خاطرات قاسم سلیمانی

زندگی‌نامه کامل «حاج‌قاسم سلیمانی» منتشر می‌شود

کتاب سرباز - حاج قاسم سلیمانی

کتاب «سرباز؛ قاسم سلیمانی، زندگی‎نامه کامل سردار سپهبد پاسدار شهید حاج قاسم سلیمانی» نوشته «مصطفی رحیمی» از سوی «انتشارات خط مقدم» به زوی منتشر می‌َشود.

 

منبع

زندگی‌نامه کامل «حاج‌قاسم سلیمانی» منتشر می‌شود بیشتر بخوانید »

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس



شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق – این که کتاب «یک روز بعد از حیرانی» به قلم خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی درباره شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری منتشر شده بود، کنجکاوی ما برای دیدار با مادر شهید را کم نکرد و سرکار خانم فاطمه طوسی نیز با بزرگواری، ما را در خانه‌ای که آقامحمدرضا در آن نفس کشیده و زیسته بود، به حضور پذیرفتند و حدود سه ساعت، بی‌وقفه برایمان از پسر ارشدشان که در سوریه و دو برادرشان که در سال‌های دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند، گفتند.

چندین روز مشرق را با قسمت‌های مختلف این گفتگو همراهی کنید و زندگی جوانی را بخوانید که مادرش از سرنوشت او با خبر بود و قلبش در زمان شهادت فرزند، ساحل آرامی شد برای پهلو گرفتن کشتی متلاطم سایر اعضای خانواده…

قسم های قبلی این گفتگو را نیز بخوانید:

کافه‌نشینی تکاور مدافع حرم با خانم نویسنده! + عکس

مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! + عکس

تصادف‌ جانخراش یک مدافع‌حرم! + عکس

مدافع‌حرمی که خیلی ازدواجی بود! +‌ عکس

تمام مردهای این خانه به جنگ رفته‌اند! +‌ عکس

خانم طوسی که این روزها مدیریت یک دبیرستان را بر عهده دارد، سال‌هاست در کسوت معلمی به فرزندان این مرز و بوم خدمت می‌کند و دلسوزانه و با دقت، زوایای جذابی از زندگی پسر برومندش را برای ما نورتاباند و شوقمان را از شناخت این رزمنده مدافع حرم، صد چندان کرد. قسمت ششم این گفتگو، پیش روی شماست.

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

**: آقامحمدعلی از دایی‌های آقامحمدرضا، تکاور بودند و همه چیز فراهم بود برای این که راه ایشان را ادامه بدهند…

مادر شهید: بله؛ محمدعلی، الگوی پسرم محمدرضا بود. خدا رحمت کند سردار حاج قاسم سلیمانی را که می گفتند در هر خانه‌ای باید یک عکس شهید باشد. خیلی‌ها از دوست و آشنا و همکار و همسایه به من خرده گرفته‌اند که عکس شهدا را از خانه‌تان بردارید. از سال ۱۳۶۳ این عکس‌ها در خانه ما است. مثلا مراسم عروسی در خانه‌مان داشتیم و می گفتند عکس شهدا را لااقل برای همین امروز  از روی دیوار بردار! اما من اعتقادم این بود که شهدا باید برای همیشه جلوی چشم ما باشند تا ما بدانیم این‌ها برای چه رفتند و قطره قطره خونشان برای‌ آزادی و امنیت ما به زمین ریخته شده. برای همین من همیشه در زندگی‌ام از شهدا خیلی برای بچه‌هایم حرف می زدم. شاید ساعت ها می نشستیم و صحبت می کردیم و محمدرضا خیلی مشتاق بود به این مباحث.

هر کاری که می کرد، ‌می‌گفت: مامان! این کاری که انجام داده‌ام، شبیه کارهای دایی محمدعلی است یا شبیه کارهای دایی محمدرضا؟ این دو تا دو تیپ کاملا متضاد داشتند. محمدعلی آدمی فوق‌العاده فهمیده، سنگین و رنگین و نظامی بادیسیپلین بود؛ اما محمدرضا یک بسیجی آتش به اختیار بود که خیلی در قالب‌ها نمی گنجید. به همین خاطر محمدرضا از این دایی‌هایش الگو می‌گرفت و اولین الگوهای زندگی‌اش این ها بودند و مدام از من درباهره آنها سئوال می پرسید. حتی راجع به ریزترین ویژگی‌های آن‌ها و زندگی‌شان، ‌دلش می خواست اطلاعات داشته باشد. کوچکترین ریزه‌کاری‌های زندگی و مرام و مسلکشان را از من می پرسید.

**: شما در فامیل، همین دو شهید را داشتید؟

مادر شهید: ما در فامیل خیلی شهید داریم.

**: در خانواده حاج آقا دهقان‌امیری چطور؟

مادر شهید: نه؛ خانواده ایشان به اندازه خانواده ما شهید ندارند.

**: ایشان هم دامغانی هستند؟

مادر شهید: خیر، پدر و مادرشان اهل قزوین هستند اما خودشان متولد تهران هستند و در تهران، بزرگ شده‌اند و رشد کرده اند.

**: قدری هم درباره مادرتان بفرمایید که فراموش کردیم از حس و حال ایشان بپرسیم…

مادر شهید: مادر من یک کوه صبر است. الان هم در قید حیات هستند و من با تمام وجودم به ایشان افتخار می کنم. الگوی مقاومت و زندگی من همیشه مادرم بوده است. ایشان سختی‌هایی را که با چندین فرزند قد و نیم قد در سنندج می کشید، بدون این که همسری بالای سرش باشد، تحمل می‌کرد. پدر من همیشه فراری بود و یا در بازداشت به سر می‌برد و مادرم سختی ها را به دوش می‌کشید. بعدش هم همزمان جنگ تحمیلی، که بچه‌ها بزرگ شده بودند و می خواست جلوی چشمش باشند و تهیه و تدارک ازدواجشان را داده بود، در این لحظات، از رشیدترین فرزندش دل کند.

آقا محمدعلی در خانواده ما تک بود. قسم راست تمام فامیل، ‌قسم به جان محمدعلی بود. کسی که می خواست قسم راست بخورد، به جان محمدعلی قسم می خورد. می گفتند به جان محمدعلیِ دایی… چون یک انسان شاخص بود در کل خانواده. چنین جوان شاخصی را وقتی می خواهی دو دستی تقدیم کنی، خیلی سخت است. مادرم واقعا کوه مقاومت و صبر بود و در مقابل تمام سختی ها و نداری ها و فقر، مقاومت کرد.

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

**: بعد از دو دهه هم با شهادت محمدرضا مواجه شدند… واکنش ایشان به شهادت نوه‌شان چطور بود؟ آمادگی ذهنی داشتند که نوه‌شان در این مسیر است و ممکن است شهید شود؟

مادر شهید: بله؛ وقتی محمدرضا اعزام شده بود، برای این که دعای خیر پدر و مادرم همیشه پشت سر محمدرضا باشد، به ایشان گفتم که محمدرضا به سوریه رفته و فقط آنها می‌دانستند و اصلا کسی خبر نداشت. حتی دوستان دانشگاه محمدرضا هم خبر نداشتند. آن زمان اعزام به سوریه خیلی پنهانی بود.

به پدرم می گفتم برایش دعا کن. خبر محمدرضا را که آوردند، قبل از این که من بخواهم تماس بگیرم، برادر من صبح به ایشان زنگ زده بود و خبر شهادت را داده بود. پدر و مادرم هم ظهر سوار ماشین شدند و تا شب از دامغان به تهران رسیدند.

**: ذهنشان آمادگی قبلی داشت؟

مادر شهید: بله، آمادگی داشتند اما مادرم همیشه می گوید خیلی بهم سخت گذشت؛ حتی سخت‌تر از شهادت پسرهای خودم. حتی پدرم هم همین را می‌گفتند.

**: این هم جزو رمزهای ناشناخته است که شهادت نوه سخت‌تر از شهادت فرزند است و این را من بارها شنیده و دیده ام.

مادر شهید: مثل این که می‌گویند، نوه، مغز بادام است، فراقش را هم سخت‌تر می کند.

**: من حتی دیده ام شهادت داماد هم سخت‌تر از شهادت پسر خانواده گذشته است. چون بار مسئولیت دختر و نوه‌ها روی دوش پدر و مادر می آید.

مادر شهید: اتفاقا داماد من هم مدافع حرم است و ایشان واسطه شد که محمدرضا برای دفاع حرم برود. محمدرضا هم همیشه به داشتن چنین شوهرخواهری افتخار می کرد و می گفت ایشان همانی هستند که من می خواهم.

**: پس دامادتان هم جوان هستند…

مادر شهید: بله، متولد ۱۳۶۶ هستند. اتفاقا تازه از سوریه آمده اند.

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

**: شکر خدا که الان وضعیت سوریه آرام است. دعا می کنیم سایه‌شان مستدام باشد… چند فرزند دارند؟

مادر شهید: دو فرزند دارند. زینب خانمِ ۴ ساله و آقامحمدرضای یک ساله.

