حضرت ابوالفضل

امیر سرتیپ آشتیانی

پاسداران انقلاب و جانبازان سرافراز طلایه‌داران اقتدار دفاعی هستند


به گزارش مجاهدت از گروه دفاعی امنیتی دفاع‌پرس‌، امیر سرتیپ «محمدرضا آشتیانی» وزیر دفاع و پشتیبانی نیرو‌های مسلح در پیامی سالروز ولادت باسعادت حضرت امام حسین (ع) روز پاسدار و فرخنده سالروز ولادت حضرت ابوالفضل العباس (ع) روز جانباز را گرامی داشت.

متن این پیام بدین شرح است:

فرخنده زادروز سومین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت، سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) به‌عنوان روز پاسدار از مفاهیم عمیق نظام اسلامی است که حقیقت آن را می‌توان در اندیشه ناب معمار کبیر انقلاب در زمینه تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی جستجو کرد.

ابتکار راهبردی حضرت امام خمینی (ره) در تأسیس سپاه در واقع ظرفیت‌سازی برای تضمین دفاع از انقلاب و پاسداری همه‌جانبه از استقلال، تمامیت ارضی، آرمان‌ها، امنیت و دستاورد‌های این انقلاب عظیم و تاریخ‌ساز با نقش‌آفرینی عاشورایی پاسداران برخاسته از متن مردم و انقلاب بود که در واقع نمایش حماسی پرورش‌یافتگان مکتب امام حسین (ع) و فرهنگ کربلایی طی دوران تکوین و پیروزی نهضت اسلامی به‌شمار می‌آید.

ترسیم و بازخوانی حیات سپاه پاسداران از آغاز انقلاب اسلامی سرشار از نقاط عطف شکوهمندی برای درخشش‌های بی‌نظیر این مجموعه منحصر به فرد در صحنه‌های مختلف به‌ویژه در میدان‌های بزرگ مقابله با تهدیدات سخت، نیمه‌سخت و نرم و همچنین کمک به توسعه و تعمیق انقلاب اسلامی در داخل و خارج و بازدارندگی برای کشور در چارچوب رسالت ذاتی و فلسفه وجودی سپاه و قانون اساسی است که می‌توان به مقاطع حساس و عبرت‌آموز دفاع مقدس هشت ساله، خنثی‌سازی فتنه‌ها و همچنین هماوردی موفق با تروریسم تکفیری و داعش در جبهه مقاومت اسلامی، عمران و آبادانی کشور و فعالیت‌های مردم‌یاری اشاره کرد.

ملت غیور و شریف ایران اسلامی بار‌ها دریافته‌اند و به طور عینی تجربه کرده‌اند که این مجموعه مؤمن، متعهد، ولایی و برخوردار از بصیرت دینی و انقلابی از عناصر اصلی و تعیین‌کننده در بقا و بالندگی انقلاب بوده و موجبات صلابت، اقتدار و مانایی نظام جمهوری اسلامی را فراهم آورده است.

پاسداران انقلاب اسلامی به یمن تجارب ارزشمند به دست آمده طی ۴۳ سال رویارویی مستمر با دشمنان انقلاب و نظام اسلامی از ظرفیت‌های بالنده و مطمئن برای جلوگیری از غافلگیری در برابر تحولات و رخداد‌های محتمل برخوردار بوده و تداوم حرکت جهشی و مقتدر به سمت افق آرمانی انقلاب و نیل به تمدن نوین اسلامی را در خود نهادینه نموده‌اند و در این مسیر متعالی به پشتوانه سرمایه اجتماعی متراکم و حمایت‌های مستحکم مردمی، فداکارانه و صادقانه از هیچ تلاشی دریغ نخواهند ورزید و نشان خواهند داد همچنان در منظومه دفاع از ارزش‌ها قرار داشته و طلایه‌داران اقتدار و بازدارندگی دفاعی ایران اسلامی هستند.

اینجانب میلاد باسعادت حضرت امام حسین (ع) روز پاسدار و فرخنده زادروز حضرت ابوالفضل‌العباس (ع) روز جانباز را به آحاد ملت ایران به‌ویژه فرماندهان، مدیران و کارکنان سپاه پاسداران و نیز جانبازان پرافتخار انقلاب اسلامی تبریک عرض نموده و با تجلیل از حماسه سازی‌های پرافتخار و ماندگار این عزیزان طی چهار دهه اخیر و پاسداشت یاد و خاطره و آرمان‌های بلند شهدای گرانقدر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به‌خصوص «سید شهدای مقاومت» سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی، موفقیت و سرافرازی این نهاد مقدس را ظل توجهات امام عصر (عج) و تحت تدابیر و زعامت داهیانه مقام معظم رهبری و فرماندهی معزز کل قوا حضرت امام خامنه‌ای عزیز (مدظله‌العالی) از خداوند بزرگ مسئلت می‌نمایم.

انتهای پیام/ 200

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

پاسداران انقلاب و جانبازان سرافراز طلایه‌داران اقتدار دفاعی هستند بیشتر بخوانید »

تغییر زمان مسابقات هفته های ۲۱ و ۲۲ و اعلام برنامه هفته ۲۳ لیگ برتر

تغییر زمان مسابقات هفته های ۲۱ و ۲۲ و اعلام برنامه هفته ۲۳ لیگ برتر



زمان مسابقات هفته های ۲۱ و ۲۲ لیگ برتر تغییر کرد و برنامه هفته ۲۳ لیگ برتر نیز اعلام شد.

