به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، هر هفته، روز شیفت خادمی یا زیارتش در حرم امام رضا (ع)، مقابل باب الجواد، کنار گلهای رنگی باغچهای که رو به روی درگاه وروردی زائران قرار داشت تصویری از گل و حرم برایمان میفرستاد و زیرش مینوشت «تو که آخر گره رو وا میکنی، پس چرا امروز و فردا میکنی». ابوعلی قبل از این هم گره کارش به دست آقا باز شده بود، روزی که در صف انتظار برای سوار شدن به اتوبوسهای اعزام سوریه، جلویش را گرفتند و اجازه سوار شدن ندادند، همانجا که رو کرد به حرم، چند سال خادمیاش را گرو گذاشت و خودمانی به امام رضا (ع) گفت: «آقا! چند ساله که نوکر در خانه تان هستم، حاشا اگه کار مارو راه نندازید.» یک ساعت بعد به واسطه عنایت علی بن موسی الرضا (ع) گره باز شد و ابوعلی به سوریه رفت.
«مرتضی عطائی» که ما او را بیشتر به نام ابوعلی نام جهادیاش در جبهه میشناسیم هم خادم حرم بود و هم مدافع حرم. او را به واسطه فعالیتش در سوریه که مدتی به عنوان مسوول فرهنگی لشکر فاطمیون خدمت میکرد در گروه تلگرامیاش دنبال میکردیم. ذوق و قریحه مشهدیاش را ریخته بود در این کانال و هرچه از سوریه و شهدای فاطمیون و خاطراتش داشت قلم میکرد و بین ما هفت صد نفر عضو کانال به اشتراک میگذاشت. هر بار که تصویری از حرمها در کانال ارسال میکرد سیل التماس دعاها بود که روانه میشد، شاید، چون همه خوب میدانستند که یک مدافع حرم، کسی که از خانه و زندگی و حتی خادمی شیرین امام رضا (ع) دست کشیده تا به سوریه برود سیمش محکمتر وصل به امام مهربانیهاست.
بی تابیاش بعد از شهادت مصطفی صدرزاده و دیگر دوستانش او را دخیل درگاه اهل بیت (ع) کرد و کدام آستان نزدیکتر و رئوفتر از امام هشتم (ع) که ملجا درماندگان و پناه بی پناهان باشد؟! ابوعلی آنقدر بیت شعر معروفش را خواند تا آخر گره کارش در روز عرفه سال ۱۳۹۴ باز شد، نمیدانم خادمیاش در حرم علی بن موسی رضا (ع) کلید گشایش این گره بود، یا بستن بند دلش به مشبکهای ضریح خانم حضرت زینب (س) یا شاید توسل به دستان کوچک حضرت رقیه (س) که خاک سالها مجاهدت را از دوشش تکاند و رخت شهادت به تنش کرد، هرچه بود کرامت خاندان کرم شامل حالش شد و ابوعلی را به همرزمان شهیدش رساند.
فعالیت شهید عطائی به عنوان خادم در حرم مظهر امام رضا (ع) و حضوردر سوریه به عنوان مدافع حرم بهانهای شد تا گفتوگویی با «مریم جرجانی» همسر این شهید که خود نیز از خادمین بارگاه علی بن موسی الرضا (ع) است داشته باشیم. متن مصاحبه را در ادامه میخوانید.
فراموشی در اولین روز خادمی
آگرچه به خاطر ندارم آقا مرتضی چه زمانی درخواست خادمی حرم را داد، اما یادم هست وقتی قبول شد خیلی خوشحال بود، این پذیرفته شدن برای خادمی حس خیلی خوبی دارد که تا کسی خادم نشود درکش نمیکند. حدود ۲ سال خادم ایست و بازرسی دم در حرم بود. هر ۸ روز یکبار برای کشیک میرفت که این کشیکها از ساعت سه شب تا صبح بود. جالب اینکه روز اول خدمتش روز تولد پیامبر بود و ایشان از یادش برده بود که کشیک دارد و نرفته بود.