**: به سلامتی دو نوه دارید و آماده برای این که آقامحسن هم نوه‌های بعدی تان را تقدیمتان کنند… حاج‌آقای دهقان امیری چگونه خبر شهادت محمدرضا را پذیرفتند؟

مادر شهید: حاج آقا ۱۵ ساله بودند که انقلاب پیروز شد و همیشه می گوید یکی از افتخارات ما این بود که وقتی حضرت امام گفتند یاران من در قنداق هستند، ‌شامل حال من می شده. در تمام جریانات انقلابی بوده و جذب کمیته میشود و مدام به جبهه می‌رود. حدود چهار و نیم سال سابقه حضور در جبهه دارند.

کمیته که در شهربانی و ژاندارمری ادغام شد، در ناجا بودند تا سال ۸۲ که بازنشسته شدند. به خاطر ناراحتی قلبی که داشتند و در محل خدمتشان حالشان بد شد با سابقه ۲۲ سال بازنشسته شدند و الان در یک شرکت خصوصی، فعالیت دارند.

**: شکر خدا حالشان خوب است؟

مادر شهید: الحمدلله؛ البته هفت هشت ماهی است که کمرشان آسیب دیده و این تخت را هم برای استراحت ایشان گوشه اتاق گذاشته‌ایم.

**: یعنی حادثه‌ای اتفاق افتاد؟

مادر شهید: گویا در محل کارشان زمین خوردند و چند مهره کمرشان شکست و آسیب دید و با استراحت مطلق، حالشان رو به بهبود رفت و تا اردیبهشت امسال در حال استراحت بودند. الان هم حدود دو ماه است که دوباره به محل کار می روند.

**: ان شا الله خدا به ایشان سلامتی کامل عطا کند… آقامحسن مشغول چه کاری هستند؟

مادر شهید: محسن، کلاس دوازدهم است و الان دارد خودش را برای کنکور آماده می کند. (این گفتگو چند روز قبل از برگزاری آزمون سراسری انجام شده است.) در همان مدرسه امام صادق(ع) رشته علوم انسانی می خواند. من نمی خواستم محسن را به آن مدرسه ببرم اما اولیای مدرسه،‌ درخواست داشتند که آقامحستن به آنجا بروند.

**: ازدواجتان چه سالی بود؟

مادر شهید: سال ۱۳۶۹ ازدواج کردیم.

**: آشنایی‌تان با حاج‌آقا دهقان از چه طریقی بود؟

مادر شهید: پسرخاله من، داماد آقای دهقان هستند. یعنی خواهر بزرگ ایشان با پسرخاله من ازدواج کرده اند. آقای دهقان خیلی به رزق حلال مقید هستند. موقعیت‌های خیلی خیلی زیادی برایشان پیش می‌آمد که خیلی راحت می توانستند پول شبهه‌ناک وارد زندگی کنند…

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

**: مخصوصا در ناجا و شهرداری که فضا برای این کار مهیاتر است…

مادر شهید: حتی در زمان جبهه و جنگ و بعد از آن، همیشه به این موضوع اهمیت می داد. ایشان مدت طولانی در یگان اماکن و مدتی هم در منکرات ناجا مشغول بودند و موقعیت‌های زیادی داشتند که پول شبهه‌ناک و غیرحلال وارد زندگی کنند اما خیلی به این امر، مقید بوده و هستند.

**: این، واقعا موضوع مهمی است و هیچ کس هم خبردار نمی‌شود اما اثرش در بلند مدت معلوم می شود که این پدر، به فرزندانش خدمت کرد یا خیانت؟! شکر خدا که نتیجه این نان حلال هم در خانواده شما خودش را نشان داده.

مادر شهید: حتی موقعی که محمدرضا داشت به سوریه می رفت، پدرش گفت:‌ تو نمی‌خواهد بروی، من می روم. تو باید جامعه را بسازی و کشور روی بازوان تو باید بچرخد. دیگر عمری از ما گذشته؛ بگذار ما برویم… اما محمدرضا می گفت: ‌نه؛ شما رفته اید و تکلیفتان را ادا کرده اید. نوبت من است که بروم.

**: خودتان خبر شهادت را چگونه گرفتید؟

مادر شهید: محمدرضا چه قبل و چه بعد از اعزامش به سوریه، مدام به من می گفت مامان! دعا کن من شهید بشوم. من هم همیشه می گفتم: محمدرضا! تو خودت را خالص کن؛ شهید می شوی.

حتی یادم هست وقتی که داشت می رفت و خداحافظی می کرد، در همین پاگرد جلوی در هم ایستاد و برای این که جلوی همه، با من اتمام حجت کند، بیست دقیقه خداحافظی‌اش طول کشید. می گفت: می دانی من کجا می خواهم بروم؟… خطابش هم کاملا به من بود و مدام با من صحبت می کرد. من احساس می کنم آن لحظه محمدرضا پیکی از طرف حق بود که داشت با من اتمام حجت می کرد که یعنی اگر می خواهی جلوی بچه‌ات را بگیری،‌ همین الان بگیر و نگذار برود. پیک حق داشت از گلوی محمدرضا صحبت می کرد. «مامان می‌دانی من کجا می خواهم بروم؟ می‌دانی سوریه چه خبر است؟ می‌دانی جنگ با چه کسانی است؟»…

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

سئوالات کوتاه و منقطع می پرسید و من هم جواب های کوتاه می دادم. ساعت حدود ۱۰ صبح بود که رفت. جالب این است که محمدرضا پنج شش ماه اعزام شد اما نبردندش. یا اسمش در لیست نبود یا نمی توانست سوار هواپیما بشود. می رفت و برمی گشت. دفعه‌های قبل که می رفت از زیر قرآن رد می شد و آب را می پاشیدیم و می رفت اما این بار انگار به دلش افتاده بود که بار آخر است و حرف هایش را می زد و سئوالات را از من پرسید و به من گفت: مامان! می دانی داعش چگونه آدم می کُشد؟ جنایت‌های داعش را دیده‌ای؟… داشت مدام از من سئوال می پرسید. من بهش گفتم: محمدرضا! از شهادت که دیگر بالاتر نیستن؟ تو داری می‌روی پیش حضرت زینب(س). گفت:‌ مامان! دعا کن شهید بشودم. من هم گفتم: تو خودت را خالص کن، مطمئن باش شهید می‌شوی. همسرم هم به من می‌گفت: چرا این حرف را میزنی؟ خالص است که دارد می رود. چرا این حرف را می زنی؟

محمدرضا هم گفت:‌ مامان! راضی‌ام ازت. و ممنون که اینطوری برام دعا می کنی.

وقتی به سوریه رفت، پنج شش بار با ما تماس گرفت. در هر تماس، دوباره همین حرف را می زد و می گفت دعا کن من شهید بشوم و چرا من شهید نمی شوم؟

من هم هر بار این جمله را بهش می گفتم و انگار به اختیار خودم نبود که این جواب را به محمدرضا بدهم.

تا رسید به روز دوشنبه که شب جمعه‌اش شهید شد. دوشنبه تماس گرفت و دوباره خواسته اش را گفت و من هم دوباره همان جواب همیشگی‌ام را گفتم که خودت را خالص کن. محمدرضا این بار جواب عجیبی داد و گفت: ‌والله قسم، خالص شدم.

این حرفش خیلی روی من اثر گذاشت و بهش گفتم: ‌محمدرضا شهید می شوی!  گفت: جان من؟… گفتم: بله، ‌شهید می شوی. قسم خورد که خالص شدم و گفت: ‌ذره‌ای ناخالصی در وجودم نیست. حالا که دعا کردی شهید بشوم، از خدا بخواه که «بی سر» برگردم!

وقتی این جمله را گفت؛ ‌گفتم: خودت را لوس نکن! من نمی توانم این دعا را بکنم؛ اصلا دعا نمی کنم شهید بشوی. تا من این را گفتم، حرفش را پس گرفت و گفت پس همان دعای شهادت را بکن!

در این فاصله چهل روزه که محمدرضا رفت و من در حیاط را بستم و آمدم؛ وسط اتاق روی زمین نشستم و احساس کردم درونم شکست و خرد شد و نابود شدم و در وجود خودم شکستم. آن لجظه گریه نکردم در حالی که بغض گلویم را گرفته بود و جواب سوالاتش را نمی‌توانستم بدهم ولی فکر می کردم الان اگر گریه کنم، چون رابطه احساسی قوی داشتم، شاید اگر اشک من را می‌دید چه بسا زانوهایش شل می شد و نمی رفت. من خیلی به سختی جلوی گریه‌ام را گرفتم تا فردا شرمنده نشوم پیش حضرت زینب(س).

من آن لحظه به این فکر می کردم که اگر جلوی رفتن محمدرضا را بگیرم، فردا می توانم جلوی حضرت امام حسین دست به سینه بگذارم و بگویم «السلام علیک یا اباعبدالله»؟ یا حتی ادعا کنم «انی سلم لمن سالمکم…»؟ آن لحظه‌ای که امام حسین دارد محمدرضا را می برد، من با مهر مادرانه برای خودم نگهش دارم؟!

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

آیه قرآن داریم که می فرماید: «لکل امه اجل»… برای هر امتی یک اجل مشخصی هست. من مطمئن بودم که اگر محمدرضا را به هر بهانه‌ای نگه می‌داشتم یا با تصادف از دنیا می رفت یا سکته می کرد و… در همان لحظه و تاریخ،‌ محمدرضا می‌رفت و با توجه به این که من از بچگی می دانستم که عمر طولانی نمی کند و با شهادت می رود، به همین خاطر جلویش را نگرفتم.

