خاطرات شهدا

خواهرم همیشه در حسرت یک نگاه، پدرانه می‌سوزد

خواهرم همیشه در حسرت یک نگاه، پدرانه می‌سوزد


به گزارش مجاهدت از خبرنگار ‌دفاع‌پرس از کرمانشاه، امروز (هشتم شهریورماه) روزی که به نام «مبارزه با تروریسم» نام‌گذاری شده هست، مصادف هست با عملیات کم‌سابقه ۴۳ سال پیش تروریستی نسبت به مقامات ارشد کشورمان در سال ۱۳۶۰ که به شهادت دو یار دیرین انقلاب و دو اسوه علم و تقوا، شهید محمد‌علی رجایی، رئیس‌جمهور و محمد‌جواد باهنر، نخست‌وزیر کشورمان و تنی چند از همراهان آنها انجامید. غم این روز بهانه‌ای دستم داد که به سراغ خانواده یکی از ۱۶۹ شهید کارمند استانم بروم .
 
«جعفر زارعی» فرزند شهید «اکبر زارعی» از خاطرات و نحوه شهادت پدر شهیدش با بغض و گریه می‌گوید انگار که همین دیروز بود؛ ۱۴ خردادماه ۱۳۶۲. پدرم ۲۷ سال سن داشت و عضو سپاه پاسداران بود، اما در بنیاد مهاجرین جنگ تحمیلی کرمانشاه مشغول خدمت بود. جنگ‌زده بودیم و از قصرشیرین به کرمانشاه آمده بودیم، در شهرک شهید رجایی بلوک ۶۷ طبقه دوم همراه خانواده عمویم در یک واحد مشترک زندگی می‌کردیم. به یاد دارم شب ۱۳ خردادماه سال ۱۳۶۲ بود، یک روز قبل از شهادت پدرم؛ من ۶ساله بودم در تکاپوی رفتن به مدرسه، عشق مهرماه آغاز سال تحصیلی را به سر داشتم. چیز زیادی از جنگ، آوارگی و شهادت نمی‌فهمیدم و آنچه را که به یاد دارم بیشتر نقلی هست که از بزرگان و فامیل شنیده‌ام. حال و رفتار پدرم آن شب خیلی تغییر کرده بود، همچون روز‌های گذشته نبود حال و هوای معنوی خاصی داشت، انگار آماده شهادت بود.
آخرین نجوای پدرانه: من می‌روم بعد از من مرد این خانه تو هستی
آن شب پدرم به عموم، گفت: «کاکه مِن سُوْ شهید بووم» (برادر من فردا شهید می‌شوم). می‌گفت: فردا ساعت ۹ شهید می‌شوم، اگر نشوم دیگر تا آخر جنگ شهید نخواهم شد. پدرم آن شب از همه اقوام که دوروبرمان خداحافظی کرد، انگار می‌دانست که فردا آسمانی خواهد شد. این را خوب به یاد دارم، صبح روز بعد که پدرم آماده رفتن شد؛ مرا در آغوش کشید و با صدایی آرام در گوشم نجوا کرد؛ «من می‌روم بعد از من مرد این خانه تو هستی». صبح زود پدرم رفت… رفت که رفت… ۴۱ سال هست که منتظرم پدرم برگردد، از جبهه و جنگ…
تا آخرین فشنگ جنگید
صبح همان روز قبل از ساعت ۹ به پدرم و چهار نفر از همکاران سپاهی‌اش اطلاع می‌دهند که گروهی از منافقین وارد کرمانشاه شده‌اند و می‌خواهند از طریق تنگه ملاورد وارد شهر کرمانشاه شوند. پدرم و همکارنش با ماشین لندرور سپاه از شهرک آناهیتا به تنگه ملاورد برای بازرسی منطقه می‌روند که در دام منافقین می‌افتند. طبق گفته‌های محلی‌ها، پدرم و دوستانش تا آخرین فشنگی که داشتند در مقابل منافقین ایستادند که در نهایت توسط منافقین ترور و به شهادت رسیدند.
دری که زده شد و خبر شهادت پدری رسید
۱۴ خردادماه سال ۱۳۶۲ هست، در خانه به صدا درآمد، مثل همیشه دوان‌دوان رفتم در را باز کرد.۲ مرد با چفیه بر دور گردن پشت در بودند، از من خواستند که بزرگ‌تر خانه را صدا کنم. آمدم به عمویم گفتم، ولی با نگاهم عمویم را تا رسیدن درب‌خانه تعقیب کردم، یک‌دفعه «کاکه» نشست و بر پیشانی‌اش زد. با وجودی که ناراحتی، گریه و غصه همه را می‌دیدم، فامیل‌ها من و دو خواهرم را با گریه به آغوشمان می‌کشیدند، اما آن‌قدر کوچک بودیم که درکی از شهادت نداشتیم؛ من ۶ساله؛ خواهرانم یکی چهار‌ساله و دیگری دوروزه بود؛ مگر شهادت بده، بابا مگر همیشه تو جنگ و جبهه نیست؟ اگه بده چرا میره… علت گریه، سیه‌پوشی در، دیوار و دیگران را نمی‌فهمیدیم.
شهیدی که حواسش به بیت‌المال بود
