خاطرات رزمندگان

ان‌شاءالله در بهشت یک کلت به شما می‌دهند!

ان‌شاءالله در بهشت یک کلت به شما می‌دهند!


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از تبریز، سردار شهید «حسن شفیع‌زاده» از بنیانگذاران و فرمانده توپخانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است که رفتار متواضعانه توأم با شوخ‌طبعی این شهید والامقام، در خاطرات بسیاری از همرزمان وی بار‌ها مورد اشاره قرار گرفته است.

یکی از این موارد، خاطره جالب سردار «محمدجعفر اسدی» از برخورد خود با شهید «شفیع‌زاده» است که در کتاب «آشنای آسمان» ذکر شده است.

«یک کلت غنیمتی به دستم رسیده بود و من خیلی خوشحال بودم. آن‌روز در حال رانندگی با تویوتا بودم و از جاده‌ای می‌گذشتم که یک دفعه چشمم به برادر «شفیع‌زاده» افتاد که کنار جاده ایستاده بود. نگه داشته و او را سوار کردم. وقتی چشمش به اسلحه‌ای که بغل دستم بود، افتاد گفت: «می‌دانی، راستش من اصلا اسلحه‌ای ندارم». گفتم: «بردارید مال شما». گفت: «این طوری که نمی‌شود، باید به جای آن به تو توپی چیزی بدهم». گفتم: «ولی من توپ موپی لازم ندارم، این یک کلت عراقی است، مبارک شما باشد». کلت را برداشت و زیر فانسقه‌اش جا داد و با تبسم همیشگی و برخورد صمیمی‌اش گفت: «خدا به شما جزای خیر دهد، ان‌شاءالله در بهشت یک کلت به شما می‌دهند!» هر دو لبخند زدیم.

بعد از مدت‌ها، وقتی سر مزارش رفتم، چشمم به تکه‌ای از کلت افتاد که آن را در تابلوی مزارش گذاشته بودند. یک تکه از کلتی که «شفیع‌زاده» آن روز با خوشحالی از من گرفته بود و من با شور و شوق فراوان آن را به عنوان هدیه به او دادم».

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

ان‌شاءالله در بهشت یک کلت به شما می‌دهند! بیشتر بخوانید »

همیشه کتری‌های چای لشکر عاشورا روی آتش می‌جوشد!

همیشه کتری‌های چای لشکر عاشورا روی آتش می‌جوشد!


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از تبریز، در سال‌های دفاع مقدس، یکی از معدود تفریحات و استراحت‌های رزمندگان در مناطق جنگی، صرف چای در کنار همدیگر بود.

«اسفندیار مبتکر سرابی» از رزمندگان دفاع مقدس، خاطره‌ای جالب درباره شوخی شهید «محمدابراهیم همت» فرمانده لشکر ۲۷ حضرت محمدرسول الله (ص) با شهید «مهدی باکری» فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا بر سر علاقه زیاد رزمندگان لشکر عاشورا به نوشیدن چای نقل کرده است:

«چای مرحم خستگی جسمی رزمندگان اسلام بود. در میان لشکرها، رزمندگان لشکر عاشورا انس و الفت بیشتری با چای داشتند. روزی در محضر «آقا مهدی باکری» و «حاج ابراهیم همت» صحبت از کنترل مناطق عملیاتی بود.

«حاج همت» به «آقا مهدی» گفت: نگهبانان لشکر شما برای نیرو‌های سایر لشکر‌ها سخت می‌گیرند و اجازه نمی‌دهند راحت عبور و مرور کنند، مگر ترکی بلد باشند. «آقا مهدی» در پاسخ گفت: شما یقین دارید که آن‌ها نگهبانان لشکر ما هستند؟ «حاج همت» گفت: من نه تنها نگهبانان لشکر شما را می‌شناسم، حتی، حد خط لشکر عاشورا را هم می‌شناسم.

«آقا مهدی» با تعجب پرسید چطور؟ چگونه می‌شناسید؟ «حاج همت» گفت: شناختن حد و حدود لشکر شما کاری ندارد، اصلا مشکلی نیست، هر خطی که از آن دود بلند شده باشد، آن خط لشکر عاشوراست، چون همیشه کتری‌های چای لشکر شما روی آتش می‌جوشد! همگی خندیدیم».

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

همیشه کتری‌های چای لشکر عاشورا روی آتش می‌جوشد! بیشتر بخوانید »

تکرار عاشورا در جزیره مجنون

تکرار عاشورا در جزیره مجنون/ رزمندگان برای تحقق دستور امام (ره) مظلومانه ایستادند


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از تبریز، «محمدحسین احمدی مؤید» از رزمندگان لشکر ۳۱ عاشوراست که نخستین‌بار سال ۱۳۶۱ هنگامی که ۱۷ ساله بود، عازم جبهه‌های نبرد حق علیه باطل شد و در عملیات‌های متعددی از جمله عملیات «خیبر» شرکت کرد.