آن روزِ خداحافظی آمدم درِ خانه و شروع کردم به خداحافظی. به بالکن رفتم و آب را پاشیدم و برای‌ آخرین بار تا پیچ کوچه دیدمش اما بعدش آنقدر ضجه زدم و گریه کردم که نگو و نپرس. همسرم هم همان موقع با محمدرضا رفت به محل کار و من تنها بودم.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…



منبع خبر

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس بیشتر بخوانید »

مهریه ۲۰۰هزار تومانی همسر شهید!

مهریه ۲۰۰هزار تومانی همسر شهید!



شهید مدافع حرم سردار جان محمد علیپور

گروه جهاد و مقاومت مشرق – حاج قاسم سلیمانی می‌گفت: «جان‌محمد؛ یعنی فدایی رسول الله…» این لقب را حاج قاسم به سردار جان‌محمد علیپور، فرمانده ارشد زرهی جبهه مقاومت داده بود.

جان‌محمد علیپور متولد ۱۳۴۴ بود و ۱۵ ساله بود که شیپور جنگ تحمیلی زده شد. اهل اندیمشک بود و نمی‌توانست ببیند دشمن تا نزدیکی‌های شهرش آمده و او کاری نمی‌کند. تمام هشت سال را جنگید و وقتی خیالش از توپ و تانک‌های دشمن راحت شد، تصمیم گرفت به سنت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عمل کند. فاطمه مریدی از اقوامشان در اندیمشک بود که به خواستگاری او «بله» گفت.

پاسدار بود و وقتی از سپاه بازنشسته شد، فرصت خوبی بود برای این که خستگی این همه سال را از تنش دور کند. همه چیز آرام و خوب بود و وقت ازدواج دوقلوهایش حسین و محسن رسیده بود که صدای شیپور دیگری از کیلومترها دورتر بلند شد. حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) زیر آتش بود و جان‌محمد نمی‌توانست بنشیند و نگاه کند. لباس‌های رزمی‌اش را پوشید و راهی شد. سردار جان‌محمد علیپور که با ریش‌ها و موهای سپیدش می‌توانست کناری بنشیند و نگاه کند، آنقدر در سوریه ماند و جنگید تا مزد جهاد هست‌ساله‌اش را آنجا گرفت. البته درخواست‌هایش از همسرش که برای شهادتش دعا کند هم بی‌تأثیر نبود.

دوستان خوبمان در واحد تاریخ شفاهی موسسه شهید جواد زیوداری (اندیمشک) ما را با خانواده سردار شهید علیپور آشنا کردند؛ از ایشان خصوصا برادر عظیم مهدی‌نژاد و خواهر فاطمه میرعالی سپاسگزاریم. آنچه در چند قسمت می‌خوانید، حاصل گفتگو با همسر گرانقدر این شهید است. در این قسمت، با روند آشنایی و خواستگاری آقا جان‌محمد از همسرش آشنا می‌شویم…

**: خانم ­مریدی اهل کجا هستید؟

همسر شهید: روستایِ­ شهید مدنیِ خرم­آباد. بیست و پنج کیلومتریِ خرم­آباد. از طایفه­ ماکیانی. زیرمجموعۀ طایفۀ بزرگ سگوند.

مهریه ۲۰۰هزار تومانی همسر شهید!
سردار جان‌محمد علیپور در کنار همسر و سه پسرش (حسین، محسن و علی)

**: الان هم روستا است یا پیشرفت کرده؟

همسر شهید: نه. همان روستا است ولی با امکاناتِ بهتر. پدرم اصالتاً اندیمشکی هستند. زمانِ رضاخان تبعید می­شوند. ابتدا می­روند تربت­ حیدریه و بعد وقتی برمی­گردند، اینجا در اندیمشک ساکن می­شوند. ما زمان جنگ هم اندیمشک بوده‌ایم.

جنگ که شروع شد دیگر رفتیم خرم ­آباد. من هم شانزده سال داشتم که ازدواج کردم. یعنی من بیشتر از ده، دوازده سال خرم­ آباد نبودم.

**: دوران دبستان هم آنجا بودید؟

همسر شهید: من تا کلاس دوم آنجا بودم. بعدش آمدم اندیمشک.

**: شغل پدرتان چه بود؟

همسر شهید: کشاورزی، دامداری. پدرم الان هم باغ و زمین دارند. قبلاً در زمین‌شان جو و گندم کشت می کردند. حالا ده سالی هست که باغ میوه دارند. میوه‌هایی زردآلو، گیلاس، سیب، هلو، گردو.

زمانی هم که اندیمشک بودیم پدرم نگهبان نهضت بودند که سمت سی­اس( cs – ورزشگاه­سروندی) بود. حتی زمان بمبارانِ پنجاه و دو هواپیما در چهارم­آذر ۶۵ ما اندیمشک بودیم. خانه‌مان اندیمشک بود.

مهریه ۲۰۰هزار تومانی همسر شهید!

**: دلیل اینکه شما در رفت ­و آمد به اندیمشک بودید، چه بود؟

همسر شهید: فامیل­های پدرم همه اندیمشک هستند.

پدرشوهرم و پدرم پسرخاله هستند. فامیل‌های پدری­ام همه اندیمشک هستند. اصالتاً پدرم اندیمشکی بوده و به خاطر تبعید می­روند و برمی­گردند. چند سالی دوباره آمدند اندیمشک. برای جنگ دوباره رفتند خرم­آباد. توی شهر خرم­­آباد بودند و به روستا نرفتند. بعد کشاورزی و باغداریشان را رو به راه کردند و دوباره رفتند آنجا تا حواسشان بیشتر به باغ و زمین و این­ چیزها باشد.

**: آنجا خودتان تنها بودید یا از اقوام کسی پیش شما بود؟

همسر شهید: عموی پدرم و پسرعمویش و فامیل­های مادری‌ام بودند. مادرم خرم­آبادی است و فامیل­هایشان خرم­آباد هستند. البته اندیمشک هم فامیل دارند.

مادرم از طایفۀ دالوند است.

مهریه ۲۰۰هزار تومانی همسر شهید!
سردار شهید جان‌محمد علیپور در دوران دفاع مقدس / نفر اول از راست

**: پدر و مادرتان چه سالی ازدواج کردند؟

همسر شهید: طوری که می­گویند؛ حدود سال ۴۸ ازدواج کرده­اند.

**: خب چند فرزند داشتند؟

همسر شهید: چهار دختر و سه­ پسر. اول برادرم محمد.بعد خودم بودم. بعد برادرم احمد. بعدی زهرا. بعد دوباره برادرم نعمت. خواهرهای دیگرم هم الهام و مریم.

**: چه سالی متولد شدید شما؟

همسر شهید: اواخر سال۵۲.

**: فضای مدرسه­‌تان در خرم­آباد چگونه بود؟

همسر شهید: اول انقلاب بود.کلاس اول و دوم را آنجا گذراندم بعد دیگر برای کلاس سوم، اندیمشک بودم.

**: می­شد در مدرسه، معلمی داشته باشید که ضدانقلاب باشد؟

همسر شهید: نه. نداشتیم. زمانی که ۲۲بهمن و سالگرد انقلاب می­‌شد یک عالمه شیرینی پخش می­‌کردند.

مهریه ۲۰۰هزار تومانی همسر شهید!
سردار شهید جان‌محمد علیپور، زائر حرم رضوی

**: وقتی حضرت امام به ایران آمدند چکار کردید؟

همسر شهید: وقتی که امام آمد من کوچک بودم. یادم هست بابایم تا قم هم رفت.عکس­هایی کوچک از امام درست کرده بودند. برای برادرهایم آورده بودند. من گریه می­کردم می­گفتم: «چرا برای من نیاوردی؟»

**: خانواده‌تان انقلابی بودند؟

همسر شهید: بله. مثلاً پدرم تا قم رفت. من از وقتی که یاد دارم پدرم ندیده­ام یک بار نمازش قضا بشود. خیلی معتقد هستند. الان به خاطر همسرم که شهیدشده، خیلی غصه‌ می‌خورند. خیلی همسرم را دوست داشتند. زمانی که ازدواج کردم، برادر بزرگم تازه دیپلم گرفته بود و کوچک بود. آقای­ علی­پور که آمده بود توی خانواده­مان، پدرم همیشه می­گفت: «این پسرِ بزرگم است.» من بعضی وقت­ها می­گفتم: «آقا این­جور نگو محمد ممکن است ناراحت بشود.» بعد می­گفت: «نه چرا ناراحت بشود؟ واقعاً این پسر بزرگم است.» حالا واقعاً خیلی برای پدر و مادرم سخت است.

**: شما چه سالی ازدواج کردید؟

همسر شهید: نیمۀ شعبان سال ۶۸ عقد کردیم. ۲/۱/۶۹ هم عروسی کردیم. یعنی کلاً مراسم خواستگاری و نامزدی و عروسی و این­ها یک­ ماه هم طول نکشید.

**: زمانی که جنگ بود شما اندیمشک بودید؟

همسر شهید: بله.

مهریه ۲۰۰هزار تومانی همسر شهید!
سردار شهید جان‌محمد علیپور در سوریه

**: منزلتان کجا بود؟

همسر شهید: چهل­ و پنج متری بودیم. بعدش رفتیم ساختمان. چون مستأجر بودیم، خانه‌مان هی جابه­جا می­شد.

