من الان یکسری رزمندهها را می بینم که با همان لباس و پوتین برمیگردند. به من می گفت طاهره! این لباس حُرمت دارد که من بخواهم اینجا باهاش ادا در بیاورم، این لباس را فقط می توانم لحظه جهادم بپوشم.
گروه جهاد و مقاومت مشرق –برای گفتگو با خانواده چند شهید مدافع حرم فاطمیون راهی شهر اشتهارد شدیم. اولین خانهای که درش را به روی ما گشود؛ منزل شهید سید احمد سادات بود. آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیدهصدیقه حسینی (همسر شهید) از زندگی پر فراز و نشیب پدر خانواده گفتند و در نهایت، ما را به بیابانهای اطراف شهر بردند تا مزار این شهید عزیز را نیز زیارت کنیم.
نمیدانیم چه حکمتی بود که انتشار شش قسمت از گفتگو با خانواده شهید سید احمد سادات دقیقا با روزهای غمبار دهه اول ماه محرم همزمان شد. شاید در این روزها که پای روضهةا مینشینیم، راحتتر بتوانیم با غم تنهایی و غربت این خانواده همراهی کنیم…
بعد از انتشار تصویری از مزار شهید سیداحمد سادات در بیابانهای اطراف اشتهارد، تعدادی از مسئولان این شهر از جمله مسئولان سپاه این شهر قولهایی دادند که بار غم و اندوه را با تجلیل از این شهید بزرگوار از دوش خانوادهاش کم کنند و تدابیری بیندیشند که مزار این شهید بزرگوار نیز از غربت و تنهایی در بیابان خارج شود. امام جمعه اشتهارد نیز از مسئولان این شهر مطالباتی داشت که امید داریم به بایگانی سپرده نشود. همچنین مدیران بنیاد شهید و امور ایثارگران استان البرز هم پیگیریهایی را برای احراز شهادت آقاسید آغاز کردهاند که بارقههایی از امید را در قلب خانواده این شهید بزرگوار روشن کرده است. همه اینها، حاصل جوشش خون شهید بود که واکنش مردم ایران را از اقصینقاط کشور برانگیخت و در فضای مجازی، موجی از همدردی با خانواده شهید، برجسته و تِرِند شد.
امیدواریم مجموعه این اقدامات امیدبخش به نتیجههای مطلوب برسد و شرمندگی ما از روح پاک شهیدان مظلوم مدافع حرم خصوصا شهدای فاطمیون پایان پذیرد.
آنچه در ادامه میخوانید، ششمین و آخرین قسمت از گفتگوی ما با این خانواده رنجکشیده است که داغ پدر هنوز در گفتههایشان پیدا بود… در این بخش از گفتگو بیشتر با مشکلاتی که برای جانباز سید مصطفی سادات (فرزند شهید سادات) پیش آمده همراه میشویم و با مظلومیت همسر و فرزندان این خانواده در غربت شهر اشتهارد بیشتر آشنا میشویم.
پسر شهید: ما با پدرمان رابطه عجیب و غریبی داشتیم. من علاوه بر اینکه پدرم را از دست دادم، رفیقم را هم از دست دادم. ما آدمهایی نیستیم که خیلی اهل رفاقتِ بیرون از خانه باشیم، بیشتر این رفاقتی را که بین خودمان است را حفظ کرده بودیم. وقتی پدرم فوت کرد ما رفیقمان را از دست دادیم، پدرمان را از دست دادیم.
آن هجمهای که به ما وارد شد، توهینهایی که شد، به خاطر لج و لجبازی بنرهای پدرمان را کندند، فقط یک کار مسخره بود. حتی بنرهای شهید حیدری که آخرین شهیدی بود که آوردند را هم پاره کرده بودند. ما برایشان فعالیت میکردیم و دوباره خودمان بنرشان را ترمیم و درست کردیم. اما متاسفانه وقتی برای پدرمان این اتفاق افتاد هیچ کس حتی همرزمانش نبودند به ما کمک کند. حتی کسانی که زنگ میزدند میگفتند ما اصفهانیم یا فلانجائیم هم نیامدند. زمانی که پدرمان را دفن کردیم شبش آقا دانیال فاطمی فهمید و خیلی هم ناراحت شد گفت چرا دفن کردید و ماجرا چه بود؟ گفتیم اینطور شد. آقا دانیال اصلا باور نمیکرد. میگفت مگر میشود سید احمد با آن همه سابقه جهادی و کارهایی که میکرد این اتفاق برایش بیفتد؟!
ولی متاسفانه چیزی که انتظار داشتم این بود که روابط عمومی فاطمیون، معاونت فرهنگی فاطمیون، فعالیتی بکنند؛ بالاخره نیروی قدیمیشان را از دست داده بودند، چون پدرم خیلی خدمت کرده بود و فعال بود.
حتی یک زمانی من از پدر پرسیدم شما این همه فعالیت کردید و تخصص دارید چرا فرمانده نمیشوی؟ گفت من دوست ندارم؛ بارها به من پیشنهاد شده بود برای فرمانده فلان یگان و فلان تیپ، ولی من دوست ندارم؛ همین که کار خودم را به درستی بتوانم انجام بدهم کافی است، دیگر مسئولیت جان بقیه را نمیتوانم به عهده بگیرم. من خودم کار خودم را به نحو احسن انجام میدهم به صورتی که همه میگویند سید دارد چکار میکند؟ پدرم میگفت من اگر فرمانده باشم نسبت به جان تمام کسانی که آنجا هستند مسئول هستم و نمیتوانم همچین مسئولیتی را بر عهده بگیرم. و به همین دلیل پدر هیچگاه فرماندهی را به عهده نگرفت.
**: با آقای «ص» هم میشود صحبت کرد؟
پسر شهید: آقای «ص» فرمانده تیپشان است، البته دیسپلین خاصی دارند. شماره شان را میدهیم به شما…
**: در البرز هستند؟
پسر شهید: در مشهد هستند ولی مرتب به سوریه میروند و میآیند.
مزار شهید سید احمد سادات در بیابانهای اطراف اشتهارد
**: من هنوز در شوک قضیه خاکسپاری سید در بیابان هستم.
همسر شهید: هیچ چیز نمیتواند دل ما را خنک کند. الان چند ماه میگذرد اما انگار همین امروز است که سید را با آن مظلومیت خاکسپاری کردیم. اگر سید را در قطعه صالحین یا گلزار شهدا میگذاشتند ما یک مقدار آرام میگرفتیم؛ میگفتیم این همه جهاد کرده، کنار همرزمانش قرار میگیرد.
**: البته مقام ایشان پیش خدا محفوظ است و این جاهای ظاهری، همه برای دل ماست..
همسر شهید: «سید» غریب بود، جایش واقعا آنجا نبود!
**: میتوانیم برویم و مزار آقاسید را ببینیم؟
پسر شهید: بله با هم میرویم ان شا الله.
{فرزند شهید، عکسهای قبر را نشان ما میدهد.}
**: اینجا که واقعا بیابان است. برویم برای زیارت ایشان؟
{فرزند شهید، فیلمی از سید احمد با صدای خودشان را هم به ما نشان میدهد.}
پسر شهید: پدرم نسبت به اهل بیت حتی زمانی که جنگ سوریه شروع نشده بود، ارادت داشت. مادرم میگوید و کارگرهای پدرم که سرِ زمین با پدرم کار میکردند میگفتند که سید احمد چرا اینطور است؟ تا ما «یا حسین» میگوییم، میزند زیر گریه.
همسر شهید: اشکهایش با یک «یا حسین» میآمد و گریه میکرد. همه میگفتند سید دیوانه است، به خاطر اینکه زود گریه میکند!
