حمید داوودآبادی

عکسی سه نفره، آخرین یادگاری مشترک سه شهید+ تصویر


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، ماجرا از این قرار است که سه جوان ۱۷ ساله بسیجی حاضر در یک عکس، تنها چند روز پس از این‌که این عکس از آن‌ها گرفته شد، به شهادت رسیدند و این‌گونه شد که این عکس، آخرین عکس آن‌ها شد. آخرین عکسی که عکاس آن، نامش را «عکس حجله‌ای سه‌نفره» گذاشته است.

«حمید داوودآبادی» که «عکس حجله‌ای سه‌نفره» و همچنین عکس‌های زیاد دیگری را در دفاع مقدس تهیه کرده است، ماجرا را این‌گونه روایت می‌کند:

«گردان حمزه که ما در آن بودیم، در خط مقدم ارتفاعات «قلاویزان» واقع در «مهران» مستقر بود. آن‌روز دوربین را آوردم و رفت دم سنگرشان تا با هر کدام از بچه‌ها عکس بیاندازم. از هر سه نفرشان خواستم از سنگر بیرون بیایند که آمدند. هر سه را کنار هم ایستاندم و درحالی که خواستم عکس بگیرم، گفتم: «یک عکسی ازتون می‌گیرم که هر کی دید و فهمید، خنده‌اش بگیره».

امینی با تعجب پرسید: «بخنده؟ واسه چی؟ مگه ما چمونه؟»، گفتم: «خنده‌دارتر از این می‌خوای که هر سه‌تایی متولد سال ۱۳۴۸ هستید؟ تو با این ریشت و محسن با این جثه کوچیک و احمد با این هیکل درشت!»

عکس حجله‌ای سه‌نفره

۱۰ روز بیشتر نگذشت که ما را از «مهران» به پادگان «دوکوهه» بردند و از آن‌جا به منطقه عملیاتی «کربلای ۵» در شلمچه رفتیم. دو سه روز بیشتر از مستقر شدن‌مان در خط مقدم نگذشته بود که هر سه جوان ۱۷ ساله که در «مهران» از آن‌ها عکس گرفته بودم، به شهادت رسیدند.

«محسن کردستانی» متولد سال ۱۳۴۸، روز سه‌شنبه ۷ بهمن سال ۱۳۶۵ به شهادت رسید و پیکرش در بهشت زهرا (س) تهران، قطعه ۲۷، ردیف ۸۸ به خاک سپرده شد.

«احمد بوجاریان» متولد سال ۱۳۴۸، روز چهارشنبه ۸ بهمن سال ۱۳۶۵ به شهادت رسید و پیکر مطهرش در تاریخ ۱۷ تیر سال ۱۳۷۵ در بهشت زهرا (س) تهران قطعه ۲۸ ردیف ۴۳ به خاک سپرده شد.

«ستار امینی» متولد سال ۱۳۴۸، روز دوشنبه ۶ بهمن سال ۱۳۶۵ به شهادت رسید و پیکر مطهرش در بهشت زهرا (س) تهران قطعه ۲۹، ردیف ۲۳ به خاک سپرده شد».

انتهای پیام/ 113



منبع خبر

عکسی سه نفره، آخرین یادگاری مشترک سه شهید+ تصویر بیشتر بخوانید »

تواضع شهید «دستواره» در برابر سخت‌گیری دژبان راه‌آهن


شهید محمدرضا دستوارهبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهید «محمدرضا دستواره» پس از شهادت سردار «محمدابراهیم همت» و واگذاری فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) به شهید «عباس کریمی» پس از مجاهدت‌های فراوان در کردستان، به‌عنوان قائم مقام این لشکر منصوب شد و سرانجام در ۱۳ تیر سال ۱۳۶۵ در عملیات «کربلای ۱» به شهادت رسید.

«حمید داوودآبادی» نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس، در صفحه مجازی خود با بیان خاطره‌ای از این شهید والامقام، نوشته است: اواسط فروردین سال ۱۳۶۴ بود که می‌خواستم برای ردیف کردن بعضی کارهایم، به تهران بروم. «علی اشتری» هم می‌خواست بیاید که گفت باهم برویم. بلیط قطار به هیچ‌وجه گیر نمی‌آمد، پرس‌وجو که کردیم، فهمیدیم فقط یک قطار ساعت ۵ عصر به تهران می‌رود؛ ولی همه بلیط‌های آن را لشکر ۲۷ گرفته تا خانواده‌های شهدا را که برای بازدید از منطقه آورده بودند، به تهران برگردانند.