**: شما با آقای علی­پور آشنایی داشتید؟

همسر شهید: پسرخاله پدرم بودند. من کاملاً خانواده­اش را می­شناختم. ولی خودش چون جبهه بود اصلاً ندیده بودمش. زمانی که اندیمشک بودیم ما رفت ­و آمد خانوادگی با هم داشتیم بعد آن­ها می­آمدند و می­رفتیم ولی من ایشان را اصلاً ندیده بودم! بعد می­آیند با پدرم صحبت می­کنند که می­خواهیم بیاییم برای خواستگاری و پدرم می­گوید: «من با دخترم صحبت کنم ببینم چه می‌گوید.» وقتی حرفش به میان آمد؛ من اصلاً ذهنیتی نداشتم.

**: چند سالتان بود؟

همسر شهید: سال ۶۸ بود. پانزده و خورده‌ای ساله بودم. هفده سالَم بوده است که حسین و محسن را زایمان کردم.

آن موقع اینقدر رسم نبود که دختر و پسر با هم صحبت کنند. وقتی با پدر و مادرش آمد از قضا آن روز مامان و بابایم خانه نبودند. فقط من و برادرانم خانه بودیم. می­دانستیم برای چه منظوری آمده­اند. خودم ازشان پذیرایی کردم که بعدها به شوخی آقا جان‌محمد می­گفت: «تو اینقدر اومدی و رفتی که باعث شدی با تو ازدواج کنم!» مزاح می­کرد.

**: یعنی آقای علیپور از قبل شما را ندیده بودند؟

همسر شهید: نه. اصلاً ما دوتا همدیگر را ندیده بودیم. آقا جان‌محمد زمان جنگ هشت سال همه­‌اش توی جبهه بود. خانواده می­‌خواستند از جنگ یک­ کم فاصله بگیرد؛ بعد بهش می­گویند: «بیا و ازدواج کن!» می­گوید: «نه، من ازدواج نمی­‌کنم.» وقتی جنگ تمام می­شود خودش می­گوید: «حالا هر کسی رو خودتون صلاح می­دونید برام خواستگاری کنین.» آن­ها هم باهاش صحبت می­کنند که پسرخاله بابا یک دختری دارد این­جور و آن­جور؛ ما با هم رفت ­و آمد داریم و ازش راضی هستیم. می­گوید: «اگه شما تاییدش می­کنید هر چی شما بگید من قبول می­کنم.» این شد که آمدند خواستگاری.

**: قبل از آقای­ علی­پور شما خواستگار دیگری هم داشتید؟

همسر شهید: بله.

مهریه ۲۰۰هزار تومانی همسر شهید!
فرمانده ارشد زرهی جبهه مقاومت در سوریه

**: ملاک خودتان برای ازدواج چه بود؟

همسر شهید:  قبل از اینکه بدانم آقا جان‌محمد می­خواهد بیاید خواستگاری­ام، توی یک مراسمی بودم. دیدید زن­ها می­نشیند به غیبت و حرف‌ دیگران. من فقط گوش می­دادم و اصلاً چیزی نمی­گفتم. خدا را شاهد می­گیرم همان شب خواب دیدم کسی بهم گفت: «تو با یک آدم معصومی ازدواج می­کنی، ننشین توی این جمع. یک آدم پاک و معصوم میاد خواستگاریت.»

**: دقیقاً کِی بود این خواب را دیدید؟ چند سالتان بود؟

همسر شهید: دقیق سالش یادم نیست، ولی گفتم: «مامان! من همچین خوابی دیدم.» بعد مامانم گفت: «خب مامان نشین؛ کی بهت گفته بشینی؟» وقتی که آمدند خواستگاری­‌ام پدرم خیلی به فامیل­هایش احترام می­گذارد و دوستشان دارد خصوصاً همین خانوادۀ شوهرم که پسرخالۀ پدرم بودند. هر زمانی که کسی می­آمد خواستگاری‌­ام می­گفت: «نه؛ دخترم را دادم به پسرخاله­ام.» انگار بهش الهام شده بود. حتی یک سری مادرم بهش گفت: «تو چرا این رو میگی؟ تو از کجا می­دونی؟ اصلاً پسرخاله­ات کجاست که می­خواد بیاد؟» پدرم دوست نداشت من آنجا ازدواج کنم.

بعضی وقت­ها فامیل­های مادرم می آمدند خواستگاری، مادرم تا حدی راضی می­شد ولی پدرم نه. پدرم اصلاً با همان برخورد اول حتی بعضی­هایشان را اجازه نمی­داد بیایند به خانه‌مان. می­گفت: «من این رو گذاشتم برای فامیل­‌های خودم.»

زمانی که خانوادۀ شوهرم با پدرم صحبت کردند و گفت: «من فقط رضایت دختر و دایی­‌هایش را بگیرم؛ من اصلاً مخالفتی ندارم.» وقتی آمدند پدرم اصلاً مخالفتی نداشت.

**: دقیقاً مراسم خواستگاریتان چه تاریخی برگزار شد؟

همسر شهید: اسفند ۶۸ بود.

**: زمانی که به سن بلوغ رسیده بودید و خواستگار برایتان آمد، پوشش­تان چطور بود؟ یعنی این برایتان اهمیت داشت کسی که می­آید همه چیز برایش مهم باشد؟ مثلاً چادر برایش مهم باشد؟

همسر شهید: بله. چون برادرم که از من دو سال بزرگتر بود؛ فوق العاده حساس بود. برادرِ بزرگم حتی زمانی که من می­خواستم ظرف بشویم می­گفت: «آستین­‌هاتم بالا نزن.» بهش می­گفتم: «خب آستین­‌هام خیس میشه.» می­گفت: « نه. اصلاً خوشم نمیاد که این آستین­‌هاتو بزنی بالا؛ مبادا کسی ببیند.» برادرم فقط بزرگ بود توی خانواده­مان. اگر زمانی دوست‌هایش را می­آورد می­گفت: «هیچ کس بیرون نیاید. اگه مامانم تونست پذیرایی کنه، پذیرایی کنه اگه نه هیچ کس. تو حق نداری بیایی.»

مهریه ۲۰۰هزار تومانی همسر شهید!
سردار شهید جان‌محمد علیپور در دوران دفاع مقدس

**: غیرتی بودند…

همسر شهید: بله، هم بابایم و هم خودش خیلی غیرتی بودند. فقط باید با مامانم جایی می­رفتم. فقط با مامانم یا بابایم می­رفتم بازار یا خانۀ فامیل. در همین حد بود. خودم اصلاً تنها زیاد جایی نمی­رفتم. چادری هم بودم.

**: در مراسم خواستگاری زمانی که آقا جان‌محمد ­علی­پور را دیدید، پسندیدید؟ یعنی ملاک­هایی که مد نظرتان بود را داشتند؟

همسر شهید: بله.

**: پدر و مادرتان کِی آمدند منزل؟

همسر شهید: بعدازظهر تقریباً ساعت دو و سه رسیدند خانه.

**: آقای علی­پور به همراه کی آمده بود؟

همسر شهید: پدرش و مادرش.

**: شما استرس نداشتید که خواستگار آمده و کسی هم خانه نیست؟

همسر شهید: برادرم خانه بود. ما چون فامیل بودیم، خیلی رفت ­و آمد داشتیم. چون مادرش بود، بی­احترامی بود که بخواهم بیایم بیرون از اتاق ولی خب مرتب می­رفتم بیرون و می­آمدم. واقعا خجالت می­کشیدم. من با پدر و مادرش اصلاً تعارف و رودربایستی نداشتم ولی چون خودش را اصلاً ندیده بودم، خجالت می‌کشیدم. بار اول بود که می­دیدمش. خودم را مشغول خواهرم مریم که هشت ­ماهش بود، کرده بودم. مادرم او را پیش من گذاشته بود و رفته بود. تا این که مامانم آمد. بعد بابابزرگم آمد، عموی پدری­ام هم آمد. مجلس به قول معروف رسمی شد و با هم صحبت کردند. بحث سر مهریه و بقیه مسائل بود ولی من اصلاً توی بحثشان، شرکت نداشتم. توی اتاق دیگری بودم. برادرم قبول نکرده بود. گفته بود: «این رسم و رسوم­‌ها چیه؟… می­خواید مهریه و شیربها بگیرید؟ ما که فامیلیم این رسم و رسومات رو دیگه جمع کنید!» پدرشوهرم گفته بودند درست است ما فامیل هستیم ولی به رسوم طایفه­‌ای همان شیربها و مهریۀ مختصر، باشد.

مهریه ۲۰۰هزار تومانی همسر شهید!
سردار شهید جان‌محمد علیپور، فرمانده ارشد زرهی جبهه مقاومت در میان همرزمان

**: مهریه­‌تان چقدر بود؟

همسر شهید: یک جلد کلام الله با دویست هزارتومان وجه نقد!

**: شما برای اولین بار کی با آقای علی­پور صحبت کردید؟ توی جلسۀ خواستگاری که صحبت نکردید؟

همسر شهید: در جلسۀ خواستگاری فقط در حد سلام و علیک و احوالپرسی بود. ولی دیگر راجع به مسائل دیگر صحبت نکردیم. آقای علی­پور خیلی به محرم و نامحرم معتقد بودند. می­گفت: «خانوادم اگه کسی رو از نظر اخلاق، رفتار، خانواده تایید کنن من دیگه هیچ مشکلی ندارم.» وقتی که بعد با هم صحبت کردیم.