پسر شهید: میگفتند سید دیوانه است! نه اینکه من به شما بگویم، ولی پدرم اسم پدرش که میآمد، گریه نمیکرد، چون پدرشان را از دست داده بود دیگر، ولی جالب است، اسم اهل بیت که میآمد مخصوصا امام حسین و حضرت زینب، میگفت آن غمی که حضرت زینب کشیده، آن اسارتی که کشیده روی قلب من است… این ارادت و خلوصش جایگاهش محفوظ است.
**: چنین ماجرایی برای پیکر آقاسید برای خانواده خیلی سنگین است…
پسر شهید: حتی ما زمانی که دیدیم نه فاطمیون اقدامی میکند نه کسی دیگر، سعی کردیم و دوست داشتیم کسانی که به پیکر پدرم بیحرمتی کرده و کسانی که ما را تهدید به مرگ کرده بودند، حداقل احضار شوند و یک امضا از آنها گرفته میشد که دیگر این کار را برای بقیه شهدا تکرار نکنند.
همسر شهید: کاش گوشمالیشان میدادند که این برخورد را برای بقیه شهدا و جانبازان نداشته باشند.
پسر شهید: حتی در آن حد هم نشد. گاهی فحش هم میدهند به ما. به خاطر این توهین، ما داریم از این شهر میرویم؛ به خاطر اینکه پدرم مدافع حرم بوده، اینقدر زحمت کشید و آخر هم به او توهین شد. ما داریم از اشتهارد میرویم؛ اینقدر هجمه و کملطفی زیاد بوده. هنوز آن نگاههای بد، آن نگاههای قومی و نژادپرستانه به ما هست که ما نمیتوانیم با این وضعیت در این شهر زندگی کنیم!
**: برنامهتان چیست؟ کجا میخواهید بروید؟
پسر شهید: هر جایی به غیر از اشتهارد!
**: با این وضعیت واقعا حق دارید. چون اینجا دلخوشیای ندارید.
پسر شهید: کسی هم نداریم. فامیلهایمان هم این کار را با ما کردند. به پدرم به چشم گناهکار نگاه میکردند تا فهمیدند ما در تصادف عمویم گناهی نداشتیم! خودش بیمارستان بود وقتی پدرم به شهادت رسیده بود.
همسر شهید و فرزندشان (سید مجتبی سادات) در کنار مزار پدر
**: مهمترین ضربهای بود که شما خوردید…
پسر شهید: ضربه را همه به ما زدند و آخرین ضربه را هم خودیها به ما زد. روزی که پدرم اینجا بود، تا چهلمش که دوباره آمدند اینجا، ولی دیگر چه فایده داشت. تا هفت پدرم خودمان دور هم جمع میشدیم و در تنهایی عزادار بودیم و گریه میکردیم.
همسر شهید: الان برای سید مصطفی هم هیچ کسی پیگیر نیست.
پسر شهید: ما پیگیری کردیم اما متاسفانه مسئولان خیلی بد حرف میزنند و توهین میکنند
**: یعنی جواب درستی نمیدهند به شما؟
پسر شهید: نه، اصلا. فقط توهین میکنند.
**: اسم آن مسئول را میتوانید بگویید؟
پسر شهید: اگر اجازه بدهیم نگویم، چون برایمان گرفتاری درست میشود!
جانباز مدافع حرم، سید مصطفی سادات
همسر شهید: اسم مسئولش را من نمیدانم ولی یک آقایی هست به نام آقای اکبری که در همین (…) کار میکند و با همین صاحبخانه ما فامیل هستند. چند روز پیش من را دید و گفت شما اینجا زندگی میکنید؟ گفتم آره؛ تکلیف مصطفی چه شد؟ … گفت: همین طور مانده، یکی بیاید با مسئولش صحبت کندتا کاری کنند. مصطفی خیلی پسر خوبی است.
پسر شهید: بنده خدا چون برادرم را یکی دوبار دیده میگوید سید مصطفی خیلی پسر خوبی است، خیلی آرام است، خیلی ساده است. ولی من یکی دوبار رفتم و وقتی توهین میکنند، کجا برویم دیگر؟ نمیتوانم هر روز بروم آنجا فحش و توهین بشنوم. شما خودتان را جای من بگذارید، یک بچه ۲۱ ساله میرود دنبال کار برادرش فحش میشنود، چهکار کنم؟
همسر شهید: مصطفی جان اینطوری بد که تمام زندگیاش را پای طرف میریزد، احساساتی است، به خاطر موجگرفتگی، زود گول میخورد، راحت میتوانند از او سواستفاده کنند! الان که موج گرفته است، مجروح جنگی است، مدارک اقامتش هم گم شده؛ اصلا کارت جانبازیش هم پیگیر نبوده که درست کند، الان یک سال است که بلاتکلیف است و کسی پیگیر مشکلاتش نمیشود.
پسر شهید: رزمندگانی که مجروح میشوند، تا چند ماه طول درمان میگیرند.
همسر شهید: هیچ کدامشان نگرفتند؛ نه سید احمد و نه سید مصطفی.
پسر شهید: مثلا بهشان میگویند تا شش ماه استراحت کن، حقوق بگیر. پدر من نه طول درمان گرفت، نه تا زمانی که زنده بود جانبازیاش را گرفت، نه از مزایای جانبازی استفاده کرد. برادرم هنوز دارد شهریه دانشگاه میدهد، پول آمایش کارت را که رایگان کرده بودند هم ما دادیم. پدرم از هیچ مزایایی استفاده نکرد. یعنی پدر ما مظلومترین شهید فاطمیون بود که در واقع اینطوری رفت. رسانه فاطمیون هم در جریان بود، اما برای پدرم هیچ کاری نکردند. بعد گفتند برای سید چون شخصیت فعالی بود داریم مستند میسازیم. ولی خب این مستند میخواهد چه کار کند؟
کارگرهای پدرم که سرِ زمین با پدرم کار میکردند میگفتند که سید احمد چرا اینطور است؟ تا ما «یا حسین» میگوییم، میزند زیر گریه.
**: چه کسانی در این مشکلی که برای آقا مصطفی پیش آمده، دخیل بودهاند؟
همسر شهید: یک آقایی هست به اسم «ک»، یک آقایی به اسم «د» که اینها هم سن و سال بابای مصطفی هستند. سید مصطفی را با خودشان بردند این طرف و آن طرف و از او سوء استفاده کردند. سید مصطفی زنگ می زند که من کارهای نبودم. مامان به خدا من تقصیری نداشتم!
پسر شهید: اینها با برادرم مشکل دارند و برایش مشکل درست کردند. اصلا مصطفی در خانه نشسته بود؛ گفت من میروم تا سر کوچه برمی گردم، ساعت ۵ **: ۶ بود، رفت و دیگر نیامد.
**: میخواهم بدانم آقا مصطفی پیش مسئولان از خودش دفاع کرده؟
پسر شهید: دفاع کرده، ولی کسی به حرفهای او اهمیتی نداده است.
همسر شهید: حتی عدهای بدخواه، مصطفی را برده بودند در بیابان و میخواستند داخل چاه بیندازند. کسی از راه میرسد و اینها میترسند و دو نفری مصطفی را پرت میکنند روی خارها. سید مصطفی با یک بلوز آستین کوتاه بود. وقتی که آمده بود حانه، تمام بدن این بچه زخم بود.
پسر شهید: برایش پاپوش درست میکردند. برادرم قبل از جانبازیاش اصلا با اینها معاشرت نداشته. با برادرم لج میکنند.
