خاطرات دفاع مقدس

مقاومت در پیاده‌رو برای جلوگیری از پیشروی نیرو‌های بعثی

نیروهای شهید چمران چگونه دشمن را از سوسنگرد راندند؟


مقاومت در پیاده‌رو برای جلوگیری از پیشروی نیرو‌های بعثیبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، متن زیر برشی است از کتاب «دِین» به کوشش علی مسرتی که به گرد‌آوری خاطرات بچه‌های مسجد جزایری اهواز پرداخته و انتشارات سوره مهر آن را چاپ کرده است.

مطلبی که از این کتاب انتخاب شده، خاطره سید رکن‌الدین آقامیری از بچه‌های قدیمی مسجد مستقر در سوسنگرد است از شرحی که شهید محمود یاسین از وضعیت مسجد جامع سوسنگرد که در محاصره دشمن بعثی افتاده بود برای او تعریف کرده است.

این خاطره به شرح زیر است:

«هنگامی که با راهنمایی شهید محمود یاسین خودم را به سوسنگرد رساندم، ورودم با ورود نیرو‌های شهید چمران به شهر همزمان بود. عراقی‌ها هنوز در شهر پراکنده بودند و تازه ساختمان فرمانداری به دست نیرو‌های خودمان افتاده بود. جنازه عراقی‌ها در خانه‌ها، مغاز‌ها و کنار جوی آب افتاده بود. شب‌هنگام خودم را به مسجد جامع سوسنگرد رساندم. آنجا در قرق بچه‌های تبریز بود. هم متعجب بودم و هم خجل. با خودم گفتم خدایا، این‌ها چه وقت خودشان را به اینجا رسانده‌اند؟

یک گروه از آن‌ها بعد از نماز مغرب و عشاء راه افتادند که به سمت خط بروند. همراه آن‌ها راه افتادم. خط، یکصد متر آن طرف‌تر به سمت پل فلزی سوسنگرد بود که روی رودخانه قرار داشت. یک تانک روی پل آمده بود و لوله خودش را به سمت خیابان اصلی شهر گرفته بود. هنگامی که تانک شلیک می‌کرد، انگار هر چه در خیابان بود را با خودش می‌کَند و می‌برد. تانک که می‌ایستاد، تیربار دوشکایش راه می‌افتاد نمی‌گذاشت هیچ جنبنده‌ای به آن طرف خیابان برود. بچه‌ها در پیاده‌رو سنگر کنده بودند و مقاومت می‌کردند تا عراقی‌ها به این طرف پل نیایند. قیامتی بود!

از صدای شلیک و انفجار مغزم داشت می‌ترکید. تمام (این) جنگ خونین در ۳۰۰ متری اتفاق می‌افتاد. یکصد متر آن طرف پل و ۲۰۰ متر این طرف پل. در نهایت؛ عراقی‌ها عقب نشینی کردند و بچه‌ها پل را گرفتند. صبح که هوا روشن شد، از پل عبور کردم تا در ژاندارمری سنگر بگیرم. چه وضعیتی بود!

پل از خون و جنازه پر شده بود. یک جیپ ۱۰۶ می‌خواست به آن طرف برود که دو نفر در آن سوخته بودند. هیچ گاه یادم نمی‌رود. با خودم می‌گفتم یعنی کسی می‌تواند این‌ها را شناسایی کند؟ آیا بعداً می‌فهمند که این‌ها چه کردند و چطور به شهادت رسیدند؟

بگذریم…»

انتهای پیام/ 118



منبع خبر

نیروهای شهید چمران چگونه دشمن را از سوسنگرد راندند؟ بیشتر بخوانید »

نجات از مخمصه به واسطه شوخ طبعی یک شهید

نجات از مخمصه به واسطه شوخ طبعی یک شهید


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، کاظم فرامرزی از رزمندگان دوران دفاع مقدس در صفحه اینستاگرام خود در خاطره‌ای از شهید محسن زالی نوشت:

اگر ایستاده از سمت چپ بشماری، اولی نه، دومی نه، سومی هم که خودم باشم نه، چهارمین نفر، همان که بادگیر آبی به تن دارد قهرمان امشب ماست!

