خاطرات آزادگان

سربازان سودانی مجروحان ایرانی را به رگبار بستند

سربازان سودانی مجروحان ایرانی را به رگبار بستند


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از تبریز، با گذشت سه دهه از آزادی و بازگشت پیروزمندانه آزادگان به میهن اسلامی، این دسته از رزمندگان هنوز خاطرات فراوانی برای گفتن دارند؛ خاطراتی که بیانگر رنج و سختی توأم با صبر و استقامت است و نقش مهمی در روشن ساختن بخشی از تاریخ دفاع مقدس دارد.

به‌مناسبت ایام سالگرد بازگشت آزادگان به میهن اسلامی، خبرنگار دفاع‌پرس در تبریز گفت‌وگویی با «نادر علیزاده حشمت‌آباد» آزاده اهل تبریز انجام داده است که مشروح آن را در ادامه می‌خوانید.

دفاع‌پرس: اولین‌بار در چه تاریخی به جبهه اعزام شدید؟

من اولین‌بار اسفند سال ۱۳۶۰ پس از طی یک دوره آموزشی یک ماهه، به‌عنوان بسیجی به جبهه اعزام شدم و پس از اتمام مأموریتم در بهار سال ۱۳۶۱ به خانه برگشتم. بار دوم ۲۲ آبان سال ۱۳۶۱ مجدداً به شکل داوطلبانه در قالب گردان «شهدای محراب» لشکر ۳۱ عاشورا به جبهه اعزام شدم که ابتدا در جبهه غرب حضور داشتیم و بعد از یکی‌دو ماه، به «دشت عباس» در جبهه جنوب منتقل شدیم و در حوالی سایت ۴ و ۵ بعد از پل کرخه استقرار یافتیم.

دفاع‌پرس: در کدام محل و چگونه به اسارت نیرو‌های عراقی درآمدید؟

یک ماه پس از اینکه در جبهه جنوب مستقر شده بودیم، ما را به‌عنوان گردان خط‌شکن برای حمله آماده کردند؛ اما پس از اینکه شهید «حسن باقری» و همراهان‌شان حین شناسایی به شهادت رسیدند، عملیات به تعویق افتاد. یعنی عملیاتی که قرار بود ۷ بهمن سال ۱۳۶۱ انجام شود، به چند روز بعد یعنی ۱۸ بهمن تغییر پیدا کرد. پس از برگزاری مجلس عزاداری برای شهادت این عزیزان، مجددا ما در قالب گردان «شهدای محراب» به‌عنوان خط‌شکن آماده اقدام شدیم. ساعت ۵ عصر شروع به حرکت کردیم؛ پس از طی حدود ۴۰ کیلومتر به‌صورت پیاده و عبور از کمین‌ها و همچنین سه کانال که در آن‌جا بود، ساعت ۳ نصف شب به محل مورد نظر رسیدیم. منطقه رملی بود، اما باتوجه به اینکه در فصل زمستان قرار داشتیم، خاک کمی سفت‌تر شده بود. حوالی ساعت ۴ صبح بود که گردان‌های کناری ما عمل کرده بودند؛ اما به ما دستور دادند تا به‌صورت تاکتیکی عقب‌نشینی کنیم. ما درحال عقب‌نشینی بودیم که با دوشکا مورد هدف عراقی‌ها قرار گرفتیم. فرمانده گردان ما شهید «رهبری» بود؛ برادر کوچکم هم همراهم بود. پای من شکسته شده بود و خون زیادی از دست داده بودم. چند نفر از دوستانمان هم مجروح و شهید شده بودند؛ از جمله «فیروز امامی» بی‌سیمچی گردان که از ناحیه ران آسیب دیده و بی‌هوش شده بود، «کریم نامور» نوجوان ۱۷ ساله که به شهادت رسید، همین‌طور یک رزمنده ۶۰ ساله مشکین‌شهری و یک رزمنده مراغه‌ای شهید شدند. الباقی توانستند فرار کنند و از منطقه دور شوند. آقای «جمشید نظمی» معاون گردانمان بود که آمد و توانست تعدادی از مجروحین را با خورد ببرد؛ ولی برخی دیگر از جمله من همان‌جا ماندیم.

دفاع‌پرس: پس از دستگیری، شما را به کجا منتقل کردند؟

حوالی صبح ابتدا سربازان سودانی آمدند و ما را به رگبار بستند که ۲ تیر هم به پای من اصابت کرد؛ چند تیر هم به پیکر بعضی از شهدا برخورد کرد. یک افسر عراقی آمد و مانع از تیراندازی سودانی‌ها شد و به آن‌ها گفت که شما جلوتر بروید، ما این‌ها را با خودمان می‌بریم.

ما را سوار خودرو مهمات کردند؛ ولی پیکر شهدا را برنداشتند. من دیدم آقایان مرحوم «خرده‌فروش» و «صمد توانا» هم داخل ماشین هستند. ما را به خط چهارم بردند و بعد با آمبولانس به «العماره» منتقل کردند. چهار تا پنج روز در «العماره» زیر سرم بودیم و سپس ما را به بغداد بردند. معالجه اساسی انجام نمی‌دادند؛ اما مختصرا به اوضاع‌مان رسیدگی کردند. ۲۶ بهمن خواستند ما را در بیمارستان «الرشید» بستری کنند که بیمارستان موافقت نکرد و برای همین شبانه به درمانگاه نیروی هوایی (همان پایگاه مشهور H-۳) بردند و خوشبختانه پایم را قطع نکردند. صبح که شد، با اتوبوس به کمپ شماره ۸ منتقل شدیم که به اردوگاه «عنبر» مشهور بود و در استان «الانبار» قرار داشت. من هشت سال آن‌جا اسیر بودم.

دفاع‌پرس: آیا در بدو دستگیری یا انتقال به اردوگاه، تحت شکنجه و بازجویی قرار گرفتید؟

چون کاملا مجروح و زمین‌گیر بودم، مرا شکنجه نکردند؛ اما این حال گهگاهی به پای شکسته‌ام لگد می‌زدند.

