حضرت زینب

وقتی مدافع حرم، نصف شب استخاره می‌خواهد/ دیدار به قیامت باباجان!

وقتی مدافع حرم، نصف شب استخاره می‌خواهد/ دیدار به قیامت باباجان!


گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس ـ زهرا بختیاری: شهید محرمعلی مرادخانی اولین شهید مدافع حرم شهرستان تنکابن از استان مازندران است که ۱۶ آذر سال ۱۳۹۴ وقتی به سوریه هجرت کرده بود تا از حرم حضرت زینب (س) دفاع کند، حین مبارزه با شقی‌ترین دشمنان اسلام خون پاکش به زمین ریخت و شهید شد. 

محرمعلی ۳۳ سال در لباس سپاه خدمت کرده بود و سال‌ها به دنبال شهادت خالصانه لب مرزهای کشورمان جنگیده و از امنیت آنجا حراست کرده بود. روزهای آخر خدمتش بود و قرار بود بازنشست شود. خوب می‌دانست بازنشسته‌ها را به سوریه نمی‌برند. برای همین چند ماه مانده به بازنشستگی همه تلاش خود را کرد تا لیاقت دفاع از حرم حضرت زینب(س) را نصیبش کنند. بالاخره خدا روزی‌اش کرد و مزدش را هم در همین راه گرفت و شد شهید مدافع حرم. 

آنچه پیش رودارید، گفت‌وگویی است کوتاه با فرزند آخر این شهید عزیز است که پدرش را اینگونه روایت می‌کند: 

*اگر زنده ماندم ۴۵ روز دیگر برمی‌گردم

پدرم اولین بار عید سال ۹۴ به سوریه رفت. وقتی از خانه به سمت تهران حرکت کرد، اواخر اسفند و حدود دو روز تا پایان سال مانده بود. محل کار پدرم تهران بود و روزهای عید شیفتی در محل کار حاضر می‌شدند و غیر از آن در اتاق‌ها در ستاد کل بسته می‌شد. می‌دانستیم فعلا شیفت پدرم نیست. برای همین پرسیدیم تهران می‌روید چکار؟

گفت: کار دارم باید بروم. وقتی رسید پای پرواز تماس گرفت و اطلاع داد من دارم بری ماموریت به سوریه می‌روم و ۴۵ ورز ماموریتم طول می‌کشد. اگر زنده ماندم بعد از این مدت برخواهم گشت. رفت و چند روز بعد از ناحیه پا مجروح شد و اردیبهشت سال ۹۴ برگشت و مدتی مشغول مداوا بود. 

*تماسی که پدرم را از کربلا برگرداند

نوبت دومی که قرار شد پدرم به سوریه برود، همزمان بود با ایام پیاده‌روی اربعین. من به همراه چند نفر از دوستانم عازم شده بودم. به محض اینکه موکبی پیدا کردیم، برای استراحت نشستیم تا کمی نفس تازه کنیم. پدرم نیز همراه برادر بزرگ‌ترم عازم این سفر شده بودند و تازه رسیده بودند شهر کربلا. قرار بود استراحتی کنند و بروند داخل حرم برای زیارت. برادرم تعریف می‌کرد همین که نشستیم بلافاصله موبایل پدرم زنگ خورد و کسی پشت تلفن گفت: آقای مرادخانی اگر می‌خواهید به سوریه بروید، فردا باید تهران باشید.

پدرم می‌گوید: من تازه رسیدم کربلا، خیلی هم شلوغ است. آن فرد می‌گوید: موردی نیست اگر نمی‌رسید فرد دیگری را جایگزین شما می‌کنیم. پدرم می‌گوید نه مطمئن باشید من خودم را می‌رسانم. با اینکه حتما می‌دانید در آن ایام راه‌ها چقدر شلوغ است و آمدن به تهران مشکل‌تر می‌شود. من هم مدت کوتاهی بعد از آنها رسیدم کربلا و رفتم زیارت. موقع برگشت دیدم پدرم تماس گرفت و گفت: من آمدم نجف و دارم بر می‌گردم.

*رفتار عجیب پدرم که اولین بار بود می‌دیدم

خیلی تعجب کردم و گفتم شما که تازه رسیده بودید کربلا! چقدر زود برگشتید! گفت می‌خواهم بروم سوریه و فکر نکنم بتوانم ببینمت. به او گفتم: نجف بمان من یک ساعت دیگر می‌رسم. می‌آیم همدیگر را ببینم. گفت نه من قول دادم، دیر می‌رسم، هواپیما به خاطر من صبر نمی‌کند. تو اگر توانستی خودت را برسان مهران آنجا هم را ببینم. 

نکته‌ای که در این سفر مرا متعجب کرد، رفتار پدرم بود. خب من جوان بیست و چند ساله‌ای بودم و بارها پیش آمده بود با دوستانم سفرهای زیادی بروم. تنها بیرون زیاد می‌رفتم. حتی همین سفر اربعین را بارها تنها رفته بودم. او در این مدت که من در سفر بودم، گاهی تماس می‌گرفت و مثلا می‌گفت داری می‌روی حرم مرا هم دعا کن. تماس‌های خیلی کم و معمولی برای همین التماس دعا. خیلی معتقد بود جوان باید روی پای خودش بایستد. از زمانی که خبر داده بودند باید برود سوریه و به من گفت یک ساعت جلوتر از من است و تا برسم مرز مهران، حدود یک روز طول کشید. من آمدم نجف و سوار ماشین شدم و حرکت کردم. تا مرز مهران هم چند ساعتی پیاده رفتم. در این مدت به حدی با من تماس گرفت که اگر جمع می‌زدم در طول عمرم اینقدر به من زنگ نزده بود. 

دوستانم که همراه من بودند و با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم، پدرم را خوب می‌شناختند. آنها هم با تعجب گفتند: چه شده؟ پدرت معمولا پسرهایش را اینقدر لوس بار نمی‌آورد که لحظه به لحظه پیگیرشان شود. می‌گفت پسر باید گلیمش را خودش از آب بیرون بکشد حالا چه شده اینطوری می‌کند؟ 

باورتان نمی‌شود که هر دو دقیقه یکبار تماس می‌گرفت و تاکید می‌کرد برو مرز مهران جایی را بگیر استراحت کن من خیالم راحت شود. گفتم: باشه ماشین مرز هست. استراحت می‌کنیم و بعد راه می‌افتیم خیالت راحت چهار نفریم همگی هم رانندگی می‌کنیم. یک ساعت به یک ساعت می‌نشینیم که خسته هم نشویم. خیالت راحت. گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود و باز دو دقیقه بعد تماس می‌گرفت که کجایی؟ با کمی کلافگی از تماس‌های مکرر گفتم پدر من! در دوقیقه چند کیلومتر می‌توانیم جلوتر آمده باشیم؟ بالاخره نزدیک نماز صبح تماس گرفت و سفارش کرد بروم پیش پسر عمویش که از سپاه تهران در مرز مهران مامور بود و اسکان زائران را بر عهده داشت. گفت برو خیالم راحت باشد. گفتم بابا جان! این همه ما آمدیم سفر به عراق شما یک بار نگران نشدی حالا که دارم از نجف برمی‌گردم مهران اینقدر نگرانی؟

وقتی رسیدم مهران، پسر عموی پدرم زنگ زد و گفت: کجایی؟ پدرت مرا کلافه کرد از بس تماس گرفت. گفتم به خدا مرا هم کلافه کرده. گفت: اینجا هم نیامد من ببینمش، مستقیم رفت کرمانشاه که برود تهران. ما رسیدیم محل اسکان و غذایی خوردیم. خواستیم استراحت کنیم که باز تماس گرفت. گفتم اینقدر زنگ می‌زنی که من نمی‌توانم بخوابم. موبایلم را خاموش کردم، اما چند دقیقه بعد باز دلم نیامد و روشن کردم. دیدم تماس گرفت. پرسیدم بابا جان چه شده؟ مشکل چیه؟ گفت: نه من نگرانتم زودتر بروید خانه. گفتم: باشه.

اما تماس‌ها ادامه داشت و فکر کنم ۵۰ بار تماس می‌گرفت در دو ساعت. آخرین باری که تماس گرفت، اعصابم خرد شد. گفتم: نمی‌گذاری ما بخوابیم و رک گفتم: پدر من! شما اگر دلت برایم تنگ شده یک لحظه مرز مهران می‌ماندی مرا می‌دیدی، بعد می‌رفتی، اگر هم نشده که چرا اینقدر زنگ می‌زنی؟ حالا هم اگر دلت تنگ شده، وایسا تهران من می‌آیم هم را ببینیم. سکوتی کرد و حس کردم به هم ریخت.

*طوری زندگی کنید که دشمن شاد نشویم

خب من زودتر از بقیه عازم کربلا شده بودم و مرا از همه کم‌تر دیده بود. کمی جدی شد، اما انگار رویش نمی‌شد ابراز دلتنگی کند. زد زیر خنده و گفت: مواظب باش هر طور زندگی کردی و هر کاری کردی دشمن‌شاد نشویم. هوای مادرتان را داشته باشید. او زندگی راحتی نداشت. زندگی با من سخت بود و اغلب خانه نبودم. در مهمانی‌ها و جشن‌‌ها و عزاها کنارش نبودم و دائم لب مرزهای مختلف بودم هوای او را داشته باش. حس کردم یکجور خاصی صحبت می‌کند. گفتم: خب برو خانه شب برگرد تهران. گفت: نه بروم برایم رفتن سخت می‌شود. همین تهران می‌مانم تا پروازم انجام شود. حس کردم نمی‌خواهد مردد شود. 

*می‌بینمت! دیر بشه دروغ نمی‌شه

گفت: مواظب هم باشید و روی پای خودتان بایستید. به هیچ کسی رو نزنید. گفتم چشم. خیلی روی حرف‌هایش تاکید داشت. آخر صحبت دوباره گفتم من که می‌دانم دلت خیلی برای من تنگ شده. کمی خندید و گفت: بعدا می‌بینمت دیر بشه دروغ نمی‌شه. گفتم: ولی انگار داری وصیت می‌کنی. 

دوستانم بیدار شدند و پرسیدند با این لحن با کی صحبت می‌کنی؟ گفتم: پدرم. گفتند چی شده؟ گفتم دارد می‌رود سوریه. 

*تماسی در نیمه شب

دفعه اول که پدرم پایش مجروح شد، گفتند باید برگردی تهران. خیلی تماس گرفته بود که حداقل ۴۵ روزش را بماند. حاج آاقا میرمیران از دوستان ما تعریف می‌کرد دیدم نصفه شب تلفنم زنگ می‌خورد. جواب دادم. شهید مرادخانی گفت: حاجی شناختی؟ از سوریه تماس می‌گیرم. گفتم چه شده این وقت شب تماس گرفتی؟ اتفاقی افتاده؟ گفت سید حال دلم خوب نیست. می‌توانی برایم استخاره بگیری؟ گفتم چند دقیقه دیگر اذان صبح است. اجازه بده نمازم را بخوانم، بعد می‌گیرم. تلفن را قطع کرد و دوباره لحظاتی بعد تماس گرفت. گفتم: استخاره‌ات خوب نیامد. پرسید: خوب نیست؟! و زد زیر گریه. پرسیدم موضوع استخاره چه بود که وادارت کرد این وقت شب تماس بگیری؟ گفت سید یعنی این بار هم من شهید نمی‌شوم؟ این همه در این جنگ‌ها دنبال شهادت دویدم، باز هم باید برگردم؟ گفتم هر چه قسمتت باشد، همان می‌شود. اما شهید مرادخانی اینقدر گریه کرد که مرا هم به گریه وا داشت. وقتی برگشت حضوری دیدمش و باز ماجرای آن شب را پرسیدم. گفت حرف آن شب را نزن. تا صبح عبادت کرده بودم و پی شهادت بودم. التماس کردم، اما گره از کارم باز نشد. 