به گزارش مجاهدت از مشرق، برنامه مسابقات به شرح زیر است:

هفته بیست و یکم: گرامیداشت روز احساس و نیکوکاری و ولادت با سعادت حضرت امام حسین (ع) روز پاسدار و حضرت ابوالفضل (ع) و روز جانباز

یکشنبه ۱۵ اسفند

پدیده مشهد- تراکتورتبریز- ساعت ۱۴:۳۰- ورزشگاه ثامن مشهد
مس رفسنجان- نفت مسجدسلیمان – ساعت ۱۵- ورزشگاه متعاقبا اعلام می گردد.
پیکان تهران- نساجی مازندران – ساعت ۱۵- ورزشگاه پاس قوامین تهران
آلومینیوم اراک -هوادارتهران – ساعت ۱۵- ورزشگاه امام خمینی(ره) اراک
فولاد خوزستان- ذوب‌آهن اصفهان – ساعت ۱۶- ورزشگاه شهدای فولاد اهواز
استقلال- گل‌گهر سیرجان- ساعت ۱۷:۳۰- ورزشگاه آزادی تهران
فولاد مبارکه سپاهان- فجرشهیدسپاسی شیراز – ساعت ۱۸- ورزشگاه نقش جهان اصفهان
صنعت نفت آبادان- پرسپولیس – ساعت ۱۹:۳۰- ورزشگاه تختی آبادان

هفته بیست و دوم: ولادت حضرت علی اکبر(ع) ور روز جوان و روز بزرگداشت شهدا و تاسیس بنیاد شهید انقلاب اسلامی

جمعه ۲۰ اسفند

ذوب‌آهن اصفهان- آلومینیوم اراک – ساعت ۱۵- ورزشگاه فولاد شهر اصفهان
گل‌گهر سیرجان- پیکان تهران – ساعت ۱۵- ورزشگاه شهید سردار سلیمانی سیرجان
نساجی مازندران –فولاد مبارکه سپاهان اصفهان – ساعت ۱۷- ورزشگاه امام رضا(ع) مشهد
نفت مسجدسلیمان- پرسپولیس – ساعت ۱۸- ورزشگاه شهید بهنام محمدی مسجدسلیمان
استقلال- صنعت نفت آبادان- ساعت ۲۰- ورزشگاه آزادی تهران
شنبه ۲۱ اسفند
هوادارتهران- مس رفسنجان – ساعت ۱۴- ورزشگاه پاس قوامین
تراکتوتبریز- فولاد خوزستان – ساعت ۱۵- ورزشگاه شهید سلیمانی تبریز
فجرشهیدسپاسی شیراز- پدیده مشهد – ساعت ۱۶- ورزشگاه حافظیه شیراز

هفته بیست و سوم؛ ولادت حضرت قائم(عج) و روز جهانی مستضعفان

پنجشنبه ۲۶ اسفند

آلومینیوم اراک – تراکتورتبریز – ساعت ۱۵- ورزشگاه امام خمینی(ره) اراک
فولاد خوزستان – فجرشهیدسپاسی شیراز – ساعت ۱۷- ورزشگاه شهدای فولاد اهواز
فولاد مبارکه سپاهان اصفهان- گل‌گهر سیرجان – ساعت ۱۷- ورزشگاه نقش جهان اصفهان
پرسپولیس- استقلال – ساعت ۱۹- ورزشگاه آزادی تهران

جمعه ۲۷ اسفند

نفت مسجدسلیمان – هوادارتهران- ساعت ۱۵- ورزشگاه شهید بهنام محمدی اهواز
پدیده مشهد –  نساجی مازندران  – ساعت ۱۵- ورزشگاه امام رضا(ع) مشهد
پیکان تهران- صنعت نفت آبادان – ساعت ۱۶- ورزشگاه پاس قوامین تهران
مس رفسنجان- ذوب‌آهن اصفهان- ساعت ۱۷- ورزشگاه متعاقبا اعلام میگردد

منبع: فارس

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

تغییر زمان مسابقات هفته های ۲۱ و ۲۲ و اعلام برنامه هفته ۲۳ لیگ برتر بیشتر بخوانید »

استفاد از تمامی ظرفیت سپاه و بسیج برای مقابله با کرونا/ امروز عزاداری ما خدمت به بیماران کرونایی است



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، سرلشکر حسین سلامی فرمانده کل سپاه صبح امروز در جلسه قرارگاه بهداشتی و درمانی امام رضا (ع) بسیج که در ستاد فرماندهی بسیج و به صورت ارتباط تصویر با فرماندهان سپاه‌های استانی برگزار شد، طی سخنانی ضمن تشکر از بسیجیانی که در اجرای طرح شهید سلیمانی تلاش می‌کنند، گفت: امروز علاوه بر شرایط خاص کرونا، در یک فضای جنگ روانی سخت دشمنان هستیم و دشمنان به دنبال القای ناامیدی در جامعه هستند، اما با حضور میدانی بسیجیان در خدمت رسانی به بیماران کرونایی و کمک به مردم این توطئه خنثی می‌شود.

بیشتر بخوانید:

سرلشکر سلامی: کسانیکه صدای‌شان پژواک آمریکاست در کشور جایگاهی ندارند

فرمانده کل سپاه افزود: بسیجیان با قدم گذاشتن در مسیر خدمت رسانی به بیماران کرونایی لبیک به فرمان رهبری گفتند که اجر آن کمتر از مجاهدان قیام عاشورا نیست.

سردار سلامی خطاب به فرماندهان سپاه‌های استانی گفت: از تمامی ظرفیت سپاه برای خدمت‌رسانی به مردم از جمله ناوگان موتوری و گردان‌های عاشورا برای تأمین مایحتاج خانواده‌های کرونایی، همچنین آشپزخانه‌های پادگان‌ها و مراکز سپاه برای پخت غذا برای خانواده‌های نیازمند استفاده شود.

وی افزود: در شهرها و روستاهایی که کمبود دارو وجود دارد داروخانه‌های سیار راه اندازی کنید تا مردم برای تأمین دارو نیاز به حضور در مراکز استان‌ها نداشته باشند.

وی خطاب به فرماندهان سپاه‌های استانی با تاکید به استفاده از تمامی ظرفیت سپاه و بسیج برای مقابله با کرونا و خدمت رسانی به مردم گفت: امروز عزاداری شما خدمت به بیماران کرونایی است و بسیجیان همانند حضرت ابوالفضل (ع) که در روز عاشورا علاوه بر جنگیدن آب رسانی می‌کرد، به مردم نیازمند و بیماران کرونایی خدمت رسانی کنند.

