خاطرات دفاع مقدس

«چمران آذربایجان»؛ از کارولینای شمالی تا هویزه

«چمران آذربایجان»؛ از کارولینای شمالی تا هویزه


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از تبریز، «ناصرالدین نیکنامی» سال ۱۳۲۳ در «میانه» متولد شد. وی تحصیلات خود را تا اخذ دیپلم در همان‌جا ادامه داد و پس از طی خدمت سربازی، سال ۱۳۴۹ در رشته جامعه‌شناسی دانشگاه تهران مشغول به تحصیل شد.

«ناصرالدین نیکنامی» سپس برای تکمیل تحصیلات خود به آمریکا رفت و موفق به اخذ درجه دکتری از دانشگاه کارولینای شمالی شد؛ اما با پیروزی انقلاب اسلامی به ایران بازگشت و ابتدا مسئولیت امور بین‌الملل مدرسه عالی شهید مطهری و سپس معاونت سیاسی استانداری آذربایجان غربی را عهده‌دار شد.

پس از آغاز جنگ تحمیلی، «ناصرالدین نیکنامی» راهی جبهه‌های نبرد حق علیه باطل شد که در جریان نبرد سوسنگرد، مسئول محور عملیاتی بود. و سرانجام ۱۶ دی سال ۱۳۵۹ در اثر شلیک دوشکا از سوی نیرو‌های عراقی به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکرش مفقودالأثر باقی ماند. به دلیل شباهت شخصیت و سرگذشت این شهید والامقام را به شهید دکتر «مصطفی چمران»، او به «چمران آذربایجان» نیز می‌شناسند.

«سیدحسن شکوری» از همرزمان شهید دکتر «ناصرالدین نیکنامی»، فعالیت‌های او در جبهه را این‌گونه روایت کرده است:

«سوسنگرد که آزاد شد، دکتر «ناصرالدین نیکنام» مستقیم از آمریکا آمده بود سوسنگرد. تا اهواز با کت و شلوار آمده بود و جایی هم نامش را ننوشته بودند. ما هم ایشان را نمی‌شناختیم. روحیه‌ جنگ و گریز داشت و علاقه‌مند جنگ‌های پارتیزانی بود و می‌خواست یک گروه پارتیزانی تشکیل دهد. در مدت کمی حدود ۲۰ نفر جذب شخصیت خاص او شدند. از جمع ما هم «خلیل فاتح» خیلی علاقه داشت به گروه دکتر بپیوندد. دکتر در بین رزمندگان محبوب شده و در روند برنامه‌ها بود. در عملیات هویزه زخمی شد و از بیمارستان فرار کرد و خودش را رساند به جبهه. آرام و قرار نداشت. با وجود پای زخمی از شناسایی‌ها غایب نمی‌شد. دکتر اعجوبه‌ای بود. گروه او در حد و اندازه‌ی بسیار کوچک گروه چمران به شمار می‌رفت و دشمن از ضربه‌های این گروه در امان نبود».

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«چمران آذربایجان»؛ از کارولینای شمالی تا هویزه بیشتر بخوانید »

روایتی از مزاح شهید «حسن شفیع‌زاده» با رزمندگان پرسنلی

روایتی از مزاح شهید «حسن شفیع‌زاده» با رزمندگان پرسنلی


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از تبریز، بسیاری از همرزمان شهید «حسن شفیع‌زاده» فرمانده توپخانه سپاه، از رفتار ساده و صمیمی وی با رزمندگان علی‌رغم جایگاه نظامی بلندمرتبه‌اش یاد می‌کنند. سردار «محمدرضا محمدزاده» فرمانده تیپ ذوالفقار لشکر ۳۱ عاشورا در دوران دفاع مقدس، خاطره‌ای از شوخی و مزاح شهید «شفیع‌زاده» با رزمندگان پرسنلی را روایت کرده است:

روزی در «دزفول» از چادر پرسنلی تیپ که کنار چادر ما بود، صدایی شنیدم. از چادرم بیرون رفتم. فردی که سر و صدا راه انداخته بود، پشتش به من بود، نشناختمش. دیدم سر خود را درون چادر کرده و می‌گوید: «باید به من مرخصی بدهید. فرمانده من گفته برو از آن‌جا مرخصی بگیر». مسئول پرسنلی ما هم که اهل «جلفا» بود، می‌گفت: «این طور نمی‌شود. باید بروی معرفی بیاوری».

