حسین

مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! + عکس

مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! + عکس



شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری - کراپ‌شده

 گروه جهاد و مقاومت مشرق – این که کتاب «یک روز بعد از حیرانی» به قلم خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی درباره شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری منتشر شده بود، کنجکاوی ما برای دیدار با مادر شهید را کم نکرد و سرکار خانم فاطمه طوسی نیز با بزرگواری، ما را در خانه‌ای که آقامحمدرضا در آن نفس کشیده و زیسته بود، به حضور پذیرفتند و حدود سه ساعت، بی‌وقفه برایمان از پسر ارشدشان که در سوریه و دو برادرشان که در سال‌های دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند، گفتند.

چندین روز مشرق را با قسمت‌های مختلف این گفتگو همراهی کنید و زندگی جوانی را بخوانید که مادرش از سرنوشت او با خبر بود و قلبش در زمان شهادت فرزند، ساحل آرامی شد برای پهلو گرفتن کشتی متلاطم سایر اعضای خانواده…

قسمت اول این گفتگو را نیز بخوانید:

کافه‌نشینی تکاور مدافع حرم با خانم نویسنده! + عکس

خانم طوسی که این روزها مدیریت یک دبیرستان را بر عهده دارد، سال‌هاست در کسوت معلمی به فرزندان این مرز و بوم خدمت می‌کند و دلسوزانه و با دقت، زوایای جذابی از زندگی پسر برومندش را برای ما نورتاباند و شوقمان را از شناخت این رزمنده مدافع حرم، صد چندان کرد. قسمت دوم این گفتگو، پیش روی شماست.

کافه‌نشینی تکاور مدافع حرم با خانم نویسنده! + عکس

**: چرا آقا محمدرضا بین شهدای مدافع حرم گُل کرد. هر شهیدی خصوصیتی دارد که باعث برجسته‌تر شدنش در جامعه و بین شهدا مدافع حرم می شود و نسل امروز او را بیشتر می پسندند تا خودشان را شبیه‌شان کنند…

مادر شهید: من فکر می کنم چیزی که محمدرضا را بین دوستانش و یا بین شهدای مدافع حرم، شاخص کرد، اخلاصش بود. محمدرضا خیلی خالصانه کار می‌کرد. واقعا اگر می خواست از کسی دستگیری کند یا کسی را کمک کند، چه در دوستان و چه خانواده و فامیل، آنقدر بی‌ریا و خالصانه این کار را نجام می داد که حد نداشت. خیلی‌ها متوجه نمی‌شدند که اصلا این کمکی که انجام شد و مشکلی که حل شد و این کارشان که راه افتاد، به دست محمدرضا بوده. ما خودمان بعد از شهادتش خیلی کارها و کمک‌هایش را فهمیدیم.

به قول دوستانش در مدرسه عالی شهید مطهری؛ می گفتند: محمدرضا حلقه وصلی بود بین تمام دوستانش. به خاطر اخلاق خوبی که داشت و مهربانی‌اش، با هر طیف جامعه تفاهم داشت. اینگونه نبود که قیافه بگیرد و فقط دنبال بچه‌حزب‌اللهی‌ها باشد یا فقط جذب بچه‌هایی باشد که خیلی پایبند نیستند. با هر تیپ و ظاهری، تعامل می کرد.

وقتی می خواست به مسجد برود، بهترین لباس‌هایش را می پوشید. اگر در آن لحظات، کسی محمدرضا را می دید که داشت به موهایش اتو می‌کشید و لباس نو و تمیز می پوشید یا کفشش را واکس می زد، فکر می کرد محمدرضا به مراسم عروسی می رود یا جایی دعوت است که باید به آنجا برود در حالی که می خواست به مسجد برود، نماز بخواند و برگردد.

**: کلا در همین منزل بودید؟

مادر شهید: خیر؛ دوران کودکی محمدرضا در منطقه ۱۰ و در خیابان مرتضوی و سلسبیل بودیم و تقریبا سه سال قبل از شهادتش به اینجا آمدیم.

**: پس مسجدی که می گویید، برای آن منطقه است…

مادر شهید: بله؛ مسجد صادقیه بود یا مسجد باب الحوائج در خیابان سلسبیل… تیپی اینگونه داشت و وقتی می خواست به مسجد برود، خیلی به خودش می رسید.

**: اولین بار است که چنین ویژگی را درباره یک جوان می شنوم…

مادر شهید: حرفش هم این بود که حزب اللهی باید شیک و مجلسی باشد. با دو کلمه شیک و مجلسی، همه آن فعالیت‌هایی که می کرد را به طرف مقابلش نشان می داد. همیشه می گفتم تو می خواهی بروی نماز بخوانی و بیایی؛ اتوکشیدن مویت برای چیست؟ برای چی لباست را عوض می کنی؟ آخر کفشت نیاز به واکس ندارد؛ اصلا با دمپایی برو… می گفت من دلم می خواهد وقتی به عنوان یک بسیجی وارد مسجد می شوم و  وقتی از در مسجد بیرون می آیم، اگر کسی من را دید،‌ نگوید که حزب‌اللهی‌ها را نگاه کن؛ همه شلخته‌اند! ببین همه‌شان پیراهن این مدلی دارند و کفششان لخ‌لخ می‌کند. اعتقادش این بود.

مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! + عکس
شهید دهقان امیری با تی‌شرت سبز و موهای اتوکشیده…

**: خود نمازگزاران هم لذت می برند وقتی می بینند بغل‌دستی‌شان یک آدم شیک و مرتب و معطر است.

مادر شهید: روی این مسئله خیلی حساس بود. آدمی که این مدلی بود گاهی اوقات بعد از نماز صبح و صبحانه با عرق‌گیر و زیرشلواری سوار موتور می شد و می رفت. این دو با هم تناقض داشت و ضد هم بود.

**: با این وضعیت کجا می رفت؟

مادر شهید: مثلا می رفت بهشت زهرا یا مقبره الشهدای شهرک شهید محلاتی یا سری به کهف الشهدا می‌زد. وقی می خواست از در خانه بیرون برود، من دعوایش می کردم که تو تا نانوایی هم اینطوری نمی روی، ‌الان کجا می‌خواهی بروی؟ می گفت: من می روم و زود برمی گردم.

ساعت ۷ صبح می رفت و تا ساعت ۱۰ می آمد. وقتی می آمد ازش می پرسیدم چطوری با این وضع در جامعه حاضر شدی؟ می گفت: مادر! بعضی وقت ها لازم است آدم پا روی نفسش بگذارد و نفسش را بُکُشد. این نکته برای من خیلی جالب بود. پیش خودم این حرف را حلاجی می کردم که چرا محمدرضا این حرف را می زند.

احساس می کنم محمدرضا آن لحظاتی که با ‌آن تیپ و ظاهر به مسجد یا دانشگاه می رفت، شاید ذره ای یا درصدی غرور می گرفتش و می خواست نفس خودش را تأدیب کند و بشکند،. به خودش می گفت من همانی‌ام که با عرق‌گیر بیرون می روم!

**: واقعا با عرقگیر می رفت؟!

مادر شهید: بله؛ چون سوار موتور بود و جایی پیاده نمی شد. اما همین قدر که احساس می کرد در جامعه به نحوی وارد می شود که نَفسش شکسته می شود و خودش را تادیب می کند، کافی بود. این یکی از تضادهای وجود محمدرضا بود که در این تضاد، خودش را می‌ساخت.

