خاطرات دفاع مقدس

خنثی کردن مین با دست مجروح/ بشارت امام حسین (ع) به تخریب‌چی لشکر ۱۰ سیدالشهدا


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «سید هاشم مساوات» برادر شهید «سید مرتضی مساوات» اولین شهید تخریبچی لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) درباره مجروحیت و شهادت برادرش اظهار داشت: مجروح شده بود، آوردنش بیمارستان تهران. دستش ترکش خورده بود و در گچ بود.

در بیمارستان فرمانده‌اش برای ملاقات آمده بود، برادر عبدالله فرمانده تخریب بود. من به ایشان گفتم: برادر عبدالله حالا که مرتضی دستش زخمی شده مادرمان نگران است که با این دست زخمی نمی‌تواند مین خنثی کند، نکند دوباره برای مین خنثی کردن به جبهه برود. چند وقت مرخصی به مرتضی بده تا دستش خوب شود و بیاید جبهه.

برادرعبدالله گفت: من حرفی ندارم خودش گوش نمی‌دهد. همانطور هم شد، مرتضی با دست بسته و گچ گرفته برگشت جبهه و شنیدم با همون دست مجروحش مین خنثی می‌کرد.

بعد از عملیات مسلم بن عقیل تازه از منطقه آمده بودم. همان صبح که من رسیدم تهران مرتضی حرکت کرد تا برود اسلام آباد غرب. یک هفته از رفتن مرتضی گذشته بود و منزل یکی از دوستانم بودم که خبر آمد مرتضی در جبهه مجروح شده. تا شنیدم انگار به من الهام شد. گفتم: مرتضی دیگر این بار شهید شده است.

بعد چند روز او را به بیمارستان طالقانی تهران آوردند. مثل اینکه قبلا در بیمارستان صحرایی جبهه روی معده‌اش عمل جراحی کرده بودند. وقتی ما به بیمارستان رسیدیم آماده‌اش کرده بودند که به اطاق عمل ببرند. من دستش را گرفتم و نگاهم به پاهایش افتاد که ورم کرده بود. می‌گفتند پاهایش باید قطع شوند.

در آن حالت فقط امام زمان (ع) و امام حسین (ع) را صدا می‌کرد. چند روز از این ماجرا گذشت. پاهایش را قطع کرده بودند. من و برادرم و عمویم به صورت شیفتی شبانه‌روزی کنار تختش در بیمارستان بودیم. کلیه‌هایش از کار افتاده بود و مجرای تنفسی‌اش هم ترکش خورده بود و برای اینکه راحت نفس بکشد، گودی گلویش را سوراخ کرده بودند و از آنجا نفس می‌کشید و از ته گلو صحبت می‌کرد.

از اتاق بیرون رفته بودم تا راحت استراحت کند. نیم ساعت گذشته بود که با نگرانی به اتاقش برگشتم. تا نگاهم افتاد دیدم صورت مرتضی مثل گچ سفید شده. پرستار‌ها و دکتر‌ها را صدا زدم و آمدند آمپول زدند و شوک دادند و حالش بهتر شد و بهوش آمد. تا نگاهش به من افتاد گفت: برادر چرا من را از آن دنیا بیرون کشیدی. من در یک باغ سرسبز و زیبا بودم. من با آقایم امام حسین (ع) بودم. سرم روی زانوی حضرت بود و آقا به من گفت دو روز بیشتر زنده نیستی، بیا این دو روز من را ببر خانه.

مرتضی اصرار داشت که ما او را به خانه ببریم، اما با وضعیتی که داشت امکان‌پذیر نبود، پاهایش قطع شده بود و اکسیژن به او وصل بود، شکمش بر اثر اصابت ترکش پاره بود، بدنش عفونت داشت و کلیه هایش از کار افتاده بودند.