دفاع‌پرس: وضعیت درمان شما در اردوگاه چگونه بود؟

آن‌جا فردی به نام دکتر «بیگدلی» حضور داشت که مقیم آمریکا بود و برای دیدن خانواده‌اش به خوزستان آمده بود؛ اما در جاده آبادان-ماهشهر به اسارت عراقی‌ها درآمده بود. ظاهرا قبلاً با شهید «محمدجواد تندگویان» و همراهانش هم در یک سلول زندانی شده بود. او پزشک متخصص مغز و اعصاب بود و در آمریکا طبابت می‌کرد؛ چنان فرد متبحر و باسوادی بود که پزشکان عراقی با کتاب‌های حجیم پزشکی سراغش می‌آمدند و سوالات‌شان را از او می‌پرسیدند. دکتر «بیگدلی» پای من و آقای «امامی» را گچ گرفت و چند ماه مراقبت کرد. روز ۲۸ بهمن که ما وارد اردوگاه شده بودیم، صلیب سرخ به آن‌جا آمد و ما را ثبت کرد. اتفاقا آقای دکتر «بیگدلی» را هم همان روز شناسایی و ثبت کردند؛ لذا او از این طریق تلکسی برای خانواده‌اش در آمریکا فرستاد. یک سال بعد، خانواده‌اش نامه‌ای از «ریگان» رئیس‌جمهور آمریکا گرفتند و به «صدام حسین» دادند که باعث شد تا او آزاد شود.

همچنین با دوستی به نام دکتر «مجید» آشنا شدم که اهل ارومیه و ساکن تهران بود؛ او هم افسر نیروی دریایی بود و خیلی برای درمان ما تلاش کرد. در مجموع همه دوستانی که با طبابت یا امدادگری آشنایی داشتند، در باندپیچی و مراقبت از ما خیلی زحمت کشیدند.

دفاع‌پرس: نهایتا چقدر طول کشید که بهبودی کامل پیدا کنید؟

تقریبا هیچ‌وقت کامل خوب نشدم، چون هنوز ۱۴ ترکش در بدنم باقی مانده است و چند سال قبل هم به دلیل عفونت، ۲ انگشت پایم را برداشتند.

دفاع‌پرس: وضعیت تغذیه در اردوگاه چگونه بود؟

جیره‌ای به ازای هر نفر می‌دادند که تعدادی از بچه‌ها به‌عنوان آشپز، روزی ۲ وعده غذا تهیه می‌کردند؛ البته ما سعی می‌کردیم قسمتی از ناهار را برای شب نگه داریم تا لقمه کنیم و به‌جای شام بخوریم.

دفاع‌پرس: هنگامی که خبر آزادی و بازگشت به وطن را شنیدید چه حسی داشتید؟

حس غیرقابل وصفی بود؛ همه بچه‌ها از شدت خوشحالی گریه می‌کردند و لحظات غیرقابل تکراری به وجود آمد. الحمدالله روز‌های سخت هم پایان پذیرفت و به کشور بازگشتیم.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

سربازان سودانی مجروحان ایرانی را به رگبار بستند بیشتر بخوانید »

نماز دلچسب در اسارت/ اعتصابی که در عراق سر و صدا کرد

نماز دلچسب در اسارت/ اعتصابی که در عراق سر و صدا کرد


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از تبریز، حکایت آزادگان سرافراز، داستان هزاران قهرمانی است که پس از جهاد در جبهه‌ها، جهاد به مراتب عظیم‌تری را در زندان‌های مخوف رژیم بعثی عراق انجام دادند و پس از سال‌ها صبر و استقامت وصف‌ناشدنی، با تحقق وعده الهی به سرزمین حماسه و ایثار، ایران عزیز، بازگشتند.

خبرنگار دفاع‌پرس در تبریز، به‌مناسبت خجسته ایام سالگرد بازگشت پیروزمندانه آزادگان به میهن اسلامی، گفت‌وگویی با «عظیم بسناس» آزاده تبریزی انجام داده است که ماحصل آن را در ادامه می‌خوانید.

دفاع‌پرس: اولین‌بار چه زمانی به جبهه اعزام شدید و در کدام یگان نظامی فعالیت داشتید؟

من سال ۱۳۶۴ برای انجام خدمت سربازی وارد لشکر ۶۴ نیروی زمینی ارتش شدم و در بهداری مشغول بودم؛ اوایل سال ۱۳۶۵ برای اولین‌بار به مناطق عملیاتی اعزام شدم. در آن مقطع به دلیل شکست نیروهایمان در «لولان» عراق، به‌عنوان نیروی پشتیبانی به منطقه رفتیم، درحالی که فقط ۳۹ نفر بودیم و تعدادمان خیلی کم بود. از سوی دیگر عراقی‌ها با نیروی هوایی، هوانیروز و توپخانه خود به شدت ما را هدف قرار می‌دادند؛ خاک منطقه سخت و سنگی بود و امکان کندن زمین و ساختن سنگر وجود نداشت و همین موضوع باعث می‌شد که بسیاری از دوستان ما هدف دشمن قرار بگیرند و مجروح شوند؛ اما با این حال بچه‌های ما بسیار جانانه می‌جنگیدند.

دفاع‌پرس: چه زمانی تحت تسلط نیرو‌های عراقی قرار گرفتید؟

سوم اردیبهشت سال ۱۳۶۵ به اسارت عراقی‌ها درآمدم. قبل اسارت در حین درگیری ترکشی به سرم اصابت کرد و به همین دلیل هنگام اسیر شدن هم تا ۱۰ تا ۱۵ روز بعد از آن، کاملا بی‌هوش بودم؛ البته جا دارد توضیح دهم که این ترکش هنوز در سرم باقی مانده و باعث قطع عصب و بینایی چشم چپم شده است. پس از آن‌که به هوش آمدم تا ۶۰ روز بعد، همچنان درکی از محیط نداشتم و نمی‌دانستم که اسیر شده‌ام.

دفاع‌پرس: آیا عراقی‌ها اقدامی برای درمان شما انجام دادند؟

خیر؛ اگر انجام می‌دادند، چه‌بسا عصب چشمم قطع نمی‌شد. در این حد رسیدگی می‌کردند که مثلا سرم را باندپیچی می‌کردند و آن را هم تا یک هفته همچنان بسته نگه می‌داشتند؛ درحالی‌که باید در مدت‌های معین عوض می‌کردند.

