صوت/ گلچین مداحی شهادت حضرت رقیه(س)
گلچینی از مداحی ذاکرین اهل بیت علیه السلام در ایام شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها را می شنوید.
منبع
صوت/ گلچین مداحی شهادت حضرت رقیه(س) بیشتر بخوانید »
گلچینی از مداحی ذاکرین اهل بیت علیه السلام در ایام شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها را می شنوید.
صوت/ گلچین مداحی شهادت حضرت رقیه(س) بیشتر بخوانید »
مراسم عزاداری شهادت حضرت رقیه (س) از ۱۸ شهریورماه به مدت پنج شب با نوای مهدی رسولی و محمدرضا طاهری در حرم آن حضرت برگزار میشود.
به گزارش مجاهدت به نقل ازخبرنگار حج و زیارت خبرگزاری فارس، مراسم عزاداری سالروز شهادت حضرت رقیه (س) در حرم آن حضرت در سوریه با حضور ایرانیان برگزار میشود.
در این مراسم که از پنجشنبه دوم صفر همزمان با ۱۸ شهریورماه آغاز میشود، حجتالاسلام سیدحسین آقامیری به ایراد سخنرانی میپردازد و مهدی رسولی و محمدرضا طاهری از مداحان آن هستند.
مراسم ایام شهادت حضرت رقیه (س) از ۱۸ تا ۲۲ شهریور مصادف با ۲ تا ۶ ماه صفر بعد از نماز مغرب و عشا در حرم ریحانةالحسین برگزار میشود.
به گزارش مجاهدت به نقل ازفارس، در روز پنجم ماه صفر سال ۶۱ هجری، حضرت رقیه (س) دختر سه ساله سیدالشهدا (ع) کمتر از یک ماه پس از واقعه عاشورا و پس از تحمل اسارت و زمانی که رأس مبارک امام حسین (ع) را دید، مظلومانه در خرابههای شام جان داد.
انتهای پیام/
طاهری و رسولی برای عزاداری شهادت حضرت رقیه(س) به سوریه میروند بیشتر بخوانید »
گروه جهاد و مقاومت مشرق – ما به دیدار خانواده های شهدای مدافع حرم می رویم تا بیشتر با آنها آشنا شویم. شهدای مدافع حرم خیلی مظلوم هستند و از آنها مظلومتر، رزمندگان فاطمیون. به خاطر اینکه وقتی رفتند سوریه، خیلی رشادت آفریدند.
یکی از فرماندهان میدانی سوریه می گفت: اول از همه عراقی ها به سوریه رفتند و شروع کردند به جنگیدن تا فرودگاه دمشق را از تیررس تکفیری ها آزاد کنند. همین طور که مشغول بودند، یک باره دیدند عدهای با لباس شخصی آمدند که فرماندهشان ابوحامد بود. پرسیدند شما کی هستید و از کجا آمدهاید؟ گفتند ما تعدادی افغانستانی هستیم و آمدهایم برای دفاع از حرم، هیچ امکاناتی هم نداریم. اینها را اول تقسیم کردند در گروههای عراقی که بروند آنجا تا اسلحه بگیرند و بایستند و نگهبانی بدهند و یک جاهایی بجنگند. ما یک خشاب اگر می دادیم به عراقی ها، همان روز اول شلیک می کردند و تمامش می شد، اما افغانستانیها تیر الکی نمی زدند، چون این تیر ارزش دارد. از نظر خوراک و لباس و همه چیز هم خیلی قانع بودند… خلاصه یک مقدار که گذشت دیدیم آنها چنان قوی هستند که می توانند خودشان یگانی باشند که الحمدلله فاطمیون شکل گرفت و درخشید.
صبح یک روز مردادماهی، در حالی که خورشید هنوز زورآزماییاش را آغاز نکرده بود، در یکی از کوچههای محله قراکرد و حوالی حسینیه شیخ اکبر، پدر و مادر شهید مدافع حرم، مهدی خوشآمدی به ما خوشآمد گفتند و ما را به حضور پذیرفتند. آنچه در ادامه میخوانید، سومین قسمت از این گفتگو است.
مادر شهید: روز دهم رفت سَلمانی، لباسهایش را تنش کرد، اینقدر زیبا شده بود، خواهرم گفت مهدی چقدر امروز نورانی شده؛ خوشگل شده. بعد از ظهر بود رفته بودم دکتر، پسرم در مغازه کار می کرد؛ زنگ زد و گفت مهدی تصادف کرده. گفتم کجا؟ مهدی که خانه بود جلوی تلویزیون بود!… دیگر ما سریع رفتیم بیمارستان، شبش هم خواب دیده بودم اتفاقی می افتد.
**: خواب دیده بودید که این حادثه اتفاق می افتد؟
مادر شهید: بله؛ با همین دوستش رفته بود. دوستش پشتش سوار بود. موتور را تازه خریده بود، گفته بود بیا برویم فلان روستا تا موتور آببندی بشود. دم غروب بود. رفته بودند و به یک سگ وسط جاده زده بودند. دوستش هیچیش نشده بود ولی مهدی روی تمام بدنش زخم سطحی داشت.
**: چون کشیده شده بود به زمین؟
مادر شهید: بله؛ ولی دکترها کلا تعجب کرده بودند، بیمارستان مفتح بردیم، گفت این بچه با این سرعت چرا یک جایش نشکسته؟ فقط قوزک پایش یک مقدار ترک برداشته بود. معجزه بود.
**: پایش را گچ هم گرفت؟
مادر شهید: بله یک ماه کامل در گچ بود. بعد خوب شد.
**: سر موتور چه آمد؟
مادر شهید: موتور داغون شده بود ولی از کار نیفتاده بود.
پین در پایش بود. بعد از ماه هشتم، رفتیم بیمارستان نوبت گرفتیم. گفت مادر برایم نوبت بگیر می خواهم پین پایم را در بیاورم. بردیمش بیمارستان شهید مفتح.
**: با وجود پین می توانست راه برود؟
مادر شهید: با عصا راه می رفت. نمی توانست کار بکند، راه میرفت اما سر کار نمی توانست برود. من گاهی با او شوخی می کردم می گفتم این پایت یک بهانه شده، دیگر سر کار نمی روی، سوریه رفتی، رفتی، اما دیگر سر کار نمی روی. کارگر ما، نان آور خانه شما هستی.
گفت مادر به خدا پایم درد می کنم، اگر درد نمی کرد به سوریه می رفتم. دیگر اینقدر دید ما سختی می کشیم رفت پین پایش را درآورد. یک هفته بیمارستان مفتح بستری بود. بعد که آمد، ۲۰ روز از عملش نگذشت، بعد از ظهر بود، با موتور بیرون رفت و زنگ زد و گفت مادر برای من یک کولهپشتی و ساک آماده کن. لباس هایم را داخلش بگذار. گفتم می خواهی بروی تهران سرِ کار؟ گفت بعدا می آیم صحبت می کنیم.