وی هرچند در عملیات «خیبر»، دچار جراحت شد و او در میانه نبرد، به عقب بازگرداندند؛ اما خاطرات شنیدنی‌ای از آن‌روز‌ها دارد، بنابراین خبرنگار دفاع‌پرس در تبریز برای شنیدن خاطرات این پیشکسوت دوران دفاع مقدس، به گفت‌وگو با وی پرداخته است که ماحصل آن را در ادامه می‌خوانید.

دفاع‌پرس: چگونه برای عملیات «خیبر» آماده شدید؟ حال و هوای رزمندگان چگونه بود؟

مدتی قبل از عملیات، به جنوب و تنگه «سعیدیه» آمدیم. در آن‌جا آموزش‌های لازم به رزمنده‌ها داده شد. ما اطلاع داشتیم که قرار است عملیات انجام شود؛ اما از زمان و مکان آن بی‌اطلاع بودیم؛ چراکه تجربه‌های قبلی باعث شده بود اصول حفاظت اطلاعات کاملا رعایت شده و دشمن غافلگیر شود. عصر روز قبل از عملیات هم حال و هوای عجیبی داشت. کاملا معنویت به فضای نیرو‌ها غالب بود.

دفاع‌پرس: چگونه وارد عملیات و جزیره «مجنون» شدید؟

اولین اکیپ‌ها با «بلم» راهی منطقه شدند؛ چون باید کاملا در سکوت حرکت می‌کردند. نیرو‌های ما قرار بود جزیره را دور بزنند و در قسمت جنوبی آن مستقر شوند. البته من و دوستانم وقتی حرکت کردیم که عملیات آغاز شده بود و برای همین از قایق موتوری استفاده کردیم. وظیفه گردان ما پاکسازی قرارگاه‌های دشمن و تثبیت حضور در جزیره بود.

با توجه به اینکه مین‌گذاری یا موانع چندانی وجود نداشت، گردان تخریب در جلو استفاده شده بود و نیروهایشان در خط پاتک دشمن ایستادگی می‌کردند؛ برای همین رزمندگان گردان سیدالشهداء (ع) را به‌عنوان جایگزین آن‌ها تعیین کرده بودند.

دفاع‌پرس: عبور از نیزار‌ها به چه صورتی انجام شد؟

نیزار‌ها محل کمین دشمن در آبراه‌ها بودند؛ البته ما در آغاز عملیات، خبری از بچه‌های پیشرو نداشتیم و نمی‌دانستیم با چه خطری روبه‌رو هستند. وقتی ما عبور می‌کردیم، آبراه‌ها پاکسازی شده بودند و ما با کم‌ترین خطر رد شدیم؛ اما به‌هرحال عبور از نیزار‌ها خوف خاص خود را داشت؛ چراکه مانعی برای کمین گرفتن در مقابل تیراندازی – حتی تیراندازی‌های ایذایی دشمن- وجود نداشت.

وقتی ما به جزیره رسیدیم و پیاده شدیم، صبح بود. آن‌جا یک نفر را دیدیم که سررسید یا دفترچه‌ای در دست داشت. وقتی نزدیک شدیم دیدیم شهید «مهدی باکری» است؛ یعنی قبل از ما در آن‌جا منتظرمان مانده بود. فرماندهان ما هیچ‌وقت نمی‌گفتند بروید، همیشه می‌گفتند بیایید؛ یعنی خودشان جلوتر از رزمندگان حرکت می‌کردند.

تکرار عاشورا در جزیره مجنون

دفاع‌پرس: از وضعیت جزیره بگویید؛ وضعیت رزمندگان در مقابل نیروهای بعثی چکونه بود؟

ارتفاع خاکریز‌ها خیلی کم بود و آن‌طور که من شنیده بودم، همین هم با بولدوزر‌های خود عراقی‌ها زده شده بود. ارتفاع چنان کم بود که مجبور بودیم پشت خاکریز‌ها غلت بزنیم و کوچک‌ترین بلند شدن، مساوی با مرگ بود. بزرگ‌ترین سلاح ما ۲ قبضه مینی‌کاتیوشا بود و همان هم از عراقی‌ها به غنیمت گرفته بودیم. هنوز تجهیزات لازم وارد جزیره نشده بود. در مقابل، دشمن از تجهیزات زرهی قدرتمند برخوردار بود. یعنی دیواره‌ای از آهن به سمت ما می‌آمدند. رزمندگان در عملیات «خیبر» واقعاً مظلومانه شهید شدند و مظلومانه ایستادند تا دستور امام خمینی (ره) مبنی بر این‌که جزایر مجنون باید حفظ شوند، محقق شود؛ وگرنه امکانات برابر نبود.