همسر شهید: تمام بدنش پر از زخم بود. گفت که میخواستند در بیابان در چاه بیندازند و مرا بکشند! یک موتوری رد میشود، اینها میترسند و فرار میکنند. تمام بدن سیدمصطفی زخم بود. حتی یک بار آمده بود خیس، گفتم چیه؟ گفت من را در استخر انداختند و میخواستند غرق کنند! یا مثلا حتی یک بار هم به این بچه دارویی داده بودند، که سنکوپ (اَرِست) کرده بود. آمد در خانه خوابید؛ دیدم نفسش نمیآید بالا، زنگ زدم به چند نفر از بچهها، بردیمش بیمارستان، گفتند دارو به خوردش دادهاند!
جانباز مدافع حرم، سید مصطفی سادات
میگویم از اشتهارد بروم شاید برای مصطفی هم بهتر باشد، از اینجا دورش کنم. گفتم یک بار زده بودند با چاقو و تاندوم دستش پاره شده بود. سیدمصطفی بچهای است که به خاطر مجروحیت اعصاب و روان نمیتواند از خودش دفاع کند. اصلا عجیب و غریب است؛ اینطور نبود، اما بعد از آن حادثه در سوریه، اینطور شد. الان خیلی میترسد.
پسر شهید: بعد از آن اتفاق در سوریه اینطوری شد. در صورتی که اینطور نبود برادرم، اصلا باشگاهی بود، قبل از اینکه جنگ شروع شود به ورزشهای رزمی میرفت. الان خیلی از هم دورهایهایش بدنهای بزرگ و ورزیدهای دارند؛ میگویند سید مصطفی چقدر هم خوب کار میکرد و از ما جلوتر بود.
جنگ سوریه که اتفاق افتاد و مشکلات عصبی که برایش ایجاد شد دیگر آدم سابق نشد. الان تبدیل به یک آدم افسرده و عصبی شده
{عکس مصطفی را مادرش نشان ما میدهد}
همسر شهید: من اگر بتوانم این را از گرفتاری نجات بدهم و مدارکش را بگیرم، حقوقش را درست کنم و یک کاری برایش بکنم، خیلی خوب است.
پسر شهید: مسئولان باید پیگیری کنند. باید برادرم را ببرند به آسایشگاه جانبازان و از لحاظ عصبی درمان کنند. بالاخره وقتی یگانی درست میشود باید کسانی که اینطور میشوند را حمایت کند. یک آسایشگاههایی برای جانبازها داریم، ای کاش پیگیری میکردند و تحت درمان قرار میگرفت.
**: انشالله همه این موارد را مینویسم و انشالله که به گوش یک انسانی، یک مسئولی برسد که کاری کند.
همسر شهید: سید که دیگر رفت. چه اینها شهید بگویند یا نگویند، سید شهید است. الان که دیگر کاری از دست من بر نمیآید، تنها کاری که میتوانید بکنید خودتان یا یگان فاطمیون یا هر جای دیگر که صدای ما به گوششان میرسد، این پسر من را از گرفتاری نجات بدهند و درمان کنند.
**: ما کارمان را از نظر رسانه ای انجام میدهیم و بقیه اش را میسپاریم دست خدا. برویم سمت مزار آقاسید؟
پسر شهید: برویم…
*میثم رشیدی مهرآبادی
پایان
مزار شهید سید احمد سادات در بیابانهای اطراف اشتهارد
گروه جهاد و مقاومت مشرق –برای گفتگو با خانواده چند شهید مدافع حرم فاطمیون راهی شهر اشتهارد شدیم. اولین خانهای که درش را به روی ما گشود؛ منزل شهید سید احمد سادات بود. آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیدهصدیقه حسینی (همسر شهید) از زندگی پر فراز و نشیب پدر خانواده گفتند و در نهایت، ما را به بیابانهای اطراف شهر بردند تا مزار این شهید عزیز را نیز زیارت کنیم.
آنچه در ادامه میخوانید، چهارمین قسمت از گفتگوی ما با این خانواده رنجکشیده است که داغ پدر هنوز در گفتههایشان پیدا بود… در این بخش از گفتگو اسامی افرادی به صورت اختصار آمده که برای مسئولین اشتهارد به راحتی قابل شناسایی هستند و میشود از آنها پرسید به چه حقی اجازه خاکسپاری شهید سادات را در گلزارشهدا و قبرستانهای شهر ندادند؟!
پسر شهید: ۱۶ روز بعد آمدنشان که پدر شهید شدند، گفتند ایست قلبی است. یعنی در وبسایتها زدند که سید ایست قلبی کرده! پیکر پدر را به پزشکی قانونی فرستادیم که علت اصلی را مشخص کند. دو سه ماه طول کشید تا جواب پزشکی قانونی بیاید و علت، عفونت پیشرفته ریوی بود. که ما این را سریع پیگیری کردیم. الان هم در حال پیگیری امور برای احراز شهات هستیم.
**: آقاسید لحظه آخر در آی.سی.یو بودند؟
پسر شهید: نه، در بخش بودند. فرستادیم آمپولها را بزنند، نیم ساعت بعد، زن داداشم آمد گفت برو مدارک بابا را بیاور؛ من فهمیدم بابا شهید شده.
مادرم اصلا نفهمید بابا چی شد؛ بابا کتش را پوشید، شلوارش را پوشید، غذایش را هم خورد. با این که ماه رمضان بود، چون پدر در حالت مسافرت و مأموریت بود، مادر گفت روزهات را نگیر؛ غذایت را بخور. خودشان آماده شدند که بروند بیمارستان. ما پدر را تا پای پلهها بردیم؛ جلوی پلهها که رسید از حال رفت. خودش از پلهها رفت پایین. پدرم هیکلی و سنگین بود، اگر پایین نیامده بود، نمیشد پدر را ببریم پایین. باید ۷ **: ۸ نفر جمع میشدند تا بتوانند پدر را جابجا کنند. جلوی ماشین که رسید، بیحال شد. رفتیم بیمارستان الزهرای اشتهارد. علت شهادتشان هم عفونت پیشرفته ریوی بود. خیلی در حق پدر من ظلم شد. خیلی ظلم شد. اگر شما مظلومترین شهید فاطمیون را بخواهید معرفی کنید، پدر من بود. با تمام سابقه جهادی و با تمام خدمتی که کرد،اینگونه با او برخورد کردند.
**: برادر شهید هم بودند، پسرشان هم جانباز مدافع حرم بود…
پسر شهید: هم خودش جانباز بود و هم پسرش جانباز بود. حتی اگر پدر را شهید هم نمیدانستند ابتدا به صورت قانونی باید در قطعه صالحین امامزاده دفن میکردند. اما نگذاشتند در این قطعه دفن بشود.
**: کدام امامزاده؟
پسر شهید: امامزاده «ام کبری» و «ام صغری» که آن طرفش قطعه شهداست این طرفش صالحین خاکسپاری شدهاند. مثل جانبازان و پدران و مادران شهدا.
**: آنجا پدر و مادر شهدا و جانبازان هم خاکسپاری میشوند؟
پسر شهید: بله. پدر من شرعی و قانونی باید در قطعه صالحین دفن میشد. حتی بعدها که این اتفاق افتاد، آقای دکتر فاطمی گفت که سید، شهید است و باید او را در گلزار شهدا خاکسپاری میکردند. ما گفتیم اشکال ندارد؛ شما نمیگذارید یا مردم حساسیت دارند که ما افغانها را در قطعه صالحین دفن نمیکنید…
اعضای شورای شهر و شهردار پیشنهادی اشتهارد بر سر مزار شهید سادات که امید میرود مصوبه غیرانسانی ممنوعیت خاکسپاری اموات اتباع افغان در قبرستانهای شهر را ملغی کنند
**: چرا سید را به گلزار شهدا نبردند؟ کسی پیگیر نبود؟
پسر شهید: خیر، نه امامزاده پیگیر شد، نه سپاه اشتهارد پیگیر شد. ما وقتی پدر را دفن کردیم، شب دفتر اصلی فاطمیون متوجه شد پدر شهید شده. البته یگان البرز مطلع بود که پدر را فرستادند پزشکی قانونی تا علت فوت پدر مشخص شود، چون بالاخره نیروی مسلح بود.