عین همین حالت ها را در دانشگاه داشت. دوستانش می گفتند که ما تازه بعد از شهادت محمدرضا فهمیدیم حلقه وصل این طیف از دانشگاه با آن طیف از دانشگاه، ‌محمدرضا بوده. مثلا این دسته از دانشجویان با این اعتقادات خاص و ان دسته ار دانشجوها با اعتقادات خاص دیگر بودند که فقط محمدرضا حلقه وصل بین آن ها بود و این خیلی عجیب و غریب بود.

مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! + عکس

مثلا بچه‌های دانشگاه شهید مطهری پاتوقی داشتند در سرچشمه و کافه کتابی بود به نام کافه قرار. یکسری از بچه‌های سرچشمه هم به آن پاتوق می آمدند. افرادی بودند که برای شهدا کار می کردند و زحمت می کشیدند. محمدرضا درآن پاتوق همه بچه ها را با هم جمع می کرد و با همدیگر جلسات بصیرتی و شناسایی شهدا می گذاشتند. خیلی از دوستانش می گفتند وقتی محمدرضا راجع به شهیدی حرف می زد، آنقدر اطلاعات زیادی داشت که ما همیشه دهانمان باز می ماند که تو این همه اطلاعات را از کجا داری؟

یکی از دوستانش (آقای محمدی) همیشه به من می گفت: من همیشه به محمدرضا می‌گفتم که این همه برای شهید کار کردی و طعنه شنیدی (بالاخره در جمع‌های دانشگاه ها جوهای خاصی وجود دارد؛ البته دانشگاه شهید مطهری جو خوبی دارد اما محمدرضا با برخی دوستانش در دانشگاه‌های دیگر هم رفت و آمد داشت و طعنه‌هایی می شنید که چرا برای شهدا کار می‌کنی؟)

آقای محمدی می گفت: به محمدرضا می گفتم بس است دیگر اینقدر برای شهدا کار کردی. همیشه محمدرضا می گفت شهدا از جان خودشان مایه گذاشتند و حالا من از آبروی خودم مایه نگذارم؟ من که کاری برای شهدا نکرده ام تا حالا؟

**: کسانی که شهید شدند را اگر بررسی کنیم، ‌در زمان زندگی‌شان هم به خوبی می شود فهمید که دارند در مسیر شهدا قدم برمی دارند و  کسی که زندگی شهدایی نداشته باشد،‌ لایق شهادت هم نمی شود.

نکته مهم این است که آقامحمدرضا نقطه تلاقی دو خاندان است؛ خاندان دهقان امیری و طوسی. این تلاقی موجب تولد شخصیتی دوست‌داشتنی می شود که وقتی عکسش را ما نگاه می کنیم،‌ لذت می بریم. نورانیت چهره محمدرضا چیزی فراتر از تیپ و ظاهر است…

مادر شهید: بله؛ محمدرضا عکس هایی دارد با تی‌شرت سبز رنگ سه دکمه…

**: بله، عکسش در کتابشان هم هست… فکر می کنم در این تی‌شرت خیلی راحت بوده اند و زیاد آن را می پوشیده اند.

مادر شهید: وقتی محمدرضا شهید شده بود،‌ جزو معدود شهدایی بود که در سه نقطه تهران تشییع شد. اول؛ از همین منزل که ۵ صبح، جمعیت موج می زد. جمعیت زیادی آمدند و تشییع به سمت خیابان آزادی تا سر خیابان استاد معین ادامه داشت. پیکر را آوردند و به دست مردم دادند. حدود ساعت ۸ صبح رسید به مسجد صادقیه در خیابان خوش. در خیابان خوش، آیت الله امامی کاشانی بر پیکرشان نماز خواندن. خیلی برایم عجیب بود که تمام خیابان خوش و آذربایجان و خیابان‌های اطراف،‌ عکس سبز محمدرضا بود و بنرهای بزرگی زده بودند و در و دیوار پر شده بود.

مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! + عکس

فرمانده بسیج مساجد آنجا می گفتند که باورتان نمی شود خیلی از جوان هایی که فکر نمی کردیم پایشان در مسجد باز شود به واسطه عکس محمدرضا به مسجد آمدند. می گفتند مگر ممکن است جوانی با این مدل موی خامه‌ای و با این مدل لباس آستین کوتاه برود و شهید مدافع حرم بشود؟! چطور شده که این تا آنجا رفته؟!

می گفتند آنقدر پذیرش بسیج داشتیم و جوان‌ها به ما مراجعه می کردند که بروند آموزش ببینند و به سوریه بروند.

**: در جاهای مختلف‌، این تی‌شرت تن آقامحمدرضا هست… حتی در زیارت حضرت عبدالعظیم هم همین تی‌شرت را پوشیده اند.

مادر شهید: بله، این عکس برای یک هفته قبل از اعزام است که خانوادگی به زیارت رفتیم. به قول شما،‌ معنویتی که در وجود محمدرضا بود از تیپ و ظاهرش فراتر بود.

**: حتی در سیر عکس‌های آقامحمدرضا هم می شود تشخیص داد که متحول شده اند و آماده شده اند برای شهادت.

مادر شهید: به نظر من این ها کسانی هستند که ندا و صدای امام حسین علیه السلام را می شنوند. محمدرضا اینطوری بود.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! + عکس
شهید دهقان امیری با تی‌شرت سبز و موهای اتوکشیده…



منبع خبر

مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! + عکس بیشتر بخوانید »

پاسخ داعشی‌ها به تماس همسر سردار +‌ عکس

پاسخ داعشی‌ها به تماس همسر سردار +‌ عکس



سردار شهید حاج مراد عباسی فر - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق گمنامیِ سردار شهید، حاج مرادعلی عباسی‌فر، انگیزه اصلی ما در شکل‌گیری این گفتگو بود. سرداری که از یاران قدیمی حاج قاسم سلیمانی بود و داغ شهادت او تا آخر عمر با سید شهدای مقاومت همراه ماند.

حاج مراد، شیرمردی کرمانشاهی بود از ۱۵ سالگی به میدان نبرد رفت و حتی بازنشستگی هم نتوانست او را خانه‌نشین کند. در ۵۳ سالگی آنقدر در خط مقدم نبرد با تکفیری‌ها ماند و جنگید تا در ۱۶ فروردین ۱۳۹۶ به شهادت رسید و پیکرش به دست تکفیری‌ها افتاد.

حالا از او یادی به جا مانده و مزاری خالی که در انتظار پیکر پاک اوست…

قسمت اول و دوم گفتگو را هم بخوانید:

داعشی‌ها به تبلت حاج مراد هم رحم نکردند! +‌ عکس

افتخار داعش به شکار فرمانده نزدیک به حاج قاسم +‌ عکس

همسر بزرگوار شهید عباسی‌فر و پسر عزیزشان آقاعلیرضا در خانه باصفایشان و در یکی از آخرین روزهای خردادماه، میزبان ما شدند و حدود دو ساعت به سئوالات ما پاسخ دادند. آنچه در ادامه می‌خوانید، حاصل این همکلامی است…

**: در تماس آخر حاج آقا نکته خاصی هم داشتند؟

همسر شهید: مطلب خاصی نگفتند. اتفاقا مدتی بود که کتفم درد می کرد و به فیزیوتراپی می رفتم. مدتی که رفته بودند، آنقدر که مشغول بودند، یادشان نبود اما آن شب سراغش را گرفتند و حالم را پرسیدند. من هم گفتم خدا را شکر.