بیشتر بخوانید:

* سه روایت از زندگی شهید سید محمدرضا دستواره
* سه شهید؛ سهم خانواده دستواره در یک سال

همین‌طور که ساک به‌دست جلوی راه‌آهن اندیمشک ایستاده بودیم، حاج «محمدرضا دستواره» را دیدم که داشت وارد می‌شد. سریع رفتم جلو و قضیه را گفتم که خندید و گفت: «مشکلی نداره. برای شما جا داریم. سریع بیایید سوار بشوید».

ساک‌ها را برداشتیم و دنبال او وارد ایستگاه شدیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دژبان آذری‌زبان آن‌جا، داد زد: «آهای، برگردید، کجا دارید می‌روید؟»، حاج رضا گفت: «این‌ها با من هستند. مشکلی ندارد»؛ که دژبان جلو آمد و گفت: «این‌ها کیه. خودت را هم می‌گم. کجا سرت را انداختی پایین و داری می‌ری تو؟»

حاج رضا گیر کرد که چه بگوید. دهانم را بردم دم گوش دژبان و گفتم: «ببین، این برادر، قائم‌مقام لشکر حضرت رسول (ص) است»، شانه‌هایش را انداخت بالا و با بی‌تفاوتی گفت: «قائم‌مقام چیه، خود فرمانده لشکر هم باشه، حق نداره بره تو. مگر این‌که حاجی شیبانی تاییدش کنه». با تعجب گفتم: «مرد مومن، حاجی شیبانی مسئول ستاد لشکر است، یعنی نیروی زیر دست این». باز گفت: «من به این کار‌ها کاری ندارم، تا حاجی شیبانی نگه، هیچ‌کس نمی‌تونه بره تو».

حاج رضا، مظلومانه کناری ایستاد؛ تا چشمش به حاجی شیبانی افتاد، او را صدا کرد و گفت: «حاجی جون، من را تایید کن تا این برادر‌ها راه بدهند تو».

انتهای پیام/ 113



منبع خبر

تواضع شهید «دستواره» در برابر سخت‌گیری دژبان راه‌آهن بیشتر بخوانید »

تواضع شهید «دستواره» در برابر سخت‌گیری دژبان راه‌آهن


شهید محمدرضا دستوارهبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهید «محمدرضا دستواره» پس از شهادت سردار «محمدابراهیم همت» و واگذاری فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) به شهید «عباس کریمی» پس از مجاهدت‌های فراوان در کردستان، به‌عنوان قائم مقام این لشکر منصوب شد و سرانجام در ۱۳ تیر سال ۱۳۶۵ در عملیات «کربلای ۱» به شهادت رسید.

«حمید داوودآبادی» نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس، در صفحه مجازی خود با بیان خاطره‌ای از این شهید والامقام، نوشته است: اواسط فروردین سال ۱۳۶۴ بود که می‌خواستم برای ردیف کردن بعضی کارهایم، به تهران بروم. «علی اشتری» هم می‌خواست بیاید که گفت باهم برویم. بلیط قطار به هیچ‌وجه گیر نمی‌آمد، پرس‌وجو که کردیم، فهمیدیم فقط یک قطار ساعت ۵ عصر به تهران می‌رود؛ ولی همه بلیط‌های آن را لشکر ۲۷ گرفته تا خانواده‌های شهدا را که برای بازدید از منطقه آورده بودند، به تهران برگردانند.

بیشتر بخوانید:

* سه روایت از زندگی شهید سید محمدرضا دستواره
* سه شهید؛ سهم خانواده دستواره در یک سال

همین‌طور که ساک به‌دست جلوی راه‌آهن اندیمشک ایستاده بودیم، حاج «محمدرضا دستواره» را دیدم که داشت وارد می‌شد. سریع رفتم جلو و قضیه را گفتم که خندید و گفت: «مشکلی نداره. برای شما جا داریم. سریع بیایید سوار بشوید».

