیز، عشق به توست و هر کسی این عشق را داشته باشد، همه چیز را دارد و هر کس نداشته باشد، هیچ چیز ندارد، پس عشقت را بر این بنده حقیر عطا بفرما!

الهی دیده‌ام را به روی زیبایت روشن بگردان!

الهی مزه تنهائی را به من بچشان، مزه موقعی که من و تو ای خدای بی همتا، تنها باشیم و در ظلمات شب، تو به انابه و تضرع من گوش کنی!

الهی تا کی ما در این دنیا می‌خواهیم بمانیم، این دنیای فاسد که محورش پول و قدرت است!؟

ای خدا خسته شدم!

ای خدا می‌بینم که دوستانم به جبهه می‌روند و شهید می‌شوند، آن وقت من نمی‌روم و یا اینکه اگر می‌روم همان آدم قبلی هستم، پس ای خدا، آدمم کن و مرگ مرا شهادت در راهت عطا نما!

خدایا نمی‌خواهم که در بستر و در کنار پدر و مادرم بمیرم، بلکه می‌خواهم در صحنه جنگ بمیرم و در حال سجده که برای تو انجام می‌دهم.

به حق تشنگی امام حسین (علیه السلام) دوست دارم در حال تشنگی شهید شوم!

خدایا مرا در زمره عابدانت مگردان و در زمره زاهدانت مگردان، بلکه مرا جزو عاشقان و عارفانت بگردان.

خدایا مرا یک بسیجی حقیقی مانند حبیب ابن مظاهر بگردان، مرا از قرآن که گفته توست جدا مینداز و بر عکس مرا به قرآن نزدیکتر گردان و حلاوت و شیرینی آنرا در دل من قرار ده!

خدایا مرا در خط پیامبر و امامانت و خط ولایت فقیه قرار ده!

الهی درمان غریبم، رسیدن به کوی توست، پس مرا از این کنج تنهائی رهائی ده و با سر و رویی خونین به کوی خود راهم ده!

الهی روحم مانند پرنده‌ای در قفس است و آن قفس جسمم است و این قفس است که نمی‌گذارد روحم به سویت پرواز کند، پس خدایا این قفس را از هم متلاشی کن و بگذار که روحم به سویت پرواز کند و معتکف سرکویت شوم و به روی زیبایت نظاره کنم!

  برای شادی روح تمامی شهدا و سلامتی امام خمینی صلوات

روی کفنم دعای «الهی قلبی محجوب» بنویسید

 بسمه تعالی

ای پدر و مادر عزیز سلام و به شما تبریک می‌گویم که فرزندی به درگاه خداوند فرستاده‌اید.

 اول کارها و دوم وصیت است .

بدهکاری من :

۴۵ هزار تومان به دبیرستان بدهید.

۵۰۰  تومان به مدیریت داخلی بدهید.

۳۰۰  تومان به کتابخانه بدهید.

پول غذا را هم بدهید.

۱- ۵۰ تومان به محمد حسین حداد بدهید.

۲- ۱۰۰ تومان به علی فرجی بدهید.

۳-  ۲۰۰ تومان به جعفری بدهید.

۴- ۴۰۰ تومان به فروغی بدهید.

۵- ۵۰۰ تومان به علی عنابستانی بدهید.

کتاب عرفان اسلامی جلد اول را به فروغی بدهید.

نوار زیارت عاشورا را به اکبر گلی بدهید

یک شلوار خاکی به …. بدهید.

از برادر عزیزم حاج آقا علاءالدینی مدرسه فیضیه حجره ۲۵ معذرت‌خواهی کنید که به او سر نزدم.

وصیت ها:

•    پدر و مادر مرا حلالم کنید (اذیت و یا دروغ )

•    برادران و خواهرم مرا حلال کنید.

•    از تمام آشنایان و دوستان و فامیلها حلالیت بطلبید.

•    برای من عزاداری نکنید و حجله نگذارید.

•    گناه نکنید!

•    ای مادر و خواهر عزیزم از غیبت و تهمت و دروغ بپرهیزید.

•    در نماز جمعه و جماعت شرکت کنید.

•    در اعمال خیر پیشی بگیرید.

•    از همه تقاضای بخشش کنید.

بسم الله الرحمن الرحیم

وصیت های خصوصی

•    کلیه نمازهایم خوانده شود. (نماز یومیه)

•    کلیه روزه ‌هایم گرفته شود.

•    دو ماه نماز شب بخوانید.

•    دو قسم شکسته‌ام پس کفاره آن را بپردازید.

•    روی کفن من دعای الهی قلبی محجوب را بنویسید و در روی آن دعای کمیل و زیارت عاشورا را بگذارید و مناجات خمس عشر را.

۱۰ اسفند ۱۳۶۵

محمد رجب محمدی

یادش گرامی و راهش پر رهرو باد!

تولد: ۱۲ فروردین ۱۳۴۹    

شهادت: ۱ مرداد ۱۳۶۷    

محل شهادت: شلمچه

عملیات : بیت المقدس ۷

مزار: بهشت ‌زهرا سلام الله علیها  قطعه ۴۰  ردیف ۱۲۸  شماره ۱۰



منبع خبر

روی کفنم دعای «الهی قلبی محجوب» بنویسید بیشتر بخوانید »

خودکشی نافرجام پدر شهید مدافع حرم + عکس

خودکشی نافرجام پدر شهید مدافع حرم + عکس



شهید مدافع حرم فاطمیون، عباس حیدری - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق همین چند روز پیش، زیر تیغ آفتاب ظهرگاهی تابستان، روبروی دانشگاه آزاد شهر پیشوا ایستاده بودیم که مردی میان‌سال با قامتی متوسط و نگاهی که برقش از پشت عینک قابل تشخیص بود، ما را از گرمازدگی نجات داد و به خنکای خانه‌اش در خیابان بالایی برد.

حاج خدابخش حیدری،  پدر شهید مدافع حرم فاطمیون، عباس حیدری، همراه با همسرش (مادر شهید) بدون فوت وقت، روی مبل‌های راحتی و ساده نشستند تا با دقت و جزئیات به سئوالات ما درباره پسرشان پاسخ بدهند. پسری که رزمنده‌ای کارکشته و حرفه‌ای بود و همسر و پسرش را به عشق دفاع از حرم گذاشت و رفت؛ پسری که با همسرش از ایران ردمرز شده بود اما اعتقادات مذهبی و شیعی‌اش را وسط سختی‌ها و در به دری‌های زندگی معامله نکرد؛ پسری که پدری پولدار داشت اما وقتی شور حرم به سرش افتاد، زن و زندگی آرام و مرفه در هرات را کنار گذاشت و قاچاقی خودش را به ایران رساند تا به سوریه برود؛ پسری که حالا در چند قسمت، این شمایید و این گفته‌های صادقانه و خواندنی مادر و پدرش حاج خدابخش حیدری.

قسمت های قبلی این گفتگو را هم بخوانید:

دسته اسکناس دولت افغانستان روی تابوت شهدا!

روزی ۳۰۰ گرم گوشت برای نظامیان افغانستان!

تهمت دزدی اسلحه و قتل به مدافع حرم! +‌ عکس

ورود قاچاقی خانواده مدافع حرم به ایران! +‌ عکس

شهادت یک مدافع حرم بدون درد و خونریزی +عکس

خبر شهادت «عباس گوشتی» در فیسبوک! +‌ عکس

**: خوابی که دیدید چه بود؟

مادر شهید: در تهران پدرش گفت پیکر عباس را ببریم خاتون آباد که من از اول موافق نبودم، گفتم من باید صد در صد خودم بروم ایران و بچه ام را ببینم. چون همین طوری که حاج آقا گفتند، حرف و حدیث های زیادی بود که در سوریه پیکرش روی زمین مانده و بهش رسیدگی نکرده‌اند و ۸ روز در هوای گرم مانده و سگ‌های بیابان نصف صورتش را خورده‌اند و… خلاصه خیلی حرف بوده و من اینها را شنیده بودم دیگر. شب و روز گریه می کردم که من باید پیکر عباس را ببینم.