چیزی که برای من خیلی عجیب بود، آخر صحبت، دقیقا یک دقیقه سکوت کردند. نمی دانم چرا؟ من خودم علتش را نفهمیدم. بعدها با خودم گفتم حکایت آن یک دقیقه چه بود؟ احساس کردم چیزی می خواست بگوید اما نگفت. من هم سئوال نکردم.

پاسخ داعشی‌ها به تماس همسر سردار +‌ عکس

**: یعنی صدای تنفسشان می‌آمد و ارتباط تلفن قطع نشده بود…

همسر شهید: قطع نشده بود. بعد از آن یک دقیقه، حاج مراد خداحافظی کرد…

**: این تماس‌ها چند روز یکبار انجام می شد؟ مثلا مقید بودید که هر شب تماس بگیرید؟

همسر شهید: نه، اصلا اینطور نبود. اتفاق اوایل عید بود که به کنگاور رفته بودیم، متاسفانه شرایط طوری شد که یک هفته تماس نگرفتیم. ایشان هم نمی توانست تماس بگیرد. یک روز تماس گرفتیم و حاج مراد با پسرم علیرضا صحبت کرد. به من چیزی نگفت اما به علیرضا گله‌گی کرد که چرا به من زنگ نزدید؟ علیرضا هم گفته بود که ان شا الله برگشتی جبران می کنم. حاج مراد هم گفته بود: ‌اگر نبودم چه؟…

**: شما با توجه به این که حاج آقا نبودند، چه شد که به کنگاور رفتید؟

همسر شهید: ما هر سال برنامه ثابتمان این است که ایام عید به منزل مادرم می رویم. پدر و مادر هر دویمان در کنگاور هستند و ما طبق برنامه قبلی رفتیم.

**: فرمودید در آن یک هفته تماس برقرار نمی شد؟

همسر شهید: نه؛ متاسفانه مشغول عیددیدنی بودیم و حواسمان به دید و بازدیدها جلب شده بود. متاسفانه غفلت کردیم. بعد که تماس گرفتیم، باعث گله‌گی حاج‌آقا شده بود.

گاهی می گفت دلش خیلی برای علیرضا تنگ می شود. علیرضا آن روزها کلاس پنجم بود.

شهردار منطقه یک هم که به خانه‌مان آمد، پرسید: واقعا دلتان برای حاج آقا تنگ می شد؟… من هم گفتم:‌ مگر ما انسان نیستیم؟ مگر می شود دل‌مان تنگ نشود؟… یک سری هم گفته بودند که مدافعان حرم از خانواده‌هایشان بریده‌اند و محبت و احساسی نسبت به خانواده ندارند در صورتی که محبت و علاقه‌شان اگر بیشتر نبود، کمتر هم نبود… اما متاسفانه یک سری این مطالب را درک نمی کنند و می گویند این‌ها احساس ندارند که مدام در مأموریت هستند.

پاسخ داعشی‌ها به تماس همسر سردار +‌ عکس
حاج مراد عباسی فر، نفر وسط به عنوان مربی رزمی

**: البته درک حال و هوای این مجاهدان هم کار سختی است و طبیعی است که قدرت فهم برخی به این مسائل نرسد… الحمدلله که علی‌آقا بزرگ شده اند و حسین‌آقا هم سر و سامان گرفته بودند اما برخی شهدای مدافع حرم در حالی به نبرد می رفتند که چند فرزند کوچک داشتند. مثل شهید سیدمحمد سجادی که ۶ فرزند قد و نیم قد داشت که بزرگترین‌شان ۹ ساله بودند.

شما هفته اول عید در کنگاور بودید؟

همسر شهید: بله.

**: پس هشت نه روز فاصله بود بین سفر شما و شهادت حاج آقا…

همسر شهید: بله؛ البته ناگفته نماند روز اول عید، روزه مستحبی دارد. دل من عجیب گرفته بود و فکر می کردم جنگ تمام شده و حیف است که حاج آقا به طریقی غیر از شهادت برود. همیشه می گفت: ‌نکند من در خواب سکته کنم و بمیرم؟!… می گفتم: این چه حرفی است می‌زنید؟ مدام نگران بود که در خواب و رختخواب بمیرد. من هیچ وقت برای شهادتشان دعا نکردم اما عجیب بود که آن سال به من الهام شده بود و با قلب شکسته از خدا خواستم و برای شهادتشان دعا کردم.

**: روزه گرفته بودید؟

همسر شهید: بله، با همان زبان روزه برای شهادتشان دعا کردم…

**: احتمالا همین رضایت شما باعث شد که به آرزویشان برسند…

همسر شهید: مادرم هم می گفت که چون تو راضی بودی، حاج مراد شهید شد.

**: در گفتگو با همسران شهدا این هم یکی از نکته‌هاست که شهادتشان آنقدر به تأخیر می افتد تا جایی که همسران، واقعا راضی بشوند…

همسر شهید: واقعا اگر شهید نمی شدند، ظلم در حقشان بود. تمام زندگی‌شان را تا نود درصد در مأموریت بودند. حتی وقتی در شهر هم بودند، مدام فعالیت می کردند و حیف بود که به راهی غیر از شهادت بروند…

شهید سید شفیع شفیعی که از اول دفاع مقدس با هم بودند، یک سال قبل از حاج مراد شهید شد. حاج آقا می گفت من خودم دیدم که به رگبار بسته شد و داعشی‌ها پیکر شهید را هم با خودشان بردند. ایشان هم از بچه‌های سپاه و از اهالی رودبار بودند.

زمانی که زلزله رودبار آمد، تنها خانه‌ای که تخریب نشد، منزل اینها بود چون از سادات عارف بودند. یکی از برادرانشان هم زمان جنگ شهید شده بود. از اول جنگ هم از دوستان قدیمی حاج مراد بودند.

حاج مراد، یک روز قبل از ظهر خوابیده بود که بیدار شد و گفت: سید شفیع را خواب دیده‌ام.

حاج مراد جابجا شده بود و سرداران مختلفی می خواستند که پیش آن ها برود و مردد بود که با کدام تشکیلات کار کند. سید شفیع در خواب به حاج مراد گفته بود: زودتر بیا…

من هم که داشتم خواب را می‌شنیدم، غبطه می‌خوردم و گریه می کردم.

پاسخ داعشی‌ها به تماس همسر سردار +‌ عکس
حاج مراد عباسی فر در کنار حاج قاسم سلیمانی

**: این خواب برای چه زمانی است؟

همسر شهید: قبل از اعزام آخر بود که این خواب را دیدند.

**: بعد از این که ساعت ۱۱ شب قبل از شهادت با حاج‌آقا تماس گرفتید، فردایش چه اتفاقی افتاد؟

همسر شهید: حاج مراد، چهارشنبه شهید شده بودند و ما تا پنجشنبه خبری نداشتیم.