مرتضی دو روز بعد همون طور که خودش خبر داده بود ظهر روز شنبه نزدیک اذان ظهر آماده رفتن به اتاق عمل شد. هم تختی او می‌گفت از صبح فقط امام حسین (ع) را صدا می‌زد و مدام ذکر می‌گفت. تخریبچی شهید سید مرتضی مساوات با اذان ظهر روز شنبه ششم  آذر سال ۶۱ شهادتین را زمزمه کرد و با پیام اذان ظهر ملائکه او را با خود بردند.

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

خنثی کردن مین با دست مجروح/ بشارت امام حسین (ع) به تخریب‌چی لشکر ۱۰ سیدالشهدا بیشتر بخوانید »

خنثی کردن مین با دست مجروح


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سید هاشم مساوات برادر شهید سید مرتضی مساوات اولین شهید تخریبچی لشکر ۱۰ سیدالشهدا درباره مجروحیت و شهادت برادرش گفت: مجروح شده بود آوردنش بیمارستان تهران.

دستش ترکش خورده بود و توی گچ بود در بیمارستان فرماندهش برای ملاقات اومده بود، فرمانده برادر عبدالله فرمانده تخریب بود. من به ایشان گفتم: برادر عبدالله حالا که مرتضی دستش زخمی شده مادرمان نگران است که با این دست زخمی نمی‌تواند مین خنثی کند، نکند دوباره برای مین خنثی کردن به جبهه برود. چند وقت مرخصی به مرتضی بده تا دستش خوب بشود و بیاید جبهه. برادرعبدالله گفت: من حرفی ندارم خودش گوش نمیده. همانطور هم شد، مرتضی با دست بسته و گچ گرفته برگشت جبهه وشنیدم با همون دست مجروحش مین خنثی می‌کند.

بعد از عملیات مسلم بن عقیل تازه از منطقه آمده بودم. همان صبح که من رسیدم تهران مرتضی حرکت کرد تا برود اسلام آباد غرب. یک هفته از رفتن مرتضی گذشته بود و منزل یکی از دوستانم بودم که خبر آمد مرتضی در جبهه مجروح شده. تا شنیدم انگار به من الهام شد. گفتم: مرتضی دیگه این بار شهید می‌شه.

بعد چند روز او را به بیمارستان طالقانی تهران آوردند. مثل اینکه قبلا توی بیمارستان صحرایی جبهه روی معده‌اش عمل جراحی کرده بودند. وقتی ما به بیمارستان رسیدیم آماده‌اش کرده بودند که به اطاق عمل ببرند. من دستش را گرفتم و نگاهم به پاهایش افتاد که ورم کرده بود. می‌گفتند پاهاش باید قطع بشه. بهش گفتم داداش چطوری؟ گفت الحمدلله خدا رو شکر.

در آن حالت فقط امام زمان (ع) وامام حسین (ع) رو صدا می‌کرد. چند روز از این ماجرا گذشت. پاهاش رو قطع کرده بودند. من و برادرم و عمویم به صورت شیفتی شبانه روز کنار تختش در بیمارستان بودیم.

کلیه‌هاش از کار افتاده بود و مجرای تنفسی‌اش هم ترکش خورده بود و برای اینکه راحت نفس بکشد، گودی گلویش را سوراخ کرده بودند و از آنجا نفس می‌کشید و از ته گلو صحبت می‌کرد.

از در اطاق بیرون رفته بودم تا راحت استراحت کند. نیم ساعت گذشته بود که با نگرانی به اطاقش برگشتم. تا نگاهم افتاد دیدم صورت مرتضی مثل گچ سفید شده.
پرستار‌ها و دکتر‌ها را صدا زدم و آمدند آمپول زدند و شوک دادند و حالش بهتر شد و بهوش آمد. تا نگاهش به من افتاد گفت: برادر چرا من را از اون دنیا بیرون کشیدی من در یک باغ سر سبز و زیبا بودم. من با آقام امام حسین (ع) بودم. سرم روی زانوی آقام بود و آقا به من گفت ۲ روز بیشتر زنده نیستی، بیا این ۲ روز من رو ببر خانه.