ما بچه‌های ضد زره با گردان‌های پیاده به تفاوت اساسی داشتیم، اگر آن‌ها در یک شب و روز عملیات با هم و کنار هم می‌جنگیدند؛ ما هر بار برای عملیات نهایتش یک تیم هفت هشت نفره می‌شدیم و از کل گردان جدا شده و راهی عملیات می‌شدیم.

هر بار در انتخاب و چینش تیم اعزامی‌مان دردسر‌ها داشتیم. انتخاب هفت هشت نفر از جمع ۱۰۰ نفره که همه شوق عملیات در دل و جان داشتند کاری سخت بود؛ همین که من را فکورانه در حال مروری بر چهره‌ها می‌دیدند، متوجه در حال گزینش شدن جمع اعزامی می‌شدند!

از این سوی هم کاری سخت در پیش داشتم، تواما در نظر گرفتن هفت هشت پارامتر انتخابی کار ساده‌ای نبود، باید همه جوانب را در نظر می‌گرفتم. درست است که داشتن مهارت و تجربه حرف اول را می‌زد، ولی تنها همین دلیل برای چینش ترکیب کافی نبود. از شما چه پنهان کسانی را همراه می‌کردم که بعد از خودم و احتمال نبودنم، یارای جمع و جور کردن کار و به سرانجام رسوندن امور را داشته باشد! اما همیشه از یک نکته مهم و یک اصل همیشگی‌ام دست نمی‌کشیدم، حتما حتما یک نفر که به قول امروزی‌ها گلوله نمک باشد و بمب روحیه در تیم اعزامی جا می‌دادم. کسی که مشکلات و موانع را به معضل نمی‌دید بلکه به فرصت برای ایجاد و خلق یک فعل و یا جمله نمکین که همه ما را به خنده وادارد نگاه می‌کرد! جنگیدن همه‌اش عقلانیت نبود بلکه بخشی غیر قابل انکارش دیوانگی پیشه کردن بود. مرز بین عقلانیت و دیوانگی بایسته آن همان روحیه شوخ طبعی و برون داد حس و حال‌های ناب نشاط بود که این کار خود هنری بود و هر کسی یارای آن را نداشت.

شهید محسن زالی قهرمان همیشه خندان امشب ما از این قابلیت برخوردار بود. لازم بود کمی جمع را رها کنم تا دورش حلقه بگیرند و فارغ از همه هیاهو‌های وحشتناک دور و برمان جمع را مست به خنده کند. هیچ موقع لودگی از او ندیدم، ولی گویی خود بهتر از من می‌دانست که جنگ اقتضائاتی دارد که مهم ترینش حفظ و بالا بردن روحیه جمع است. بگذارید اقرار کنم از برداشت‌های دیگران نسبت به خود باکی ندارم! من در عملیات والفجر هشت در یک مخمصه محیطی و عملیاتی کم آورده بودم و تنها عاملی که توان حل این آفت روحیه را داشت او بود که با طبع شوخش مرا در نزد نیروهایم سر پا نگه داشت. هرجا که هستید و هر کاری که می‌کنید خودتان را از چنین تیپ آدم‌هایی محروم نکنید.

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

نجات از مخمصه به واسطه شوخ طبعی یک شهید بیشتر بخوانید »

شهادت در سرمای استخوان‌سوز/ ابتکار «حاج‌بخشی» برای نجات جان رزمندگان


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، خاطرات تلخ و شیرینی که در ذهن رزمندگان دوران هشت سال دفاع مقدس به‌جای مانده است، اگر این روز‌ها روایت نشوند، ممکن است به فراموشی سپرده شوند و یا این‌که دشمن آن‌ها را هر آن‌گونه خودش می‌خواهد روایت کند؛ بنابراین همواره باید مراقب بود تا دفاع مقدس با دو آفت «تحریف» و «فراموشی» مواجه نشود.