ساک‌ها را برداشتیم و دنبال او وارد ایستگاه شدیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دژبان آذری‌زبان آن‌جا، داد زد: «آهای، برگردید، کجا دارید می‌روید؟»، حاج رضا گفت: «این‌ها با من هستند. مشکلی ندارد»؛ که دژبان جلو آمد و گفت: «این‌ها کیه. خودت را هم می‌گم. کجا سرت را انداختی پایین و داری می‌ری تو؟»

حاج رضا گیر کرد که چه بگوید. دهانم را بردم دم گوش دژبان و گفتم: «ببین، این برادر، قائم‌مقام لشکر حضرت رسول (ص) است»، شانه‌هایش را انداخت بالا و با بی‌تفاوتی گفت: «قائم‌مقام چیه، خود فرمانده لشکر هم باشه، حق نداره بره تو. مگر این‌که حاجی شیبانی تاییدش کنه». با تعجب گفتم: «مرد مومن، حاجی شیبانی مسئول ستاد لشکر است، یعنی نیروی زیر دست این». باز گفت: «من به این کار‌ها کاری ندارم، تا حاجی شیبانی نگه، هیچ‌کس نمی‌تونه بره تو».

حاج رضا، مظلومانه کناری ایستاد؛ تا چشمش به حاجی شیبانی افتاد، او را صدا کرد و گفت: «حاجی جون، من را تایید کن تا این برادر‌ها راه بدهند تو».

انتهای پیام/ 113



منبع خبر

تواضع شهید «دستواره» در برابر سخت‌گیری دژبان راه‌آهن بیشتر بخوانید »

اجتهاد عالمانه نوجوان شهید برای دفاع از کشور


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، جوانان زیادی از این سرزمین بودند که در دوران هشت سال دفاع مقدس، برای دفاع از دین، انقلاب و میهن خود، زندگی شیرین دنیا را بر عزت ابدی ترجیح داده و به مسلخ عشق رفتند. «مصطفی» نیز یکی از این جوانان بود که محل خدمت امن و راحت شهر را واگذاشت به اهل آن، و جنگ و دفاع از شرف، ناموس، دین و مملکت را برگزید و به‌همراه یکی از بچه‌محل‌هایش، عاقبت به‌خیر شد.

«حمید داوودآبادی» پژوهشگر و نویسنده دفاع مقدس، درباره شهید «مصطفی حسینی» این‌گونه گفته است:

«چند ماهی می‌شد که داوطلبانه رفته بود خدمت، بله داوطلبانه، از بس عاشق خدمت به انقلاب و مملکتش بود. چه آن‌روز‌هایی که تا شب، توی کوچه و خیابان‌های محله «تهران‏‌نو» برای به ثمر رساندن انقلاب اسلامی می‌دوید و تلاش می‌کرد، چه آن شب‌هایی که تا صبح توی سنگر‌ها و محله‌های شهر، نگهبانی می‌داد تا ساواکی‌ها و ضد انقلاب، مزاحم مردم نشوند و به کشور و انقلاب نوپای اسلامی‌اش ضربه نزنند. داوطلب بود، داوطلبِ داوطلب.

همیشه سینه‌اش سپر بود. حتی وقتی مادرش، نصفه‌های شب، «کوکو» یا «کتلت» لای نان می‌گذاشت تا مصطفای گُلش، با همرزماش توی سنگر بخورند، نازش را می‌کشید که: «مصطفی جان، خودت می‌دونی که این ساواکی‌ها و شاه‌پرست‌ها خیلی وحشی هستند. خیلی مواظب خودت باش. اصلاً تو که دو سه شب است نخوابیدی، بیا استراحت کن. بچه‌محل‌ها هستند و جای تو سنگر را پُر می‌کنند».

فاصله ابرو‌های پُر و مشکی به‌هم پیوسته‌اش کم‌تر می‌شد و مثلاً به مامانش اخم می‌کرد و با دلخوری می‌گفت: «آخه مامان جان! چرا شما این‏‌قدر من را لوس می‌کنید. خودتان که بهتر می‌دانید، ما این انقلاب رو مفت به دست نیاوردیم که حالا برویم راحت بگیریم توی جای گرم و نرم بخوابیم و ولش کنیم به امان خدا. اگر ما نتوانیم از آن مواظبت کنیم، خدا هم ما را ول می‌کند. اون وقت…» و می‌پرید چهره مضطرب و اشک‌آلود مادر را می‌بوسید و درحالی که به سر کوچه می‌دوید، فریاد می‌زد: «باشه مامان جان! به روی چشم. مواظب خودم هستم. اصلاً جا‌های خطرناک نمی‌روم»؛ ولی مادر می‌دانست!