 پسرم علیرضا در حال کار با تبلتش بود و من هم در آشپزخانه مشغول کار بودم. ناگهان دیدم که شروع کرد به گریه بلند. من تعجب کردم و اصرار داشتم بگوید چه شده تا برایش کاری کنم. آنقدر هق هق می کرد که نمی توانست حرف بزند. بالاخره تبلت را آورد و گفت:‌ مامان! بابا شهید شده…

حاج مراد دوستی داشت که خیلی شوخ بود. گاهی مطالبی در شبکه های اجتماعی منتشر می کرد که بقیه را بخنداند. مثلا یک بار نوشته بود که برای اعزام به سوریه، هر کسی خواست، به من مراجعه کند!

وقتی علی تبلتش را آورد و نشانم داد، خبر در گروه تلگرامی که حاج آقا عضوش بودند منتشر شده بود. علیرضا با سیم‌کارت حاج‌آقا کار می کرد و تلگرامشان مشترک بود. علیرضا به گروهی رفته بود که اعضایش نمی دانستند ممکن است ما هم این پیام‌ها را ببینیم.

علیرضا به طور اتفاقی داخل گروه رفته بود. عکس حاج مراد کنار آقای میثم مطیعی (مداح) را گذاشته بودند. زیرش هم نوشته بودند که حاج مراد شهید شده و شهادتش هم محرز است. وقتی من دیدم پیام را آن دوستِ شوخِ حاج‌آقا فرستاده، احساس کردم خواسته با بقیه دوستانش شوخی کند! برای همین بود که این خبر را باور نکردم.

بعد که دیدم علیرضا ناراحتی می کند، سریع با گوشی حاج آقا تماس گرفتم که ببینم علت انتشار این خبر و شوخی چه بوده؟ به فکرم هم نمی‌رسید که حاج مراد شهید شده باشد. وقتی زنگ زدم به گوشی حاج آقا دیدم یک نفر از آنور خط، عربی حرف می زند و من متوجه حرف‌هایش نمی شدم. گویا گوشی حاج آقا به دست داعشی‌ها افتاده بود و یکی از آن‌ها گوشی را جواب داده بود. چون همزمان با بردن پیکر حاج آقا،‌ گوشی و تبلتشان را هم با خودشان بوده بودند.

چون خط روی خط زیاد می شد، من فکر کردم مشکل از ارتباط است. برای بار دوم هم یک نفر گوشی را برداشت که عربی صحبت می کرد. دوباره حرفش را نفهمیدم و گوشی را قطع کردم. بار سوم که تماس گرفتم، دیگر کسی جواب نداد. من هنوز هم فکر می کردم خطوط با هم قاطی شده.

گذشت تا روز جمعه که دو روز از شهادت حاج مراد گذشته بود.

پاسخ داعشی‌ها به تماس همسر سردار +‌ عکس
حاج مراد عباسی فر در مأموریت به اروپا

**: در فاصله پنجشنبه تا جمعه، هیچ کدام از رفقای حاج آقا با شما تماس تلفنی نگرفتند؟

همسر شهید: اصلا. البته همسایه‌ها اطلاع داشتند اما تاکید کرده بودند که شما چیزی نگویید تا از طرف محل کار به طور رسمی به خانواده خبر بدهند. حتی یکی از دوستانش با حاج آقا در سوریه بود اما اطلاعی به ما ندادند.

صبح جمعه، پدر شوهرم تماس گرفت و گفت: عکس حاج مراد را در موبایل‌ها پخش کرده اند و می گویند شهید شده. من هم گفتم نه؛‌ الکی است.

**: چه کسی به پدرِ حاج آقا گفته بود؟

همسر شهید: یکی از دوستان پسر برادرشوهرم عکس را می بیند و برای ایشان ارسال می کند. ایشان هم می برد و عکس را به پدربزرگش می دهد و می گوید:‌ ببین؛ عمو شهید شده!

**: پس آن‌ها هم شوکه شده بودند و باور نمی کردند که چنین اتفاقی افتاده باشد.

همسر شهید: بله؛ من هم می گفتم چنین چیزی نیست. عصر جمعه بود که همسایگان آمدند و غروب جمعه بود که سردار چیذری به همراه چند سردار دیگر آمدند و خبر شهادت را دادند و گفتند محرز شده.

البته قبل از این که از طرف سپاه به خانه‌مان بیایند، من خبر شهادت را از همسایه‌ها گرفته بودم.

**: اولین نفری که خبر را به شما گفت، چه کسی بود؟

همسر شهید: پسر بزرگم اینجا بود. یکی از دوستانش زنگ زد به خط حاج‌آقا که دست علی‌رضا بود. وقتی این تماس‌ها گرفته شد ما مشکوک شدیم. آقای عبدی که با حاج آقا به سوریه رفته و به تازگی برگشته بودند؛ حسین ‌آقا را صدا کرده بود و خبر را داده بود و تاکید داشت که خبر را به کسی نگویید.

دختر خواهرشوهرم به منزل ما آمدند. به خاطر بازی بچه‌ها، خانه‌مان کمی شلوغ بود. همراه همسرشان ظهر جمعه،‌ سرزده آمدند خانه‌مان. از حال حاج ‌آقا پرسیدند و همینطور که صحبت می کردند، من باز هم مشکوک شدم. کم‌کم دختر خواهرشوهرم عکس‌هایی را آورد و نشان عروسم داد. عروسم هم بی‌قراری می کرد. من هم گفتم: اصلا شلوغ نکنید. اگر هم حاجی  شهید شده باشد، خوشا به سعادتش. باید خدا را شکر کنی که حاج مراد شهید شده.

وقتی آنها از خانه‌مان رفتند، بعد از ظهرش همسایه‌ها آمدند و غروب هم سرداران سپاه آمدند…

**: پس شکر خدا شما آمادگی روحی‌اش را داشتید و خبر را به خوبی پذیرفتید.

همسر شهید: ما از اول هم آمادگی‌اش را داشتیم چون همه‌اش به قول حاج قاسم، در سرما و گرما، تمام زندگی‌اش را وقف کردند.

پاسخ داعشی‌ها به تماس همسر سردار +‌ عکس

**: عکسی که حاج‌آقا با حاج قاسم سلیمانی دارند، بعد از شهادتشان به دست شما رسید؟

همسر شهید: بله؛ اولین بار داعشی‌ها این عکس را منتشر کردند. سردار چیذری می گفتند در اتاق بودیم که حاج قاسم آمدند داخل و گفتند کسی نمی خواهد با ما عکس بگیرد؟‌ شهید نعمایی هم تازه به شهادت رسیده بودند و عکسشان روی دیوار بود. آنجا بود که حاج آقا با حاج قاسم عکس مشترک گرفتند که برای یک ماه قبل از شهادتشان یعنی حدود اسفندماه ۱۳۹۵ است.

**: از وسائل حاج آقا چیزی برگشت؟

همسر شهید: فقط لباس‌هایشان که در عقبه گذاشته بودند برگشت.

**: از سال ۶۵ شما آمادگی خبر شهادت حاج‌آقا را داشتید. فکر می کردید که پیکرشان برنگردد؟ چون تحمل این اتفاق از خود شهادت سخت‌تر است… تصورش برای ما که غیرممکن است…

همسر شهید: ما پذیرفته‌ایم. من اعتقادم این است که اصل، آن روحشان بود که پرواز کرد و حالا این جسم خاکی هر جایی که باشد، فرقی نمی کند. پدر شوهرم خیلی بی‌قراری می کرد و الان هم می گوید حاضرم هر چیزی که بخواهند را بدهم، فقط پیکر پسرم برگردد اما من چنین اعتقاد ندارم.