منبع: مهر



منبع خبر

استفاد از تمامی ظرفیت سپاه و بسیج برای مقابله با کرونا/ امروز عزاداری ما خدمت به بیماران کرونایی است بیشتر بخوانید »

ورود قاچاقی خانواده مدافع حرم به ایران! +‌ عکس

ورود قاچاقی خانواده مدافع حرم به ایران! +‌ عکس



شهید مدافع حرم فاطمیون، عباس حیدری - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق – همین چند روز پیش، زیر تیغ آفتاب ظهرگاهی تابستان، روبروی دانشگاه آزاد شهر پیشوا ایستاده بودیم که مردی میان‌سال با قامتی متوسط و نگاهی که برقش از پشت عینک قابل تشخیص بود، ما را از گرمازدگی نجات داد و به خنکای خانه‌اش در خیابان بالایی برد.

حاج خدابخش حیدری،  پدر شهید مدافع حرم فاطمیون، عباس حیدری، همراه با همسرش (مادر شهید) بدون فوت وقت، روی مبل‌های راحتی و ساده نشستند تا با دقت و جزئیات به سئوالات ما درباره پسرشان پاسخ بدهند. پسری که رزمنده‌ای کارکشته و حرفه‌ای بود و همسر و پسرش را به عشق دفاع از حرم گذاشت و رفت؛ پسری که با همسرش از ایران ردمرز شده بود اما اعتقادات مذهبی و شیعی‌اش را وسط سختی‌ها و در به دری‌های زندگی معامله نکرد؛ پسری که پدری پولدار داشت اما وقتی شور حرم به سرش افتاد، زن و زندگی آرام و مرفه در هرات را کنار گذاشت و قاچاقی خودش را به ایران رساند تا به سوریه برود؛ پسری که حالا در چند قسمت، این شمایید و این گفته‌های صادقانه و خواندنی مادر و پدرش حاج خدابخش حیدری.

قسمت اول و دوم و سوم این گفتگو را هم بخوانید:

دسته اسکناس دولت افغانستان روی تابوت شهدا!

روزی ۳۰۰ گرم گوشت برای نظامیان افغانستان!

تهمت دزدی اسلحه و قتل به مدافع حرم! +‌ عکس

**:‌ به عباس‌آقا اتهام زده بودند؟

پدر شهید: بله، اتهام بسته بودند که چند میل (قبضه) اسلحه برده. البته یک نفر را کمین گذاشته بودند سر راه او تا عباس را از بین ببرد اما عباس، این یک نفر را از بین برده بود. او می خواسته از طرف فرمانده بزرگترشان عباس را از بین ببرد؛ گفته بود این چون سوادش بالاست در همه کارهای ما دخالت می کند، چون اجازه نمی دهد یکسری از کارهایی که می خواهیم بکنیم را به راحتی انجام بدهیم. مثلا وقتی که امکانات می آید، خرج می آید، گوسفندانی که می آید برای سربازان در پایگاه، فرمانده می گفته دو تا گوسفندش را بفرستید خانه من! یا مثلا برنجی که آمده سه تا کیسه اش را بفرستید فلان جا. عباس هم در برابر این کار، مقاومت و مخالفت می‌کرده.

ورود قاچاقی خانواده مدافع حرم به ایران! +‌ عکس

**:‌ عباس آقا جلوگیری می کرد؟

پدر شهید: بله؛ این را اجازه نمی داد: می‌گفت:‌ آقا! این حق دولت است؛ حق سربازهاست. روزی ۳۰۰ گرم گوشت اینها باید بخورند. وقتی دو تا گوسفند را می بری به خانه‌ات، یعنی از سهم سربازها کم می‌کنی.

**:‌ طبیعی است که حق سربازها کم می شود اگر ببرد…

پدر شهید: بله. فرماندهان مخالف این نظر بودند. بعد اینها گفتند کمین بگذارید سر راه این تا ما از شر این راحت شویم. که آن هم برعکس شد قضیه. عباس رفته بود سرکشی پست های آنجا…

**:‌ یعنی کمین بگذارند که عباس‌آقا را از بین ببرندش اما برعکس می شود…

پدر شهید: بله، این رفته بود آنجا، آنجا هم که می روی کسی که اسلحه روی دوشش است مثل اینجا نیست که اسلحه را بیندازد روی کتفش و یک گُل هم بیندازد توی لوله‌اش؛ این حرف ها نیست. آنجا باید همین طور دست به ماشه بروی. این که داشت همین طور می آمده و از گشت‌زنی خودش که برگشته بوده، می آید و سر راهش می بیند که یکی از رفقایش مثلا پشت سنگ ایستاده. می گوید: عباس جان بایست!

عباس هم می‌پرسد: چرا؟ چی شده؟… رفیقش هم می‌گوید: فلانی به من دستور داده که تو از اینجا جلوتر نروی!… در بین همین صحبت کردن ها…

**:‌ پس بهش می گوید و اینطور نیست که شبیخون بزند…

پدر شهید: بله، رفیق بودند و مثلا می‌خواسته موضوع را به عباس بگوید.

**:‌ گفته مامور هستم؟

پدر شهید: بله، شما از اینجا جلوتر راه نداری؛ فرمانده دستور داده از اینجا جلوتر نروی. عباس هم همین طور با هم صحبت می کردند ناگهان ماشه را می کشد دیگر. آن بنده خدا هم جانش را از دست می دهد!

ورود قاچاقی خانواده مدافع حرم به ایران! +‌ عکس

**:‌ بعدا این موضوع برای عباس‌آقا داستان نمی شود؟

پدر شهید: داستان شد دیگر.

**:‌ عباس آقا می توانست ثابت کند دوستش می خواست او را بکشد؟!

پدر شهید: عباس که می توانست بگوید اصلا من نزدمش. یکی از گروه طالبان زده بهش یا کس دیگری زده. در افغانستان مهم نیست این کارها، چون خیلی راحت رد می کنند اینها را. میشود گفت رفته در بیابان و تیر خورده.

