خاطرات قاسم سلیمانی

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس



گفتگو با پدر و مادر شهید مدافع حرم حاج اصغر پاشاپور - اصغر پاشاپور

گروه جهاد و مقاومت مشرق – حاج اصغر پاشاپور (معروف به حاج ذاکر) اعجوبه‌ای بود که یک ماه بیشتر، دوری حاج قاسم سلیمانی را تاب نیاورد. ۱۳ بهمن ۱۳۹۸ بود که خبر شهادتش، همه را حیرت‌زده کرد. تنها کسانی که متعجب نبودند، پدر و مادر حاج اصغر بودند. آن‌ها که بارها (و یک بار با دعوت مستقیم حاج قاسم سلیمانی) برای دیدن فرزندشان به سوریه رفته بودند، می‌دانستند که شهادت فرزند میانی‌شان حتمی است. برای همین بود که وقتی مادر حاج اصغر، تحکات عجیبی را در اطراف خانه‌شان دید، موضوع را فهمید. نه گریه کرد و نه فریاد زد. خوشحال بود که اصغر، مزد تلاش‌هایش را گرفته.

حالا حاج‌ اصغر که در ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی بارها تصاویرش به صورت شطرنجی از تلویزیون پخش شده بود، حالا به شهادت رسیده بود و می‌شد درباره ویژگی‌های اخلاقی و مدیریتی‌اش در نبرد سوریه صحبت کرد. پیکر حاج اصغر البته به دست تکفیری‌ها افتاده بود و مدتی طول کشید تا به تهران بیاید.

در گفتگویی تفصیلی با حاج عزیزالله پاشاپور و حاج خانم سیده هوریه(حوریه) موسوی‌پناه،  پدر و مادر بزرگوار شهید حاج اصغر پاشاپور در یک صبح بهاری، تلاش کردیم ریشه‌های رشادت و شجاعت در این خانواده و خاندان را واکاوی کنیم. از برادر عزیز، حاج حمید بناء از نویسندگان و پژوهشگران دفاع مقدس سپاسگزاریم که مقدمات این دیدار نوروزی را فراهم کرد. بخش دوم این گفتگو، پیش روی شماست.

قسمت اول این گفتگو را هم اینجا بخوانید:

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس

ماجرای پسرتان آقا پرویز که در آموزش بسیج به رحمت خدا رفتند چه بود؟

پدر شهید: من در عملیات فتح المبین بودم که پسرم آقا پرویز که ۱۴ ساله بود به آموزش نظامی بسیج رفته بود. در حین آموزش پایش ضربه خورده و خانمم او را به بیمارستان معیری برده بود. دکتر گفته بود بر اثر ضربه، خون لخته شده و باید عمل بشود. عمل کردند اما پسرم به هوش نیامد. من که نبودم اما خانمم پرویز را برده بود قطعه ۹۴ و دفن کرده بود.

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس

مادر شهید: بسیجی‌ها گفتند برو از دست دکتر شکایت کن اما من گفتم الان موقعیت شکایت نیست. حتی دنبال بودند که پرویز را به قطعه شهدا ببرند اما نشد. دکتر بیهوشی به خانه ما آمد و گریه و زاری کرد که اگر شکایت کنی من مادر پیری دارم که از بین می رود. آمپول بیهوشی برای یک جانباز بود که اشتباهی به پرویز زدند و دیگر به هوش نیامد! یک شب بعد از عمل در بیمارستان ماند اما هر کاری کردند به هوش نیامد. با برادرهایم مشورت کردم. آن‌ها گفتند هر چه بسیج بگوید. من اما می گفتم الان وسط جنگ است. صلاح نیست کار به شکایت و شکایت‌کشی برسد.

پدر شهید: برادر دامادمان آقای خزائی شهید شده بود. شهید زیاد می آوردند و همان حس و حال باعث شد حاج خانم از شکایت صرف نظر کند.

مادر شهید: دکتر بیهوشی ما را نمی شناخت که از قصد این کار را بکند. ما هم گذشت کردیم.

علت رفتن آقا پرویز به بسیج و آموزش جبهه چه بود؟

 مادر شهید: یک‌روز از مسجد که آمدم، گفت: مادر! تو را به خدا رضایت بده که من بروم به بسیج. می خواستند آموزش بدهند و به جبهه ببرند. گفتم: بگذار پدر و برادر بزرگت بیایند، بعد. گفت:‌ مادر! شما این سفره را پهن کرده‌ای. هر کسی غذا بخورد، جای خودش خورده. من می خواهم از این جبهه فیضی ببرم. گفتم: امضا می کنم اما فکر نکنم بگذارند بروی.

چون سنش کم بود؟

مادر شهید: سنش کم بود اما هیکل خوب و درشتی داشت. می گفت من باید بروم از مملکتم دفاع کنم. نمی شود همینطور بنشینم. گفتم: شما باید بروی مدرسه و دَرسَت را بخوانی.

پدر شهید: من برای چهلمش آمدم. پسر بزرگم هم جبهه بود و خبردار نشده بود.

شما در همان جبهه از موضوع مطلع شدید؟

پدر شهید: نه. تلفن که نداشتیم. وقتی آمدم، متوجه شدم پسرم از بین رفته. البته در آن شرایط بهتر می شد تحمل کرد. سخت بود اما هر روز شهید می آوردند.

مادر شهید: من خودم هم بسیجی بودم و همه‌اش در پشتیبانی جنگ، برای خیاطی و بافتنی لباس رزمندگان فعالیت می کردم.

پس شما یک شهید در دوران دفاع مقدس داده‌اید…

پدر شهید: خدا خودش قبول کند.  همه می رویم و چاره‌ای نداریم.

مادر شهید: انسانی که می خواهد از این دنیا برود باید با عزت برود. من نمی دانستم اصغر به سوریه می رود. آمد اینجا و دیدم ساکی دستش است. مأموریت خیلی می رفت. گفتم: اصغرآقا! ان شا الله کجا می روی؟ گفت: مامان با اجازه‌تون دارم می روم سوریه. گفتم: پس چرا نگفتی؟ گفت: الان آمده‌ام بگویم دیگر… زن و بچه‌اش را هم آورده بود. بلند شدم و طبق معمول یک جلد قرآن و یک کاسه آب‌ و مقداری صدقه آوردم. گفت: مامان همین جا از زیر قرآن رد می شود اما تو را به قرآن، پایین نیا که پشت سرم آب بریزی… گفتم: چرا؟ گفت: آخر من دوست ندارم. یعنی چی؟ این می شود خودنمایی… گفتم: آب رسم است که پشت سر مسافر می ریزند… گفت: مامان! خدا هست. من می روم.

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس
پدر و مادر شهید حاج اصغر پاشاپور چندین سفر برای دیدار با فرزندشان به سوریه رفتند

پدر شهید: مادرش هم آب را در آشپزخانه ریخت. (با خنده) اصغر شوخ بود.

مادر شهید: ۶۰ روز بعدش آمد مرخصی. گفتم: اصغرجان باز می روی؟ گفت: بله مامان؛ تازه شروع شده، من نروم؟… رفت و دیگر نیامد تا یک سال بعد. بچه کوچکش که به دنیا آمد برگشت.

یعنی مأموریت دومش یک سال طول کشید؟

پدر شهید: مرخصی می آمد اما کلا آنجا بود.

گویا همسرشان را هم به سوریه بردند…

پدر شهید: بعد از چهار سال خانمش را هم بُرد. چهار سال اینجا بودند و  در شهرک الماسی می نشستند.

مادر شهید: من می گفتم سه تا بچه داری و باید سایه‌ات بالای سرشان باشد. گفت:‌ خدا بالای سرشان است. اگر شما آنجا را ببینی که چه وضعی داری، اصرار نمی‌کنی که برگردم… وقتی (شهید) حاج محمد پورهنگ (داماد خانواده) مرخصی می آمد، دو سه تا ساک خالی می آورد. می گفتم: ‌حاجی! این ها را برای چه آوردی؟ می گفت: ‌هر چه لباس نو و دست دوم دارید جمع کنید و از فامیل هم بگیرید تا با خودم ببرم. پیش خودم می گفتم الان این ساک‌ها را هر کسی ببیند، فکر می کند شما از آنجا برایمان سوغات آورده ای. (با خنده) حاج محمد هم شوخ بود. می گفت: عیب ندارد. هر کسی هر چیزی دلش خواست بگوید. اصغر تلفن که می زد می گفت: هر چیزی دوست داری به حاج محمد بده تا بیاورد.

این لباس‌ها را برای چه می خواستند؟

پدر شهید: برای سوریه‌ای‌های بی‌پناه و آواره.

مادر شهید: من وقتی رفتم و وضعیت‌شان را دیدم، از غصه ‌مریض شدم.

پدر شهید: وقتی به سوریه رفتیم، جایی بودیم که اصغر تعدادی از زن و بچه‌های سوری را آورده بود. خانومش اعتراض کرد که وقتی مهمان داریم، چرا این‌ها را آورده‌ای؟ به مادرش گفت: بیا اینجا. این ها با همین یک لا لباس آمده اند و هر چیزی داشته اند را از دست داده اند. حقوقی هم ندارند. هیچ چیز ندارند. کل زندگی‌شان از بین رفته است. ما این لباس‌ها را می گیریم و برای بچه هایشان ردیف می کنیم. اصغر گریه می‌کرد و حرف می‌زد.

دوستی حاج محمد پورهنگ و حاج اصغر کجا شکل گرفت؟

مادر شهید: حاج محمد ابتدا با پسرم احمدآقا دوست بود و از طریق ایشان با حاج اصغر دوست شد. دختر ما زینب خانم در دانشگاه امام صادق(ع) لیسانس گرفت و برای فوق‌لیسانس به قم رفت. هر کسی خواستگار برای ایشان می آمد اصغر یک عیبی برایش پیدا می کرد. یک روز برگشت به من گفت رفیقی دارم که خیلی پسر خوبی است. باید خواهرم را به او بدهیم. گفتم: ‌اصغر جان! خواهرت باید قبول کند و بپسندد. گفت: من خواهرم را راضی می کنم.

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس
حجت‌الاسلام حاج محمد پورهنگ ۳۱ شهریور ۱۳۹۵ به شهادت رسید

ما به هیئت حاج حسین سازور رفته بودیم که مدام زنگ می زد و می گفت به خواهرم گفتی؟ من هم گفتم: در هیئت هستم. خانه که آمدم به‌ش می گویم.

خودش آمده بود و با خواهرش صحبت کرده بودم و زینب‌خانم هم گفته بود نمی‌توانم با ایشان ازدواج کنم. بعد از سه سال، هر کسی می آمد، دخترم می گفت ولایی نیست و ایراداتی می گرفت. می گفت: می خواهم درسم را ادامه بدهم. آنقدر اصغر توی گوشش خواند که دخترم قبول کرد با حاج محمد ازدواج کند. پدر و مادرش به رحمت خدا رفته بودند. وقتی آمد گفت: ‌حاج خانم! من یک عبا دارم و یک قبا. هیچ چیزی ندارم. گفتم: عوضش دین که داری؟ دین که باشد، همه چیز هم هست. ثروت چیست؟ به دخترم گفتم از لحاظ مالی هیچ خواسته‌ای نباید داشته باشی. دخترم هم گفت که برای من هم، دینداری مهم است.

نگذاشتیم عروسی بگیرند. ۱۴ سکه مهریه قرار دادیم و گفتیم بروید مشهد. گفت: بگذارید من بروم وام بگیرم و عروسی بگیرم. گفتم: بروی وام بگیری و عروسی بگیری و بدَهی به مردم. یکی بگوید غذا شور بود و دیگری… نمی‌خواهد. ما خودمان یک ولیمه می دهیم. رفتند مشهد و برگشتند. خانه‌ای هم گرفتند و ما هم جهازیه را بردیم و زندگی‌شان شروع شد.

این برای چه سالی است؟

پدر شهید: حدود سال ۹۱ بود.

خودشان چند سال‌شان بود؟

مادر شهید:حاج محمد ۱۱ سال از دخترم بزرگتر بود. فکر کنم متولد ۱۳۵۶ بود. از اصغرآقا هم بزرگتر بود. من همه‌ش به دخترم می گفتم مرد باید سنش بیشتر باشد. مهم این است که با هم به خوبی زندگی کنید.

شما چقدر اختلاف سنی داشتید؟

پدر شهید: من ۸ سال بزرگتر از حاج خانم هستم.

مادر شهید: البته آن موقع مثل الان نبود که فوری شناسنامه بگیرند. هم ایشان و هم من، شناسنامه‌هایمان برای خودمان نیست. شناسنامه من برای خواهرم بوده که فوت کرده‌اند. مثل الان نبود.

پدر شهید: اگر بخواهیم تعریف کنیم، خیلی برنامه‌ها داشتیم که نمی شود گفت. چیزهایی که برای خود من رخ داده اگر بخواهم تعریف کنم، خیلی طول می کشد. من در سربازی به خاطر روزه کتک خوردم! به خاطر نماز زندانی شدم!

لشکر خرم‌آباد بودید؟

پدر شهید: اول خرم‌آباد بودم و بعدش آمدم کردستان. جنگ عبدالکریم قاسم و ملا مصطفی بارزانی که در عراق شروع و کودتا شد ما در مرز مریوان بودیم. مجروح شدم و ۵ سال در بیمارستان خوابیدم. بعد از عملیات مرصاد بود.

مادر شهید: بیمارستان نورافشار بودند.