آقا مرتضی خیلی روی کارش حساسیت داشت و، چون در ایست بازرسی بود خیلی سفت و سخت زائرها را میگشت، همیشه میگفت انقدر به زائرها سخت میگیری یک جا نتیجهاش را میبینی. تا اینکه اولین بار رفت سوریه، چون به نام نیروی افغانستانی رفته بود، متوجه شدند ایرانی است و برش گرداندند، وقتی برگشت، گفتم این به خاطر سختگیری زائرای آقاست. این دقت و سخت گیری باعث شده بود بیشترین مورد حمل اقلام غیر مجاز یا موارد به پست ایشان بخورد، سر کشیکش گفته بود نمیدانم چرا هر وقت شما سر پست میروی انقدر موارد زیاد میشود.
سهم مسافرها از غذای حضرتی/ ترس از دعا در حرم
همیشه سعی میکرد غذایی که در زمان خادمی میگیرد را به دوستان و آشنایانی که از شهرهای دیگر برای زیارت آمدهاند یا زوار بدهد. گاهی میگفتم «یعنی قسمت ماهم میشه از این غذای حضرتی بخوریم؟» چیزی نمیگفت. تا آخر هم غذای حرم را برای ما نیاورد.
با اینکه خادمی حرم را خیلی دوست داشت، اما از وقتی رفت جنگ دیگر هیچ چیز جز سوریه برایش اولویت نداشت. اولین باری که سوریه رفت، از شیفت حرم مرخصی گرفت، اما وقتی در سوریه ماندگار شد دیگر خادمی آستان را از او گرفتند.
همیشه از حرم رفتن من میترسید. هر بار که باهم به زیارت میرفتیم وعده را اولین ستون نزدیک کفشداری ۱۹ در صحن پیامبر اعظم میگذاشتیم، بعد از زیارت آقا مرتضی روی شانهم میزد و میگفت «چی به امام رضا (ع) گفتی؟» میترسید چیزی به آقا گفته باشم که او را از شهادت دور کنم، چون آن اواخر موج انفجارها خیلی اذیتش میکرد و همه دعایم سلامتی او بود.
علاوه بر لباس، روح خادمان هم بوی حرم میگیرد
بعد از شهادت آقا مرتضی که قسمت شد خودم خادم حرم امام رضا (ع) باشم تازه فهمیدم پوشیدن این لباس و خدمت در این بارگاه چه لطف و صفایی دارد. هر روزی که لباس خادمی به تن میکنم تا بروم حرم انگار مورد عنایت ویژه امام رضا (ع) هستم. حال و هوای روزی که با لباس خدمت میرویم با روزی که به عنوان زائر مشرف میشویم تفاوت دارد. همیشه به بزرگوارانی که شیفتها را یادداشت میکنند میگویم شما تنها کاتب هستیم و این خود حضرت است که روز و ساعت کار خادمین را تعیین میکند. به یقین میدانم حضرت رضا (ع) نگاه ویژه به خادمینش دارد، چه آقا مرتضی که به آرزوی شهادتش رسید چه مایی که در جوارشان هستیم. این حس همیشه با ما بوده و هست که از نزدیک با امام رضا (ع) هستیم و ایشان ما را میبینند. این جایگاه و این لباس چنان شیرین و مقدس است که تنها چیزی که میتواند جایش را بگیرد شاید دیدار امام زمان (عج) است.
خادمی به خصوص چله برداشتن خادمی در حرم برکت عجیبی دارد. انگار به جز لباس و بدن روح هم بوی حرم را به خودش میگیرد. حرم امام رضا (ع) بوی عجیبی دارد، حتی وقتی لباسهایمان را میشوییم این بو از بین نمیرود. مثل این است که لباس خادمی لباس احرام ماست و چنین تاثیری هم دارد. گاه در چلههایی که برای زیارت و خادمی برمیداریم انقدر با حرم انس میگیریم که تا روزهای بعد از چله باز حرم میرویم.
انتهای پیام/ ۱۴۱
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
گروه جهاد و مقاومت مشرق –گفتگوی چند قسمتی با پدر و مادر بزرگوار شهید مدافع حرم، حاج اصغر پاشاپور که مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت، انگیزه خوبی بود تا ضمن گفتگو با سرکار خانم زینب پاشاپور، با نحوه شهادت و سیره و منش شهید حجتالاسلام حاج محمد پورهنگ (داماد خانواده) نیز آشنا شویم.