*اصرار داشت ولیمه بدهیم 

بعد از اعزام مجدد پدرم، من اولین کسی بودم در خانواده که از سفر اربعین رسیده بودم. شب خوابیدم و صبح یک سری از اقوام تشریف آوردند برای زیارت قبولی. پدرم هم زنگ زد و پرسید رسیدی؟ گفتم بله. گفت این جا اغلب بچه‌های مازندران و رفیق‌های من هستند. داریم وضعیت را بررسی می‌کنیم. گفت برو فلان بانک، من با رییسش هماهنگ کردم، کارت عابر بانک را اشتباهی با خودم آوردم اینجا. برو بگو کارتم را بسوزاند و یکی دیگر بدهد به تو. گفتم: پول هست نیازی نداریم. گفت: بابا بهت می‌گم برو کارت عابر بانک را عوض کن و پول را از حسابم بردار! گفتم: پول هست خرجی لازم باشد انجام می‌دهیم. گفت: آقا بهت می‌گم این کار را بکن. حرفش را جدی نگرفتم و گفتم: باشه. گوشی را دادم به مادرم. به او گفت: بچه‌ها که رسیدند، حتما یک ولیمه برایشان بده و فامیل را جمع کن. مادرم گفت: دفعه اولشان که نبوده. پدرم گفت: نه من نمی‌خواهم فکر کنند نیستم کسی حواسش نیست. همه را هم دعوت کن. خیلی تاکید داشت به ولیمه. 

*پدرم به آرزویش رسید

دو روز بعد من سر کار بودم. دیدم از ۷ صبح موبایلم زنگ می‌خورد و دوستان پدرم یکی یکی زنگ می‌زنند زیارت قبولی می‌گویند و قطع می‌کنند. فامیل‌ها هم زنگ می‌زنند. بهانه هم زیارت قبول گفتن بود و بعدش از پدرم می‌پرسیدند. می‌گفتم خوب است و شب قبل با هم صحبت کردیم. یکی از دوستانم چند بار تماس گرفت و زیارت قبولی می‌گفت و از بابایم می‌پرسید. به دوستم گفتم یک چیزی شده آدم‌هایی تماس می‌گیرند که من حتی شماره شان را ندارم. مجدد همان دوستم که چند بار تماس گرفته بود، زنگ و گفت محمد ما اینجا ایستادیم در سپاه، شما زودتر برو خانه می‌خواهیم بیایم آنجا. پرسیدم چه شده؟ گفت پدرت به آرزویش رسید و شهید شد. تا این را گفت، بلند بلند گریه کرد. آمدم خانه دیدم همه پشت در خانه ما هستند و جرأت ندارند بروند داخل. 

پدرم برای نیروهای نظامی منطقه‌مان واقعا پدر بود و بزرگ‌تری می‌کرد. از سرباز گرفته تا کادری‌ها. خیلی به او احترام می‌گذاشتند؛ چه قبل شهادت چه بعد از آن. یعنی فقط کافی بود پدرم بگوید کاری انجام دهید با جان و دل انجام می‌دادند. همه می‌آمدند خانه ما مشکلاتشان حل می‌شد و در خانه ما به روی شان باز بود. اما این بار داشتند می‌آمدند اما بابا نبود و روی دیدن ما را هم نداشتند. خلاصه همه جمع شدند و بقیه قضایا. من همه‌اش به این فکر می‌کردم که پدرم به آرزویش رسید و مزدش را گرفت. یکی از چیزهایی که ما را آرام می‌کند، همین است. 

*خدا تعیین می‌کند مزد هر کسی را کجا بدهد

اهل بیت برای دفاع از حرم شان هر کسی را انتخاب نمی‌کنند. حالا ببینید برای دفاع از ناموسشان چه کسانی را انتخاب می‌کنند. حتما این افراد چند پله بالاتر هستند. در شرایطی که خیلی‌ها دارند جیب همدیگر را می‌زنند و حرام می‌خورند، عده‌ای امثال حاج قاسم و شهدای دیگر خانواده را گذاشتند و رفتند جنگ. یکی مثل پدر من با پای مجروح از عراق می‌آید ایران و بعد خود را به تهران می‌رساند که برود سوریه از این حرم دفاع کند. چه کسانی واقعا بین این همه آدم انتخاب می‌شوند. خیلی‌ها دوست داشتند به سوریه بروند، اما کسانی انتخاب شدند که بهشان نگاه کردند. لحظه شهادتش همه نبودن‌هایش آمد جلوی چشمم. عیدهایی که نبود در گرمای طاقت فرسا می‌رفت لب مرز سیستان و در سرما با چند متر برف به کرمانشاه می‌رفت. این‌ها مزدی دارد. خود خدا تعیین می‌کند کجا بدهد. می‌تواند در کرمانشاه باشد می‌تواند در راه ماموریت ماشین شان چپ کند و می‌تواند برای دفع از حرم باشد. 

*روزی نمی‌شد که پدرم گره از کار کسی باز نکند

کمک به دیگران ریشه در قدیم دارد. مثلا ما بچه بودیم یادم هست پدرم ماه رمضان‌ها بسته‌هایی را آماده می‌کرد و خودش لیستی داشت، اما اگر کسی هم معرفی می‌کرد نه نمی‌آورد و نمی‌گفت مثلا من فقط ۵ بسته می‌دهم. به صورت شبانه به چند نیرویش می‌گفت می‌روید در خانه زنگ می‌زنید، گفتند بله می‌گویید یک لحظه بیا دم در و خودتان سریع جایی پنهان می‌شوید. مطمئن شدید بسته را برداشت می‌آیید. خودش نمی‌رفت مبادا کسی ببیندش. سفارش می‌کرد مبادا کسی شما را ببیندها. 

نمی‌شد در طول روز موبایلش زنگ نخورد و گره از کار کسی باز نکند. بی‌منت و بدون مزد هر کاری می‌توانست می‌کرد. حقیقتا می‌گویم وقتی که برای دیگران می‌گذاشت تا مشکلشان را حل کند برای من که بچه‌اش بودم، نمی‌گذاشت. گاهی کاری داشتم می‌گفت من نمی‌توانم سفارش کنم، برو ببین کارت را انجام می‌دهد یا نه. بعد از شهادتش هم خونی در خانواده ما تزریق شد که دیگر نمی‌توانستم اصلا نیازمندی را ببینم و بی‌تفاوت باشم. با دوستانم صحبت کردیم و قرار شد قرارگاه جهادی شهید مرادخانی را بزنیم که دو سال است به صورت رسمی فعالیت می‌کنیم. از کارهای فرهنگی تا بسته‌های کمک معیشتی. مردم به نام شهید مرادخانی به ما اعتماد کردند. در خانه خود شهید این بسته‌ها آماده شد و گفتیم کسی حق ندارد از خانه کسی عکس بگیرد. فقط برای کسانی که هزینه‌هایی می‌دادند و حق داشتند بدانند شاهدانی از بزرگان شهر دعوت می‌کنیم بیایند و شاهد بسته‌بندی و ارسال کالا‌ها باشند. همچنان هم این فعالیت‌ها ادامه دارد. هزینه پنجمین سالگرد پدرم را هم که ۱۶ آذر است به خاطر شیوع کرونا خصوصی برگزار می‌کنیم و هزینه را در زمینه آماده کردن بسته‌های معیشتی خرج خواهیم کرد. 


ببینید لشکر سلیمانی ها چطور به جنب و جوش افتاده‌اند!

انتهای پیام/





منبع خبر

وقتی مدافع حرم، نصف شب استخاره می‌خواهد/ دیدار به قیامت باباجان! بیشتر بخوانید »

وقتی مدافع حرم، نصف شب استخاره می‌خواهد/ دیدار به قیامت باباجان!

وقتی مدافع حرم، نصف شب استخاره می‌خواهد/ دیدار به قیامت باباجان!



وقتی مدافع حرم، نصف شب استخاره می‌خواهد/ دیدار به قیامت باباجان! - کراپ‌شده

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، شهید محرمعلی مرادخانی اولین شهید مدافع حرم شهرستان تنکابن از استان مازندران است که ۱۶ آذر سال ۱۳۹۴ وقتی به سوریه هجرت کرده بود تا از حرم حضرت زینب (س) دفاع کند، حین مبارزه با شقی‌ترین دشمنان اسلام خون پاکش به زمین ریخت و شهید شد. 

محرمعلی ۳۳ سال در لباس سپاه خدمت کرده بود و سال‌ها به دنبال شهادت خالصانه لب مرزهای کشورمان جنگیده و از امنیت آنجا حراست کرده بود. روزهای آخر خدمتش بود و قرار بود بازنشست شود. خوب می‌دانست بازنشسته‌ها را به سوریه نمی‌برند. برای همین چند ماه مانده به بازنشستگی همه تلاش خود را کرد تا لیاقت دفاع از حرم حضرت زینب(س) را نصیبش کنند. بالاخره خدا روزی‌اش کرد و مزدش را هم در همین راه گرفت و شد شهید مدافع حرم. 

آنچه پیش رودارید، گفت‌وگویی است کوتاه با فرزند آخر این شهید عزیز است که پدرش را اینگونه روایت می‌کند: 

*اگر زنده ماندم ۴۵ روز دیگر برمی‌گردم

پدرم اولین بار عید سال ۹۴ به سوریه رفت. وقتی از خانه به سمت تهران حرکت کرد، اواخر اسفند و حدود دو روز تا پایان سال مانده بود. محل کار پدرم تهران بود و روزهای عید شیفتی در محل کار حاضر می‌شدند و غیر از آن در اتاق‌ها در ستاد کل بسته می‌شد. می‌دانستیم فعلا شیفت پدرم نیست. برای همین پرسیدیم تهران می‌روید چکار؟

گفت: کار دارم باید بروم. وقتی رسید پای پرواز تماس گرفت و اطلاع داد من دارم بری ماموریت به سوریه می‌روم و ۴۵ ورز ماموریتم طول می‌کشد. اگر زنده ماندم بعد از این مدت برخواهم گشت. رفت و چند روز بعد از ناحیه پا مجروح شد و اردیبهشت سال ۹۴ برگشت و مدتی مشغول مداوا بود. 

*تماسی که پدرم را از کربلا برگرداند

نوبت دومی که قرار شد پدرم به سوریه برود، همزمان بود با ایام پیاده‌روی اربعین. من به همراه چند نفر از دوستانم عازم شده بودم. به محض اینکه موکبی پیدا کردیم، برای استراحت نشستیم تا کمی نفس تازه کنیم. پدرم نیز همراه برادر بزرگ‌ترم عازم این سفر شده بودند و تازه رسیده بودند شهر کربلا. قرار بود استراحتی کنند و بروند داخل حرم برای زیارت. برادرم تعریف می‌کرد همین که نشستیم بلافاصله موبایل پدرم زنگ خورد و کسی پشت تلفن گفت: آقای مرادخانی اگر می‌خواهید به سوریه بروید، فردا باید تهران باشید.