پسر من کم سن و سال بود و به من می گفت: به نظرم اگر بابا آنجا باشد، بهتر است چون ائمه به ایشان سر می زنند اما اگر بیایند اینجا… به هر حال توکلمان به خداست و هر چه که رضای خدا باشد.

پاسخ داعشی‌ها به تماس همسر سردار +‌ عکس
حاج مراد عباسی فر در دوران دفاع مقدس

**: حسین‌آقا چه حس و حالی داشتند؟

همسر شهید: خیلی گریه می کرد.

**: پس شما باید ایشان و علی آقا را هم آرام می کردید… اینطور که معلوم است، شما صبورترین بودید…

همسر شهید: شکر خدا علیرضا هم مقاوم بود. تقریبا یک ماه قبل از شهادت حاج آقا، یک بار می خواست بخوابد، گریه می کرد و خیلی هم با کتاب شهدا انس داشت و آن‌ها را می خواند. مثل کتاب شهید ابراهیم هادی و بقیه شهدا. یک شب قبل از این که بخوابد، خیلی گریه کرد. گفتم: علی جان برای چه گریه می کنی؟ گفت: ‌اگر بابا شهید بشود من چه کار بکنم؟ گفتم: ‌باید خدا را شکر کنی. این افتخاری است که نصیب خانواده ما می شود… اما بعد از شهادت حاج آقا خیلی صبور بود اما برادرش حسین، خیلی بی‌تابی می کرد.

**: هنوز هم همانطوری هستند؟

همسر شهید: بله؛ هنوز هم گاهی بی‌تابی می کند…

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

پاسخ داعشی‌ها به تماس همسر سردار +‌ عکس
حاج مراد عباسی فر، نفر وسط به عنوان مربی رزمی



منبع خبر

پاسخ داعشی‌ها به تماس همسر سردار +‌ عکس بیشتر بخوانید »

کتابخوانیِ «اسدالله» وسط میدان جنگ

کتابخوانیِ «اسدالله» وسط میدان جنگ



شهید مدافع حرم اسدالله ابراهیمی

گروه جهاد و مقاومت مشرق- اسدالله ابراهیمی سال ۱۳۵۱ در تهران به دنیا آمد.۱۶ سال بیشتر نداشت که برای حضور در دفاع مقدس با دستکاری شناسنامه اش راهی جبهه شد.

سال‌ها بعد وقتی که فهمید خواهرش به بیماری کلیوی مبتلا شده و نیاز به پیوند کلیه دارد،‌ یک کلیه‌اش را به خواهرش اهدا کرد.

پس از جنگ در برنامه‌های فرهنگی و اعتقادی از مربیان مسجد محل (مهرآباد جنوبی؛ شهرک فردوس) بود. سال ۷۴ معاون فرهنگی پایگاه بسیج شد. سال ۱۳۸۱ ازدواج کرد که حاصل این ازدواج ۲ فرزند به نام‌های حسین و زینب است.

وی از جمله کسانی بود که در فتنه ۸۸ در خط مقدم دفاع از انقلاب و رهبری در میدان حاضر شد. اسدالله ابراهیمی تحصیلاتش را تا مقطع لیسانس ادامه داده و کارشناسی حسابداری خوانده بود. او در کارخانه پارس خودرو مشغول به کار بود که با آغاز جنگ سوریه تمام تلاشش را برای حضور در سوریه کرد تا اینکه در بهمن‌ماه سال ۹۴ به این کشور اعزام شد. او از فرماندهان لشکر فاطمیون در منطقه بود اما آنقدر متواضع بود که حتی همکارانش تا لحظه شهادت نمی‌دانستند او فرمانده بوده است.

گفتگو با همسر شهید ابراهیمی را نیز در اینجا بخوانید:

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس

نقشه عجیب برای عدم اعزام یک مدافع حرم!

اسدالله ابراهیمی سرانجام در ۲۷ خردادماه سال ۹۵ در شهر حلب سوریه به شهادت رسید، در حالی که پیکرش برای همیشه در منطقه ماند و تروریست‌های جبهه النصره از تحویل پیکر مطهر شهید خودداری کردند. تنها مزار یادبودی به نام وی در قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران اختصاص یافت. کتاب «بهار، آخرین فصل» درباره زندگی این شهید عزیز توسط انتشارات روایت فتح منتشر شده است.

آنچه در ادامه می‌خوانید، حاصل گفتگو با جناب آقای محمد برزگر، از همرزمان شهید اسدالله ابراهیمی است.

*آرامش خدایی

یک شب اعلام آماده باش کردند و قرار شد فوری به منطقه اعزام شویم.

تجهیزات را برداشته و سوار بر ماشین‌ها راهی محل درگیری شدیم، اسدالله عقب تویوتاکنار من نشسته بود. استرس داشتم در فکر این بودم که چه اتفاقی رخ می دهد؟ و برای ما چه اتفاقی می افتد؟ نگاهم را به سمت اسدالله چرخاندم، آرام بی سر صدا زیر لب ذکر ذکر می گفت. یک لحظه از حالت مضطرب خودم خجالت کشیدم و به حال اسدالله غبطه خوردم برایم عجیب بود که چه طور در آن ساعات پر استرس و حساس اسد بی‌دغدقه ذکر می گوید و فارغ از هیجان کاذب امثال من است. خیلی قلب آرامی داشت. هیچ چیز نمی توانست آن آرامش خدایی را به هم بزند.

کتابخوانیِ «اسدالله» وسط میدان جنگ

*کتابخوانی اسدالله

بعضی از کارهای اسدالله برایم خیلی عجیب به نظر می رسید، مثل مطالعه اش در زمان فراغت! کتاب چهل حدیث امام خمینی(ره) و را هر وقت فرصت می شد باز کرد و مطالعه می کرد!

تصور من از یک نیروی نظامی چیز دیگری بود، باید همیشه آماده نبرد باشد.

اما خواندن کتاب‌های اخلاقی در منطقه عملیاتی کمی عجیب بود!

کم‌کم کتابخوانی اسدالله ما را وسوسه کرد و با یکی دیگر از دوستان نوبتی کتاب را از اسد می گرفتیم و مشغول مطالعه می شدیم.

تأثیر احادیث آن کتاب را به خوبی می شد در رفتارهای اسدالله دید می خواند و عمل می کرد….

به نظرم مطالعه کتاب‌های اخلاقی کمک زیادی به اسدالله برای دل کندن از زرق و برق دنیا کرد.

* روحیه کار تیمی

حضور در منطقه عملیاتی یعنی زندگی جمعی و کار تیمی کردن. ما جمعی بودیم که باید با هم غذا می خوردیم. می خوابیدم. نماز می خواندیم و به عملیات می رفتیم.