«مصطفی» دفاع از ناموس، دین و مملکت خود را برگزید

جوان بود، ۱۹ سال بیشتر سنش نمی‌شد. سرباز بود. نه از آن‌هایی که آن‏‌قدر فرار می‌کردند تا دژبان بیاید دم خانه و با دست‌بند ببردشان سر خدمت.

از شانس خوبش! نه! برای آن شانس بد بود، شاید برای عافیت طلب‌ها و بزدلان شانس خوب بود، ولی او حالش گرفته شد. او از شانس بدش می‌دانست که افتاده بود تهران و وزارت دفاع توی دفتر وزیر خدمت می‌کرد.

اصلاً او نیامده بود سربازی که در جای امن خدمتش را بگذراند، او می‌خواست برود، او ماندنی نبود، و رفت. دوتایی با هم رفتند. داوطلبانه‌ی داوطلبانه.

ـ سعید حشمتی؟
ـ حاضر.

ـ مصطفی حسینی؟
ـ حاضر.

دو بچه‌محل، همراه بقیه نیروها، به سنگر‌های اطراف رودخانه «کرخه‌کور» در جنوب کشور رفتند. خیلی غیرتی شده بودند که چرا باید دشمن تا این‏‌جا پیشروی کرده باشد. چرا توانسته این همه خاک سرزمین ما را اشغال کند.

شب‌ها تا صبح، خواب به چشم‌شان نمی‌آمد و مواظب بودند که دشمن از این جلوتر نیاید. چشمانش را ریز می‌کرد، دندان‌هایش را به هم می‌فشرد و درحالی که زیر لب ذکر می‌گفت، منتظر بود تا یکی از متجاوزین جرأت کند و بخواهد یک قدم جلوتر بیاید.

مصطفی بچه محل‌های دیگری هم داشت. همسن و سال خودش بودند و اهل هر فرقه‌ای. ولی مصطفی، خواست که با آن‌ها تفاوت داشته باشد. آن‌ها ماندند کنار مامان باباشون تا واسه آن‌ها اتفاقی نیفتد! آن‌ها هم در روز‌های انقلاب بودند، ولی فقط در حدّ شعار دادن و ترقّه در کردن. حالا دیگر وقت شعار و راهپیمایی تمام شده بود و به قول شهید «مصطفی چمران»: «هنگامی که شیپور جنگ نواخته می‌شود، شناختن مَرد از نامَرد آسان می‌شود. پس‌ای شیپورچی، بنواز»؛ و حالا این مصطفی بود که شیپور جنگ را شنید و آمد وسط، و آن دوستان و بچه‌محل‌هایش بودند که فکر کردند، خیلی زرنگ هستند که خود را به نشنیدن زدند.

چهارشنبه سی‌امین روز مهر، آن روز بارانی و نیمه‌سرد، مصطفی و سعید، همراه دو سه تا از رفقایش داخل سنگر نشسته بودند که… صدای انفجاری قوی، ناله مصطفی را از سینه بیرون کشید و کلام زیبای سعید را بُرید. دوستان که به آن‏‌جا شتافتند، سعید پریده بود و مصطفی، بال‌بال می‌زد. آن روز، «کرخه‌کور» غرق نور شد. شاید همان بود که دیگر رزمنده‌ها «کرخه‌نور» صدایش می‌کردند!

«مصطفی» دفاع از ناموس، دین و مملکت خود را برگزید

۱۳ روز بعد، سه‌شنبه ۱۳ آبان ۱۳۵۹ در اتاقی از بیمارستان خانواده در تهران، مصطفی که سراغ سعید را می‌گرفت، بدون این‏‌که دیدگان هراسان و بارانی مادر، و مهر و محبت پدر چشم انتظار را ببیند، دیده فروبست و داوطلبانه رفت به آن‏‌جا که عاشق بود تا برای دین، انقلاب و میهنش، جانفشانی کند.