عباس بعد آمد به خانه و گفت: بابا! داستان اینطوری شده؛ من چکار کنم الان؟ من گفتم شاید خسته شده سر یک حرکتی می خواهد از آنجا دَر برود. (فرار کند)

**:‌ باور نکردید؟

پدر شهید: نه؛ حقیقتا باور نکردم. گفتم هر کار عشقت می‌کشد همان کار را بکن. من که از اول هم راضی نبودم بروی به نظام. الان هم که آمدی بنشین ور دل مادرت، کاری ندارد، وقتی خستگی ات دَر شد یا می روی یک جای دیگر یا می آیی پیش خودم کار می کنی دیگر. من هر سال هفت هشت نفر کارگر دارم، یکی‌اش هم شما، حقوقت را می گیری و زندگی‌ات را می‌کنی.

**:‌ شما در افغانستان دیگر صاحب کار شده بودید؟

پدر شهید: تقریبا بله. درآمد داشتم دیگر. می رفتم کوره‌ها را قرارداد می بستم که کارش با من باشد. کل آوردن و جمع کردن تا آخرین آجرش با من بود. اینطوری هفت هشت تا کارگر داشتم. سه چهار تا «سه چرخ» هم داشتیم که همین طوری پشت سر هم بار می کردند و می آوردند.

خلاصه عباس آمد و گفت من می خواهم بروم سوریه. سال ۹۵ بود. تا سال ۹۵ افغانستان بود.

**:‌ در این فرصت با همان سه چرخ شما کار کرد؟

پدر شهید: بله.

**:‌ خوب بود کارش؟ راضی بودید؟

پدر شهید: بد نبود کارش، بالاخره خرج زن و بچه اش را درمی‌آورد.

ورود قاچاقی خانواده مدافع حرم به ایران! +‌ عکس
شهید عباس حیدری در دوران کودکی

**:‌ خانه را چه کار کردند؟

پدر شهید: پیش خودمان زندگی می‌کردند. بعد از آن خانومش گفت می خواهم از شما جدا زندگی کنم. بعد من رفتم یک خانه برایش رهن کردم؛‌ در سه تا خانه بالاتر از خانه خودمان که مشکلی پیش نیاید. آن زمان من ۵۰ هزار افغانی دادم و برای آنها خانه رهن کردم. آنجا فقط سه ماه زندگی کردند. تا که شب یلدا رسید. **:‌ همین شب یلدا که شما رسم دارید و برگزار می‌کنید را ما هم آنجا داریم. یک روز قبلش گفت: بابا! من می خواهم بروم سوریه.

**:‌ عباس‌آقا از کجا متوجه داستان نبرد در سوریه شده بودند؟

پدر شهید: خب چند تا از رفقایش در سوریه بودند و در تماس بودند با همدیگر. بعد به عباس گفته بود که تو دیگر حالا آدمی هستی که باید بیایی اینجا خدمت کنی، حیف است بروی پشت فرمان «سه چرخ» بنشینی و بار ببری. تو با این استعداد نظامی که داری در هشت سال، هر سال تقریبا ۱۲۰۰ نفر را تربیت کرده‌ای. هر دو ماه ۲۰۰ نفر را به دست عباس می‌دادند تا تعلیمات نظامی بدهد. دوستش گفت: تو سه سال آنجا بودی و ۱۲۰۰ نفر را تربیت کردی؛ خب بیا همان استعدادت را اینجا خرج کن. موضوع پولش نیست؛ درست است در افغانستان پل بیشری درمی‌آوری ولی بیا اینجا استعدادت را خرج کن. بی بی زینب به گردن ما حق دارد.

این حرف ها باعث شد عباس،‌ هوایی شود. یک شب هم خوابی دیده بود که آن را به خانومش گفته بود و ما نپرسیدیم از او و متوجه خواب نشدیم. بعدش گفت: من خواب دیده‌ام و باید بروم سوریه.

**:‌ این خواب را برای شما تعریف نکرد؟

پدر شهید: نه؛ برای من تعریف نکرد، چون واقعیتش اگر برای من تعریف می کرد، نمی گذاشتم برود به سوریه. مثل امشب که یک خواب دیدم و بعد برایتان تعریف می کنم؛ برای من خیلی جالب بود.

آمد و گفت می روم سوریه. من گفتم: ببین پسرجان! سوریه، افغانستان نیست؛ تو هر کاری کردی من هیچ وقت ممانعت نکردم، جلویت را نگرفتم، ولی سوریه، افغانستان نیست. پشتو را خیلی تمیز صحبت می کرد؛ خیلی تمیز، چون بین پشتوها مانده بود. گفتم تو اینجا می روی بین طالبان می نشینی و مشکلاتشان را حل و فصل می کنی… خب خیلی ها می آمدند پیش او شکایت می کردند که مثلا فلان آقا، فلان برنامه را دارد؛ با آنها نشست برگزار می کرد و موضوعاتشان را حل و فصل می‌کرد. گفتم آنجا افغانستان نیست؛ کشور عربی است. از آن طرف هم اسراییل، عبری است؛ تو زبانشان حالی‌ات نمی شود؛ همین که با تو نشسته، ماشه را می‌کِشد و تو را می کُشد.

گفت: نه؛ با تجربیاتی که من دارم این حرف ها نیست… به هر حال من زیاد مخالفت نکردم، گفتم برو از مادرت اجازه بگیر. مادرت را راضی کن آن وقت برو. این هم رفت پیش مادرش. حالا نمی دانم چطور شد که مادرش هم اجازه داد. آمد خندید و گفت: دیدی اجازه گرفتم! گفتم:‌ مادرت چه می گوید؟ گفت: اجازه داد بروم.