رزمنده می‌گفت: «من مرخصی اضطراری می‌خواهم، معرفی لازم نیست»، خلاصه بگو مگوی آن‌ها بالا گرفت. دمپایی پوشیده طرفشان رفتم. تا خواستم بگویم برادر چه اتفاقی افتاده است، برگشت طرف من. دیدم «حسن شفیع‌زاده» است! بی‌اختیار خنده‌ام گرفت؛ اما «حسن آقا» جدی گفت: «برادر این چه کاری است؛ چرا پرسنلی به من مرخصی نمی‌دهد؟»، فهمیدم که می‌خواهد کمی سر به سر آن برادر پرسنلی بگذارد و شوخی کند، از خنده‌ من پرسنلی متوجه شد که قضیه‌ای وجود دارد، گفتم: «برادر! چرا به ایشان مرخصی نمی‌دهی؟»، گفت: «بدون برگه آمده که باید به من مرخصی بدهید، می‌خواهد پارتی‌بازی کنم»، گفتم: «ایشان نیروی آزاد هستند، باید مرخصی بدهید، بروند»، گفت: «نمی‌شود. خودتان دستور دادید، هرکس مرخصی بخواهد، باید از گروهان خود معرفی بیاورد».

ماجرای مرخصی را بی‌خیال شدیم، خلاصه باهم احوالپرسی کردیم. گفتم: «شما کجا، این‌جا کجا؟»، گفت: «از این جا رد می‌شدم، خواستم بچه‌های آذربایجانی را ببینم و اولین جایی که آمده‌ام، تیپ ذوالفقار است. آمدم تا تو را ببینم»، به چادر ما آمدند و دور هم جمع شدیم. پرسنلی و بقیه برادران متوجه شدند کسی که ناشناس و با لباس خاکی، بسیجی و با قیافه بشاش آمده و مرخصی خواسته، فرمانده توپخانه سپاه است. خوشحال شدند که چنین مرد بزرگواری از آذربایجان در کسوت فرماندهی توپخانه سپاه است و این‌طور بی‌ادعا، ساده، صمیمی.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

روایتی از مزاح شهید «حسن شفیع‌زاده» با رزمندگان پرسنلی بیشتر بخوانید »

«فصل عسل» خاطرات شهید «علیرضا اشرف گنجویی»

«فصل عسل»


به گزارش مجاهدت از دفاع‌پرس از کرمان، کتاب «فصل عسل» شامل زندگی و خاطرات شهید «علیرضا اشرف گنجویی»، توسط نشر کنگره شهدای استان کرمان در هزار نسخه و 164 صفحه روانه بازار نشر شده است.

این کتاب نتیجه مصاحبه و تحقیق «فهیمه طاهری» از فعالین فرهنگی حوزه دفاع مقدس با «ملیحه ابراهیمی»، همسر شهید اشرف گنجویی است که «حکیمه مجاهدی» آن را به رشته تحریر درآورده است.

در بخش هایی از کتاب «فصل عسل» آمده است:

همیشه اولین بارها، دل نشین و به یاد ماندنی هستن. اولین بارها توی هر روزی رقم بخورن، اون رو جزو تاریخ های خاص زندگیت میکنن. اگه هر آدمی یک تقویم شخصی برای خودش درست می کرد، مطمئنم که هیچ تاریخ معمولی توش ثبت نمی شد. گزیده ای می شد از روزهای خاص زندگیش، به ویژه روزهایی که با اولین بارها شکل گرفته بودن، مثلا تقویم خصوصی من می تونی خیلی ساده حدس بزنی.