مرتضی اصرار داشت که ما او رو به خانه ببریم، اما با وضعیتی که داشت امکان پذیر نبود، پاهایش قطع بود و اکسیژن بهش وصل بود، شکمش از ترکش پاره بود، بدنش عفونت داشت و کلیه هاش از کار افتاده بود

مرتضی ۲ روز بعد همون طور که خودش خبر داده بود ظهر روز شنبه نزدیک اذان ظهرآماده رفتن به اطاق عمل شد. هم تختی او می‌گفت از صبح فقط امام حسین (ع) رو صدا می‌زد و مدام ذکر می‌گفت.

تخریبچی شهید سید مرتضی مساوات با اذان ظهر روز شنبه ۶ آذرماه ۶۱ شهادتین را زمزمه کرد و با پیام اذان ظهر ملائکه او را با خود بردند.

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

خنثی کردن مین با دست مجروح بیشتر بخوانید »

فرود نابجای بالگردی که بساط جوک‌سازی رزمندگان را مهیا کرد


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، علی یعقوبی با حضور نسبتا طولانی در جبهه‌های دفاع مقدس، خاطرات زیادی را با خود به یادگار آورده که هر از چند گاهی با بیان یکی از آنها، ما را از روز‌ها و ماه‌های دهه ۹۰ به دل میدان جنگ در دهه ۶۰ می‌برد. خاطراتی که همه‌اش تلخی و ناراحتی نیست، یعنی با وجود رزمندگانی مثل علی آقا که در سال ۶۱، فقط ۱۵ سال داشتند، طبیعی است که شیطنت‌هایشان گاهی خنده به لب آدم بنشاند.

علی یعقوبی در بیان خاطره‌ای که از عملیات بیت‌المقدس به خاطر دارد، اظهار داشت: «به لحاظ صعب‌العبور بودن مسیر، مجروحان را با بالگرد به عقب می‌فرستادیم. من و حبیب باباخانی شدیم مسئول و مجروحان را بر حسب شدت مجروحیت سوار بالگرد می‌کردیم. آن روز مجروح کم بود. خلبان گفت که بیا با من برویم و برگردیم. مجروح‌ها را سوار کردیم و بالگرد با سلام و صلوات بلند شد. از بلند شدن بالگرد خیلی نگذشته بود که با بی‌سیم به خلبان اطلاع دادند بعثی‌‎ها خط هوایی تردد بالگرد را پیدا کرده‌اند!

علی یعقوبی

وسط راه بودیم که سروکله یکی از میگ‌های عراقی پیدا شد. خلبان بلافاصله حالت اضطراری اعلام کرد و با مهارت شروع کرد به مانور دادن میان شیار‌ها و دره‌هایی که اطرافش را صخره‌های بلند گرفته بودند.

شرایط آنقدر ترسناک شده بود که فکر می‌کردم هر آن ممکن است ملخ بالگرد با دیواره‌ شیار‌ها برخورد کند. بالگرد کلی پیچ و تاب خورد تا بالاخره میگ عراقی نتوانست موشک را روی بالگرد قفل کند و ما از آن معرکه جان به در بردیم. میگ عراقی هم دست از سر ما که برایش مثل یک لقمه چرب بودیم، برداشت.

مجروح‌ها را پیاده کردیم و برگشتیم. تعدادی مجروح هجوم آورده بودند که زودتر سـوار شوند. من زمین هموارتری را به خلبان نشان دادم و گفتم که لطفا آنجا بنشین که زمین صاف‌تر است. بنده خدا باشه‌ای گفت و کمی اوج گرفت. ۲۰ – ۳۰ تا توالت صحرایی که سه طرفش پلیت (ورقه) آهنی بود و جلوی درش پتو آویزان کرده بودند، کنار محوطه بود. نگاهم ناخودآگاه از بالا به پایین افتاد. حدود ۱۰ نفر در توالت‌ها نشسته بودند و از روی حیا نیم‎نگاهی به بالگرد داشتند. کم‌کم ارتفاع را کم کردیم. باد بالگرد آنقدر زیاد بود که این توالت‌های صحرایی به اینطرف و آنطرف پرت می‌شدند. بیچاره بچه‌ها نیم‌خیز نیم‌خیز از توالت‌ها پا به فرار می‌گذاشتند.