دفاع‌پرس: هنگامی که هوشیاری خودتان را به دست آوردید، در کجا زندانی شده بودید؟

من اول در شهر «اربیل» بودم که همه مامورانش ترک زبان بودند. انصافاً آن‌جا از من به خوبی مراقبت می‌کردند و از غذایی که خودشان می‌خوردند، به من هم می‌دادند. بعدتر مرا به «بغداد» و «الانبار» و سپس «رمادیه» بردند. بغداد و الانبار ۱۰ روز بیش‌تر نبودم و مکرر مکانم را عوض می‌کردند و من در این حد متوجه بودم که اینجا «بغداد» یا «الانبار» است. وقتی به «رمادیه» رفتیم، مرتباً اردوگاه‌مان را عوض می‌کردند و هر بار که به اردوگاه جدیدی می‌رفتیم، از نو شدیداً کتک می‌زدند.

در «رمادیه» بیش‌تر در اردوگاه شماره ۹ بودیم. فکر می‌کنم در سال ۱۳۶۶ بود که اعتصاب بزرگی کردیم. این اعتصاب چنین قدرتمند و وسیع بود که برای سرکوبمان، بابت هر نفر سه مامور فرستادند. اغراق نمی‌کنم واقعا بابت هر نفر از ما سه مامور گذاشته بودند. ما هم دست خالی بودیم و شدیدا کتک‌مان زدند.

دفاع‌پرس: کسی هم در جریان سرکوب این اعتصاب به شهادت رسید؟

کسی شهید نشد؛ ولی کاش شهیدمان می‌کردند؛ چون آنقدر زدند که از شهادت بهتر بود.

دفاع‌پرس: وضعیت بهداشت اردوگاه‌تان چگونه بود؟

در داخل یک کمپ، سه اردوگاه وجود داشت و مجموعاً حدود هزار و ۸۰۰ نفر در آن‌جا زندانی بودند. داخل هر اردوگاه یک گرم‌کن کوچک سرپایی وجود داشت که اصلا جواب‌گو نبود. ما ابتدا کسانی که کلیه‌هایشان مشکل داشت و نمی‌توانستند با آب سرد دوش بگیرند را می‌فرستادیم؛ بعد آن‌هایی که سالخورده بودند می‌رفتند و نهایتاً نوبت ما می‌شد؛ لذا ما در زمستان و تابستان همیشه با آب سرد استحمام می‌کردیم.

فرصتی هم برای استحمام نمی‌دادند و می‌گفتند «بشمار سه» دوش بگیرید. برای همین در سایر اوقات یواشکی می‌رفتیم دوش می‌گرفتیم. فرصتی هم برای خشک کردن بدن و لباس‌ها نبود و لباس‌هایمان را با همان حالت خیس می‌پوشیدیم و بعد مقابل آفتاب می‌ایستادیم تا خشک شوند.

دفاع‌پرس: وضعیت تغذیه اسرا چطور بود؟

من حدود ۸۰ کیلو وزن داشتم؛ اما موقع برگشت از عراق ۴۰ کیلو شده بودم. همین موضوع وضعیت تغذیه را روشن می‌کند. بهترین غذای ما همان صبحانه بود که آش می‌دادند. علتش هم این بود که آشپز‌ها از بچه‌های خودمان بودند. برای ناهار گاهی مرغ می‌دادند که به هر نفر اندازه یک گردو مرغ می‌رسید! هرچند در اردوگاه ما سه وعده غذا می‌دادند؛ ولی کاش فقط یک وعده می‌دادند، اما کامل می‌دادند.

دفاع‌پرس: روابط بین بچه‌ها چطور بود؟

نکته‌ای که بعد از گذشت ۳۰ و چند سال به آن افتخار می‌کنم، این است که بچه‌های ما به‌ویژه بچه‌های تبریز، هیچ‌گاه اهل گزارش دادن و جاسوسی به عراقی‌ها نبودند و ابداً کسی را لو نمی‌دادند. حتی اگر کتک می‌خوردند، اذیت می‌شدند یا حرف و تهمت می‌شنیدند، باز هم کسی را لو نمی‌دادند و اصلا اهل آدم‌فروشی نبودند. این نکته را هنوز با افتخار تمام در همه‌جا بیان می‌کنم و وقتی یادم می‌افتد، از آن لذت می‌برم.

دفاع‌پرس: چه سرگرمی یا فعالیتی در اردوگاه داشتید؟

وضعیت اردوگاه‌ها با هم فرق می‌کرد. فرمانده اردوگاه ما شخصی به نام «خضیر» بود که معاونت فرماندهی کل اسرای عراق را برعهده داشت. صلیب سرخ به فاصله ۴۵ تا ۷۰ یک‌بار می‌آمد و هربار حدود یکی‌دو روز می‌ماندند؛ ما تنها موقعی که کاغذ و خودکار به دستمان می‌رسید، همین یکی‌دو روزی بود که صلیب سرخ می‌آمد.

اجازه نمی‌دادند عربی یا انگلیسی یاد بگیریم. این درحالی بود که در بقیه اردوگاه‌ها آزاد بود. اجازه نمی‌دادند به این معنی است که کتاب یا کاغذ یا خودکار نمی‌دادند و امکانش وجود نداشت. مانند انسان‌های نخستین روی زمین می‌نوشتیم. در اردوگاه ما خفقان شدیدی برقرار بود.

اواخر، اسرایی از اردوگاه‌های دیگر به اردوگاه ما آمدند که کمی پررو بودند و با حضور آن‌ها فضا بازتر شد و کمک زیادی به ما کردند. آن‌ها می‌گفتند کتک بخورید و تسلیم نشوید؛ اما طبق اصول پیش بروید. مثلا می‌گفتند اعتصابی که شما کردید، در کل عراق سر و صدا کرده بود.