ما پدر را آوردیم اینجا دفن کنیم که نگذاشتند. یک عده تجمع کردند، هتک حرمت کردند، توهین کردند.
**: چه کسانی بودند؟
پسر شهید: ۷ ، ۸ نفر آدم بودند که اسامیشان هم هست، ولی متاسفانه هیچ کسی هم بعد از آن اتفاقات نیامد بگوید چرا این کار را کردید!
**: مبنایشان چه بود؟ چهکاره بودند؟
پسر شهید: هیچ کار دولتی نداشتند. ما گفتیم اشکال ندارد، اینجا قبرستان عمومی دارد و پدربزرگم هم آنجا دفن است؛ زیرش را میکَنیم برای پدر. قبرستان عمومی بود دیگر. مزار بابا را آنجا کندیم، از دادستانی و شهرداری هم نامه داشتیم. البته بنیاد شهید و ایثارگران اشتهارد خیلی کم کاری کردند. رئیسشان هم خیلی کمکاری کردند. خدا جوابشان را بدهد.
آمدیم داخل قبرستان عمومی، دیدیم ۷ **: ۸ نفر ریختهاند و دارند قبر را پر میکنند! جلوی خواهرم، دارند فحش میدهند. گفتم دارید چهکار میکنید؟ گفتند اگر پدرت را اینجا دفن کنی تو را هم میکُشیم. این حرفی است که آقای «ه س» به من زد.
**: مسئولیتش چه بود؟
پسر شهید: هیچ مسئولیتی ندارد، قبرکَن است. گفت اگر بابات را اینجا دفن کنی، تو را هم میکُشم. ۲۰ **: ۳۰ نفر آدم آنجا شاهد بودند. من اصلا ماندم که چهکار کنیم ؟ الان بابایم را کجا دفن کنیم؟ شهیدمان را کجا ببریم؟ پدرم مگر چه هیزم تری به شما فروخته بود؟ شما که میشناسید پدرم را؛ پدرم ده سال در سوریه جنگیده، آدم آبرومندی است…
وسائل باقی مانده از شهید سید احمد سادات
**: منظورشان چه بود؟
پسر شهید: میگفتند تبعه افغان، حق ندارد. اینها لج کردند با ما؛ سر اینکه ما میخواستیم پدرمان را آنجا دفن کنیم با ما لج کردند؛ گفتند اصلا ما نمیگذاریم پدرتان در اشتهارد دفن شود!
**: پس کجا باید میبردید؟
پسر شهید: پدرم را بردیم بیرون شهر و در بیابان دفن کردیم…
**: (با تعجب) یعنی این کار را کردید؟!
پسر شهید: بله؛ فرمانده تخصصی یگان فاطمیون، با بیشترین سابقه در یگان فاطمیون را در بیابان دفن کردیم!
**: واقعا مجبور شدید این کار را بکنید؟
همسر شهید: مجبور شدیم. گفتند اینها چند سال است که اصلا قبرهای اتباع را جدا کردهاند.
**: جایی بردید که بقیه اتباع هم بودند؟
پسر شهید: بله،تعداد دیگری از افغانهای مظلوم هم آنجا هستند.
همسر شهید: یک قبرستان است که تازه تشکیل دادهاند؛ یک طرف اهل تسنن را گذاشتند، یک طرف شیعهها را. ولی سید واقعا جایش آنجا نبود. یعنی اگر بگوییم یک آدم عادی فوت کرده و بردهاند آنجا هم باز قلب آدم مسلمان میگیرد. ولی سید این همه سال به سوریه رفته، هم برادر شهید است، هم جانباز است، هم خدمت کرده، شهیدشده برای دفاع از همین ناموس و همین آب و خاک. وقتی داعش به مجلس شورای اسلامی در تهران آمده بود، چقدر را کشت؟ آن موقع سید داشت در خاکریزها میجنگید؛ واقعا این انصاف نبود.
**: به نظرم کم کاری واحد فاطمیون هم بود.
همسر شهید: آن روز که سید را خاک کردند آن آقای مسئول آمده بود و با کت و شلوار، کناری ایستاد و هیچ کاری نکرد. یک بیسیم هم دستش بود. بنده خدا! تو که داری میآیی حداقل یک نیروی نظامی هم با خودت بیاور که کاری از دستش بربیاید. خلاصه سید اینقدر مظلومانه و غریبانه به شهادت رسید.
**: آن مسئول در جریان بود که آقا سید مدافع حرم است؟
پسر شهید: پدر اصلا جانبازیاش را آنجا درست کرده بود. میدانست پدر ما جانباز است، میدانست پدر ما فرمانده متخصص فاطمیون است، میدانست پدر ما بیشترین سابقه جهادی را دارد. برادر شهید است، میدانست پدر ما فرزندش جانباز است، از همه اینها اطلاع داشت با این حال کاری نکرد.
فقط آمد و به آن گروه گفت: بگذارید دفن شود!… آنها هم گفتند: نمیگذاریم دفن شود! اگر دفن شود جنازه را میکشیم بیرون و متلاشی میکنیم!… او هم سکوت کرد و چیزی نگفت.
**: الان چطور میشود مزار آقاسید را زیارت کنیم؟
همسر شهید: باید بروید قبرستان افغانیها در حاشیه شهر.
پسر شهید: الان پدرم ۵ کیلومتریِ اشتهارد دفن است و هر سری که میخواهیم برویم …، خیلی سختی میکشیم.
همسر شهید: ۶۰ هزار تومان کرایه ماشین میدهیم و میرویم. برای برگشت هم کلی دردسر داریم چون کسی حاضر نیست بیاید آنجا و ما را سوار کند.
پسر شهید: عجیب و غریب است. اصلا کاری ندارم؛ برای ما فرقی نمیکند؛ پدر ما بود دیگر؛ همین که اسمش مانده و راهش مشخص بود، برایتان فیلمهایش را میگذارم تا بدانید چه شخصیتی بود؛ ولی این کار در حق پدرم بیانصافی بود…
**: این کار را جای دیگر ندیدهام. برعکس آن را دیدهام. یادم هست منزل شهید عباس حیدری بودیم. منزل پدرشان و فامیلهای پدریشان در پیشواست و تولد شهید در پاکدشت بوده. سپاه پاکدشت و پیشوا با هم دعوا میکردند که این شهید ماست و باید بگذارید در شهر ما تشییع باشکوه شود و پیش ما باشد. و متاسفانه این برخورد در اشتهارد، یک مورد عجیب است.
در فیلمهایی که از سید باقیمانده میشود حس و حال آخرهایش را فهمید. تغییراتش کاملا مشخص است.
پسر شهید: عجیب و غریب بود.
**: خدا رحمتش کند. میخواهم بگویم آنجا دو تا سپاه و بنیاد شهید با هم جر و بحث داشتند که ما باید شهید را تحویل بگیریم و فرزندِ اینجاست و بردند در امامزاده جعفر پیشوا به خاک سپردند. این سری که من رفتم دو تا شهید مدافع حرم بودند که با هم دوست بودند، به فاصله دو سه ماه از هم شهید شدند، یکی برج ۸ و یکی برج ۱۱، آنها را کنار هم در قبر گذاشتند. این قبر شاید ۵ متر فاصله دارد با قبر سرلشکر اردستانی که در حادثه هواپیما با شهید ستاریو یارانش شهید شد و کنارشان هم مزار امام جمعه شهر است. اصلا اینطور نگفتند که به خاطر اینکه افغانستانی هستند بروند خارج شهر…
همسر و فرزند شهید سید احمد سادات در کنار مزار آقاسید
پسر شهید: چون ابتدا علت شهادت پدر ما مشخص نبود، گفتند ایشان فوت کرده است.