اولين بارهای زندگیم یک به یک می شناسی. مثل اولین باری که دست گرفتم. اولین باری که عاشقت شدم. اولین باری که بهت سلام کردم. اولین باری که باهات هم قدم شدم . اولین باری که بهت گفتم، دوستت دارم . اولین باری که مادر شدم. اولین باری که فاطمه گفت، بابا».
اولین باری که مریم خندید، با اولین باری که بدرقه ت کردم ! اولین بارها، اکثر موارد شیرین و دل چسب هستن. اگه از من بپرسی، تاریخ تک تک اولین بارهای زندگیم از حفظ برات میگم. هیچ فرقی نمیکنه، چقدر زمان بگذره. چند سالم بشه. محاله از یادم برن، اما زندگی آدما، آخرین بارهایی ام داره.

آخرین بارها اگه حتی بار معنایی به انتها رسیدن و تمام شدن در نظر نگیریم، می تونه جزو خاطرات شیرین و به یاد موندنی باشه. آخرین بارها رو چی ویژه میکنه؟ میدونم، همه امور نسبی ان. هر پدیده ای می تونه هم زمان، در بطن خودش، حاوی سودها و زیان های دونسته و ندونسته ای باشه. برای همین نمیشه چیزی بد مطلق يا خوب مطلق دونست.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«فصل عسل» بیشتر بخوانید »

نمازی که در اسارت با وضوی خون خوانده شد

نمازی که در اسارت با وضوی خون خوانده شد


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از تبریز، شهید «نادر برپور» چهره نام‌آشنایی میان رزمندگان تبریزی در دوران دفاع مقدس، به شمار می‌رود. او که سال ۱۳۵۸ به عضویت سپاه درآمده بود، به دلیل شایستگی و آمادگی جسمی بالا به فرماندهی گروه ضربت سپاه تبریز منصوب شد.

«نادر برپور» هنگامی که جنگ تحمیلی آغاز شد، تنها یک هفته بعد یعنی در ۶ مهر سال ۱۳۵۹ به‌عنوان فرمانده اولین گروه اعزامی پاسداران تبریزی به جبهه‌های جنوب، راهی مناطق عملیاتی شد و ۲ آبان سال ۱۳۵۹ به‌همراه ۲ تن از همرزمانش «سید جلال میرنورانی» و «احمد گلچین» که بعداً به شهادت رسید، به اسارت نیرو‌های عراقی درآمد و پس از آن هیچ اثری از وی به دست نیامد.

«میرجلال نورانی» لحظه اسارتش همراه با شهید «نادر برپور» را این‌گونه روایت کرده است:

من، «نادر برپور» و «احمد گلچین» با یک خودروی «آهو» برای شناسایی منطقه از «سوسنگرد» راه افتادیم سمت «بستان». باران توپ و خمپاره بود که بر سرمان می‌بارید؛ اما احمد با سرعتی که داشت، به همه‌شان جا خالی می‌داد. کمی که رفتیم، کنار جاده نگه داشت و پیاده شدیم تا ادامه‌ راه را پیاده برویم.

هنوز چند قدمی نرفته بودیم که به طرف‌مان تیراندازی شد و محاصره شدیم؛ آن‌قدر سریع اتفاق افتاد که نتوانستیم دست به اسلحه ببریم؛ اما از نوع تیراندازی‌شان معلوم بود که می‌خواهند ما را زنده بگیرند. بالاخره دستگیرمان کردند.