دفاع‌پرس: مأمورین روی چه مسائلی حساسیتی بیش‌تری داشتند؟

مثلا نمی‌گذاشتند نماز بخوانیم. می‌گفتند ما دین جدیدی برایتان آورده‌ایم. مخصوصا در وسط که نمی‌گذاشتند نماز بخوانیم و هرکسی می‌خواست بخواند باید در گوشه‌ها می‌خواند و نماز خواندن همزمان بیش از ۲ نفر ممنوع بود. روزی من در وسط شروع کردم به نماز خواندن. افسر عراقی آمد. او معمولا شب‌ها نمی‌آمد؛ ولی اتفاقا آن شب آمد سراغم. گفت: «بیا اینجا!»، من نمازم را قطع نکردم، ارشد اردوگاه پسر شریفی بود که آمد گفت: «عظیم، تو را به خدا قطع کن، گناهش با من!»، من همچنان نمازم را ادامه دادم و حتی بعدش حسابی دعا و نیایش هم کردم. ارشد اردوگاه مرتب می‌گفت: «عظیم تمامش کن فردا پدرت را درمی‌آورد». گفتم: «فعلا دارم با خدا صحبت می‌کنم». نماز که تمام شد با حالتی که انگار خبر ندارم چه شده است، پرسیدم: «موضوع چیست؟!» گفت: «افسر (که آن موقع سروان بود و بعدا سرگرد شد) کارت دارد». با حالتی که انگار متوجه حضورش نشده بودم، رفتم پیشش. گفت «چرا ۲ ساعت است هرچه صدایت می‌کنم نمی‌آیی». گفتم «من هر موقع با خدا صحبت می‌کنم، هرکسی صدایم کند، متوجه نمی‌شوم (منظور از هرکسی صدام حسین بود، ولی اسمش را نیاوردم!)». گفت: «فردا معلوم می‌شود که متوجه می‌شوی یا نه!».

فردای آن‌روز یک افسر وظیفه بود که هفته‌ای فقط یک بار می‌آمد؛ ولی اتفاقا آن روز آن‌جا بود. صدایم کرد و پیش آن افسر اصلی شروع کرد به تعریف و تمجید از من که این پسر خوبی است و… آن افسر اصلی گفت: «برو!»، افسر وظیفه هم که ترکی بلد بود، آرام گفت «خب برو سراغ کارت». وقتی برگشتم، بچه‌ها پرسیدند: «چه کار کردند؟!»، گفتم: «حتی یک سیلی هم نزدند». اگر خدا پشتیبان انسان باشد، کسی نمی‌تواند جلوی او بایستد.

دفاع‌پرس: چطور از موضوع آزادی و بازگشت به کشور مطلع شدید؟

من قبلا سه بار آزاد شده بودم! ما بین سال‌های ۱۳۶۷ تا ۱۳۶۹، یعنی بعد از آتش‌بس تعداد محدودی تبادل انجام می‌شد. از آن‌جایی که من آزاده درجه یک بودم (به خاطر مجروحیت و نابینایی چشم چپم)، در اولویت قرار گرفته بودم. ایران اسیر بیش‌تری می‌داد. گاهی که ایران از آن تعداد کم‌تر می‌داد، موضوع لغو می‌شد. برای همین سه بار تا پای آزادی رفتم و برگشتم. البته خودم نمی‌توانستم به این شکل آزاد شوم و دوستانم آن‌جا بمانند. سال ۱۳۶۹ بار چهارم که خبر را شنیدم، اصلا باورم نشد. همه می‌گفتند قرار است تبادل انجام شود؛ اما من قبول نمی‌کردم و می‌گفتم سه بار لغو شده و این‌بار هم لغو می‌شود.

جالب اینکه یک پسر عرب اهل خرمشهر هم وجود داشت که او هم جز نفراتی بود که بنا بود بین سال‌های ۱۳۶۷ تا ۱۳۶۹ آزاد شود. او تا پای هواپیما هم رفته بود؛ اما هنگام سوار شدن لغو شده بود. با این حال به سجده رفته و خدا را شکر کرده بود که از دوستانم جدا نشدم.

دفاع‌پرس: چه موقع آزاد شدید؟

دقیقا در سوم شهریور سال ۱۳۶۹ آزاد شدم. با اتوبوس از مرز خسروی به قصر شیرین و سپس کرمانشاه آمدیم. آن‌جا سوار هواپیمای C-130 ارتش شدیم و پس از سه روز قرنطینه در تهران، به خانه آمدیم. استقبال گرمی هم شد.

جالب اینکه در فاصله مرز تا کرمانشاه با اینکه کوه و بیابان بود؛ اما همه‌جا پر از هموطنانی بود که به استقبال‌مان آمده بودند. ملت ما ملت شریفی است و معتقدم مسئولین به این ملت به خوبی خدمت نمی‌کنند؛ وگرنه مردم ما همچنان مومن، معتقد و انقلابی هستند و پای انقلاب و نظام اسلامی ایستاده‌اند.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

نماز دلچسب در اسارت/ اعتصابی که در عراق سر و صدا کرد بیشتر بخوانید »

کمپ شماره ۹ «رمادیه» بدترین اردوگاه اسرا بود/ آثار شکنجه بعثی‌ها تا سال‌ها روی بدنم ماند

کمپ شماره ۹ «رمادیه» بدترین اردوگاه اسرا بود/ آثار شکنجه بعثی‌ها تا سال‌ها روی بدنم ماند


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از تبریز، حکایت آزادگان سرافراز کشورمان، داستان هزاران قهرمانی است که پس از جهاد در جبهه‌ها، جهاد به مراتب عظیم‌تری را در زندان‌های مخوف رژیم بعثی عراق انجام دادند و پس از سال‌ها صبر و استقامت وصف‌ناشدنی، با تحقق وعده الهی به سرزمین حماسه و ایثار، ایران عزیز، بازگشتند.

خبرنگار دفاع‌پرس در تبریز به‌مناسبت سالروز بازگشت پیروزمندانه آزادگان به میهن اسلامی، گفت‌وگویی با «محمدتقی رحمتی‌وند» آزاده اهل شهرستان «چاراویماق» انجام داده است که ماحصل آن را در ادامه می‌خوانید.

دفاع‌پرس: اعزام شما به مناطق عملیاتی چگونه اتفاق افتاد و در کدام یگان نظامی مشغول خدمت بودید؟

من در ۱۵ تیر سال ۱۳۶۳ عازم خدمت شدم و در لشکر ۶۴ پیاده ارومیه نیروی زمینی ارتش خدمت می‌کردم. ۲۴ اردیبهشت سال ۱۳۶۵ که مصادف با روز چهارم ماه مبارک رمضان بود، نزدیک ۲۳ ماه از خدمتم می‌گذشت که بر اثر پاتک دشمن در منطقه «حاج عمران» به اسارت عراقی‌ها درآمدم.