خودکشی نافرجام پدر شهید مدافع حرم + عکس
پدر و مادر شهید عباس حیدری

به خودم تسکین می دادم که خدایا! امام حسین را کشتند و بدن مطهرشان را … کردند، بچه من که از ایشان بالاتر نیست؟ کسی که در مرکز جنگ باشد همه جور می شود، ولی خب همین که دور و بری ها یک حرفی می زنند آدم بیشتر زجر می کشد. ما رفتیم کابل پاسپورت و ویزا را گرفتیم، آمدیم مشهد خانه دختر برادر حاج آقا بودیم، همین طور سرمان را گذاشتیم روی بالشت، چون من فشارم همیشه بالا بود، خواب دیدم که من دارم طرف بهشت زهرا می روم، عباس هم هست. از خواب بلند شدم. همانقدر دیگر. بلند شدم همین طور نشستم که عروسم زنگ زد. عروسم زنگ زد گفت چکار می کنید عباس را؟ سپاهی‌ها و بسیجی‌ها جمع شدند و در دمزآباد هستند و بندگان خدا با همدیگر و به کمک فامیل، مارها را پیش برده بودند. خیلی زحمت کشیدند. پیکر عباس ۴۵ روز در سردخانه ماند در معراج شهدا تا ما آمدیم. اینها کلا آماده شده بودند. وقتی ما آمدیم، ۲۷ ماه رمضان بود، سوم عید بود، چهار پنج روز هم اینجا ماندیم.

**: یعنی حوالی عید فطر سال ۱۳۹۵ خاکسپاری عباس‌آقا برگزار شد؟

پدر شهید: بله، عید اصلی ما، عید روزه است. عید فطر است. ما عید نوروز را زیاد اهمیت نمی دهیم.

مادر شهید: بل؛ سوم عید بود. چون در ایران سپاهی‌ها گفتند باید سه روز بعد از عید، دفن و خاکسپاری شود؛ چون ما آماده نیستیم. وقتی ما آمدیم، اینها اینطور گفتند. عروسم گفت چکار می کنی؟ گفتم نمی گذارم جایی غیر از بهشت زهرا ببرند. بندگان خدا آمدند و در خانه جمع شدند. هم محلی ها بودند هم سپاهی ها و بسیجی ها. همه آمدند. گفتند چه کار می کنید؟ گفتم من بچه ام را بهشت زهرا می گذارم. دیگر، هم اینها جوابشان را گرفتند هم پاکدشتی ها جوابشان را گرفتند و رفتند . البته برای خاکسپاری آمدند. دیگر پیکر عباس را بردیم بهشت زهرا.

**: شما در آن ۴۰  روزی که در هرات بودید برای عباس آقا مراسم گرفتید؟

پدر شهید: نه، چون می خواستیم شناسایی نشویم. ما آنجا که بودیم طوری بود خانه ما درآنجا در حالت پرده پرده است نه پله پله. ما شیعه ها در جایی زندگی می‌کردیم که دو طرفمان سنی ها زندگی می کردند.  قریه قریه یا شهرک شهرک بود. ما آنجا شهرکی داریم و در آنجا خانه ساخته بودیم ( البته خانه ام را فروختم) به اسم شهرک شهدا. در شهرک شهدا، بالای سر ما کلا طالبان با خانواده هایشان زندگی می کردند. این طرف ما هم برادرهای اهل تسنن بودند که نصفشان تقریبا طالبان هستند. این طرف ما هم به همین منوال بود. خانه ما وسط اینها قرار گرفته بود. چون با هم در این ۱۰ – ۱۵ سالی که بودیم آشنا شده بودیم، می رفتیم خانه شان، من خودم زیاد می رفتم سر سفره شان و در دعوتی‌هایشان می رفتم، اینها هم می آمدند، همه شان می دانستند پسرم در اردوی ملی افغانستان است، اما اینها برای خودشان یک تصورات دیگری دارند، اینها می گویند خب مجبوری است. اینها بچه هایشان از اجبار رفتند که یک پولی برای خانواده‌شان بیاورند. آنها از این نگاه می بینند. می دانستند پسرم در اردو است، اما می گفتند بیچاره… چاره ای نیست دیگر رفته.

خودکشی نافرجام پدر شهید مدافع حرم + عکس

**: یعنی رفته برای کار و درآوردن نان…

پدر شهید: اینها برای فاتحه آمدند پیش ما. تقریبا ۳۰ -۴۰ نفری از ریش‌سفیدهایشان آمدند. البته جوان‌هایشان هم آمدند؛ آمدند و تسلیت گفتند؛ البته بدون سر و صدا. بعد یکی از آنها کنار من نشست و گفت آقای حیدری پسرت کجا شهید شده؟ چون برادر من الان یکیش آنجا هست، این اعلامیه چاپ کرده بود نوشته بود «مرحوم عباس حیدری» ننوشته بود «شهید عباس حیدری». به خاطر همین وضعیت، این کار را کرده بود. گفت پسرت در اردوی ملی بود؟ کجا مرحوم شده؟ گفتم چند وقتی است رفته ایران و در اردو نبوده. گفت پس کجا و چطوری به رحمت خدا رفت؟ گفتم در یک ساختمان ۵ طبقه طرف شمیرانات کار می کرده ، آن بالا رفته طبقه پنجم نمی دانم چکاری بوده پایش به میلگرد گیر کرده، خلاصه افتاده پایین و از ۵ طبقه سقوط کرده و…

مادر شهید: شیعه ها هیچ وقت این را لو نمی دهند.

پدر شهید: شیعه هایمان همه می دانند. همین ابوحامد (شهید علیرضا توسلی) خدا رحمتش کند (فرمانده لشکر فاطمیون)، با پسرهای عمویش همسایه بودیم. این زمانی که شهید شد ما آنجا مراسم برایش گرفتیم، مسجد چندین بار پر و خالی شد اما کسی با این حال از مسأله سوریه و جایگاه ایشان باخبر نشد.

**: برای ابوحامد آنجا بی سر و صدا مراسم گرفتید ؟

پدر شهید: بله، چون پسرعموهایش آنجا بودند دیگر. یک پسر برادرش هم که محمد اسمش بود، زیردست من کار می کرد. او هم شهید شد در سوریه.

**: پس عباس آقا آنجا که با ابوحامد کار می کرد آشنا شده بودند با همدیگر، دیده بودند و شناخته بودند؟

پدر شهید: بله…

**: ابوحامد آن موقع بود و شهید نشده بود؟

پدر شهید: بله…

مادر شهید: الان بچه‌های ما از هرات  هر کدام شهید شدند، همه با هم رفیق بودند.