مجروحیتتان از چه ناحیه‌ای بود؟

پدر شهید: فکم، پایم، کمرم و سرم آسیب دیده بود. موج گرفته بودم و کسی را نمی‌شناختم. ۲۶ جلسه به سرم شوک زدند. نوربالا، ‌ابهری و فرهادی دکترهای من بودند.

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس
به ترتیب، مادر، زینب، حمید، احمد و اصغر در سفر مشهد مقدس

از فتح‌المبین تا آخر جنگ، همه عملیات‌ها را بودید؟

پدر شهید:همه را بودم. در آزادسازی خرمشهر هم بودم. در محله گفته بودند همه‌مان شهید شده‌ایم و همه عزادار بودند اما دو هفته بعدش آمدیم. می گفتند من بچه‌هایشان را برده‌ام و به کشتن داده‌ام! در سردشت شیمیایی شدم. عملیات بیت‌المقدس و فتح‌المبین مجروح شدم. آخرین مجروحیت هم در مرصاد بود.

در مرصاد، کجای عملیات بودید؟

پدر شهید: گردنه چهارزبر را ما گرفتیم و نگذاشتیم منافقین بالا بیایند. آنها آمدند حسن‌آباد ولی جاده بسته شد. ما آمدیم از کرمانشاه حرکت کنیم به سمت گردنه که راه بسته شد. مردم فرار می کردند و راه را بسته بودند. ماشین را گذاشتیم و پیاده راه افتادیم. منافقین به حسن‌آباد رسیده بودیم. ما هم به چهارزبر رسیدیم. دو روز آنها را نگه داشته بودیم که عملیات شروع شد. سه تا ماشینشان بالا آمدند که ما زدیم‌شان. راه‌بندان شد و عملیات شروع شد. گردنه را ما گرفتیم و دو شبانه روز ایستادیم و نگذاشتیم بالا بیایند. من را زدند و متوجه نشدم. از هوش رفته بودم.

مادر شهید: پسر بزرگم هم در منطقه بود. وقتی آمد گفتم: برای چه آمدی؟ مگر عملیات نیست؟! گفت: ‌پدرم گم شده! مجروح شده اما پیدایش نمی کنیم. حاج‌آقا را به کرمانشاه می برند. بعدش به همدان می برند و بعدش می‌آورند تهران. ما وقتی رفتیم، حاج‌آقا را نشناختیم. گفتم: این پدرتان نیست. آنقدر سرش باد کرده بود که قابل شناسایی نبود. دندان­هایش رفته بود. لبهایش هم پاره شده بود. گفتم: این پدرتان نیست. بیایید برویم… پسرم گفت: پلاکش گردنش است. این پدر ما است.

یک‌بار هم در خانه، حاجی را زدند.

پدر شهید: می‌خواستند من را بکشند که نشد! (با خنده) حفاظت بیمارستان نجمیه دست من بود. شهید عباس کریمی که از فرماندهان لشکر ۲۷ بود، مجروح شده بود و آورده بودند آنجا. می‌خواستند بیایند در بیمارستان و به ایشان ضربه بزنند که گرفتیمشان. یکی از منافقین سیانور خورد و خودش را کُشت. بعد از ‌آن که من را شناسایی کردند آمدند درِ خانه‌مان در مَلِک‌آباد. من خوابیده بودم که زنگ زدند. آمدم؛ تا در را باز کردم، ‌با یک چیزی کوبیدند روی سرم. من افتادم پشت در و نتوانستند وارد خانه بشوند. فردایش من را بردند بیمارستان. بعدش مشکوک شده بودند به حاج خانم که چرا من را زده است! (با خنده)

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس
کلکسیونی از تصاویر و وسائل حاج اصغر پاشاپور در گوشه خانه پدری

مادر شهید: من خواب بودم. بیدار شدم برای نماز صبح که دیدم حاج آقا افتاده پشت در. رفتم و دیدم سرش به اندازه یک تخم‌مرغ باد کرده. پرسیدم چرا اینجا خوابیدی؟ فقط مسجدمان تلفن داشت. زنگ زدم به بیمارستان نجمیه و جریان را گفتم. آمبولانس آمد و حاجی را بردند. دیدم هر جا می روم، یک سرباز پشت سر من راه می رود. پرسیدم چرا دنبال من می‌آیی؟ گفت: چون شما مجرمید! گفتم برای چی؟(با خنده) گفت: ‌همسرت را زده‌ای! گفتم من؟ خب حالا که مجرمم عیبی ندارد. دنبالم بیا!…

حاج‌آقا آنجا به هوش نیامد و بردندش بیمارستانی خصوصی در همان حوالی بیمارستان نجمیه که به هوش آمد. به حرف ‌آمد و سوالاتی کردند و انگشت‌نگاری کردند. بعدش مشخص بود که با جسم سختی به پشت سرش زده‌اند و کار من نبوده. دیگر سربازها از گردن من افتادند. تعجب کرده بودم که چه کسی شوهر خودش را می‌زند؟

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس
پدر و مادر شهید حاج اصغر پاشاپور چندین سفر برای دیدار با فرزندشان به سوریه رفتند



منبع خبر

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس بیشتر بخوانید »

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس



گفتگو با پدر و مادر شهید مدافع حرم حاج اصغر پاشاپور - اصغر پاشاپور

گروه جهاد و مقاومت مشرق – حاج اصغر پاشاپور (معروف به حاج ذاکر) اعجوبه‌ای بود که یک ماه بیشتر، دوری حاج قاسم سلیمانی را تاب نیاورد. ۱۳ بهمن ۱۳۹۸ بود که خبر شهادتش، همه را حیرت‌زده کرد. تنها کسانی که متعجب نبودند، پدر و مادر حاج اصغر بودند. آن‌ها که بارها (و یک بار با دعوت مستقیم حاج قاسم سلیمانی) برای دیدن فرزندشان به سوریه رفته بودند، می‌دانستند که شهادت فرزند میانی‌شان حتمی است. برای همین بود که وقتی مادر حاج اصغر، تحکات عجیبی را در اطراف خانه‌شان دید، موضوع را فهمید. نه گریه کرد و نه فریاد زد. خوشحال بود که اصغر، مزد تلاش‌هایش را گرفته.

حالا حاج‌ اصغر که در ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی بارها تصاویرش به صورت شطرنجی از تلویزیون پخش شده بود، حالا به شهادت رسیده بود و می‌شد درباره ویژگی‌های اخلاقی و مدیریتی‌اش در نبرد سوریه صحبت کرد. پیکر حاج اصغر البته به دست تکفیری‌ها افتاده بود و مدتی طول کشید تا به تهران بیاید.

در گفتگویی تفصیلی با حاج عزیزالله پاشاپور و حاج خانم سیده هوریه(حوریه) موسوی‌پناه،  پدر و مادر بزرگوار شهید حاج اصغر پاشاپور در یک صبح بهاری، تلاش کردیم ریشه‌های رشادت و شجاعت در این خانواده و خاندان را واکاوی کنیم. از برادر عزیز، حاج حمید بناء از نویسندگان و پژوهشگران دفاع مقدس سپاسگزاریم که مقدمات این دیدار نوروزی را فراهم کرد. بخش اول این گفتگو، پیش روی شماست.

حرف‌ها از یک روضه شروع می‌شود. حاج‌آقا رفته‌اند برایمان چای بیاورند که مادر، حرف را با دلتنگی دوقلوهای شهید حاج محمد پورهنگ شروع می کند و می گوید: حالا که شش سالشان شده، بیشتر برای پدرشان دلتنگی می‌کنند. سر مزار پدرشان می‌روند و با او صحبت می کنند. مدام به مادرشان می‌گویند پس ما کِی به بهشت و پیش بابا می‌رویم…

مادر شهید: پسر کوچک اصغر دستش را زیر بُلیزش می بَرد و می گوید دست ندارم و مثل بابایم شده‌ام… ۹ سال است حاج اصغر را درست و حسابی ندیده ایم. ۵ بار به سوریه رفتیم اما آنجا هم نمی شد اصغر را سیر ببینیم. شش روز آنجا بودیم اما ممکن بود فقط نیم ساعت اصغر را ببینیم.

قلبتان آسیب دیده بود بهتر شد؟

مادر شهید: مشکل قلبم همیشگی است. وقتی سردار سلیمانی به شهادت رسید، بیمارستان بودم. رفتم نماز صبحم را خواندم و آمدم. دخترم گفت: نمی دانم چرا پرستارها دارند گریه می کنند. گفتم: نمی خواهد چیزی بپرسی شاید مشکلاتی دارند. تلویزیون را که روشن کرد و فهمیدم حاج قاسم شهید شده، خیلی ناراحت شدم. فشارم رفت روی بیست و قندم رفت روی ۳۰۰ و آن روز عمل جراحی‌ قلبم کنسل شد. هر چه به تلویزیون نگاه می کردم، می دیدم که صورت اصغر را شطرنجی می کنند. به دکترم هم اصغر را نشان دادم. همانجا قلبم لرزید و گفتم اصغر هم شهید می شود. خودم را دلداری می دادم. یک روز تقریبا همین موقع ها قبل از ظهر بود که زنگ زد. عجیب بود. هیچ وقت این زمان تلفن نمی‌کرد. تعجب کردم. گفت:‌ مادر! داریم به خط می رویم، برای ما دعا کن… دوباره پرسیدم چه گفتی؟… گفت: هیچی. توی جاده هستیم. برای دوستانم دعا کن که می خواهند به خط بروند… من آمادگی همه چیز را پیدا کردم. گفتم من دیگر اصغر را نمی بینم. آن روز یک­طور دیگر حرف می‌زد.

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس
حاج عزیزالله پاشاپور در شهرک شهید بروجردی میزبان ما بودند

هر وقت زنگ می‌زد تا نمی‌گفتم «اصغر جان! ان شا الله عاقبت به خیر بشوی!» قطع نمی کرد. می‌گفت این جمله یادت رفته. آن روز همین را گفت و اضافه کرد که برای دوستانم هم دعا کن. گفتم ان‌شاءالله به سلامتی برگردید. گفت هر چه خدا بخواهد. رفیق شفیقم به خوابم آمده… منظورش حاج محمد پورهنگ بود. گفت: مادر! نذری داری به نیت من هم چیزی بده.

ما هر سال برای رحلت حضرت ام‌البنین و ایام فاطمیه نذری می دهیم. گفت به یاد من هم باش. آخرین تلفنش بود. یک هفته بعدش به شهادت رسید.

وقتی هم شهید شد شب دخترم زینب (همسر شهید پورهنگ) به بابایش گفت من را به خانه­‌ام ببر. خانه‌شان همین نزدیکی است. طولی نکشید که دختر بزرگم آمد. زینب هم برگشت. گفتم: برای چی رفتی و برای چی برگشتی؟ پس بابا کو؟… گفت: بابا پایین است، می‌آید.

من دیدم از کوچه خیلی سر و صدا می آید. نگاه کردم و دیدم ماشین های زیادی آمده اند. دختر بزرگم گفت نگاه نکن، زشته. گفتم: می خواهم ببینم این ها کی هستند؟ بابایتان چه شد… وقتی حاج آقا آمد، پرسیدم کجا بودی؟ گفت: رفتم از مغازه‌دار پول بگیرم… گفتم: عابربانک که همین نزدیکی است. چرا می روی پیش مغازه؟ مگر کرونا نیست؟ همین جا یک دستکش دستت می کردی و می‌رفتی عابربانک.

حاج آقا گفت: می‌خواهم بروم دکتر. پایم خیلی اذیت می‌کند. گفتم با یکی از بچه‌ها برو. من فکر کردم می روند دکتر. البته آن شب دکتر هم رفته بود. بچه‌ها به حاج آقا گفته بودند اصغر شهید شده. ما هم نمی دانستیم. صبح نشسته بودیم که دخترم گفت یکی از نزدیک‌ترین دوستان حاج محمد شهید شده. کمی فکر کردم و فهمیدم اصغر است. گفت: نه، اصغر مجروح شده… گفتم:‌ من خودم می‌دانم اصغر شهید شده. واقعا حقش و مزدش را گرفت. این همه آنجا زحمت کشید، نمی شود که دست خالی برگردد.

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس
شهید مدافع حرم حاج اصغر پاشاپور

حاج آقا! اصالتا کجایی هستید؟

پدر شهید: جد در جد اهل ارومیه‌ایم اما متولد بیجار کردستان هستم.

اصغرآقا و بچه‌ها اینجا به دنیا آمدند؟

پدر شهید: بله، ما سال ۴۲ آمدیم تهران.

حاج خانم! شما هم بیجاری هستید؟

مادر شهید: اصلیت پدری من، برای سبزوار است. مغول‌ها که آمدند، یک ارباب را کشتند و شبانه کوچ کردند و عده‌ای پیش  میرزا کوچک خان به شمال رفتند و عده‌ای هم به کردستان رفتند. هم پدرم آقا سید علی و هم برادرم، روحانی بودند.

شما بیجار بودید که با حاج آقا آشنا شدید؟

پدر شهید: ما فامیل هستیم.

سال ۴۲ تشریف‌آوردید تهران. چرا آمدید و کجا ساکن شدید؟

پدر شهید: من در خرم‌آباد دوره افسری دیدم. خدمت سربازی‌ام که تمام شد، خوردیم به ایام محرم. شب محرم به هیئت و سینه‌زنی رفتیم. یک کلام هم گفتیم که چرا امام حسین به کربلا رفت و چرا سینه می‌زنیم. صبح، ‌مأموران آمدند دم خانه ما و گفتند حق ندارید این حرف‌ها را بزنید. دیدم مزاحم ما می‌شوند. آن موقع جرم سنگینی بود و پاسگاه ژاندارمری هم سراغ ما آمد. پدرم را همه می شناختند و گفتند اگر پسرت از روستا برود، بهتر است.