شهید جوان «مصطفی حسینی» او که محل خدمت امن و راحت شهر را واگذاشت به اهلش، و جنگ و دفاع از شرف، ناموس، دین و مملکت را برگزید، ساکت و زیبا سال‌هاست که توی خانه‌ای تنگ و تنها، در بهشت زهرا (س) قطعه ۲۴، ردیف ۴۳، شماره ۳۵ خفته و فقط مادر و پدر، خواهران و برادرش به زیارت مزارش می‌آیند. مادر هنوز می‌آید تا بلکه یک‌بار دیگر چشمان زیبا و ابروان پُر و مشکی پسرش را ببیند و مو‌های قشنگش را شانه کند. پدر اما، حاج «محمود حسینی» پس از ۴۰ سال دوری، به فرزند شهیدش پیوست و آسمانی شد».

«مصطفی» دفاع از ناموس، دین و مملکت خود را برگزید

انتهای پیام/ 113



منبع خبر

اجتهاد عالمانه نوجوان شهید برای دفاع از کشور بیشتر بخوانید »

«مصطفی» دفاع از ناموس، دین و مملکت خود را برگزید


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، جوانان زیادی از این سرزمین بودند که در دوران هشت سال دفاع مقدس، برای دفاع از دین، انقلاب و میهن خود، زندگی شیرین دنیا را بر عزت ابدی ترجیح داده و به مسلخ عشق رفتند. «مصطفی» نیز یکی از این جوانان بود که محل خدمت امن و راحت شهر را واگذاشت به اهل آن، و جنگ و دفاع از شرف، ناموس، دین و مملکت را برگزید و به‌همراه یکی از بچه‌محل‌هایش، عاقبت به‌خیر شد.

«حمید داوودآبادی» پژوهشگر و نویسنده دفاع مقدس، درباره شهید «مصطفی حسینی» این‌گونه گفته است:

«چند ماهی می‌شد که داوطلبانه رفته بود خدمت، بله داوطلبانه، از بس عاشق خدمت به انقلاب و مملکتش بود. چه آن‌روز‌هایی که تا شب، توی کوچه و خیابان‌های محله «تهران‏‌نو» برای به ثمر رساندن انقلاب اسلامی می‌دوید و تلاش می‌کرد، چه آن شب‌هایی که تا صبح توی سنگر‌ها و محله‌های شهر، نگهبانی می‌داد تا ساواکی‌ها و ضدانقلاب، مزاحم مردم نشوند و به کشور و انقلاب نوپای اسلامی‌اش ضربه نزنند. داوطلب بود، داوطلبِ داوطلب.

همیشه سینه‌اش سپر بود. حتی وقتی مادرش، نصفه‌های شب، «کوکو» یا «کتلت» لای نان می‌گذاشت تا مصطفای گُلش، با همرزماش توی سنگر بخورند، نازش را می‌کشید که: «مصطفی جان، خودت می‌دونی که این ساواکی‌ها و شاه‌پرست‌ها خیلی وحشی هستند. خیلی مواظب خودت باش. اصلاً تو که دو سه شب است نخوابیدی، بیا استراحت کن. بچه‌محل‌ها هستند و جای تو سنگر را پُر می‌کنند».

فاصله ابرو‌های پُر و مشکی به‌هم پیوسته‌اش کم‌تر می‌شد و مثلاً به مامانش اخم می‌کرد و با دلخوری می‌گفت: «آخه مامان جان! چرا شما این‏‌قدر من را لوس می‌کنید. خودتان که بهتر می‌دانید، ما این انقلاب رو مفت به دست نیاوردیم که حالا برویم راحت بگیریم توی جای گرم و نرم بخوابیم و ولش کنیم به امان خدا. اگر ما نتوانیم از آن مواظبت کنیم، خدا هم ما را ول می‌کند. اون وقت…» و می‌پرید چهره مضطرب و اشک‌آلود مادر را می‌بوسید و درحالی که به سر کوچه می‌دوید، فریاد می‌زد: «باشه مامان جان! به روی چشم. مواظب خودم هستم. اصلاً جا‌های خطرناک نمی‌روم»؛ ولی مادر می‌دانست!

«مصطفی» دفاع از ناموس، دین و مملکت خود را برگزید

جوان بود، ۱۹ سال بیشتر سنش نمی‌شد. سرباز بود. نه از آن‌هایی که آن‏‌قدر فرار می‌کردند تا دژبان بیاید دم خانه و با دست‌بند ببردشان سر خدمت.

از شانس خوبش! نه! برای آن شانس بد بود، شاید برای عافیت طلب‌ها و بزدلان شانس خوب بود، ولی او حالش گرفته شد. او از شانس بدش می‌دانست که افتاده بود تهران و وزارت دفاع توی دفتر وزیر خدمت می‌کرد.