**: آقا جان‌محمد چند سالشان بود؟

همسر شهید: بیست و پنج سال. متولد سال ۴۴ بودند.

**: می­‌دانستید شغلشان چیست؟

همسر شهید: بله. می دانستم. به پدرم گفته بودند که پاسدار است.

**: اگر بعد از هشت سال جنگ، دوباره می‌خواستند به جبهه بروند برایتان سخت نبود؟

همسر شهید: نه. 

**: خرید عقد هم رفتید؟

همسر شهید: بله. برای عقدمان رفتیم خرید. محرم بودیم. اول رفتیم محضر عقد کردیم بعد با مامانم و مامانش و خواهرهایش، رفتیم خرید. حلقه و لباس گرفتیم. خرید عروسی را هم انجام دادیم.

آن­ موقع سال ۶۸ آنقدر رسم نبود که دختر و پسر بخواهند خیلی با همدیگر صحبت کنند. من هم سن زیادی نداشتم…  خدا را شاهد می­گیرم وقتی عروسی کردیم، خدا را شکر کردم که با چنین کسی ازدواج کردم.

مهریه ۲۰۰هزار تومانی همسر شهید!
سردار شهید جان‌محمد علیپور در گلزار شهدای سوریه

**: زمانی که اولین بار برای خواستگاری آمدند یادتان هست چه لباسی پوشیده بودند؟

همسر شهید: بله؛ یک پیراهن شلوار خیلی ساده. پیراهنش هم روی شلوارش بود. (با خنده) با شلوار طوسی و پیراهن سفید.

**: یعنی تیپ حزب­‌اللهی؟

همسر شهید: بله. بعد از ازدواج اینقدر من باهاش صحبت کردم که دیگر به زور پیراهنش را می‌زد زیر شلوار. (با خنده) در کل تیپش خیلی ساده و حزب­‌اللهی بود.

**: برای عقد، فامیل را دعوت کردید؟

همسر شهید: نه. خیلی ساده بود. فقط خانواده خودم و خانوادۀ آقای علی­پور بودند با پسردایی پدرم که به عنوان شاهد امضاء کرد. صبح عقد کردیم، بعدازظهر رفتیم خریدها را انجام دادیم. شب هم خودشان یک مراسم خیلی ساده و مختصر گرفتند که حلقه­ها را دست کردیم. تازه جنگ تمام شده بود و حتی برای عروسی هم ساز و دُهُل محلی در کار نبود. خواهرهایش شادی کردند ولی از ساز و آواز خبری نبود.

**: وقتی که مَحرَم شدید برای صحبت راحت بودید یا هنوز رویتان نمی­شد؟

همسر شهید: شاید باورتان نشود من تا نزدیک سه، چهار ماه خجالت می­کشیدم توی جمع باهاش صحبت کنم. وقتی که ما ازدواج کردیم کارشان اهواز بود. دیگر شنبه صبح می­رفت، چهارشنبه بعدازظهر می‌­آمد خانه. بعد بهار بود که ما ازدواج کرده بودیم. آن ­موقع هم هوا خنک بود. همۀ خانوادۀ شوهرم پنج­شنبه و جمعه‌­ها جمع می­شدند توی حیاط. وقتی می‌آمدند، خجالت می­کشیدم. فقط در حد یک سلام صحبت می کردم.

* گفتگو: زهرا بختور / تنظیم: میثم رشیدی مهرآبادی

*ادامه دارد…

مهریه ۲۰۰هزار تومانی همسر شهید!
سردار جان‌محمد علیپور در کنار همسر و سه پسرش (حسین، محسن و علی)



منبع خبر

مهریه ۲۰۰هزار تومانی همسر شهید! بیشتر بخوانید »

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس



شهید حاج اصغر پاشاپور

گروه جهاد و مقاومت مشرق – حاج اصغر پاشاپور (معروف به حاج ذاکر) اعجوبه‌ای بود که یک ماه بیشتر، دوری حاج قاسم سلیمانی را تاب نیاورد. ۱۳ بهمن ۱۳۹۸ بود که خبر شهادتش، همه را حیرت‌زده کرد. تنها کسانی که متعجب نبودند، پدر و مادر حاج اصغر بودند. آن‌ها که بارها (و یک بار با دعوت مستقیم حاج قاسم سلیمانی) برای دیدن فرزندشان به سوریه رفته بودند، می‌دانستند که شهادت فرزند میانی‌شان حتمی است. برای همین بود که وقتی مادر حاج اصغر، تحکات عجیبی را در اطراف خانه‌شان دید، موضوع را فهمید. نه گریه کرد و نه فریاد زد. خوشحال بود که اصغر، مزد تلاش‌هایش را گرفته.

حالا حاج‌ اصغر که در ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی بارها تصاویرش به صورت شطرنجی از تلویزیون پخش شده بود، حالا به شهادت رسیده بود و می‌شد درباره ویژگی‌های اخلاقی و مدیریتی‌اش در نبرد سوریه صحبت کرد. پیکر حاج اصغر البته به دست تکفیری‌ها افتاده بود و مدتی طول کشید تا به تهران بیاید.

در گفتگویی تفصیلی با حاج عزیزالله پاشاپور و حاج خانم سیده هوریه(حوریه) موسوی‌پناه،  پدر و مادر بزرگوار شهید حاج اصغر پاشاپور در یک صبح بهاری، تلاش کردیم ریشه‌های رشادت و شجاعت در این خانواده و خاندان را واکاوی کنیم. بخش پنجم و پایانی این گفتگو، پیش روی شماست. جا دارد از سرکار خانم زینب پاشاپور، همسر شهید حاج محمد پورهنگ و خواهر شهید حاج اصغر پاشاپور که متن گفتگوها را قبل از انتشار می خواندند و نظرات اصلاحی‌شان را ارائه می‌دادند تشکر کنیم. ان شا الله به زودی در گفتگویی با ایشان، به بررسی ابعاد زندگی شهید حجت الاسلام حاج محمد پورهنگ خواهیم پرداخت.

قسمت اول، دوم، سوم و چهارم این گفتگو را هم اینجا بخوانید:

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!

مدافع حرمی که اجازه زیارت حرم حضرت زینب را نداشت! + عکس

پیکر حاج اصغر مبادله شده بود؟

پدر شهید: دقیقش را نمی دانم اما گویا دو تا از فرماندهان جبهه‌النصره را پس داده بودند و پیکر حاج اصغر را گرفته بودند. نه «سر» داشت و نه «دست».

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس

مادر شهید: به نظرم لو داده بودند و برنامه داشتند که حاج اصغر را حذف کنند. شهیدِ خودشان و راننده اصغر را می‌آورد عقب ولی حاج اصغر را جا می گذارند!

پدر شهید: من خودم منطقه جنگی بوده‌ام. مگر می شود فرمانده شهید بشود و پیکرش را عقب نیاورند؟! چطور شد که خمپاره فقط به اصغر خورد؟

ماجرای ماشین چیست؟

مادر شهید: یکی از نفربرهای جنگی می آید و پیکر را می گذارند داخل آن تا بیاورند عقب و اشتباهی می‌برند به سمت دشمن. سریع هم اعلام می‌کنند و سرش را می بُرند و جشن می‌گیرند!

پدر شهید: مستندی هم درباره حاج اصغر ساخته شد که آنجا هم گفته می شود. چند تا از فرماندهان ارتش سوریه و روسیه هم صحبت می کنند. شبکه مستند سه بار پخشش کرد و قرار است باز هم پخش کنند.

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس
مادر حاج اصغر با اشاره به بخشی از مستند می‌گوید: این پسر، اسمش اشرف بود، حاج اصغر برایش زن گرفت و اثاث زندگی درست کرد…

مادر شهید: یکی از همین فرماندهان عرب گفته بود من اگر زندگی‌ام را هم از دست می دادم نمی گذاشتم پیکر حاج اصغر به دست تکفیری‌ها بیفتد. می‌گفت: برای ایرانی‌ها سخت نیست، برای ما سخت است.

اسم مستند چه بود؟

پدر شهید: «آقای اصغر، اکبر من». اتفاقا با حضور مسئولان تلویزیون رونمایی هم گرفتند و بعدش هم چند بار پخش شد.

مادر شهید: حاج قاسم سلیمانی در یکی از دیدارها به حاج اصغر گفته بود تو «حاج اصغر» نیستی، «حاج اکبر»ی.

مدتی که خبر شهادت حاج اصغر آمد ولی پیکری در کار نبود، چطوری بر شما گذشت؟

مادر شهید: برای یک مادر سخت است اما چیزی که برای خدا دادیم و به یاد حضرت زینب می افتیم، که در یک روز چند شهید داد، همه سختی ها را برایمان آسان می‌کند. من با دادن یک شهید که کاری نکرده‌ام. من وقتی شنیدم پسرم سر و دست ندارد، یاد مادر وهب افتادم؛ چطور قبول کرد سر بچه‌اش را طرف دشمن پرت کند؟ چیزی که برای خدا بدهی، هم سختی دارد و هم شیرینی. اصغر باید این پاداش را می گرفت چون واقعا برای اسلام زحمت می کشید. چه اینجا و چه آنجا. اگر شهید نمی شد، کارهایش بدون پاداش می ماند.