خودکشی نافرجام پدر شهید مدافع حرم + عکس

پدر شهید: من دیشب یک خوابی دیدم، برایتان تعریف کنم. ساعت ۲ نصفه شب بود. خواب دیدم که من سوریه رفتم خودم. در یک سالنی ما ۵ – ۶ نفر بودیم، دورتا دور من را داعش محاصره کرده بودند، ما هر چقدر فشنگ و تیر و ترکش داشتیم مصرف کردیم، من یک کلت کمری هم داشتم. دیدم دم پنجره یک داعشی ایستاده و می گوید که آنجا سه چهار نفر هستند. با همان زبان عربی خودشان می‌گفتند. یکی هم فارسی صحبت می کرد و می‌گفت آره آنجا هستند، اینها را زنده بگیرید ما کارشان داریم. بعد من سلاحم را درآوردم ۴- ۵ نفرشان را زدم خداییش تا این که فشنگم تمام شد. اینها آمدند، من رفتم در یک آخور مانندی بود، آنجا به رو خوابیدم. می گشتم شاید یک نارنجکی پیدا کنم، چون همه چیز بود آنجا، همه را تمام کردیم ما، بعد یک رفیقی هم داشتیم که او فرمانده بود. بنده خدا همینطور مانده بود کنار دیوار. اینها آمدند گفتند تکان نخور. یکی که داخل شد نارنجک و ضامنش را کشید همین طوری انداخت، گفت می خواهی چکار؟ بگذار اینها بروند به درک، این نارنجک آمد اینجای پای این گیر کرد. اصلا خیلی قشنگ بود، اینطور بگویم. نارنجک گیر کرد، فیس فیس کرد ولی منفجر نشد.

فرمانده ما گفت اینها ما را می گیرند بدجور می کشند، بگذار همین جا بکشد، اشاره کرد همین طور بیا. من همین طور بدو بدو رفتم؛ گفتم این چندتایی که آمدند دور و بر ما، اینها می میرند. گفتم حالا منفجر کن. هر چه ما زدیم این نارنجک منفجر نشد که نشد. با لگد زدیم، با سنگ، ولی نشد. در عالم خواب؛ اینها ما را گرفتند. همین طوری که ما را می برد مثل حججی را که نشان می داد (خدا رحمت کند) در همین حالت ما را داشت می برد. من یک لحظه نگاه کردم دیدم در دو دست من دو تا چاقوی میوه خوری است، از این دسته سفیدهای معمولی. پیش خودم فکر کردم همین طوری گفتم یا اباعبدالله اینها من را ببرند خیلی زجرکش می کنند، خودکشی در دین ما اصلا جایز نیست ولی من چاره ای ندارم، اینها من را بدطور شکنجه می دهند، من می خواهم خودم را با همین ها خلاص کنم.

شانس بد، من اینقدر با این چاقوها زدم در شکمم، اصلا نه چاقو می رفت داخل، جر واجر کردم شکمم را، آخر سر دیدم نه نمی شود، این چاقو را گذاشتم روی شاهرگم. آنها هم داشتند از پشت سر من می آمدند، همین طوری با فشار چاقوها را زدم بالا که برود در قلبم. چاقوها رفتم جفتش داخل قلب من رفت. گفتم بزند همه را پاره کند. ولی نشد. آخرش دیدم نمی شود، همینطوری گفتم یا اباعبدالله الحسین، حتما یک صلاحی دیدی دیگر، وگرنه من اینهمه خودم را زدم یک قطره خون هم نمی آید بیرون، چرا اینطور شد؟!

**: می دانید که دیدن خون در خواب، ان را باطل می کند…

پدر شهید: بعد گفتم حالا هر چه مصلحت شماست ما مطیعیم و قبول می‌کنیم. چاقوها را هم ول کردم همانجا، گفتم وقتی من این همه زدم خودم را پاره پاره کردم، زدم اینجا و اینطور کشیدم… آخر هم زدم در قلبم، نشد آقا. خلاصه ما را بردند. از پشت سر می آمدند. یکی از آنها گفته بود دست هایش می جنبد؛ یک کاری می‌کندها؛ به بغل دستی اش می گفت. گفت هر کاری می کند بکند، ما که می کشیمش دیگر. می خواهد خودش را بکشد، بکشد.

خلاصه آمدیم و ما را آوردند در اتاق. من را بردند در یک اتاق دیگر، آنها را بردند در یک اتاق دیگر، من ندیدم آنها را. من را بردند در اتاق و گفتند لختش کنید! لباس هایش را در بیاورید. خلاصه اینها تمام لباس های من را درآوردند؛ پیراهن بلوز و شلوار، زیرپیراهن و پاهایم را همه لخت کردند، یک دفعه گفت قهرمان را صدا کنید بیاید. دیدم یک بچه ی ۱۲ – ۱۳ ساله آمد. گفت این را واگذار می کنم به تو. یک هیکلی دیگر آمد خیلی قیافه وحشتناکی داشت، گفت به شما دو تا می سپارم، هر طور عشقتان است با او رفتار کنید. همانجا یک لحظه گفتم خدایا شاید تو دوست داری من را تکه پاره ببینی، پس ببین. اینها را ببین. این بچه یک کلت دستش بود، تا آمد گفت کثیف رویت را برگردن طرف دیوار. من را برگرداند یک دانه هم زد به سرم. با ته اسلحه یک ضربه محکم زد و من افتادم زمین. بعد گفت لباس هایش را کامل در بیاورید چرا فقط بالا تنه اش را لخت کردید؟ همه را دربیاورید. در همین شرایط من یک جیغ زدم گفتم یا اباعبدالله. با همین جیغ زدن از خواب بیدار شدم. نشستم سر جایم تا وقت اذان صبح خوابم نبرد. قبل از اذان بود. گفتم دیگر من نمی توانم بخوابم.

خودکشی نافرجام پدر شهید مدافع حرم + عکس
شهید حیدری در کودکی

**: تا آنجا هم خوب پیش رفتید وگرنه اگر ما بودیم، از ترس قالب تهی می‌کردیم.

پدر شهید: من اصلا نترسیده بودم. جالبی آن اینجا بود که من صبح می خواستم برای خانومم تعریف کنم خوابم را که وقت نشد. اصلا این خواب را به این زیبایی ندیده بودم. زیبایی اش برای من کجا بود؟ اینکه من نترسیده بودم. من می گفتم یا امام حسین تو اینطوری شدی، حالا اینها می خواهند من را اینطوری کنند، اینها آبرو و حیثیت من را نبرند. خلاصه هزارتا فکر بود دیگر. بنده خدا حججی را، دست هایش را قطع کردند، پاهایش را قطع کردند، تجاوز کردند به او، آخرش هم سوزاندنش، یک تکه اش را آوردند دیگر. من هم گفتم امکان دارد این بلا را سر من بیاورند، ولی گفتم تمام بدنم را قطعه قطعه کنند مشکلی نیست، فقط آبروریزی نکنند… هر کاری بخواهند می کنند دیگر. هر کاری خواستند کردند.

**: موقعی که شما از هرات آمدید با همه بچه ها آمدید؟

پدر شهید: نه، من با خانومم آمدم و با دختر کوچکم. تقریبا ۶ ماه ما اینجا بودیم.

**: ۴ تا از بچه ها آنجا بودند؟

پدر شهید: بله، بعد من رفتم و آنها را آوردم.

**: بنا بود ماندگار شوید در ایران؟

پدر شهید: بله. به آنها زنگ زدم گفتم بروید پاسپورت هایتان را بگیرد، آماده کنید خودتان را. آنجا یک آشنایی داشتیم که او در کار دلالی همین کارها بود.

**: ۴ تا فرزندتان که مانده بودند دو دختر و دو پسر؟

پدر شهید: بله، آن بنده خدا را زنگ زدم و گفتم آقای سیدی! من ایران هستم، پسرم اینطوری شده، گفت شنیده‌ام. گفتم دو تا دخترم آنجاست، پسرم آنجاست، پاسپورت آنها را شما درست کن. گفت باشد. خلاصه ما تا رفتیم همه چیز آنها حاضر شد. بعد من آمدم دوباره کنسولگری هرات، گفتم اینها فرزندان من هستند، اینها را آوردم فقط دختر بزرگترم معلم بود، او ماند با شوهرش. شوهر او هم در اردوی ملی بود، کماندو بود. او ماند در افغانستان.