**: به فرض اینکه شهید میشدند هم اینها همین کار را میکردند؟
پسر شهید: بله دیگر. هیچ کسی حتی برای پدرمان مراسم نگرفت. من دلم دارد میسوزد برای اینکه نعیم رضایی، رفیق خودم بود و شهید شد. نعیم کلا دو ماه رفت سوریه. دو ماه رفت بعد شهید شد و آوردند و تشییعش کردند و مراسم گرفتند و در گلزار شهدای اشتهارد به خاک سپردند. پدر من هفت سال سابقه جهادی دارد، اسم حضرت زینب که میآمد گریه میکرد، این خصلتش را مادرم به شما میگوید. نه تنها از مادرم، بلکه از تمام همرزمانش بپرسید پدرم اسم بیبی زینب که میآمد گریه میکرد، اسم امام حسین که میآمد گریه میکرد، میگفت خدایا ما را شهید کن؛ خاکسپاری بابا در بیابان اصلا یک اتفاق عجیب و غریب بود، ما اصلا توقع نداشتیم. لج و لجبازی شد، برای چهلم پدرم تنها کسی که از یگان فاطمیون آمد آقای دانیال فاطمی بود که خودجوش است و اصلا مسئولیتی ندارد؛ هیچ کس دیگر نیامد!
**: آقای دانیال فاطمی هم تازه مغضوب آنهاست به خاطر حرفهایی که میزند…
پسر شهید: دوستش ندارند. اما زمانی که این را شنید آمد گفت واقعا چه اتفاقی برای سید افتاد؟ اصلا چطور میشود؟ اصلا باور نمیکرد.
**: سید را در سوریه دیده بود؟
پسر شهید: دوست بودند با هم، دوست قدیمی بود. گفت اصلا باورم نمیشود که سید احمد برایش این اتفاق افتاده و این طور شده. گفت با توجه به شخصیت و فعالیتهای عظیمی که در سوریه انجام داده فرمانده میدانیاش آقای «ص» زنگ زد گفت تدمر دوبار آزاد شد؛ گفت پشت آزادی تدمر، سید احمد بود؛ گفت در توپخانه که فعالیت میکرد، ۱۰۷ داعش را چنان وسط داعش زد که هنوز هم که هنوز است فرمانده لشکر میگوید یادش بخیر سید احمد چه کار کرد؛ چه حماسهای آفرید. پدر من شیرمرد فاطمیون بود.
آقای فاطمی زمانی که این را شنید گفت باورم نمیشود؛ هنوز که هنوز است باورم نمیشود سید را بردند بیابان. گفت فکر میکردم زمانی که سید شهید شود سپاه قدس یک مراسم خیلی باشکوه برایش میگیرند.
بعد از شهادت آقاسید، این استدلال خودم است که پدرم اصلا روضه مجسم بود. فرضم بر این شد که پدرم مثل کل عمرش که به اهل بیت اقتدا کرد، این دم آخری هم به مادر سادات اقتدا کرد با این اتفاقی که افتاد.
اما این گلهها هست. اول که آمدید، شما گفتید اشتهارد «مسجد» زیاد دارد، گفتم اما «مسجدی» خیلی کم دارد. و این برای من دردی است که هیچ جا هم گفته نشده. فقط اینکه آقای «ف» و «ه» و تعدادی از مسئولان شهر آمدند اینجا، دو کیسه برنج آوردند و یک ملیون تومان پول دست مادرم دادند و رفتند! بعد در وب سایت خودشان زدند که ما لوح تقدیر دادیم، فلان کردیم، بیسار کردیم، پیگیری کردیم… ما که چیزی ندیدیم.
مسیری که در بیابان، ما را به مزار شهید سید احمد سادات رساند
پدرم هم بر فرض اینکه ۷ سال جهاد کرده، ۷ سال از زندگیاش گذشته (خواهر من ۸ سال بود پدرم را ندیده بود) حق داشت یک بنر تسلیت برایش در شهر نصب کنند؟ یک کارمند ساده اداره گاز و آب هم وقتی برایش یک اتفاقی میافتد، یک بنر سر خیابان میزنند که فلانی افتاد و… همین را هم برای پدر من نزدند. هیچ کار نکردند برای ما…
همسر شهید: بنرهایی که خودمان زده بودیم را هم شبانه کنده بودند!
پسر شهید: گفتیم یک اطلاع رسانی بکنیم و بنرهای کوچکی را خودمان برای پدر زدیم که مراسمش را اعلام کنیم. یک گروه ۷ ، ۸ نفری بودند که من اینها را میشناسم و بنرها را پاره کردند. همان کسانی بودند که نگذاشتند پدر در امامزاده دفن شود و بعد نگذاشتند داخل قبرستان عمومی دفن شود….
**: آن ۷،۸ نفر مشکلشان چه بود؟
پسر شهید: اشتهاردی هستند، مشکلشان این است که پدرمان از اتباع افغان است.
**: اصلا سید را میشناختند؟
پسر شهید: پدر ما خیلی با این اوباش جر و بحث میکرد چون ضدانقلاب هستند. یکیشان آموزش و پرورشی است، یکیشان هم در اداره آب کار میکند، ولی چون از آن قماشهایی هستند که در هر حادثهای میروند و شعارهای غیرانقلابی میدهند، پدر ما زیاد با این طور آدمها معاشرت نداشت. پدرم پایگاهش همین مسجد حضرت ابوالفضل (ع) بود. یعنی از خانه فقط میرفت مسجد اذانش را میگفت و نمازش را میخواند و برمیگشت.
آقای سیدکمال هم هیئت امنای مسجد است که پدرم را خوب میشناسند، در فیلمی که پدرم اذان میگویند، در نهایت میآید پیشانی ایشان را میبوسد.
**: اسم این ۷ ، ۸ نفر را دارید به ما بگویید.
پسر شهید: بله، آقای «ج الف» معلم خودم بود. من در قبرستان که پدر را دیدم، گفتم آقای … من اصلا از شما توقع ندارم! گفتم شما معلم ما بودید. اگر این اتفاق افتاده، زشت است شما بروید در قبرستان بایستید؛ شما معلم ما بودید، ما با شما خاطرهها داریم. یا مثلا آقای «ه س» که در ابن جمع بودند، مواد فروش هستند.آدمهای درست و حسابی نیستند؛ اعتیاد دارند و موادفروش هستند. یا آقای «م ی» در اداره (…) است. من اسامی دقیقشان را دارم.
هر چند وقتی این اتفاق افتاد سپاه هم آمد، نه اینکه نیامده باشد. سه چهار نفر جوان سپاهی آمدند، ایستادند و رفتند. مراسم تشییع پدرم که در بیابان شروع شد دیدم فلام مسئول اشتهارد آمدند، خیلی دوست داشتم بپرسم آقای «پ» شما که آمدید، نمیتوانستید بیست دقیقه، نیم ساعت زودتر بیایید و موضوع خاکسپاری در امامزاده را برای پدر من درست کنید؟! گفت من تازه آمدهام و با این شهر آشنایی کامل ندارم. یک بهانههای خاصی آوردند. خیلی در حق پدر ما کملطفی کردند؛ خیلی دروغ گفتند. داخل وب سایتشان گفتند ما برای اینها لوح تقدیر آوردیم؛ ما که لوح تقدیرشان را ندیدیم.