خب همه این کارها نیاز به یک روحیه کار تیمی کردن داشت همیشه در جمع هستند افرادی که روحیه انجام برخی از کارها را ندارند مثل تقسیم غذا یا شستن ظروف  و نظافت محل اسکان…

اسدالله روحیه کار تیمی فوق‌العاده‌ای داشت. طوری بود که اکثر کارهای محل اسکان را خودش داوطلبانه انجام می داد بدون اینکه برای خودش شأن و شخصیتی قائل باشد. بلند می شد و صبحانه و ناهار افرادی را تهیه می کرد که شاید جای برادر کوچکتر او بودند و سال‌ها با هم اختلاف سنی داشتند. اسدالله زمانی که یک رزمنده کوچک در دفاع مقدس بود شاید خیلی از بچه‌هایی که امروز با شور و شوق به آن‌ها خدمت می کرد به دنیا نیامده بودند!

کتابخوانیِ «اسدالله» وسط میدان جنگ

*چه کسی شهید می شود؟

بسیار متواضع و فروتن بود. به سختی خاطره‌ای از زمان جنگ تعریف می کرد اما زمانی که با اصرار ما لب به سخن بازی می‌کرد کلی شور و هیجان در خاطراتش بود.

با احتیاط خاطرات را بیان می کرد که مبادا  نقش خود یا حضورش را در جبهه پررنگ کند. در واقع بیش‌تر از  مظلومیت رزمنده‌ها می گفت، از سختی‌های دوره جنگ، سختی‌هایی که موجب شده بود اسدالله تبدیل به فولاد آبدیده شود! هر وقت به خاطره رفقای شهیدش می رسید بغض می کرد و اشک هایش را کنترل می کرد، می شد حرارت درون قلبش را حس کرد. آتشی که سال‌ها او را سوزانده بود و بر این غم بزرگ صبر کرده بود. فشاری که اسدالله از درون تحمل می کرد برای ما کاملا ملموس و واضح بود!

اگر از  ما شصت نفری که در آن گردان بودیم می پرسیدند چه کسی شهید می شود و لیاقت شهادت دارد، بی معطلی همه می گفتند: اسدالله ابراهیمی

*محدود به خانواده نمی‌شد

علاقه زیادی به خانواده‌اش داشت و این علاقه را پنهان نمی کرد.

اگر می توانست هر روز با خانواده تماسی می گرفت و جویای احوال آن ها می شد.

از خاطرات حسین و شیطنت‌هایش برایمان تعریف می کرد.

محبت و علاقه اسد محدود به خانواده اش نمی شد و همه بچه‌های گردان مثل خانواده خود می دانست. با لحن تند و بی‌ادبی با بچه‌ها صحبت نمی کرد! به همه احترام می گذاشت گردان ما شصت نفر نیرو داشت. اسد هم را مثل برادر خود می دانست و با تمام وجود به آن ها خدمت می کرد. روابط عمومی بالایی داشت و فوری به همه گرم می گرفت، این هم حاکی از روح بزرگ او بود.

کتابخوانیِ «اسدالله» وسط میدان جنگ

*اسد هجوم

هر مسئولیتی را که به او می دادند بدون چون چرا می پذیرفت. تخصص اصلی‌اش آر پی چی‌زنی بود اما در مواقعی که نیازش داشتند هرکاری از دستش بر می آمد انجام می داد.

بسیار نترس و شجاع بود و بارها شاهد رشادت‌هایش در میدان نبرد بودیم. همیشه جلودار بچه‌ها بود و خط شکنی می کرد و در مواجعه با دشمن سر از پا نمی شناخت. تجربه دفاع مقدس در جنگ سوریه خیلی به کمکش آمد و از او یک فرمانده با تدبیر ساخته بود. از نوع سلاح گرفتن در دست، تاکتیک‌های انفرادی و تدابیرش می شد فهمید که او یک نیروی کار کشتئه نظامی است و دارای تجربیات گران‌بهایی است. لحظه‌ای به عقب‌نشینی و پشت کردن به دشمن فکر نمی کرد. آنقدر بی باک بود که او را اسد هجوم صدا می زدیم!

*حال خوبی داشت

عصر دلگیری بود، از بچه‌ها خواستم باهم در روستا قدم بزنیم تا حال و هوایمان عوض شود، هیچ کس استقبال نکرد. تنها کسی که روی من را زمین نینداخت اسدالله ابراهیمی بود.

با هم در روستای بلال قدم زدیم، بر اثر هجوم تکفیری‌ها در روستا تخریب شده بود و خالی ازسکنه بود. تقریبا ۴۵ دقیقه با هم قدم زدیم و از همه جا و همه چیز صحبت کردیم. آن قدر راه رفتیم که از روستا خارج شدیم و به ایست بازرسی نیروهای سوری رسیدیم. بعد از احوال پرسی، باهم عکس یادگاری گرفتیم و به سمت محل اسکان برگشتیم.

سرخی خورشید در آسمان و دشت‌های وسیع آنجا پهن شده بود و کم‌کم به غروب دلگیر آن روز نزدیک می شدیم….

اسدالله حال خوبی داشت و فرازهایی از دعای کمیل را زیر لب زمزمه می کرد…

شیطنت کردم و خواسته از این حال هوا خارجش کنم، گفتم: آقا اسد! اینجا بایست تا عکسی از تو بگیریم… لبخندی زد و ژست خوبی گرفت؛ من هم شروع به عکاسی کردم. بعد از تماشای عکس خیلی خوشش آمد و گفت این عکس‌ها به درد شهادت می خورد!

چند قدم جلوتر ایستادم و هدفی را مشخص کرد برای تیراندازی….

دوربین را روشن کردم و از تیراندازی اسدالله فیلم گرفتم. همه تیرها به هدف خورد. خودش از هدف‌گیری دقیقش لذت برد و من موفق شدم او را از فاز عرفانی چند دقیقه قبل خارج کنم.

کتابخوانیِ «اسدالله» وسط میدان جنگ

* امیدت به خدا باشد

بر اثر یک اتفاق حال روحی من به هم ریخته بود. رفتم در اتاق و گوشه‌ای کز کردم. اسدالله آمد جویای حالم شد.

گفت: چی شده محمد؟

هیچی اعصابم خورده ناراحتم…

چند دقیقه‌ای با من صحبت کرد، حرف‌های به دل می نشست.

ببین محمد جان اگر از دست بنده‌های خدا ناراحتی و کسی ناراحتت کرده، اصلا مهم نیست… دنیا همین است، اگر امیدت به خدا باشد و فقط او را برای خودت داشته باشی همه چی درست می شود….

قلبم آرام گرفت و کم‌کم حالم خوب شد وجود اسدالله برای ما در اوج سخت‌ترین فشارها واقعا آرام بخش بود حالمان را خوب می کرد.

همه ویژگی مهمی که برای مجاهد فی سبیل الله بتوان شمرد، اسدالله همه را داشت…

*مرتضی اسدی



منبع خبر

کتابخوانیِ «اسدالله» وسط میدان جنگ بیشتر بخوانید »

لحظه شهادت کلام آخرش «یا حسین» بود

لحظه شهادت کلام آخرش «یا حسین» بود



شهید محمود بهشتی

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، ۲۹ بهمن‌ماه ۹۶ بود که یک فروند هواپیمای ATR شرکت هواپیمایی آسمان تهران با کوه دنا برخورد کرد. پاسدار شهید محمود بهشتی به‌عنوان سر تیم امنیت پرواز در این پرواز حضور داشت و به درجه رفیع شهادت نایل آمد.