خلاصه؛ مراسم تشیع پیکر پدرم و سایر شهدا برگزار شد؛ از روز‌هایی بود که مردم سرپل‌ذهاب غوغا کردند؛ بابا و رفقای شهیدش در معراج شهدای باغ فردوس آرام گرفتند. «شهید اکبر زارعی» در شهرستان سرپل‌ذهاب در کنار مرقد امامزاده احمدبن اسحاق (ره) به خاک سپرده شد. به یاد ندارم کسی از پدرم بد گفته باشد؛ به نقل از دوستان و همکارانش: در آن روز‌ها که برای رزمندگان و جنگ‌زده‌ها وسایلی همچون تلویزیون، پتو و… می‌آوردند یکی از دوستانش به او می‌گوید یکی از این تلویزیون‌ها را برای فرزندانت ببر امکانات زیاد هست، تو اینجا رئیسی! پدرم در جواب می‌گوید: من حتی دانه‌ای از نخود کشمشی که از اداره برای مصرف شخصی خودم تحویل گرفتم، به فرزندانم نمی‌دهم، اینها همه بیت‌المال هست. عمویم نقل کرد: حتی زمانی که مادرمان مریض بود برای بردن او به بیمارستان از ماشینی که در اختیار داشت استفاده نمی‌کرد از عمویم معذرت‌خواهی می‌کرد می‌گفت: «کاکه‌ای ماشینَ بیت‌المال»، این ماشین بیت‌المال برای استفاده در امور اداری در اختیار من قرار داده شده، درست نیست که در امور شخصی از آن استفاده کنم.
به دریا رفته می‌داند مصیبت‌های طوفان را
پشر شهید اکبر زارعی در ادامه از سختی زندگی بدون پدر می‌گوید:جعفر زارعی در اینجا بغضش می‌شکند اشک از گونه‌هایش جاری می‌شود، ادامه می‌دهد: نبود پدر در زندگی کمبود و حسرتی هست که جبران‌ناپذیر هست؛ روز‌هایی که بدون پدر سپری شد روزگاری سخت بود و ما فرزندان شهدا برای ادامه راه پدر و دیگر شهدا همیشه سعی می‌کنیم باعث افتخار شهر و کشور شویم. من دارای مدرک دکتری و خواهرانم مدرک کارشناسی ارشد دارند.
دلم می‌خواست بابا از قاب عکسش بیرون بیاید
خواهرانم خاطره‌ای از پدرم به یاد ندارند. یادمه دو سال بعد از شهادت پدرم، خواهرم رفت مدرسه، کلاس اول بود آن زمان هنوز مدارس شاهدی نبود در مدارس عادی کنار دیگر دانش‌آموزان درس می‌خواند، کارنامه را گرفته بود اصرار داشت که باید بابا امضایش کند، بابا کی از جبهه برمی‌گرده خانم معلم گفته فقط بابا‌ها کارنامه‌ها رو امضا کنن، اگر امضاش نکنه من فردا مدرسه نمی‌روم، خواهرم بی‌تابی می‌کرد… روز بعد؛ من و مادرم به همراه خواهرم رفتیم مدرسه؛ مادرم به معلمش به‌آرامی، گفت: این دختر؛ فرزند شهید هست و هنوز فکر می‌کند پدرش در جبهه هست. معلمش چقدر از گفته خودش ناراحت شد، بماند. تنها دو روز از تولد خواهر دوم می‌گذشت که پدرمان آسمانی شد؛ تصویری از پدر به ذهن ندارد. خواهرم تنها تصویری که از شهید اکبر زارعی دارد همان قاب عکس‌هایی روی دیوار هست؛ بر حسب دیدن همین عکس‌ها دنیای دخترانه خود را با غم نبود پدر و مهربانی‌های و حمایت‌هایش ساخت و گاهی پدر را با همان تصویر قاب عکس‌ها در خواب می‌بیند. یک عمر با قاب عکس پدر زندگی‌کردن سخت هست. خواهرم با وجودی که الان ۴۱ سال سن دارد صاحب دو فرزند هست، ولی همیشه در حسرت یک نگاه، آغوش، محبت، مهربانی و یک حمایت پدرانه می‌سوزد، بار‌ها گفته حاضرم تمام دنیایم را بدهم فقط بابایم از قاب عکسش بیرون بیاید تا لحظه‌ای او را در آغوش بگیرم بر شانه‌هایش تکیه کنم…
با اجازه بابای شهیدم… بله!
روز عقد خواهرانم تلخ‌ترین روز‌ها بود؛ همان روزی که عروس با تلخی و سردی با بغضی سنگین از نبود پدر در جواب عاقد «بله» گفت. دختری که در جمع آن روز پدرش را نمی‌بیند تا اجازه بگیرد…
غروب جمعه سخت‌ترین لحظه برایم هست، غروب جمعه که به مزار می‌روم توان دل کندن از بابا ندارم دوست ندارم از پدر جدا شوم، اما توان ماندن هم ندارم سخت هست…
هرچه داریم از برکت خون شهداست
 زارعی گفت: شهدا با مظلومیت، رعایت عدالت، مهربانی و دلسوزی به انجام واجبات به این منزلت رسیده و مقام شهادت را بدست آورده‌اند.‌ای کاش همه مردم به این باور برسند که برای ایجاد این امنیت و آرامش در کشور خون‌های بسیاری ریخته شده خانواده‌های بسیاری داغ‌دار شدند امنیتی که امروز در کشور شاهد آن هستیم به راحتی بدست نیامده و ما مدیون خون پاک شهدا هستیم.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