رهبر معظم انقلاب اسلامی (مدظله‌العالی) بار‌ها بر ضرورت بیان خاطرات رزمندگان دوران هشت سال دفاع مقدس تأکید کرده‌اند و فرموده‌اند: «از مبالغه و اغراق و مانند این‌ها باید بکلّی صرفِ­ نظر کرد؛ متنِ واقع – همان که اتّفاق افتاده – این­‌قدر فاخر و این­‌قدر زیبا و این­‌قدر معجزنشان است که احتیاج به هیچ اغراقی ندارد؛ آن اتّفاقی که افتاده، این‌جوری است. همان که اتّفاق افتاده، همان را باید بگویند، باید زنده کنند، باید شیوه‌های هنری را استخدام کنند برای بهتر بیان کردن آن».

شهادت در سرمای استخوان‌سوز/ ابتکار «حاج‌بخشی» برای نجات جان رزمندگان

سردار «قاسم صادقی» در دوران دفاع مقدس یکی از رزمندگان لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله (ص) بود که حضور در جبهه‌های مختلفی را تجربه کرده و با بسیاری از شهیدان از جمله شهید «شاهرخ ضرغام» رفاقت تنگاتنگی داشته است و این‌روز‌ها در اقدامی «آتش به اختیار» بخشی از منطقه «دشت ذوالفقاری» آبادان – محل عروج بسیاری از همرزمان خود را – به یادمانی برای حضور کاروان‌های راهیان نور تبدیل کرده است.

وی خاطره‌ای از عملیات «بیت‌المقدس ۲» را روایت کرده، خاطره‌ای هرچند تلخ؛ اما عبرت‌آمیز برای نسل‌های آینده تا بدانند چه بر سر بسیجی‌های امام خمینی (ره) آمده است.

از رودخانه وحشی و ارتفاعات «ژاژیله»، بالای ارتفاعات «گردرش» به‌سمت «شیخ محمد» عبور کردیم. در سرمای زیر ۱۰ درجه زیر صفر، ترابری لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله (ص) حدود ۳۰ تویوتا از گردنه‌های کوه‌ها روانه منطقه کرد که رزمندگان را جابه‌جا کنند؛ ولی به مرور، تمامی تویوتا‌ها صفحه کلاج سوزاندند. قاطر‌ها را آوردند تا مهمات، آذوقه و نیرو‌ها را بالای ارتفاع ببرند؛ اما چند قاطر ترکش خوردند و از کوه به دره پرت شدند.

رزمنده‌ها صف به صف در محورها، در بین یک متر برف و سرما، در حال جنگ بودند و در مسیر راه، چند رزمنده در تاریکی شب که منتظر فرمان بودند تا به دل دشمن بزنند، به‌علت عدم تحرک یخ زدند و شهید شدند. من خودم یکی از این رزمنده‌ها که حدود ۱۶ سال داشت و یخ زده بود را جابه‌جا کردم و پیکرش را کناری گذاشتم تا واحد تعاون بیاید و آن را ببرد؛ همچنین شاهد ترکش‌خوردن رزمنده‌ای بودم که خون از بدنش جاری شد و وقتی روی لباسش ریخت، همان‌جا یخ زد. آن‌شب شاهد بودم که عرافی‌ها هم از ترس رزمندگان ایرانی به بالای درخت رفته و یخ زده بودند.

پل اصلی رودخانه را آب برده بود، درحالی که چهار روز رزمندگان یگان‌ها آذوقه گرم در آن وضعیت سرمای هوا نداشتند؛ یک‌عده، نان خشک‌های کنار استبل قاطر‌ها را تمیز می‌کردند و به ناچار می‌خوردند؛ از طرفی دیگر هم منبع آب یخ زده و بعضی‌ها در همان وضع، با برف خودشان را می‌شستند. خودم نیمه شب هیزم را زیر منبع آب با بدبختی روشن می‌کردم تا رزمندگانی که نیاز به غسل کردن داشتند، بتوانند غسل کنند.

شهادت در سرمای استخوان‌سوز/ ابتکار «حاج‌بخشی» برای نجات جان رزمندگان

برای «فلاح‌پیشه» در کتری آب گرم کردم و «سعید امینی» نیز بیشتر از دیگران در رفت و آمد بود، برای همین معروف شده بود به «کادر گردش». حدود سه ساعت در میان برف‌ها تا بالای ارتفاعات پیاده می‌رفت، تا از راه می‌رسید، حاج «محمد کوثری» کالک را پهن می‌کرد و می‌گفت «آقاسعید این دفعه از سمت ارتفاعات «اولاغلو» برو»؛ بنابراین دوباره سعید سه ساعت می‌رفت و می‌آمد.