من ساکش را آماده کردم و لباسهایش را داخلش گذاشتم. ۹ شب بود آمد، گفتم شام خوردی؟ گفت آره خوردم. یک ساعت پای تلویزیون نشست. گفت ساکم کجاست؟ من لباسهای نو او را گذاشته بودم، گفت اینها را برای چی گذاشتی؟ من می خواهم بروم سوریه. گریه کردم؛ گفتم برای چی می خواهی سوریه بروی؟ با این پایت می خواهی سوریه بروی؟ تو که می گویی من آنجا باید بدوم، در کوه و کویر و پشت سنگر، با این پایت نمی توانی!
گفت توکل به خدا… همان شب گفتم پناه به خدا، ما رضایت دادیم دیگر. آب و قرآن گذاشتم روی طاقچه. گفت مادر من ساعت دوازده می خواهم بروم خانه دوستم، شب با او باشم، او ماشین دارد، صبح زود می خواهیم به بهشت زهرا (مقر اعزام) برویم و زودتر برسیم؛ اگر دیر برسم اسمم را ثبتنام نمی کنند. شب آخر هم خانه نماند، رفت آنجا. صبح زود زنگ زدم و گفتم کجایی؟ گفت من در راه بهشت زهرا هستم. این بار خیلی نگرانش بودم، مدام بهش زنگ می زدم. گفت مادر چند بار زنگ می زنی؟ گفتم خیلی نگرانت هستم.
**: فقط به شما گفتند دارند می روند یا به حاج آقا هم گفتند؟
مادر شهید: به پدرش هم گفته بود. دم غروب بود به من زنگ زد، خوشحالی کرد؛ گفت من بلیط هواپیما را گرفتم. آزمایش و اینها انجام می دهند که اینها سالم باشند، گفت آزمایشهایم همه خوب بود و من بلیط گرفتم. گفتم خوشحالی؟ گفت آره. پیام داده بود به برادرش که بعد از من، هوای پدر و مادر را داشته باش، اذیتشان نکنید…
ما بی خبر بودیم، بعد که رفت، روز دوازدهم به شهادت رسیده بود.
**: یعنی دوازده روز بعد از اعزامشان شهید می شوند؟ در چه منطقهای؟
مادر شهید: بله؛ دوباره به ابوکمال رفته بود.
**: در این دوازده روز با شما تماس هم گرفت؟
مادر شهید: دو بار تماس گرفت. بار اول گفت مادر از همانجا دعا کن الان من حرم حضرت زینب هستم. من گفتم مادر این بار یک طور دیگر از حضرت زینب بخواه. یک دعایی خیلی خالصانه کن و از حضرت زینب بخواه. گفت باشد… گفت الان از اینجا می خواهم بروم حرم حضرت رقیه، از آنجا می خواهیم اعزام شویم. بعد از آن دو روز دیگر به ما زنگ زد، گوشیام در خانه بود و من خانه نبودم. زنگ زده بود و گفته بود به مادر بگویید نگرانم نباشد، من حالم خوب است.
**: با شما صحبت نکرد؟
مادر شهید: با خواهر کوچکش صحبت کرده بود. اعزام شده بود. همان تماس، زنگ آخرش بود. بعد از آن ۴۳ روز ما از او بیخبر شدیم.
**: گفتید ۱۲ روز بعد شهید شد؛ این ۴۳ روز چیست؟
مادر شهید: ۱۵، ۱۶ روز پیکرش در آفتاب افتاده بود.
**: بعد از ۱۲روز شهید می شوند اما پیکرشان نمی آید؟!
مادر شهید: بله.
**: بعد از ۱۲ روز که شهید شدند، شما مطلع شدید؟
مادر شهید: نه، من بعد از آن دیگر بیتاب بودم، شب و روز نداشتم، می گفتم مهدی من را بیخبر نمی گذاشت، هر روز اگر زنگ نمی زد، هفته ای دو بار زنگ می زد. می دانست ما خیلی نگرانش هستیم. باباش می گفت تو چرا اینطور فکر می کنی؛ خوب است الحمدالله… آن موقع خط ها بد بود. شایعه بود می گفتند مدافعان حرم را می برند سمت کربلا. من می گفت نه اینطور نیست. خواب هایی می دیدم؛ خیلی بیتاب بودم. کل پیشوا پیچیده بود؛ یکی می گفت مهدی اسیر شده، یکی می گفت شهید شده. خیلی من بیتابی می کردم، پسر بزرگم بیرون که می رفت خبر را می شنید، خانه که می آمد به ما چیزی نمی گفت. تقریبا ۴۰ روز شده بود. این پسرم آمد خانه، گفتم از مهدی خبری نیست؟ یک آهی کشید و گفت نه خبری نشده، خوبه، تو چرا اینقدر نگران هستی؟… پسر بزرگم از همین جا نذر می کندو می رود قم به حرم حضرت معصومه. شبش قم بود، فردایش آمد. پس فردایش ما خبر شهادت مهدی را شنیدیم. پدرش رفته بود آمایش کارت ها شروع شده بود، باباش رفته بود تهران به خاطر کارتش که باطل نشود، آنجا بهش گفته بود.
پدر شهید: آنجا رفتیم کارت ها را تمدید کنیم. از رزمندهها کارت کارگری نمی گیرند. باید می رفتم جنت آباد تهران. آنجا که رفتم، بنده خدا گفت بابایش خبر را نمی داند! بیهوا گفت پسرم شهید شده!
**: یعنی آنها خبر داشتند؟
پدر شهید: نمی دانم. داخل اتاق هفت بودیم. برگهای را آورد و گفت حاج آقا مهدی خوش آمدی شهید شده! روی صندلی جلویش نشسته بودم، یک دفعه بلند شدم!
**: یعنی یکهویی گفت؟ از کجا متوجه شد؟
پدر شهید: آنجا لیستها آمده بود. لیست ها زیاد بود، یک دانه کاغذ را که بلند کرد و خواند، همین طوری گفت…
**: شما تنها بودید؟
پدر شهید: من تنها بودم. از صندلی بلند شدم. گفت حاج آقا من هم خانواده شهیدم، پدرم شهید شده. سپاه اینطوری نیست، یک هفته دو هفته جلوتر خبر می کند. نگران نباشید.
**: یک بنده خدای دیگر گفت که من هم خانواده شهید هستم به ما زودتر خبر می دهند؟
پدر شهید: بله. گفت زیاد اشتباهی می شود، که زنده باشند ولی می گویند شهید شده. من را نگاه کرد که خیلی شوکه شدم؛ گفت حاج آقا یک چایی برایت بیاورم؟ دید که دهنم خشک شده. گفتم هیچی نمیخورم. من را قسم داد به جان کسی که دوست داری یک چایی برایت بیاورم. این بنده خدا خودش بلند شد یک آبمیوه و کیک برای من آورد؛ من هم بالاخره یک طوری آنها را خوردم تا حالم جا بیاید.