ازدواج کرده بودید؟

پدر شهید: بله، بچه‌ام دو ماهه بود. سال ۴۲ آمدیم تهران. بچه‌های دیگرم تهران به دنیا آمدند. بعدش رفتم به شرکت روغن نباتی شاه‌پسند. بعد از ۱۰ سال در سال ۵۴ بیرونم کردند. مسجد سید عزیزالله بازار در ماه رمضان هیئت بود و آقای فلسفی منبر رفته بود. در آن مجلس رساله امام را می دادند که یک نسخه را هم من گرفتم. این را بردم کارخانه تا راجع به یک مسئله‌ای با همکارانم صحبت کنیم. رساله را از من نگرفتند اما اخراجم کردند.

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس

مادر شهید: نماینده کارگران، همشهری ما و بیجاری بود. آمد دم در خانه و موضوع را تعریف کرد و گفت: کله‌ همسر شما بوی قرمه‌سبزی می‌دهد! بهش بگویید رساله امام را نیاورد. گفتم چه اشکالی دارد؟ نمی شود که نیاورد. گفت: مثلا ‌من آمدم به شما بگویم که جلویش را بگیرید!

پدر شهید: خانه‌ای که در آن مستاجر بودیم را هم شبانه عوض کردیم. دروازه غار مستأجر بودیم، آمدیم کوره‌پزخانه باغ‌آذری. می‌خواستم گم بشوم که اذیتم نکنند.

چند فرزند دارید؟

پدر شهید: بزرگترین فرزندم وجیه‌الله بود که هشت سال جنگ در سپاه بود. بعد که جنگ تمام شد مسئله درجه پیش آمد و از سپاه بیرون آمد. متولد سال ۴۲ است. بعدش دختر بزرگم، رضوان‌خانم است که همسر آقای خزائی است. شوهرش برادر شهید است. فرزند بعدی‌مان پرویز بود که در آموزش جبهه مجروح شد و در اتاق عمل از دنیا رفت. دختر بعدی‌ام مژگان خانم است که با حاج محمود مهربانی ازدواج کرد و ایشان هم بر اثر جراحات زمان جنگ به شهادت رسید. زهرا خانم هم بعد از مژگان‌هانم به دنیا آمدند. بعدش اکبر آقا است. اصغر آقا هم سال ۵۸ به دنیا آمد. بعد از ‌آن، خدا احمد آقا را به ما داد. بعد از احمدآقا هم نوبت حمیدآقا بود.

زینب خانم که همسر شهید پورهنگ است، وقتی من در عملیات مرصاد مجروح شدم به دنیا آمد. بعدش هم محمدآقا به دنیا آمد که آخرین فرزند ماست.

پسرها الان چه می کنند؟

پدر شهید: آقا وجیه‌الله ۵ سال در جبهه بود و الان هم جانباز شیمیایی است و هم پرده یک گوشش از کار افتاده. الان هم کارگاه کارتن‌سازی دارد. اکبرآقا مکانیک است. احمدآقا و محمدآقا هم در سپاه هستند.

ماشاءالله بچه‌های شما همه شیرمَردند.

پدر شهید: باید ببینیم خدا چه می‌خواهد. ما هر چه بگوییم فایده ندارد.

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس
شهید حجت‌الاسلام محمد پورهنگ، داماد خانواده پاشاپور بودند

زینب خانم هم قلم خوبی دارند. کتابی که برای همسرشان نوشته اند با نام «بی تو پریشانم» را خوانده‌ام…

مادر شهید: کتابی برای یمن نوشته که تازگی‌ها تمام شده. قرار است کتابی هم برای اصغر بنویسد.

حاج‌آقا! بعد از این که از آن کارخانه اخراج شدید کجا رفتید؟

پدر شهید: خانه‌ای تازه با قسط بانکی خریده بودیم، که پایین‌ش خالی بود. کارتن‌های دست دوم را جمع می‌کردیم و به بلورسازی‌ها می دادیم. قبل از انقلاب یک روز به راهپیمایی رفته بودیم که آمدیم و دیدیم خانه‌مان را آتش زده‌اند! کل خانه و زندگی سوخت. حتی کتاب و لباس بچه‌ها هم سوخت. فقط شانس آوردیم که خانه نبودیم.

از قصد، کسانی این کار را کرده بودند؟

پدر شهید: بله، سوزاندند دیگر.

مادر شهید: اول می خواستیم بچه ها را نبریم. حاج آقا گفت بچه ها را نیاور؛ شاید اتفاقی بیفتد. من گفتم: توکل به خدا. بچه‌ها را هم بردیم. وقتی برگشتیم دیدیم که همه جمع شده‌اند و آتش نشانی هم آمده. تیرآهن‌های خانه هم پایین آمده بود.

چه سالی بود؟

پدر شهید: نزدیک ۵۷ بود. روزش یادم نیست اما کل زندگی‌ام سوخت.

فامیلی داشتید که به خانه‌اش بروید؟

مادر شهید: شب به خانه یکی از اقوام رفتیم و صبح آمدیم و شروع کردیم به سرو سامان دادن به خانه. خانه چون برای بانک بود، بیمه بود و هزینه تعمیر را دادند تا توانستیم بعد از دو ماه برگردیم و زندگی کنیم. انقلاب که شد، به کمیته رفتم.

حاج‌آقا! شما متولد چه سالی هستید؟

پدر شهید: من متولد ۱۳۱۸ هستم. سال ۴۲ که به تهران آمدم، ۲۴ ساله بودم. غرور بود که دور سرم می‌چرخید و نمی‌توانستم یک جا بنشینم. یک بار هم نزدیک بود نوار حضرت امام را از من بگیرند. همان نواری که امام فریاد می‌زد و اعتراض می کرد. به دو سه نفر آن نوار را دادم و نزدیک بود لو بروم که دیگر انقلاب شد.

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس
حاج عزیزالله پاشاپور در سال‌های اولیه انقلاب

ماجرای آمدنتان به کمیته چه بود؟

پدر شهید: امام که آمد، شب اعلام کردند که ریخته‌اند به نیروی هوایی و می‌خواهند همافرها را بگیرند. ما هم رفتیم به خیابان پیروزی. دیدم مردم ریخته اند و غوغا است. یک تانک از زیرگذر میدان فوزیه (امام حسین(ع)) می‌آمد که آتش زدیم و نگذاشتیم بیاید. جمعیت چنان بود که هول دادند و دیوار نیروی هوایی فروریخت و همه رفتیم تو و همافرها آزاد شدند. آنجا معجزه شد. هیچ ماشین و دستگاهی هم در کار نبود.

روز ۲۲ بهمن به ما گفتند پادگان لویزان مقاومت می‌کند. همه جا را گرفته‌اند اما آنجا مقاومت می‌کنند. با سه نفر رفتیم آنجا. آن دو نفر فرار کردند. به هر شکلی بود رفتم داخل. گفتند فرمانده پادگان فردی به نام ربیعی است. زدند و درِ اسلحه‌خانه را شکاندند. یکی فقط لباس‌های نظامی را روی هم می‌پوشید! نمی‌دانستیم این همه لباس و اورکت آمریکایی را برای چه می‌خواهد؟ (خنده)

من هم یک اسلحه تاشو برداشتم و آمدم بیرون. دیدم دو تا نیسانی ایستاده‌اند و هر کسی که اسلحه داشته باشد را از دستش می‌گیرند و داخل نیسان می‌اندازند. سه چهار نفر بودند. من گلنگدن را کشیدم و گفتم: هر کسی جلو بیاید را درو می کنم! شما حق ندارید اسلحه مردم را بگیرید. گفتند: ما مأموریم. من آموخته شده بودم و می‌دانستم اگر مأمور هستند باید حکم داشته باشند. گفتم: حکمتان را بدهید… وقتی دیدند من اصرار دارم به بردن اسلحه، گذاشتند که بروم.

آمدم تا رسیدم به میدان خراسان. جلویم را گرفتند. گفتند: ‌اسلحه را بده. گفتم: ‌من اسلحه را آنجا ندادم، اینجا بدهم؟! گفتند به فرمان حضرت امام کمیته انقلاب تشکیل شده و همه اسلحه‌ها را باید جمع کنیم. این را که شنیدم، گفتم دنبال من بیایید تا کلی اسلحه نشانتان بدهم. همراه هم رفتیم به پادگان لویزان. ماجرای نیسان‌ها را هم برایشان تعریف کردم. ده نفر شدیم و راه افتادیم. نیسانی‌ها را گرفتیم و آمدیم. بعد به من اعتماد پیدا کردند و وقتی فهمیدند که خانه‌ام شهرری است، گفتند با اسلحه‌ات به کمیته نازی‌آباد برو. ما مَلِک‌آباد شهرری زندگی می کردیم.

کاغذی دادند و گفتند پیش آقای بنی‌حسینی در مسجد سیدالشهدای نازی‌آباد بر خیابان آرامگاه (شهید رجایی) برو. آمدم و در کمیته مشغول شدم تا وقتی که سپاه تشکیل شد که به سپاه آمدم.

در درگیری پاوه هم همراه دکتر چمران بودم. کردستان هم رفتم. پادگان سنندج را که گرفته بودند، آنجا هم رفتم. خدا رحمت کند دکتر چمران یک توپ روی این کوه گذاشت و یک توپ هم بالای آن کوه. گفت اگر ۵ دقیقه دیگر دور پادگان را خالی نکنید، تمام شهر را به توپ می‌بندیم. دو تا که شلیک کردند، ‌همه رفتند و پادگان آزاد شد.

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس
آقا سید علی موسوی‌پناه، پدربزرگ مادری خانواده پاشاپور

این اعزامتان از کجا بود؟

پدر شهید: از کمیته بود. در جایی نزدیک لانه جاسوسی که الان دقیق جایش را یادم نیست، اعزام شدیم. شاید ورزشگاه امجدیه (شهید شیرودی) بود. با کمیته نازی‌آباد هماهنگ کردند و مأمور شدیم که اعزام شویم.

شما آموزش نظامی هم دیدید؟

پدر شهید: بله، همان آموزش دوران سربازی بود. غیر از آن چیزی نبود. بعدش که جنگ شروع شد در عملیات فتح‌المبین من منطقه بودم که یکی از بچه‌های ۱۳ -۱۴ ساله‌ام که بسیجی بود، به رحمت خدا رفت…
*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس
حاج عزیزالله پاشاپور در شهرک شهید بروجردی میزبان ما بودند



منبع خبر

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس بیشتر بخوانید »

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس



شهید مدافع حرم فاطمیون - شهید عباس حسینی - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق- روستای ده‌خیر در مسیر شهرری به ورامین و در حاشیه مسیر راه‌آهن تهران به مشهد است. روستایی کوچک که با زمین‌های کشاورزی احاطه شده و بیشتر ساکنانش، نانشان را از کار و تلاش در زمین‌های سبزی‌کاری سر سفره می‌برند. حاج‌آقا حسینی یکی از این کشاورزان است. پیرمردی که داغ دو فرزند دیده. پسر بزرگش (علی‌آقا) در حادثه رانندگی جان باخت و دومین پسرش (عباس حسینی) هم در نبرد سوریه و در کسوت دفاع از حرم به شهادت رسید. آنچه در ادامه می‌خوانید، بخش اول از گفتگو با این پدر شهید است که در خانه محقرشان و با حضور مادر بزرگوار شهید انجام شد. از سرکار خانم محمودی، همسر مدافع حرم، شیرعلی محمودی هم سپاسگزاریم که موجبات این ارتباط و گفتگو را فراهم کرد.

قسمت اول  و دوم این گفتگو را نیز بخوانیم:

تغییر سرنوشت خانواده شهید با فرار از سربازی! + عکس

ماجرایی که پدر شهید از همسرش پنهان کرد +‌ عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید، قسمت سوم و پایانی این گفتگو است…

سه شنبه که به شما خبردادند تشییع پیکر چه زمانی انجام شد؟

سه شنبه به ما اطلاع دادند و چهارشنبه رفتیم برای شناسایی و پنجشنبه تشییع در ده‌خیر برگزار شد.

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس

اقوامتان هم در مراسم بودند؟

بله؛ اقوام زیادی داریم که در گل‌حصار هستند و همه شان برای تشییع آمدند. از جاده ساوه و کرج و جاهای دیگر هم آمدند.

پیکر را به منزل هم آوردید؟

بله، البته منزل ما اینجا نبود. منزلمان بعد از زیرگذر خط آهن و در اول روستا بود. پیکر را داخل حیاط آوردند و تشییع هم از همانجا به سمت گلزار شهدا شروع شد. جمعیت زیادی آمد و با این که اطلاع‌رسانی از سمت ما و مسئولان خیلی کم بود ولی خیلی باشکوه شد. ۱۵ تیرماه، هوا هم در بعدازظهر، گرم بود. معمولا تشییع همه شهدا صبح بود اما مسئولان بخشداری قلعه‌نو گفتند که پیش از ظهر مراسم تشییع یک شهید دیگر را داریم و نمی رسیم که بیاییم و برنامه‌تان را برای بعدازظهر تنظیم کنید.