خواهرم همیشه در حسرت یک نگاه، پدرانه می‌سوزد

خواهرم همیشه در حسرت یک نگاه، پدرانه می‌سوزد بیشتر بخوانید »

تبیین خاطرات و معارف هشت سال دفاع مقدس را مصداق بارز «جهاد تبیین» است

مدیرکل حفظ آثار دفاع مقدس خراسان جنوبی: تبیین خاطرات و معارف هشت سال دفاع مقدس مصداق بارز «جهاد تبیین» است


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از بیرجند، سرهنگ پاسدار «غلامرضا فلاحی» مدیرکل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس خراسان جنوبی امروز (چهارشنبه) در جلسه شورای هماهنگی حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس شهرستان فردوس، با اشاره به یکی از سخنرانی‌های امام (ره) در اوایل انقلاب، اظهار داشت: ایشان در روزهای اول انقلاب خطاب به مسئولان فرمودند؛ «ایثار و فداکاری این مردم بود که شماها را از اسارت طاغوت نجات داد و شما در مقابل این مردم مدیون هستید».

وی ایستادگی مقتدرانه ایران در مقابل دشمنان را دستاورد بسیار بزرگ دفاع مقدس دانست و بیان داشت: همه ما در مقابل شهدا وظایف سنگینی بر عهده داریم و باید نسل‌های کنونی و آینده انقلاب را متوجه سازیم تا آن‌ها بدانند که این مملکت چه روز‌های سختی را پشت سر گذاشته تا به اینجا رسیده است.

مدیرکل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس خراسان جنوبی اضافه کرد: یکی از روش‌هایی که می‌توان یاد و خاطره هشت سال جنگ تحمیلی را در میان جامعه جوان کشور زنده نگه داشت بازخوانی خاطرات دوران دفاع مقدس و رشادت‌های رزمندگان است لذا رزمندگان و فرماندهان دوران باید خاطرات خود را به نوجوانان و جوانان بازگو کنند تا نسل جوان بیشتر با فرهنگ دفاع مقدس آشنا شوند.