علی یعقوبی

زمین که نشستیم، صدای اعتراض بچه‌ها بلند بود. خلبان هم در عین خونسردی مرا نشانشان داد و گفت که برادر یعقوبی دستور دادند. بچه‌ها را که نگاه کردم، از نگاهشان آتش می‌بارید. خودم می‌دانستم دنبال فرصتی هستند تا با یک جشن پتو از خجالتم دربیایند. من هم که دستشان را خوانده بودم، با کشیدن کلاه بادگیر روی سرم و بستن چفیه به صورتم، دو سه روزی فراری بودم تا غضبشان فروکش کند.»

انتهای پیام/ 112



منبع خبر

فرود نابجای بالگردی که بساط جوک‌سازی رزمندگان را مهیا کرد بیشتر بخوانید »

طهرانی مقدم فرهنگ دفاع‌ مقدس را در یگان موشکی پیاده کرد


طهرانی مقدم فرهنگ دفاع‌مقدس را در یگان موشکی پیاده کردبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سالروز شهادت پدر موشکی ایران شهید والامقام «حسن طهرانی مقدم» هر سال با احترام و تکریم بسیار برگزار می‌شد که در پی شیوع بیماری منحوس کرونا، این مراسم نیز مانند بسیاری مراسم‌های دیگر از گزند این ابتلاء بزرگ در امان نماند و منجر به برگزاری محدود و محتاطانه این آئین شد.

در این مراسم که رونمایی از کتاب‌های «موشک جواب موشک» و «هفدهمین روز» که به مناسبت سالروز شهادت شهید حسن طهرانی‌مقدم در موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس برگزار شد، سردار سرتیپ بسیجی بهمن کارگر رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس اظهار داشت: توفیق داشتم در دوران دفاع مقدس به ویژه از زمانی که مسئله موشکی مطرح شد و نیرو‌های طهرانی مقدم برای پرتاب موشک‌ها به کرماشاه آمدند با این شهید ارتباط داشته باشم. اولین کار‌های موشکی سپاه از کرمانشاه شروع شد، من آن زمان در منطقه هفتم بودم که مدتی بعد توسعه یافت و سپس قرارگاه نجف شکل گرفت. اماکنی که این دوستان در آن کار انجام دادند پادگان شهدا و مناطق اطراف آن بود.

وی افزود: شش سالی توفیق بود در نیروی هوایی و یک سالی در دفتر فرماندهی کل سپاه به واسطه کار‌هایی که به شهید طهرانی مقدم محول شده بود با ایشان ارتباط مستقیم داشته باشم که به واسطه همان اقدامات بزرگ به شهادت رسید.

سردار کارگر با اشاره به ویژگی‌های شهید طهرانی مقدم اضافه کرد: شهید طهرانی مقدم آنچه نداشت غرور و تکبر بود و آنچه داشت تواضع بود. گاهی خود ما نسبت به این تواضع معترض بودیم. بسیار اهل رفاقت بود و در هر حالت و وضعیتی که وی را می‌دیدم سعی داشت رفیق افراد باشد. ما او را حسن مقدم صدا می‌زدیم کسی که در شرایط خوشحالی، ناراحتی و عصبانیت رفاقتش را فراموش نمی‌کرد.

رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع‌مقدس تصریح کرد: یکی از جا‌هایی که وقتی به آن وارد می‌شدیم، مشخص نبود فرمانده و افراد دیگر چه مسوولیتی دارند، یگان موشکی بود. همیشه برای ما درس بود. با اینکه محیط نظامی محیطی منظم است و یگان موشکی هم اگر نظم و انضباط درونش نباشد کار جلو نمی‌رود، ولی فضای رفاقتی حاکم بود. تفاوتی بین شهید طهرانی مقدم در زمان درجه گرفتن و قبل از آن نبود. محیطی که فرماندهی می‌کرد محیطی انقلابی، اسلامی و جهادی بود. همه بچه‌های حزب اللهی چه در صورت و چه سیرت در آنجا کار می‌کردند. هر زمان در نیروی هوایی بحث و جلسه بود و افراد درخواست‌هایی داشتند و اصرار می‌کردند از یگان حسن طهرانی مقدم مثال می‌زدیم که چگونه کار می‌کنند.

سردار کارگر بیان کرد: زمانی که از نیروی هوایی رفتم و در دفتر فرماندهی کل سپاه با او ارتباط گرفتم در جریان کار‌های ایشان قرار داشتم. زمانی که سردار سلامی فرمانده هوافضا بود، دیدیم در بحث موشکی چه کار‌های بزرگی انجام شده و فرهنگ دفاع مقدس در یگان موشکی پیاده شده که این از افتخارات بزرگ ایران و الگویی برای دنیا و قدرت بازدارندگی در مقابل قدرت‌های شیطانی است و این را مدیون آقای طهرانی مقدم هستیم. البته طهرانی مقدم‌ها هستند، اگرچه ایشان شهید شد، اما می‌بینیم کار تعطیل نشد بلکه با شتاب بیشتر جلو رفته و مفتخریم دارای نیروی بازدارنده در مقابل دشمنان هستیم و این اطمینان و امینت منطقه را تضمین می‌کند.

وی در پایان گفت: زمانی که مسوول درجات در نیروی هوایی بودم یکی از کسانی که فرمش را پر نمی‌کرد حسن آقای طهرانی مقدم بود و چون رفاقت داشتیم به اصرار او را برای پر کردن فرم‌ها آوردم. وقتی اولین سری درجات را در سپاه دادند یکی از کسانی که از گرفتن آن امتناع کرد همین حسن آقای طهرانی مقدم بود که نمی‌خواست درجه مانع از کارش شود.

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

طهرانی مقدم فرهنگ دفاع‌ مقدس را در یگان موشکی پیاده کرد بیشتر بخوانید »

عشق و محبت رزمندگان دفاع مقدس به دانش‌آموزان دلسوز


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «مجتبی وافی» در زمان دفاع مقدس دانش آموز بود که اولین بار به کمک پدرش نامه‌ای به رزمندگان حاضر در جبهه‌ها می‌فرستد و این نامه نگاری‌ها ادامه پیدا می‌کند.

وافی در این‌باره اظهار داشت: یادم است در روز‌های اول جنگ وقتی رادیو آژیر خطر می‌کشید، می‌ترسیدم، اما کم کم برایم عادی شد. وقتی از اخبار رادیو و تلویزیون و از صحبت بزرگتر‌ها متوجه شدم که کافران بعثی هر روز قسمت بیشتری از سرزمین ما را تصرف می‌کنند دوباره ترس برم داشت که نکند دشمنان خدا پیش‌تر و پیش‌تر بیایند و …، اما پس از مدتی که فداکاری و شجاعت رزمندگانمان را در جبهه دیدم، ترسم تمام شد و هنگامی که کمک و ازخودگذشتگی مردم را پشت جبهه می‌دیدم روز به روز امید به پیروزی در من بیشتر می‌شد.

من کوچکتر از آن بودم که بتوانم در جبهه‌های جنگ شرکت کنم. فقط وقتی از تلویزیون گزارش‌های جبهه پخش می‌شد به دقت تماشا کرده و برای پیروزی رزمندگان دعا می‌کردم. اما گاهی در مدرسه برای کمک به جبهه‌ها چیزی جمع آوری ‎می‌‎کردم و دلم خوش بود که در جنگ سهمی دارم.