ما اتفاقا بعد از شهادت عباس، هر کاری که داشتیم به خاطر روح شهید عباس، معجزه‌آسا انجام می شد و خود به خود سر و سامان می‌گرفت.

مراسم ختم هم گرفتید؟

بله؛ یکی از فامیل‌های ما در ده‌خیر گفت من سر ساعت که آمدم برای تشییع پیکر، دیدم هوا گرم است و کسی هم نیامده، خیلی نگران شدم که باشکوه برگزار نشود و این بی‌احترامی به شهید است. اما نیم ساعت که گذشت تا پیکر را آوردند، جمعیت به حدی جمع شد که در خیابان جا نبود. آن بنده خدا هم از این شکوه و جمعیت تعجب کرده بود. من این معجزه‌آسایی را چند جای دیگر هم دیدم.

ما مراسم ختم و هفتم را هم فردایش یعنی عصر جمعه گرفتیم. مسجد ده‌خیر دیگر جا نبود از حجم جمعیت. برای مراسم سالگردش، مسئولین ده‌خیر با مسئول فاطمیون هماهنگ کردند که هم سالگرد شهید عباس باشد و هم یادواره شهدای ده‌خیر که مراسم باشکوه‌تر بشود. هماهنگی‌ها شد و دهیاری و بسیج هم قبول کردند. با این که یک سال گذشته بود و خیلی­ها ممکن بود نیایند اما واقعا به حدی جمعیت آمده بود که در مسجد، جا نبود. برای هزار نفر غذا سفارش داده بودند و نگران بودند که کم بیاید اما بعد از این که مراسم تمام شد، رفتم تا از آقای سعادتمند وضعیت برنامه را بپرسم. گفت من خیلی نگران بودم اما شکر خدا غذا به همه رسید. سفره را هم پهن کرده بودند تا کسانی که پذیرایی کرده بودند هم شام بخورند.

یکی از بسیجی‌های ده‌خیر به نام «مجتبی غنی» بعد از یک هفته به سر مزار شهید عباس آمد و فاتحه خواند و گفت: ما هفت یا هشت بار برای شهدای ده‌خیر مراسم گرفتیم اما جمعیت زیادی نمی‌آمد اما یادواره امسال که با سالگرد شهید عباس همزمان شد خیلی استقبال شد و ما اصلا انتظار این شکوه را نداشتیم.

تأثیر رفتن عباس به سوریه بر روی روحیه‌اش خیلی زیاد بود. از دوستانش هم شنیدیم که آخرین باری که می‌خواست اعزام شود، ‌طوری خداحافظی کرد که خودش می دانست دیگر برنمی‌گردد. دلش را از دنیا کنده بود و تأثیر این چند بار رفت و برگشتش بود و الا قبلا این مقدار دل‌کنده از دنیا نبود؛ می خواست ازدواج کند، می خواست ماشین بخرد و…

کلا دل از دنیا کنده بود و چند نمونه‌اش را بعد از شهادتش فهمیدیم و الا چیزی به ما نمی گفت. در وصیت‌نامه‌اش هم این را نوشته بود.

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس
پدر و مادر شهید عباس حسینی در روستای ده‌خیر پذیرای ما بودند

مگر نگفتید بار آخر وصیت‌نامه‌ای از عباس‌آقا به جا نماند؟

یادم رفت بگویم که از نبودن وصیت‌نامه‌اش خیلی ناراحت بودم. شبی که به ما خبر دادند، بعد از رفتن مهمان‌ها نشستیم که تصمیم بگیریم برای محل مزار عباس. صحبت وصیت‌نامه هم پیش آمد. برادرم گفت: نظر خودش کجا بوده؟ من هم قضیه وصیت‌نامه را گفتم. بعد از چند دقیقه پسر عمویم آمد و یک پاکت آورد و گفت: این وصیت‌نامه عباس است.

عباس به خانه دایی‌اش بیشتر رفت و آمد می کرد. مجرد بودند و با هم دوست بودند. اتفاقا قبل از رفتنش وصیت‌نامه را پشت قاب عکسی در خانه دایی‌رضایش گذاشته بود و به پسرعموی من جایش را گفته بود. برای این که دایی‌اش ناراحت نشود، به محمد، پسرعمویم گفته بود که وصیت‌نامه من فلان جا است.

وصیت‌نامه را باز کردیم و دیدیم درباره مزارش چیزی نگفته است. البته شفاهی به محمدآقا (پسر عموی من) گفته بود که اولین شهید مدافع حرم ده‌خیر من هستم و دوست دارم همین‌جا خاکسپاری بشوم. این را که شنیدیم دیگر خیالمان راحت شد.

توی وصیت‌نامه عباس این جمله بود که… (بغض، گلوی پدر شهید را فشرد تا چشم‌هایش به یاد پسرش خیس شود…) من از این دنیا دل کندم و هیچ وابستگی به این دنیا ندارم.

فردایش یکی از دوستانش به نام سعید که بار اول با هم اعزام شده بودند و فرمانده عباس هم بوده، از ورامین آمد و گفت: عباس به من زنگ زد و گفت من ان شا الله سه‌شنبه می روم به سوریه. این دفعه که بروم دیگر برگشتی در کار نیست.

وصیت‌نامه عباس آقا خیلی کوتاه بود. البته چند جمله‌اش که خصوصی بود را حذف کردیم و بقیه‌اش را در برگه کاغذی تکثیر کردیم و به دوستان و آشنایان دادیم.

عباس ‌آقا کجا شهید شد؟

در تدمر.

فرد دیگری از همرزمانش هم در آن حادثه شهید شد؟

گویا یکی از همرزمانش هم مجروح شده بود که شکر خدا خوب شد. بعد از دوماه، همرزمش آمد و با ما حرف زد. گوشی موبایل و مقداری پول که در جیب عباس بود را هم برای ما آورد و جزئیات آن حادثه را برای ما تعریف کرد.

ساعت شهادت هم معلوم بود؟

بله؛ ساعت سه و چهار بعد از ظهر آخرین روز ماه مبارک رمضان بود که عباس‌آقا شهید شد.

عباس آقا چطور پسری بود؟

مادر شهید: عباس آقا پسر خیلی خوب و مهربان و بامحبتی بود. مؤمن بود. شب های قدر که از مسجد می‌آمدیم می دیدم که مشغول قرآن و دعا است. در کارهای خانه کمک می کرد. به خواهرش خیلی سر می زد. با فامیل و اقوام خیلی خوب بود و در این بیست و هفت سالی که از خدا عمر گرفت، هیچ کسی از او شکایتی نداشت.

در بچگی‌ها شیطنت هم می کرد؟

بعضی وقت ها کارهای خنده‌دار می کرد. مثلا یک بار ۲۲ بهمن بود و در تلویزیون نشان داده بود که چتربازها با سیم راپل به پایین می آمدند. یاد گرفته بود. با خواهرم نشسته بودم که دیدیم چادر من را به کمرش بسته بود و خودش را پرت کرده بود. چون چادر کوتاه بود بین زمین و هوا مانده بود. همین کار را در سوریه هم کرده بود.

رابطه‌شان با علی‌آقا خوب بود؟

بله؛ خیلی با هم خوب بودند. کارهایی می کرد که همه دور و بری‌ها خوش باشند.

شما واقعا از ته دل اجازه می دادید به سوریه بروند؟

مادر شهید: اول جنگ برادر کوچکم به سوریه رفت و عباس هم گفت من هم می‌روم. خواهرم می گفت شما دوتایتان مریض هستید و عباس نباید برود. ولی عباس می گفت چه اجازه بدهید و چه اجازه ندهید، من می روم.

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس
شهید عباس حسینی و برادرش کربلایی حسینی که در یک حادثه درگذشت

راستی رضایت نامه هم می خواستند؟

بله، رضایت مکتوب هم از ما گرفتند.

مادر شهید: بالاخره آنقدر رفت ‌و آمد که خودش را ثبت نام کرد. خواهرم گفت که تو که می روی، برادرت وصیت کرده که مواظب پدر و مادر باشی. عباس گفت: پدر و مادر من هم خدا دارند… بعد وسائلش را حاضر کرد و چون نزدیک محرم بود گفت پیراهن مشکی من را هم بده. از شهرری لباس نو هم گرفت و رفت. بعد از آن پسر خواهرم هم با او رفته بود. طوری رفته بود که پدر و مادرش هم نفهمیدند.

شب های قدر یک مهمانی بود و چون مادرش خانه نبود، ساکش را در حیاط گذاشته بود که صبح بدون سر و صدا از خانه بیرون بیاید. به ما زنگ زد و گفت ناصر به خانه شما نیامده؟ گفتم عباس رفته و احتمالا با هم رفته‌اند. بعدا یکی از ‌آشنایان عباس و ناصر را با هم دیده بودند که می‌رفتند.

اخوی شما و خواهرزاده‌تان چند اعزام رفتند؟

مادر شهید: چهار پنج بار رفتند تا این که پسر خواهرم ناصر زخمی شد. بار اول اعزامشان با هم بود اما بارهای دیگر با هم نبودند و بعد از مجروحیت دیگر دستش خوب کار نمی کرد و به سوریه نرفت. الان هم برادر بزرگم محمد در سوریه است. حدود شش سال است که در سوریه است.

برای مراسم عباس‌آقا در اینجا بودند؟

نه، در سوریه بودند. من به بچه اش گفتم که نگوید عباس شهید شده. به خانه ما زنگ زد و گفت از عباس چه خبر؟ گفتم خبری ندارم و زنگ نزده. گذاشیم از سوریه برگردد و خودش خبردار شود. سه چهار روز به چهلمش مانده بود که از سوریه برگشت. می گفت اگر گفته بودید به محل شهادت عباس می‌رفتم.

ماشاءالله در خانواده‌تان زیاد مدافع حرم دارید…

مادر شهید: پسر خاله پدرم که فیروزآباد می‌نشستند هم شهید شد. شکر خدا هنوز هم در سوریه مدافع حرم داریم.

داییِ عباس‌آقا در آنجا مسئولیتی دارند؟

بله، مسئولیت ضدهوایی در پدافند دارند. چون چند سال سابقه دارد کلا فرمانده یک گروه است.

مجردند؟

نه؛ خانواده‌اش در کرج هستند. می رود ماموریت و برمی گردد. شکرخدا الان آنجا امنیت هست و وضعیت خوب است. اتفاقا پسر خواهر مادر عباس که رفته بود، از پدر و مادرش اجازه نگرفت ولی عباس علنی به ما گفت و رفت.

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس

بارهای بعد پدر و مادرشان موافق شدند؟

بله؛ بعدش موافقت کردند. البته وقتی رفتند، ناصر که زنگ می زد، لو نمی داد که با عباس رفته است و می گفت دورادور می بینمش! عباس هم لو نمی داد که با ناصر رفته است در حالی که با هم بودند. پسر خاله اش هم خاطرات زیادی از عباس دارد. می گفت عباس خیلی نترس بود.

عباس چند خصوصیت داشت که بعد از شهادتش خیلی به دردش خورد. عباس همتش خیلی بالا بود…

اگر می‌خواست کاری انجام بدهد تا آخر انجام می داد.

به ورزش خصوصا ورزش‌های رزمی هم خیلی علاقه داشت. به اسلحه خیلی علاقه داشت و عکس سلاح ها را روی دیوارش می چسباند.

ساک و وسائل عباس هم آمد؟

نه، فقط گوشی و پولش را همرزمانش آوردند.

سرنوشت آن صندوقچه چه شد؟

اتفاقا حسینیه ده‌خیر در ایام محرم صندوقچه‌ای می گذارد که مردم پول نذری‌هایشان را بریزند. گفتند یک صندوق برای قسمت زنانه کم داریم. من هم آن صندوق شهید عباس را به حسینیه دادم تا نذری‌ها را توی آن بریزند. اتفاقا از صندوق‌هایی بود که جای انداختن پول داشت و قفل می‌شد.

یکی دیگر از خصوصیات عباس این بود که از شرایط خطرناک سوریه هیچ ترسی نداشت. پسر خاله‌اش می گفت یک شب با هم سر پست بودیم که دیدم عباس گم شد. هر چه گشتیم نبود. نگران شدیم. ترسیدیم اسیر شده باشد. بعد از نیم ساعت دیگر دیدیم عباس پیدا شد. گفته بود رفتم گشتی بزنم و ببینم داعشی‌ها کجا هستند.

مادر شهید: می‌گفت یک بار سر نماز بودیم که صدای مهیبی آمد و همه ریختند بیرون اما عباس نمازش را رها نکرد. بعدش دیدند که پشت اتاق، گلوله‌ای خورده اما منفجر نشده. می گفتند روز تاسوعا و عاشورا، بشکه‌های انفجاری که به سمت ما پرتاب می‌کردند، منفجر نمی شد.

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس
مادر شهید عباس حسینی

ممنونم از شما و شرمنده شدیم از مزاحمت برای شما…

ما تعدادی مهمان ویژه داریم که مهمان شهید عباس هستند و بیشتر هم به آن‌ها احترام می گذاریم.

مادر شهید: امروز خیلی به یاد عباس بودم و هر وقت به یادش باشم، مهمانی برای عباس می آید که امروز هم خدا شما را رساند.