این اتفاق هایی که در زندگی شما افتاد و بعد هم اخیرا شهادت حاج محمد پورهنگ، شما را آماده اتفاق شهادت حاج اصغر کرده بود؟

پدر شهید: من سال‌ها در جنگ بودم و همه این اتفاقات را دیده‌ام. پسرم پرویز از بین رفت، خانه نبودم، دخترم و اصغر به دنیا ‌آمدند، خانه نبودم. همه زحمت‌های من به دوش حاج‌خانم بود. اگر ایشان نبود من نمی توانستم این فعالیت ها را داشته باشم. اگر خانواده قبول نکند و همراهی نداشته باشد، این کارها مشکل است. در حالی که بعضی وقت ها که به خانه می آمدم،‌ حاج خانم می گفت الان وقت عملیات است چرا تو آمده‌ای خانه؟! ما همه این ها را دیده‌ایم. بچه‌هایی را دیده‌ایم که پرپر شدند. پیکرهایی را از زیر آوار درآوردیم. اگر از طریق اسلام نگاه کنیم، هر کسی اسلام را خواسته، همین مشکلات را داشته. محال است که پیروی از اسلام بدون سختی باشد. از خلقت حضرت آدم، دشمن هست، دوست هم هست. از خلقت حضرت آدم، کافر هست، مسلمان هم هست… از همان موقع هیچ فرقی نکرده. یزید بوده، امام حسین هم بوده اما امام حسین کم بوده و یزیدی‌ها تا دلت بخواهد فراوان هستند.

الان حضرت آقا به دولت می گوید همه کارها با توست اما دولت می گوید من کاره ای نیستم. مگر می شود؟ جنگ تمام شد و این هم یک جنگ است. مثل الان که مردم از اسلام بدبین شده‌اند باید کاری کنیم که نظام، سربلند شود.

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس

مادر شهید: ما الان حاضریم تمام زندگی‌مان را بدهیم، یک لحظه آقا ناراحتی نداشته باشد.

پدر شهید: امام حسین برای چه قیام کرد؟ چون اسلام در خطر بود. الان مسلمانان از دین خارج می شوند. الان هم با داعش با پرچم لا اله الا الله مردم را می کشد مثل همان قرآنی که در زمان امام علی سر نیزه کردند. خیلی ها تا کسی تحویلشان می گیرد، خودشان را گم می کنند. امروز اسلام از دست خودی لطمه می‌خورد. و الا دشمن کاری نمی تواند بکند. خودمان در خودمان ریشه می‌دوانیم. من ۵ سال بیمارستان خوابیدم، کسی احوالم را هم نپرسید. تازه من خانواده خوبی داشتم و همسر خوبی داشتم که بچه هایم را سرپرستی می کرد و خانه را می چرخاند اما خیلی ها هستند که هنوز هم درگیر مشکلات جنگند.

من الان بگویم دو پسرم شهید شده؛ باید خودم را بگیرم؟ من همانی هستم که از شهرستان آمدم میدان غار تهران. من باید مواظب خودم باشم تا مغرور نشوم. خانه ما آنقدر کوچک بود که بچه را پشت متکا می‌گذاشتیم که زیر دست و پا نرود!

الان شکر خدا حالتان خوب است؟

پدر شهید: شکر خدا حالم خوب است.

مادر شهید: گاهی که کسی خانه‌مان نیاید، حاج آقا خیلی دلگیر می شود.

پدر شهید: خب، بچه ها باید بیایند سر بزنند دیگر. هر وقت بچه ها بیایند خوشحالم…

مادر شهید: خانواده محمد آقا شکر خدا خیلی باروحیه هستند. بچه‌هایش تازگی‌ها خیلی دلتنگی می کنند و می گویند بابا چرا به ما سر نمی زند و چرا نمی آید ما را بیرون ببرد. مادرشان یک طوری آنها را قانع می کند. مدام می گویند کِی می خواهیم برویم پیش خدا.

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس

پدر شهید: می گویند بابابزرگ چرا تو رفته‌ای جبهه شهید نشدی؛ بابای ما شهید شد؟ (با خنده) چرا دایی اصغر شهید شده؟ سئوالات جالبی می کنند.

مادر شهید: وقتی بهشت زهرا می رویم، سنگ حاج محمد را عوض کرده‌اند که شیشه‌ای شده و خیلی خوششان نمی آید. هر وقت می رفتند می گفتند بابا سلام؛ ما این را خریده ایم، این را گرفته ایم… مدام با پدرشان صحبت می کردند. می گویند چرا عکس بابایمان را اینطوری کرده اید؟ ما همان عکس قدی را دوست داشتیم. عمویشان هم در جنگ شهید شده و مزارش همان پشت است. یکی از برادرانش هم آزاده است و هفت سال اسیر بوده. سر قبر عمو می‌گویند عمو جان سلام، خوبی؟ چرا نمی آیی به ما سر بزنی؟ بهانه‌گیری دخترهای دوقلوی حاج محمد می‌کردند، قبل از وصل کردن حجله بود، الان با عکس توی حجله ارتباط گرفته‌اند و مادرشان برایشان از پدرشان می‌گوید.

خانم اصغرآقا هم همینطور است. اما بچه هایشان برگ است. دخترش سال آخر دیپلم است. یک پسر بزرگ هم دارد. یک پسر ۵ ساله هم دارد.

پدر شهید: بطور کلی تا مادر خانواده هست، خانواده شکل می گیرد. به پدر هم خیلی ربطی ندارد.(با خنده) الان که بچه ها می آیند، همه احوال مادر را می پرسند و به من کاری ندارند. (با خنده)

خبر شهادت حاج محمد و حاج اصغر تقریبا با فاصله دو سه سال، نزدیک به هم شد. کدامش برای شما سخت‌تر بود؟

مادر شهید: برای ما حاج محمد سخت‌تر بود. چون دو تا بچه کوچک داشت. پدر و مادر هم نداشت. اگر پدر و مادر داشت، کمک حال نوه‌هایشان می شدند. اصغر بچه هایش بزرگ بودند و خانه سازمانی هم داشتند. خانم اصغرآقا هر جایی بخواهد برود، پسر بزرگش همراهی می کند اما خانم محمدآقا هیچ کس را جز خدا ندارد. خودش است و دو تا بچه. خانه نداشتند و صاحب خانه گفته بود باید خانه را خالی کنید. حقوق هم نداشت.

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس
پدر و مادر حاج اصغر پاشاپور در کنار شهید حاج محمد پورهنگ

اما شکر خدا همسر حاج محمد هم روحیه قوی‌ای دارند.

پدر شهید: بله، اما این باعث شد شهادت حاج محمد برایمان سخت‌تر باشد.

مادر شهید: بنده خدا حاج محمود مهربانی هم هیچ کس را نداشت. نه پدر و مادری و نه برادری.

روزی که اصغر خداحافظی کرد،‌ من فهمیدم این خداحافظی نهایی است. چون به یک مملکت غریب می‌رفت.

پدر شهید: من وقتی حاج قاسم شهید شد، بیشتر اذیت شدم. تمام ساختمان چرخید دور سرم و حال عجیبی پیدا کرد. در حالی که حاج قاسم را فقط یک بار دیده بودم. وقتی حاج قاسم شهید شد من گفتم همه چیز را از دست دادیم.

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس
تصویری از حاج عزیزالله پاشاپور در میانسالی

همه خانواده شهدا همین را می‌گویند…

مادر شهید: با شهادت حاج قاسم، حال من آنقدر به هم ریخت که زمان عمل قلبم را هم عقب انداختند.

وقتی حاج اصغر شهید شد کی خانواده‌شان آمدند؟

پدر شهید: پسرم احمد را فرستادم تا خانواده اصغرآقا را به ایران بیاورد… نمی شود حرف زد. ما انقلاب کردیم و باید پایش بایستیم. اگر ضبط نشود، من حرف های زیادی برای گفتن دارم.

*میثم رشیدی مهرآبادی

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس
مادر حاج اصغر با اشاره به بخشی از مستند می‌گوید: این پسر، اسمش اشرف بود، حاج اصغر برایش زن گرفت و اثاث زندگی درست کرد…



منبع خبر

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس بیشتر بخوانید »

مدافع حرمی که اجازه زیارت حرم حضرت زینب را نداشت! + عکس

مدافع حرمی که اجازه زیارت حرم حضرت زینب را نداشت! + عکس



شهیداصغر پاشاپور

گروه جهاد و مقاومت مشرق – حاج اصغر پاشاپور (معروف به حاج ذاکر) اعجوبه‌ای بود که یک ماه بیشتر، دوری حاج قاسم سلیمانی را تاب نیاورد. ۱۳ بهمن ۱۳۹۸ بود که خبر شهادتش، همه را حیرت‌زده کرد. تنها کسانی که متعجب نبودند، پدر و مادر حاج اصغر بودند. آن‌ها که بارها (و یک بار با دعوت مستقیم حاج قاسم سلیمانی) برای دیدن فرزندشان به سوریه رفته بودند، می‌دانستند که شهادت فرزند میانی‌شان حتمی است. برای همین بود که وقتی مادر حاج اصغر، تحکات عجیبی را در اطراف خانه‌شان دید، موضوع را فهمید. نه گریه کرد و نه فریاد زد. خوشحال بود که اصغر، مزد تلاش‌هایش را گرفته.