گفتگوها با خانواده شهید حاج اصغر پاشاپور را اینجا بخوانید:
آنچه در ادامه میخوانید، هفتمین و آخرین بخش از این گفتگو است و در آن با وضعیت فرزندان شهید پورهنگ از فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی همسر شهید همراه خواهید شد.
**: الان فاطمهخانم و ریحانهخانم شش ساله هستند؟
همسر شهید: بله، اردیبهشت تولدشان است.
**: یعنی امسال به مدرسه می روند.
همسر شهید: ان شا الله…
**: الان سرگرمیشان در خانه چیست؟ هنوز هم بهانه پدر را می گیرند یا نه؟
همسر شهید: عنایتی که گفتم به بچههای شهدا می شود، واقعا هست. تا حالا راجع به شهادت صحبت نکردهایم. یادم نمیآید ما برای اولین بار به آنها گفته باشیم که پدرتان شهید شده. به خواهرزادهام گفته بودند: پدر ما شهید شده، او را داخل یک جعبه خوشگل گذاشتهاند و با پرچم پوشاندهاند. ما چیزی نگفتیم و خودشان موضوع شهادت پدرشان را فهمیدند. من فکر می کردم اینها چه درکی از شهادت میتوانند داشته باشند. وقتی که برادرم شهید شد، یک پسر سه ساله داشت که اسمش محمدحسین است. فاطمه و ریحانه به او میگفتند: بابای تو رفته بهشت پیش بابای ما و فرشته شده. حتی مادرم را آرام می کردند. به مادرم می گفتند: گریه نکن، دایی به بهشت رفته و ما باید پیشش برویم. شاید بهانه نگیرند و نگویند بابا کجاست اما یک وقتهایی که بیحوصلهاند یا بدقلقی می کنند، وقتی به بهشت زهرا میرویم، کمی آرامتر میشوند.
**: معمولا چه روزهایی آنجا میروید؟
همسر شهید:قرارمان هر هفته چهارشنبهها بعدازظهر است. چون چهاشنبهها روز امام رضا است و محمدآقا این روز را خیلی دوست داشت. چهارشنبه هم شهید شد. بهشت زهرا هم خلوتتر است.
**: چقدر آنجا میمانید؟
همسر شهید: بچهها که از کنار پدرشان سیر نمیشوند. من هم دوست دارم فضا و خاطرات خوبی از این روزها یادشان بماند و فضای سیاه و غم و اندوه نباشد. ما هر دفعه که میرویم به رسم محمدآقا که همیشه با گل به خانه میآمد باید حتما برایشان گل بگیریم. میخواهم گل که می بینند یاد پدرشان بیفتند.
**: تأکیدتان روی گل خاصی است؟
همسر شهید: نه، هر دفعه یک گل و یک رنگ انتخاب می کنیم. توی مسیر گل را می گیریم و می رویم. چهارشنبهها خیلی خلوت است و ماشینها کمتر می آیند و بچه ها بیشتر میتوانند بازی کنند و خیلی بهشان خوش میگذرد. اصغرآقا و اخوی محمدآقا هم کنار محمدآقا هستند و از این نظر کارمان راحت است. دخترها گلها را روی مزار میچینند و مثلا میگویند برای بابا قلب درست کردیم. اگر کار جدیدی کرده باشند یا کفش و لباسی خریده باشند به پدرشان میگویند یا برایش نقاشی می کشند.
هیچوقت از بودن کنار پدرشان سیر نمی شوند و خیلی وقتها با وعده و وعید که چیزی برایشان بخریم راضیشان می کنیم که برویم خانه. مثلا یادم هست یک سال شب قدر رفتیم آنجا و بچهها خوابشان برد. از آن موقع مدام میگویند میشود برویم پیش بابا و بخوابیم؟! خیلی بهشان چسبیده بود…
**: کلا آن فضا انرژی خاصی دارد…
همسر شهید: بله؛ گلزار شهدا اصلا بوی مرگ نمیدهد.