پدرم می‌گوید: من تازه رسیدم کربلا، خیلی هم شلوغ است. آن فرد می‌گوید: موردی نیست اگر نمی‌رسید فرد دیگری را جایگزین شما می‌کنیم. پدرم می‌گوید نه مطمئن باشید من خودم را می‌رسانم. با اینکه حتما می‌دانید در آن ایام راه‌ها چقدر شلوغ است و آمدن به تهران مشکل‌تر می‌شود. من هم مدت کوتاهی بعد از آنها رسیدم کربلا و رفتم زیارت. موقع برگشت دیدم پدرم تماس گرفت و گفت: من آمدم نجف و دارم بر می‌گردم.

*رفتار عجیب پدرم که اولین بار بود می‌دیدم

خیلی تعجب کردم و گفتم شما که تازه رسیده بودید کربلا! چقدر زود برگشتید! گفت می‌خواهم بروم سوریه و فکر نکنم بتوانم ببینمت. به او گفتم: نجف بمان من یک ساعت دیگر می‌رسم. می‌آیم همدیگر را ببینم. گفت نه من قول دادم، دیر می‌رسم، هواپیما به خاطر من صبر نمی‌کند. تو اگر توانستی خودت را برسان مهران آنجا هم را ببینم. 

نکته‌ای که در این سفر مرا متعجب کرد، رفتار پدرم بود. خب من جوان بیست و چند ساله‌ای بودم و بارها پیش آمده بود با دوستانم سفرهای زیادی بروم. تنها بیرون زیاد می‌رفتم. حتی همین سفر اربعین را بارها تنها رفته بودم. او در این مدت که من در سفر بودم، گاهی تماس می‌گرفت و مثلا می‌گفت داری می‌روی حرم مرا هم دعا کن. تماس‌های خیلی کم و معمولی برای همین التماس دعا. خیلی معتقد بود جوان باید روی پای خودش بایستد. از زمانی که خبر داده بودند باید برود سوریه و به من گفت یک ساعت جلوتر از من است و تا برسم مرز مهران، حدود یک روز طول کشید. من آمدم نجف و سوار ماشین شدم و حرکت کردم. تا مرز مهران هم چند ساعتی پیاده رفتم. در این مدت به حدی با من تماس گرفت که اگر جمع می‌زدم در طول عمرم اینقدر به من زنگ نزده بود.

دوستانم که همراه من بودند و با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم، پدرم را خوب می‌شناختند. آنها هم با تعجب گفتند: چه شده؟ پدرت معمولا پسرهایش را اینقدر لوس بار نمی‌آورد که لحظه به لحظه پیگیرشان شود. می‌گفت پسر باید گلیمش را خودش از آب بیرون بکشد حالا چه شده اینطوری می‌کند؟ 

باورتان نمی‌شود که هر دو دقیقه یکبار تماس می‌گرفت و تاکید می‌کرد برو مرز مهران جایی را بگیر استراحت کن من خیالم راحت شود. گفتم: باشه ماشین مرز هست. استراحت می‌کنیم و بعد راه می‌افتیم خیالت راحت چهار نفریم همگی هم رانندگی می‌کنیم. یک ساعت به یک ساعت می‌نشینیم که خسته هم نشویم. خیالت راحت. گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود و باز دو دقیقه بعد تماس می‌گرفت که کجایی؟ با کمی کلافگی از تماس‌های مکرر گفتم پدر من! در دوقیقه چند کیلومتر می‌توانیم جلوتر آمده باشیم؟ بالاخره نزدیک نماز صبح تماس گرفت و سفارش کرد بروم پیش پسر عمویش که از سپاه تهران در مرز مهران مامور بود و اسکان زائران را بر عهده داشت. گفت برو خیالم راحت باشد. گفتم بابا جان! این همه ما آمدیم سفر به عراق شما یک بار نگران نشدی حالا که دارم از نجف برمی‌گردم مهران اینقدر نگرانی؟

وقتی رسیدم مهران، پسر عموی پدرم زنگ زد و گفت: کجایی؟ پدرت مرا کلافه کرد از بس تماس گرفت. گفتم به خدا مرا هم کلافه کرده. گفت: اینجا هم نیامد من ببینمش، مستقیم رفت کرمانشاه که برود تهران. ما رسیدیم محل اسکان و غذایی خوردیم. خواستیم استراحت کنیم که باز تماس گرفت. گفتم اینقدر زنگ می‌زنی که من نمی‌توانم بخوابم. موبایلم را خاموش کردم، اما چند دقیقه بعد باز دلم نیامد و روشن کردم. دیدم تماس گرفت. پرسیدم بابا جان چه شده؟ مشکل چیه؟ گفت: نه من نگرانتم زودتر بروید خانه. گفتم: باشه.

اما تماس‌ها ادامه داشت و فکر کنم ۵۰ بار تماس می‌گرفت در دو ساعت. آخرین باری که تماس گرفت، اعصابم خرد شد. گفتم: نمی‌گذاری ما بخوابیم و رک گفتم: پدر من! شما اگر دلت برایم تنگ شده یک لحظه مرز مهران می‌ماندی مرا می‌دیدی، بعد می‌رفتی، اگر هم نشده که چرا اینقدر زنگ می‌زنی؟ حالا هم اگر دلت تنگ شده، وایسا تهران من می‌آیم هم را ببینیم. سکوتی کرد و حس کردم به هم ریخت.

*طوری زندگی کنید که دشمن شاد نشویم

خب من زودتر از بقیه عازم کربلا شده بودم و مرا از همه کم‌تر دیده بود. کمی جدی شد، اما انگار رویش نمی‌شد ابراز دلتنگی کند. زد زیر خنده و گفت: مواظب باش هر طور زندگی کردی و هر کاری کردی دشمن‌شاد نشویم. هوای مادرتان را داشته باشید. او زندگی راحتی نداشت. زندگی با من سخت بود و اغلب خانه نبودم. در مهمانی‌ها و جشن‌ها و عزاها کنارش نبودم و دائم لب مرزهای مختلف بودم هوای او را داشته باش. حس کردم یکجور خاصی صحبت می‌کند. گفتم: خب برو خانه شب برگرد تهران. گفت: نه بروم برایم رفتن سخت می‌شود. همین تهران می‌مانم تا پروازم انجام شود. حس کردم نمی‌خواهد مردد شود. 

*می‌بینمت! دیر بشه دروغ نمی‌شه

گفت: مواظب هم باشید و روی پای خودتان بایستید. به هیچ کسی رو نزنید. گفتم چشم. خیلی روی حرف‌هایش تاکید داشت. آخر صحبت دوباره گفتم من که می‌دانم دلت خیلی برای من تنگ شده. کمی خندید و گفت: بعدا می‌بینمت دیر بشه دروغ نمی‌شه. گفتم: ولی انگار داری وصیت می‌کنی. 

دوستانم بیدار شدند و پرسیدند با این لحن با کی صحبت می‌کنی؟ گفتم: پدرم. گفتند چی شده؟ گفتم دارد می‌رود سوریه. 

*تماسی در نیمه شب

دفعه اول که پدرم پایش مجروح شد، گفتند باید برگردی تهران. خیلی تماس گرفته بود که حداقل ۴۵ روزش را بماند. حاج آاقا میرمیران از دوستان ما تعریف می‌کرد دیدم نصفه شب تلفنم زنگ می‌خورد. جواب دادم. شهید مرادخانی گفت: حاجی شناختی؟ از سوریه تماس می‌گیرم. گفتم چه شده این وقت شب تماس گرفتی؟ اتفاقی افتاده؟ گفت سید حال دلم خوب نیست. می‌توانی برایم استخاره بگیری؟ گفتم چند دقیقه دیگر اذان صبح است. اجازه بده نمازم را بخوانم، بعد می‌گیرم. تلفن را قطع کرد و دوباره لحظاتی بعد تماس گرفت. گفتم: استخاره‌ات خوب نیامد. پرسید: خوب نیست؟! و زد زیر گریه. پرسیدم موضوع استخاره چه بود که وادارت کرد این وقت شب تماس بگیری؟ گفت سید یعنی این بار هم من شهید نمی‌شوم؟ این همه در این جنگ‌ها دنبال شهادت دویدم، باز هم باید برگردم؟ گفتم هر چه قسمتت باشد، همان می‌شود. اما شهید مرادخانی اینقدر گریه کرد که مرا هم به گریه وا داشت. وقتی برگشت حضوری دیدمش و باز ماجرای آن شب را پرسیدم. گفت حرف آن شب را نزن. تا صبح عبادت کرده بودم و پی شهادت بودم. التماس کردم، اما گره از کارم باز نشد. 

*اصرار داشت ولیمه بدهیم 

بعد از اعزام مجدد پدرم، من اولین کسی بودم در خانواده که از سفر اربعین رسیده بودم. شب خوابیدم و صبح یک سری از اقوام تشریف آوردند برای زیارت قبولی. پدرم هم زنگ زد و پرسید رسیدی؟ گفتم بله. گفت این جا اغلب بچه‌های مازندران و رفیق‌های من هستند. داریم وضعیت را بررسی می‌کنیم. گفت برو فلان بانک، من با رییسش هماهنگ کردم، کارت عابر بانک را اشتباهی با خودم آوردم اینجا. برو بگو کارتم را بسوزاند و یکی دیگر بدهد به تو. گفتم: پول هست نیازی نداریم. گفت: بابا بهت می‌گم برو کارت عابر بانک را عوض کن و پول را از حسابم بردار! گفتم: پول هست خرجی لازم باشد انجام می‌دهیم. گفت: آقا بهت می‌گم این کار را بکن. حرفش را جدی نگرفتم و گفتم: باشه. گوشی را دادم به مادرم. به او گفت: بچه‌ها که رسیدند، حتما یک ولیمه برایشان بده و فامیل را جمع کن. مادرم گفت: دفعه اولشان که نبوده. پدرم گفت: نه من نمی‌خواهم فکر کنند نیستم کسی حواسش نیست. همه را هم دعوت کن. خیلی تاکید داشت به ولیمه.

*پدرم به آرزویش رسید

دو روز بعد من سر کار بودم. دیدم از ۷ صبح موبایلم زنگ می‌خورد و دوستان پدرم یکی یکی زنگ می‌زنند زیارت قبولی می‌گویند و قطع می‌کنند. فامیل‌ها هم زنگ می‌زنند. بهانه هم زیارت قبول گفتن بود و بعدش از پدرم می‌پرسیدند. می‌گفتم خوب است و شب قبل با هم صحبت کردیم. یکی از دوستانم چند بار تماس گرفت و زیارت قبولی می‌گفت و از بابایم می‌پرسید. به دوستم گفتم یک چیزی شده آدم‌هایی تماس می‌گیرند که من حتی شماره شان را ندارم. مجدد همان دوستم که چند بار تماس گرفته بود، زنگ و گفت محمد ما اینجا ایستادیم در سپاه، شما زودتر برو خانه می‌خواهیم بیایم آنجا. پرسیدم چه شده؟ گفت پدرت به آرزویش رسید و شهید شد. تا این را گفت، بلند بلند گریه کرد. آمدم خانه دیدم همه پشت در خانه ما هستند و جرأت ندارند بروند داخل. 