الان هم که آمدیم اینجا، من الان خودم شناسنامه دارم، خانمم هم دارد، این دو تا بچه‌های کوچولو هم دارد. اما من نمی دانم قانون جمهوری اسلامی چطوری است، روز اولی که ما آمدیم این مسئولینی که آمدند زحمت کشیدند، دستشان درد نکند، اما الان پسر بزرگترم (جعفر حیدری) که اصفهان کار می کند، مدرک و شناسنامه ندارد.

**: یعنی پسرِ بعد از عباس آقا هستند؟

پدر شهید: بله. این دخترهایم هم جفتشان الان مدرک ندارد. یکی که گفتم معلم بود یکی هم که مجرد است اینجا.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

خودکشی نافرجام پدر شهید مدافع حرم + عکس
پدر و مادر شهید عباس حیدری



منبع خبر

خودکشی نافرجام پدر شهید مدافع حرم + عکس بیشتر بخوانید »

«حاج قاسم» با انگشتر شهید مدافع حرم، چه کرد؟ +‌ عکس

«حاج قاسم» با انگشتر شهید مدافع حرم، چه کرد؟ +‌ عکس



شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری

گروه جهاد و مقاومت مشرق – این که کتاب «یک روز بعد از حیرانی» به قلم خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی درباره شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری منتشر شده بود، کنجکاوی ما برای دیدار با مادر شهید را کم نکرد و سرکار خانم فاطمه طوسی نیز با بزرگواری، ما را در خانه‌ای که آقامحمدرضا در آن نفس کشیده و زیسته بود، به حضور پذیرفتند و حدود سه ساعت، بی‌وقفه برایمان از پسر ارشدشان که در سوریه و دو برادرشان که در سال‌های دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند، گفتند.

چندین روز مشرق را با قسمت‌های مختلف این گفتگو همراهی کنید و زندگی جوانی را بخوانید که مادرش از سرنوشت او با خبر بود و قلبش در زمان شهادت فرزند، ساحل آرامی شد برای پهلو گرفتن کشتی متلاطم سایر اعضای خانواده…

قسم های قبلی این گفتگو را نیز بخوانید:

کافه‌نشینی تکاور مدافع حرم با خانم نویسنده! + عکس

مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! + عکس

تصادف‌ جانخراش یک مدافع‌حرم! + عکس

مدافع‌حرمی که خیلی ازدواجی بود! +‌ عکس

تمام مردهای این خانه به جنگ رفته‌اند! +‌ عکس

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

خانم طوسی که این روزها مدیریت یک دبیرستان را بر عهده دارد، سال‌هاست در کسوت معلمی به فرزندان این مرز و بوم خدمت می‌کند و دلسوزانه و با دقت، زوایای جذابی از زندگی پسر برومندش را برای ما نورتاباند و شوقمان را از شناخت این رزمنده مدافع حرم، صد چندان کرد. قسمت هفتم و پایانی این گفتگو، پیش روی شماست.

**: وقتی آقامحمدرضا رفتند، شما در خانه تنها بودید؟

مادر شهید: وقتی گریه می کردم، تنها بودم و هیچکس نبود. دخترم به منزلش رفت و همسرم هم به محل کار. خودم در تنهاییِ خودم شکستم. گریه‌ای که موقع رفتن محمدرضا نکردم را اینجا جبران کردم. هیچکس هم متوجه نشد که من چه حالی داشتم.

دو سه روز که گذشت، به همسرم گفتم دیگر منتظر محمدرضا نباش! می گفت: این چه حرفی است می زنی؟ تو باید دعا کنی محمدرضا بیاید. گفتم: من دعا می کنم اما محمدرضا دیگر نمی آید و شهید می‌شود…

**: به یک معنایی می خواستید ایشان هم آمادگی داشته باشد؟

مادر شهید: بله؛ چون همسرم ناراحتی قلبی و دیابت دارد، می ترسیدم که حالش بد شود. مدتی گذشت و محمدرضا از سوریه تماس گرفت و گفت:‌ شال عزایم را با خودت به مراسم بیت رهبری، امامزاده علی اکبر یا هر جایی که برای عزاداری دهه اول محرم می روی، بِبَر. من به این شال عزا احتیاج دارم!

من می گفتم: محمدرضا! تو رفته ای پیش حضرت زینب، خب خودت این شال عزا را می بردی! چرا من ببرم؟… البته مزاح می کردم و شال را همراه خودم می بردم.

شال عزای محمدرضا از هشت سالگی همراهش بود. ولی این شال عزا را با خودش به سوریه نبرد. توصیه می کرد که این شال را همیشه در هیئت‌ها همراه خودم داشته باشم.

یک انگشتری عقیق یمن هم سفارش داده بود که عبارت یازهرا را رویش حک کنند. می گفت من به این نیاز دارم. شال عزا را هم سفارش کرده بود که نیاز دارد. پیش خودم می گفتم، محمدرضا که شهید می شود، چه نیازی به شال عزا دارد؟

**: در این چهل روز چند بار با شما تماس گرفتند؟

مادر شهید: پنج شش بار با ما تماس می گرفت و صدای خنده اش برایم خیلی جالب بود. وقتی می پرسیدم چه می کنی؟ برای این که ناراحت نشوم،‌ می گفت: می خوریم و می خوابیم و فوتبال بازی می کنیم! حتی یک ذره از عملیات‌ها نمی گفت. در حالی که وقتی فرماندهانش آمدند، می گفتند ما در این چهل روز،‌ حتی یک روز هم در آرامش و در مقر نبودیم. همه‌ش در حال جنگ بودیم و مناطق متفاوتی را آزاد کرده بودیم. یعنی عملیات پشت عملیات تا این که شب جمعه، برادر بزرگم، آقامحمدعلی را در خواب دیدم. البته اسمش را نمی توانم خواب بگذارم؛ آنقدر که شفاف و واضح بود. دیدم خانه‌مان پر از نور است و آشپزخانه ما دری به سمت بیرون دارد و همه شهدا دارند داخل خانه می شوند. دنبال منبع نور می گشتم که دیدم محمدعلی ایستاده و مدام من را صدا می زند:‌ فاطمه… فاطمه…

من جوابش را دادم. آنقدر گیج بودم که نمی توانستم جواب بدهم. گفت:‌ نگران محمدرضا نباش؛ محمدرضا پیش من است.

این را که گفت؛ من آرام شدم… البته بعد که بیدار شدم، تا صبح ضجه زدم. رفتم در اتاق محمدرضا و گریه کردم و دعا و نمازخواندم. می دانستم محمدرضا شهید شده ولی نمی توانستم آرام بشوم. دعاها را برای آرامش قلب خودم می خواندم و نه این که دعا کنم پسرم شهید نشود. می دانستم خبری که به من رسیده،‌ موثق و دقیق است. من از صبح پنجشنبه، حالم بد بود. من در دانشگاه، درس می‌خواندم و از صبح،‌ حالم دگرگون شده بود.

ساعت ۱۰ صبح بود که پیش یکی از همکلاسی‌هام شروع کردم به گریه کردن…

**: دلشوره داشتید یا…

مادر شهید: حالم مثل آن زمانی بود که محمدرضا تصادف کرده بود و برایتان تعریف کردم. انگار یک انسان دیگری در وجود من بود. دلشوره نداشتم و دلواپس نبودم امام در انتظار یک خبر بزرگ و یک واقعه عظیم بودم. یادم هست اصلا روزهای قبل، دعا می کردم محمدرضا صحیح و سالم باشد اما آن روز پنجشنبه حتی یک بار هم نگفتم که محمدرضا سالم و زنده باشد. اصلا دلم نمی آید به خدا چنین چیزی بگویم. خجالت می کشیدم.