به مناسبت سومین سالگرد شهادت وی، برخی خاطرات خواندنی و شنیدنی شهید محمود بهشتی از زبان برادرش آقای مجید بهشتی را مرور می‌کنیم:

لحظه شهادت کلام آخرش «یا حسین» بود

در آرزوی شهادتِ کربلایی

اوایل اسفند ۹۶ بود، چند روز از حادثه سقوط هواپیما گذشته بود که یکی از همکاران محمود برای عرض تسلیت آمده بود درب منزل مادرمان.

بنده خدااشک میریخت و خیلی ناراحت بود. گفت: تحمل ندارم به داخل منزل بیایم و مادر شهید را ببینم. همین طور که‌گریه می‌کرد، گفت: دو هفته پیش کربلا بودم، قبل از رفتن از همکاران خداحافظی می‌کردم. وقتی با محمود خداحافظی کردم بهم گفت: برای من خیلی دعا کن، بگو آقا منم مثل خودت با بدن قطعه‌قطعه شهید بشوم.

آن آقا دیگه نمی‌توانست حرف بزند.‌گریه امانش را برید. بعد از چند دقیقه گفت: فکر نمی‌کردم امام حسین(ع) اینقدر زود جوابش را بدهد.

لحظه شهادت کلام آخرش «یا حسین» بود

عاشق و شیفته امام حسین(ع)

محمود از زمان کودکی عاشق و شیفته امام حسین(ع) بود. یادم می‌آید از سن حدوداً سیزده سالگی با بچه‌های کوچه هیئت نوجوانان راه انداخته بود و در تمام طول سال مراسم برگزار می‌نمودند.

محمود مقید بود که هیچ وقت هیئت رفتنش ‌ترک نشود. زمانهایی بود که با وجود پنج، شش پرواز پشت‌سر هم و در حالی که کاملاًً مشخص بود شدیداً نیاز به استراحت دارد، اما هرجور که بود خودش را به مراسم

هیئت می‌رساند.

لحظه شهادت کلام آخرش «یا حسین» بود

خدمتِ خالص و مخلص و بی‌ریا  

خواهرزاده‌ام که هم‌سن با محمود است و دوست و همکلاسی بودند، تعریف کرد در دوران کودکی در ایام محرم، محمود هر کاری که شاید بقیه خیلی راغب نبودند را انجام می‌داد؛ مثل هل دادن چرخ حامل موتور برق یا گرفتن چوب حامل لامپ مهتابی و….

یعنی از کودکی خالص و مخلص و بی‌ریا بود.

فدای لب تشنه‌ات یا حسین(ع)

باز خواهرزاده محمود تعریف می‌کند که روز عاشورا محمود کفشش را درمی‌آورد و پابرهنه همراه دسته می‌رفت و چون عاشورا روزه آب می‌گرفت در طول مسیر که مردم نذورات پخش می‌کردند، چیزی نمی‌خورد و تشنه لب مسیر را می‌رفت و می‌آمد.

لحظه شهادت کلام آخرش «یا حسین» بود

شفای امام حسینی

محمود حدوداً هجده ساله که بود، مادرمان در اثر سکته مغزی حال خوبی نداشت و با آنکه شدیدا تحت درمان بود، تقریباً امیدی به بهبودی‌اش نبود. با وجود آنکه وسعت خانه مناسب هیئت نبود، محمود که خیلی هیئتی و امام حسینی بود به نیت شفای مادر مراسم هفتگی را به جای محل همیشگی هیئت در خانه خودمان برگزار کرد. محمود در هیئت شور و حال عجیبی داشت به نحوی که آن‌قدر سینه زده بود کف دست‌ها و سینه‌اش کاملاًً سرخ شده بود و صدایش درنمی‌آمد. یکی دو روز بعد، حال مادر کم‌کم رو به بهبودی گذاشت و شکر خدا امام حسین به نیت پاک محمود پاسخ داد.

زیارت عاشورای خالصانه

حدود دو یا سه سال قبل از شهادت محمود، یک روز با یکدیگر در مسجد محل در ایام محرم برای مراسم رفته بودیم. محمود در تمام لحظات انگار در یک دنیای دیگری سیر می‌کرد. خیلی با توجه و خالصانه زیارت عاشورا می‌خواند و لحظه‌ای ‌اشک چشمانش خشک نمی‌شد. موقعی که مداح روضه می‌خواند با شدت غیرقابل وصفی‌گریه می‌کرد، طوری که کسی کنارش نشسته باشد، از ‌گریه او گریه‌اش می‌گرفت.

همیشه تا آخرین لحظه مراسم حضور داشت و در شور و سینه‌زنی و هروله سنگ تمام می‌گذاشت. همیشه یک گوشه بسیار ساده و بی‌ریا عزاداری می‌کرد. آن‌قدر با خلوص عزاداری می‌کرد که اصلاً حواسش به بقیه نبود.

لحظه شهادت کلام آخرش «یا حسین» بود

سلام دادن خالصانه به امام حسین(ع)

داداش محمود بعد از ادای نمازهای واجب، زمانی که از سر سجاده بلند می‌شد با یک خلوص عجیبی به امام حسین(ع) سلام می‌داد و تعظیم می‌کرد. به والله یک وقت‌هایی آرزو می‌کنم کل دنیا و آخرتم را بدهم و آن حالت محمود را تجربه نمایم.

همیشه یا حسین(ع) می‌گفت

هر کسی در لحظات بحرانی یک چیز خاصی را به زبان می‌آورد. محمود ورد خاصش «یا حسین» بود. با توجه به روحیاتش مطمئنم در لحظه شهادت هم کلام آخرش «یا حسین» بود.

چند روز بعد از تحویل پیکر محمود، یک انگشتر که موقع شهادت دستش بود از طرف پزشک قانونی یاسوج برایمان پست شد. انگشتر آسیب‌دیده بود اما چون خیلی برایمان ارزشمند است با کمک یک جواهرساز ماهر مرمت شد و به‌عنوان یادگاری ارزشمند نگهداری می‌کنم. بر روی انگشتر نام مقدس «یا حسین» حک شده است.

لحظه شهادت کلام آخرش «یا حسین» بود

باید شهید بود تا شهید شد

بعد از شهادت محمود می‌فهمم که استاد اخلاق بود و خاضعانه و بی‌تکلف درس می‌داد.

واقعاًً شهادت لیاقت می‌خواهد. به قول شهید سلیمانی آدم باید شهید باشد تا شهید بشود.

من اقرار می‌کنم با صدای بلند که سی سال با شهید بودم اما نشناختمش.

تمام حرکات و سکناتش درس بود.

منِ کمترین واقعاًً نمی‌دونم چه جوری بیانش کنم.

خوشا به حالش.

خوشا به حالش…. ‌

گوش دادن به صحبت‌های برادر شهید و مطالعه زندگینامه شهید که قبلاًً در روزنامه کیهان منتشر گردیده است، این مطلب را به ذهن متبادر می‌نماید که:

شهید محمود بهشتی، شهیدی است که آن قدر امام حسینی و شهیدانه زندگی کرد تا سرافرازانه شهید شد و به سید و سالار شهیدان پیوست.