سرهنگ فلاحی با اشاره به ضرورت تبیین زحمات و تلاش‌های نظام مقدس جمهوری اسلامی، اضافه کرد: خاطره‌گویی رزمندگان، نهضت وصیت‌خوانی شهدا، ارتباط قوی نسل جوان با نسل دفاع مقدس و راهیان نور به یادمان‌های شهدا از جمله راه‌های نشر و ترویج فرهنگ ایثار و شهادت است.

وی به نقش و اهمیت قشرجوانان در دوران دفاع مقدس اشاره و مطرح کرد: در دفاع مقدس جوانانی که در جبهه‌های حق علیه باطل حضور داشتند نقش ویژه‌ای در راستای دفاع از میهن اسلامی ایران داشتند این در حالی است که شاهد هستیم فرمانده‌های مختلفی نیز در جنگ تحمیلی با بهره‌گیری از نیروی جوانی نیروهای انقلاب توانستند به موفقیت‌های ویژه دست یابند.

مدیرکل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس خراسان جنوبی شهدای گمنام را الگوهای کامل برای ما و نسل جوان و نسل‌های آینده دانست و بیان داشت: سینه‌های پیشکسوتان دفاع مقدس پر از خاطرات این دوران است و با بهره‌گیری از آن‌ها باید فرهنگ دفاع مقدس به خوبی به نسل آینده منتقل شود.

سرهنگ فلاحی با تأکید بر اینکه وحدت و ولایت‌مداری محض رزمندگان سبب شد در دوران دفاع مقدس هیچ گاه فرمان ولایت روی زمین نماند، گفت: غیرت دینی، ایمان و شجاعت سرمایه‌های معنوی دوران دفاع مقدس بود و جوانان با اعتقاد به خداوند، پیروزی‌های بسیاری را کسب کردند.

وی تبیین خاطرات و معارف هشت سال دفاع مقدس را مصداق بارز «جهاد تبیین» دانست و خاطرنشان کرد: هدف دشمنان ین است معارف و فرهنگ حیات‌بخش دفاع مقدس به گوش جوانان ما نرسد لذا باید ایثارگری‌ها و رشادت‌های رزمندگان برای نسل جوان بازگو شود تا نسل جوان درک و شناخت درست و واقعی از دوران دفاع مقدس داشته باشد.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

مدیرکل حفظ آثار دفاع مقدس خراسان جنوبی: تبیین خاطرات و معارف هشت سال دفاع مقدس مصداق بارز «جهاد تبیین» است

مدیرکل حفظ آثار دفاع مقدس خراسان جنوبی: تبیین خاطرات و معارف هشت سال دفاع مقدس مصداق بارز «جهاد تبیین» است بیشتر بخوانید »

ابتکار شهید «رهبری» برای سفره هفت‌سین رزمنده‌ها

ابتکار شهید «رهبری» برای سفره هفت‌سین رزمنده‌ها


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از تبریز، آغاز سال نو و عید نوروز از جمله مهم‌ترین مناسبت‌هاست که همه افراد تلاش می‌کنند به دور از هر مشغله‌ای، آن لحظات را کنار خانواده خود سپری کنند. در این میان، رزمندگان کشورمان در سال‌های دفاع مقدس که برای دفاع از میهن اسلامی در جبهه‌های نبرد حضور داشتند، خاطرات ویژه و درعین حال دلچسبی از سپری کردن این دقایق در سنگرهای مبارزه دارند که خواندن آن‌ها خالی از لطف نیست.

زنده‌یاد «بیوک آسایش جاوید» رزمنده و مداح نامدار تبریزی در کتاب «پابه‌پای یاران» اثر «رضا قلی‌زاده علیار» خاطره جالبی از برگزاری مراسم تحویل سال در جبهه‌ها بیان کرده که آن را در ادامه می‌خوانید:

عید نزدیک بود و ما هم عید نوروز سال ۱۳۶۲ را در جبهه ماندیم و موقع تحویل سال همه جمع شدیم توی حسینیه‌ گردان. روزهای عید چند روحانی از تبریز مهمان گردان کربلا بودند؛ حاج میرزا نجف آقازاده، حاج آقا کرمی و…

شهید علی‌اکبر رهبری گفت: «حاج آقا موقع تحویل سال هفت سین درست می‌کنیم چطوره؟»

گفتم: «ول کن این رسم و رسوم باستانی را، این‌جا جبهه است»

گفت: «چه عیبی دارد؟ از وسایل نظامی هفت سین می‌چینیم!»