«حاج‌بخشی» (حاج ذبیح‌الله بخشی‌زاده) را دیدم، گفتم «کجا میری؟»، گفت: «می‌روم کرج تعدادی بیضه‌بند پشمی بدهم بدوزند»، گفتم «برای کی؟»، گفت: «رفته بودم اورژانس منطقه، دیدم چند نفر شهید روی برف گذاشتند. از دکتر پرسیدم پس چرا این‌ها اینجا این‌طوری سالم مانده‌اند؟»، دکتر گفت: «از ناحیه مثانه که ادرار جمع می‌شود، به‌علت سرمای بیش از حد و عدم تحرک، ادرار بیرون نیامده و این‌ها یخ زده و شهید شده‌اند». ناراحت شدم و پیش خودم گفتم که پس شهادت فقط با ترکش و تیر نیست، به «حاج‌بخشی» گفتم: «برو و مواظب خودت باش».

انتهای پیام/ 113



منبع خبر

شهادت در سرمای استخوان‌سوز/ ابتکار «حاج‌بخشی» برای نجات جان رزمندگان بیشتر بخوانید »

تواضع شهید محمد همایون‌پور در انکار تحصیلاتش/ توصیه شهید به علاقمندان شهدا


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهدای دفاع مقدس ستارگان همیشه پر فروغیهستند که راه را به هر که چشم بینا داشته باشد نشان می‌دهند. در این میان شهدای دانشجو درخشش خاصی دارند که علی‌رغم ایجاد امکان تحصیل، پای در رکاب امام امت (ره) نهادند تا جبهه‌ها را پر کنند.

شهید محمد همایون‌پور فرزند عباس متولد سال ۱۳۴۴ از جمله شهدای دانشجو در رشته شیمی دانشگاه امیرکبیر بود که نهم مهر سال ۱۳۶۶ بر اثر اصابت ترکش گلوله خمپاره ۶۰ در منطقه شلمچه، هنگام گرفتن وضو برای اقامه نماز ظهر به شهادت رسید. برادر این شهید، علی همایون‌پور نیز شش ماه بعد در تاریخ هفتم فروردین ۱۳۶۷ در منطقه شاخ شمیران عراق به شهادت رسید.

«زهرا همایون‌پور» خواهر شهید «محمد همایون‌پور»در گفت‌وگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس درباره برادرش اظهار داشت: محمد متولد سال ۱۳۴۴ در محله ستارخان بود. در دبیرستان «تزکیه» درس خواند. خصوصیات اخلاقی برجسته‌ای داشت. فوق العاده با ایمان، مودب، منظم و باخدا بود. محمد بسیار آرام و بردبار و صبور بود. اهل تهذیب نفس و پرهیزگاری بود نه تنها خودش گناه نمی‌کرد، بلکه سعی می‌کرد دیگران را نیز از گناه نهی کند. انسانی اهل خودسازی و تهجد بود. نفسش را مهار کرده بود، مثلا اگر کسی در حال غیبت کردن بود، محمد به وی نزدیک می‌شد طوری که کسی نفهمد دست روی گوشش می‌گذاشت می‌گفت: «داری گوشت برادر مرده ات رامی خوری غیبت نکن و جمع را ترک می‌کرد».

وی افزود: محمد از سال دوم دبیرستان به جبهه رفت. تابستان ۱۳۶۳ به عنوان رزمنده بسیجی به جبهه غرب اعزام شد و در عملیات‌های مختلف همانند «فتح مهران، پنجوین، کربلای ۴» حضور داشت. سال چهارم دبیرستان درس‌های کنکورش را در جبهه خواند. یکی از دوستانش به ما گفت: چهار شب نخوابید و تا سحر درس می‌خواند، روزه هم می‌گرفت. هنگامی که صدایم کرد نوری را در صورتش دیدم. محمد درس خواندن را یک وظیفه همراه با جبهه رفتن می‌دانست و خودش این گونه عمل می‌کرد.