همان شب که من آمدم خانه، گفتند کارت چی شد؟ دکان داداشم بودم، بعد که من یک مقدار بهتر شدم گفتم تهران رفتم اما هنوز کارتها صادر نشده. موضوع را که به برادرم گفتم؛ گفت نه، اینطور نیست، من امشب خانه سید هاشم می روم و می پرسم جریان چطوری است. همین شد که من آمدم خانه یک چایی خوردم، نان خوردم، همین که در زدند پسرِ کوچکترم رفت. گفت بابا با شما کار دارند. همان روز که من از تهران آمدند، غروبش؛ از آنجا زنگ زده بودند. در را که باز کردم دیدم چهار پنج نفری از سپاه آمدهاند و دو تا همشهری ما از فاطمیون. گفت اجازه هست داخل بیاییم. گفتم بفرمایید. تا که آمدند داخل، یک ثانیه هم نشد، نشست و گفت آقا مهدی به شهادت رسیده! فقط من و مادرش و این بچه کوچک بودیم. کسی نبود. دوباره به فامیل ها زنگ زدیم که خبرشان کنیم.
**: بیمقدمه گفتند؟! حاج خانم شما بگویید، چه کسانی آمده بودند؟
مادر شهید: دو سه نفر از بنیاد شهید آمده بودند. چون ما آن موقع شناس نبودیم، یکی از همسایه ها هم بود اینجا که کل خانواده ها را می شناخت.
پدر شهید: آقای عرب سلمانی، برادر شهید عرب سلمانی بود. از بالای کوچه که چند نفر سپاهی می آیند، آنها هم بیرون بودند و با آنها می آیند به خانه ما.
مادر شهید: من و پدرش تنها بودیم در خانه. دیگر بین فامیل و عموهایش پیچیده بود که اینها آمدند منزل ما، عمویش گفته بود نروید، پدر و مادرش حالشان بد می شود، خبر ندارند، گفتند دیگر سپاهیها آمدند خانهشان و خبر را دادند. دیگه ۴، ۵ نفر بودند، یکی با دوربین فیلمبرداری می کرد. من همینجا در درگاه خانه ایستاده بودم، دیگه شوک بهم وارد شد و فهمیدم.
**: اینها که آمدند، شما فهمیدید خبری شده که به خانهتان آمدهاند.
مادر شهید: چون من خواب دیده بودم، به پدرش گفته بودم خواب دیدم مهدی از من کمک میخواست. قشنگ همان پایش که شکسته بود هم معلوم بود. همان زمان که به شهادت رسیده بود، خواب دیدم که من سر خیابان امام در میدان ایستادهام و مهدی همین طور تکیه کرده. من یک طرفش هستم، پدرش هم یک طرفش است. کل اینجا مثل یک کویر است. مهدی همین طور زل زده به من و پدرش نگاه می کند و کمک می خواهد؛ گفتم مهدی با این غرور و غیرت و شجاعتش از ما کمک می خواهد؟! من به پدرش می گویم حالا چطور مهدی را ببریم؟ شب بعدش هم همین طور خواب دیدم. خیلی خواب هایم واضح بود. دیگر خودم صد در صد می دانستم مهدی به شهادت رسیده. به پدرش می گفتم؛ می گفت تو همهاش فکر بد میکنی، فکرت مشغول است. صدقه می انداختم. اما بعد سپاهیها آمدند و گفتند مهدی به شهادت رسیده.
**: بدون مقدمه گفتند؟
مادر شهید: چون پسر بزرگم هم در گروه فاطمیون بود، گفتند ما آمدهایم منزلتان به خاطر بازدید. دیگر که آمد اینجا نشست، ۵دقیقه ۱۰دقیقه مقدمهچینی کرد. من گفتم حاج آقا بگو به ما مهدی چی شده؟ چون من خیلی در دعا و نمازم دعا می کردم برای شهادت مهدی. این یک سعادت و افتخار است؛ گفتم فقط بچهام را به حضرت زهرا حضرت رقیه حضرت زینب مقابل دادم؛ فقط بچهام اسیر نشود. چون اسیری را در گوشی او دیده بودم که خیلی سخت بود. فقط در نمازم گفته بودم و دعا کرده بودم اسیر نشود. دیگر شهادت روزی او شد. گفت مهدی به شهادت رسیده. شاید آن لحظه من یک آرامش دیگر داشتم، یک آرامشی گرفتم، یعنی دیگه بگویم اشک ریختم، ولی نه زیاد؛ خودم به یک آرامشی رسیدم؛ گفتم مهدی به آرزویش رسید، آرزو داشت شهید بشود.
**: خودش صحبت شهادت میکرد؟
مادر شهید: قبلا که میگفتم می روی شهید می شوی! می گفت نه شهادت نصیب ما گنهکاران نمی شود؟ ما سعادت شهادت نداریم… اما خیلی آرزوی شهادت داشت.
پدر شهید: یکی از همرزمان جبههاش را که من دیدم، گفت ما با هم که در اتاق بودیم، گفت من امشب خواب دیدم که شهید می شوم! فردایش رفت و روز شهادت امام رضا(ع) به شهادت رسید. روز شهادت بی بی معصومه (س) هم تشییع جنازه و به خاک سپرده شد.
**: یعنی آخر ماه صفر و شهادت امام رضا ایشان شهید می شود؟
مادر شهید: قشنگ شب شهادت امام رضا به شهادت می رسد، همان شب هم ابوکمال آزاد می شود.
**: آن موقع که به شما حضوری دادند و فرمودید ۴۳ روز گذشته بود، وضعیت پیکر آقا مهدی چطور بود؟
مادر شهید: به ما گفتند برای شناسایی به تهران بروید.
**: آن زمان پیکر آقا مهدی را آورده بودند؟
مادر شهید: بله، ۱۵ ،۱۶ روز پیکرش در سوریه ماند، ۱۵، ۱۶ روز هم اینجا در سردخانه بود.
**: چرا زودتر به شما نگفتند؟
مادر شهید: آن موقع شهید زیاد می آوردند از سوریه، خیلی بودند. دیگر نمی دانم چرا بعد از ۱۵ روز که اینجا مانده بود به ما خبر دادند.
**: ۱۵ روز بعد از شهادت پیکر می آید، ۱۵ روز هم در تهران بود، می شود ۳۰ روز؛ شما فرمودید ۴۳ روز، ۱۳ روز فاصله می افتد، این اختلاف فاصله چیست؟
مادر شهید: ۱۳ روز هم از اعزام آقا مهدی گذشته بود. یعنی روز سیزدهم شهید می شود. ما رفتیم با خانواده تهران برای شناسایی. مهدی از بس صورتش به آفتاب مانده بود دیگه من نمی توانستم ببینمش؛ مگر آن دنیا من مهدی را ملاقات کنم… صورتش را به من نشان ندادند. دیگه پیکرش را آوردند و ما همین طوری زیارت کردیم.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد…
پیکر مهدی ۱۶ روز زیر آفتاب سوریه بود + عکس بیشتر بخوانید »
گروه جهاد و مقاومت مشرق – شهید سروان مهدی نظری از اهالی اندیمشک، متولد ۱۳۶۴ و از رزمندگان لشکر عملیاتی ۷ ولیعصر(عج) سپاه خوزستان بود که بهعنوان پنجمین شهید مدافع حرم اندیمشک به کاروان شهدا پیوست و پیکرش بعد از چهار سال به میهن اسلامی بازگشت. این دلاورمرد، ۲۰ خردادماه ۱۳۹۵ به در حلب سوریه و منطقه خانطومان به شهادت رسید اما پیکرش بیش از چهار سال بعد، در ۲۱ مهرماه ۱۳۹۹ به دامان وطن بازگشت.