پدرم برای نیروهای نظامی منطقه‌مان واقعا پدر بود و بزرگ‌تری می‌کرد. از سرباز گرفته تا کادری‌ها. خیلی به او احترام می‌گذاشتند؛ چه قبل شهادت چه بعد از آن. یعنی فقط کافی بود پدرم بگوید کاری انجام دهید با جان و دل انجام می‌دادند. همه می‌آمدند خانه ما مشکلاتشان حل می‌شد و در خانه ما به روی شان باز بود. اما این بار داشتند می‌آمدند اما بابا نبود و روی دیدن ما را هم نداشتند. خلاصه همه جمع شدند و بقیه قضایا. من همه‌اش به این فکر می‌کردم که پدرم به آرزویش رسید و مزدش را گرفت. یکی از چیزهایی که ما را آرام می‌کند، همین است. 

*خدا تعیین می‌کند مزد هر کسی را کجا بدهد

اهل بیت برای دفاع از حرم شان هر کسی را انتخاب نمی‌کنند. حالا ببینید برای دفاع از ناموسشان چه کسانی را انتخاب می‌کنند. حتما این افراد چند پله بالاتر هستند. در شرایطی که خیلی‌ها دارند جیب همدیگر را می‌زنند و حرام می‌خورند، عده‌ای امثال حاج قاسم و شهدای دیگر خانواده را گذاشتند و رفتند جنگ. یکی مثل پدر من با پای مجروح از عراق می‌آید ایران و بعد خود را به تهران می‌رساند که برود سوریه از این حرم دفاع کند. چه کسانی واقعا بین این همه آدم انتخاب می‌شوند. خیلی‌ها دوست داشتند به سوریه بروند، اما کسانی انتخاب شدند که بهشان نگاه کردند. لحظه شهادتش همه نبودن‌هایش آمد جلوی چشمم. عیدهایی که نبود در گرمای طاقت فرسا می‌رفت لب مرز سیستان و در سرما با چند متر برف به کرمانشاه می‌رفت. این‌ها مزدی دارد. خود خدا تعیین می‌کند کجا بدهد. می‌تواند در کرمانشاه باشد می‌تواند در راه ماموریت ماشین شان چپ کند و می‌تواند برای دفع از حرم باشد. 

*روزی نمی‌شد که پدرم گره از کار کسی باز نکند

کمک به دیگران ریشه در قدیم دارد. مثلا ما بچه بودیم یادم هست پدرم ماه رمضان‌ها بسته‌هایی را آماده می‌کرد و خودش لیستی داشت، اما اگر کسی هم معرفی می‌کرد نه نمی‌آورد و نمی‌گفت مثلا من فقط ۵ بسته می‌دهم. به صورت شبانه به چند نیرویش می‌گفت می‌روید در خانه زنگ می‌زنید، گفتند بله می‌گویید یک لحظه بیا دم در و خودتان سریع جایی پنهان می‌شوید. مطمئن شدید بسته را برداشت می‌آیید. خودش نمی‌رفت مبادا کسی ببیندش. سفارش می‌کرد مبادا کسی شما را ببیندها. 

نمی‌شد در طول روز موبایلش زنگ نخورد و گره از کار کسی باز نکند. بی‌منت و بدون مزد هر کاری می‌توانست می‌کرد. حقیقتا می‌گویم وقتی که برای دیگران می‌گذاشت تا مشکلشان را حل کند برای من که بچه‌اش بودم، نمی‌گذاشت. گاهی کاری داشتم می‌گفت من نمی‌توانم سفارش کنم، برو ببین کارت را انجام می‌دهد یا نه. بعد از شهادتش هم خونی در خانواده ما تزریق شد که دیگر نمی‌توانستم اصلا نیازمندی را ببینم و بی‌تفاوت باشم. با دوستانم صحبت کردیم و قرار شد قرارگاه جهادی شهید مرادخانی را بزنیم که دو سال است به صورت رسمی فعالیت می‌کنیم. از کارهای فرهنگی تا بسته‌های کمک معیشتی. مردم به نام شهید مرادخانی به ما اعتماد کردند. در خانه خود شهید این بسته‌ها آماده شد و گفتیم کسی حق ندارد از خانه کسی عکس بگیرد. فقط برای کسانی که هزینه‌هایی می‌دادند و حق داشتند بدانند شاهدانی از بزرگان شهر دعوت می‌کنیم بیایند و شاهد بسته‌بندی و ارسال کالاها باشند. همچنان هم این فعالیت‌ها ادامه دارد. هزینه پنجمین سالگرد پدرم را هم که ۱۶ آذر است به خاطر شیوع کرونا خصوصی برگزار می‌کنیم و هزینه را در زمینه آماده کردن بسته‌های معیشتی خرج خواهیم کرد.

ببینید لشکر سلیمانی ها چطور به جنب و جوش افتاده‌اند!

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، شهید محرمعلی مرادخانی اولین شهید مدافع حرم شهرستان تنکابن از استان مازندران است که ۱۶ آذر سال ۱۳۹۴ وقتی به سوریه هجرت کرده بود تا از حرم حضرت زینب (س) دفاع کند، حین مبارزه با شقی‌ترین دشمنان اسلام خون پاکش به زمین ریخت و شهید شد. 

محرمعلی ۳۳ سال در لباس سپاه خدمت کرده بود و سال‌ها به دنبال شهادت خالصانه لب مرزهای کشورمان جنگیده و از امنیت آنجا حراست کرده بود. روزهای آخر خدمتش بود و قرار بود بازنشست شود. خوب می‌دانست بازنشسته‌ها را به سوریه نمی‌برند. برای همین چند ماه مانده به بازنشستگی همه تلاش خود را کرد تا لیاقت دفاع از حرم حضرت زینب(س) را نصیبش کنند. بالاخره خدا روزی‌اش کرد و مزدش را هم در همین راه گرفت و شد شهید مدافع حرم. 

آنچه پیش رودارید، گفت‌وگویی است کوتاه با فرزند آخر این شهید عزیز است که پدرش را اینگونه روایت می‌کند: 

*اگر زنده ماندم ۴۵ روز دیگر برمی‌گردم

پدرم اولین بار عید سال ۹۴ به سوریه رفت. وقتی از خانه به سمت تهران حرکت کرد، اواخر اسفند و حدود دو روز تا پایان سال مانده بود. محل کار پدرم تهران بود و روزهای عید شیفتی در محل کار حاضر می‌شدند و غیر از آن در اتاق‌ها در ستاد کل بسته می‌شد. می‌دانستیم فعلا شیفت پدرم نیست. برای همین پرسیدیم تهران می‌روید چکار؟

گفت: کار دارم باید بروم. وقتی رسید پای پرواز تماس گرفت و اطلاع داد من دارم بری ماموریت به سوریه می‌روم و ۴۵ ورز ماموریتم طول می‌کشد. اگر زنده ماندم بعد از این مدت برخواهم گشت. رفت و چند روز بعد از ناحیه پا مجروح شد و اردیبهشت سال ۹۴ برگشت و مدتی مشغول مداوا بود. 

*تماسی که پدرم را از کربلا برگرداند

نوبت دومی که قرار شد پدرم به سوریه برود، همزمان بود با ایام پیاده‌روی اربعین. من به همراه چند نفر از دوستانم عازم شده بودم. به محض اینکه موکبی پیدا کردیم، برای استراحت نشستیم تا کمی نفس تازه کنیم. پدرم نیز همراه برادر بزرگ‌ترم عازم این سفر شده بودند و تازه رسیده بودند شهر کربلا. قرار بود استراحتی کنند و بروند داخل حرم برای زیارت. برادرم تعریف می‌کرد همین که نشستیم بلافاصله موبایل پدرم زنگ خورد و کسی پشت تلفن گفت: آقای مرادخانی اگر می‌خواهید به سوریه بروید، فردا باید تهران باشید.

پدرم می‌گوید: من تازه رسیدم کربلا، خیلی هم شلوغ است. آن فرد می‌گوید: موردی نیست اگر نمی‌رسید فرد دیگری را جایگزین شما می‌کنیم. پدرم می‌گوید نه مطمئن باشید من خودم را می‌رسانم. با اینکه حتما می‌دانید در آن ایام راه‌ها چقدر شلوغ است و آمدن به تهران مشکل‌تر می‌شود. من هم مدت کوتاهی بعد از آنها رسیدم کربلا و رفتم زیارت. موقع برگشت دیدم پدرم تماس گرفت و گفت: من آمدم نجف و دارم بر می‌گردم.

*رفتار عجیب پدرم که اولین بار بود می‌دیدم

خیلی تعجب کردم و گفتم شما که تازه رسیده بودید کربلا! چقدر زود برگشتید! گفت می‌خواهم بروم سوریه و فکر نکنم بتوانم ببینمت. به او گفتم: نجف بمان من یک ساعت دیگر می‌رسم. می‌آیم همدیگر را ببینم. گفت نه من قول دادم، دیر می‌رسم، هواپیما به خاطر من صبر نمی‌کند. تو اگر توانستی خودت را برسان مهران آنجا هم را ببینم. 

نکته‌ای که در این سفر مرا متعجب کرد، رفتار پدرم بود. خب من جوان بیست و چند ساله‌ای بودم و بارها پیش آمده بود با دوستانم سفرهای زیادی بروم. تنها بیرون زیاد می‌رفتم. حتی همین سفر اربعین را بارها تنها رفته بودم. او در این مدت که من در سفر بودم، گاهی تماس می‌گرفت و مثلا می‌گفت داری می‌روی حرم مرا هم دعا کن. تماس‌های خیلی کم و معمولی برای همین التماس دعا. خیلی معتقد بود جوان باید روی پای خودش بایستد. از زمانی که خبر داده بودند باید برود سوریه و به من گفت یک ساعت جلوتر از من است و تا برسم مرز مهران، حدود یک روز طول کشید. من آمدم نجف و سوار ماشین شدم و حرکت کردم. تا مرز مهران هم چند ساعتی پیاده رفتم. در این مدت به حدی با من تماس گرفت که اگر جمع می‌زدم در طول عمرم اینقدر به من زنگ نزده بود.

دوستانم که همراه من بودند و با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم، پدرم را خوب می‌شناختند. آنها هم با تعجب گفتند: چه شده؟ پدرت معمولا پسرهایش را اینقدر لوس بار نمی‌آورد که لحظه به لحظه پیگیرشان شود. می‌گفت پسر باید گلیمش را خودش از آب بیرون بکشد حالا چه شده اینطوری می‌کند؟ 

باورتان نمی‌شود که هر دو دقیقه یکبار تماس می‌گرفت و تاکید می‌کرد برو مرز مهران جایی را بگیر استراحت کن من خیالم راحت شود. گفتم: باشه ماشین مرز هست. استراحت می‌کنیم و بعد راه می‌افتیم خیالت راحت چهار نفریم همگی هم رانندگی می‌کنیم. یک ساعت به یک ساعت می‌نشینیم که خسته هم نشویم. خیالت راحت. گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود و باز دو دقیقه بعد تماس می‌گرفت که کجایی؟ با کمی کلافگی از تماس‌های مکرر گفتم پدر من! در دوقیقه چند کیلومتر می‌توانیم جلوتر آمده باشیم؟ بالاخره نزدیک نماز صبح تماس گرفت و سفارش کرد بروم پیش پسر عمویش که از سپاه تهران در مرز مهران مامور بود و اسکان زائران را بر عهده داشت. گفت برو خیالم راحت باشد. گفتم بابا جان! این همه ما آمدیم سفر به عراق شما یک بار نگران نشدی حالا که دارم از نجف برمی‌گردم مهران اینقدر نگرانی؟

وقتی رسیدم مهران، پسر عموی پدرم زنگ زد و گفت: کجایی؟ پدرت مرا کلافه کرد از بس تماس گرفت. گفتم به خدا مرا هم کلافه کرده. گفت: اینجا هم نیامد من ببینمش، مستقیم رفت کرمانشاه که برود تهران. ما رسیدیم محل اسکان و غذایی خوردیم. خواستیم استراحت کنیم که باز تماس گرفت. گفتم اینقدر زنگ می‌زنی که من نمی‌توانم بخوابم. موبایلم را خاموش کردم، اما چند دقیقه بعد باز دلم نیامد و روشن کردم. دیدم تماس گرفت. پرسیدم بابا جان چه شده؟ مشکل چیه؟ گفت: نه من نگرانتم زودتر بروید خانه. گفتم: باشه.