همایون‌پور ادامه داد: محمد در رشته مهندسی شیمی پلیمر دانشگاه امیرکبیر قبول شد. سر کلاس درس حاضر بود، اما استاد خانم پای تخته مطالبی را می‌نویسد، محمدبرای این که نگاهش به استاد نیافتد مطالب را ندیده جزوه دوستش را می‌گیرد و می‌نویسد. سال آخر دانشگاه بود. بورسیه و زمینه تحصیل در کانادا برایش فراهم شده بود. خودش به دوستش می‌گوید: «من چگونه با وضعیت خانم‌های کانادایی بروم آنجا درس بخوانم و غصه می‌خورد».

خواهر شهید همایون‌پور افزود: برادرم سال ۶۵ در عملیات فتح مهران، خدمه تانک بود که از ناحیه پا زخمی شد و مدتی پایش در گچ بود و با عصا به دانشگاه می‌رفت. خودش به شوخی می‌گفت که با عصا قدم‌هایم بلندتر شده و زودتر به دانشگاه می‌رسد، همه مردم نگاه می‌کنند و می‌خندند. بعد از امتحانات پایان دوره مادرم به وی گفت که شما تازه گچ پایت را باز کرده‌ای، ابتدا به مشهد برای زیارت امام رضا (ع) برو و کمی استراحت کن تا وضعیت جسمانی‌ات بهتر شود، بعد به جبهه برو. محمد به مادرم گفته بود که رزمنده‌ها در جبهه خسته شده‌اند و نیاز به مرخصی دارند، من باید به جبهه بروم تا آن‌ها بتوانند برای استراحت و مرخصی به خانه هایشان بروند.

زهرا همایون‌پور گفت: آخرین باری که به جبهه رفته بود به دلیل برخورداری از تحصیلات دانشگاهی و این که مدت زمان زیادی در جبهه بود. مسئول دسته شد. گویا در جمعی، رزمنده‌ها دور هم نشسته و صحبت تحصیلات میانشان پیش آمده بود که محمد گفته بود این قدر سواد دارم که بتوانم بخوانم و بنویسم. دوستانش بعد از شهادتش فهمیدند برادرم تحصیلات دانشگاهی داشته، اما به خاطر تواضعش نگفته که دانشجوی سال آخر است.

خواهر شهید همایون‌پور در خاطره‌ای دیگر یادآور شد: یادم می‌آید، کفش برادرم پاره بود و این قدر کفشش کهنه و خراب شده بود که وقتی باران می‌آمد داخل کفشش آب می‌رفت. کفش جدید که خرید خاکی اش کرد، از وی پرسیدم چرا این کار می‌کنی؟ گفت: خیلی‌ها ندارند نمی‌توانند کفش نو بخرند یا خاطرم هست حجب و حیا و احترام خاصی به پدر و مادرم می‌گذاشت، یک مرتبه که پدرم جوشکاری می‌کرد به محمد دو قطعه فلز داده بود نگه دارد دستش سوخته بود پدرم وقتی فهمید گفت: چرا چیزی نگفتی؟ گفته بود نمی‌خواستم کار نیمه‌تمام بماند. خیلی مسئولیت پذیر بود و جدی در انجام دادن کار‌ها بود.

وی افزود: خاله‌ام رابطه صمیمی و خوبی با محمد داشت، وقتی برادرم شهید شد خیلی گریه و بی‌قراری می‌کرد، از شدت گریه زیاد چشمانش کاسه خون شده بود. شبی محمد را در خواب می‌بیند که آمده و به خاله‌ام گفته بود «نمی‌خواهد این همه گریه و زاری ناله کنی، تلاش کن نمازت را اول وقت بخوانی».