از شهید سروان مهدی نظری دو یادگار به نامهای ابوالفضل و زینب به جا مانده است.
چند گفتگوی دیگردرباره شهید نظری را نیز بخوانید؛
سفارش لحظهآخری شهید به پسرش + عکس
شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس
آنچه در ادامه میخوانید، حاصل گفتگو با رحمان قلاوند و مهدی عبداللهی (از همرزمان شهید نظری) است که ما را با گوشهای از زندگی این شهید برومند آشنا میکند.
رحمان قلاوند (دوست و همرزم شهید)
اولینبار آقامهدی را توی یگان آموزشی سپاه دیدم. بعدها در خانههای سازمانی همسایه شدیم و از آنجا با هم ارتباط خانوادگی پیدا کردیم و صمیمی شدیم.
اواخر سال ۸۹ در مرز آبادان مأمور به خدمت بودیم. اصلاً آرام و قرار نداشت. همیشه بین پایگاهها در حال گشت بود و اوضاع را بررسی میکرد تا از ورود اشرار و دشمنان و قاچاقچیان جلوگیری کند. بچهها همیشه میگفتند آقامهدی همهاش سرپاست؛ اصلاً نمیخوابد. همانموقع هر دویمان دانشجوی تربیتبدنی دانشگاه دزفول بودیم. بعضی از اساتید سختگیر بودند و ما مجبور میشدیم برای دو کلاس از آبادان بکوبیم برویم دزفول و برگردیم. سر کلاس همۀ توجهاش به درس بود. خیلی باهوش بود. هر درسی را که استاد میداد همان لحظه به حافظه میسپرد و همیشه هم نمرات خوبی میگرفت.
مهدی علاقه زیادی به حرفهای آقا داشت. تصویر مقام معظم رهبری همیشه دم دستش بود. بهخصوص توی محل کارش. عکسی از ایشان را قاب کرده و به دیوار آویزان کرده بود. اعتقاد داشت که لر بختیاری باید حب ولایت داشته باشد. باید حب وطن داشته باشد علاوهبر اینها باید آداب و رسوم و فرهنگ قومی را حفظ کند. یک حزباللهی کامل بود. همیشه نمازش را اولوقت میخواند. دروغ نمیگفت. غیبت نمیکرد. دل کسی را نمیشکست.
عقیده داشت دنیا فانی است. دیر یا زود میرویم و شهادت بهترین مرگ است و اگر زحمت میکشم برای خانوادهام، برای این است که لقمۀ حلال بهشان بدهم.
مهدی هم ظاهر زیبای داشت هم باطن زیبایی. خیلی خودمانی و دوستداشتنی بود. اهل تملقگویی نبود. هرکس مهدی را میدید بهنظرش آدمی معمولی میآمد اما بسیار زیرک و مدبر بود. بین آدمهایی که میشناختم نمونۀ درستی از انسانیت بود.
موقع کار جدی بود. گاهی بچهها بهشوخی بهش میگفتند: «تو جو گرفتت.» میگفت: «من وظیفمو دارم انجام میدم و براش حقوق میگیرم، بزرگتر از اون ما توی جبهه اسلامیم. هر کاری کنیم کمه.»
از دوران نوجوانی میخواستم بدانم حضرت امام برای چه فرمودند جنگ کارخانۀ انسانسازی است. درک این قضیه برایم سخت بود. تا اینکه قصۀ سوریه پیش آمد. مهدی همیشه میگفت نسبت به محور مقاومت و بیبی زینبکبری تکلیفی به گردن ماست. اگر نرویم و دفاع نکنیم به حرم حضرت زینب تعرض میشود و یکبار دیگر قصۀ تخریب کربلا اینبار در دمشق تکرار میشود. میگفت وظیفۀ ماست تا در حد توانمان هر کاری از دستمان برمیآید انجام بدهیم.
من و مهدی با هم اعزام شدیم سوریه. بار اول سال ۹۴ و بار دوم سال ۹۵. در الحاضر نیروها را تقسیم کردند. مقر ما هشتنه کیلومتر جلوتر از الحاضر بود. آقامهدی افتاد توی یگان احتیاط و در الحاضر مستقر شد. وظیفهاش آمادهکردن نیروهای زیردستش برای تزریق به خط بود. کمی بعد هم مسئول اطلاعات عملیات شد و اشراف کاملی به اوضاع و منطقه پیدا کرد.
با اینکه مسئول اطلاعات و عملیات بود اما چون توی تاکتیک و صفجمع توانمند بود، مرتب در حال آموزش به بچههای عراقی و کتایب حزبالله میدیدمش. هم تاکتیک رزم عملیات پدافندی و آفندی را آموزش میداد هم تکنیک سلاح را؛ باز و بسته کردن سلاح، مشخصات و مختصات دوربینهای اپتیک و… . نیروهای تحت امرش حسابی ازش حرفشنوی داشتند. طوری آموزش میداد که نیروهای صفر را به صد میرساند. علاوه بر آموزش تاکتیک، صفجمع یا همان آرایش گروهان را هم بهشان یاد میداد. معتقد بود که ظاهر کار هم خیلی مهم است.
موقع آموزش با هیچکس تعارف نداشت. مقید به اصول نظامی بود حتی اگر یک پیادهروی ساده بود بیستودو قلم تجهیزات نظامی را کامل با خودش میبرد. در عین جدیّت در حال آموزش حسنخلق داشت. بعد از آموزش میشد همان آدم همیشگی؛ مهربان و شوخطبع و با ظرفیت. همه جور شوخیای باهاش میکردیم اما ناراحت نمیشد. خودش هم ما را راحت گذاشته بود و میگفت: «هر کاری میخواید بکنید. من اذیت نمیشم.» ما هم از همین خصلتش استفاده میکردیم و شدیدترین شوخیها را باهاش میکردیم ولی فقط با لبخند جوابمان را میداد. سر منشاء محبت بود. یک عادت داشت، همیشه دست به جیب میشد و از پول شخصیاش برای دوستان هزینه میکرد. در اصطلاح بهش میگفتیم مردانگی پیاپی داری.