**:‌ حاج خانم! چطور اجازه شما را گرفتند؟

مادر شهید: آمد گفت من می خواهم بروم سوریه، گفتم الان هشت سال در نظام بودی مگر خسته نشده بودی؟ گفت: از اینجا خسته شدم. گفتم: تو از اینجا که خسته شدی چطور تصمیم گرفتی بروی سوریه؟ گفت: من می خواهم بروم سوریه و یک سال خدمت بی بی زینبم را بکنم، بعد از یک سال برمی گردم. گفتم: عباس! تا زمانی که مجرد بودی اختیارت دست ما بود و ما می گفتیم برو، الان که زن و بچه داری بالاخره او هم حق دارد. تو می‌خواهی بروی سوریه؛ بالاخره کشور سوریه را که بلد نیستی و راهش را نمی دانی، چطوری می خواهی بروی؟ گفت: من از زنم اجازه گرفته‌ام؛ زنم می گوید من اجازه نمی دهم، من گفتم اگر پدر و مادرم اجازه بدهند به اجازه تو کاری ندارم! می روم…

 زنش آمد گفت پسرت می خواهد برود سوریه. گفتم بگذار برود سوریه. پسر من اگر نصیبش شهادت باشد، در این هشت سال که افغانستان بین طالبان بود و همیشه سر و کار با طالبان داشت، همین جا شهید می شد؛ اینکه الان می گوید من خواب دیده‌ام و می خواهم بروم، نمی توانی جلوی این را بگیری… عباس، بچه من است. یک بار که بگوید یک کاری را می کنم، می کند. بهترین راهش این است که با زبان خوش، با پیشانی باز (روی باز و خوش)، با قرآن این را رد کنی تا برود. هر چه که هست، رضاییم به رضای بی بی زینب.

زنش برگشت گفت که شهید می شود. مادر اینجا از ایران زنگ می زنند می گویند در ایران خیلی شهید از سوریه می آورند. من برگشتم گفتم دل من هم روی دل مادران دیگران. گفت: همین جوری به همین سادگی؟ گفتم: همین جوری… بعد عباس برگشت گفت: مامان اجازه می دهی بروم؟ گفتم: برو، ولی همین یک سال را گفتی ها؟ به شرط یک سال می‌گذارم بروی. گفت می روم. گفتم برو در پناه خدا، سپردم تو را دست بی بی زینب، دیگر هر چه بی بی زینب خواست و صلاح من را هر طور او خواست، همانطور بشود. برو عیب ندارد…

ورود قاچاقی خانواده مدافع حرم به ایران! +‌ عکس
همراه با پدر

**:‌ شما عروستان را هم راضی کردید؟

مادر شهید: نخیر؛ عروسم راضی نشد. بعدا عروسم گفت پس پسرت که می خواهد برود سوریه، من هم می روم ایران.

**:‌ که بیاید پیش خانواده اش؟

مادر شهید: بله، چون پدر و مادرش آنجا بود، گفت من هم می روم ایران. گفتم: می روی ایران؟ گفت بله. گفتم: هوا سرد است؛ بگذار عباس برود، بعدا تابستان که شد با عمو (همسرم) پاسپورت بگیر و برو ایران. گفت: نه؛ من با شوهرم می روم. گفتم باشد. یک قاچاق‌بَر پیدا کردیم. دیگر او فرصت نداشت که برود پاسپورت بگیرد. پسرم هم به خاطر آن قصه‌ای که بابایش تعریف کرده بود، واقعیتش نمی توانست از طریق دولتی و رسمی برود؛ خب پاسپورت را دولت می دهد و راهش از طرف دولت افغانستان بسته بود. اگر می خواست برود ادعای پاسپورت کند اسمش را در سایت می زد و می آمد بالا؛ بالاخره یک نفر را کُشته بود دیگر. به همین خاطر نمی توانست. جانش به خطر بود و باید قاچاقی می آمد. بعد برگشتم گفتم خودت با عمویت از راه پاسپورتی برو و بگذار عباس قاچاقی برود. این نمی‌تواند پاسپورت بگیرد.

**:‌ در حالی که عروستان مدارک داشت و می توانست قانونی بیاید؛ ولی طول می کشید.

مادر شهید: بله، سه چهار ماه طول می کشید. دیگر این پسر شب بلند شد و گفت من می خواهم فردا صبح حرکت کنم بروم. به عروسم گفتم: چه کار می کنی؟ گفت: من هم می روم باهاش. گفتم می توانی از راه قاچاق با یک بچه کوچک شب در راه باشی؟ بچه‌اش یک ساله بود.

بابایش که شهید شد، یک سال و هفت ماهه شده بود. عباس دو بار رفت سوریه و آمد، سه ماه به سه ماه آمد. پسرش یک سال و یک ماهش بود که گفتم: با این بچه، در راه قاچاقی نمی توانی بروی. گفت: نه، می توانم بروم. شب یلدا بود من رفتم دو تا مرغ گرفتم و نذر حضرت ابوالفضل، قربانی کردم و سپردم به خدا و همین که در راه بی بی زینب است، سپردمشان به بی بی زینب.

**:‌ دو تا مرغ قربانی کردید؟

مادرشهید: بله. همسرم هم با قاچاق‌بَر صحبت کرد، قاچاق‌بَر گفت من سه شبه می رسم به تهران. در عرض سه شب من اینها را می برم درِ خانه پدرزنش.

**:‌ از کدام قسمت و مرز به ایران آمدند؟

پدر شهید: اینها می آیند در نیمروز افغانستان، بعد از مرز نیمروز می آیند در خاک پاکستان و از آن سمت به ایران می‌آیند.

**:‌ پس باید بروند از سیستان، آنجا هم کوهستانی است.

پدر شهید: دور می زنند. یک مرزی هست به نام راجا یکی هم به نام ماشکیل. همیشه از این دو مرز قاچاق می برند و می‌آورند.

**:‌ برای این مسیر، سه شب خیلی کم نیست؟

ورود قاچاقی خانواده مدافع حرم به ایران! +‌ عکس
پدر و مادر شهید عباس حیدری

پدر شهید: چرا ولی قاچاق‌برها در همین زمان می آیند و می‌روند.

مادر شهید: بعد با قاچاق‌بر صحبت کرده بودیم؛ قاچاق‌بر گفته بود این زن و بچه دار است، ما زن و بچه دار را سه شبه می رسانیم، اگر مجرد باشد ممکن است یک هفته تا ده روز طول می کشد.