اما تماس‌ها ادامه داشت و فکر کنم ۵۰ بار تماس می‌گرفت در دو ساعت. آخرین باری که تماس گرفت، اعصابم خرد شد. گفتم: نمی‌گذاری ما بخوابیم و رک گفتم: پدر من! شما اگر دلت برایم تنگ شده یک لحظه مرز مهران می‌ماندی مرا می‌دیدی، بعد می‌رفتی، اگر هم نشده که چرا اینقدر زنگ می‌زنی؟ حالا هم اگر دلت تنگ شده، وایسا تهران من می‌آیم هم را ببینیم. سکوتی کرد و حس کردم به هم ریخت.

*طوری زندگی کنید که دشمن شاد نشویم

خب من زودتر از بقیه عازم کربلا شده بودم و مرا از همه کم‌تر دیده بود. کمی جدی شد، اما انگار رویش نمی‌شد ابراز دلتنگی کند. زد زیر خنده و گفت: مواظب باش هر طور زندگی کردی و هر کاری کردی دشمن‌شاد نشویم. هوای مادرتان را داشته باشید. او زندگی راحتی نداشت. زندگی با من سخت بود و اغلب خانه نبودم. در مهمانی‌ها و جشن‌ها و عزاها کنارش نبودم و دائم لب مرزهای مختلف بودم هوای او را داشته باش. حس کردم یکجور خاصی صحبت می‌کند. گفتم: خب برو خانه شب برگرد تهران. گفت: نه بروم برایم رفتن سخت می‌شود. همین تهران می‌مانم تا پروازم انجام شود. حس کردم نمی‌خواهد مردد شود. 

*می‌بینمت! دیر بشه دروغ نمی‌شه

گفت: مواظب هم باشید و روی پای خودتان بایستید. به هیچ کسی رو نزنید. گفتم چشم. خیلی روی حرف‌هایش تاکید داشت. آخر صحبت دوباره گفتم من که می‌دانم دلت خیلی برای من تنگ شده. کمی خندید و گفت: بعدا می‌بینمت دیر بشه دروغ نمی‌شه. گفتم: ولی انگار داری وصیت می‌کنی. 

دوستانم بیدار شدند و پرسیدند با این لحن با کی صحبت می‌کنی؟ گفتم: پدرم. گفتند چی شده؟ گفتم دارد می‌رود سوریه. 

*تماسی در نیمه شب

دفعه اول که پدرم پایش مجروح شد، گفتند باید برگردی تهران. خیلی تماس گرفته بود که حداقل ۴۵ روزش را بماند. حاج آاقا میرمیران از دوستان ما تعریف می‌کرد دیدم نصفه شب تلفنم زنگ می‌خورد. جواب دادم. شهید مرادخانی گفت: حاجی شناختی؟ از سوریه تماس می‌گیرم. گفتم چه شده این وقت شب تماس گرفتی؟ اتفاقی افتاده؟ گفت سید حال دلم خوب نیست. می‌توانی برایم استخاره بگیری؟ گفتم چند دقیقه دیگر اذان صبح است. اجازه بده نمازم را بخوانم، بعد می‌گیرم. تلفن را قطع کرد و دوباره لحظاتی بعد تماس گرفت. گفتم: استخاره‌ات خوب نیامد. پرسید: خوب نیست؟! و زد زیر گریه. پرسیدم موضوع استخاره چه بود که وادارت کرد این وقت شب تماس بگیری؟ گفت سید یعنی این بار هم من شهید نمی‌شوم؟ این همه در این جنگ‌ها دنبال شهادت دویدم، باز هم باید برگردم؟ گفتم هر چه قسمتت باشد، همان می‌شود. اما شهید مرادخانی اینقدر گریه کرد که مرا هم به گریه وا داشت. وقتی برگشت حضوری دیدمش و باز ماجرای آن شب را پرسیدم. گفت حرف آن شب را نزن. تا صبح عبادت کرده بودم و پی شهادت بودم. التماس کردم، اما گره از کارم باز نشد. 

*اصرار داشت ولیمه بدهیم 

بعد از اعزام مجدد پدرم، من اولین کسی بودم در خانواده که از سفر اربعین رسیده بودم. شب خوابیدم و صبح یک سری از اقوام تشریف آوردند برای زیارت قبولی. پدرم هم زنگ زد و پرسید رسیدی؟ گفتم بله. گفت این جا اغلب بچه‌های مازندران و رفیق‌های من هستند. داریم وضعیت را بررسی می‌کنیم. گفت برو فلان بانک، من با رییسش هماهنگ کردم، کارت عابر بانک را اشتباهی با خودم آوردم اینجا. برو بگو کارتم را بسوزاند و یکی دیگر بدهد به تو. گفتم: پول هست نیازی نداریم. گفت: بابا بهت می‌گم برو کارت عابر بانک را عوض کن و پول را از حسابم بردار! گفتم: پول هست خرجی لازم باشد انجام می‌دهیم. گفت: آقا بهت می‌گم این کار را بکن. حرفش را جدی نگرفتم و گفتم: باشه. گوشی را دادم به مادرم. به او گفت: بچه‌ها که رسیدند، حتما یک ولیمه برایشان بده و فامیل را جمع کن. مادرم گفت: دفعه اولشان که نبوده. پدرم گفت: نه من نمی‌خواهم فکر کنند نیستم کسی حواسش نیست. همه را هم دعوت کن. خیلی تاکید داشت به ولیمه.

*پدرم به آرزویش رسید

دو روز بعد من سر کار بودم. دیدم از ۷ صبح موبایلم زنگ می‌خورد و دوستان پدرم یکی یکی زنگ می‌زنند زیارت قبولی می‌گویند و قطع می‌کنند. فامیل‌ها هم زنگ می‌زنند. بهانه هم زیارت قبول گفتن بود و بعدش از پدرم می‌پرسیدند. می‌گفتم خوب است و شب قبل با هم صحبت کردیم. یکی از دوستانم چند بار تماس گرفت و زیارت قبولی می‌گفت و از بابایم می‌پرسید. به دوستم گفتم یک چیزی شده آدم‌هایی تماس می‌گیرند که من حتی شماره شان را ندارم. مجدد همان دوستم که چند بار تماس گرفته بود، زنگ و گفت محمد ما اینجا ایستادیم در سپاه، شما زودتر برو خانه می‌خواهیم بیایم آنجا. پرسیدم چه شده؟ گفت پدرت به آرزویش رسید و شهید شد. تا این را گفت، بلند بلند گریه کرد. آمدم خانه دیدم همه پشت در خانه ما هستند و جرأت ندارند بروند داخل. 

پدرم برای نیروهای نظامی منطقه‌مان واقعا پدر بود و بزرگ‌تری می‌کرد. از سرباز گرفته تا کادری‌ها. خیلی به او احترام می‌گذاشتند؛ چه قبل شهادت چه بعد از آن. یعنی فقط کافی بود پدرم بگوید کاری انجام دهید با جان و دل انجام می‌دادند. همه می‌آمدند خانه ما مشکلاتشان حل می‌شد و در خانه ما به روی شان باز بود. اما این بار داشتند می‌آمدند اما بابا نبود و روی دیدن ما را هم نداشتند. خلاصه همه جمع شدند و بقیه قضایا. من همه‌اش به این فکر می‌کردم که پدرم به آرزویش رسید و مزدش را گرفت. یکی از چیزهایی که ما را آرام می‌کند، همین است. 

*خدا تعیین می‌کند مزد هر کسی را کجا بدهد

اهل بیت برای دفاع از حرم شان هر کسی را انتخاب نمی‌کنند. حالا ببینید برای دفاع از ناموسشان چه کسانی را انتخاب می‌کنند. حتما این افراد چند پله بالاتر هستند. در شرایطی که خیلی‌ها دارند جیب همدیگر را می‌زنند و حرام می‌خورند، عده‌ای امثال حاج قاسم و شهدای دیگر خانواده را گذاشتند و رفتند جنگ. یکی مثل پدر من با پای مجروح از عراق می‌آید ایران و بعد خود را به تهران می‌رساند که برود سوریه از این حرم دفاع کند. چه کسانی واقعا بین این همه آدم انتخاب می‌شوند. خیلی‌ها دوست داشتند به سوریه بروند، اما کسانی انتخاب شدند که بهشان نگاه کردند. لحظه شهادتش همه نبودن‌هایش آمد جلوی چشمم. عیدهایی که نبود در گرمای طاقت فرسا می‌رفت لب مرز سیستان و در سرما با چند متر برف به کرمانشاه می‌رفت. این‌ها مزدی دارد. خود خدا تعیین می‌کند کجا بدهد. می‌تواند در کرمانشاه باشد می‌تواند در راه ماموریت ماشین شان چپ کند و می‌تواند برای دفع از حرم باشد. 

*روزی نمی‌شد که پدرم گره از کار کسی باز نکند

کمک به دیگران ریشه در قدیم دارد. مثلا ما بچه بودیم یادم هست پدرم ماه رمضان‌ها بسته‌هایی را آماده می‌کرد و خودش لیستی داشت، اما اگر کسی هم معرفی می‌کرد نه نمی‌آورد و نمی‌گفت مثلا من فقط ۵ بسته می‌دهم. به صورت شبانه به چند نیرویش می‌گفت می‌روید در خانه زنگ می‌زنید، گفتند بله می‌گویید یک لحظه بیا دم در و خودتان سریع جایی پنهان می‌شوید. مطمئن شدید بسته را برداشت می‌آیید. خودش نمی‌رفت مبادا کسی ببیندش. سفارش می‌کرد مبادا کسی شما را ببیندها. 