یک روز از پدرم خواستم که کمکم کند تا هدیه‌ای تهیه کنم و نامه‌ای در آن بگذارم و برای برادران خود در جبهه، بفرستم. پدرم پیشنهاد مرا پذیرفت، مقداری آجیل خرید و به خانه آورد، همه دور هم نشستیم و آجیل‌ها را داخل پاکت‌های کوچکی ریختیم. سپس من و خواهرم نامه‌هایی را که نوشته بودیم داخل پاکت‌ها گذاشتیم و دو سه روز بعد آن‌ها را به ستاد کمک‌رسانی تحویل دادیم. خوشحال بودم که توانسته‌ام برای جبهه نامه بنویسم، اما هیچوقت فکر نمی‌کردم از زیر باران گلوله، پاسخی برای نامه‌هایم دریافت کنم، ۱۷- ۱۸ روز نگذشته بود که پدرم وقتی به خانه آمد نامه‌ای بدستم داد، با تعجب به آن نگاه کردم دیدم از جبهه «میمک» فرستاده‌اند. نامه را باز کردم و همه دور هم نشستیم و من شروع به خواندن نامه کردم، نامه از یک برادر سرباز بود، خیلی خوشحال شدم که یک نامه از جبهه دارم و این کار تقریبا هر روز تکرار شد. عادت کرده بودم و اگر یک روز نامه برایم نمی‌آمد ناراحت بودم.

به همین ترتیب بیش از ۷۰ نامه از جبهه برای من و خواهرم رسید. خیلی می‌خواستم همان روز‌ها جواب نامه‌ها را بدهم، اما تقریبا فصل امتحانات بود و نامه‌ها زیاد، به کمک و راهنمایی پدرم هر دو سه روز یکبار به یک نامه جواب می‌دادم و بعضی از نامه‌ها را با کتاب کوچکی به نام دعای «امام سجاد (ع) برای رزمندگان و مرزبانان اسلام» می‌فرستادم. خواهرم مریم هم همینطور، اما، چون کلاس دوم بود و نمی‌توانست زیاد بنویسد گاهی من به او در نوشتن کمک می‌کردم. نامه‌ها هنوز هم ادامه داشت و حتی بعضی از برادران عزیز رزمنده دوباره جواب نامه‌های ما را نوشتند. آخر چطور در سنگر‌ها و زیر باران گلوله‌، می‌نشستند و برای ما نامه می‌نوشتند؟ راستی این برادران ما چقدر خوب و مهربانند.

بعضی از نامه‌ها آنقدر خوب بود که با همه خوشحالی که داشتم، گاهی گریه‌ام می‌گرفت. چقدر خوب نوشته بودند و من که نمی‌توانستم جواب آن نامه‌ها را زودتر بدهم چطور می‌توانستم اینهمه خوبی و مهربانی را جبران کنیم؟

دلم می‌خواست تا برادران و خواهران عزیز هم‌سالم، بدانند که در جبهه‌ها چه خبر است. کسانی که با کشتن و کشته شدن سر و کار دارند و در زیر باران گلوله‌ تانک و توپ و خمپاره زندگی می‌کنند، حاضر نیستند نامه‌های ما بچه‌‎ها را بی‌جواب بگذارند. با خود می‌گفتم راستی وظیفه ما در برابر این همه فداکاری و مهر و محبت چیست؟ اگر هیچ وظیفه دیگری نداشته باشیم حتما یک وظیفه داریم و آن دعا کردن است. روز و شب، موقع خوابیدن و هنگام بیدار شدن و مخصوصا بعد از نماز باید برای پیروزی آن‌ها دعا کنیم و در آخر با آن‌ها هم‌صدا شویم و بگوییم: «خدایا، خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار».

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

عشق و محبت رزمندگان دفاع مقدس به دانش‌آموزان دلسوز بیشتر بخوانید »