*میثم رشیدی مهرآبادی

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس
پدر و مادر شهید عباس حسینی در روستای ده‌خیر پذیرای ما بودند



منبع خبر

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس بیشتر بخوانید »

ماجرایی که پدر شهید از همسرش پنهان کرد +‌ عکس

ماجرایی که پدر شهید از همسرش پنهان کرد +‌ عکس



شهید مدافع حرم فاطمیون - شهید عباس حسینی

گروه جهاد و مقاومت مشرق- روستای ده‌خیر در مسیر شهرری به ورامین و در حاشیه مسیر راه‌آهن تهران به مشهد است. روستایی کوچک که با زمین‌های کشاورزی احاطه شده و بیشتر ساکنانش، نانشان را از کار و تلاش در زمین‌های سبزی‌کاری سر سفره می‌برند. حاج‌آقا حسینی یکی از این کشاورزان است. پیرمردی که داغ دو فرزند دیده. پسر بزرگش (علی‌آقا) در حادثه رانندگی جان باخت و دومین پسرش (عباس حسینی) هم در نبرد سوریه و در کسوت دفاع از حرم به شهادت رسید. آنچه در ادامه می‌خوانید، بخش اول از گفتگو با این پدر شهید است که در خانه محقرشان و با حضور مادر بزرگوار شهید انجام شد. از سرکار خانم محمودی، همسر مدافع حرم، شیرعلی محمودی هم سپاسگزاریم که موجبات این ارتباط و گفتگو را فراهم کرد.

قسمت اول از این گفتگو را نیز بخوانیم:

تغییر سرنوشت خانواده شهید با فرار از سربازی! + عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید، قسمت دوم این گفتگو است…

عباس آقا به کشاورزی هم علاقه داشت؟

در کوچکی‌هایش به من کمک می کرد. درسش را هم می خواند. نصف روز می رفت مدرسه و نصف روز هم مشق هایش را می نوشت و می آمد سر زمین کشاورزی برای کمک به من.

ماجرایی که پدر شهید از همسرش پنهان کرد +‌ عکس

شما چطور مطلع شدید که می خواهد به سوریه برود؟

خودش به ما گفت که تصمیم دارد به سوریه برود.

شما چه جوابی دادید؟

جامعه اعم از همشهریان ما یا ایرانی ها، هر کسی نظری درباره ماجرای سوریه داشت و دارد. هزار نوع تحلیل وجود داشت و دارد. حقیقتش من شرایط سوریه و حرف و نظرهای مردم را می دانستم اما نظر من با بقیه تفاوت داشت. همانطور که بارها مقام معظم رهبری اعلام می کردند که اگر ما آنجا جلوی داعشی‌ها را نگیریم، باید در کرمانشاه با آن ها بجنگیم. آن ها که به سوریه قناعت نمی کنند. ما با اخبار و تفسیرهای سیاسی و صحبت های مقام معظم رهبری و برادران سپاه خصوصا حاج قاسم سلیمانی از نقشه دشمن مطلع بودیم.

چه خوب که نام حاج قاسم به میان آمد…

وقتی شهادت عباس را شنیدیم ناراحت شدم اما شنیدن خبر شهادت حاج قاسم سلیمانی برایم ناراحت‌کننده‌تر بود. خیلی دوستش داشتیم. مجاهد فی سبیل الله و مخلص بود.

دیداری هم با حاج قاسم داشتید؟

نه، فقط عکسشان را دیده بودم. شهید عباس می گفت چند بار حاج قاسم را دیده بود که برایشان سخنرانی کرده بود.

برویم سر موضوع رفتن عباس‌آقا…

چون به سوریه نظر مثبت داشتیم، من و مادرش موافقت کردیم. اصلا مخالفتی نداشتیم.

ماجرایی که پدر شهید از همسرش پنهان کرد +‌ عکس

چرا شهید عباس انتخاب کرد که برود؟

شرایط سوریه، کُشت و کشتارها و جنایت‌های داعش در فضای مجازی پخش می شد و شهید عباس به این خاطر بسیار ناراحت بود و تصمیم گرفت به سوریه برود.

پسر بزرگتان چگونه به رحمت خدا رفتند؟

پسر بزرگم در سن بیست و یک سالگی در سال هشتاد و سه در یک حادثه رانندگی به رحمت خدا رفت.

عباس آقا به این فکر نمی کرد که اگر اتفاقی بیفتد، شما تنها می شوید؟

دلداری مان می داد. ما هفت بار با شهید عباس خداحافظی کردیم. یعنی هفت بار اعزام شد. چون خودش می خواست ناراحت نشویم زیاد از شرایط آنجا برایمان صحبت نمی کرد. بالاخره وداع کردن کار سختی است مخصوصا با کسی که برود و امید برگشتش نباشد. ما شرایط آنجا را و نقشه دشمنان را می دانستیم. این، کار را سخت‌تر می کرد. من از روز اول صد در صد مطمئن بودم که هدف آن ها فقط نابودی حرم نیست بلکه نابوی حرم و حریم است. آن ها می خواستند مکتب اهل بیت(ع) را از بین ببرند. این برای همه مشخص بود اما بعضی ها نمی خواستند آن را بفهمند. البته به آن ها کاری نداریم. ما می دانستیم که این ها دست‌پرورده عربستان، آمریکا و اروپا بودند. وهابیت دشمن سرسخت ما بوده و هست. آمریکا و اروپا هم که دشمن ما هستند. ما می دانستیم که نقشه‌شان، هم نابودی حرم است و هم نابودی حریم.

ما به این خاطر و برای تکلیف از ته دل راضی شدیم اما برای خداحافظی دلتنگی داشتیم. ما هر بار که خداحافظی می کردیم، امیدی به برگشت نداشتیم.

هر بار که مرخصی می آمدند، چند روز می ماندند؟

اختیاری بود و دست خودشان بود. برخی حرف‌هایی می زدند که درست نیست. عباس با اختیار خودش رفت و اجباری در کار نبود.

یعنی می توانست بار دوم و بارهای بعدی را نرود.

بله؛ کاملا اختیاری بود.

یعنی ممکن بود یک هفته بماند یا چند ماه.

حتی ممکن بود کسی به سوریه برنگردد و کاملا اختیاری بود. هفت باری که عباس رفت، با اختیار خودش رفت اما آنجا در سوریه باید حداقل دو ماه می ماند. بار اول دو ماه و نیم ماند. ۱۵ روزش برای آموزش در داخل ایران بود. برای‌آموزش به شمال و شهر آمل رفته بود. بعد از اعزام هم دو ماه آنجا ماند. البته اگر کسی می خواست بیشتر هم بماند، مشکلی نبود. عباس آقا هر بار که می رفت،‌ دو ماه می ماند و برمی گشت.

مدتی که اینجا بود چه کارهایی می کرد؟

چون می خواست دوباره برگردد، ‌سر کار نمی رفت و همین جا استراحت می کرد. یک پراید خریده بود و می خواست رانندگی یاد بگیرد چون در سوریه هم به راننده نیاز داشتند.

در این چند بار که رفتند، مجروح هم شدند؟

نه.

وقتی بعد از دو ماه می آمد، چه حس و حالی داشت؟ لاغر می شد؟

لاغر و سیاه می شد. می گفت ما آنجا مهمانی که نیستیم و همه اش در سرما و گرما و بیابان هستیم. اما هیچ وقت اظهار خستگی نمی کرد و سرحال بود. به وظیفه و کارش هم واقعا علاقه داشت. البته با ما صحبت نمی کرد. به خاطر این که ما ناراحت نشویم، سختی هایش را نمی گفت. ما به خاطر این‌که دلش نشکند، نمی گفتیم که این حرف ها نیست. اما می دانستیم که دلداری‌مان می داد.

بیشتر با چه کسی حرف می زد؟

بیشتر با دایی‌اش و پسرعموی من صحبت می کرد. هم‌سن بودند و خیلی صمیمی صحبت می کردند. با دایی‌اش کمتر صحبت می کرد چون دایی اش می دید که ما ناراحت هستیم، از رفتنش راضی نبود. می گفت پدر و مادرت همیشه غصه می خورند. ممکن بود که جوابی بدهد به همین خاطر خوشش نمی آمد اما با پسرعموی من صمیمی‌تر بود. حرف دلش را به او می زد که اسمش محمد است. ما بعدها متوجه شدیم. می گفت چند بار به عباس گفته بودم که دیگر بس است. تو وظیفه ات را انجام دادی. عباس هم در جواب گفته بود: محمد! تو اگر آنجا می رفتی، این حرف را به من نمی‌زدی. اگر می دیدی چه خبرها و چه جنایت هایی هست، ‌این حرف را به من نمی زدی. من اگر صد بار هم شهید بشوم و زنده بشوم، باز هم آنجا را رها نمی کنم.

ماجرایی که پدر شهید از همسرش پنهان کرد +‌ عکس
حاج‌آقا حسینی بی تکلف نشست و سئوالات ما را پاسخ داد

رفتن به سوریه در روحیات و معنویات عباس آقا چقدر تاثیر داشت؟

خیلی تاثیر داشت. به حدی اثر داشت که در هر هفت بار خداحافظی با عباس آقا می دیدیم که وصیت‌نامه‌اش را به روز کرده است. صندوق کوچکی داشت که مدارکش در آن بود. هر وقت که می رفت، کلید صندوق را به ما می داد. من دلم طاقت نمی‌آورد و صندوق را باز می کردم. می دیدم که مدارکش درون آن است و وصیت‌نامه جدیدی نوشته و در صندوق گذاشته. البته چسب می زد و می نوشت: تا وقتی زنده هستم، کسی حق ندارد آن را باز کند. چسب شیشه‌ای می زد و اگر می خواستیم باز کنیم، ‌آثارش می ماند. ما به خاطر این که دلش نشکند، این کار را نمی کردیم. به خاطر امانت‌داری به وصیت‌نامه‌اش دست نمی زدیم.

وصیت را نخواندید تا بعد از شهادت…

خیلی دوست داشتم نوشته هایش را بخوانم و بدانم بعد از شهادتش چه کارهایی از ما می خواهد. بار آخر شرایط فرق کرد. طبق معمول همیشه خداحافظی کردیم. خداحافظی‌اش با همیشه تفاوت داشت. قبلا دلداری در کار بود اما این دفعه دلداری نداد و هیچ حرفی هم نزد. فقط خداحافظی کرد و رفت. بعدش که رفت، طبق معمول رفتیم و صندقچه‌اش را باز کردیم اما دیدیم که از وصیت‌نامه خبری نیست. در آن شش بار، وصیت نامه بود اما بار آخر وصیتی در کار نبود! خیلی ناراحت شدم.

به ذهنتان چه آمد؟

به ذهنم آمد که دفعات قبل وصیت داشت و اگر شهید می شد می دانستیم بعد از شهادتش در حد توانمان چه کاری کنیم که خشنود بشود اما این دفعه هیچ وصیت‌نامه‌ای نداشتیم. این برای ما خیلی عذاب‌آور شد. واقعا ناراحت شدیم. تعجب کردم. تماس تلفنی هم برقرار نبود که ما هر وقت می خواستیم زنگ بزنیم. هر وقت او می توانست زنگ می زد. به همین خاطر نمی توانستیم بپرسیم که چرا وصیت نامه ندارد. فقط پیامکی به خواهرش فرستاده بود که به سوریه رسیده. تماس تلفنی نداشتیم. علتش را هم نمی دانستیم.

وصیت‌نامه‌های قبلی هم که نبود…

نه. آن ها را هم پیدا نکردیم. دفعه آخر،‌ اعزام تا شهادتش یک هفته طول کشید. سه‌شنبه بود که اعزام شد، سه‌شنبه بعدی شهید شد و یک هفته بعدش، خبر شهادتش را به ما دادند. بعد که خبر شهادتش به ما رسید، از این بابت ناراحت بودیم که وصیت‌نامه ندارد. البته چه مرگی بهتر از شهادت. از این بابت خوشحال بودیم. پدر و مادر جز خوشبختی اولادش را نمی خواهد و البته خوشبختی آخرت مهم‌تر است. آرزوی ما این بود که عباس در آخرت سعادتمند باشد و از این بابت خوشحال بودیم. خوشحالی‌مان هم برای این بود که مسیر خوبی را انتخاب کرده بود.

خبر شهادت را چگونه به شما دادند؟

یکی از پدران شهدای مدافع حرم به نام سعید منور که برای اولین بار می دیدمشان خبر شهادت عباس را به ما دادند. (متاسفانه مفقود شده اند و خبری ازشان نیست. ابتدا تصادف کردند و چندماهی در بیمارستان بودند و وقتی بهتر شدند و مرخص شدند، حواسشان جمع نبود و حواس‌پرتی‌شان باعث شد که راه خانه‌شان را گم کنند و دیگر خبری ازشان نشد! ورامین ساکن بودند.) اگر زنده است خدا حفظش کند و اگر فوت کرده است، خدا بیامرزدش. همیشه با تشکیلات فاطمیون همکاری داشت. مامور شده بود که خبر شهادت عباس را به ما بدهد.

به خانه‌تان آمدند یا تلفن زدند؟

به خانه آمدند. اولش کمی به من دلداری دادند. عکس پسرشان را به من نشان دادند و خودشان را معرفی کردند. مقدمه‌ای چیدند که برایمان سخت نباشد. بعدش گفتند که عباس شهید شده.

عباس‌آقا یک هفته قبل شهید شده بود؛ شما در این یک هفته خوابی ندیدید یا حالت خاصی به شما دست نداد؟

چرا، خوابش را دیدیم. وقتی خبر شهادت را به من دادند، خوابم تعبیر شد. یک شب خواب دیدم که عباس با لباس سفیدی آمده. جوی آبی هم بود که کنارش نشسته بود. دست و صورتش را می شست. اتفاقا وقتی بیدار شدم، به فکر فرو رفتم. امکان می دادم این خوابم بی‌تعبیر نباشد. وقتی خبر شهادتش را دادند متوجه مفهوم آن خواب شدم.

