روایت شهید «عزتاللّه اوضح» از شبی که حنابندان رزمندگان بود+ سند
گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: شبهای عملیات برای رزمندگان شبهای خاصی بود؛ شبهایی پر از اخلاص که به جرأت میتوان گفت خیلی از رزمندگان را دچار تحول کرده و قلب آنها را پاکتر از گذشته میکرد؛ شبهایی که خیلیها برات شهادت را از خدای خود میگرفتند و معنویتی که در آن شبها با توکل و توسل در آنها ایجاد میشد، دست برتر رزمندگان در برابر دشمنی بود که از لحاظ امکانات مادی، نسبت به ما برتری داشت و بدونشک، همین معنویت و البته همراه با عقلانیت و بهرهگیری از ظرفیتها بود که موجب شد تا ما بتوانیم هشت سال در برابر یک دنیا مقاومت کنیم.
شهید «عزتاللّه اوضح» از رزمندگان اطلاعات عملیات لشکر ۱۰ سیدالشهداء (ع) که ۲۳ اردیبهشت سال ۱۳۶۷ در جریان عملیات «بیتالمقدس شش» به شهادت رسید، سال ۱۳۶۴ در شرایطی که قرار بود در جریان عملیات «والفجر هشت» رزمندگان اطلاعات عملیات و تخریب باهمدیگر به گروهان غواص لشکر سیدالشهداء (ع) کمک کنند تا خط دشمن در جزیره «امالرصاص» بشکند، در دستنوشتهای، حال و هوای شب عملیات را روایت کرده است؛ حال و هوایی که خود عنوان کرده است: «من قلمشکسته نمیتوانم این حالات بچهها را بیان کنم و بهروی کاغذ بیاورم».
شهید «عزتاللّه اوضح» در این دستنوشته خود، حال و هوای رزمندگان در شب عملیات را اینگونه روایت کرده است: امروز روزی بزرگ و پررحمتی برای من است؛ چون امروز یکروز قبل از عملیات است، امروز آنقدر شور و شوق وجود دارد و آن حالاتی که یکروز مانده به عملیات را دارد؛ امروز به ما آمادهباش دادند و همه آماده شدیم و تمام وسایل خودمان را مثل (لباس غواص و غیره) را تحویل گرفتیم.
بچهها از خودشان بیخود شدهاند؛ چون شاید یکیدو روز دیگر بیشتر در این دنیای فانی نباشند. بچهها باهم عکس میگرفتند و باهم صفا میکردند. امروز بچهها اکثراً حنا به دست و پای خود بستهاند. امشب حنابندان بچهها است.
امشب یکی از شبهایی است که بچهها خودشان را آماده میکنند که به پیش معشوق خودشان بروند. اصلاً من قلمشکسته نمیتوانم این حالات بچهها را بیان کنم، نمیتوانم بهروی کاغذ بیاورم. امروز غروب وقتی میخواستیم نماز مغرب و عشاء را بخوانیم، همه گریه میکردیم، اصلاً نمیتوانستیم گریه نکنیم. حالا نمیدانم این چه حالاتی است که ما داریم. همه سر نماز گریه میکردیم و با گریه، با خدا صحبت میکردیم. آخر شاید فرداشب پیش خودش برویم کی میدونه، ما که لیاقت آن را نداریم؛ اما همین که هستیم که خدا ما را هم لایق دانست که میبرد، هرچه آن بخواهد، همان است.
بعد از نماز مغرب و عشاء بچههای واحد خودمان همه به داخل اتاق جمع شدیم تا عزاداری و سینهزنی کنیم؛ عجب شور و حالی بود، همه گریه میکردند، اشک از روی گونههای بچهها یک جوب وا کرده بود و روی گونههای آنها روان بود. به خدا قسم من هیچموقع به خدا نزدیک نبودم غیر از این شبها، آنقدر اخلاص در بچهها وجود دارد که خدا هم آنها را میبرد به پیش خودش.
اولِ بسمالله که شد، من دیدم که بچهها سر به دیوار گذاشته و سر به روز زمین گذاشته و گریه میکنند و ناله میکنند. اصلاً من نمیتوانم بنویسم. آخر چهطوری بنویسم؟ اصلاً نمیتوانم بیان کنم خدا خودش شاهد بر این اعمال.
خلاصه مصیبتخوانی و سینهزنی شروع شد و بچهها آنقدر مخلصانه دعا خواندند و مخلصانه گریه کردند و مخلصانه سینه زدند و مخلصانه گریه کردند که بماند. خلاصه شب فرارسید و بچهها اصلاً خوابشان نمیبرد و بچهها دوتا دوتا یک گوشه را گرفته و صفا میکردند.
انتهای پیام/ 113
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
روایت شهید «عزتاللّه اوضح» از شبی که حنابندان رزمندگان بود+ سند بیشتر بخوانید »