*کامران پورعباس

به مناسبت سومین سالگرد شهادت وی، برخی خاطرات خواندنی و شنیدنی شهید محمود بهشتی از زبان برادرش آقای مجید بهشتی را مرور می‌کنیم:

لحظه شهادت کلام آخرش «یا حسین» بود

در آرزوی شهادتِ کربلایی

اوایل اسفند ۹۶ بود، چند روز از حادثه سقوط هواپیما گذشته بود که یکی از همکاران محمود برای عرض تسلیت آمده بود درب منزل مادرمان.

بنده خدااشک میریخت و خیلی ناراحت بود. گفت: تحمل ندارم به داخل منزل بیایم و مادر شهید را ببینم. همین طور که‌گریه می‌کرد، گفت: دو هفته پیش کربلا بودم، قبل از رفتن از همکاران خداحافظی می‌کردم. وقتی با محمود خداحافظی کردم بهم گفت: برای من خیلی دعا کن، بگو آقا منم مثل خودت با بدن قطعه‌قطعه شهید بشوم.

آن آقا دیگه نمی‌توانست حرف بزند.‌گریه امانش را برید. بعد از چند دقیقه گفت: فکر نمی‌کردم امام حسین(ع) اینقدر زود جوابش را بدهد.

لحظه شهادت کلام آخرش «یا حسین» بود

عاشق و شیفته امام حسین(ع)

محمود از زمان کودکی عاشق و شیفته امام حسین(ع) بود. یادم می‌آید از سن حدوداً سیزده سالگی با بچه‌های کوچه هیئت نوجوانان راه انداخته بود و در تمام طول سال مراسم برگزار می‌نمودند.

محمود مقید بود که هیچ وقت هیئت رفتنش ‌ترک نشود. زمانهایی بود که با وجود پنج، شش پرواز پشت‌سر هم و در حالی که کاملاًً مشخص بود شدیداً نیاز به استراحت دارد، اما هرجور که بود خودش را به مراسم

هیئت می‌رساند.

لحظه شهادت کلام آخرش «یا حسین» بود

خدمتِ خالص و مخلص و بی‌ریا  

خواهرزاده‌ام که هم‌سن با محمود است و دوست و همکلاسی بودند، تعریف کرد در دوران کودکی در ایام محرم، محمود هر کاری که شاید بقیه خیلی راغب نبودند را انجام می‌داد؛ مثل هل دادن چرخ حامل موتور برق یا گرفتن چوب حامل لامپ مهتابی و….

یعنی از کودکی خالص و مخلص و بی‌ریا بود.

فدای لب تشنه‌ات یا حسین(ع)

باز خواهرزاده محمود تعریف می‌کند که روز عاشورا محمود کفشش را درمی‌آورد و پابرهنه همراه دسته می‌رفت و چون عاشورا روزه آب می‌گرفت در طول مسیر که مردم نذورات پخش می‌کردند، چیزی نمی‌خورد و تشنه لب مسیر را می‌رفت و می‌آمد.

لحظه شهادت کلام آخرش «یا حسین» بود

شفای امام حسینی

محمود حدوداً هجده ساله که بود، مادرمان در اثر سکته مغزی حال خوبی نداشت و با آنکه شدیدا تحت درمان بود، تقریباً امیدی به بهبودی‌اش نبود. با وجود آنکه وسعت خانه مناسب هیئت نبود، محمود که خیلی هیئتی و امام حسینی بود به نیت شفای مادر مراسم هفتگی را به جای محل همیشگی هیئت در خانه خودمان برگزار کرد. محمود در هیئت شور و حال عجیبی داشت به نحوی که آن‌قدر سینه زده بود کف دست‌ها و سینه‌اش کاملاًً سرخ شده بود و صدایش درنمی‌آمد. یکی دو روز بعد، حال مادر کم‌کم رو به بهبودی گذاشت و شکر خدا امام حسین به نیت پاک محمود پاسخ داد.

زیارت عاشورای خالصانه

حدود دو یا سه سال قبل از شهادت محمود، یک روز با یکدیگر در مسجد محل در ایام محرم برای مراسم رفته بودیم. محمود در تمام لحظات انگار در یک دنیای دیگری سیر می‌کرد. خیلی با توجه و خالصانه زیارت عاشورا می‌خواند و لحظه‌ای ‌اشک چشمانش خشک نمی‌شد. موقعی که مداح روضه می‌خواند با شدت غیرقابل وصفی‌گریه می‌کرد، طوری که کسی کنارش نشسته باشد، از ‌گریه او گریه‌اش می‌گرفت.

همیشه تا آخرین لحظه مراسم حضور داشت و در شور و سینه‌زنی و هروله سنگ تمام می‌گذاشت. همیشه یک گوشه بسیار ساده و بی‌ریا عزاداری می‌کرد. آن‌قدر با خلوص عزاداری می‌کرد که اصلاً حواسش به بقیه نبود.

لحظه شهادت کلام آخرش «یا حسین» بود

سلام دادن خالصانه به امام حسین(ع)

داداش محمود بعد از ادای نمازهای واجب، زمانی که از سر سجاده بلند می‌شد با یک خلوص عجیبی به امام حسین(ع) سلام می‌داد و تعظیم می‌کرد. به والله یک وقت‌هایی آرزو می‌کنم کل دنیا و آخرتم را بدهم و آن حالت محمود را تجربه نمایم.

همیشه یا حسین(ع) می‌گفت

هر کسی در لحظات بحرانی یک چیز خاصی را به زبان می‌آورد. محمود ورد خاصش «یا حسین» بود. با توجه به روحیاتش مطمئنم در لحظه شهادت هم کلام آخرش «یا حسین» بود.

چند روز بعد از تحویل پیکر محمود، یک انگشتر که موقع شهادت دستش بود از طرف پزشک قانونی یاسوج برایمان پست شد. انگشتر آسیب‌دیده بود اما چون خیلی برایمان ارزشمند است با کمک یک جواهرساز ماهر مرمت شد و به‌عنوان یادگاری ارزشمند نگهداری می‌کنم. بر روی انگشتر نام مقدس «یا حسین» حک شده است.

لحظه شهادت کلام آخرش «یا حسین» بود

باید شهید بود تا شهید شد

بعد از شهادت محمود می‌فهمم که استاد اخلاق بود و خاضعانه و بی‌تکلف درس می‌داد.

واقعاًً شهادت لیاقت می‌خواهد. به قول شهید سلیمانی آدم باید شهید باشد تا شهید بشود.

من اقرار می‌کنم با صدای بلند که سی سال با شهید بودم اما نشناختمش.

تمام حرکات و سکناتش درس بود.

منِ کمترین واقعاًً نمی‌دونم چه جوری بیانش کنم.

خوشا به حالش.

خوشا به حالش…. ‌

گوش دادن به صحبت‌های برادر شهید و مطالعه زندگینامه شهید که قبلاًً در روزنامه کیهان منتشر گردیده است، این مطلب را به ذهن متبادر می‌نماید که:

شهید محمود بهشتی، شهیدی است که آن قدر امام حسینی و شهیدانه زندگی کرد تا سرافرازانه شهید شد و به سید و سالار شهیدان پیوست.

*کامران پورعباس



منبع خبر

لحظه شهادت کلام آخرش «یا حسین» بود بیشتر بخوانید »




منبع

seyede2014@

*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.

بیشتر بخوانید »