دفاع‌پرس: چه اتفاقی رخ داد که تحت محاصره نیرو‌های عراقی قرار گرفتید؟

حدود ۱۰-۱۵ روز بود که در آماده‌باش قرار داشتیم و گفته می‌شد که احتمالا حمله‌ای علیه عراق انجام دهیم. نیرو‌هایی از سپاه و بسیج هم اضافه شده بودند؛ جالب اینکه من ۱۱۰ روز بود در منطقه بودم و موعد مرخصی‌ام فرا رسیده بود. ۲۴ اردیبهشت گفتند که امشب ساعت ۱۲ تیری با کلاشینکف شلیک می‌کنیم که همه با صدای بلند فریاد بزنند «الله اکبر».

ساعت ۱۲:۲۵ بود که تیری شلیک شد و ما «الله اکبر» گفتیم و از همه‌جا آتش بلند شد. آن‌ها هم گویا آماده بودند و تا صبح درگیر شدیم. صبح که شد، دیدیم طرف ما درگیری متوقف شده و خبری نیست؛ اما عقب‌تر از ما هنوز درگیری هست. یکی از فرماندهان‌مان گفت که ظاهرا عراقی‌ها شکست خورده و فرار کرده‌اند، بیایید جمع شویم تا زخمی‌ها و پیکر شهدا را جمع‌آوری کنیم. هرچند ما خوشحال شدیم که بنا به گفته‌ فرمانده پیروز شده‌ایم؛ اما همچنان احساس می‌کردیم که هنوز عقب‌تر از ما صدای درگیری به گوش می‌رسد.

ناگهان دیدیم که یک ستون سرباز عراقی دارند سمت پایگاه ما می‌آیند؛ یکی از گروهبان‌ها گفت که اجازه دهید این‌ها را بزنیم که فرمانده گفت نزنید، آن‌ها تسلیم شده‌اند و می‌خواهند پناهنده شوند. ما نزدیم؛ اما آن‌ها تا ما را دیدند به رگبارمان بستند که در این حین پا شدم و دیدم همه بچه‌ها پراکنده شده‌اند و کسی آن‌جا نیست. به درّه‌ای در آن حوالی رفتم و چند نفر از بچه‌ها را دیدم که گفتند شکست خورده‌ایم و داریم می‌رویم به سمت جایی که اصطلاحا «ارکان» گفته می‌شد و در پشت خط قرار داشت. حدود ۱۲ نفر شدیم و تا خواستیم از درّه بالا برویم، دیدیم در محاصره قرار گرفته‌ایم؛ یکی از فرماندهان حاضر در جمع گفت که اسلحه‌های‌مان را زمین بگذاریم و تسلیم شویم. سلاح‌ها را زمین گذاشتیم؛ اما هنوز بقیه تجهیزات همراه‌مان بود، ضمن اینکه من زخمی بودم. عراقی‌ها آمدند ما را بستند و تا حوالی ساعت ۱ بعدازظهر همان‌جا نگه داشتند. از طرفی ایران همچنان بی‌امان آتش می‌ریخت و آن‌ها نمی‌توانستند ما را ببرند. کمی بعد ما را به سمت جایی که صبح درگیر شده بودیم، بردند که من متوجه شدم تعداد زیادی جنازه عراقی روی زمین‌ها وجود دارد و از همه جا خون جاری شده است.

دفاع‌پرس: وقتی شما را گرفتند به کجا انتقال دادند؟

همان‌طور که گفتم ابتدا ما را تا ساعت ۱ همان‌جا نگه داشتند که به علت شدت تبادل آتش بین ایران و عراق، وسط درگیری مانده بودیم و نمی‌توانستند حرکت دهند. بعد به همان پایگاهی که متعلق به خودمان بود، بردند که دیدم آن‌جا آتش گرفته است. من و یکی دو نفر از بچه‌ها آرام صحبت می‌کردیم و می‌گفتیم هروقت سر عراقی‌ها شلوغ شد، سریع فرار کنیم به سمت درّه‌ای که پایین‌تر از تپه «شهدا» وجود داشت. یکی از بچه‌ها همین کار را کرد و شروع کرد به فرار کردن که عراقی‌ها بلافاصله متوجه شدند و با تیراندازی او را شهید کردند. بعد ما را به پادگانی بردند که گویا در زمان‌های قدیم متعلق به نیرو‌های «ملامصطفی بارزانی» بود؛ ولی در آن زمان فرمانده گردان ما آن‌جا مستقر شده بود.

البته لازم است توضیح بدهم همه این نقاط در داخل خاک عراق است. بازهم کمی پایین‌تر بردند و دقیق نمی‌دانستم ساعت چند بود؛ چون دیگر همه وسائل و حتی ساعت‌مان را گرفته بودند. خیلی هم تشنه بودیم. تصور می‌کردیم ما را می‌کشند؛ ولی این کار را نکردند و ما را به رودخانه‌ای که همان نزدیکی بود بردند و اجازه دادند مختصرا سر و صورتمان را بشوییم. بعد هم سوار کامیون‌های آیفا شدیم و پنج روز طول کشید تا به اردوگاه برسیم. تا قبل رسیدن به اردوگاه، ما را به پادگان‌ها و جا‌های مختلف می‌بردند و کتک‌کاری و بازجویی می‌کردند.

وقتی به اردوگاه رسیدیم، اصطلاحا تونل وحشت تشکیل دادند و ما را از ۲ طرف به شدت زدند. آن‌هم با بدن و پای برهنه. روز اول خیلی زیاد ما را زدند، به نحوی که آثار آن تا سال‌ها روی بدنم بود و حتی بعد بازگشت به ایران نیز به خانواده‌ام نشان دادم. کلا عرق و خون به هم آمیخته شده بود و از بدن‌مان سرازیر می‌شد. مرتب هم می‌گفتند که باید سرتان پایین باشد. در این هنگام دستم را به کمرم بردم و دیدم همه جایش زخم است و خون می‌آید. راستش آن روز خیلی افسوس خوردم و با خودم گفتم کاش با یک تیر خودم را خلاص می‌کردم و این روز‌ها را نمی‌دیدم.