توی خط بودیم و خیلی فشار رویمان بود. هوا گرم بود و یخ هم نداشتیم. آقا مهدی جزء عقبۀ نیروها بود. آمد خط. حال نزارمان را که دید به شوخی گفت: «ما پشت خط نوشابه میخوریم.» پرسیدم: «مگه هست؟» گفت: «آره. میارم براتون.» روز بعد یک بسته نوشابۀ یخزده آورد برایمان. هربار مهدی و سعید زارع توی خط بهمان سر میزدند تمام فشار روانیای که رویمان بود را فراموش میکردیم. آنقدر سرحال بودند و با بچهها شوخی میکردند که حال و هوایمان به کلی عوض میشد. موقعیتمان خطرناک بود نمیتوانستیم تکان بخوریم. موضع میگرفتیم و میگفتیم و میخندیدیم.
حملۀ سراسری جبهۀ النصره شروع شد. تکفیریها میخواستند جنوب حلب را قطع کنند و نماز عید فطر را در الحاضر بخوانند. بچههای مازندران توی خانطومان بودند و در حملۀ تکفیریها سیزدهچهارده نفرشان با هم شهید شدند. بعد از مقاومت زیاد خانطومان و چند روستای دیگر سقوط کردند. ما مجبور شدیم دوسه منطقه را خالی کنیم و برگردیم تا نیروهای مازندران دوباره آماده شوند. نیاز بود یک یگان پاتک بزند. نقطۀ قوت دشمن همان منطقه بود. خط شکسته شده بود و یک بیامپی پر از تیانتی وارد نیروهای خودی شد و کنار درِ مقرِ احتیاط خودش را منفجر کرد. رضا رستمیمقدم و سیچهل نفر از نیروهای فاطمیون آنجا شهید شدند.
من در منطقه عمومی جنوب حلب بودم و آقامهدی در یگان احتیاط در منطقۀ الحمرا یعنی بعد از الحاضر و قبل از خانطومان بود. وقتی الحمراء سقوط کرد، بیش از بیستوچهار ساعت غذا بهمان نرسید. خط شکسته شده بود. تا نیروها را سازماندهی کردیم طول کشید.
با اینکه تحت فشار بودیم مهدی نظری نیروهای پشتیبان را به منطقهای که دست یگان خوزستان بود فرستاد تا خط از دست نرود. اگر خط سقوط میکرد عقبۀ ما با حدود چهارپنج هزار نیرو کامل محاصره میشد. اقدام مهدی باعث شد منطقۀ ما سقوط نکند. منطقه ما با تزریق نیرو حفظ شد.
آقامهدی در آن موقعیت وظیفهای نداشت اما با تعدادی از رزمندگان به دشمن پاتک زد. اشراف زیادی روی منطقه داشت و عکس هوایی را به راحتی تحلیل میکرد. با استفاده از استتار پوشش، عوارض طبیعی و مصنوعی خودشان را به دشمن رساندند و با تکفیریها درگیر شدند. هدف مهدی آزادی آن منطقه بود. پاتکی که مهدی و گروهش به دشمن زدند به حفظ موقعیتمان کمک زیادی کرد.
وقتی متوجه شد موقعیتشان لو رفته نیروها را عقب کشید. خودش آخرین نفر بود. موقع عقبنشینی تیر خورد و افتاد. بعد از مدتی اعلام کردند یک از نیروهای رزمی جا مانده. ممکن است اسیر شده باشد. دوسهبار پهپاد هلیشات را به منطقه فرستادیم. پیکر شهید نظری را دیدیم. قصد داشتیم پیکر را عقب بیاوریم اما موقعیتش خطرناک بود و در تیررس دشمن بود. هرکس به آن منطقه میرفت یا شهید میشد یا اسیر. چهار جنازه از تکفیریها در الحاضر افتاده بود دستمان. میخواستیم با پیکر مهدی معاوضه کنیم اما قبول نکردند.
مهدی خیلی خانواده دوست بود و در هر حالی دربارۀ محبتش به آنها حرف میزد. آنزمان که آبادان بودیم عکس ابوالفضل را چسبانده بود به فرمان ماشینش تا همیشه جلوی چشمش باشد. توی سوریه هم همه از عشقش به بچههایش خبر داشتند. از بس که دربارهشان با محبت حرف میزد و هربار خاطرهای ازشان برایمان تعریف میکرد. پانزده روز قبل از شهادتش بهم گفت: «باید برای دخترم عروسک بخرم.» وقتی میخواستم برگردم ایران رفتم برای دخترش عروسکی هدیه خریدم. مهدی عمل به تکلیف را بالاتر از خانواده میدانست.
مهدی عبداللهی (دوست و همرزم شهید)
زمانی که مهدی جذب سپاه شد بهخاطر اخلاق خوبش باهاش رفیق شدم. آرامآرام صمیمیتمان زیاد شد و با هم رفتوآمد خانوادگی میکردیم.
همان روزهای اول من و مهدی توی مرز شلمچه مأمور به خدمت شدیم. مهدی مسئول پاسگاهی بود و پاسگاهی هم دست من بود. نه آب داشتیم و نه برق. گرما امانمان را بریده بود و پشهکورهها هم بدتر. هر دو دستبهدست هم داده بودند و نمیگذاشتند شبها بیش از دو ساعت بخوابیم. پاسگاه مهدی دروازۀ ورودی بود و هر کس میخواست وارد شود، مهدی و نیروهایش باید ورود و خروجشان را چک میکردند.
هر دوازده روز یکبار پنج روز استراحت میکردیم تا سال ۸۷ که مأموریتمان تمام شد. مهدی خیلی صبور و مقاوم بود. با اینکه در شرایط بدی بودیم و امکانات رفاهی نداشتیم انگار آمده بود پیکنیک. همیشه سرحال و آماده سر پست بود. روحیۀ شادی داشت و همیشه تلاش میکرد به دیگران انرژی مثبت بدهد. غروبها تیم فوتبال راه میانداخت تا روحیۀ بچهها را حفظ کند. باهاشان میگفت و میخندید طوری که انگار هیچ مشکلی ندارند.
هیچوقت مهدی را اخمو ندیدم. همیشه لبخند روی لبش بود. اگر سربازهایش خطایی میکردند با آرامش بهشان تذکر میداد. اگر هم اخم میکرد یک ساعت بعد سر سربازش را میبوسید و از دلش درمیآورد و برادرانه راهنماییاش میکرد.
آنقدر با همه صمیمانه رفتار میکرد که شده بود محرم اسرارمان. هر کداممان مشکلی داشتیم میرفتیم سراغ مهدی. اگر کسی را ناراحت میدید به هر دری میزد تا مشکلش را رفع کند. اعتقاد داشت هر مسئولی برای حل مشکل نیروهایشان باید به بالادست هم رو بزند.
یکبار جلسهای در مقر گروهان سر مرز بود. دوسه تا از مسئولین هم بودند. قرار شد هر کدام صحبت کنیم. فضای جلسه خشک و رسمی بود. وقتی نوبت به مهدی رسید خاطرۀ طنزی راجع به یکی از اردوها تعریف کرد و بعد هم با شوخی و لبخند صحبت کرد و گزارش کارش را داد. جو خشک جلسه با صحبتهای مهدی شکست. همیشه در همۀ جمعها همینطور بود. خوشسخن و شوخ. برای همین همه از گفتوگو باهاش لذت میبردند.