ظهر پنجشنبه که این حالتم به اوج خودش رسید، ساعت ۳ بعداز ظهر، احساس کردم یک انرژی از درون من خارج شد و رفت. انگار از روی شانه‌هایم یک آتش بزرگی برداشته شد. همزمان این حالت ادامه داشت تا ساعت ۵ و نیم یا ۶ عصر. به آن ساعت که رسید، احساس کردم در دید امام حسین علیه السلام و حضرت زینب سلام الله علیها قرار گرفته ام و در محضرشان ایستاده ام. اینقدر احساس نزدیکی می کردم. همانجا رو به قبله شدم و سلام دادم به حضرت اباعبدالله و فراز آخر زیارت عاشورا را خواندم.

بعدش به خدا گفتم: راضی ام به رضای تو…

**: این از نظر زمانی، مطابق می شود با لحظه شهادت آقامحمدرضا؟

مادر شهید: بله؛ دقیقا. یعنی بین فاصله ساعت ۵ و نیم تا ۶ که محمدرضا تیر می خورد و تا پیکرش را منتقل می کند، ساعت ۷ می شود. نکته جالب این بود که ساعت ۷، من دیگر آرام بودم و انگار همه چیز تمام شده و آب از آب تکان نخورده بود. آن لحظه ای که حالم خیلی بد شده بود و سلام دادم به آقااباعبدالله؛ شاید هر کس دیگری جای من بود، دعا می کرد و از امام حسین می خواست که فرزندم را صحیح و سالم به من برگردان. اما من در آن لحظه مطمئن بودم که کار از کار گذشته و تمام شده. برای همین خجالت می کشیدم به ایشان بگویم که پسرم را برگرداند و برای همین گفتم:‌ خدایا! راضی ام به رضای تو. هر چه که برای من مقدر کردی، با جان و دل می پذیرم.

خوابی که من دیدم، ساعت ۲ بامداد جمعه بود. وقتی بیدار شدم و شروع کردم به خواندن قرآن و دعا، ساعت ۲و نیم بامداد، دقیقا زمانی بوده که هواپیما، پیکر محمدرضا و بقیه همرزمانش را در فرودگاه امام خمینی به زمین نشانده و البته من اصلا خبری نداشتم.

**: چقدر زود آقامحمدرضا را آوردند… چون معمولا تشریفات خاص خودش را دارد.

مادر شهید: فرمانده اش می گفت ما بلافاصله پیکرها را منتقل کردیم به نزدیکترین بیمارستان در شهر حلب. حدود ۲۵ کیلومتر با حلب فاصله داشتند. بعد از انتقال، وقتی مطمئن شدیم که شهید شده اند، هواپیما آماده بود که سریع به دمشق بردیم و از آنجا هم با سرعت به تهران آوردیم.

جالب این است که می گویند، انگشتر دست محمدرضا را در می آورند و حاج قاسم، نیمه‌های شب به آنجا می رود. بعضی از دوستان می گفتند ساعت ۱۲ شب رسیده بودند. می رود آنجا و مشغول صحبت می شود و انگشتر محمدرضا را درمی آورد و فردایش همان انگشتر را تحویل دامادم می دهد. حتی فیلمش هم لو رفت و از تلویزیون پخش شد. حاج قاسم در آن فیلم دارد با یک رزمنده صحبت می کند و انگشتری را دست آن رزمنده می کند. آن رزمنده،‌ داماد ما بود و انگشتر هم برای محمدرضا بود اما از این نسبت فامیلی خبر نداشت و بعدها، همرزمان، این موضوع را به حاج قاسم می گویند.

**: دامادتان از شهادت آقامحمدررضا خبر داشتند؟

مادر شهید: بله؛ البته چون در یگان دیگری بودند،‌ تقریبا نیم ساعت بعد از این اتفاق، می رسند بالای سر محمدرضا.

**: ایشان تماسی با شما نگرفتند؟

مادر شهید: فردایش حدود ساعت ۶ صبح با پدر خودش تماس می گیرد و خبر را می دهد. پدر دامادمان هم با برادرهایم در قم تماس می گیرند تا از آن طریق،‌ واسطه بشوند. برادرهایم هم به تهران و دوستان همسرم خبر می دهند. آن ها هم به دامغان خبر می دهند.

**: شما دقیقا خبر را از چه کسی شنیدید؟

مادر شهید: اولین بار خبر را از برادرم محمدعلی در خواب شنیدم. من از دو و نیم بامداد گریه کرده بودم و مشغول قرآن بودم و دعا. هفت و نیم صبح که همه دوست دارند بخوابند و استراحت کنم، همسرم و بچه ها را بیدار کردم و گفتم بروید بیرون،‌من می خواهم تنها بلاشم.

همسرم تعجب کرد و گفت: ما این موقع جمعه کجا برویم؟ گفتم من می خواه خانه را تمیز کنم. گفت:‌خوب اگر همه مان باشیم که راحت تر می شود خانه را تمیز کرد. گفتم: نه، دلم می خواه شما بروید. هشت و نیم صبح از خانه رفتند. مزار شهید عبدالله باقری که دو هفته پیشش شهید شده بود، مراسم دعای ندبه گرفته بودند. حاج آقا به آنجا رفته بودند و همانجا همرزمهای همسرم ماجرا را می دانستند. حتی به حاج آقا می گویند که دیشب چهار نفر از رزمنده های ایرانی شهید شده اند. حتی نام شهدا را مثل مسعود عسکری، مصطفی موسوی و احمد اعطایی را هم می گویند و اعلام می کنند که چهارمین شهید را نمی دانیم جه کسی است. با این که می دانستند اما به آقای دهقان نمی گویند.

تا ساعت دو و نیم بعد از ظهر بیرون بودند. من چون نتجربه دو تا از برادرهای شهیدم را داشتم که جمعبت می آید به خانه، وسائل محمدرضا مثل کیف و کتاب و کارت ملی و پرونده آموزشگاه رانندگی اش را جمع و جور کردم و خانه را تمیز کردم. دلم نمی آمد وسائلش را قبل ازآن جمع کنم. پیراهین محمدرضا که آویزان بود را هر روز بو می کردم. حتی یادم هست که رفتم کارت ملی اش را برداشتم تا مرتب کنم. بهش گفتم: تو که دیگر نیستی، چرا دوباهر نگاهت کنم؟! حتی عکس سه در چهارش را آماده کردم و گذاتشم دم دست که می دانستم برای اعلامیه نیاز می شود.

**: دکوراسیون را هم تغییر دادید؟

مادر شهید: بله؛‌همه چیز را جابجا کردم. مثلا تلویزیون را برداتشم و به اتاق بردم.

**: پس وقتی حاج آقا آمدند،‌خناه هم تغییر کرده بود.

مادر شهید: بله؛ همه چیز مرتب بود. کابین تها را هم مرتب کردم. ظرف ها را هم کاملا شستم و جمع کردم. تا آمدند،‌ناهار را خوردند و من مدام می گفتم زود باشید مهمان داریم. همسرم تعجب کرده بود که چه مهمانی قرار است بیاید. وقتی بساط ناهار را جمع کردیم، دیدم تلفن حاج آقا زنگ خورد رفت که جواب بدهد، من دنبالش رفتم. وقتی صحبت می کرد، هنوز تلفن را برنداشتهبود جواب بدهد که گفت: محاج آقا! می خواهند خبر شهادت محمدرضا را به تو بدهند؛ قوی باش!