حالا حاج‌ اصغر که در ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی بارها تصاویرش به صورت شطرنجی از تلویزیون پخش شده بود، حالا به شهادت رسیده بود و می‌شد درباره ویژگی‌های اخلاقی و مدیریتی‌اش در نبرد سوریه صحبت کرد. پیکر حاج اصغر البته به دست تکفیری‌ها افتاده بود و مدتی طول کشید تا به تهران بیاید.

در گفتگویی تفصیلی با حاج عزیزالله پاشاپور و حاج خانم سیده هوریه(حوریه) موسوی‌پناه،  پدر و مادر بزرگوار شهید حاج اصغر پاشاپور در یک صبح بهاری، تلاش کردیم ریشه‌های رشادت و شجاعت در این خانواده و خاندان را واکاوی کنیم. بخش چهارم این گفتگو، پیش روی شماست.

قسمت اول و دوم و سوم این گفتگو را هم اینجا بخوانید:

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!

شما پنج بار به سوریه رفتید؟

مادر شهید: یک بار با دخترم رفتیم و وسائل حاج محمد پورهنگ را آوردیم. آن بار را هتل بودیم.

یعنی دو بار هتل بودید و سه بار هم در خانه حاج اصغر در سوریه…

پدر شهید: یک بار هم مهمان حاج قاسم سلیمانی بودیم.

بعد از شهادت حاج محمد؟

مادر شهید: دخترم زینب خانم (همسر شهید حاج محمد پورهنگ) را به مراسمی دعوت کرده بودند. گفت می‌شود بیایی و من را کمک کنی؟ قبول کردم و رفتیم. حاج قاسم سلیمانی هم آمده بودند. بعد از مراسم، اتاق کوچکی بود که حاج قاسم نشسته بود و با خانواده های شهدا دیدار می کرد. نوبت به من که رسید، رفتم و گفتم حاجی جان! می‌شود پسر من را از سوریه برگردانی؟… چهار سال بود اصغر به سوریه می رفت و همسر و بچه‌هایش را تازه برده بود آنجا.

حاج قاسم گفت اسمش چیست؟ گفتم اصغر. گفت: نمی شناسم؛ اسم دیگری ندارد؟ گفتم: ذاکر… شناخت. گفت: شما ناراضی بوده اید بیاید سوریه؟ گفتم نه. گفت: پس چرا می گویید برگردد؟ گفتم: آخر چهار سال است آنجاست. بس است دیگر. گفت: ‌گفته چه‌کاره‌ام؟ گفتم: اصغر گفته آنجا مسئول لباس‌ها هستم.

پدر شهید: گفته بود در چادر هستم و به بچه‌ها لباس می دهم.

مادر شهید: گفتم حاجی! لباس دادن کار همه است. یک‌نفر دیگر هم می تواند این کار را بکند. گفت: ‌لباس‌ها کوچک و بزرگ دارد… گفتم عوض می کنند، کاری ندارد که. گفت:‌ ذاکر را نمی‌توانم بفرستم.

پدر شهید: گفت آن لباس‌ها را هیچ کس دیگری نمی تواند بدهد.

مادر شهید: گفتم من دوست دارم ببینمش. پس مرخصی بده تا بیاید. گفت: شما بیایید بروید پیشش. گفتم: باشه اما وقتی آنجا می رویم هم نمی توانیم درست و حسابی ببینیمش. گفت‌ آخر کسی نمی‌تواند مثل او لباس‌ها را بدهد. این بود که یک بار یک هفته بعدش به دعوت حاج قاسم راهی شدیم. گفتم حاج قاسم را می شناسی؟ گفت: نه! گفتم:‌خودش گفته بیایید بروید پیش اصغر. گفت:‌ من اصلا حاج قاسم را نمی شناسم. عکسش با حاج قاسم در موبایل پسرش بود. گفت:‌ مهدی مگر نگفتم این عکس را پاک کن. چرا به مامانی نشان دادی؟ الان فکر می کند من پیش حاج قاسمم. مگر من حاج قاسم را می شناسم؟

گفتم حالا که نمی خواهی لو بدهی، حرفی نیست.

آنجا که بودیم من را بوسید و گفت:‌ مادر! خوش به سعادتت. داری می‌روی زیارت حضرت زینب. گفتم تو هم بیا. گفت فرمانده‌مان به من مرخصی نمی دهد که بیایم حرم. نه می آمد در حرم و نه آنجا عکسی می گرفت.

گفتم خب شما هم بیا برویم. زنگ بزن به فرمانده‌تان و بگو پدر و مادرم آمده‌اند و امشب نمی‌توانم بیایم. زنگ می زدند و مدام با بی‌سیم عربی حرف می زد. گفتم: اصغر! تو را به خدا یک شب با ما باش. بگذار حالا که آمده‌ایم، به ما خوش بگذرد. گفت مگر همسرم به شما بی‌احترامی می‌کنم؟ گفتم نه والله.

پدر شهید: ما فقط همین عکس را دیدیم تا بعد از شهادتش که آقای رضوانی خبرنگار تلویزیون آمد اینجا و عکس اصغر با حاج قاسم را نشان ما داد.

مادر شهید: چون آنجا را بمباران می کردند من خیلی ناراحت زن و بچه اش بودم. می گفتم اصغر که جایش در چادر، امن و خوب است؛ می آیند و دمشق را می زنند.

کجا ساکن شده بودند؟

پدر شهید: در دمشق، خانه‌های جدا از هم داشتند.

مادر شهید: نزدیکی‌های سفارت و مدرسه ایرانی‌ها بودند. چند خانواده در آپارتمان های جدا جدا. مثلا در آن مجتمع، سه چهار تا خانواده ایرانی بودند.

می توانستند بیاید بیرون برای خرید مایحتاج؟

پدر شهید: اگر راننده همراهشان بود می توانستند بیایند بیرون. اصغر نبود و راننده می آمد و با پسرش مهدی می رفتند و خریدهایشان را می کردند.

حاج اصغر وقتی به سوریه رفتند چند فرزند داشتند؟

پدر شهید: دو فرزند داشتند. محمدحسین هم بعدها در اینجا به دنیا آمد. خود اصغر که نیامده بود. فقط خانم اصغر آقا آمدند و من و مادرش پیگیر کارهای بیمارستانشان بودیم. شناسنامه هم گرفتیم اما اصغر، سوریه بود. دو سه ماه هم همسرشان ایران ماندند.

بالاخره مشخص شد که کار اصغرآقا چه بود؟

پدر شهید: اخرین باری که رفتیم سوریه، یک سال قبل از شهادتش بود. خانه خرابه‌ها را دوباره دیدیم و این بار پسرم و همسرِ شهید مهربانی هم همراهمان بودند. حاج خانم دوباره هوس کرد و گفت می شود راننده ات ما را ببرد و دوری بزنیم؟ رفتیم طرف حرم حضرت زینب که خیلی خراب شده بود. دیدیم حاج خانم حالش عوض شده. گفتم نمی دانم اصغر چه کار می‌خواهد بکند. من دارم دیوانه می‌شوم. کاش نمی آمدم سوریه. گفتم اشکالی ندارد بیا برویم حرم.

اصغر تماس گرفت با خانه و خانمش گفت که مادرت ناراحتی دارد. گفت برای چه؟ گفت: نمی دانم. خرابه‌ها را دیده و ناراحت شده… اصغر گفت: من فردا می آیم و می‌برمتان یک جای باصفا تا مادرم حالش خوب شود. با مادرش هم تلفنی صحبت کرد. روز بعدش اصغر حدود ظهر آمد. گفت حاضر شوید می‌خواهیم برویم یک جای باصفا. حتی شوخی هم کرد و گفت: می خواهم ببرمت جایی که «یزید» زندگی می‌کرده! (با خنده) مادرش هم شروع کرد به بد و بیراه گفتن…

ما را برداشت و برد نردیک‌های لاذقیه. سوار شدیم و چها تا ماشین شدیم. حددو ۱۰۰ کیلومتر رفتیم. دیدیم دره‌ای هست و دو تا ماشین آن سوی دره ایستاده. اصغر، ماشین‌ها را نگه داشت و خودش پیاده شد و رفت. ما هم بدون اصغر راهی شدیم. رسیدیم به مقصد، که کاخ قشنگی بود. هر چه صبر کردیم اصغر نیامد. مادر اصغر هم ناراحت بود که ما را آورده در این بیابانی و رها کرده. ساعت ۱۰ شب اصغر آمد! دیدم چهارتا ماشین هم با اصغرآمد. چند خانواده سوری هم آمده بودند.

مادر شهید: نه ما زبان آنها را می دانستیم و نه آنها می فهمیدند ما چه می گوییم.