همسر شهید: من این را نگفتم و در دلم سنگینی کرده؛ ما رفتیم برای سید سنگ قبر سفارش بدهیم. آن سنگتراش گفته بود که یک مقدار از مبلغ سنگ قبر شهدا و جانبازان را بنیاد شهید تقبل میکند. ما زنگ زدیم به بنیاد و گفتند نه؛ همچین چیزی نیست.
من نمیگویم چون پول نداربم، چرا، پولش را داشتیم؛خدا هیچ کس را محتاج کسی نکند. ولی ما رفتیم و پیگیری کردیم ولی هیچ مبلغی برای سنگ قبر ندادند. ما سنگ قبر سید را خودمان گذاشتیم. ولی وقتی من به امام جمعه اشتهارد مراجعه کردم گفت من زنگ میزنم سپاه تا یک مبلغی از آن را مساعده بدهند به شما؛ مثلا از چهار میلیون و خردهای، یک مبلغی را کمک کنند. ما رفتیم سپاه، گفتند یک فاکتور برای ما بیاورید که شما چقدر هزینه کردهاید برای سنگ قبر؟ ما یک فاکتور هم بردیم؛ الان سه چهار ماه میشود که هیچ کمکی حتی برای سنگش هم نکردند؛ که مثلا از آن ۵ میلیون تومانی که خرج کردیم، حداقل مقداریاش را به ما بدهند…
پسر شهید: خدا را شکر من خودم شاغلم، برادرم کار میکند، ما اصلا هیچ چشمداشتی نداریم به مساعده و کمک مالی این دوستان. اما موضوع اصلی، همدلی و همراهی با ما بود…
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد…
اعضای شورای شهر و شهردار پیشنهادی اشتهارد بر سر مزار شهید سادات که امید میرود مصوبه غیرانسانی ممنوعیت خاکسپاری اموات اتباع افغان در قبرستانهای شهر را ملغی کنند
گروه جهاد و مقاومت مشرق–اسدالله ابراهیمی سال ۱۳۵۱ در تهران به دنیا آمد. ۱۶ سال بیشتر نداشت که برای حضور در دفاع مقدس با دستکاری شناسنامه اش راهی جبهه شد.
سالها بعد وقتی که فهمید خواهرش به بیماری کلیوی مبتلا شده و نیاز به پیوند کلیه دارد، یک کلیهاش را به خواهرش اهدا کرد.
پس از جنگ در برنامه های فرهنگی و اعتقادی از مربیان مسجد محل (مهرآباد جنوبی؛ شهرک فردوس) بود. سال ۷۴ معاون فرهنگی پایگاه بسیج شد.سال ۱۳۸۱ ازدواج کرد که حاصل این ازدواج ۲ فرزند به نام های حسین و زینب است.
وی از جمله کسانی بود که در فتنه ۸۸ در خط مقدم دفاع از انقلاب و رهبری در میدان حاضر شد. اسدالله ابراهیمی تحصیلاتش را تا مقطع لیسانس ادامه داده و کارشناسی حسابداری خوانده بود. او در کارخانه پارس خودرو مشغول به کار بود که با آغاز جنگ سوریه تمام تلاشش را برای حضور در سوریه کرد تا اینکه در بهمنماه سال ۹۴ به این کشور اعزام شد. او از فرماندهان لشکر فاطمیون در منطقه بود اما آنقدر متواضع بود که حتی همکارانش تا لحظه شهادت نمیدانستند او فرمانده بوده است.
اسدالله ابراهیمی سرانجام در ۲۷ خردادماه سال ۹۵ در شهر حلب سوریه به شهادت رسید، در حالی که پیکرش برای همیشه در منطقه ماند و تروریستهای جبهه النصره از تحویل پیکر مطهر شهید خودداری کردند. تنها مزار یادبودی به نام وی در قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران اختصاص یافت. کتابی با عنوان «بهار، آخرین فصل» درباره زندگی این شهید عزیز توسط انتشارات روایت فتح منتشر شده است.
آنچه در ادامه میخوانید، حاصل گفتگو با علی ابراهیمی، برادر شهید اسدالله ابراهیمی است.
گفتگو با همسر شهید ابراهیمی و همرزمانش را نیز در اینجا بخوانید:
خیلی بازیگوش بود، نمی توانستم لحظه ای او را به حال خودش رها کنم! شیطنت های حسین پسر اسدالله مرا یاد او می اندازد.
کمی که بزرگتر شد خودش به همراه برادر کوچکمان عبدالله به مسجد می رفت.
یک روز همراه با عبدالله برای گفتن تکبیر نماز به مسجد سیدالشهدا (علیه السلام) رفتند. اسدالله میکروفن را به دست عبدالله داد و گفت: امروز تو تکبیر بگو داداش!
عبدالله گفت: من بلد نیستم! می ترسم داداش.
اسد به او می گوید: نترس داداشی! من کنارت هستم، هرچیزی گفتم تو تکرار کن…
نماز شروع می شود و تا رکعت دوم مشکلی پیش نمی آید. از اواسط رکعت دوم عبدالله اذکار را اشتباه تلفظ می کند و باعث خندیدن برخی از نمازگزاران می شود. اسدالله با دیدن بهم خوردن نماز از مسجد فرار می کند و عبدالله را وسط کلی پیرمرد ناراحت و عصبانی جا می گذارد. بعد از آرام شدن پیرمردها برمی گردد و عبدالله را با خود می برد.
۲
اسدالله و اکبر بهشتی رفقای صمیمی بودند و با هم کلی شوخی می کردند.
یک روز صبح اسدالله زنگ خانه اکبر را می زند و به او می گوید: اکبرجان! من می خواهم خونم را به رزمندگان جبهه اهدا کنم، اگر نمی ترسی و کاری هم نداری بیا با هم برویم.
هر دو روی تخت مرکز دراز می کشند و آماده خونگیری می شوند.
پرستار سوزن خونگیری را در رگ اکبر بهشتی فرو می کند، همزمان یکی از پرسنل مرکز روی تخت اهداکنندگان کیک و ساندیس می گذارد.
اسدالله وقتی مطمئن می شود اکبر در حال خون دادن است، قبل از اینکه پرستار کنار تختش بیاید به سمت تخت اکبر می رود و کیک و ساندیس او را بر میدارد. از مرکز خارج می شود و در حال ساندیس خوردن به خانه بر می گردد.
اکبر بعد از خون دادن با حالت غش و ضعف با پای پیاده به سختی خودش را به خانه می رساند.
تا مدتها با اسدالله قهر بود و می گفت: اسدالله مرا برد خونم را گرفت و ساندیسم را خورد!
۳
چند ماه بعد از تصویب قطعنامه ۵۹۸ اسدالله و دوستانش داخل یکی از اتاقهای پایگاه دور هم جمع می شوند.
آن سالها فرمانده پایگاه من بودم و در صحن مسجد جلسه مهمی داشتیم.
اسدالله وسط اتاق پایگاه آتش روشن می کند و دوستانش را به شکل بومیان آفریقایی در می آورد! دور آتش می چرخند و با صدای بلند شعاری علیه تصویب قطعنامه سر می دهند؛ گر موته گر موته/ قطعنامه رو به موته!
آنقدر شلوغبازی درآوردند تا آتش به پتوها سرایت می کند! و صدای خندههایشان تبدیل به فریاد کمک می شود!
به سرعت خودمان را به پایگاه رساندیم و آتش را خاموش کردیم. شکر خدا بلایی سرشان نیامده بود و همه سالم بودند.
رئیس گروه بومیان آفریقایی اسدالله و دوستش بودند بخاطر آسیبی که بیتالمال زده بودند هر دو را مجبور کردم خسارت پتوها و آتش سوزی را پرداخت کنند!