سال ۸۹ در پاسگاهی نزدیک اسکلۀ گمرک سمت مینوحی آبادان مأمور به خدمت شد. مدتی مسئول گمرک بهش گفت: «میخوایم زمین خالی نزدیک پاسگاه رو آسفالت کنیم و سکو بزنیم.» مهدی بهش گفت: «یه هفته بهم مهلت بده. توی زمین کار دارم.» با سربازهایش تمام آهنآلاتی که از زمان جنگ آنجا مانده بودند را جمع کرد. دستهای همهشان پاره و زخمی شده بود. ظرف یک هفته زمین را خالی تحویل مسئول گمرک داد.
آهنآلات را به قیمت هفتصد هزار تومان فروخت. دویست تومانش را خرج لامپها و چراغقوهها و نیازهای پاسگاه کرد.
پانصد تومان هم داد به یکی از همکارها که در تدارک عروسی بود و دستش خالی بود. همیشه دنبال چارهای برای حل مشکلات دیگران بود.
هوای همه را داشت. حسابی هم مهماننواز و دستودلباز بود. از الیگودرز برایمان عسل ناب میآورد. هرچه اصرار میکردیم پولش را ازمان نمیگرفت. هیچ وقت ندیدم حرص مال دنیا را بزند.
خیلی به دین مقید بود. با اینحال مثل مردم عادی رفتار میکرد. نه غروری داشت نه ادعایی.
برای اردوی رزمی رفته بودیم سوسنگرد. هوا مهآلود بود. یک متریمان را هم نمیدیدیم. گروهان باید مسافتی را با کولهپشتی و مهمات پیاده میرفت و تیراندازی میکرد. من ماندم وسایل بیرون چاد را جمع کنم و بعد بروم دنبالشان. مسیر را پیدا نمیکردم. با ناراحتی زنگ زدم مهدی و بهش گفتم: «به تو هم میگن رفیق؟! سرت رو انداختی پایین و رفتی؟!»
با خنده بهم گفت: «عمداً رفتم تا راه رو گم کنی و کمی بهت بخندیم.» اولش اذیتم کرد بعد گرا داد تا بروم پیششان. دواندوان به سمتشان حرکت کردم. مهدی و بچهها ایستاده بودند و آمدن من را نگاه میکردند و میخندیدند. یکیشان هم ازم عکس گرفت تا شیطنتشان را برای همیشه ثبت کند.
توی سوریه هم فعال بود. همیشه در حال آموزش نظامی به نیروهای عراقی میدیدمش. با همه رفیق شده بود. وقتی برای زیارت رفتیم حرم حضرت زینب نشست روی زمین و گریه میکرد و سینه میزد. آنقدر در عالم خودش غرق میشد که دیگر متوجه اطرافش نبود. به حالی که در حرمهای حضرت زینب و حضرت رقیه داشت غبطه میخوردم.
سه چهار روز قبل از شهادتش آمد پیشمان و گفت: «وقتی برگردیم ایران دعوتتون میکنم روستای خودمون سمت الیگودرز. گوسفندی براتون سر میبرم. از طبیعتش لذت میبرید.» اما رفت و ما را تنها گذاشت. مهدی خیلی مظلوم بود. شهادتش داغی روی دلم گذاشت که تمام اشتیاق جوانیام را گرفت.
* گفتگو: سمانه نیکدل، احمد رضوانی
چرا تکفیریها پیکر شهید نظری را مبادله نکردند؟ + عکس بیشتر بخوانید »
گروه جهاد و مقاومت مشرق – شهید سروان مهدی نظری از اهالی اندیمشک، متولد ۱۳۶۴ و از رزمندگان لشکر عملیاتی ۷ ولیعصر(عج) سپاه خوزستان بود که بهعنوان پنجمین شهید مدافع حرم اندیمشک به کاروان شهدا پیوست و پیکرش بعد از چهار سال به میهن اسلامی بازگشت. این دلاورمرد، ۲۰ خردادماه ۱۳۹۵ به در حلب سوریه و منطقه خانطومان به شهادت رسید اما پیکرش بیش از چهار سال بعد، در ۲۱ مهرماه ۱۳۹۹ به دامان وطن بازگشت.
از شهید سروان مهدی نظری دو یادگار به نامهای ابوالفضل و زینب به جا مانده است.
چند گفتگوی دیگردرباره شهید نظری را نیز بخوانید؛
سفارش لحظهآخری شهید به پسرش + عکس
شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس
آنچه در ادامه میخوانید، حاصل گفتگو با رحمان قلاوند و مهدی عبداللهی (از همرزمان شهید نظری) است که ما را با گوشهای از زندگی این شهید برومند آشنا میکند.
رحمان قلاوند (دوست و همرزم شهید)
اولینبار آقامهدی را توی یگان آموزشی سپاه دیدم. بعدها در خانههای سازمانی همسایه شدیم و از آنجا با هم ارتباط خانوادگی پیدا کردیم و صمیمی شدیم.
اواخر سال ۸۹ در مرز آبادان مأمور به خدمت بودیم. اصلاً آرام و قرار نداشت. همیشه بین پایگاهها در حال گشت بود و اوضاع را بررسی میکرد تا از ورود اشرار و دشمنان و قاچاقچیان جلوگیری کند. بچهها همیشه میگفتند آقامهدی همهاش سرپاست؛ اصلاً نمیخوابد. همانموقع هر دویمان دانشجوی تربیتبدنی دانشگاه دزفول بودیم. بعضی از اساتید سختگیر بودند و ما مجبور میشدیم برای دو کلاس از آبادان بکوبیم برویم دزفول و برگردیم. سر کلاس همۀ توجهاش به درس بود. خیلی باهوش بود. هر درسی را که استاد میداد همان لحظه به حافظه میسپرد و همیشه هم نمرات خوبی میگرفت.
مهدی علاقه زیادی به حرفهای آقا داشت. تصویر مقام معظم رهبری همیشه دم دستش بود. بهخصوص توی محل کارش. عکسی از ایشان را قاب کرده و به دیوار آویزان کرده بود. اعتقاد داشت که لر بختیاری باید حب ولایت داشته باشد. باید حب وطن داشته باشد علاوهبر اینها باید آداب و رسوم و فرهنگ قومی را حفظ کند. یک حزباللهی کامل بود. همیشه نمازش را اولوقت میخواند. دروغ نمیگفت. غیبت نمیکرد. دل کسی را نمیشکست.
عقیده داشت دنیا فانی است. دیر یا زود میرویم و شهادت بهترین مرگ است و اگر زحمت میکشم برای خانوادهام، برای این است که لقمۀ حلال بهشان بدهم.
مهدی هم ظاهر زیبای داشت هم باطن زیبایی. خیلی خودمانی و دوستداشتنی بود. اهل تملقگویی نبود. هرکس مهدی را میدید بهنظرش آدمی معمولی میآمد اما بسیار زیرک و مدبر بود. بین آدمهایی که میشناختم نمونۀ درستی از انسانیت بود.