**: پس میشود گفت تقریبا در این چند سال هر هفته چهارشنبهها آنجا بودهاید. یعنی از ابتدا قرارتان همین روز بود؟
همسر شهید: به نظرم چهارشنبهها جمعیتی که بچهها را بشناسند کمترند و بچهها احساس راحتی بیشتری می کنند البته به خاطر کرونا برنامههایمان کمی جابجا شد اما سعیمان این است که هر هفته چهارشنبهها برویم.
**: محمدآقا چه سن و سالی بودند که پدر و مادرشان به رحمت خدا رفتند؟
همسر شهید: مادرشان سال ۱۳۸۸ فوت کردند. اتفاقا زمانی فوت کردند که ایران نبودند و برای زیارت حج عمره به مکه رفته بودند. آنجا فهمیدند که مادرشان فوت کردهاند. بیشترِ کارهای تشییع و تدفین را برادرم اصغرآقا انجام دادند. یادم هست که می گفت دوستم مادرش فوت کرده و ایران نیست برای همین کارهایش را من میکنم. این دو نفر یک روح بودند در دو بدن.
**: اصغرآقا بعد از شهادت محمدآقا چه حس و حالی داشتند؟ احیانا شما را دلداری میدادند؟
همسر شهید: محمدآقا که شهید شد، اصغرآقا نتوانستند برای تشییع و تدفین بیایند. به من زنگ زد تا صحبت کنیم. وقتی صدایش را شنیدم خیلی احساس دلتنگی کردم. احساس کردم دوستی که مدام با هم بودند رفته و الان اصغرآقا چه حالی دارد. برای برادرم دلم سوخت. به من گفت: ناراحت نباش، او جای خوبی رفته، دعا کن که من هم بروم پیشش.
این را یادم رفت بگویم؛ روز اول که محمدآقا شهید شد، واقعا دلخور بودم اما وقتی پیشش رفتم و دیدمش دلم برایش سوخت و شکایت نکردم. فقط به او تبریک گفتم. آن احساس را به برادرم هم داشتم و دلم برایش سوخت. با خودم گفتم الان برادرم چه حالی دارد و چه مدلی با این فراق کنار آمده. باز هم من اینجا هستم و محمدآقا را دیدهام. اصغرآقا گفت من خوابی دیدهام و خیلی قشنگ بود: جایی شبیه سربازخانه بود که تختهای دو طبقه داشت. محمدآقا پیش من بود و ناگهان دیدم اینجا نیست. پر میزد و میرفت. وقتی پرسیدم تو چطوری این کار را می کنی، گفت: کاری ندارد، تو هم اگر بخواهی میتوانی انجام بدهی.
**: این خواب را بعد از شهادت محمدآقا دیده بود؟
همسر شهید: بله. مدت کوتاهی بعد از شهادت بود. این را پشت تلفن به من گفت. میگفت خواب عجیب و غریبی بود. دعا کن که من هم پیش محمد بروم. برادرم فقط یک بار که به ایران آمد، سر مزار محمدآقا رفت. من هم برای کتاب با اصغرآقا صحبت می کردم و می گفتم که کتاب محمدآقا بدون تو ناقص است. میگفت حق نداری اسم من را بنویسی!
**: چرا؟
همسر شهید: هم از نظر امنیتی و هم اینکه دوست نداشت. از نام، فراری بود و نمیخواست یک سری چیزها را بگوید. من می گفتم اگر نباشی کتاب، ناقص است. بیا و لحظاتی که با محمدآقا تنها بودی را تعریف کن. کلی صحبت کردم اما گفت اسم من را مستعار بنویس. «مهدی ذاکر» در کتاب من، همان شخصیت برادرم اصغرآقا است. یواشکی یک عکس هم از او چاپ کردم. قرار بود بیاید کتاب را ببیند و بخواند که نشد. بعد از شهادت برادرم این اسم را هم ویرایش و در چاپهای بعدی اصلاح کردیم. همه میگفتند این مهدی کیست و چقدر شبیه اصغر است. من هم می گفتم همان اصغر است. بعد از شهادت اجازه دادند که اسم واقعیشان را بنویسم.