۴
کردهای حلبچه با حمایت رزمندگان ایرانی توانسته بودند صدام را در عملیاتی شکست دهند و ضربه سنگینی به ارتش بعثی بزنند. صدام آنقدر خشمگین بود که بزرگترین جنایت جنگی را در حق این مردم مظلوم مرتکب شد و حلبچه را بمباران شیمیایی کرد.
من و اسدالله از نزدیک شاهد این فاجعه بودیم و در منطقه حضور داشتیم. عمق این جنایت به حدی بود که به سختی می توانستیم موجود زنده ای پیدا کنیم. زیرزمین خانهها پر از جنازه مردمی بود که از ترس به آنجا پناه برده بودند. تعداد زیادی از نیروهای گردان اسدالله در آن منطقه به شهادت رسیدند!
اسدالله همان روز در حلبچه شیمیایی شد، پلک چشمش افتاد و بینایی اش کم شد! تا سالها بعد از جنگ مشغول مداوا بود و هزینه های درمان را خودش شخصاً پرداخت می کرد!
۵
با وجود سن کمش عشق به جبهه و شهادت در قلبش موج می زد.
پدر و مادرم با حضور اسدالله در جبهه مشکلی نداشتند و به راحتی رضایتنامه کتبی را به او دادند. اما مشکل اصلی سن پایین و اندام کوچکش بود.
از شناسنامه کپی گرفت و با ترفندی سن خود را بالا برد، برای اندام کوچکش هم کار جالبی کرد.
چند دست لباس روی هم پوشید و با استفاده از یک کفش پاشنه بلند قد اسد کمی بلندتر شد! مسئول اعزام جبهه به او شک نکرد و برگه اعزامش به راحتی صادر شد.
دوستانم به من که مسئول کل بسیج منطقه بودم پیغام دادند اسدالله برای اعزام به جبهه ثبت نام کرده است! با اینکه می توانستم جلوی اعزامش را بگیرم و بهانهتراشی کنم اما توکل بر خدا کردم و مانع حضورش در جبهه نشدم.
۶
عراق بعد از آتشبس قطعنامه را نقض کرد و برای باز پس گیری خرمشهر چند تیپ به منطقه اعزام کرد.
اکثر رزمندگان ایرانی به شهرهای خود برگشته بودند و تصور نمی کردیم صدام مرتکب این خطای بزرگ شود! اسدالله در منطقه حضور داشت و به همراه گردان حبیب برای جلوگیری پیشروی دشمن به خط اعزام شد.
بچه های گردان مجهز به سلاح آر.پی.جی بودند، فرمانده دستور می دهد همگی استتار کنند و کمین بگیرند.
صدها تانک عراقی دشت های وسیع منطقه را با سرعت طی می کردند و به محل کمین گردان حبیب نزدیک می شدند. فاصله تانک ها به رزمنده ها کمتر از ۵۰ متر شد! فرمانده دستور شلیک گلولههای آر.پی.جی را صادر می کند.
در کمتر از چند دقیقه منطقه به جهنمی از آتش تانک های سوخته تبدیل می شود.
سیصد نفر مقابل سه هزار نفر جنگ جانانهای می کنند و اکثر آنها به شهادت می رسند. کمتر از ده نفر زنده بر می گردند، یکی از آنها اسدالله بود.
اسد تا مدتها غمگین و ناراحت از خاطرات آن روز عجیب می گفت: تانک های دشمن بیرحمانه از روی بدن مجروحان رد می شدند و گوشت بدن دوستانم به شنی تانک چسبیده بود، من فقط نظارهگر این جنایت بودم.
رفقای خوبم به شهادت رسیدند و من به خانه برگشتم!
۷
عصر روز بیست و پنجم خرداد هشتاد و هشت که اغتشاشگران به حوزه بسیج خیابان آزادی حمله کردند، اسدالله با شمایل فتنهگران در میان جمعیت بود.
می گفت: هر لحظه اوضاع وخیمتر می شد، فتنه گران قصد ورود به حوزه بسیج و دسترسی به اسلحه ها را داشتند! تنها کاری که می توانستم انجام بدهم فقط ترساندن آن ها بود!
می گفتم: نرید جلو. خطرناک است. اسلحه جنگی دارند و شما را با تیر میزنند، به هیچ کدامتان رحم نمی کنند و…
آنقدر مشغولشان کردم تا یگان ویژه نیروی انتظامی در صحنه حاضر شد و بساطشان را جمع کرد. اذان مغرب را گفته بودند، وضو گرفتم و همان جا در پیاده رو کنار آتش و دود نمازم را خواندم.
۸
سال هفتادوهشت آتش فتنه کوی دانشگاه کم کم دامن تهران را گرفت و حوادث عجیبی رخ داد! اسدالله مثل همیشه وسط معرکه بود و کار اطلاعاتی انجام می داد.
برخی از سران فتنه مسیر جمعیت معترض را به سمت بیت رهبری تغییر دادند و به خیال خامشان قصد تسخیر بیت را داشتند! می گفتند تا پایان شب همه مراکز حساس را فتح می کنیم!
اسد تماس می گرفت و درخواست اعزام نیرو می کرد. بعد از هماهنگی مسئولین بسیج تعدادی از بسیجیان پایگاه را به نقاط درگیری خصوصاً اطراف بیت اعزام کردیم.
آن سالها مثل حالا تلفن های همراه پیشرفته و مجهز به دوربین نبود، اسدالله میان جمعیتی که به سمت بیت می رفتند لیدرهای فتنه را شناسایی می کرد.
قبل از رسیدن فتنهگران به خیابان های اطراف بیت، آتش فتنه آن روز با کمک بسیجیان خاموش شد.
۹
در ایام فتنه به «اسد اغتشاش» معروف بود! هر کسی نیاز به آخرین خبرهای فتنه داشت کافی بود با اسدالله تماس برقرار کند تا در جریان خبرها قرار بگیرد. اسدالله یک نفر بود و تنهایی کار اطلاعاتی انجام می داد اما در یک زمان همه جا حضور داشت و می دانست چه خبر است!
روز عاشورا فتنه گران پس از هتک حرمت مجلس عزاداری سیدالشهدا علیه السلام به وزارت کار حمله کردند.
اسدالله به وسیله دو عدد گاز اشکآور جلوی هجوم جمعیت به وزارت کار را می گیرد و به تنهایی از وزارتخانه محافظت می کند و جمعیت پراکنده می شوند.
در اوج شلوغیهای تهران توانسته بود زیرزمینی را کشف کند که فتنه گران از آن برای شکنجه نیروهای انقلاب استفاده می کردند. می گفت: با چشمان خودم دیدم بچه بسیجی ها را بعد از ضرب و شتم مخفیانه به داخل زیرزمین می برند و معلوم نبود چه بلایی بر سرشان می آورند!
با اقدام به موقع اسدالله آن خانه شناسایی شد و عوامل جنایت زیرزمین دستگیر شدند.
۱۰
با کمک خانواده توانست خانه ای دو طبقه در محله شمشیری خریداری کند. طبقه اول را به یکی از نمازگزاران مسجد اجاره داد و مبلغ ناچیزی به عنوان کرایه از او دریافت می کرد.
یک روز به مستأجر می گوید: شما چرا خانه نمی خرید؟! سالهاست مستأجر هستید.
مستأجر می گوید: کل دارایی من همان پول پیشی است که به شما دادم، دوست دارم صاحب خانه شوم اما در توانم نیست و پولی در بساط ندارم.
اسدالله می گوید: من پول پیشت را برای پیش پرداخت برداشتم! شما مابقی پول خانه را قسطی به من بده، خانه من برای تو…
مستأجر حیرت زده به اسد نگاه می کند و می گوید: آقای ابراهیمی شوخی میکنی؟!