موقع کار جدی بود. گاهی بچهها بهشوخی بهش میگفتند: «تو جو گرفتت.» میگفت: «من وظیفمو دارم انجام میدم و براش حقوق میگیرم، بزرگتر از اون ما توی جبهه اسلامیم. هر کاری کنیم کمه.»
از دوران نوجوانی میخواستم بدانم حضرت امام برای چه فرمودند جنگ کارخانۀ انسانسازی است. درک این قضیه برایم سخت بود. تا اینکه قصۀ سوریه پیش آمد. مهدی همیشه میگفت نسبت به محور مقاومت و بیبی زینبکبری تکلیفی به گردن ماست. اگر نرویم و دفاع نکنیم به حرم حضرت زینب تعرض میشود و یکبار دیگر قصۀ تخریب کربلا اینبار در دمشق تکرار میشود. میگفت وظیفۀ ماست تا در حد توانمان هر کاری از دستمان برمیآید انجام بدهیم.
من و مهدی با هم اعزام شدیم سوریه. بار اول سال ۹۴ و بار دوم سال ۹۵. در الحاضر نیروها را تقسیم کردند. مقر ما هشتنه کیلومتر جلوتر از الحاضر بود. آقامهدی افتاد توی یگان احتیاط و در الحاضر مستقر شد. وظیفهاش آمادهکردن نیروهای زیردستش برای تزریق به خط بود. کمی بعد هم مسئول اطلاعات عملیات شد و اشراف کاملی به اوضاع و منطقه پیدا کرد.
با اینکه مسئول اطلاعات و عملیات بود اما چون توی تاکتیک و صفجمع توانمند بود، مرتب در حال آموزش به بچههای عراقی و کتایب حزبالله میدیدمش. هم تاکتیک رزم عملیات پدافندی و آفندی را آموزش میداد هم تکنیک سلاح را؛ باز و بسته کردن سلاح، مشخصات و مختصات دوربینهای اپتیک و… . نیروهای تحت امرش حسابی ازش حرفشنوی داشتند. طوری آموزش میداد که نیروهای صفر را به صد میرساند. علاوه بر آموزش تاکتیک، صفجمع یا همان آرایش گروهان را هم بهشان یاد میداد. معتقد بود که ظاهر کار هم خیلی مهم است.
موقع آموزش با هیچکس تعارف نداشت. مقید به اصول نظامی بود حتی اگر یک پیادهروی ساده بود بیستودو قلم تجهیزات نظامی را کامل با خودش میبرد. در عین جدیّت در حال آموزش حسنخلق داشت. بعد از آموزش میشد همان آدم همیشگی؛ مهربان و شوخطبع و با ظرفیت. همه جور شوخیای باهاش میکردیم اما ناراحت نمیشد. خودش هم ما را راحت گذاشته بود و میگفت: «هر کاری میخواید بکنید. من اذیت نمیشم.» ما هم از همین خصلتش استفاده میکردیم و شدیدترین شوخیها را باهاش میکردیم ولی فقط با لبخند جوابمان را میداد. سر منشاء محبت بود. یک عادت داشت، همیشه دست به جیب میشد و از پول شخصیاش برای دوستان هزینه میکرد. در اصطلاح بهش میگفتیم مردانگی پیاپی داری.
توی خط بودیم و خیلی فشار رویمان بود. هوا گرم بود و یخ هم نداشتیم. آقا مهدی جزء عقبۀ نیروها بود. آمد خط. حال نزارمان را که دید به شوخی گفت: «ما پشت خط نوشابه میخوریم.» پرسیدم: «مگه هست؟» گفت: «آره. میارم براتون.» روز بعد یک بسته نوشابۀ یخزده آورد برایمان. هربار مهدی و سعید زارع توی خط بهمان سر میزدند تمام فشار روانیای که رویمان بود را فراموش میکردیم. آنقدر سرحال بودند و با بچهها شوخی میکردند که حال و هوایمان به کلی عوض میشد. موقعیتمان خطرناک بود نمیتوانستیم تکان بخوریم. موضع میگرفتیم و میگفتیم و میخندیدیم.
حملۀ سراسری جبهۀ النصره شروع شد. تکفیریها میخواستند جنوب حلب را قطع کنند و نماز عید فطر را در الحاضر بخوانند. بچههای مازندران توی خانطومان بودند و در حملۀ تکفیریها سیزدهچهارده نفرشان با هم شهید شدند. بعد از مقاومت زیاد خانطومان و چند روستای دیگر سقوط کردند. ما مجبور شدیم دوسه منطقه را خالی کنیم و برگردیم تا نیروهای مازندران دوباره آماده شوند. نیاز بود یک یگان پاتک بزند. نقطۀ قوت دشمن همان منطقه بود. خط شکسته شده بود و یک بیامپی پر از تیانتی وارد نیروهای خودی شد و کنار درِ مقرِ احتیاط خودش را منفجر کرد. رضا رستمیمقدم و سیچهل نفر از نیروهای فاطمیون آنجا شهید شدند.
من در منطقه عمومی جنوب حلب بودم و آقامهدی در یگان احتیاط در منطقۀ الحمرا یعنی بعد از الحاضر و قبل از خانطومان بود. وقتی الحمراء سقوط کرد، بیش از بیستوچهار ساعت غذا بهمان نرسید. خط شکسته شده بود. تا نیروها را سازماندهی کردیم طول کشید.
با اینکه تحت فشار بودیم مهدی نظری نیروهای پشتیبان را به منطقهای که دست یگان خوزستان بود فرستاد تا خط از دست نرود. اگر خط سقوط میکرد عقبۀ ما با حدود چهارپنج هزار نیرو کامل محاصره میشد. اقدام مهدی باعث شد منطقۀ ما سقوط نکند. منطقه ما با تزریق نیرو حفظ شد.
آقامهدی در آن موقعیت وظیفهای نداشت اما با تعدادی از رزمندگان به دشمن پاتک زد. اشراف زیادی روی منطقه داشت و عکس هوایی را به راحتی تحلیل میکرد. با استفاده از استتار پوشش، عوارض طبیعی و مصنوعی خودشان را به دشمن رساندند و با تکفیریها درگیر شدند. هدف مهدی آزادی آن منطقه بود. پاتکی که مهدی و گروهش به دشمن زدند به حفظ موقعیتمان کمک زیادی کرد.
وقتی متوجه شد موقعیتشان لو رفته نیروها را عقب کشید. خودش آخرین نفر بود. موقع عقبنشینی تیر خورد و افتاد. بعد از مدتی اعلام کردند یک از نیروهای رزمی جا مانده. ممکن است اسیر شده باشد. دوسهبار پهپاد هلیشات را به منطقه فرستادیم. پیکر شهید نظری را دیدیم. قصد داشتیم پیکر را عقب بیاوریم اما موقعیتش خطرناک بود و در تیررس دشمن بود. هرکس به آن منطقه میرفت یا شهید میشد یا اسیر. چهار جنازه از تکفیریها در الحاضر افتاده بود دستمان. میخواستیم با پیکر مهدی معاوضه کنیم اما قبول نکردند.