چیزی نگفتم. بعد رو به «جمشید نظمی» گفت: یک جایی را این دور و بر می‌شناسم که لاله‌زار است، درّه است اما تا چشم کار می‌کند لاله روئیده، بروید آن‌جا برای موقع تحویل گل بچینید.»

آدرس را گفت و سه نفره راه افتادیم؛ جمشید، اصغر دیزجی و من. آدرسی که رهبری داده بود از محل استقرار گردان ما فاصله‌اش زیاد بود. به هر مصیبتی بود پیدا کردیم. جای زیبایی بود و کاملا حال و هوای عید نوروز داشت. در گوشه‌ای از دره لاله‌ها، یک خودروی سوخته عراقی مانده بود.

شروع کردیم به چیدن لاله‌ها. گل‌ها را با احتیاط از ساقه می‌چیدیم که بتوان داخل لیوانی گلدانی چیزی گذاشت. بهار را با تمام وجود حس می‌کردیم و نمی‌خواستیم از آن فضای عطرآگین جدا شویم.

به گردان اعلام کردیم بیایید حسینیه که مراسم تحویل سال داریم. بزرگ‌ترها و روحانی‌ها در صف اول نشستند و حسینیه پر شد از نیرو. بیش‌تر نیروهای گردان بسیجی بودند و جوان، بعضا هم نوجوان. به برکت همین نیروهای پاک و مخلص امیدمان به استجابت دعا بیش‌تر احساس می‌شد.

حسینیه را به وسیله لاله‌ها به شکل زیبایی تزیین دادیم و قبل از دعا از سفره هفت سین پرده‌‎برداری شد؛ سرنیزه، سیم‌بر، سیم‌چین، سنبه، سیم خاردار و… دیگر وسایل نظامی مثل کلاه آهنی، نارنجک، مین و… سعی کرده بودند فضایی درست کنند با حال و هوای جبهه. اتفاقا همه با دیدن این طرح ابتکاری خوشحال شدند، عید بود دیگر.

تا جایی که یادم می‌آید موقع تحویل سال، بعد از نماز ظهر و عصر بود. نماز جماعت خواندیم و بعد هم دعای تحویل سال؛ یا مقلب القلوب و الابصار، يا مدبر الليل و النهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال…

همه با جان و دل دعا می‌خواندند و از خداوند متعال می‌خواستیم گناهانمان را عفو کند سلامتی امام خمینی (ره)، پیروزی رزمندگان اسلام، نابودی دشمنان اسلام و…

یکی از روحانیون مجلس سخنرانی کرد و بعد هم بچه‌ها رفتند به چادرهایشان. منطقه دشت عباس محدوده استقرار لشکر عاشورا در آن روز شاهد دید و بازدید رزمنده‌ها از همدیگر بود. به دیدن دوستانشان از این گردان به آن گردان، از این واحد به آن واحد، از این چادر به آن چادر و… هوای بهاری جنوب بسیار دلچسب و فرح‌انگیز بود.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

ابتکار شهید «رهبری» برای سفره هفت‌سین رزمنده‌ها

ابتکار شهید «رهبری» برای سفره هفت‌سین رزمنده‌ها بیشتر بخوانید »

مردم «دزفول» رزمنده‌ها را مانند بچه‌هایشان می‌دانند

مردم «دزفول» رزمنده‌ها را مانند بچه‌هایشان می‌دانند


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از تبریز، «ابراهیم عمله‌زاده» دلاور مردی از تبار عاشوراییان است که از دوران نوجوانی مجذوب نهضت بزرگ حضرت امام خمینی (ره) شد و سرانجام جان شریف خود را در راه حراست از این مکتب الهی فدا کرد.