فردای روزی که خبر دادند، ما را بردند به معراج شهدا، شرایط تغییر کرده بود و فقط عکس عباس‌آقا را برای شناسایی نشان ما دادند. وقتی عکسش را دیدم،‌ دقیقا همان تصویری بود که در خواب دیده بودم.

خودِ پیکر را اصلا ندیدید؟

خیر؛ البته صورتش پیدا بود.

ماجرایی که پدر شهید از همسرش پنهان کرد +‌ عکس
مادر شهید حسینی تا زمان این گفتگو از وضعیت پیکر پسرش بی‌اطلاع بود

در زمان خاکسپاری هم پیکر عباس‌آقا را ندیدید؟

راستش این موضوع را تا امروز به مادرش هم نگفته‌ام چون می‌دانستم که برایش سنگین تمام می شود. حقیقت این است که ترکش‌های انفجار، صورتش را اسیب زده بود. البته نه در آن حد که قابل شناسایی نباشد ولی آثارش پیدا بود. دستهایش هم از مچ قطع شده بود. بیشتر آسیب هم به ناحیه شکمش وارد شده بود.

در اثر چه بود؟

گویا مین ضدنفر منفجر شده بود. مشغول گشت‌زنی بودند که مین منفجر شده بود. منطقه ای را به آن ها واگذار کرده بودند. محافظت یک یگان زرهی بر عهده‌شان بود که عباس در آن محدوده نگهبانی می‌داد. در حال گشت‌زنی بودند که مین ضد نفر عمل می کند و…

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

ماجرایی که پدر شهید از همسرش پنهان کرد +‌ عکس
حاج‌آقا حسینی بی تکلف نشست و سئوالات ما را پاسخ داد



منبع خبر

ماجرایی که پدر شهید از همسرش پنهان کرد +‌ عکس بیشتر بخوانید »

توصیه دبیرکل کتابخانه‌های کشور به خواندن یک کتاب

از سودای پناهندگی تا هم‌نشینی با «حاج‌قاسم»



کتاب ابو باران - انتشارات خط مقدم - کراپ‌شده

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، در ابتدای گفت‌وگوی‌مان در صوتی که برایم فرستاده است، می‌گوید: «خواهشم از نویسنده کتاب همیشه این بود که من را همان‌طور که هستم توصیف کند و سعی نکند خیلی خوب بنده را برای مخاطب تعریف کند. همین که خودم باشم کافی است.» بعد از شنیدن حرفش، صحبت‌های زهراسادات ثابتی، نویسنده کتاب به خاطرم آمد که می‌گفت مصطفی نجیب بسیار نجیب و صادق است. کتاب «ابوباران» در سال ۱۳۹۹، توانست به رکوردهای خوبی در فروش برسد و همه اینها به خاطراتی برمی‌گردد که راوی‌اش صاف و صادق همه چیز را گفته است. آنقدر روایت ابوباران دوست‌داشتنی است که وقتی آن را به دست می‌گیرید از همان جملات اول به‌دنبال این هستید تا ببینید بالاخره سرنوشت چه چیزی را برای مصطفی نجیب رقم می‌زند.

کتاب ابوباران خاطرات یک مدافع حرم افغانستانی است. خودش در تعریف فاطمیون می‌گوید: «به ما مدافعان افغانستانی می‌گویند فاطمیون. چون مانند حضرت‌فاطمه(س) غریب هستیم.» فرصتی فراهم شد تا به سراغ مصطفی نجیب، راوی کتاب ابوباران بروم کسی که جانشین فرمانده فاطمیون بود و روزهای زیادی را در سوریه گذرانده بود. به سراغش رفتم و با وجود همه محدودیت‌ها برای گفت‌وگو، خیلی با صبر و حوصله به سوالاتم جواب داد. مشروح این گفت‌وگو را در ادامه از نظر می‌گذرانید.

از سودای پناهندگی تا هم‌نشینی با «حاج‌قاسم»

یکی از ویژگی‌های کتاب ابوباران صداقت در گفتار راوی است. گویی که هیچ پیش‌زمینه‌ای برای طراحی یک روایت از پیش آمده شده را نداشتید. آیا بخش‌هایی از زندگی‌تان بود که بیان نکرده باشید؟

اول باید بگویم، وقتی که این عزیزان برای صحبت کردن، به منزل‌مان آمدند، نمی‌دانستم که قرار است چه چیزی را بیان کنم، فکر می‌کردم قرار است در مورد شهدا صحبت کنم، کتابی نوشته شود و خاطراتی از شهدا بگویم. وقتی متوجه شدم موضوع در مورد بنده است. خیلی تعجب کردم. شاید اگر از ابتدا در جریان بودم می‌گفتم من آدم مناسب این کار نیستم. به خانم ثابتی(نویسنده کتاب ابوباران) هم گفتم که حتما اشتباهی شده است، چون من آدم مناسبی نیستم. حتی آدم‌های دیگر را معرفی کردم که اگر با فلانی و فلانی صحبت کنید که فرمانده تیپ هستند، خیلی بهتر است. درست است که چند سالی سوریه بودم اما به قول معروف رستم نبودم، فقط بودم و حضور داشتم. به آنها گفتم تا منصرف شوند اما اصرار داشتند و تسلیم شدم. نمی‌دانستم که باید چه مواردی را بگویم و چه مواردی را نباید بازگو کنم. برای همین من هر آنچه خاطره داشتم را تعریف کردم تا اگر مطلبی هست که صلاح بر گفتن نیست، خودشان آن را حذف کنند یا باقی بماند. برای همین، هیچ مشکلی با بازگو کردن خاطراتم نداشتم.

در جایی از کتاب می‌گویید، «انگار در پیشانی‌نوشت من مسافر بودن مهر شده بود» کمی از روزهایی بگویید که مسافر ترکیه شده بودید برای رفتن به کشوری دیگر. تا به حال شده فکر کنید که اگر رفته بودید زندگی‌تان جور دیگری رقم خورده بود؟

 آن زمانی که تصمیم به رفتن گرفتم یک موجی برای مهاجرت به ترکیه شروع شده بود و از آنجا به کشورهای اروپایی. کمی این رفتن‌ها هم راحت‌تر شده بود و همه داشتند می‌رفتند اما رفتن من از فرط هیجان یا خواستن یا رسیدن به یک زندگی رویایی نبود. تصمیمم از فرط استیصال بود. در یک کارگاه خیاطی کار می‌کردم چون محیط تهران برای کار از مشهد بهتر بود، تصمیم گرفتم تا در تهران باشم و خانواده‌ام مشهد بودند. در کارگاه می‌خوابیدم. درآمدم آنقدری نبود که راضی‌کننده باشد. خیلی ناراحت بودم چون نمی‌دانستم آینده پیش رویم چگونه است. به خاطر سفری که به افغانستان داشتم، مدارک نداشتم. برای همین با دوستانم تصمیم گرفتیم به این سفر برویم و از این راه مهاجرت کنیم و بخت خودمان را امتحان کنیم.

در مورد بخش دوم سوال شما باید بگویم، زیاد به این مساله فکر کردم، مطمئنا مطمئنا مطمئنا (تاکید راوی) اگر می‌رفتم و به یک کشور اروپایی می‌رسیدم حتما پناهندگی می‌گرفتم و از صمیم قلب مطمئنم که خوشحال‌تر از حالا نبودم. من ۵ یا ۶ سال از عمرم را در جایی گذراندم که یک روزش ارزشش خیلی بیشتر از تمام خوشی‌هایی است که غرب می‌توانست به من بدهد. الان هم با وجود همه مشکلاتی که وجود دارد از زندگی‌ام راضی هستم، چون زندگی در همه جا مشکلات خاص خودش را دارد و به قول معروف آسمان برای همه همین رنگ است. خدا را شکر راضی هستم. اگر می‌رفتم ممکن بود از عقایدم و دین و ایمانی که داشتم جدا شوم.

این مساله همیشه ازجمله نگرانی پدرم بود حتی تا آخرین لحظاتی که زنده بود روی این مساله حساس بود که یک وقتی آن جوری که آرزو داشت ما بار نیامده باشیم. هم به خاطر رفتن به سوریه، هم به خاطر اینکه معلوم نبود اگر مهاجرت کرده بودم، چه‌جور آدمی بودم. حدس می‌زنم اگر آن شرایط برایم پیش آمده بود تا الان ازدواج نکرده بودم و نماز نمی‌خواندم. شغل معمولی داشتم. خوشحالم که آن اتفاق برایم نیفتاد. البته در کتاب وقتی آن روزها را تعریف می‌کنم می‌گویم که خیلی ناراحت بودم. ولی الان خوشحالم.

رفتن‌تان به سوریه با دیدن یک عکس رقم خورد، تا حالا شده به آن زمان فکر کنید و اینکه آیا دوباره با دیدن آن عکس همین مسیر را انتخاب می‌کنید؟

اگر هزار بار هم به آن زمان برگردم باز هم همین مسیر را انتخاب می‌کنم، چون بهترین انتخاب زندگی‌ام بوده است. بهترین روزهای زندگی‌ام و بهترین شب‌های زندگی‌ام را در سوریه گذراندم. به نظرم فقط کسانی که به آنجا رفته‌اند، حرف‌های من را درک می‌کنند. بهترین دوستان زندگی‌ام را در آنجا پیدا کردم. با کسانی نشست‌وبرخاست کردم و همسنگر بودم که شاید تنها امیدم شفاعت آنها باشد. اگر غلو نباشد می‌گویم با بهترین آدم‌های دنیا نشست‌وبرخاست داشتم. با آدم‌هایی زندگی کردم که می‌توانم بگویم که از اولیای خدا بودند. مثل شهید حسینی که به ایشان ارادت زیاد دارم.

در کتاب از مظلومیت فاطمیون در جنگ سوریه گفته‌اید و چند نمونه هم بیان کرده‌اید. در این چند سال این نگاه عوض شده و چقدر همچنان این مساله را درست می‌دانید؟

در مورد تبعیض‌ها باید بگویم که این مساله را سلیقه‌ای می‌دانم. مثلا یک نفر مسئولیتی قبول می‌کند و او سلیقه‌ای عمل می‌کند. فکر نمی‌کنم که تبعیضی به صورت سیستماتیک در سوریه بین نیروها وجود داشته باشد. خیلی این مساله را قبول ندارم. شاید خیلی جزئی. در کل اگر در مورد عملیات‌ها و ماموریت‌ها باشد که در کتاب هم گفته‌ام که فلان نیرو وظیفه‌اش را انجام نداد و این وظیفه به گردن فاطمیون افتاد. از این مسائل در کتاب وجود دارد که البته من خودم آن را نعمت می‌دانم. زحمتی که فاطمیون در برخی موارد مجبور به انجام آن شده‌اند، شاید این خودش یک نعمتی باشد. به نظرم این روزی فاطمیون بود. اگر از این منظر نگاه کنیم شاید بد نبوده باشد. به نظرم تبعیض به صورت سیستماتیک وجود نداشت. تعداد زیادی از برادران ایرانی، دوشادوش ما بودند. یکی از دوستان ایرانی ما سیدداوود که کم پیش می‌آمد او را با لباس غیرخاکی ببینیم، کنار ما غذا می‌خورد. خیلی از بزرگان و فرماندهان ایرانی هم همین طور بودند. اگر این برداشت از صحبت‌های من شده همین جا آن را اصلاح می‌کنم.

راهی که شما برای زندگی‌تان انتخاب کردید راه سختی بوده است؟ چقدر خانواده با شما در این مسیر سخت همراه بود؟

به نظرم بیشترین اذیت را برای مادرم داشتم. از ۱۸ سالگی مسافر شدم و همیشه برای من نگران بود، چه سال‌هایی که وارد افغانستان شدم و به‌عنوان مترجم کار می‌کردم و چه زمانی که برای کار به تهران آمدم. بعد هم سفر به ترکیه. اما همراه‌ترین فرد با من، همسرم بوده است. از روزی که خواستگاری رفتم گفتم همه شروط شما را می‌پذیرم و دو شرط هم دارم اینکه هر جایی که خانه می‌گیریم باید مادرم با ما باشد. شرط دوم هم این بود که من به سوریه رفتنم ادامه می‌دهم و ایشان پذیرفتند. با اینکه خانواده‌شان مخالف بودند اما همراهم بودند با وجود همه سختی‌هایی که وجود داشت. خیلی‌ها حتی خانواده خودم، او را تحت‌فشار می‌گذاشتند که تو نباید بگذاری مصطفی به سوریه برود. اما من اصلا ناراحتی از ایشان ندیدم. حتی مرا تشویق می‌کرد که بروم و برای همین خیلی از ایشان ممنونم.

سردار سلیمانی نگاه‌شان به بچه‌های فاطمیون جور دیگری بود. خاطره‌ای از ایشان در سوریه دارید که همیشه در ذهن‌تان ماندگار باشد؟

همه می‌دانند حاج‌قاسم چه شخصیتی داشتند. به نظرم نکته‌ای که هر کسی بعد از دیدن ایشان به ذهنش می‌رسید. این بود که بچه‌های بسیجی فاطمیون، زینبیون، حیدریون و حتی بچه‌های سوری، همه با هم موافق بودند که ایشان یک صبر و حوصله خاصی داشتند. من حسم همیشه این بود که ایشان این حس صبوری زیاد را با این بچه‌ها داشتند. یادم هست که یک بار ایشان را به صورت اتفاقی دیدم. دیدم که بچه‌ها درحال عکس گرفتن با ایشان بودند و با وجود خستگی و بیماری که داشتند اما عکس می‌گرفتند. همان موقع با همان حالت خستگی به نفر آخر گفت، بیا تو هم عکس بگیر که من حالم خیلی بد است.