انتهای پیام/ 191



منبع خبر

تواضع شهید محمد همایون‌پور در انکار تحصیلاتش/ توصیه شهید به علاقمندان شهدا بیشتر بخوانید »

خنثی کردن مین با دست مجروح/ بشارت امام حسین (ع) به تخریب‌چی لشکر ۱۰ سیدالشهداء


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، با آغاز جنگ تحمیلی، ۴۰ روز بعد پایش به جبهه باز شد. زیر دست شهید «خیاط ویس» از بنیان‌گذاران تخریب در جنگ تحمیلی کار کرده و در میان رزمندگان تخریب، از قدیمی‌ها بود. هنگام عملیات‌ها که می‌شد، از قرارگاه تخریب در جنوب، به تیپ‌ها و لشکر‌ها مأمور می‌شد تا معبر باز کند. همجنین در پاکسازی میادین مین در اطراف «بستان» و «هویزه» و «سوسنگرد» خیلی فعال بود.

«سید مرتضی مساوات» پس از تشکیل تیپ سیدالشهداء (ع) و قبول مسئولیت فرماندهی «تخریب» این تیپ توسط شهید «عبدالله نوریان» به‌واسطه آشنایی که با وی از تخریب قرارگاه «کربلا» داشت، وارد تخریب تیپ سیدالشهداء (ع) شد و در اولین ماموریت خود، برای پاکسازی میادین مین «سومار» و «گیلان‌غرب» به‌علت تجربه بالا، کمک کار شهید «نوریان» بود.

در این ماموریت که در تاریخ ۲۷ آبان سال ۶۱ انجام شد، هر دو پای «سید مرتضی مساوات» بر اثر انفجار مین گوشکوبی و اصابت ترکش‌های فراوان، از بالای زانو به‌شدت مجروح شد تا جایی که وی را برای درمان به تهران فرستادند؛ اما در تاریخ ۶ آذر سال ۱۳۶۱ به جهت شدت جراحات وارده، به شهادت رسید.

خنثی کردن مین با دست مجروح/ بشارت امام حسین (ع) به تخریب‌چی لشکر ۱۰ سیدالشهدا
شهید «سید مرتضی مساوات» نفر سمت چپ

«سید هاشم مساوات» برادر این شهید والامقام، گفته است:

با همان دست مجروح مین خنثی می‌کرد

یک‌بار که «مرتضی» مجروح شده بود، آوردنش بیمارستانی در تهران. دستش ترکش خورده بود و توی گچ بود. فرمانده‌اش (شهید عبدالله نوری) برای ملاقاتش به بیمارستان آمده بود که به ایشان گفتم: «برادر عبدالله! حالا که «مرتضی» دستش زخمی شده، مادرمان نگران است که با این دست زخمی نمی‌تواند مین خنثی کند، پا نشود باز برود جبهه و مین خنثی کند! چندوقت مرخصی بده تا دستش خوب بشود سپس بیاد جبهه».

فرمانده‌اش گفت: «من حرفی ندارم، خودش گوش نمی‌دهد». «مرتضی» با همان دست بسته و گچ گرفته رفت جبهه… و شنیدم با همان دست مجروحش، مین خنثی می‌کند.

خنثی کردن مین با دست مجروح/ بشارت امام حسین (ع) به تخریب‌چی لشکر ۱۰ سیدالشهدا
شهید «سید مرتضی مساوات» نفر دوم از سمت راست در ردیف جلو

برادر! این‌ها اسیر ما هستند، نباید با آن‌ها بدرفتاری کرد

مقرشان در «کوت عبدالله» بود؛ بعد از عملیات «رمضان» رفتم که او را ببینم. تازه از منطقه عملیات برگشته بود و یک تعداد اسیر هم با خود آورده بودند؛ مثل اینکه بعد از زدن معبر و گذشتن از میدان مین آن‌ها را اسیر کرده و به مقر آورده بودند. من با دیدن اسیران بعثی، خیلی عصبانی شدم و اسلحه را طرف‌شان گرفتم و یه رگبار هم زدم؛ اما «مرتضی» دوید به سمت من و فریاد زد: «برادر! این‌ها اسیر ما هستند، نباید با آن‌ها بدرفتاری کرد». «مرتضی» و «عبدالله نوریان» من را به کناری کشیده و قدری آب یخ به من دادند و آرامم کردند.