نمی‌شد در طول روز موبایلش زنگ نخورد و گره از کار کسی باز نکند. بی‌منت و بدون مزد هر کاری می‌توانست می‌کرد. حقیقتا می‌گویم وقتی که برای دیگران می‌گذاشت تا مشکلشان را حل کند برای من که بچه‌اش بودم، نمی‌گذاشت. گاهی کاری داشتم می‌گفت من نمی‌توانم سفارش کنم، برو ببین کارت را انجام می‌دهد یا نه. بعد از شهادتش هم خونی در خانواده ما تزریق شد که دیگر نمی‌توانستم اصلا نیازمندی را ببینم و بی‌تفاوت باشم. با دوستانم صحبت کردیم و قرار شد قرارگاه جهادی شهید مرادخانی را بزنیم که دو سال است به صورت رسمی فعالیت می‌کنیم. از کارهای فرهنگی تا بسته‌های کمک معیشتی. مردم به نام شهید مرادخانی به ما اعتماد کردند. در خانه خود شهید این بسته‌ها آماده شد و گفتیم کسی حق ندارد از خانه کسی عکس بگیرد. فقط برای کسانی که هزینه‌هایی می‌دادند و حق داشتند بدانند شاهدانی از بزرگان شهر دعوت می‌کنیم بیایند و شاهد بسته‌بندی و ارسال کالاها باشند. همچنان هم این فعالیت‌ها ادامه دارد. هزینه پنجمین سالگرد پدرم را هم که ۱۶ آذر است به خاطر شیوع کرونا خصوصی برگزار می‌کنیم و هزینه را در زمینه آماده کردن بسته‌های معیشتی خرج خواهیم کرد.

ببینید لشکر سلیمانی ها چطور به جنب و جوش افتاده‌اند!



منبع خبر

وقتی مدافع حرم، نصف شب استخاره می‌خواهد/ دیدار به قیامت باباجان! بیشتر بخوانید »

روایت عقب‌راندن تکفیری‌ها از ۵۰۰ متری حرم حضرت زینب (س)+ فیلم


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، فتنه تکفیری‌ها که با حمایت دولت‌مردان غربی و کشور‌های خرپول عربی در سوریه و عراق آغاز شد، شیرمردانی از سراسر جهان پرچم «کلنا عباسک یا زینب» را برافراشتند و برای دفاع از اعتقادات خود، راهی میدان نبرد با یزیدی‌های زمان شدند.

رزمندگان و شیرمردان «مدافع حرم» تکفیری‌ها را که تا نزدیکی حرم حضرت زینب (س) آمده بودند، عقب راندند و نشان دادند که همانند دوران دفاع مقدس، قدرت ایمان و غیرت آن‌ها بر قدرت زور، زر و تزویر مدعیان دروغین حقوق بشر که با چهره به‌ظاهر انسان‌وار، با کراوات و ادکلن، پشت پرده حمایت از تکفیری‌ها هستند، غلبه می‌کند.

روایت عقب‌راندن تکفیری‌ها از ۵۰۰ متری حرم حضرت زینب (س)+ فیلم

عملیات «عاشورای ۱» یکی از عملیات‌هایی است رزمندگان و شیرمردان «مدافع حرم» توانستند با انجام آن، منطقه «حجیره» که نزدیک‌ترین منطقه به حرم حضرت زینب (س) در غرب «زینبیه» است و کمتر از ۵۰۰ متر با حرم فاصله دارد را آزاد کنند.

این عملیات در تاریخ ۲۰ آبان سال ۱۳۹۲ مصادف با روزی تاسوعا اجرا شد و به مدت دو روز به‌طول انحامید که طی آن، رزمندگان دلاور لشکر «فاطمیون» توانستند با فرماندهی «ابوتراب» و «ابوحامد» (از فرماندهان سرشناس و دلاور این لشکر) و با همراهی گردان‌هایی از «حزب‌الله»، «حیدریون» و ارتش سوریه، توانستند این منطقه را از چنگال نحس تروریست‌ها آزاد کرده و شر دشمن را برای همیشه از حرم حضرت زینب (س) کوتاه کنند.

آن‌چه در ادامه می‌بینید، روایتی کوتاه است از عملیات «عاشورای ۱» که توسط مرکز رسانه‌ای فاطمیون تهیه شده است.

 

انتهای پیام/ 113 



منبع خبر

روایت عقب‌راندن تکفیری‌ها از ۵۰۰ متری حرم حضرت زینب (س)+ فیلم بیشتر بخوانید »

پیکر «بادیگارد» ۵ روز در محاصره داعشی‌ها بود

پیکر «بادیگارد» ۵ روز در محاصره داعشی‌ها بود



شهید مدافع حرم، عبدالله باقری

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق،  می‌گوید: «از کوچه روبرویی که الان به نام خودش شده تا خیابان اصلی، رفتنش را تماشا کردم و گفتم شاید برگردد، اما این آخرین رفتنش بود.» همسر شهید عبدالله باقری از روز اول می‌دانست همسرش شغل پرخطری دارد و خیلی حریف ماموریت‌های وقت و بی وقتش نمی‌شود اما شوق سوریه رفتن و حضور در میان مدافعان حرم رنگ و بوی دیگری برای او داشت که ماموریت‌های کاری‌اش نداشت. همسر بادیگارد عضو سپاه انصارالمهدی(عج) از دو سال تلاش بی وقفه شهید برای سفر به سوریه می‌گوید و شوق وصف ناپذیری که قبل از رفتن به سوریه سرتاپای او را می‌گرفت و مقصدش را به اطرافیان لو می‌داد.

همسران دلتنگ اما صبور شهدا، اگر در میدان رزم با دشمنان نیستند، در زندگی و هنگام رضایت و راهی کردن همسر خود به عرصه دفاع از اسلام و اهل بیت(ع) و آرام کردن دل کوچک و شکسته فرزندان خود جهاد اکبر می‌کنند. شهدا هم به قدری به زندگی و همسر خود عشق و علاقه داشته‌اند که بدون رضایت آنها در این راه قدم برنداشته‌اند. همان کسی که روزی وقتی عبدالله باقری وارد تیم حفاظت شد، مدام دعایش این بود که مسئولین لیاقت جان‌فشانی همسرش را داشته باشند، بعد از چند سال او را راهی میدان سوریه می‌کند و راضی به رضای خداوند می‌شود. هرچند دوری از همسرش، او را مردد کرده بوده و نمی‌توانست بگوید برو یا  نرو اما عشق به حضرت زینب(س) و اهل بیت، او را در این نبرد عشق و وابستگی دنیایی پیروز می‌کند و همسر را راهی دفاع از حریم عقیله بنی‌هاشم(س) می‌کند.

شهید مدافع حرم«عبدالله باقری نیارکی» متولد ۲۹ فروردین ماه سال ۶۱ از پاسداران سپاه انصارالمهدی(ع) و اعضای تیم حفاظت بود که داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم به سوریه رفته و در شب تاسوعای سال گذشته به دست تروریست‌های تکفیری در حومه شهر حلب به شهادت رسید. از این شهید والامقام، ۲ فرزند دختر به نام های محدثه ۱۲ ساله و زینب ۵ ساله به یادگار مانده است. گفتگوی تفصیلی تسنیم با فاطمه شانجانی، همسر شهید را در ادامه می‌خوانید:

* لطفا خود را معرفی کنید و از نحوه آشنایی و ازدواج با آقا عبدالله بگویید.

«فاطمه شانجانی» همسر شهید مدافع حرم«عبدالله باقری» هستم. هر دو در همین تهران زندگی می‌کردیم. با مادر آقا عبدالله در هیئت آشنا شدیم که من را به صورت سنتی از مادرم خواستگاری کردند و سال ۸۲ ازدواج کردیم.

روایت همسرانه از «بادیگاردی» که شب تاسوعا شهید مدافع حرم شد

روزخواستگاری گفت: هر اتفاقی پیش بیاید، برای دفاع می‌روم

*  چه معیار مهمی برای انتخاب شریک زندگیتان داشتید؟

صداقت، ایمان و اخلاق خیلی برایم مهم بود، چون بقیه چیزها در زندگی، حل می‌شود. کسی که ایمان داشته باشد، همه چیز را با هم دارد.

*  عبدالله باقری یک پاسدار و محافظ بود و کار پرخطری داشت. روزی که با او درباره ازدواج صحبت می‌کردید، از حساسیت‌های شغلش برای شما چه گفت؟

روز خواستگاری حدود ۵ دقیقه با هم صحبت کردیم و من گفتم:«اخلاق و ایمان برایم مهم است» و ایشان هم از نوع کار خود صحبت کرد و گفت:«کارم، مشکلات خاص و خطرات خود را دارد. شیفت و ماموریت هم دارم» و همه مسائل کاری خود را با من در جریان گذاشت. البته چون پدرم سپاهی بود، مقداری با نحوه کارش آشنایی داشتم. آقا عبدالله در سپاه انصار کار می‌کرد. از سال ۷۹ وارد سپاه شده و آن زمان، در تیم «رهایی گروگان» بود. به من گفت:«هر اتفاقی پیش بیاید، کارم همین است و برای دفاع می‌روم» من هم گفتم:«مسئله‌ای ندارد، چون بالاخره واجب است.» پدرم هم در همین شغل بود و اکثر دوران ۸ سال جنگ تحمیلی را در جبهه‌ها، رزمنده بود.تقریبا تا سن  ۵-۶ سالگی‌ام، پدرم در جبهه بود و اکثر اوقات پدر را نمی‌دیدم و وقتی که بعد از چند وقت برمی‌گشت، خیلی خوشحال می‌شدم و با این شرایط و سختی‌ها کاملا آشنایی داشتم.

وقتی وارد تیم حفاظت شد، دعایم این بود که مسئولین لیاقت جان‌فشانی همسرم را داشته باشند

* مراسم ازدواجتان چطور بود؟

خیلی ساده، خوب و در حد معمول بود. مهریه‌ام هم بر اساس حروف ابجد، ۱۵۷ سکه بود.

*  همسرتان چه زمانی وارد تیم حفاظت شد؟

سال ۸۳ بود که گفت قرار است به تیم حفاظت برود، من هم راضی بودم. آن زمان، اواخر دوران بارداری محدثه بودم و نمی‌توانستم شب‌ها خوب بخوابم و اکثر شب‌ها نمی‌خوابیدم و دائم دعایم این بود که همسرم جایی باشد و وارد تیمی شود که اولا نان حلال بیاورد و بعد این که فرد انتخاب شده، لیاقت داشته باشد همسرم برایش جان فشانی و فداکاری کند و از او حفاظت کند.

روایت همسرانه از «بادیگاردی» که شب تاسوعا شهید مدافع حرم شد

*  از تولد اولین فرزندتان بگویید؟

محدثه سال ۸۳ به دنیا آمد. برای آقا عبدالله فرقی نمی‌کرد بچه، پسر یا دختر باشد. اسم را من انتخاب کردم و ایشان هم دوست داشت و با هم، هماهنگ بودیم. به هم گفتیم اگر دختر باشد اسم او را محدثه و اگر پسر باشد، علیرضا می‌گذاریم. وقتی محدثه به دنیا آمد، خیلی خوشحال بود و وقتی از بیمارستان به خانه آمدم، دیدم اتاق را تزئین کرده است.

*  ماموریت‌های کاری که می‌رفت عموما چه خطراتی برایش داشت؟

خیلی از مشکلات شغلی‌اش صحبت نمی‌کرد. یک بار تصادف کرده بود که بعد از انتقال به بیمارستان، به ما اطلاع دادند و یک مرتبه هم، پره‌های هلی کوپتری که سوارش شده بود، بین سیم‌های برق گیر کرده بود که ایشان، اشهد خود را گفته بود و فکر کرده بود دیگر زنده نخواهد ماند. ولی زیاد درباره مسائل کاری‌اش، حرفی نمی‌زد و وقتی که از کارهایش می‌پرسیدم، می‌گفت:«خدا را شکر.»