من دیدم حال‌شان خیلی بد است دور ایستادم. قبل از اینکه داخل بروند چشم‌شان به من افتاد و گفتند با تو عکس گرفتم، گفتم نه. گفتند بیا بگیر. گفتم حاجی بذار حالت خوب بشود بعدا عکس می‌گیریم اما ایشان گفتند بیا عکس بگیر. فکر می‌کنم همه بچه‌هایی که ایشان را دیده بودند تاکید داشتند که صبر و حوصله ایشان خیلی عجیب است و کمتر کسی مثل او بود. این را به دور از هر شعاری می‌گویم. خود من هم با وجود مسئولیتی که داشتم. چند باری پیش می‌آمد که اصلا حوصله جواب دادن به نیرو را نداشتم. شاید هم بد برخورد کرده باشم. اما فکر می‌کنم کسی نیست که برخورد بدی از حاج‌قاسم دیده باشد. با وجود همه مسئولیت‌ها و خستگی‌هایی که داشتند.

یک خاطره‌ دیگری که دوست دارم از ایشان بگویم و تا به حال جایی تعریف نکرده‌ام. جلسه‌ای را در مرقد حضرت رقیه داشتیم. این جلسات برگزار می‌شد و مسئول هر یگانی برای گزارش می‌آمد. به خاطر مسائل امنیتی نمی‌گفتند که ایشان می‌آیند اما وقتی می‌رفتیم می‌دیدیم که ایشان هم حضور  دارند. در این جلسه هم آمدند و بعد از گزارش‌ها، حاج‌قاسم خاطره‌ای را تعریف کرد و گفت: «یک بار به کرمان رفتم و قرار بود مراسمی برگزار شود. در شهر ما یک آدم رکی است و وقتی من را دید یقه کتم را گرفت و گفت فلانی همه را فرستادی و خودت ماندی. بعد از تعریف این خاطره ایشان دو سه دقیقه سکوت کردند و گفتند خدا نکند که بمانیم.» حالا از فقدان حاج‌قاسم همه ناراحتیم اما من با وجود همه ناراحتی‌ها، خوشحالم که ایشان به آرزویش رسید.

داعش به تاریخ پیوسته است و دیگر وجود ندارد. چقدر در زمان جنگ به نابودی همیشگی داعش فکر می‌کردید؟ و آیا آن را دور از دسترس می‌دیدید؟

البته ما همیشه مطمئن بودیم که داعش نابود خواهد شد. جدا از اینکه می‌گویند حکومت با کفر باقی می‌ماند اما با ظلم نمی‌تواند بماند و داعش ظلم زیادی کرده بود و قطعا نابود می‌شد. یک جور اطمینان قلبی داشتم که داعش نابود خواهد شد. هم داعش هم وهابی‌ها و تکفیری‌هایی که با آنها می‌جنگیدیم. حتی زمانی که ادلب و تدمر سقوط کرد که بسیار هم مهم بودند طبق برآوردهایی که آن زمان داشتیم ۵۰ درصد خاک سوریه در دست داعش بود. همان زمان دولت قانونی سوریه شاید ۱۰ تا ۱۲ درصد خاک سوریه را در دست داشت. اما برآورد خود من همیشه این بود و مطمئن بودم که ما در این جنگ پیروز خواهیم بود. با وجود همه خستگی‌ها و مشکلاتی که داشتیم می‌دانستم که پیروز خواهیم بود. هیچ وقت برای یک لحظه هم فکر نکردم که موفق نمی‌شویم. ایمان داشتم که پیروز می‌شویم. فکر می‌کنم هم دوستان و هم‌قطاران ما هم همین امید را داشتند.

آیا باز هم تصمیم به نوشتن خاطرات دارید؟ اگر بله چه بخشی از خاطرات‌تان را می‌نویسید؟

من فقط خاطراتم را بیان کردم. فکر می‌کنم هر چه که لازم بوده را گفته‌ام. اگر بخواهم دوباره این کار را بکنم تکرار مکررات است. جای کار در این زمینه زیاد وجود دارد و آدم‌های زیادی هستند که می‌توانند خاطرات‌شان را بیان کنند. افرادی هستند که بسیار بهتر از من هستند. به غیر از فاطمیون بچه‌های حیدریون و زینبیون هم خاطرات زیادی دارند. اگر از دیدگاه‌های مختلف این خاطرات بررسی شود بهتر و زیباتر خواهد بود.

بازخوردهایی بعد از چاپ کتاب گرفتید؟

بله. خیلی مسائل را شنیدم اما چند نکته را باید بگویم که سوال برای خیلی‌ها بود. بعضی دوستان اعتراض کردند که من ارتش سوریه را یک ارتش به درد نخور توصیف کرده‌ و نشان داده‌ام. نمی‌دانم چطور این برداشت شده است اما یک توضیح کوچک می‌دهم. در سال اولی که ما وارد سوریه شدیم. سال اول تشکیل فاطمیون بود. ارتش سوریه در آن زمان، یک ارتش از هم پاشیده و بدون امکانات بود و مهمات کافی هم نداشتند. غذای درستی به آنها داده نمی‌شد. اکثرا سرباز وظیفه بودند. سرباز وظیفه‌هایی که مشخص نبود سربازی‌شان تا چه زمانی طول می‌کشد. اگر دقت کرده باشید این مساله یک روند را طی می‌کند.

در همانجا می‌گویم که همین ارتشی که این همه مشکلات دارد، در آخر کتاب تاکید می‌کنم که هم از نظر توان و هم فرماندهی به قدری قوی می‌شود که خیلی جاها به صورت مستقل عمل می‌کند و پیروز می‌شود. البته در همان سال‌های اول هم امکانات و وضعیت ارتش مثل هم نبود مثلا در شهر حماء، فوق‌العاده عمل می‌کردند. حتی در دیرالزور هم ارتش مقاومت جانانه‌ای می‌کند و مانع از سقوط شهر می‌شود. اگر که این‌طور از کتاب برداشت می‌شود که ارتش سوریه را ضعیف نشان دادیم که بخواهیم بگوییم همه کارها را جبهه مقاومت انجام داده است، احتمالا به خاطر این است که من درست بازگو نکردم. البته خب همین روند را جبهه مقاومت هم طی کرده است. جبهه مقاومت الان اصلا قابل مقایسه با جبهه مقاومت آن زمان نیست. حتی در صدر فرماندهی هم همین‌طور است. این روند روبه رشد برای همه بوده است.

مساله بعدی که چند باری هم دیدم این بوده است که در این کتاب از معنویات کم صحبت شده است. هم معنویت بچه‌ها قبل از عملیات یا مراسم‌های دیگری که برگزار می‌شد. یا زمانی که به زیارت رفتیم. بیشتر این مساله به من برمی‌گردد. چون یادم هست که خانم ثابتی این را از من پرسیدند که در آن زمان که این اتفاق افتاد شما چه حسی داشتید؟ یا حتی سفر کربلایی که از مرز بوکمال رفتیم. خیلی‌ها سوال کردند که شما برای اولین بار رفتید کربلا چه حسی داشتید؟ مشکل اول من این است که نمی‌توانم احساساتم را بیان کنم برای همین این‌جور وقت‌ها می‌گذرم و صحبت نمی‌کنم. برای همین این ضعفی که به کتاب وارد می‌کنند به خاطر خود بنده است. من تقوای ناچیزی دارم و نتوانستم این مسائل را درست بیان کنم.

*عاطفه جعفری / فرهیختگان

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، در ابتدای گفت‌وگوی‌مان در صوتی که برایم فرستاده است، می‌گوید: «خواهشم از نویسنده کتاب همیشه این بود که من را همان‌طور که هستم توصیف کند و سعی نکند خیلی خوب بنده را برای مخاطب تعریف کند. همین که خودم باشم کافی است.» بعد از شنیدن حرفش، صحبت‌های زهراسادات ثابتی، نویسنده کتاب به خاطرم آمد که می‌گفت مصطفی نجیب بسیار نجیب و صادق است. کتاب «ابوباران» در سال ۱۳۹۹، توانست به رکوردهای خوبی در فروش برسد و همه اینها به خاطراتی برمی‌گردد که راوی‌اش صاف و صادق همه چیز را گفته است. آنقدر روایت ابوباران دوست‌داشتنی است که وقتی آن را به دست می‌گیرید از همان جملات اول به‌دنبال این هستید تا ببینید بالاخره سرنوشت چه چیزی را برای مصطفی نجیب رقم می‌زند.

کتاب ابوباران خاطرات یک مدافع حرم افغانستانی است. خودش در تعریف فاطمیون می‌گوید: «به ما مدافعان افغانستانی می‌گویند فاطمیون. چون مانند حضرت‌فاطمه(س) غریب هستیم.» فرصتی فراهم شد تا به سراغ مصطفی نجیب، راوی کتاب ابوباران بروم کسی که جانشین فرمانده فاطمیون بود و روزهای زیادی را در سوریه گذرانده بود. به سراغش رفتم و با وجود همه محدودیت‌ها برای گفت‌وگو، خیلی با صبر و حوصله به سوالاتم جواب داد. مشروح این گفت‌وگو را در ادامه از نظر می‌گذرانید.

از سودای پناهندگی تا هم‌نشینی با «حاج‌قاسم»

یکی از ویژگی‌های کتاب ابوباران صداقت در گفتار راوی است. گویی که هیچ پیش‌زمینه‌ای برای طراحی یک روایت از پیش آمده شده را نداشتید. آیا بخش‌هایی از زندگی‌تان بود که بیان نکرده باشید؟

اول باید بگویم، وقتی که این عزیزان برای صحبت کردن، به منزل‌مان آمدند، نمی‌دانستم که قرار است چه چیزی را بیان کنم، فکر می‌کردم قرار است در مورد شهدا صحبت کنم، کتابی نوشته شود و خاطراتی از شهدا بگویم. وقتی متوجه شدم موضوع در مورد بنده است. خیلی تعجب کردم. شاید اگر از ابتدا در جریان بودم می‌گفتم من آدم مناسب این کار نیستم. به خانم ثابتی(نویسنده کتاب ابوباران) هم گفتم که حتما اشتباهی شده است، چون من آدم مناسبی نیستم. حتی آدم‌های دیگر را معرفی کردم که اگر با فلانی و فلانی صحبت کنید که فرمانده تیپ هستند، خیلی بهتر است. درست است که چند سالی سوریه بودم اما به قول معروف رستم نبودم، فقط بودم و حضور داشتم. به آنها گفتم تا منصرف شوند اما اصرار داشتند و تسلیم شدم. نمی‌دانستم که باید چه مواردی را بگویم و چه مواردی را نباید بازگو کنم. برای همین من هر آنچه خاطره داشتم را تعریف کردم تا اگر مطلبی هست که صلاح بر گفتن نیست، خودشان آن را حذف کنند یا باقی بماند. برای همین، هیچ مشکلی با بازگو کردن خاطراتم نداشتم.

در جایی از کتاب می‌گویید، «انگار در پیشانی‌نوشت من مسافر بودن مهر شده بود» کمی از روزهایی بگویید که مسافر ترکیه شده بودید برای رفتن به کشوری دیگر. تا به حال شده فکر کنید که اگر رفته بودید زندگی‌تان جور دیگری رقم خورده بود؟

 آن زمانی که تصمیم به رفتن گرفتم یک موجی برای مهاجرت به ترکیه شروع شده بود و از آنجا به کشورهای اروپایی. کمی این رفتن‌ها هم راحت‌تر شده بود و همه داشتند می‌رفتند اما رفتن من از فرط هیجان یا خواستن یا رسیدن به یک زندگی رویایی نبود. تصمیمم از فرط استیصال بود. در یک کارگاه خیاطی کار می‌کردم چون محیط تهران برای کار از مشهد بهتر بود، تصمیم گرفتم تا در تهران باشم و خانواده‌ام مشهد بودند. در کارگاه می‌خوابیدم. درآمدم آنقدری نبود که راضی‌کننده باشد. خیلی ناراحت بودم چون نمی‌دانستم آینده پیش رویم چگونه است. به خاطر سفری که به افغانستان داشتم، مدارک نداشتم. برای همین با دوستانم تصمیم گرفتیم به این سفر برویم و از این راه مهاجرت کنیم و بخت خودمان را امتحان کنیم.

در مورد بخش دوم سوال شما باید بگویم، زیاد به این مساله فکر کردم، مطمئنا مطمئنا مطمئنا (تاکید راوی) اگر می‌رفتم و به یک کشور اروپایی می‌رسیدم حتما پناهندگی می‌گرفتم و از صمیم قلب مطمئنم که خوشحال‌تر از حالا نبودم. من ۵ یا ۶ سال از عمرم را در جایی گذراندم که یک روزش ارزشش خیلی بیشتر از تمام خوشی‌هایی است که غرب می‌توانست به من بدهد. الان هم با وجود همه مشکلاتی که وجود دارد از زندگی‌ام راضی هستم، چون زندگی در همه جا مشکلات خاص خودش را دارد و به قول معروف آسمان برای همه همین رنگ است. خدا را شکر راضی هستم. اگر می‌رفتم ممکن بود از عقایدم و دین و ایمانی که داشتم جدا شوم.