وی چهارم اردیبهشت 1345 در شهرستان اهر متولد شد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی، برای دفاع از نظام نوپای انقلابی به عضویت بسیج درآمد. در همین دوران، به دلیل علاقه‌مندی به انجام فعالیت‌های هنری و فرهنگی ضمن سرودن شعر، خبرنگار افتخاری مجله «امید انقلاب» شد و مقالات خود درباره دفاع مقدس را در آن منتشر کرد. «ابراهیم» در سال 1364 برای نخستین بار عازم جبهه‌های حق علیه باطل شد و پس از چند نوبت حضور، در تاریخ 5 بهمن 1365 در شلمچه به شهادت رسید.

این شهید والامقام، خاطرات خود از حضور در جبهه را در قالب روزنوشت‌هایی مکتوب ساخته که حاوی نکات جالبی از حال و هوای مناطق عملیاتی از دید یک رزمنده نوجوان است؛ گزیده‌ای از این خاطرات از کتاب «فهمیده‌های آذربایجان» اثر «جلال شمع سوزان» منتشر می‌شود.

چهارشنبه ۶۴/۴/۴

از تبریز حرکت کردیم بعد از دو روز مسافرت، امروز چهارشنبه به اهواز رسیدیم از بس خسته بودیم بدون هیچ صحبتی خوابیدیم.

پنج شنبه ۶۴/۴/۵

امروز ما را بعد از سازماندهی به گردان معرفی کردند و چادری به ما نشان دادند. چادر را تر و تمیز کردیم و بعد به سد دز رفتیم.

یکشنبه ۶۴/۴/۹

امروز کیف‌ها را تحویل دادیم و ساعت ۸/۵ اردوگاه را به سوی پادگانی در اهواز ترک کردیم تا فردا به جزیره اعزام شویم؛ وقت نمی‌کنم بیش‌تر از چند سطر آن هم موقع خواب بنویسم ولی باید حداقل این چند سطر را هم بنویسم.

دوشنبه ۶۴/۴/۱۰

دیروز به جزیره مجنون رسیدیم توپخانه عراق چند تا برای خوش آمدگویی زد. جزیره ما را یاد شهدایش میاندازد. امروز هم مثل دیروز توپخانه عراق جزیره را می‌زند ولی الحمدالله تلفاتی نداشتیم.

یکشنبه ۶۴/۴/۱۶

صبح امروز یک شهید داشتیم. «سیّد کریم» با شهید به شهر رفت و ما همه به تمیز کردن اسلحه‌هایمان پرداختیم. بعد از ظهر سیّد آمد و عکس‌ها را آورد و گفت که برای لشکر آماده‌باش داده‌اند. شب توپخانه ما خیلی خوب کار می‌کرد. توپخانه عراق هم توپ‌های فرانسوی شلیک می‌کرد.

چهارشنبه ۶۴/۴/۱۹

امروز مأموریت‌هایمان توی جزیره تمام شد. ساعت ۷/۵ سوار تویوتا شدیم و به طرف هویزه رفتیم و از آن‌جا هم به سوسنگرد و ساعت ۴/۵ توی پادگان اهواز پیاده شدیم. یک روز مانده بود که نیروهای تازه برسند. اتفاقاً وقتی ما به پادگان رسیدیم آن‌ها هم در حال اعزام به جزیره بودند.

جمعه ۶۴/۴/۲۱

امروز بعد از صبحانه برگ مرخصی شهری گرفتیم و به دزفول رفتیم و در مصلی ساندویچ صلواتی خوردیم و بعد هم نماز خواندیم. خدایا این مردم دزفول چقدر مهربان هستند! رزمنده‌ها را مثل بچه‌هایشان می‌دانند.

بعد از نماز در همان مکان ناهار خوردیم دختر کوچکی آن‌جا بود که در دستانش کاسه‌ای داشت و می‌خواست ناهار بگیرد. من و کریم و علی هر کدام غذا گرفتیم تا کاسه‌ای را که در دست دختر بود پر کنیم. دختر آن‌قدر کوچک بود که نمی‌توانست ظرف غذا را با خود ببرد من تا خانه‌شان ظرف را بردم. بعد به سبز قبا آمدیم آنجا کاروانی را دیدیم که همه‌شان سیاه‌پوش بودند. بعداً فهمیدیم که آن کاروان هیئت مذهبی شهدای گیلان است ذکر مصیبتی کردند که من خودم داشتم از حال می‌رفتم خدا به خانواده شهدا صبر عطا کند.