اصلاً او نیامده بود سربازی که در جای امن خدمتش را بگذراند، او می‌خواست برود، او ماندنی نبود، و رفت. دوتایی با هم رفتند. داوطلبانه‌ی داوطلبانه.

ـ سعید حشمتی؟
ـ حاضر.

ـ مصطفی حسینی؟
ـ حاضر.

دو بچه‌محل، همراه بقیه نیروها، به سنگر‌های اطراف رودخانه «کرخه‌کور» در جنوب کشور رفتند. خیلی غیرتی شده بودند که چرا باید دشمن تا این‏‌جا پیشروی کرده باشد. چرا توانسته این همه خاک سرزمین ما را اشغال کند.

شب‌ها تا صبح، خواب به چشم‌شان نمی‌آمد و مواظب بودند که دشمن از این جلوتر نیاید. چشمانش را ریز می‌کرد، دندان‌هایش را به هم می‌فشرد و درحالی که زیر لب ذکر می‌گفت، منتظر بود تا یکی از متجاوزین جرأت کند و بخواهد یک قدم جلوتر بیاید.

مصطفی بچه محل‌های دیگری هم داشت. همسن و سال خودش بودند و اهل هر فرقه‌ای. ولی مصطفی، خواست که با آن‌ها تفاوت داشته باشد. آن‌ها ماندند کنار مامان باباشون تا واسه آن‌ها اتفاقی نیفتد! آن‌ها هم در روز‌های انقلاب بودند، ولی فقط در حدّ شعار دادن و ترقّه در کردن. حالا دیگر وقت شعار و راهپیمایی تمام شده بود و به قول شهید «مصطفی چمران»: «هنگامی که شیپور جنگ نواخته می‌شود، شناختن مَرد از نامَرد آسان می‌شود. پس‌ای شیپورچی، بنواز»؛ و حالا این مصطفی بود که شیپور جنگ را شنید و آمد وسط، و آن دوستان و بچه‌محل‌هایش بودند که فکر کردند، خیلی زرنگ هستند که خود را به نشنیدن زدند.

چهارشنبه سی‌امین روز مهر، آن روز بارانی و نیمه‌سرد، مصطفی و سعید، همراه دو سه تا از رفقایش داخل سنگر نشسته بودند که… صدای انفجاری قوی، ناله مصطفی را از سینه بیرون کشید و کلام زیبای سعید را بُرید. دوستان که به آن‏‌جا شتافتند، سعید پریده بود و مصطفی، بال‌بال می‌زد. آن روز، «کرخه‌کور» غرق نور شد. شاید همان بود که دیگر رزمنده‌ها «کرخه‌نور» صدایش می‌کردند!

«مصطفی» دفاع از ناموس، دین و مملکت خود را برگزید

۱۳ روز بعد، سه‌شنبه ۱۳ آبان ۱۳۵۹ در اتاقی از بیمارستان خانواده در تهران، مصطفی که سراغ سعید را می‌گرفت، بدون این‏‌که دیدگان هراسان و بارانی مادر، و مهر و محبت پدر چشم انتظار را ببیند، دیده فروبست و داوطلبانه رفت به آن‏‌جا که عاشق بود تا برای دین، انقلاب و میهنش، جانفشانی کند.

شهید جوان «مصطفی حسینی» او که محل خدمت امن و راحت شهر را واگذاشت به اهلش، و جنگ و دفاع از شرف، ناموس، دین و مملکت را برگزید، ساکت و زیبا سال‌هاست که توی خانه‌ای تنگ و تنها، در بهشت زهرا (س) قطعه ۲۴، ردیف ۴۳، شماره ۳۵ خفته و فقط مادر و پدر، خواهران و برادرش به زیارت مزارش می‌آیند. مادر هنوز می‌آید تا بلکه یک‌بار دیگر چشمان زیبا و ابروان پُر و مشکی پسرش را ببیند و مو‌های قشنگش را شانه کند. پدر اما، حاج «محمود حسینی» پس از ۴۰ سال دوری، به فرزند شهیدش پیوست و آسمانی شد».

«مصطفی» دفاع از ناموس، دین و مملکت خود را برگزید

انتهای پیام/ 113



منبع خبر

«مصطفی» دفاع از ناموس، دین و مملکت خود را برگزید بیشتر بخوانید »