عصر همان‌روز که خط را از گردان تخریب تحویل گرفته بودیم، صحنه‌ای پیش آمد که انگار روز عاشورا بود؛ ۲ رزمنده گردان تخریب مجروح شده بودند، یکی پاهایش قطع شده و دیگری به سینه‌اش تیر خورده بود. این افراد دست خود را گردن همدیگر انداخته بودند و در همان وضعیت دعای فرج می‌خواندند. کل خط مبهوت و مجذوب این صحنه شده بود. نزدیک غروب هم بود و شفق خورشید روی صورت این ۲ نفر افتاده بود. واقعاً صحنه استثنایی بود و در همان حال هردو شهید شدند.

قبل از عملیات شهید «حمید باکری» در چادر بزرگ، کالک عملیات را توضیح می‌داد و چون نقشه بزرگ بود، با دسته بیل نقاط را نشان می‌داد. حتی گاهی به دسته بیل تکیه می‌کرد و نسبتا هم خیره می‌شد؛ چون خیلی خسته بود. این تنها توضیحی بود که به ما داده شد.

جزیره موضع دشمن بود و طبیعتاً آشنایی زیادی نداشتیم. روزی که وارد جزیره شدیم، تا عصر هیچ تانکی را نزده بودیم؛ چون فاصله تانک‌ها زیاد بود و آر.پی.جی به آن‌ها نمی‌رسید. هوا که داشت تاریک می‌شد، تانک‌ها سعی کردند خاکریز را از سمت چپ دور بزنند و ما را قتل عام کنند. آر.پی.جی زن‌ها جلوتر رفتند و پنج تانک را زدند. این باعث شد که دشمن عقب‌نشینی را شروع کند. بعد به سنگر فرماندهی رفتیم و شهید «قاسم هریسی» آن قرارگاهی که قرار بود بگیریم را برای‌مان توضیح داد.

ساعت ۱:۳۰ بامداد بود که وارد قرارگاه شدیم و آن‌جا را پاکسازی کردیم، بعد در سمت راست‌مان، در آن طرف جاده اصلی با عراقی‌ها درگیر شدیم. آن‌ها فاصله کمی در حد ۵۰ تا ۶۰ متر با ما داشتند و اول فکر می‌کردیم آن‌ها جزو نیرو‌های خودمان هستند، چون ترکی صحبت می‌کردند. بعد دیدیم به ترکی به ما فحش می‌دهند و متوجه شدیم ترکمن‌های کرکوک عراق هستند. چند تانک از عصر دیروز سالم باقی مانده بودند که به‌صورت سرگردان، تیراندازی کور می‌کردند. ناگهان دیدیم که پشت سر ما هستند. در اثر تیراندازی یکی از همان تانک‌ها، موج انفجار مرا گرفت و دیگر چیزی از عملیات «خیبر» به یاد ندارم.

دفاع‌پرس: پس از جراحت‌تان کجا بستری شدید؟

من متوجه هیچ چیز نبودم. چند روز که گذشت متوجه شدم در بیمارستان آیت‌الله طالقانی تهران هستم و بعد هم به بیمارستان اعصاب و روان تبریز منتقل شدم و بعد از بهبودی دوباره به جبهه برگشتم.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

تکرار عاشورا در جزیره مجنون/ رزمندگان برای تحقق دستور امام (ره) مظلومانه ایستادند بیشتر بخوانید »

شهید «توانا» زیر خمپاره هم نماز خود را ادامه داد

شهید «توانا» زیر خمپاره هم نماز خود را ادامه داد


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از تبریز، یکی از اقشاری که در طول جنگ تحمیلی به نسبت جمعیت خود، تعداد زیادی شهید تقدیم انقلاب اسلامی کردند، طلاب و روحانیون هستند. در این دوران از شهر تبریز نیز روحانیون بسیاری عازم جبهه‌های نبرد حق علیه باطل شدند که یکی از سرشناس‌ترین آنان شهید «حسین حسین‌پور توانا» است.

وی در سال 1335 در تبریز متولد شد و تحصیلات خود را تا سال اول دبیرستان در این شهر ادامه داد. سپس راه تحصیلات حوزوی و علوم اسلامی در پیش گرفت و در سلک روحانیت درآمد. او در جریان انقلاب اسلامی چند بار از جمله در قیام 29 بهمن مردم تبریز و سپس در اعتراضات شهر قم، توسط رژیم وقت زندانی شد. با پیروزی انقلاب اسلامی در دادگاه‌‌های انقلاب اسلامی و هیئت‌های پاکسازی شهرداری و آموزش و پرورش حضوری فعال داشت و سپس به عنوان اولین فرمانده بسیج مستضعفین تبریز، سازماندهی این نهاد نوپا را برعهده گرفت. شهید «حسین‌پور توانا» به دنبال آغاز جنگ تحمیلی راهی جبهه شد و در تاریخ 31 اردیبهشت 1360 در سوسنگرد به مقام والای شهادت نائل آمد.