**: گویا کتابی درباره یمن نوشتهاید؛ ارتباط شما با این کشور چه بود؟ روایتتان تاریخی است یا مستند؟
همسر شهید: وقتی داشتم «بی تو پریشانم» را می نوشتم خودم از نوشتنش خیلی لذت می بردم و وقتی خوانده شد، خیلیها می گفتند ما باورمان نمی شود که این کتاب یک نویسنده کتاباولی باشد. به قول آقای محمدخانی (مدیر انتشارات روایت فتح) برای یک نوقلم باشد. من فکر می کردم این را از سر لطف می گویند ولی وقتی این بازتاب، زیادتر شد احساس کردم که یک عنایت است. یک سال بعد از شهادت محمدآقا از طرف ماهنامه فکه پیشنهاد همکاری داده شد و به هیأت تحریریه رفتم. هر چیزی که مینوشتم و چاپ میشد، خواننده داشت. یکی به من گفت: قلمت کشش خاصی دارد اما من می دانم که این از طرف من نیست و عنایتی است از طرف خدا.
**: در مجله فکه در چه حوزهای مینوشتید؟
همسر شهید: مطالبم در حوزه پایداری بود. خودم میرفتم سراغ خانواده مدافعان حرم مخصوصا فاطمیون. خیلی فرهنگ افغانستان را دوست دارم و از آنها می نوشتم. در مجله، داستانهایی را هم نوشتم. مثلا سنگ قبری در کنار مزار همسرم دیدم که اسم نداشت. عکسش را گرفتم و درباره آن سنگ قبر، داستانهایی نوشتم. برای شهید «نسیم افغانی» هم مطالبی نوشتم. احساس کردم وقتی عنایت شده، مسئولیت بر گردن من هست. اینطور نیست که چیزی به کسی بدهند و بگویند برو کِیف کن! حتما باید با این نعمت و عنایت، کاری کرد که مفید باشد. خیلی دوست داشتم درباره محور مقاومت بنویسم. به لبنان خیلی علاقه دارم و دنبال سوژههایش هستم. در همین حال و هوا سیر می کردم که سوژهها را پیدا کنم که فهمیدم سوژهها باید نویسنده را پیدا کنند.
مراسمی بود که به خاطر محمدآقا به عنوان خانواده شهید دعوت شدم. چند خانواده شهید یمنی هم آمده بودند. آنجا خانمی حضور داشت که مترجم بود. من فکر کردم یمنی هستند. شماره تماس گرفتم تا برای یمنیها کمک جمع کنم. گروه خانوادگی داریم که در این امور فعالند. میخواستم کمکها را به دستشان برسانم. وقتی به دفتر کار همسرشان در قم رفتم، عکسهای جالبی دیدم و توضیحات عجیبی شنیدم. یکی دو بار کمک بردم و کمکم از زندگی و کارش پرسیدم. از این شکایت کرد که چرا بایکوت شدهاند با اینکه با ایران در یک جبهه هستند و خطشان یکی است اما به آنها کمک نمیکنند. گفت همسرم شهر به شهر میرود تا توضیح بدهد و از مقاومت یمن بگوید تا مردم را روشن کند. احساس کردم فرصت و رسالتی است. پیشنهاد دادم و گفتم دوست دارید کتابتان نوشته بشود؟ گفت: زندگی من خیلی جذابیت ندارد؛ اما چرا که نه.
**: یعنی زندگی همین زوجی که گفتید؟
همسر شهید: بله؛ خانم ایرانی بودند و همسرشان یمنی و دبیر اولین حزب شیعه یمن. خیلی زندگی جالبی دارند. توضیح این که در واقع این کتاب، کتاب محور مقاومت است اما با محوریت یمن چون که این خانم، مادرشان شیعه قطیف عربستان هستند که از آنجا فرار کردند و پدرشان هم شیعه عراقی هستند که رانده شدند.
این خانم در قم به دنیا آمده بودند و همسرشان از صنعا میآید همینجا و ازدواج می کنند و برای جریانی موقتا به یمن می روند که آنجا ماندگار میشوند و جنگ را به چشم خودشان می بینند و کمکم باجریان حوثیها آشنا میشوند.