شنبه ۶۴/۴/۲۲

امروز بعد از ظهر داشتیم با بچه‌ها برای چادر سایه‌بان درست می‌کردیم که یکی از برادران اشتباهاً میله را زد به بینی‌ام و خون دماغ شدم. با علی به بهداری رفتیم قرار شد دوشنبه به بهداری اندیمشک معرفی‌ام کنند چون می‌ترسیدند بینی‌ام بشکند. ساعت ۱۱ شب با درد خوابیدم.

۶۴/۵/۳۱

امروز بعد از صبحگاه اسامی تعدادی از برادران را خواندند و اسم من و سید و علی هم بود. ولی چون ما امتحان داشتیم نرفتیم مثل اینکه کم‌کم به روز حمله نزدیک می‌شویم.

دوشنبه ۶۴/۶/۳

امروز صبح ساعت ۹ یک ماشین پتو بردیم تا توی دز بشوییم. من و علی و چند تای دیگر از بچه‌های تعاون تا ظهر پتوها را لگد کردیم و شستیم. گرمای خورشید خوزستان حسابی کلافه‌مان کرده بود ولی در راه معشوق باید از دل و جان گذشت فردا امتحان انگلیسی دارم باید کمی بخوانم تا مثل امتحان زیست خراب نکنم.

۶۴/۶/۱۱

صبحانه را خورده بودیم که برادر گاوبانی مرا صدا زد و گفت برو امانتداری پدافند را تحویل بگیر اینجا کار زیاد است توی چادر قبلی بیکاری زیاد بود ولی اینجا هم تنها هستم. تنهایی را نمیتوانم تحمل کنم دیگری چیزی از مأموریتمان نمانده اواخر این ماه باید تسویه حساب کنیم ولی عجب روزهایی در این مدت داشتیم.

۶۴/۶/۲۴

امروز صبح ساعت ۷ بود که سید آمد بعد از سلام و علیک رفت تا کارهای تسویه را درست کند من هم مرخصی شهری داشتم رفتم تا تلفن کنم توی دزفول بودم که دیدم علی و سید با کیف من برگشتند و گفتند داریم می‌رویم. من با بچه‌ها خداحافظی نکرده بودم ولی چاره‌ای نبود. ساعت ۱۲ در هتل اقبال اندیمشک ناهار خوردیم و ساعت ۳/۴۰ اندیمشک را به سوی تهران ترک کردیم…

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

مردم «دزفول» رزمنده‌ها را مانند بچه‌هایشان می‌دانند

مردم «دزفول» رزمنده‌ها را مانند بچه‌هایشان می‌دانند بیشتر بخوانید »

حمایت‌های همسرم، مرا به زندگی امیدوار می‌کرد

حمایت‌های همسرم، مرا به زندگی امیدوار می‌کرد


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از قزوین، حضور زنان و مشارکت آنان در پشتیبانی جبهه‌ها موجب روحیه مضاعف رزمندگان اسلام در هشت سال جنگ تحمیلی شده بود. دوخت البسه، بافتن لباس گرم و حتی پخت و ارسال نان به خطوط جنگی موجب بوجود آمدن فضای همدلی و معنوی بین اقشار مردم ایران شده بود. در این بین بودند دخترانی که برای پرستاری و حمایت از جانبازان دوران دفاع مقدس حاضر به ازدواج با رزمندگان اسلام بودند.

«طاهره صادق بیگی» همسر جانباز شهید «ولی‌الله محمدبیگی» خاطرات دوران ابتدای زندگی و ازدواج خود با شهید «ولی‌الله محمدبیگی» از جانبازان دوران دفاع مقدس برای ما بیان کرد خاطراتی که پر از فراز و نشیب‌های بسیار زیاد پر از سختی‌ها و آسانی‌های زیادی بوده خاطراتی از همسر جانبازش که سالیان سال درذهن وی ماندگار شده است.