یک لحظه با تلفن صحبت کرد و تلفن را قطع کرد و رفت بیرون. ایان با اخم به من نگاه می کرد و می گفت:‌اصلا متوجه هستی که چه می‌گویی؟… از حرف من تعجب کرده بود. چون در بهشت زهرا هم خبری نبود. وقتی اح آقا رفتند به کوجه، من هم از بالکن نگاه کردم و دیدم خبری از جمعیت و دوستان محمدرضا نیست. گویا خودشان را در پیچ کوچه و پشت دیوار، پنهان کرده بودند.

بعد از آن حاج آقا آمدند بالا و دیدم که چشم هایش پر از اشک است. گفتم خبر شهادت محمدرضا را دادند؟ گفت: نه،‌زخمی شده و در بیمارستان امام خمینی است. حاضر شوید که برویم. حاج آقا را روی مبل نشاندم و گفتم: خبر را دقیق به من بده. محمدرضا شهید شده… قند حاج آقا افتاد و حالش بد شد.. من هم رفتم برایش شربت آوردم که حالش جا بیاید. دوباهر رفت پایین و دو نفر از دوستان من آمدند بالا. می گفتند فکر می کنمی حالا که آقای دههقان خبر را بدهد، فکر می کردیم صدی جیغ و داد بلند بشود. آن ها هم پیش خودشان گفتهبودند بروویم بالا که خانم طوسی را کمک کنیم. در حالی که من کاملا آماده بودم. گفتند:‌تو چرا مثل کوه می مانی؟ چرا گریه نمی کنی؟ گفتم:‌ گریه ندارد که. محمد رضا داماد شده!

**: این آمادگی را برای خواهر و برادر آقامحمدرضا هم ایجاد کردید؟

مادر شهید: بله؛ همان موقع که حج آقا رفتند پایین، من بهشان گفتم بلند شوید حاضر بشوید. من هم آماده شدم که مهمان ها بیایند. محسن را هم خبر کردم. همهه شان بهت زده شده بودند. محسن داد می زد و می گفت: متوجه هستی چه می گویی؟ محدمرضا برمی گردد. گفتم: محمدرضا برگشته دیگر…

تا هنوز مردها نیامده بودند، من در آرامش دوباهر وضو گرفتم و رفتم به اتاق تا دو رکعت نماز شکر بخوانم. شکر خدا را کنم که چنین امانتی را هب این قشنگی از من گرفت… یکی از خانم ها بالای سرم ایستاهد بود و می گفت:‌تو را به خدا گریه کن و الا سکته می کنی. وقتی از در اتاق بیرون، جای سوزن انداختن نبود. خانه و راهرو و حیاط و کوچه پر از جمعیت بود. یکی از فرماندهان سپاه هم امد و شروع کرد به صحبت و خبر را داد. من هم گفتم که خبر شهاتد را دیشب شنیدم. خیلی با تعجب پرسید از چه کسی شنیدید؟ گفتم: نیمه شب برادر شهیدم آمد و خبرش را برای من آورد… اصلا باوران نمی شد.

وصیت نامه محمدرضا را آوردند و باز کردیم و همانجا خوانده شد. گفتند وصیتی کرده بودند برای مکان خاکسپاری؟ گفتم: محمدرضا دوست داشت در چیذر دفن شود… محمدرضا سال قبلش روز عاشورا در هیئت حاج محمود کریمی من را صدا زد و برد در قسمت مردانه و دستش را دراز کرد و گفت اگر شهید شدم،‌من را اینجا دفن کن.  خادم افتخاری چیذر بود و چهار پنج سال بود که به آنجا می رفت. محمدرضا به دوستانش هم محل مزارش را نشان داده بود.

حتی یادم هست که گفتدن می دانند مزار در چیذر چقدر گران است؟ یکی از فرماندهان ناجا گفت ما همه تلاشمان را می کنیم. بعد که مطرح شده بود، هیئت امنای امامزاده خیلی استقبال کردهبودند و در نهایت قرار شد دوشنبه،‌محمدرضا را تشییع کنیم…

*میثم رشیدی مهرآبادی

پایان



منبع خبر

«حاج قاسم» با انگشتر شهید مدافع حرم، چه کرد؟ +‌ عکس بیشتر بخوانید »

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس



شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق – این که کتاب «یک روز بعد از حیرانی» به قلم خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی درباره شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری منتشر شده بود، کنجکاوی ما برای دیدار با مادر شهید را کم نکرد و سرکار خانم فاطمه طوسی نیز با بزرگواری، ما را در خانه‌ای که آقامحمدرضا در آن نفس کشیده و زیسته بود، به حضور پذیرفتند و حدود سه ساعت، بی‌وقفه برایمان از پسر ارشدشان که در سوریه و دو برادرشان که در سال‌های دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند، گفتند.

چندین روز مشرق را با قسمت‌های مختلف این گفتگو همراهی کنید و زندگی جوانی را بخوانید که مادرش از سرنوشت او با خبر بود و قلبش در زمان شهادت فرزند، ساحل آرامی شد برای پهلو گرفتن کشتی متلاطم سایر اعضای خانواده…

قسم های قبلی این گفتگو را نیز بخوانید:

کافه‌نشینی تکاور مدافع حرم با خانم نویسنده! + عکس

مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! + عکس

تصادف‌ جانخراش یک مدافع‌حرم! + عکس

مدافع‌حرمی که خیلی ازدواجی بود! +‌ عکس

تمام مردهای این خانه به جنگ رفته‌اند! +‌ عکس

خانم طوسی که این روزها مدیریت یک دبیرستان را بر عهده دارد، سال‌هاست در کسوت معلمی به فرزندان این مرز و بوم خدمت می‌کند و دلسوزانه و با دقت، زوایای جذابی از زندگی پسر برومندش را برای ما نورتاباند و شوقمان را از شناخت این رزمنده مدافع حرم، صد چندان کرد. قسمت ششم این گفتگو، پیش روی شماست.

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

**: آقامحمدعلی از دایی‌های آقامحمدرضا، تکاور بودند و همه چیز فراهم بود برای این که راه ایشان را ادامه بدهند…

مادر شهید: بله؛ محمدعلی، الگوی پسرم محمدرضا بود. خدا رحمت کند سردار حاج قاسم سلیمانی را که می گفتند در هر خانه‌ای باید یک عکس شهید باشد. خیلی‌ها از دوست و آشنا و همکار و همسایه به من خرده گرفته‌اند که عکس شهدا را از خانه‌تان بردارید. از سال ۱۳۶۳ این عکس‌ها در خانه ما است. مثلا مراسم عروسی در خانه‌مان داشتیم و می گفتند عکس شهدا را لااقل برای همین امروز  از روی دیوار بردار! اما من اعتقادم این بود که شهدا باید برای همیشه جلوی چشم ما باشند تا ما بدانیم این‌ها برای چه رفتند و قطره قطره خونشان برای‌ آزادی و امنیت ما به زمین ریخته شده. برای همین من همیشه در زندگی‌ام از شهدا خیلی برای بچه‌هایم حرف می زدم. شاید ساعت ها می نشستیم و صحبت می کردیم و محمدرضا خیلی مشتاق بود به این مباحث.