اسد به می گوید جدی گفتم، مبارکت باشد!
چندین مرتبه خانه خرید و به این شکل عجیب به نیازمندان فروخت! در حالی که خود مستأجر بود!
از نداری خودش به مردم می بخشید! آدم سرمایهدار و پولداری نبود، اما زندگی اش همیشه برکت داشت و لنگ نمی ماند.
۱۱
خانواده نیازمندی را به ما معرفی کردند. پدر سرایدار بود و سه فرزند کوچک داشت.
کودک پنج سالهاش مبتلا به یک بیماری خاص شده بود که نمی توانست غذای معمولی بخورد. غذای او در بسته بندی خاصی از آلمان فرستاده می شد که هزینه سنگینی داشت. اغلب روزهای هفته آن طفل معصوم بخاطر مشکل مالی پدرش گرسنه می ماند و ضعیف شده بود.
با پیگیریهای شبانه روزی اسدالله هزینه غذای کودک تأمین شد.
اسد هر روز غذا را تحویل می گرفت و در باکس موتورش می گذاشت، قبل از غروب غذا را تحویل خانواده نیازمند می داد. با حمایت های اسدالله از آن خانواده وضعیت جسمی کودک رو به بهبودی رفت و بچه جان گرفت.
همزمان هزینه دیالیز تعدادی بیمار فاقد دفترچه بیمه را هم تأمین می کرد. شاید هر کسی جای اسدالله بود با این حجم از کار خیر، زندگیاش متلاشی می شد!
*مرتضی اسدی
اسدالله به وسیله دو عدد گاز اشکآور جلوی هجوم جمعیت به وزارت کار را می گیرد و به تنهایی از وزارتخانه محافظت می کند و جمعیت پراکنده می شوند.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه جهاد و مقاومت مشرق،شهید محمدرجب محمدی اوجان از دانش آموزان دبیرستان سپاه تهران (مکتب الصادق(ع)) بود که در اول مردادماه ۱۳۶۷ به شهادت رسید. وصیتنامه این شهید بزرگوار به این شرح است:
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی ما در این دنیا جز تو تکیه گاهی نداریم، نه پول به درد میخورد، نه مقام به درد میخورد و نه فرزند به درد میخورد، هیچ چیز این دنیا به درد ما نمیخورد، فقط تو هستی که باید ما به تو تکیه کنیم، نه به هیچ چیز و هیچ کس دیگر، پس خدایا از تو استمداد میکنم که گول این دنیا را نخورم و فقط به تو تکیه کنم!
الهی چه گوارا و خوش است که انسان از چشم دیگران بیفتد، ولی در پیش تو مقامی رفیع داشته باشد، من غیر ازتو تکیه گاهی ندارم، پس مرا دراین جهان با وسعت یک لحظه به خود وامگذار!
الهی در این دنیای فانی بهترین چیز، عشق به توست و هر کسی این عشق را داشته باشد، همه چیز را دارد و هر کس نداشته باشد، هیچ چیز ندارد، پس عشقت را بر این بنده حقیر عطا بفرما!
الهی دیدهام را به روی زیبایت روشن بگردان!
الهی مزه تنهائی را به من بچشان، مزه موقعی که من و تو ای خدای بی همتا، تنها باشیم و در ظلمات شب، تو به انابه و تضرع من گوش کنی!
الهی تا کی ما در این دنیا میخواهیم بمانیم، این دنیای فاسد که محورش پول و قدرت است!؟
ای خدا خسته شدم!
ای خدا میبینم که دوستانم به جبهه میروند و شهید میشوند، آن وقت من نمیروم و یا اینکه اگر میروم همان آدم قبلی هستم، پس ای خدا، آدمم کن و مرگ مرا شهادت در راهت عطا نما!
خدایا نمیخواهم که در بستر و در کنار پدر و مادرم بمیرم، بلکه میخواهم در صحنه جنگ بمیرم و در حال سجده که برای تو انجام میدهم.
به حق تشنگی امام حسین (علیه السلام) دوست دارم در حال تشنگی شهید شوم!
خدایا مرا در زمره عابدانت مگردان و در زمره زاهدانت مگردان، بلکه مرا جزو عاشقان و عارفانت بگردان.
خدایا مرا یک بسیجی حقیقی مانند حبیب ابن مظاهر بگردان، مرا از قرآن که گفته توست جدا مینداز و بر عکس مرا به قرآن نزدیکتر گردان و حلاوت و شیرینی آنرا در دل من قرار ده!
خدایا مرا در خط پیامبر و امامانت و خط ولایت فقیه قرار ده!
الهی درمان غریبم، رسیدن به کوی توست، پس مرا از این کنج تنهائی رهائی ده و با سر و رویی خونین به کوی خود راهم ده!
الهی روحم مانند پرندهای در قفس است و آن قفس جسمم است و این قفس است که نمیگذارد روحم به سویت پرواز کند، پس خدایا این قفس را از هم متلاشی کن و بگذار که روحم به سویت پرواز کند و معتکف سرکویت شوم و به روی زیبایت نظاره کنم!
برای شادی روح تمامی شهدا و سلامتی امام خمینی صلوات
بسمه تعالی
ای پدر و مادر عزیز سلام و به شما تبریک میگویم که فرزندی به درگاه خداوند فرستادهاید.
اول کارها و دوم وصیت است .
بدهکاری من :
۴۵ هزار تومان به دبیرستان بدهید.
۵۰۰ تومان به مدیریت داخلی بدهید.
۳۰۰ تومان به کتابخانه بدهید.
پول غذا را هم بدهید.
۱- ۵۰ تومان به محمد حسین حداد بدهید.
۲- ۱۰۰ تومان به علی فرجی بدهید.
۳- ۲۰۰ تومان به جعفری بدهید.
۴- ۴۰۰ تومان به فروغی بدهید.
۵- ۵۰۰ تومان به علی عنابستانی بدهید.
کتاب عرفان اسلامی جلد اول را به فروغی بدهید.
نوار زیارت عاشورا را به اکبر گلی بدهید
یک شلوار خاکی به …. بدهید.
از برادر عزیزم حاج آقا علاءالدینی مدرسه فیضیه حجره ۲۵ معذرتخواهی کنید که به او سر نزدم.
وصیت ها:
• پدر و مادر مرا حلالم کنید (اذیت و یا دروغ )
• برادران و خواهرم مرا حلال کنید.
• از تمام آشنایان و دوستان و فامیلها حلالیت بطلبید.
• برای من عزاداری نکنید و حجله نگذارید.
• گناه نکنید!
• ای مادر و خواهر عزیزم از غیبت و تهمت و دروغ بپرهیزید.
• در نماز جمعه و جماعت شرکت کنید.
• در اعمال خیر پیشی بگیرید.
• از همه تقاضای بخشش کنید.
بسم الله الرحمن الرحیم
وصیت های خصوصی
• کلیه نمازهایم خوانده شود. (نماز یومیه)
• کلیه روزه هایم گرفته شود.
• دو ماه نماز شب بخوانید.
• دو قسم شکستهام پس کفاره آن را بپردازید.
• روی کفن من دعای الهی قلبی محجوب را بنویسید و در روی آن دعای کمیل و زیارت عاشورا را بگذارید و مناجات خمس عشر را.
۱۰ اسفند ۱۳۶۵
محمد رجب محمدی
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد!
تولد: ۱۲ فروردین ۱۳۴۹
شهادت: ۱ مرداد ۱۳۶۷
محل شهادت: شلمچه
عملیات : بیت المقدس ۷
مزار: بهشت زهرا سلام الله علیها قطعه ۴۰ ردیف ۱۲۸ شماره ۱۰