مهدی خیلی خانواده دوست بود و در هر حالی دربارۀ محبتش به آنها حرف میزد. آنزمان که آبادان بودیم عکس ابوالفضل را چسبانده بود به فرمان ماشینش تا همیشه جلوی چشمش باشد. توی سوریه هم همه از عشقش به بچههایش خبر داشتند. از بس که دربارهشان با محبت حرف میزد و هربار خاطرهای ازشان برایمان تعریف میکرد. پانزده روز قبل از شهادتش بهم گفت: «باید برای دخترم عروسک بخرم.» وقتی میخواستم برگردم ایران رفتم برای دخترش عروسکی هدیه خریدم. مهدی عمل به تکلیف را بالاتر از خانواده میدانست.
مهدی عبداللهی (دوست و همرزم شهید)
زمانی که مهدی جذب سپاه شد بهخاطر اخلاق خوبش باهاش رفیق شدم. آرامآرام صمیمیتمان زیاد شد و با هم رفتوآمد خانوادگی میکردیم.
همان روزهای اول من و مهدی توی مرز شلمچه مأمور به خدمت شدیم. مهدی مسئول پاسگاهی بود و پاسگاهی هم دست من بود. نه آب داشتیم و نه برق. گرما امانمان را بریده بود و پشهکورهها هم بدتر. هر دو دستبهدست هم داده بودند و نمیگذاشتند شبها بیش از دو ساعت بخوابیم. پاسگاه مهدی دروازۀ ورودی بود و هر کس میخواست وارد شود، مهدی و نیروهایش باید ورود و خروجشان را چک میکردند.
هر دوازده روز یکبار پنج روز استراحت میکردیم تا سال ۸۷ که مأموریتمان تمام شد. مهدی خیلی صبور و مقاوم بود. با اینکه در شرایط بدی بودیم و امکانات رفاهی نداشتیم انگار آمده بود پیکنیک. همیشه سرحال و آماده سر پست بود. روحیۀ شادی داشت و همیشه تلاش میکرد به دیگران انرژی مثبت بدهد. غروبها تیم فوتبال راه میانداخت تا روحیۀ بچهها را حفظ کند. باهاشان میگفت و میخندید طوری که انگار هیچ مشکلی ندارند.
هیچوقت مهدی را اخمو ندیدم. همیشه لبخند روی لبش بود. اگر سربازهایش خطایی میکردند با آرامش بهشان تذکر میداد. اگر هم اخم میکرد یک ساعت بعد سر سربازش را میبوسید و از دلش درمیآورد و برادرانه راهنماییاش میکرد.
آنقدر با همه صمیمانه رفتار میکرد که شده بود محرم اسرارمان. هر کداممان مشکلی داشتیم میرفتیم سراغ مهدی. اگر کسی را ناراحت میدید به هر دری میزد تا مشکلش را رفع کند. اعتقاد داشت هر مسئولی برای حل مشکل نیروهایشان باید به بالادست هم رو بزند.
یکبار جلسهای در مقر گروهان سر مرز بود. دوسه تا از مسئولین هم بودند. قرار شد هر کدام صحبت کنیم. فضای جلسه خشک و رسمی بود. وقتی نوبت به مهدی رسید خاطرۀ طنزی راجع به یکی از اردوها تعریف کرد و بعد هم با شوخی و لبخند صحبت کرد و گزارش کارش را داد. جو خشک جلسه با صحبتهای مهدی شکست. همیشه در همۀ جمعها همینطور بود. خوشسخن و شوخ. برای همین همه از گفتوگو باهاش لذت میبردند.
سال ۸۹ در پاسگاهی نزدیک اسکلۀ گمرک سمت مینوحی آبادان مأمور به خدمت شد. مدتی مسئول گمرک بهش گفت: «میخوایم زمین خالی نزدیک پاسگاه رو آسفالت کنیم و سکو بزنیم.» مهدی بهش گفت: «یه هفته بهم مهلت بده. توی زمین کار دارم.» با سربازهایش تمام آهنآلاتی که از زمان جنگ آنجا مانده بودند را جمع کرد. دستهای همهشان پاره و زخمی شده بود. ظرف یک هفته زمین را خالی تحویل مسئول گمرک داد.
آهنآلات را به قیمت هفتصد هزار تومان فروخت. دویست تومانش را خرج لامپها و چراغقوهها و نیازهای پاسگاه کرد.
پانصد تومان هم داد به یکی از همکارها که در تدارک عروسی بود و دستش خالی بود. همیشه دنبال چارهای برای حل مشکلات دیگران بود.
هوای همه را داشت. حسابی هم مهماننواز و دستودلباز بود. از الیگودرز برایمان عسل ناب میآورد. هرچه اصرار میکردیم پولش را ازمان نمیگرفت. هیچ وقت ندیدم حرص مال دنیا را بزند.
خیلی به دین مقید بود. با اینحال مثل مردم عادی رفتار میکرد. نه غروری داشت نه ادعایی.
برای اردوی رزمی رفته بودیم سوسنگرد. هوا مهآلود بود. یک متریمان را هم نمیدیدیم. گروهان باید مسافتی را با کولهپشتی و مهمات پیاده میرفت و تیراندازی میکرد. من ماندم وسایل بیرون چاد را جمع کنم و بعد بروم دنبالشان. مسیر را پیدا نمیکردم. با ناراحتی زنگ زدم مهدی و بهش گفتم: «به تو هم میگن رفیق؟! سرت رو انداختی پایین و رفتی؟!»
با خنده بهم گفت: «عمداً رفتم تا راه رو گم کنی و کمی بهت بخندیم.» اولش اذیتم کرد بعد گرا داد تا بروم پیششان. دواندوان به سمتشان حرکت کردم. مهدی و بچهها ایستاده بودند و آمدن من را نگاه میکردند و میخندیدند. یکیشان هم ازم عکس گرفت تا شیطنتشان را برای همیشه ثبت کند.
توی سوریه هم فعال بود. همیشه در حال آموزش نظامی به نیروهای عراقی میدیدمش. با همه رفیق شده بود. وقتی برای زیارت رفتیم حرم حضرت زینب نشست روی زمین و گریه میکرد و سینه میزد. آنقدر در عالم خودش غرق میشد که دیگر متوجه اطرافش نبود. به حالی که در حرمهای حضرت زینب و حضرت رقیه داشت غبطه میخوردم.
سه چهار روز قبل از شهادتش آمد پیشمان و گفت: «وقتی برگردیم ایران دعوتتون میکنم روستای خودمون سمت الیگودرز. گوسفندی براتون سر میبرم. از طبیعتش لذت میبرید.» اما رفت و ما را تنها گذاشت. مهدی خیلی مظلوم بود. شهادتش داغی روی دلم گذاشت که تمام اشتیاق جوانیام را گرفت.
* گفتگو: سمانه نیکدل، احمد رضوانی
چرا داعش پیکر شهید نظری را مبادله نکرد؟ + عکس بیشتر بخوانید »