نادر و احمد به‌خاطر اینکه لباس فرم سپاه داشتند، بیشتر مورد توجه بودند. آن‌ها به قدری ما را زیر مشت و لگد گرفتند که خون از سر و صورت‌مان جاری شد و حتی نمی‌توانستیم چشمانمان را باز کنیم. آن‌قدر ما را زدند که بالاخره خسته شدند، دست و پایمان را بستند و انداختند پشت ماشین. بعد از چند ساعت، ما را از ماشین پرت کردند پایین. از صحبت بعثی‌ها متوجه شدیم که در شهر «العماره» هستیم. با نهایت بی‌حالی پرسیدم: «آقا نادر! حالا با این وضع چطور نماز بخوانیم؟»، تبسمی کرد و گفت: «آقا سید! ما وضوی خون گرفته‌ایم و نماز را همین‌جا می‌خوانیم».

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

نمازی که در اسارت با وضوی خون خوانده شد بیشتر بخوانید »

مسئولیت، شهید «حسن شیع‌زاده» را دچار غرور نکرد

مسئولیت، شهید «حسن شیع‌زاده» را دچار غرور نکرد


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از تبریز، رفتار و شخصیت صمیمانه سردار شهید «حسن شفیع‌زاده» با رزمندگان با وجود تصدی سمت مهم فرماندهی توپخانه سپاه، در خاطرات بسیاری از همرزمانش منعکس شده است.

سرهنگ پاسدار «جواد غفاری» رزمنده نوجوان توپخانه سپاه که از قبل آغاز جنگ با شهید «شفیع‌زاده» آشنایی داشت، خاطره‌ای از برخورد این شهید والامقام با او در سال ۱۳۶۰، هنگامی که ۱۷ ساله بود را روایت کرده است:

«سال ۱۳۶۰ در سپاه نام‌نویسی کردم و دوباره به جبهه رفتم. مرا به توپخانه دادند و دست بر قضا توپچی شدم. فرمانده توپخانه «حسن آقا» بود.

آقای «جهانسری» فرمانده توپخانه ۶۰ یک روز به من گفت: «نقشه را به قرارگاه خاتم ببر و به آقای شفیع‌زاده بده و بگو نقشه ما چنین است».

من هم با موتور از جاده شهید صفوی رفتم قرارگاه را پیدا کردم. گفتند: «حسن آقا که اینجا پیدا نمی‌شود، او جای ثابتی ندارد. برو ببین اتاقش است یا نه».

به اتاقش رفتم. شش، هفت خلبان نشسته بودند و حسن آقا داشت آن‌ها را برای بمباران جایی توجیه می‌کرد. با همان حال و هوای دوران بچگی جلو رفتم و گفتم: «سلام حسن آقا!». مرا در آغوش گرفت و بوسید و گفت: «تو اینجا چه کار می‌کنی؟»، گفتم: «مرا برای دادن نقشه فرستاده‌اند».

خلبان‌ها را تنها گذاشت. مرا به اتاقی برد. چهار تا لیمو از زیر تخت خواب بیرون آورد و گفت: «تا تو این‌ها را بخوری، من برمی‌گردم». من که داشتم نزد فرمانده توپخانه می‌رفتم، استرس داشتم. خیال می‌کردم حتما اخلاق حسن آقا عوض شده و دیگر حسن آقای سابق که در کردستان با ما بود، نیست. حتما به من خواهد گفت: «بیرون صبر کن تا من برگردم».

همین که رفتار سابق را دیدم، حالم سرجایش آمد. دستم را روی زانوانم گذاشته و خجالت کشیدم لیمو‌ها را بخورم. حسن آقا رفت. چند لحظه بعد برگشت گفت: «هنوز لیمو‌ها را نخوردی؟ حالا حسابت را می‌رسم. این‌بار که برگشتم اگر لیمو‌ها را نخورده باشی، تو را روی زمین می‌خوابانم و آب لیمو‌ها را در گلویت خالی می‌کنم!».

دوباره رفت و مشغول گفت‌وگو با خلبان‌ها شد. من ماندم و این لیموها.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

مسئولیت، شهید «حسن شیع‌زاده» را دچار غرور نکرد بیشتر بخوانید »