هر کاری که می کرد، ‌می‌گفت: مامان! این کاری که انجام داده‌ام، شبیه کارهای دایی محمدعلی است یا شبیه کارهای دایی محمدرضا؟ این دو تا دو تیپ کاملا متضاد داشتند. محمدعلی آدمی فوق‌العاده فهمیده، سنگین و رنگین و نظامی بادیسیپلین بود؛ اما محمدرضا یک بسیجی آتش به اختیار بود که خیلی در قالب‌ها نمی گنجید. به همین خاطر محمدرضا از این دایی‌هایش الگو می‌گرفت و اولین الگوهای زندگی‌اش این ها بودند و مدام از من درباهره آنها سئوال می پرسید. حتی راجع به ریزترین ویژگی‌های آن‌ها و زندگی‌شان، ‌دلش می خواست اطلاعات داشته باشد. کوچکترین ریزه‌کاری‌های زندگی و مرام و مسلکشان را از من می پرسید.

**: شما در فامیل، همین دو شهید را داشتید؟

مادر شهید: ما در فامیل خیلی شهید داریم.

**: در خانواده حاج آقا دهقان‌امیری چطور؟

مادر شهید: نه؛ خانواده ایشان به اندازه خانواده ما شهید ندارند.

**: ایشان هم دامغانی هستند؟

مادر شهید: خیر، پدر و مادرشان اهل قزوین هستند اما خودشان متولد تهران هستند و در تهران، بزرگ شده‌اند و رشد کرده اند.

**: قدری هم درباره مادرتان بفرمایید که فراموش کردیم از حس و حال ایشان بپرسیم…

مادر شهید: مادر من یک کوه صبر است. الان هم در قید حیات هستند و من با تمام وجودم به ایشان افتخار می کنم. الگوی مقاومت و زندگی من همیشه مادرم بوده است. ایشان سختی‌هایی را که با چندین فرزند قد و نیم قد در سنندج می کشید، بدون این که همسری بالای سرش باشد، تحمل می‌کرد. پدر من همیشه فراری بود و یا در بازداشت به سر می‌برد و مادرم سختی ها را به دوش می‌کشید. بعدش هم همزمان جنگ تحمیلی، که بچه‌ها بزرگ شده بودند و می خواست جلوی چشمش باشند و تهیه و تدارک ازدواجشان را داده بود، در این لحظات، از رشیدترین فرزندش دل کند.

آقا محمدعلی در خانواده ما تک بود. قسم راست تمام فامیل، ‌قسم به جان محمدعلی بود. کسی که می خواست قسم راست بخورد، به جان محمدعلی قسم می خورد. می گفتند به جان محمدعلیِ دایی… چون یک انسان شاخص بود در کل خانواده. چنین جوان شاخصی را وقتی می خواهی دو دستی تقدیم کنی، خیلی سخت است. مادرم واقعا کوه مقاومت و صبر بود و در مقابل تمام سختی ها و نداری ها و فقر، مقاومت کرد.

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

**: بعد از دو دهه هم با شهادت محمدرضا مواجه شدند… واکنش ایشان به شهادت نوه‌شان چطور بود؟ آمادگی ذهنی داشتند که نوه‌شان در این مسیر است و ممکن است شهید شود؟

مادر شهید: بله؛ وقتی محمدرضا اعزام شده بود، برای این که دعای خیر پدر و مادرم همیشه پشت سر محمدرضا باشد، به ایشان گفتم که محمدرضا به سوریه رفته و فقط آنها می‌دانستند و اصلا کسی خبر نداشت. حتی دوستان دانشگاه محمدرضا هم خبر نداشتند. آن زمان اعزام به سوریه خیلی پنهانی بود.

به پدرم می گفتم برایش دعا کن. خبر محمدرضا را که آوردند، قبل از این که من بخواهم تماس بگیرم، برادر من صبح به ایشان زنگ زده بود و خبر شهادت را داده بود. پدر و مادرم هم ظهر سوار ماشین شدند و تا شب از دامغان به تهران رسیدند.

**: ذهنشان آمادگی قبلی داشت؟

مادر شهید: بله، آمادگی داشتند اما مادرم همیشه می گوید خیلی بهم سخت گذشت؛ حتی سخت‌تر از شهادت پسرهای خودم. حتی پدرم هم همین را می‌گفتند.

**: این هم جزو رمزهای ناشناخته است که شهادت نوه سخت‌تر از شهادت فرزند است و این را من بارها شنیده و دیده ام.

مادر شهید: مثل این که می‌گویند، نوه، مغز بادام است، فراقش را هم سخت‌تر می کند.

**: من حتی دیده ام شهادت داماد هم سخت‌تر از شهادت پسر خانواده گذشته است. چون بار مسئولیت دختر و نوه‌ها روی دوش پدر و مادر می آید.

مادر شهید: اتفاقا داماد من هم مدافع حرم است و ایشان واسطه شد که محمدرضا برای دفاع حرم برود. محمدرضا هم همیشه به داشتن چنین شوهرخواهری افتخار می کرد و می گفت ایشان همانی هستند که من می خواهم.

**: پس دامادتان هم جوان هستند…

مادر شهید: بله، متولد ۱۳۶۶ هستند. اتفاقا تازه از سوریه آمده اند.

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

**: شکر خدا که الان وضعیت سوریه آرام است. دعا می کنیم سایه‌شان مستدام باشد… چند فرزند دارند؟

مادر شهید: دو فرزند دارند. زینب خانمِ ۴ ساله و آقامحمدرضای یک ساله.

**: به سلامتی دو نوه دارید و آماده برای این که آقامحسن هم نوه‌های بعدی تان را تقدیمتان کنند… حاج‌آقای دهقان امیری چگونه خبر شهادت محمدرضا را پذیرفتند؟

مادر شهید: حاج آقا ۱۵ ساله بودند که انقلاب پیروز شد و همیشه می گوید یکی از افتخارات ما این بود که وقتی حضرت امام گفتند یاران من در قنداق هستند، ‌شامل حال من می شده. در تمام جریانات انقلابی بوده و جذب کمیته میشود و مدام به جبهه می‌رود. حدود چهار و نیم سال سابقه حضور در جبهه دارند.

کمیته که در شهربانی و ژاندارمری ادغام شد، در ناجا بودند تا سال ۸۲ که بازنشسته شدند. به خاطر ناراحتی قلبی که داشتند و در محل خدمتشان حالشان بد شد با سابقه ۲۲ سال بازنشسته شدند و الان در یک شرکت خصوصی، فعالیت دارند.

**: شکر خدا حالشان خوب است؟

مادر شهید: الحمدلله؛ البته هفت هشت ماهی است که کمرشان آسیب دیده و این تخت را هم برای استراحت ایشان گوشه اتاق گذاشته‌ایم.

**: یعنی حادثه‌ای اتفاق افتاد؟

مادر شهید: گویا در محل کارشان زمین خوردند و چند مهره کمرشان شکست و آسیب دید و با استراحت مطلق، حالشان رو به بهبود رفت و تا اردیبهشت امسال در حال استراحت بودند. الان هم حدود دو ماه است که دوباره به محل کار می روند.

**: ان شا الله خدا به ایشان سلامتی کامل عطا کند… آقامحسن مشغول چه کاری هستند؟

مادر شهید: محسن، کلاس دوازدهم است و الان دارد خودش را برای کنکور آماده می کند. (این گفتگو چند روز قبل از برگزاری آزمون سراسری انجام شده است.) در همان مدرسه امام صادق(ع) رشته علوم انسانی می خواند. من نمی خواستم محسن را به آن مدرسه ببرم اما اولیای مدرسه،‌ درخواست داشتند که آقامحستن به آنجا بروند.

**: ازدواجتان چه سالی بود؟

مادر شهید: سال ۱۳۶۹ ازدواج کردیم.