شهادت، دعای لحظه عقد

* در مورد شهادت چطور؟ در مورد شهادت حرفی می‌زد؟

بله، زمانی که برای مراسم عقدمان رفته بودیم، به من گفت:«زمان عقد، دعا برآورده می‌شود، من یک آرزو دارم که دعا کن برآورده شود» ولی آن موقع نگفت که دعایش چی هست و من هم با این که نمی‌دانستم آرزویش چیست، دعا کردم. بعد از تمام شدن خطبه عقد، پرسیدم چه آرزویی داری که گفت:«آرزویم این بود که شهید شوم.» من از این که همچین عقیده‌ای داشت، خوشحال شدم.

* چه شد که به سراغ سوریه رفت و به موضوع مدافعان حرم علاقه‌مند شد؟

یکی دوسالی می‌شد که می‌خواست برود و می‌دیدم که ناراحت است و وقتی میپ پرسیدم:«چه شده؟» می‌گفت: «فلانی را دیده‌ام و هر چه اصرار کردم که من را هم با خود به سوریه ببرند، قبول نکرد و گفت الان احتیاج نیست، به شما اینجا بیشتراحتیاج است.» آقا عبدالله می‌گفت:«دوست دارم بروم.» عکس شهدای مدافع را به من نشان می‌داد و می‌گفت: «خوش به سعادتشان که رفتند و به آرزویشان رسیدند.»

*  شما در مقابل همچین صحبت‌هایی چه عکس العملی داشتید؟

وقتی عکس شهدا را به من نشان می‌داد، می‌گفتم:« تو را به خدا این ‌ا را به من نشان نده، ناراحت می‌شوم» ولی دوست داشت برود و دفاع کند. فقط بحث فراق و دوری از ایشان اذیتم می‌کرد، چون خیلی به هم وابسته بودیم.

دو سال به این در و آن در زد که اجازه بدهند به سوریه برود/بار اول از رفتنش شوکه شدم

*  اولین بار چه زمانی به سوریه رفت؟

اولین مرتبه، اسفند سال ۹۳ بود که ۳ روزه سوریه رفت. در منطقه‌ای، نیروهای مدافع حرم در محاصره بودند و قرار بود که به آنجا بروند و به ازادی آن منطقه کمک کنند. طی این دو سال که قصد داشت برود، دائما دنبال کارهایش بود که اجازه بدهند به سوریه برود. در مورد زمان رفتنش، اصلا اطلاعی نداشت. وقتی از خرید به منزل برگشتیم و نماز خواند، تلفنش زنگ خورد و رفت طبقه پایین تا صحبت کند و هنگامی که بالا آمد، گفت:«خداحافظ من دارم می‌روم» خیلی شوکه شدم، چون یک مرتبه بود و از قبل آمادگی نداشتم. در حدود یک ربع، وسایلش را جمع کرد. آن زمان من خیلی گریه کردم که با من صحبت کرد و حلالیت طلبید. وقتی رفته بود، محاصره آزاد شده و بعد از زیارت برگشته بود که گفتم: «خوش به حالت، زیارت هم رفتی.»

بعد از بار اول دائم بی‌تاب دوباره رفتن بود/از ذوق و شوقش همه متوجه سوریه رفتنش می‌شدند

*  بعد از برگشت، حال و هوایش چه تغییری کرده بود؟ چه چیزهایی از آنجا تعریف می‌کرد؟

بعد از برگشت، خیلی ناراحت بود و می‌گفت: «آنجا خیلی غربت دارد و نمی‌دانی که حرم خانم، چه جوری شده است؟» ما سال ۸۸ خانوادگی به سوریه رفته بودیم و دائم سعی می‌کرد از غربتی که بعد از آن سال گریبانگیر حرم شده است، بگوید. بعد از سفر اول هم که فقط دنبال این بود که کی می‌رود و پیگیر کارهای رفتنش بود که هر چه سریع‌تر دوباره به سوریه برود. بعد از عید سال ۹۴ هم، دائم می‌گفت: «می‌روم» و چند مرتبه‌ای هم تا مرحله رفتن، رفته بود ولی نتوانسته و برگشته بود. هر دفعه خداحافظی می‌کردیم و ما دائم استرس داشتیم. تماس هم نمی‌گرفت و برمی‌گشت. هر بار هم او را از زیر قرآن رد و بدرقه‌اش می‌کردم و می‌گفتم:«به خدا می‌سپارمت.»

بچه‌ها خیلی بی‌تابی می‌کردند. زینب خیلی به پدرش وابسته بود و وقتی حتی آقا عبدالله سرکار می‌رفت، زینب من را کلافه می‌کرد و دائم بهانه پدرش را می‌گرفت. محدثه متوجه می‌شد که ما چه چیزی می‌گوییم. من می‌خواستم بچه‌ها متوجه نشوند که پدرشان به سوریه می‌رود و می‌گفتم:«به ماموریت کاری خودش رفته است» ولی آقا عبدالله به قدری خوشحال بود و ذوق داشت که همه متوجه می‌شدند. محدثه می‌گفت: «مامان من کاملا متوجه می‌شوم که بابا می‌خواهد به سوریه برود، چون خیلی خوشحال است، اگر نه که این همه ماموریت رفته است.»

می‌گفتم نه دلم می‌آید که بگویم برو و نه بگویم نرو، سخت است/از کوچه روبرویی تا خیابان اصلی رفتنش را تماشا کردم که شاید برگردد

*  مرتبه آخر که می‌خواست به سوریه برود، چه صحبتی با هم داشتید؟

چند روز قبل از رفتنش بی قرار بودم و می‌دانستم که می‌خواهد برود. هر دفعه که می‌رفت و برمی‌گشت، می‌گفتم:«خیلی استرس داریم» و گریه می‌کردم ولی نه تا حد و اندازه دفعه آخر، هر بار انگار دلم آرام‌تر بود ولی این مرتبه دلم، خیلی بی‌قرار بود و گریه می‌کردم که می‌گفت: «اگر تو راضی نباشی، نمی‌روم، بالاخره ما با هم در زندگی شریک هستیم» چون هر دفعه که می‌رفت و نمی‌شد برود، می‌گفت: «این دفعه آخرم است و اگر نبرند دیگر نمی‌روم» به او گفتم:«شما گفتی دفعه آخرم است» گفت:«این دفعه نبرند، دیگر واقعا نمی‌روم»، گفتم: «خودت را جای من بگذار، اگر من بودم تو اجازه می‌دادی به چنین سفری بروم؟» گفت:«نه اصلا اجازه نمی‌دادم بروی»، گفتم:«من نه دلم می‌آید که بگویم برو و نه این که بگویم نرو، سخت است، من را در دوراهی گذاشته‌ای، نمی‌توانم بگویم نرو چون برای حضرت زینب(س) و اسلام می‌خواهی بروی که باید بروی، بگویم هم برو که دلتنگی و فراق خیلی اذیتم می‌کند، به خدا می‌سپارمت، ان شاالله به سلامتی بروید و برگردید و در زمان ظهور امام زمان(عج) در رکاب ایشان با دشمنان بجنگید.» ولی برایم خیلی سخت بود.

شنبه ۱۱ مهرماه سال ۹۴ بود که رفت. وسایلش را جمع کرد، در کل، همیشه بیشتر کارهایش را خودش انجام می‌داد، با سلیقه بود، اگر یک زمانی به من می‌گفت که یک لیوان آب بیاور، کلی ذوق می‌کردم که مثلا به من گفته کاری برایش انجام دهم. جمعه شب، وسایلش را جمع کرد که من هم خیلی کمک کردم و کمی خوراکی و دارو هم در ساکش گذاشتم و مقداری را هم، شنبه جمع کرد. صبح شنبه، محدثه را به مدرسه برد و در راه مدرسه با محدثه صحبت کرده بود. وقتی برگشت، او را از زیر قرآن رد کردم که گفت: «پایین نیا، راضی نیستم» که گفتم: «پس من هم راضی نیستم، شما بروی»، گفت: «این شکلی خداحافظی کردن، برایم سخت است» گفتم: «من می‌آیم.» زینب خواب بود، او را بوسید و رفت پایین، تا وقتی که از کوچه روبرویی که الان به اسم همسرم است، به خیابان اصلی برود، ایستادم و نگاه کردم. پیش خودم می‌گفتم که شاید برگردد و تا آخرین لحظه خداحافظی کرد.

* زمانی که سوریه بود، با شما تماس می‌گرفت؟

بعد از رفتن، دو یا سه مرتبه تماس گرفت، البته تقریبا چهار روز بعد از رفتن، اولین تماس را داشت. صحبت خاصی که به دلایل امنیتی نمی‌توانستیم داشته باشیم یا مثلا کجا هست و چه زمانی برمی‌گردد. خیلی کم صحبت می‌کرد و حال و احوال می‌کردیم و از بچه‌ها می‌پرسید. یک بار گفت:«حرم رفتیم، زیارت و دعا کردیم» یکی دو مرتبه هم فقط با بچه‌ها صحبت کرد.

به زینب گفته بود:۱۰ تای دیگر می‌آیم/ ۱۰ روز دیگر خاکسپاری‌اش بود

* آخرین مرتبه‌ای که با شما یا بچه‌ها صحبت کرد را به خاطر دارید؟

سه شب قبل از این که به شهادت برسد، تماس گرفت. محدثه گوشی تلفن را برداشت و صحبت کرد و بعد از آن با زینب حرف زد که زینب گفت:«بابا زود بیا، همین الان بیا» که آقا عبدالله گفته بود:«۱۰ تای دیگر می‌آیم» که ۱۰ روز دیگر همان روز خاکسپاری‌اش بود. بعد از آن با من صحبت کرد، هر دفعه بیشتر از دو الی سه دقیقه بیشتر حرف نمی‌زد، ولی  این بار خیلی طولانی صحبت کرد و پرسید: «مامان، بابا اینجا هستند؟» که گفتم: «نه منزل خودشان هستند»، محدثه گوشی را برد پایین تا با پدر و مادرش هم صحبت کند و حال پسر برادرش را که به او «شازده» می‌گفت پرسیده بود. این دفعه دلم، خیلی بی‌قرار بود، هر بار که تماس می‌گرفت، همان ۲ الی ۳ دقیقه که صدایش را می‌شنیدم شارژ می‌شدم و انرژی می‌گرفتم و حداقل آن روز را با انرژی بودم. ولی این دفعه، خیلی بی‌قرار بودم. هم دلم نمی‌خواست گوشی را قطع کنم وهم این که انرژی نگرفته و ناراحت بودم. دوباره به محدثه گفته بود که:«گوشی را به مامانت بده» من هم دوست داشتم که دوباره صحبت کند، گفتم:«زینب، خیلی بی قراری می‌کند و دلمان برایت تنگ شده» که گفت: «الهی دورش بگردم، دل من هم خیلی تنگ شده، ان شاالله اینجا را آزاد می‌کنیم و با همدیگر برای زیارت به سوریه می‌آییم.» در مورد نامه‌ها هم پرسیدم که گفت: «نامه‌ها دستم رسیده» گفتم: «خوانده‌ای؟» گفت: «بعدا جوابش را می‌گویم.»