برای ناهار و شام هم چیزی همراهتان برده بودید؟

مادر شهید: همه چیز آنجا فراهم بود. آنجا مقر فرماندهان بود. اما نفهمیدیم چه کاری تویش انجام می دهند. جایش خوب بود اما اصلا نفهمیدیم کجاست. محیط بزرگی بود که دور تا دورش بسته بود. هر میوه ای هم می‌خواستی روی درخت‌ها بود. به پسرم اکبر گفتم دست به میوه‌ها نزنی! بگذار اصغر بیاید…

پدر شهید: شب ساعت ۱۰ بود که اصغر آمد و چند خانواده هم همراهش بودند. حاج خانم باز هم اعتراض کرد که چرا ایرانی‌ها را نیاوردی؟

مادر شهید: گفت این‌ها هیچ چیزی ندارند. ایرانی‌ها فقط زیرآب ما را می زنند! چرا اینقدر برای ایرانی‌ها حساب باز می‌کنی؟ در مستندی که درباره اصغر بود هم گفت که خیلی‌ها به من حسادت می کنند.

پدر شهید: تا شام را درست کردند و کمی صحبت کردیم، شام را خوردیم و شد ساعت ۱۲ نیمه شب. هفت صبح همه را بیدارباش داد. گفتم: ما تا ساعت ۱۲ نشسته‌ایم و می‌خواهیم بخوابیم. گفت: نه؛ یاالله؛ معطل نکنید، برگردیم و برویم. گفت: برویم دریای مدیترانه. البته من همراهتان نیستم…

از مقر که راه افتادیم، بی‌سیم اعلام کرد که اصغر کجاست؟ گفتند: از مقر آمده بیرون. گفت جایی که شما بودید را با هشت موشک زده اند. آنجا بود که گفتم حتما اصغر مسئولیت مهمی دارد و کاره‌ای هست. یعنی اگر ۵ دقیقه دیرتر می‌آمدیم، همه‌مان کشته می شدیم.

مادر شهید: یک جا هم من را بردند سر یک کوه که آن‌ور، النصره بودند و سمت ما هم سوریه‌ای ها بودند. اصغر گفت ما یک هفته در اینجا محاصره بودیم و فقط یک شیشه نوشابه داشتیم. با درِ نوشابه جیره‌بندی کردیم تا زنده بمانیم. رزمنده زخمی سوری، داد و  بیداد می‌کرد. گفتم:‌ آنها نکشتندت، من با یک گلوله می‌کشمت! سر و صدا نکن!

دیگر چیزی متوجه نشدید تا بعد از شهادت… خبرنگار صدا و سیما چه گفت؟

پدر شهید: گفت اصغر فرمانده بوده؛ شما می دانستید؟ فیلمش با حاج قاسم را هم نشان داد، ما متوجه شدیم. فیلم را نشان ما داد و گفت پیکرش را برده اند و پرسید: برنامه چیست؟ راضی هستید که چیزی بدهند برای گرفتن پیکر؟ گفتم: نه،‌ من راضی نیستم.

مادر شهید: گفته بودند آنجایی که گرفته‌اید را باید پس بدهید تا پیکر اصغر را بدهیم. من هم گفتیم راضی نیستیم. آن‌ها با خون، آن زمین‌ها را گرفته اند.

نظر همسر اصغرآقا هم همین بود؟

پدر شهید: بله.

مادر شهید: پیکرش را که آوردند سر نداشت. سرش را بریده بودند و جشن گرفته بودند. دستش را هم جدا کرده بودند.

شما کِی مطلع شدید که پیکر، سر و دست ندارد؟

پدر شهید: خانمش خبر آورد. پیکرش را که آوردند، رفتیم مشهد و قرار بر این شد که پس فردایش حاج اصغر را تشییع کنیم. حاج قاسم کارگر با تعدادی از پاسدارها آمدند و قرار شد برویم خانه پسرم محمد تا برنامه تشییع را بریزیم. دیدم همه نشسته‌اند و منتظر من هستند. حاج قاسم کارگر برادر بهمن کارگر که سپاهی است؛ گفت: یک چیزی می‌خواهم بگویم. آقای اشتری (فرمانده ناجا) تلفن کرده و گفته از فردا به طور کلی مراسم ها به خاطر کرونا قدغن است. این بود که برنامه پس فردا لغو شد. گفت می شود همین طور بدون مراسم دفن شود. می خواستند حتی خانواده هم در مراسم تشییع و خاک‌سپاری نباشند.

من هم گفتم اگر دو سال هم پیکر اصغر بماند، نمی‌گذارم دفن شود. گفتم باید تشییع بشود و محال است؛ اگر ده سال هم بشود باید بماند در معراج. باید مشخص بشود که پسر من شهید شده است. نمی شود مخفیانه دفنش کنیم. آمدم خانه که تلفن کردند و گفتند شما بیایید پیکر حاج اصغر را به مشهد ببرید. کمی هم حال و هوایتان عوض بشود… من ناراحت شدم. شهادت اصغر را از مردم شنیدیم و یک نفر از مسئولین نیامد خبر شهادت حاج اصغر را بدهد. یک هفته بعد از اعلام خبر شهادت هم می خواستیم مراسم بگیریم که گفتند مراسم نگیرید؛ پیکرش می‌آید؛ اما خبری نشد. هجده روز هم پیکر در سوریه ماند و بعدش آمد. ما البته مراسممان را گرفتیم.

مادر شهید: قرار بود از میدان شهدا پیکر را تشییع کنیم تا بهشت زهرا.

پدر شهید: بعد از اعلام شهادت حاج اصغر که همه با خبر شدند، پیکر نبود. گفتیم حالا که اینطور شد و مردم از شهرستان و محل می آمدند، گفتند اگر می شود یک مراسم در مسجد بگیرید تا کسانی که می‌خواهند بیایند برای سر سلامتی، خدمت برسند. مردم هم در مضیقه بودند. اما سپاه موافق نبود و می گفت روز مراسم را عوض کنید.

مادر شهید: می گفتند چیزی نگویید. اگر بفهمند اصغر فرد مهمی بوده، جنازه را پس نمی دهند.

پدر شهید: هر طور بود روز بعدش مراسم را گرفتیم. این مراسم برای زمانی بود که هنوز پیکر به ایران نرسیده بود. البته سپاه هم مطمئن شد که پیکری در کار نیست. بعد از 18 روز که پیکر آمد، قرار شد مراسم بگیریم که شب قبلش، مراسم‌ها ممنوع شد! ابوباقر و چند تا از بچه‌ها آمدند و گفتند مراسم مختصری در مسجد بگیرید و بعدش ببرید بهشت زهرا اما من قبول نکردم. گفتم باید تشییع باشکوه انجام بشود. این بود که تصمیم گرفتند پیکر را به مشهد بفرستند و در حرم طوافی بدهند.

در مشهد قرار بود ساعت ۴ بعد از ظهر مراسم باشد اما انداختند ساعت ۲. گفتم چرا؟ یکی از بچه‌های سپاه آمد و گفت: این ها می‌گویند فقط یک پارچه ترمه روی پیکر بکشید و ببرید به زیارت حضرت. گفتم: قبول نمی کنم. یکی از پاسدارها گفت من این لباس‌هایم را در می آورم اما حاج اصغر را تشییع می کنم. من هم گفتم هر چه می‌شود بشود.

چرا می خواستند اینطوری بشود؟

پدر شهید: بهانه کرونا را داشتند. پرچم را زدند و بلندگو را روشن کردند. به خانواده اصغر هم گفتم که من باید تصمیم بگیرم. در مشهد تشییعی کردیم که خیلی باشکوه و جالب شد. از انجا هم رفتیم و خوشبختانه آقای مروی، تولیت آستان قدس رضوی را هم دیدیم.

بعد که برگشتیم حاج اصغر را بردند معراج. دو روز بعدش از سپاه آمدند. گفتند برویم حاج اصغر را خاکسپاری کنیم. زن و بچه‌اش را راضی کرده بودند که بی سر و صدا دفنش کنند. گفتم نه، بگذارید بماند. حاج اصغر باید تشییع بشود. به نتیجه ای نرسیدند و رفتند. بعد از سه ماه در ماه رمضان آمدند و گفتن چه می کنید؟ گفتم باید تشییع شود. هیچ کسی چیزی‌ش نمی شود. قرار شد شهادت امیرالمومنین دفنش کنند. خواست اصغر این بود که در روز شهادت مولا علی دفن شود. من هم قبول کردم اما گفتم روز قدس دفن کنیم که مردم هم بیایند. گفتم امیرالمومنین هم برای قدس شهید شده. بالاخره قرار شد بیست و سوم ماه رمضان تشییع بشود. از سر شهرک بروجردی تا مسجد و تا خانه و از آنجا تا شهرری و محله‌مان و از آنجا تا حرم حضرت عبدالعظیم رفتیم و بعدش به سمت بهشت زهرا حرکت کردیم… فشار آورده بودند و نمی‌شد صبر کرد. خانواده حاج اصغر خیلی مصر بودند که زودتر پیکر پدرشان دفن بشود.

البته تا پیکر دفن نشود، التهابی در وجود بازماندگان هست… آن ها هم می خواستند زودتر به آرامش برسند.

پدر شهید: شکر خدا مراسم خوب شد. شهرک شهید بروجردی خیلی غوغا شد. در شهرری هم استقبال باشکوهی شد.

مادر شهید: ولی ما اصلا پیکر را ندیدیم. نگذاشتند ببینیم.

پدر شهید: در مشهد آقای واعظی شعری خواند و آنجا ما فهمیدیم اصغر، سر ندارد…

*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد…



منبع خبر

مدافع حرمی که اجازه زیارت حرم حضرت زینب را نداشت! + عکس بیشتر بخوانید »