**: آشنایی‌تان با حاج‌آقا دهقان از چه طریقی بود؟

مادر شهید: پسرخاله من، داماد آقای دهقان هستند. یعنی خواهر بزرگ ایشان با پسرخاله من ازدواج کرده اند. آقای دهقان خیلی به رزق حلال مقید هستند. موقعیت‌های خیلی خیلی زیادی برایشان پیش می‌آمد که خیلی راحت می توانستند پول شبهه‌ناک وارد زندگی کنند…

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

**: مخصوصا در ناجا و شهرداری که فضا برای این کار مهیاتر است…

مادر شهید: حتی در زمان جبهه و جنگ و بعد از آن، همیشه به این موضوع اهمیت می داد. ایشان مدت طولانی در یگان اماکن و مدتی هم در منکرات ناجا مشغول بودند و موقعیت‌های زیادی داشتند که پول شبهه‌ناک و غیرحلال وارد زندگی کنند اما خیلی به این امر، مقید بوده و هستند.

**: این، واقعا موضوع مهمی است و هیچ کس هم خبردار نمی‌شود اما اثرش در بلند مدت معلوم می شود که این پدر، به فرزندانش خدمت کرد یا خیانت؟! شکر خدا که نتیجه این نان حلال هم در خانواده شما خودش را نشان داده.

مادر شهید: حتی موقعی که محمدرضا داشت به سوریه می رفت، پدرش گفت:‌ تو نمی‌خواهد بروی، من می روم. تو باید جامعه را بسازی و کشور روی بازوان تو باید بچرخد. دیگر عمری از ما گذشته؛ بگذار ما برویم… اما محمدرضا می گفت: ‌نه؛ شما رفته اید و تکلیفتان را ادا کرده اید. نوبت من است که بروم.

**: خودتان خبر شهادت را چگونه گرفتید؟

مادر شهید: محمدرضا چه قبل و چه بعد از اعزامش به سوریه، مدام به من می گفت مامان! دعا کن من شهید بشوم. من هم همیشه می گفتم: محمدرضا! تو خودت را خالص کن؛ شهید می شوی.

حتی یادم هست وقتی که داشت می رفت و خداحافظی می کرد، در همین پاگرد جلوی در هم ایستاد و برای این که جلوی همه، با من اتمام حجت کند، بیست دقیقه خداحافظی‌اش طول کشید. می گفت: می دانی من کجا می خواهم بروم؟… خطابش هم کاملا به من بود و مدام با من صحبت می کرد. من احساس می کنم آن لحظه محمدرضا پیکی از طرف حق بود که داشت با من اتمام حجت می کرد که یعنی اگر می خواهی جلوی بچه‌ات را بگیری،‌ همین الان بگیر و نگذار برود. پیک حق داشت از گلوی محمدرضا صحبت می کرد. «مامان می‌دانی من کجا می خواهم بروم؟ می‌دانی سوریه چه خبر است؟ می‌دانی جنگ با چه کسانی است؟»…

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

سئوالات کوتاه و منقطع می پرسید و من هم جواب های کوتاه می دادم. ساعت حدود ۱۰ صبح بود که رفت. جالب این است که محمدرضا پنج شش ماه اعزام شد اما نبردندش. یا اسمش در لیست نبود یا نمی توانست سوار هواپیما بشود. می رفت و برمی گشت. دفعه‌های قبل که می رفت از زیر قرآن رد می شد و آب را می پاشیدیم و می رفت اما این بار انگار به دلش افتاده بود که بار آخر است و حرف هایش را می زد و سئوالات را از من پرسید و به من گفت: مامان! می دانی داعش چگونه آدم می کُشد؟ جنایت‌های داعش را دیده‌ای؟… داشت مدام از من سئوال می پرسید. من بهش گفتم: محمدرضا! از شهادت که دیگر بالاتر نیستن؟ تو داری می‌روی پیش حضرت زینب(س). گفت:‌ مامان! دعا کن شهید بشودم. من هم گفتم: تو خودت را خالص کن، مطمئن باش شهید می‌شوی. همسرم هم به من می‌گفت: چرا این حرف را میزنی؟ خالص است که دارد می رود. چرا این حرف را می زنی؟

محمدرضا هم گفت:‌ مامان! راضی‌ام ازت. و ممنون که اینطوری برام دعا می کنی.

وقتی به سوریه رفت، پنج شش بار با ما تماس گرفت. در هر تماس، دوباره همین حرف را می زد و می گفت دعا کن من شهید بشوم و چرا من شهید نمی شوم؟

من هم هر بار این جمله را بهش می گفتم و انگار به اختیار خودم نبود که این جواب را به محمدرضا بدهم.

تا رسید به روز دوشنبه که شب جمعه‌اش شهید شد. دوشنبه تماس گرفت و دوباره خواسته اش را گفت و من هم دوباره همان جواب همیشگی‌ام را گفتم که خودت را خالص کن. محمدرضا این بار جواب عجیبی داد و گفت: ‌والله قسم، خالص شدم.

این حرفش خیلی روی من اثر گذاشت و بهش گفتم: ‌محمدرضا شهید می شوی!  گفت: جان من؟… گفتم: بله، ‌شهید می شوی. قسم خورد که خالص شدم و گفت: ‌ذره‌ای ناخالصی در وجودم نیست. حالا که دعا کردی شهید بشوم، از خدا بخواه که «بی سر» برگردم!

وقتی این جمله را گفت؛ ‌گفتم: خودت را لوس نکن! من نمی توانم این دعا را بکنم؛ اصلا دعا نمی کنم شهید بشوی. تا من این را گفتم، حرفش را پس گرفت و گفت پس همان دعای شهادت را بکن!

در این فاصله چهل روزه که محمدرضا رفت و من در حیاط را بستم و آمدم؛ وسط اتاق روی زمین نشستم و احساس کردم درونم شکست و خرد شد و نابود شدم و در وجود خودم شکستم. آن لجظه گریه نکردم در حالی که بغض گلویم را گرفته بود و جواب سوالاتش را نمی‌توانستم بدهم ولی فکر می کردم الان اگر گریه کنم، چون رابطه احساسی قوی داشتم، شاید اگر اشک من را می‌دید چه بسا زانوهایش شل می شد و نمی رفت. من خیلی به سختی جلوی گریه‌ام را گرفتم تا فردا شرمنده نشوم پیش حضرت زینب(س).

من آن لحظه به این فکر می کردم که اگر جلوی رفتن محمدرضا را بگیرم، فردا می توانم جلوی حضرت امام حسین دست به سینه بگذارم و بگویم «السلام علیک یا اباعبدالله»؟ یا حتی ادعا کنم «انی سلم لمن سالمکم…»؟ آن لحظه‌ای که امام حسین دارد محمدرضا را می برد، من با مهر مادرانه برای خودم نگهش دارم؟!

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

آیه قرآن داریم که می فرماید: «لکل امه اجل»… برای هر امتی یک اجل مشخصی هست. من مطمئن بودم که اگر محمدرضا را به هر بهانه‌ای نگه می‌داشتم یا با تصادف از دنیا می رفت یا سکته می کرد و… در همان لحظه و تاریخ،‌ محمدرضا می‌رفت و با توجه به این که من از بچگی می دانستم که عمر طولانی نمی کند و با شهادت می رود، به همین خاطر جلویش را نگرفتم.

آن روزِ خداحافظی آمدم درِ خانه و شروع کردم به خداحافظی. به بالکن رفتم و آب را پاشیدم و برای‌ آخرین بار تا پیچ کوچه دیدمش اما بعدش آنقدر ضجه زدم و گریه کردم که نگو و نپرس. همسرم هم همان موقع با محمدرضا رفت به محل کار و من تنها بودم.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…



منبع خبر

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس بیشتر بخوانید »