شب تاسوعا به شهادت رسید/نگران بودیم که پیکرش دست دشمنان بیفتد

*  همسرتان چه روزی شهید شد؟ شما چطور از شهادت ایشان با خبر شدید؟

آقا عبدالله پنج شنبه، شب تاسوعا حدود ساعت چهار بعدازظهر به شهادت رسیده بود. شب تاسوعا در هیئت خودشان اعلام کرده بودند که چند نفر شهید شده‌اند و مادر و پدر همسرم که در آن هیئت حضور داشتند، متوجه نشده، چون اسم نیاورده بودند. منتها من هیئت دیگری بودم. برادر همسرم، آقا مصطفی از طریق تماس تلفنی یکی از دوستان صمیمی‌اش از جریان شهادت با خبر شده بود، به منزل که برگشتیم متوجه شدیم که پنهانی صحبت می‌کند و مامان داشت گریه می‌کرد، گفتم: « تو را به خدا چیزی شده؟» برادر همسرم گفت:«چیزی نشده» مامان می‌گفت: «می‌دانم چیزی شده که این‌ها اینجوری صحبت می‌کنند و ناراحت هستند»، ولی اطلاع نداشت. تا نصف شب که بچه‌ها را خواباندم، رفتم پایین پیش مامان، دیدم که دایی آقا عبدالله به همراه خانمش آمده و گریه می‌کنند، نگران شدم ولی گفتم وقتی بچه‌ها گفته‌اند چیزی نشده، حتما چیزی نیست.

دوباره برادر همسرم آمد خانه، گفتم: «تو را به خدا راست بگویید» که گفت: «نه چیزی نشده، شایعه شده بود که عبدالله تیر خورده، رفتیم سوال کردیم که گفته‌اند تماس گرفته‌ایم و اطلاع دادند که سالم است و شایعه بوده و هیچ اتفاقی نیفتاده» دوباره گفتم: «تو را به خدا هر چه هست به من بگویید» که گفت: «نه خبری نیست، اگر چیزی شد، صبح خبر می‌دهم، ان‌شاءالله که سالم بر می‌گردد به فرض که شهید شود، مگر بهترین راه و بهترین  مرگ نیست؟» که من گفتم: «چرا هست، ولی سخت است که حالا همینجوری بگویم که شهید شد.» من آن شب را تا صبح نخوابیدم. آقا مصطفی می‌دانست ولی برای این که ما شب راحت بخوابیم، نمی‌خواست که به ما بگوید، چون معلوم نبود چه زمانی پیکرش بر می‌گردد، چون در محاصره بودند و نمی‌توانستند پیکر او را برگردانند. پنج شنبه که شهید شد، سه شنبه پیکر را آوردند و ما نگران بودیم و می‌ترسیدیم که پیکر دست دشمنان بیفتد، آن یک هفته خیلی برایمان سخت گذشت. 

روایت همسرانه از «بادیگاردی» که شب تاسوعا شهید مدافع حرم شد

گفتم خدایا اگر شهید شده که خودت داده‌ای و خودت هم گرفته‌ای/همکارش گفت: آقا عبدالله رفت پیش امام حسین(ع)

آن شب که هنوز خبر شهادت همسرم را نداشتم، تا ۶ صبح نخوابیدم و گریه و دعا می‌کردم و نماز و زیارت عاشورا می‌خواندم. دلم خیلی بی قرار بود. می‌گفتم:«خدایا هر چه خیر است و خودت صلاح دانسته‌ای، من راضی‌ام. اگر شهید شده که خودت داده‌ای و خودت هم گرفته‌ای، ان شاالله که همه مدافعان صحیح و سالم برگردند، اگر تیر خورده و زخمی است، باز هم راضی‌ام» فقط دائم می‌گفتم: «هر چه خیر است، همان شود.» صبح خوابیدم، ساعت ۱۰، آقا مصطفی زنگ زد که محدثه گوشی من را جواب داد و گفت: «مامان پاشو عمو مصطفی است» وقتی بلند شدم تمام بدنم می‌لرزید. پشت تلفن گفت: «یک لحظه بیا پایین منزل مامان» وقتی می‌خواستم پایین بروم، محدثه گفت: «مامان دلم شور می‌زند و می‌ترسم، نکند خبری شده، فکر کنم چیزی شده» که گفتم:«نه مامان نگران نباش.»

سریع رفتم پایین، دیدم در باز است و فرمانده محل کار آقا عبدالله جلوی در ایستاده، شک کردم چون بی‌قرار هم بودم و همه این‌ها دست به دست هم داده بود و با خودم گفتم که این‌ها برای چه اینجا آمده‌اند؟ مامان رفته بود آمپول بزند، نشستم که چند دقیقه بعد از آن در زدند و همکارهای آقا عبدالله با خانم‌هایشان آمدند، چشم‌هایشان قرمز بود که آن لحظه پرسیدم: «چی شده؟» همکارش گفت: «آقا عبدالله رفت پیش امام حسین(ع)» اصلا باورم نمی‌شد، حتی هنوز هم باورم نمی‌شود، فکر می‌کنم شاید خواب می‌بینم. محدثه می‌گوید: «مامان آنقدر دلم می‌خواهد یک روز صبح از خواب بیدار شوم و ببینم که این عکس‌ها هیچ کدام نیست و بپرسم که مامان عکس‌ها کجاست؟ و تو بگویی:خواب دیده‌ای»



منبع خبر

پیکر «بادیگارد» ۵ روز در محاصره داعشی‌ها بود بیشتر بخوانید »

دلگویه همسر و فرزند شهید علی عابدینی پس از حدود ۵ سال دوری

دلگویه همسر و فرزند شهید علی عابدینی پس از حدود ۵ سال دوری



دلگویه همسر و فرزند شهید علی عابدینی پس از حدود ۵ سال دوری

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، سیده نرگس حسینی همسر شهید علی عابدینی در شب وداع با پیکر این شهید با قرائت دلگویه‌ای با همسر گفت: سلام باغ برینم که پرپر آمده‌ای، سلام سرو بلندم که بی‌تن آمده‌ای.

خوش‌آمدی به وطن یوسف پر از زخمم، عزیزتر شده‌ای و دلرباتر آمده‌ای.

سلام بر دل و جان مدافعان حرم، صدای زینبیان مدافعان حرم.

ای شهدا این روزها هوای شهرهای ما بارانی است، چشم‌هایی که شما عزیز دلشان بودید امروز اشک میبارد.

ای شهدا شما ثابت کرده‌اید که اگر کربلا بودید دست هیچ نامحرمی به ناموس اهل بیت نمی‌رسید، گوشواره با گوش کنده نمی‌شد و بدن‌های مقدس امام حسین(ع) و فرزندانشان زیر سُمّ اسبان قرار نمی‌گرفت.

ای دلاورمردان شما با شهادتتان ثابت کردید که سربازان ولایت غیرت دارند و اجازه دست‌درازی دشمن را به ناموس وطن نمی‌دهند.

به شما مدیونیم چراکه جان خود را در طبق اخلاص قرار دادید تا ما با امنیت خاطر در شهر قدم برداریم و به زندگی خود ادامه دهیم.

تاریخ باید بداند که دفاع از حرم حضرت زینب(س) دلیل نمی‌خواهد و بیعت حسینیان زمان بیعتی به رنگ خون است که جلوه‌ای از این عهد و پیمان را پیکر مطهر شهدای مدافع حرم به تصویر کشیده‌اند.

بابا تو خندان و با پا رفتی اما با تابوت آمدی، خوش‌آمدی

امیرمحمد عابدینی فرزند شهید علی عابدینی نیز در این مراسم دلگویه‌ای را تقدیم پدر کرد: سلام بر بابای خوب من که پس از چند سال آمدی، خوش‌آمدی.

بابا، تو خندان و با پا رفتی اما حالا با تابوت پیش ما آمدی، خوش‌آمدی.

سلام بر تو که رفتی سوریه تا از حرم حضرت زینب(س) دفاع کنی و شهید شدی و پس از ۵ سال آمدی.

مامان عزیزم، من دیگر بابا دارم و تنها نیستم، راستی بابا: هر وقت دلم می‌گرفت مامان مرا آرام می‌کرد حالا که تو آمدی مرا خیلی آرام کردی.

بابای من، تو مانند عطر شیشه‌ای خوشبو بودی که شکست و بوی خوش تو همه جای شهر را پر کرد، حالا هم به من می‌گویند فرزند شهید “علی عابدینی” و به ما احترام می‌گذارند.

راستی باباجون؛ سلام ما را به امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) برسان و برایمان دعا کن.

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، سیده نرگس حسینی همسر شهید علی عابدینی در شب وداع با پیکر این شهید با قرائت دلگویه‌ای با همسر گفت: سلام باغ برینم که پرپر آمده‌ای، سلام سرو بلندم که بی‌تن آمده‌ای.

خوش‌آمدی به وطن یوسف پر از زخمم، عزیزتر شده‌ای و دلرباتر آمده‌ای.

سلام بر دل و جان مدافعان حرم، صدای زینبیان مدافعان حرم.

ای شهدا این روزها هوای شهرهای ما بارانی است، چشم‌هایی که شما عزیز دلشان بودید امروز اشک میبارد.

ای شهدا شما ثابت کرده‌اید که اگر کربلا بودید دست هیچ نامحرمی به ناموس اهل بیت نمی‌رسید، گوشواره با گوش کنده نمی‌شد و بدن‌های مقدس امام حسین(ع) و فرزندانشان زیر سُمّ اسبان قرار نمی‌گرفت.

ای دلاورمردان شما با شهادتتان ثابت کردید که سربازان ولایت غیرت دارند و اجازه دست‌درازی دشمن را به ناموس وطن نمی‌دهند.

به شما مدیونیم چراکه جان خود را در طبق اخلاص قرار دادید تا ما با امنیت خاطر در شهر قدم برداریم و به زندگی خود ادامه دهیم.

تاریخ باید بداند که دفاع از حرم حضرت زینب(س) دلیل نمی‌خواهد و بیعت حسینیان زمان بیعتی به رنگ خون است که جلوه‌ای از این عهد و پیمان را پیکر مطهر شهدای مدافع حرم به تصویر کشیده‌اند.

بابا تو خندان و با پا رفتی اما با تابوت آمدی، خوش‌آمدی

امیرمحمد عابدینی فرزند شهید علی عابدینی نیز در این مراسم دلگویه‌ای را تقدیم پدر کرد: سلام بر بابای خوب من که پس از چند سال آمدی، خوش‌آمدی.

بابا، تو خندان و با پا رفتی اما حالا با تابوت پیش ما آمدی، خوش‌آمدی.

سلام بر تو که رفتی سوریه تا از حرم حضرت زینب(س) دفاع کنی و شهید شدی و پس از ۵ سال آمدی.

مامان عزیزم، من دیگر بابا دارم و تنها نیستم، راستی بابا: هر وقت دلم می‌گرفت مامان مرا آرام می‌کرد حالا که تو آمدی مرا خیلی آرام کردی.

بابای من، تو مانند عطر شیشه‌ای خوشبو بودی که شکست و بوی خوش تو همه جای شهر را پر کرد، حالا هم به من می‌گویند فرزند شهید “علی عابدینی” و به ما احترام می‌گذارند.

راستی باباجون؛ سلام ما را به امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) برسان و برایمان دعا کن.



منبع خبر

دلگویه همسر و فرزند شهید علی عابدینی پس از حدود ۵ سال دوری بیشتر بخوانید »