پدر شهید: گاهی ده بیست روز طول می کشد…

**:‌ پول بیشتری هم می گیرند؟

پدر شهید: بله بیشتر می گیرند.

مادر شهید: آن زمان چهار میلیون تومان هزینه قاچاق‌بری اینها شد. دو میلیون از خودش و دو میلیون از خانومش گرفتند. و گفت بچه‌شان را هم رایگان می بریم.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

ورود قاچاقی خانواده مدافع حرم به ایران! +‌ عکس
شهید عباس حیدری در دوران کودکی



منبع خبر

ورود قاچاقی خانواده مدافع حرم به ایران! +‌ عکس بیشتر بخوانید »

تصادف‌ جانخراش یک مدافع‌حرم! + عکس

تصادف‌ جانخراش یک مدافع‌حرم! + عکس



مدافع حرم شهید محمدرضا دهقان امیری

  گروه جهاد و مقاومت مشرق – این که کتاب «یک روز بعد از حیرانی» به قلم خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی درباره شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری منتشر شده بود، کنجکاوی ما برای دیدار با مادر شهید را کم نکرد و سرکار خانم فاطمه طوسی نیز با بزرگواری، ما را در خانه‌ای که آقامحمدرضا در آن نفس کشیده و زیسته بود، به حضور پذیرفتند و حدود سه ساعت، بی‌وقفه برایمان از پسر ارشدشان که در سوریه و دو برادرشان که در سال‌های دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند، گفتند.

چندین روز مشرق را با قسمت‌های مختلف این گفتگو همراهی کنید و زندگی جوانی را بخوانید که مادرش از سرنوشت او با خبر بود و قلبش در زمان شهادت فرزند، ساحل آرامی شد برای پهلو گرفتن کشتی متلاطم سایر اعضای خانواده…

قسمت اول و دوم این گفتگو را نیز بخوانید:

کافه‌نشینی تکاور مدافع حرم با خانم نویسنده! + عکس

مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! + عکس

خانم طوسی که این روزها مدیریت یک دبیرستان را بر عهده دارد، سال‌هاست در کسوت معلمی به فرزندان این مرز و بوم خدمت می‌کند و دلسوزانه و با دقت، زوایای جذابی از زندگی پسر برومندش را برای ما نورتاباند و شوقمان را از شناخت این رزمنده مدافع حرم، صد چندان کرد. قسمت سوم این گفتگو، پیش روی شماست.

کافه‌نشینی تکاور مدافع حرم با خانم نویسنده! + عکس

مادر شهید: من می دانستم پایان عمر محمدرضا با «شهادت» است.

**: از کجا و چطوری؟

مادر شهید: شاید باورتان نشود من از بچگی محمدرضا این واقعیت را می دانستم.

**: می دانستید یا می خواستید؟

مادر شهید: هم می دانستم و هم می خواستم و هم تلاش می کردم. من همیشه به همسرم می گفتم دلم می خواهد خدا به من توفیق بدهد؛ امانتی که دستم داده و مثل یک نهال گل در یک گلدان است را ‌آنقدر خوب پرورش بدهم و تبدیل به یک درخت تنومند کنم و در عین این که وابستگی نداشته باشم،‌ موقعی که خدا می‌خواهد، دو دستی تقدیمش کنم. چون ممکن است وابستگی باعث بشود نتوانم گل را به خدا پس بدهم.

همیشه به همسرم می گفتم دلم می خواهد بچه هایم سرباز امام زمان (عج) بشوند.

**: حاج آقا هم همین حس را داشتند؟

مادر شهید: بله، همان حس را داشتند اما حاج آقا از آن دسته افرادی است که حرف‌هایش را بیان نمی کند. وقتی برایش توضیح می دادم، می گفت: «من هم مثل تو این احساس را دارم.» اما با زبان خودش بیان نمی کرد.

محمدرضا در مقطع راهنمایی و اوایل دبیرستان هر جایی اردو می رفت، بعد از اردو از طرف مدرسه با من تماس می گرفتند و شروع می کردند به تعریف و تمجید از محمدرضا.

اوایل که تماس می گرفتند، ‌دلشوره داشتم که الان می خواهند درباره محمدرضا چه بگویند؟ چه اتفاق بدی افتاه که می خواهند شکایتش را بکنند. می آمدم خانه و می گفتم محمدرضا! از مدرسه تماس گرفته اند، ‌چه کار کرده‌ای؟! می گفت: به خدا کاری نکرده ام… وقتی با مسئولان مدرسه‌اش تماس می گرفتم، همه به من تبریک می گفتند برای داشتن چنین پسری. مثلا می‌گفتند از جمع سی نفره‌ای که به اردو برده بودیم، ‌محمدرضا تک بود و تک بودنش را ما مسئولان اردو متوجه می شویم.

**: دبیرستانش همان مجموعه مدرسه عالی شهید مطهری بود؟

مادر شهید: دبیرستان امام صادق (ع) در منطقه دو و متعلق به دانشگاه امام صادق (ع) می رفت اما برای دانشگاه به دانشگاه شهید مطهری رفت.

**: چرا در دانشگاه امام صادق (ع) ادامه نداد؟

مادر شهید: اصلا فکر می کنم در آزمون آن دانشگاه شرکت نکرد. می گفت سه چهار سال در این مجموعه بوده‌ام و کافی است.

**: البته این دو مجموعه همخوانی‌های زیادی با هم دارند.

مادر شهید: محمدرضا خیلی دوست داشت محیطش را عوض کند.

**: البته دانشگاه شهید مطهری به شما از نظر مسیر نزدیک‌تر بود؟

مادر شهید: نه، فرق چندانی نمی کرد…

**: به ذهنم رسید بپرسم در این سال‌ها احیانا چنین حسی به شما دست داد که انگار خدا یک طور دیگری از آقامحمدرضا مراقبت می کند تا برای روز موعود ذخیره بماند؟ مثل این که خطرها به طور عجیبی از سرش بگذرد؟ مثل این که تصادفی اتفاق بیفتد؛‌ همه آسیب ببینند جز ایشان…

مادر شهید: یا برعکسش که همه سالم می ماندند به جز آقامحمدرضا! همان است که خدا شیشه را کنار سنگ نگه می دارد.