«صمد شافع خطیبی» از همرزمان این شهید گرانقدر، درباره شخصیت و کردار وی چنین روایت کرده است:

شهید «توانا» موقع نماز که می‌شد رنگش برافروخته می‌شد. موقع نماز، اشک چشمانش جاری بود. با صدای حزینی اذان می‌گفت. توفیقی شد که در سوسنگرد پشت سر او نماز جماعت بخوانیم. وقتی تكبير الحرام می‌گفت بدنش به شدت می‌لرزید، خصوصا در سجده‌های آخر که دیگر از خود بیخود می‌شد. روزی در حین نماز دشمن سوسنگرد را مورد هدف گلوله خمپاره قرار داد و نصف سقف آمد پایین.

تعدادی از بچه‌ها زیر آوار خاک و خاشاک ماندند و بقیه بلند شدند تا از محل خارج شوند. بعد از مدتی که برگشتیم نمازخانه، دیدیم حسین نمازش را قطع نکرده و اصلا متوجه نشده که چه اتفاقی افتاده. نمازش که تمام شد گفت: چی شده؟ طوری غرق نماز بود که متوجه نشده بود گلوله خمپاره منفجر شده و تعدادی از رزمندگان شهید و زخمی شده‌اند.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

شهید «توانا» زیر خمپاره هم نماز خود را ادامه داد بیشتر بخوانید »

نمازی که در اسارت با وضوی خون خوانده شد

نمازی که در اسارت با وضوی خون خوانده شد


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از تبریز، شهید «نادر برپور» چهره نام‌آشنایی میان رزمندگان تبریزی در دوران دفاع مقدس، به شمار می‌رود. او که سال ۱۳۵۸ به عضویت سپاه درآمده بود، به دلیل شایستگی و آمادگی جسمی بالا به فرماندهی گروه ضربت سپاه تبریز منصوب شد.

«نادر برپور» هنگامی که جنگ تحمیلی آغاز شد، تنها یک هفته بعد یعنی در ۶ مهر سال ۱۳۵۹ به‌عنوان فرمانده اولین گروه اعزامی پاسداران تبریزی به جبهه‌های جنوب، راهی مناطق عملیاتی شد و ۲ آبان سال ۱۳۵۹ به‌همراه ۲ تن از همرزمانش «سید جلال میرنورانی» و «احمد گلچین» که بعداً به شهادت رسید، به اسارت نیرو‌های عراقی درآمد و پس از آن هیچ اثری از وی به دست نیامد.

«میرجلال نورانی» لحظه اسارتش همراه با شهید «نادر برپور» را این‌گونه روایت کرده است:

من، «نادر برپور» و «احمد گلچین» با یک خودروی «آهو» برای شناسایی منطقه از «سوسنگرد» راه افتادیم سمت «بستان». باران توپ و خمپاره بود که بر سرمان می‌بارید؛ اما احمد با سرعتی که داشت، به همه‌شان جا خالی می‌داد. کمی که رفتیم، کنار جاده نگه داشت و پیاده شدیم تا ادامه‌ راه را پیاده برویم.

هنوز چند قدمی نرفته بودیم که به طرف‌مان تیراندازی شد و محاصره شدیم؛ آن‌قدر سریع اتفاق افتاد که نتوانستیم دست به اسلحه ببریم؛ اما از نوع تیراندازی‌شان معلوم بود که می‌خواهند ما را زنده بگیرند. بالاخره دستگیرمان کردند.

نادر و احمد به‌خاطر اینکه لباس فرم سپاه داشتند، بیشتر مورد توجه بودند. آن‌ها به قدری ما را زیر مشت و لگد گرفتند که خون از سر و صورت‌مان جاری شد و حتی نمی‌توانستیم چشمانمان را باز کنیم. آن‌قدر ما را زدند که بالاخره خسته شدند، دست و پایمان را بستند و انداختند پشت ماشین. بعد از چند ساعت، ما را از ماشین پرت کردند پایین. از صحبت بعثی‌ها متوجه شدیم که در شهر «العماره» هستیم. با نهایت بی‌حالی پرسیدم: «آقا نادر! حالا با این وضع چطور نماز بخوانیم؟»، تبسمی کرد و گفت: «آقا سید! ما وضوی خون گرفته‌ایم و نماز را همین‌جا می‌خوانیم».

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

نمازی که در اسارت با وضوی خون خوانده شد بیشتر بخوانید »