این مساله همیشه ازجمله نگرانی پدرم بود حتی تا آخرین لحظاتی که زنده بود روی این مساله حساس بود که یک وقتی آن جوری که آرزو داشت ما بار نیامده باشیم. هم به خاطر رفتن به سوریه، هم به خاطر اینکه معلوم نبود اگر مهاجرت کرده بودم، چه‌جور آدمی بودم. حدس می‌زنم اگر آن شرایط برایم پیش آمده بود تا الان ازدواج نکرده بودم و نماز نمی‌خواندم. شغل معمولی داشتم. خوشحالم که آن اتفاق برایم نیفتاد. البته در کتاب وقتی آن روزها را تعریف می‌کنم می‌گویم که خیلی ناراحت بودم. ولی الان خوشحالم.

رفتن‌تان به سوریه با دیدن یک عکس رقم خورد، تا حالا شده به آن زمان فکر کنید و اینکه آیا دوباره با دیدن آن عکس همین مسیر را انتخاب می‌کنید؟

اگر هزار بار هم به آن زمان برگردم باز هم همین مسیر را انتخاب می‌کنم، چون بهترین انتخاب زندگی‌ام بوده است. بهترین روزهای زندگی‌ام و بهترین شب‌های زندگی‌ام را در سوریه گذراندم. به نظرم فقط کسانی که به آنجا رفته‌اند، حرف‌های من را درک می‌کنند. بهترین دوستان زندگی‌ام را در آنجا پیدا کردم. با کسانی نشست‌وبرخاست کردم و همسنگر بودم که شاید تنها امیدم شفاعت آنها باشد. اگر غلو نباشد می‌گویم با بهترین آدم‌های دنیا نشست‌وبرخاست داشتم. با آدم‌هایی زندگی کردم که می‌توانم بگویم که از اولیای خدا بودند. مثل شهید حسینی که به ایشان ارادت زیاد دارم.

در کتاب از مظلومیت فاطمیون در جنگ سوریه گفته‌اید و چند نمونه هم بیان کرده‌اید. در این چند سال این نگاه عوض شده و چقدر همچنان این مساله را درست می‌دانید؟

در مورد تبعیض‌ها باید بگویم که این مساله را سلیقه‌ای می‌دانم. مثلا یک نفر مسئولیتی قبول می‌کند و او سلیقه‌ای عمل می‌کند. فکر نمی‌کنم که تبعیضی به صورت سیستماتیک در سوریه بین نیروها وجود داشته باشد. خیلی این مساله را قبول ندارم. شاید خیلی جزئی. در کل اگر در مورد عملیات‌ها و ماموریت‌ها باشد که در کتاب هم گفته‌ام که فلان نیرو وظیفه‌اش را انجام نداد و این وظیفه به گردن فاطمیون افتاد. از این مسائل در کتاب وجود دارد که البته من خودم آن را نعمت می‌دانم. زحمتی که فاطمیون در برخی موارد مجبور به انجام آن شده‌اند، شاید این خودش یک نعمتی باشد. به نظرم این روزی فاطمیون بود. اگر از این منظر نگاه کنیم شاید بد نبوده باشد. به نظرم تبعیض به صورت سیستماتیک وجود نداشت. تعداد زیادی از برادران ایرانی، دوشادوش ما بودند. یکی از دوستان ایرانی ما سیدداوود که کم پیش می‌آمد او را با لباس غیرخاکی ببینیم، کنار ما غذا می‌خورد. خیلی از بزرگان و فرماندهان ایرانی هم همین طور بودند. اگر این برداشت از صحبت‌های من شده همین جا آن را اصلاح می‌کنم.

راهی که شما برای زندگی‌تان انتخاب کردید راه سختی بوده است؟ چقدر خانواده با شما در این مسیر سخت همراه بود؟

به نظرم بیشترین اذیت را برای مادرم داشتم. از ۱۸ سالگی مسافر شدم و همیشه برای من نگران بود، چه سال‌هایی که وارد افغانستان شدم و به‌عنوان مترجم کار می‌کردم و چه زمانی که برای کار به تهران آمدم. بعد هم سفر به ترکیه. اما همراه‌ترین فرد با من، همسرم بوده است. از روزی که خواستگاری رفتم گفتم همه شروط شما را می‌پذیرم و دو شرط هم دارم اینکه هر جایی که خانه می‌گیریم باید مادرم با ما باشد. شرط دوم هم این بود که من به سوریه رفتنم ادامه می‌دهم و ایشان پذیرفتند. با اینکه خانواده‌شان مخالف بودند اما همراهم بودند با وجود همه سختی‌هایی که وجود داشت. خیلی‌ها حتی خانواده خودم، او را تحت‌فشار می‌گذاشتند که تو نباید بگذاری مصطفی به سوریه برود. اما من اصلا ناراحتی از ایشان ندیدم. حتی مرا تشویق می‌کرد که بروم و برای همین خیلی از ایشان ممنونم.

سردار سلیمانی نگاه‌شان به بچه‌های فاطمیون جور دیگری بود. خاطره‌ای از ایشان در سوریه دارید که همیشه در ذهن‌تان ماندگار باشد؟

همه می‌دانند حاج‌قاسم چه شخصیتی داشتند. به نظرم نکته‌ای که هر کسی بعد از دیدن ایشان به ذهنش می‌رسید. این بود که بچه‌های بسیجی فاطمیون، زینبیون، حیدریون و حتی بچه‌های سوری، همه با هم موافق بودند که ایشان یک صبر و حوصله خاصی داشتند. من حسم همیشه این بود که ایشان این حس صبوری زیاد را با این بچه‌ها داشتند. یادم هست که یک بار ایشان را به صورت اتفاقی دیدم. دیدم که بچه‌ها درحال عکس گرفتن با ایشان بودند و با وجود خستگی و بیماری که داشتند اما عکس می‌گرفتند. همان موقع با همان حالت خستگی به نفر آخر گفت، بیا تو هم عکس بگیر که من حالم خیلی بد است.

من دیدم حال‌شان خیلی بد است دور ایستادم. قبل از اینکه داخل بروند چشم‌شان به من افتاد و گفتند با تو عکس گرفتم، گفتم نه. گفتند بیا بگیر. گفتم حاجی بذار حالت خوب بشود بعدا عکس می‌گیریم اما ایشان گفتند بیا عکس بگیر. فکر می‌کنم همه بچه‌هایی که ایشان را دیده بودند تاکید داشتند که صبر و حوصله ایشان خیلی عجیب است و کمتر کسی مثل او بود. این را به دور از هر شعاری می‌گویم. خود من هم با وجود مسئولیتی که داشتم. چند باری پیش می‌آمد که اصلا حوصله جواب دادن به نیرو را نداشتم. شاید هم بد برخورد کرده باشم. اما فکر می‌کنم کسی نیست که برخورد بدی از حاج‌قاسم دیده باشد. با وجود همه مسئولیت‌ها و خستگی‌هایی که داشتند.

یک خاطره‌ دیگری که دوست دارم از ایشان بگویم و تا به حال جایی تعریف نکرده‌ام. جلسه‌ای را در مرقد حضرت رقیه داشتیم. این جلسات برگزار می‌شد و مسئول هر یگانی برای گزارش می‌آمد. به خاطر مسائل امنیتی نمی‌گفتند که ایشان می‌آیند اما وقتی می‌رفتیم می‌دیدیم که ایشان هم حضور  دارند. در این جلسه هم آمدند و بعد از گزارش‌ها، حاج‌قاسم خاطره‌ای را تعریف کرد و گفت: «یک بار به کرمان رفتم و قرار بود مراسمی برگزار شود. در شهر ما یک آدم رکی است و وقتی من را دید یقه کتم را گرفت و گفت فلانی همه را فرستادی و خودت ماندی. بعد از تعریف این خاطره ایشان دو سه دقیقه سکوت کردند و گفتند خدا نکند که بمانیم.» حالا از فقدان حاج‌قاسم همه ناراحتیم اما من با وجود همه ناراحتی‌ها، خوشحالم که ایشان به آرزویش رسید.

داعش به تاریخ پیوسته است و دیگر وجود ندارد. چقدر در زمان جنگ به نابودی همیشگی داعش فکر می‌کردید؟ و آیا آن را دور از دسترس می‌دیدید؟

البته ما همیشه مطمئن بودیم که داعش نابود خواهد شد. جدا از اینکه می‌گویند حکومت با کفر باقی می‌ماند اما با ظلم نمی‌تواند بماند و داعش ظلم زیادی کرده بود و قطعا نابود می‌شد. یک جور اطمینان قلبی داشتم که داعش نابود خواهد شد. هم داعش هم وهابی‌ها و تکفیری‌هایی که با آنها می‌جنگیدیم. حتی زمانی که ادلب و تدمر سقوط کرد که بسیار هم مهم بودند طبق برآوردهایی که آن زمان داشتیم ۵۰ درصد خاک سوریه در دست داعش بود. همان زمان دولت قانونی سوریه شاید ۱۰ تا ۱۲ درصد خاک سوریه را در دست داشت. اما برآورد خود من همیشه این بود و مطمئن بودم که ما در این جنگ پیروز خواهیم بود. با وجود همه خستگی‌ها و مشکلاتی که داشتیم می‌دانستم که پیروز خواهیم بود. هیچ وقت برای یک لحظه هم فکر نکردم که موفق نمی‌شویم. ایمان داشتم که پیروز می‌شویم. فکر می‌کنم هم دوستان و هم‌قطاران ما هم همین امید را داشتند.

آیا باز هم تصمیم به نوشتن خاطرات دارید؟ اگر بله چه بخشی از خاطرات‌تان را می‌نویسید؟

من فقط خاطراتم را بیان کردم. فکر می‌کنم هر چه که لازم بوده را گفته‌ام. اگر بخواهم دوباره این کار را بکنم تکرار مکررات است. جای کار در این زمینه زیاد وجود دارد و آدم‌های زیادی هستند که می‌توانند خاطرات‌شان را بیان کنند. افرادی هستند که بسیار بهتر از من هستند. به غیر از فاطمیون بچه‌های حیدریون و زینبیون هم خاطرات زیادی دارند. اگر از دیدگاه‌های مختلف این خاطرات بررسی شود بهتر و زیباتر خواهد بود.

بازخوردهایی بعد از چاپ کتاب گرفتید؟

بله. خیلی مسائل را شنیدم اما چند نکته را باید بگویم که سوال برای خیلی‌ها بود. بعضی دوستان اعتراض کردند که من ارتش سوریه را یک ارتش به درد نخور توصیف کرده‌ و نشان داده‌ام. نمی‌دانم چطور این برداشت شده است اما یک توضیح کوچک می‌دهم. در سال اولی که ما وارد سوریه شدیم. سال اول تشکیل فاطمیون بود. ارتش سوریه در آن زمان، یک ارتش از هم پاشیده و بدون امکانات بود و مهمات کافی هم نداشتند. غذای درستی به آنها داده نمی‌شد. اکثرا سرباز وظیفه بودند. سرباز وظیفه‌هایی که مشخص نبود سربازی‌شان تا چه زمانی طول می‌کشد. اگر دقت کرده باشید این مساله یک روند را طی می‌کند.

در همانجا می‌گویم که همین ارتشی که این همه مشکلات دارد، در آخر کتاب تاکید می‌کنم که هم از نظر توان و هم فرماندهی به قدری قوی می‌شود که خیلی جاها به صورت مستقل عمل می‌کند و پیروز می‌شود. البته در همان سال‌های اول هم امکانات و وضعیت ارتش مثل هم نبود مثلا در شهر حماء، فوق‌العاده عمل می‌کردند. حتی در دیرالزور هم ارتش مقاومت جانانه‌ای می‌کند و مانع از سقوط شهر می‌شود. اگر که این‌طور از کتاب برداشت می‌شود که ارتش سوریه را ضعیف نشان دادیم که بخواهیم بگوییم همه کارها را جبهه مقاومت انجام داده است، احتمالا به خاطر این است که من درست بازگو نکردم. البته خب همین روند را جبهه مقاومت هم طی کرده است. جبهه مقاومت الان اصلا قابل مقایسه با جبهه مقاومت آن زمان نیست. حتی در صدر فرماندهی هم همین‌طور است. این روند روبه رشد برای همه بوده است.

مساله بعدی که چند باری هم دیدم این بوده است که در این کتاب از معنویات کم صحبت شده است. هم معنویت بچه‌ها قبل از عملیات یا مراسم‌های دیگری که برگزار می‌شد. یا زمانی که به زیارت رفتیم. بیشتر این مساله به من برمی‌گردد. چون یادم هست که خانم ثابتی این را از من پرسیدند که در آن زمان که این اتفاق افتاد شما چه حسی داشتید؟ یا حتی سفر کربلایی که از مرز بوکمال رفتیم. خیلی‌ها سوال کردند که شما برای اولین بار رفتید کربلا چه حسی داشتید؟ مشکل اول من این است که نمی‌توانم احساساتم را بیان کنم برای همین این‌جور وقت‌ها می‌گذرم و صحبت نمی‌کنم. برای همین این ضعفی که به کتاب وارد می‌کنند به خاطر خود بنده است. من تقوای ناچیزی دارم و نتوانستم این مسائل را درست بیان کنم.

*عاطفه جعفری / فرهیختگان



منبع خبر

از سودای پناهندگی تا هم‌نشینی با «حاج‌قاسم» بیشتر بخوانید »