از این اتفاق‌ها خیلی زیاد می‌افتاد. همیشه من به همسرم می‌گفتم محمدرضا بیشتر از بیست سال عمر نمی کند.  ایشان خیلی ناراحت می شد.

**: پس سقف سنی هم گذاشته بودید…

مادر شهید: بله؛ ‌این را می دانستم و بارها احساس کرده بودم. همیشه در عمر و زندگی‌ام که با بچه‌ها می گذشت،‌ می دانستم که محمدرضا ففط تا بیست سالگی با من است. به نحوی الهام می شد. با تمام وجودم این را حس می کردم.

مزار شهید دهقان امیری

**: دلتان از این احساس می گرفت؟ ممکن بودم آقامحمدرضا شهید بشوند اما در سن ۶۰ سالگی…

مادر شهید: همیشه شوهرم می گفت شما انگار یک روحید در دو بدن. من و محمدرضا ار نظر روحی و روانی آنقدر به هم نزدیک بودیم که اگر اتفاقی قرار بود برای محمدرضا بیفتد، ‌من از چند ماه جلوترش خبردار می شدم.

**: تفاوت سنی‌تان هم کم بود؟

مادر شهید: من متولد ۴۷ هستم و ایشان متولد ۷۴. تقریبا بیست و شش سال. ولی نمی دانم چرا اینطوری بود. من الان با بچه‌های دیگرم هم چنین ارتباط روحی دارم اما با محمدرضا طور دیگری بودم که عجیب و غریب‌تر بود. وقتی فرزندم «آقا محسن» به دنیاآمد، در ده روزگی دچار سوء تغذیه شد به طوری که کلسیم و سدیم و پتاسیم خونش به صفر رسید. در فاصله بین چهار روزگی تا ده روزگی مریض شد و دکتر گفت که باید در بیمارستان بستری بشود و  ما مجبور شدیم او را به بیمارستان امام خمینی ببریم و دوتایی بستری بشویم.

هنوز حتی برای محسن، اسم هم انتخاب نکرده بودیم و در گوشش اذان و اقامه هم نگفته بودیم. ۲۴ روز در بیمارستان ماندیم. دکتری بود که همیشه به نیکی از او یاد می کنم به نام خانم فاطمه طباطبایی؛ روز اولی که آمد برای معاینه، گفت شما اصلا ناراحت نباش؛ این بچه بیست روز دیگر صحیح و سالم مرخص می شود. به من امید داد. محسن آنجا در دستگاه «اِن آی سی یو» بود و من هم پیشش بودم.

۱۴ روز که گذشته بود، در بیمارستان حالم خیلی بد شد…

**: شما هم کسالتی داشتید که بستری شدید؟

مادر شهید: کسالتی نداشتم اما چون نوزاد کوچک بود، گفتند باید همراهش باشید. یک روز از ساعت ۱۰ صبح حال روحی من بد شد. دلشوره عجیی به دلم افتاده بود و بچه را به سی تی اسکن مغز بردم. یک چهارم وزنش را از دست داده بود و حالش اصلا خوب نبود. تا وارد بخش نوزادان شدم، بچه در دستم بود که به پرستار رسیدم. ساعت ۱۲ و نیم ظهر بود که به خانم پرستار گفتم این بچه را از من بگیرید. پرستار سریع دوید و بچه را از دست من گرفت. تا بچه را گرفت، من همانجا  افتادم و بیهوش شدم تا شب، حدود ساعت ۱۰. آنها من را برده بودند و سِرُم زده بودند و خون وصل کرده بودند. فشارهای روحی و روانی حالم را بد کرده بود. شب که بلند شدم، رو به قبله ایستادم و فقط به امام رضا (ع) می گفتم که امام رضا! ‌من دوتایشان را با هم می خواهم. من، هم محمدرضا را می خواهم و هم این بچه را…

خواب عجیبی را قبلا دیده بودم. دوران بارداری بچه سومم در ماه پنجم خوابی دیدم که از درون ضریح حرم امام رضا (ع) به من می گفتند که باید اسم این بچه را بگذاری «محمدرضا». من هم مدام می گفتم من محمدرضا دارم و می خواهم اسمش را علی رضا یا امیررضا بگذارم اما اصرار داشتند که الا و بالله باید «محمدرضا» بگذاری. آن روز که این بچه سوم حالش بد شده بود، همه‌ش در ذهنم بود و با تمام وجودم احساس می کردم که اتفاقی برای محمد رضا افتاده و یا در شُرُف افتادن است و قرار است اسمش روی بچه سومم بیاید که بیست و چهار روز بود اسم نداشت!

**: و این، نگرانی‌تان را بیشتر کرده بود…

مادر شهید: دقیقا… خلاصه همان شب، ساعت ۱۰ از بیمارستان به خانه زنگ زدم و با هیچکدامشان نتوانستم صحبت کنم. آن شب نتوانستم خبری بگیرم و دلشوره من همچنان ادامه داشت و تا دو روز طول کشید. من اصلا نمی توانستم ارتباط بگیرم و کسی هم از خانه به من خبری نمی داد. بعد از دو روز همسرم آمد و اولین حرفی که بهش زدم این بود که: ‌محمدرضا زنده است؟!

گفت:‌ این چه حرفی است می‌زنی؟ گفتم: یک اتفاقی برای محمدرضا افتاده و شما به من نمی گویید. دقیقا دو روز پیش برای محمدرضا اتفاق بدی افتاده بود.آنقدر اصرار و التماس کردم که گفت:‌ دقیقا سر ساعت ۱۲ ظهر، محمدرضا (که کلاس دوم ابتدایی بود) از مدرسه می‌آید بیرون و جلوی در مدرسه با یک موتوری تصادف می کند و تصادفش آنقدر شدید بوده، کسانی که جلوی در مدرسه، ‌اتفاق را دیده بودند، گفته بودند محمدرضا می‌میرد! اینطور که در هوا پرت می شود و با سر به زمین می خورد…

من در بیمارستان این‌ها را احساس کرده بودم و مدام امام رضا (ع) را قسم می‌دادم و می گفتم: به جان جوادت قَسَمت می دهم که هم محمدرضا را می خواهم و هم این نوزاد را.