دفاع‌پرس: وضع بهداشت و نظافت اردوگاه چگونه بود؟

بهداشتی وجود نداشت؛ یک حمام عمومی بود که سه تا چهار دوش داشت و از ۱۳ ساله تا ۸۵ ساله مجبور بودند همه در یک‌جا استحمام کنند. از طرفی هم چون از جبهه آمده بودیم، کلا سر و وضع مناسبی نداشتیم. روز دوم گفتند همه «بشمار سه» دوش بگیرند. ۷۰ نفر مجبور بودند ظرف چند ثانیه دوش بگیرند؛ بدون اینکه اصلا بتوانیم سرمان را بشوییم مجبور بودیم جایمان را به نفر بعدی بدهیم؛ چون اگر چند ثانیه بیش‌تر معطل می‌شدیم، مامورین کتک می‌زدند. تا قبل اینکه صلیب سرخ بیاید، اصلا نمی‌فهمیدیم شب و روز چگونه می‌گذرد. آن‌قدر آزار می‌دادند که حتی خانواده هم یادمان رفته بود و کلا گیج شده بودیم. فقط آزار و اذیت بود؛ می‌گفتند «بشمار سه بروید، بشمار سه بیایید، سر‌ها پایین باشد، چرا به دیوار و سیم‌خاردار نگاه کردید، چرا ۲ نفر باهم حرف زدید» و دائم کتک می‌زدند. آرزو می‌کنم خداوند حتی ظالم‌ترین انسان را دچار اسارت نکند؛ البته شهدا و جانبازان هم سختی زیادی متحمل شدند؛ ولی هر لحظه از اسارت سخت و غیرقابل تحمل است.

علاوه بر شکنجه و کتک خوردن، موضوع دستشویی هم معضل بزرگی بود. یک سطل زباله داده بودند و گوشه آسایشگاه گذاشته بودیم و با پتو دورش را گرفته بودیم. به نوبت و با زمان‌بندی حق استفاده داشتیم. یعنی مثلا از ساعت ۱۰ تا ۱۱ فقط حق ادرار کردن داشتیم. خارج از ساعات مقرر کسی حتی اگر مریض می‌شد و به دستشویی احتیاج داشت، حق استفاده نداشت. اصلا دستشویی وجود نداشت و این موضوع حقیقتا ما را آزار می‌داد.

دفاع‌پرس: این وضعیت تا چه وقتی ادامه داشت؟

مسئله دستشویی تا آخر اسارت به همین شکل بود. درباره کتک و شکنجه، تا آتش‌بس همیشه کتک و آزار برقرار بود؛ بعد از آتش‌بس، هرچند همچنان کتک وجود داشت، ولی کم‌تر شد و کسی را دیگر بدون دلیل نمی‌زدند. قبل از آتش‌بس هی می‌گفتند سر‌ها پایین؛ ماموران که خیلی هیکل درشتی هم داشتند، می‌آمدند و هرکس را که می‌خواستند با کابل و چوب و سیلی می‌زدند. تا قبل از آتش‌بس اگر روزی ۱۰ ضربه کابل می‌خوردیم، خدا را شکر می‌کردیم که آن روز کم‌تر کتک خورده‌ایم، چون غالباً بیش‌تر از این‌ها می‌زدند.

البته گویا اردوگاه ما که کمپ شماره ۹ «رمادیه» بود، وضع بدتری نسبت به سایر اردوگاه‌ها داشت؛ چون بعد از بازگشت به ایران عمویم یک روزنامه آورد که در آن نوشته شده بود اردوگاه ما بدترین وضعیت را داشت و فرمانده آن خشن‌ترین رئیس بود.

بعد از آتش‌بس اسرایی از اردوگاه‌های دیگر به اردوگاه ما آمدند که قدیمی‌تر از ما بودند. اکثرا هم درجات و سمت بالایی داشتند. آن‌ها خیلی با ما فرق داشتند و مثلا موهایشان بلندتر بود یا وقتی عراقی‌ها می‌گفتند «سر‌ها به پایین» اصلا توجهی نمی‌کردند. مدام هم به ما می‌گفتند بروید به صلیب سرخ شکایت کنید. ظاهرا آن‌ها وضعیت بهتری در اردوگاه قبلی خودشان داشتند و برای همین ما را هم تشویق می‌کردند که تسلیم دستورات عراقی‌ها نشویم.

ما به آن‌ها گفتیم سال ۱۳۶۶ یک‌بار اعتصاب کردیم و آن‌ها بلایی بدتر از عاشورا سرمان آوردند؛ به‌نحوی که چند نفر شهید شدند، فک چند نفر را شکستند، چند نفر را روی زمین‌ها کشیدند و کلا کاری کردند که اردوگاه پر از خون شده بود. این اسرای جدید به ما می‌گفتند به صلیب سرخ گزارش دهید؛ خودشان هم اکثرا انگلیسی بلد بودند و موضوع را به صلیب سرخ می‌گفتند. با حضور آن‌ها وضعیت کمی بهتر شد؛ هرچند کیفیت بهداشت و غذا تغییری نکرد.

دفاع‌پرس: رابطه بچه‌ها با یکدیگر چگونه بود؟

رابطه بچه‌ها بسیار گرم و صمیمی بود. یک ارشد آسایشگاه هم داشتیم که در اوایل خیلی برخورد خوبی با ما داشت و ما هم خوشحال شدیم که ظاهرا در اسارت به انسان‌های خوبی برخورده‌ایم؛ ولی سه تا چهار ماه که گذشت، این فرد بدتر از عراقی‌ها شد. بعدتر ارشد اردوگاه شد و خیلی ما را اذیت کرد و شکنجه داد؛ آخرش هم ذلیل و بدبخت شد و به فلجی دچار شد. بچه‌ها هم آخر سر بعد از آتش‌بس او را تنبیه کردند. به وضعیت بدی هم دچار شد و حتی نمی‌توانست دستشویی برود.

دفاع‌پرس: آیا گروهک منافقین برای عضوگیری بین اسرا تبلیغات می‌کرد؟

بعد از آتش بس تبلیغاتی انجام دادند و چند نفری به آن‌ها پیوستند. تعدادی هم ابتدا رفتند؛ ولی قبل ثبت‌نام برگشتند؛ از جمله یک دوست مشهدی داشتیم که اصلا علاقه‌ای به مجاهدین نداشت؛ ولی تحت تاثیر تبلیغات آن‌ها و سختی شرایط موجود خواست برود؛ اما وسط راه برگشت و وقتی از او پرسیدم چرا رفتی، گفت «اصلا معلوم نیست آن‌جا کجاست و منافقین چه کسانی هستند، حالا بگذار کمی هم صبر کنیم» الحمدالله بعد از سه تا چهار ماه هم موضوع آزادی مطرح شد و به کشور برگشتیم.