**: الان به یمن رفت و آمد دارند؟
همسر شهید: این خانواده چند بار ترور و تهدید به مرگ شدهاند. هم به خانم و هم به آقا، تهمت جاسوسی زدهاند. الان ایران هستند و منتظرند که اوضاع سر و سامان بگیرد تا برگردند به یمن. زندگی خیلی جالب و قشنگی دارند. من در واقع مقاومت مردم یمن را از زاویه زندگی این زوج سعی کردم نشان بدهم و به نظرم، کتاب جذابی شده.
**: این کتاب را کدام انتشارات منتشر می کند؟
همسر شهید: ان شاالله این کتاب را هم روایت فتح منتشر میکند. منتظریم تا اوضاع کاغذ سر و سامان بگیرد.
**: کتاب شهید حاج اصغر پاشاپور را کِی مینویسید؟
همسر شهید:الان سه کتاب در دست نوشتن دارم. یکی از آنها برای نشر بیست و هفت درباره یک طلبه نخبه دفاع مقدسی است که مصاحبه هایش تمام شده و نگارشش را میخواهم شروع کنم. یک کتاب، همان سفرنامه است که گفتم و یکی هم کتاب اصغرآقا. کتاب اصغرآقا در مرحله جمعآوری اطلاعات است. مصاحبهها گرفته شده و تا نگارشش چیزی نمانده.
**: با همه رفقای ایشان که خیلی زیاد هستند، گفتگو گرفتید؟
همسر شهید: همان آقای مستندسازی که مستند اصغرآقا با عنوان «آقای اصغر، اکبر من» را ساخت، در این زمینه کمک کردند. من هر فردی که میشناختم را به ایشان معرفی کردم و سئوالاتم را هم دادم تا وقتی برای مصاحبه می روند، سئوالات من را هم بپرسند. بخشی از این گفتگوها را باید ببینم و کار را شروع کنم. هر کسی که فکر می کردیم، از ایرانی و سوری در لیست آوردیم. تعدادی از افراد در سوریه بودند و من حتی میخواستم به سوریه بروم که اجازه ندادند. تعدادی از مسیحیان و خانمها هم هستند که درباره اصغرآقا صحبت کردهاند.
**: حدودا با چند نفر گفتگو شد؟
همسر شهید: حدودا با سی چهل نفر صحبت کردیم. آن کسانی که حاضر شدند صحبت کنند این تعداد شدند وگرنه خیلی بیشتر از این بودند.
**: سراغ اقوام و آشنایان هم رفتید؟
همسر شهید: بله؛ یک بار مفصل پای صحبت پدر و مادرم نشستم. با همسر و فرزندان حاج اصغر هم مصاحبههایی انجام شد.
**: گویا شما توفیق خادمی حرم حضرت رضا (علیه السلام) را هم داشتهاید. ماجرا از کجا شروع شد؟
همسر شهید: شروع خادمی با یک دعوت از طرف آستان قدس رضوی بود و برنامهای که برای خادمیاری خانواده شهدا گذاشته بودند. از هر شهر، بخشی از شهدای شاخص دعوت شدند تا در کنار کارهای فرهنگی در شهرشان، کشیکهایی را هم در حرم مطهر رضوی داشته باشند.
یادم است چندسال قبل این یکی از آرزوهایم بود و میدانستم پذیرش خادم به این راحتیها نیست؛ حتی یکبار هم رفتم برای ثبتنام توی خود حرم که گفتند: هیچکدام از شرایط مثل سکونت در مشهد و… را نداری… اما وقتی خود امام رضا(ع) بخواهد راهش را هم برایت پیدا میکند.
**: فعالیت شما در حرم رضوی چیست؟
همسر شهید: من بخش پژوهش و کتاب شهدا را به عهده گرفتم و اولین کشیکم مصادف شد با روز ولادت امامرضا(ع) و کلی خاطره از زائرهای ایرانی و غیرایرانی که از بست شیخطبرسی برای زیارت وارد حرم میشدند به خاطر دارم.
چند قسمتی از خاطرات خادمی را هم در صفحه مجازی خودم منتشر کردهام که با بازخورد و استقبال مخاطبان تصمیم گرفتم کتابش کنم؛ البته زیرنظر خود امامرضا(ع)…
**: ان شا الله. از وقتی که برای شرکت در این گفتگو در اختیار مشرق قراردادید، ممنونم…