تازه از منطقه آمده بودم، بعد از عملیات «مسلم ابن عقیل (ع)» بود. همان صبح که من رسیدم تهران، «مرتضی» حرکت کرد و رفت «اسلام‌آباد غرب». یک هفته از رفتن «مرتضی» گذشته بود و من منزل یکی از دوستانم بودم که خبر آمد مرتضی در جبهه مجروح شده است. تا شنیدم انگار به من الهام شد و گفتم: «مرتضی این‌بار شهید می‌شود». بعد از چندروز او را آوردند بیمارستان طالقانی تهران، مثل اینکه قبلا توی بیمارستان صحرایی جبهه روی معده‌اش عمل جراحی کرده بودند. وقتی ما به بیمارستان رسیدیم، او را آماده کرده بودند که به اطاق عمل ببرند. دستش را گرفتم و نگاهم به پاهایش افتاد که ورم کرده بود، می‌گفتند پاهاش باید قطع بشود. گفتم «داداش چطوری؟»، گفت: «الحمدلله خدا را شکر». در آن حالت فقط امام زمان (ع) و امام حسین (ع) را صدا می‌کرد.

خنثی کردن مین با دست مجروح/ بشارت امام حسین (ع) به تخریب‌چی لشکر ۱۰ سیدالشهدا
شهید «سید مرتضی مساوات»

من با آقایم امام حسین (ع) بودم

چند روز از این ماجرا گذشت، پاهاش را قطع کرده بودند، من و برادرم و عمویم به‌صورت شیفتی، شبانه‌روز کنار تختش در بیمارستان بودیم. کلیه‌هاش از کار افتاده بود و مجرای تنفسی‌اش هم ترکش خورده بود و برای اینکه راحت نفس بکشد، گودی گلوش را سوراخ کرده بودند و از آن‌جا نفس می‌کشید و از ته گلو صحبت می‌کرد. از در اطاق بیرون رفته بودم تا راحت استراحت کند. نیم ساعت گذشته بود که با نگرانی به اطاقش برگشتم و تا نگاهم افتاد، دیدم صورت «مرتضی» مثل گچ سفید شده است. پرستار‌ها و دکتر‌ها را صدا زدم و آمدند آمپول زدند و شوک دادند. حالش بهتر شد و به‌هوش آمده و چشم‌هایش را باز کرد. تا نگاهش به من افتاد گفت: «برادر چرا من را از آن دنیا بیرون کشیدی؟ من در یک باغ سرسبز و زیبا بودم. من با آقام امام حسین (ع) بودم. من سرم روی زانوی آقام بود و آقا به من گفت که دو روز بیشتر زنده نیستی. بیا این دو روز من را ببیرید خانه». «مرتضی» اصرار داشت که ما او را به خانه ببریم؛ اما با وضعیتی که داشت، امکان‌پذیر نبود. پاهاش قطع شده و اکسیژن به او وصل بود و شکمش هم از ترکش پاره و بدنش عفونت کرده بود و کلیه‌هایش نیز از کار افتاده بودند.

خنثی کردن مین با دست مجروح/ بشارت امام حسین (ع) به تخریب‌چی لشکر ۱۰ سیدالشهدا
شهید «سید مرتضی مساوات» (نفر اول از سمت راست)

شهادتین را زمزمه کرد

آن‌روز پنج‌شنبه ظهر بود که اصرار می‌کرد به منزل ببریمش، اما میسر نشد. «مرتضی» دو روز بعد، ظهر روز شنبه نزدیک اذان ظهر آماده رفتن به اطاق عمل بود که هم‌تختی او می‌گفت از صبح فقط امام حسین (ع) را صدا می‌زد و مدام ذکر می‌گفت.

وی اذان ظهر روز شنبه ششم آذر سال ۶۱ شهادتین را زمزمه کرد و همان‌طور که خودش خبر داده بود، با بلند شدن بانگ اذان ظهر، ملائکه او را با خود بردند.

مزار شهید «سید مرتضی مساوات»

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

خنثی کردن مین با دست مجروح/ بشارت امام حسین (ع) به تخریب‌چی لشکر ۱۰ سیدالشهداء بیشتر بخوانید »