دفاع‌پرس: چگونه از خبر آزادی و بازگشت به کشور مطلع شدید؟

یادم هست روز چهارشنبه بود که برای هواخوری به محوطه اردوگاه رفته بودیم. همراه یکی از دوستان بودم که دیدیم بچه‌ها دور بلندگو‌های اردوگاه که خبر می‌گفت، جمع شدند. اخبار گفت ساعت ۱۱ درباره جنگ ایران و عراق اطلاعیه مهمی پخش خواهد شد. معمولا اخبار، خبر‌های مربوط به جنگ را پخش می‌کرد و مخصوصا وقتی ایران عملیاتی علیه آن‌ها انجام می‌داد، آن‌ها ما را اذیت می‌کردند؛ اما احساس کردیم این‌بار کمی آرام هستند.

وقتی آمدیم داخل آسایشگاه، آن‌روز تلویزیون نوبت آسایشگاه ما بود؛ چون استفاده از تلویزیون را نوبتی کرده بودند. عراقی‌ها یک گوینده مشهور اخبار داشتند که آمد و خبر‌هایی درباره نامه‌نگاری میان مرحوم «هاشمی رفسنجانی» و «صدام حسین» گفت و اعلام کرد که از روز جمعه، روزانه هزار نفر اسیر تبادل شود. این خبر را که شنیدیم، اردوگاه منفجر شد! همه یکدیگر را بغل می‌کردند، گریه می‌کردند و خوشحال بودند. تا روز جمعه همه انتظار می‌کشیدند؛ روز جمعه اخبار، تصاویری از تبادل اسرا را نشان داد که ما خیلی خوشحال شدیم.

نوبت ما جمعه هفته بعدی بود؛ شخصا که اصلا سیگاری نیستم، ظرف آن یک هفته که منتظر بودیم از شدت دلتنگی و شوق برای بازگشت، یک بکس سیگار کشیدم! حتی خواب به چشمان‌مان نمی‌آمد. وقتی موعد رسید، صلیب سرخ ما را به صف کرد و اسامی را خواند. حوالی ساعت ۴ صبح ما را سوار اتوبوس کردند و وقتی هوا روشن شد، حرکت کردیم. ساعت ۱۲ به مرز «خسروی» رسیدیم.

دفاع‌پرس: لحظه ورود به کشور چگونه بود؟

فضای عجیبی بود؛ مخصوصا سپاه در مرز خیلی استقبال گرمی از ما کرد. پرچم ایران را که دیدیم، حس غیرقابل وصفی داشتیم. در یک پادگان از ما استقبال کردند. از اینکه بعد از سال‌ها غذای کافی و کباب و نوشابه خوردم، خیلی تعجب می‌کردم!

چون هواپیما پیدا نشد، شب را در پادگان کرمانشاه ماندیم. صبح که شد، دیدیم هوا روشن شده است؛ با خودم گفتم چرا امروز برپا نمی‌زنند؟! چرا پنجره اتاق‌ها باز است؟! چرا هرکسی می‌خواهد آزادانه می‌رود دست و صورتش را می‌شوید؟! تصور می‌کردم که هنوز در عراق هستم! یادم افتاد ما آزاد شده‌ایم و در ایران هستیم.

ابتدا به تهران رفتیم و بعد از ۲ روز به تبریز آمدیم؛ چنان برای برگشتن به خانه شوق و عجله داشتم که به دوستم گفتم برویم در ردیف اول هواپیما بنشینیم تا موقع پیاده شدن، اولین نفر پیاده شویم. دست بر قضا، اصلا آن در را باز نکردند و آخرین نفر پیاده شدیم! در خانه، کل فامیل و آشنا‌ها و همسایه‌ها منتظر من بودند؛ به‌طوری که در خانه جای ماندن نبود و بعضی از مهمانان داخل ماشین و مسجد محل خوابیده بودند! استقبال گرمی شد و بیش از ۳۰ گوسفند برایم قربانی کردند. لحظات غیرقابل توصیفی بود.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

کمپ شماره ۹ «رمادیه» بدترین اردوگاه اسرا بود/ آثار شکنجه بعثی‌ها تا سال‌ها روی بدنم ماند بیشتر بخوانید »

روزهای بی آینه

«روزهای بی‌آینه»؛ جهان آشفته یک زن در ۶۴۱۰ روز


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، کتاب «روز‌های بی آینه» اثر گلستان جعفریان، خاطرات همسر خلبان آزاده حسین لشگری است که توانسته به عنوان یکی از کتاب های خوب مخاطبان فراوانی را به خود جذب کند.

این کتاب در سال ۱۳۹۵ به چاپ رسیده و در حال حاضر به چاپ دهم رسیده است. کتاب «روز‌های بی آینه» در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.

این کتاب شامل خاطرات منیژه لشکری، همسر سرلشکر خلبان شهید آزاده حسین لشکری است که از زندگی‌اش و چگونگی تحمل هجده سال دوری از همسرش در دورهٔ اسارت سخن می‌گوید. زندگی زنی که با عشق و اشتیاق در هفده سالگی پای سفره عقد می‌نشیند، در هجده سالگی طعم مادر شدن را می‌چشد و همان سال آغاز انتظار و چشم به راهی هجده ساله اوست، همسر خلبانش مفقودالاثر می‌شود.

این کتاب به روایت ناگفته‌هایی از جنگ تحمیلی پرداخته و چگونگی انتخاب‌های یک زن در نبود همسرش و به دوش کشیدن بار زندگی توسط دختری هجده ساله به همراه فرزند چهار ماهه‌اش را شرح می‌دهد. این اثر در قالب مستند داستانی نوشته شده و همچنین به دلیل واقعی بودن آن سنگینی بار مستند بیشتر به چشم می‌خورد.

منیژه لشکری چهارده سال را در بی خبری و انتظار مطلق سپری می‌کند. پس از اعلام اسارت همسر، سه سال دیگر طول می‌کشد تا دیدار میسر شود. شکاف عمیق هجده ساله، انتظار و دور افتادن از هم و تفاوت‌های شخصیتی به وجود آمده در گذر سال‌ها، هر دو را وا می‌دارد تا برای شناخت یکدیگر دوباره تلاش کنند.