همسرم این موضوع را که تعریف کرد، آمدم خانه و دیدم که پای راست محمدرضا از ناحیه نوک انگشتان تا لگن،‌ کلا خُرد شده و با سر که به زمین می خورد، زبانش از دهانش بیرون می ماند و دندانهایش، زبانش را قطع می کنند! وقتی می خواستند محمدرضا را ببرند، زبانش را هم داخل دهانش می اندازند و می برند.

**: آن موتور این همه سرعت داشته؟

مادر شهید: متاسفانه بله. آن روزی که من در بیمارستان حالم بد شده بود، ‌شوهرم در بیمارستان پیامبر اعظم بودند و گرفتار محمد رضا بودند…

**: و احتمالا یادشان رفته بود که شما هم در بیمارستان هستید…

مادر شهید: انگار عمدا با من ارتباط نمی گرفتند که من متوجه نشوم اما من خودم متوجه شده بودم. انگار آگاه شده بودم که یک اتفاق بدی می افتد.

خیلی جالب است که من یک دختر بزرگتر از محمدرضا هم دارم که کلاس پنجم ابتدایی بود اما اصلا سراغ او را نمی گرفتم. فقط می گفتم محمدرضا زنده است یا نه؟

**: آقامحمدرضا فقط یک خواهر دارد؟

مادر شهید: بله، یک خواهرِ بزرگتر و یک برادرِ کوچکتر…

**: وقتی متوجه تصادف شدید، خطر گذشته بود؟

مادر شهید: بله، پایش را در اتاق عمل از چند جا گچ گرفته بودند. دکتر که می آید معاینه کند،‌ شروع می‌کند به حرف‌زدن با محمدرضا که پایت درست شد و بخند. وقتی دکتر به لپش دست می زند، می بیند که از گوشه دهان محمدرضا خون می آید. فکر می کند به خاطر خونریزی مغزی است که حرف نمی زند و دهانش خون می آید. وقتی دهانش را باز می کنند، زبانش بیرون می افتد! دوباره سریع به اتاق عمل می برند و زبانش را بخیه و پیوند می زنند.

**: این باعث مشکل در تکلم محمدرضا نشد؟

مادر شهید: تا دو ماه اصلا نمی توانست چیزی بخورد. بعدش خوب شد و در تکلم هم الحمدلله مشکلی نداشت. شبیه این وقایع خیلی زیاد برای محمدرضا اتفاق می افتاد. مثلا آدمی بود که خیلی با موتور و سرعت بالا می رفت.

**: آن اتفاق موتوری که افتاد، بعدا جلوگیری نکردید که دیگر موتور ننشینند؟

مادر شهید: چرا، وقتی با موتور می‌رفت، واقعا می مردم و زنده می شدم. درست برعکس این که من نگران بودم و خودم را زجر می دادم، او عاشق موتور بود و دلش می خواست موتورسواری کند و دقیقا از کلاس اول دبیرستان سوار موتور شد. اصلا حریفش نمی شدیم.

**: پس فقط می توانستید او را به خدا بسپارید و چاره دیگری نداشتید.

مادر شهید: بله؛ با سرعت بالا موتورسواری می کرد و تصادف‌های زیادی هم کرد. مثلا آخرین تصادفی که کرد، قبل از شهادتش در شب تولد حضرت ابوالفضل (ع) بود که سه ترک سوار شده بودند. دو دوستش که برادر دوقلو بودند، ‌پشتش سوار بودند. لاستیک موتورشان ترکیده بود. نفر سوم، خودش را پایین انداخته بود. نفر دوم هم خودش را پرت کرده بود. محمدرضا با یک تاکسی برخورد می کند و با موتور و بدنش زیر تاکسی می رود! تاکسی هم نزدیک ۵۰ متر محمدرضا را روی اسفالت کشیده بود روی زمین. پشت بدنش خیلی آسیب دیده بود.

جالب این که دوستانش صدایش را ضبط شده دارند که در آمبولانس هی به دوستانش گفته بود که اگر من مُردم، وصیت‌نامه‌ام در جیبم است؛ حواستان باشد…

**: با این تصادف، چه آسیب‌هایی دیدند؟

مادر شهید: سرش به جایی نخورده بود اما پایش زخم عمیق و گودی داشت و پشت بدنش از گردن تا زیر کمرش، کاملا کنده شده بود. برای این که گوشت اضافه نیاورد، دکتر تجویزهایی کرده بود و دامادمان کمک می کرد و محمدرضا را به حمام می برد و با لیف زِبر روی زخم‌هایش می کشید تا زواید برود.

من پماد آلفا برای زخم های محمدرضا می گرفتم که زودتر التیام پیدا کند. عجیب است که همه زخم‌هایش خوب شد اما بعد از چهار ماه، زخم پایش به اندازه یک سکه ده تومانی ماند و خوب نشد! مدام روزی دو بار پانسمان می کردم، خونریزی نداشت اما عفونت می کرد. من پماد آلفا را زیاد می زدم. صبح که لباس می پوشید و به دانشگاه می رفت، حتی از روی شلوار لی‌اش هم آن عفونت پیدا می شد.

یک روز که داشتم برایش ضدعفونی می کردم و کف اتاق دراز کشیده بود، گفت:‌ مامان! اینقدر ضدعفونی نکن. این‌ها دو ماه دیگر می رود زیر خاک. اصلا من نیاز به این بدن ندارم…

تقریا این ماجرا دو ماه و نیم قبل از شهادت بود. یعنی آخرهای شهریور بود که این حرف را به من زد و در ۱۴ مهر ماه اعزام شد و ۲۱ آبان هم به شهادت رسید.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

مزار شهید دهقان امیری



منبع خبر

تصادف‌ جانخراش یک مدافع‌حرم! + عکس بیشتر بخوانید »