در ادامه قسمت دوم و پایانی این گفت‎وگو را می‌خوانید:

دفاع پرس: اولین تجربه زندگی با یک رزمنده جانباز چگونه بود؟

من از مجروحیت «ولی‌الله» تا آن زمان اطلاع دقیقی نداشتم. ولی می‌دانستم ازدواج با یک جانباز سختی‌های خودش را دارد. با خود می‌گفتم: «من که در جنگ نبودم، اما شاید قابل باشم تا یک جانباز را همراهی کنم». زندگی مشترک ما در در منزل پدر شوهرم آغاز شد. خانه پدرشوهرم امکانات پرستاری از یک جانباز هفتاد درصد را نداشت اما من از جان و دل برای حاج آقا همسرداری و پرستاری می‌کردم؛ و می‌دانستم خدا بر کارم نظارت دارد.

دفاع پرس: در این مدت رفتار همسرتان با شما چگونه بود؟

همیشه آزادی عمل و اطمینان و حمایت «ولی‌الله» مرا به زندگی امیدوارتر می‌کرد. از آنجا که «ولی‌الله» قبل از انقلاب در رشته‌های ورزشی مثل: کشتی، شنا، بدنسازی و باستانی فعالیت می‌کرد همچنان پس از جانبازی نیز حضور فعالی داشت. تا حدی که به مرور موفق شد بیش از 100 مدال کسب کند. وی حتی در سال 1384 رکوردار شنای  1500 متر جانبازان کشور شد. همسرم من را نیز تشویق به تحصیل می‌کرد. من تا چهارم ابتدایی درس خوانده بودم و با تشویق و حمایت او ادامه تحصیل دادم و در سال 75 وارد حوزه علمیه قزوین شدم و کارشناسی‌ام را به اتمام رساندم.

دفاع پرس: احساس همسرتان در مدتی که به علت مجروحیت از جبهه فاصله گرفته بود چه بود؟ آیا دلتنگی او را احساس می‌کردید؟

بسیار دلتنگ جبهه بود. قبل از عملیات مرصاد در سال 1363 گفت: «می‌خواهم به جبهه بروم». گفتم: «تو با این وضعیت، می‌خواهی آنجا چه کار کنی؟» جواب داد: «امام یک فراخوان داده و فرموده هرکسی می‌تواند به جبهه برود. من می‌خواهم بروم تا برای کسانی که جبهه نرفته‌اند، عذر و بهانه‌ای نماند». همسرم دوپایش مجروح بود و پشتش پر از ترکش! وقتی عکس رادیولوژی می‌گرفت پشتش پر از فلز بود. با این وجود به جبهه رفت و یک هفته در اهواز ماند و وقتی بازگشت تمام کف پایش سوخته بود و نای راه رفتن نداشت.

دفاع پرس: آیا جانبازی همسرتان روی فعالیت‌های مذهبی و دینی او نیز تاثیر داشت؟

انگیزه‌اش را بالاتر برده بود. با فرا رسیدن ماه محرم به حسینیه‌ها و تکیه‌ها می‌رفت تا مداحی کند و هزینه‌ای نمی‌گرفت. با همان پای مجروح خودش را به هیئت‌ها می‌رساند. تا جایی که نیمه‌شب‌ها درد پاهایش زیاد می‌شد.

دفاع پرس: برای معالجه و پرستاری همسرتان چه اقداماتی کردید؟

«ولی‌الله» کلاس شنا می‌رفت. دکترها گفته بودند حالش با شنا کردن بهتر می‌شود. یک بار در استخر زمین خورد و رباط دستش پاره شد. همین اتفاق باعث شد که دیگر نتواند به استخر برود. روزبه‌روز حالش وخیم و دردش بیشتر شد. تا اینکه کم‌کم علائم شیمیایی نیز بروز کرد. به ناچار او را بستری کردیم و مدتی بعد هم به تهران انتقال دادیم.

دفاع پرس: لطفا برایمان تعریف کنید که چطور همسر جانبازتان آسمانی شد؟

دوا و درمان جواب نداد و دکترها جوابش کردند. به ناچار آمبولانسی گرفتم تا او را به قزوین بیاورم. ساکت بود. می‌دانستم درد دارد، ولی خود را سرحال نشان می‌داد. وقتی به قزوین رسیدیم، در بیمارستان بوعلی بستری شد و چند روز بعد به شهادت رسید.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

حمایت‌های همسرم، مرا به زندگی امیدوار می‌کرد

حمایت‌های همسرم، مرا به زندگی امیدوار می‌کرد بیشتر بخوانید »