احساس غریبگی و درد و رنج بر عشق و اشتیاق جوانی غالب است. زن و مردی که هجده سال یکدیگر را ندیده‏‌اند و شاهد تغییرات فیزیکی و شخصیتی یکدیگر نبوده‌‏اند حالا باید همه این هجده سال را بشناسند، بر آن عاشق شوند و زیر یک سقف کنار یکدیگر زندگی کنند.

آنان بار دیگر زندگی مشترکشان را آغاز می‌کنند؛ این بار نه با شور و اشتیاق جوانی، بلکه با درک رنج هجده سال انتظار برای رسیدن به یکدیگر.

در بخشی از متن کتاب روزهای بی‌آینه می‌خوانید:

ساعت سه و نیم یا چهار بود که وارد سالن شدند. عکس حسین را دیده بودم؛ همین که وارد شد شناختمش. از فاصلۀ خیلی دور می‏دیدمش. وسط ایستاده بود و دو خلبان در سمت راست و چپش بودند. همین که چشمم به صورتش افتاد انگار نه انگار این مردی بود که سال‏ ها از من دور بوده است؛ کاملاً می‏‌شناختمش و دوستش داشتم. احساساتم جان گرفته بود. آن همه حس غریبگی که نسبت به عکس‏‌ها و تُن و لحن صدایش داشتم دیگر نبود. نمی‏‌دانم چه شده بود؛ حس دختری را داشتم که برای اولین بار همسرش را می‏ بیند؛ هم خجالت می‌کشیدم و شرم داشتم، هم خوشحال بودم، هم می‏‌خواستم کنارم باشد. زیر لب زمزمه کردم: خدایا، من چقدر این مرد را دوست دارم.

حسین نزدیک شد؛ خیلی نزدیک. همه فامیل و دوست و آشنا دور او ریخته بودند و ماچش می‌کردند: یکی آویزانش می‌شد، یکی دستش را می‌گرفت، یکی به پایش افتاده بود. کاملاً احساس می‌کردم که حسین از بالای سر همه آن‌ها دنبال کسی می‌گردد. فقط به او خیره شده بودم. می‌دیدم آدم‌ها لاینقطع از جلوی من می‌روند و می‌آیند، اما هیچ صدایی نمی‌شنیدم. زانوهایم حس نداشت، نمی‌توانستم از جایم بلند شوم. برادر بزرگم، که همیشه در جمع و شلوغی متوجه من بود، آمد سراغم و گفت: «منیژه، چرا نشستی؟! بلند شو!» زیر بغل مرا گرفت و با صدای بلند گفت: «لطفاً برید کنار! اجازه بدید همسرش اون رو ببینه!»

دریای جمعیت کنار رفتند و برای من راه باز کردند. خبرنگارها با دوربین‌هایشان دویدند. روبه‌روی هم قرار گرفتیم. دست مرا گرفت و گفت: «حالت چطوره؟» گفتم: «خوبم!» پیشانی‌ام را بوسید و یک‌دفعه سیل جمعیت من و حسین را از هم‌ جدا کرد.

انتهای پیام/341

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«روزهای بی‌آینه»؛ جهان آشفته یک زن در ۶۴۱۰ روز بیشتر بخوانید »

نمازی که در اسارت با وضوی خون خوانده شد

نمازی که در اسارت با وضوی خون خوانده شد


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از تبریز، شهید «نادر برپور» چهره نام‌آشنایی میان رزمندگان تبریزی در دوران دفاع مقدس، به شمار می‌رود. او که سال ۱۳۵۸ به عضویت سپاه درآمده بود، به دلیل شایستگی و آمادگی جسمی بالا به فرماندهی گروه ضربت سپاه تبریز منصوب شد.

«نادر برپور» هنگامی که جنگ تحمیلی آغاز شد، تنها یک هفته بعد یعنی در ۶ مهر سال ۱۳۵۹ به‌عنوان فرمانده اولین گروه اعزامی پاسداران تبریزی به جبهه‌های جنوب، راهی مناطق عملیاتی شد و ۲ آبان سال ۱۳۵۹ به‌همراه ۲ تن از همرزمانش «سید جلال میرنورانی» و «احمد گلچین» که بعداً به شهادت رسید، به اسارت نیرو‌های عراقی درآمد و پس از آن هیچ اثری از وی به دست نیامد.

«میرجلال نورانی» لحظه اسارتش همراه با شهید «نادر برپور» را این‌گونه روایت کرده است:

من، «نادر برپور» و «احمد گلچین» با یک خودروی «آهو» برای شناسایی منطقه از «سوسنگرد» راه افتادیم سمت «بستان». باران توپ و خمپاره بود که بر سرمان می‌بارید؛ اما احمد با سرعتی که داشت، به همه‌شان جا خالی می‌داد. کمی که رفتیم، کنار جاده نگه داشت و پیاده شدیم تا ادامه‌ راه را پیاده برویم.

هنوز چند قدمی نرفته بودیم که به طرف‌مان تیراندازی شد و محاصره شدیم؛ آن‌قدر سریع اتفاق افتاد که نتوانستیم دست به اسلحه ببریم؛ اما از نوع تیراندازی‌شان معلوم بود که می‌خواهند ما را زنده بگیرند. بالاخره دستگیرمان کردند.

نادر و احمد به‌خاطر اینکه لباس فرم سپاه داشتند، بیشتر مورد توجه بودند. آن‌ها به قدری ما را زیر مشت و لگد گرفتند که خون از سر و صورت‌مان جاری شد و حتی نمی‌توانستیم چشمانمان را باز کنیم. آن‌قدر ما را زدند که بالاخره خسته شدند، دست و پایمان را بستند و انداختند پشت ماشین. بعد از چند ساعت، ما را از ماشین پرت کردند پایین. از صحبت بعثی‌ها متوجه شدیم که در شهر «العماره» هستیم. با نهایت بی‌حالی پرسیدم: «آقا نادر! حالا با این وضع چطور نماز بخوانیم؟»، تبسمی کرد و گفت: «آقا سید! ما وضوی خون گرفته‌ایم و نماز را همین‌جا می‌خوانیم».

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

نمازی که در اسارت با وضوی خون خوانده شد بیشتر بخوانید »