خاطره

خاطره‌ «عبدالحسین زرین‌کوب» در مجلس سیدالشهدا (ع)/ تفأل به دیوان حافظ در روز عاشورا

خاطره‌ «عبدالحسین زرین‌کوب» در مجلس سیدالشهدا (ع)/ تفأل به دیوان حافظ در روز عاشورا


خاطره‌ «عبدالحسین زرین‌کوب» در مجلس سیدالشهدا (ع)/ تفأل به دیوان حافظ در روز عاشورا


۲۴ شهریور سال ۱۳۷۸ شمسی «عبدالحسین زرین‌کوب» ادیب، نویسنده، مترجم، تاریخ‌نگار و ایران‌شناس معاصر درگذشت. وی یک مولوی‌شناس برجسته بود و درباره «مولانا» کتاب‌های مرجع و مشهور دارد اما یک خاطره عجیب هم از «حافظ» دارد!

همین دیروز|گروه تاریخ خبرگزاری فارس- امین رحیمی: سال ۱۳۰۱ شمسی در بروجرد به دنیا آمد و چون تولدش ۲۷ اسفند بود خودش می‌گفت: «۳ روز از نوروز پیرترم». بعد هم که بزرگ شد تا توانست در حوزه ادبیات و تاریخ درخشید و از خودش استعداد نشان داد و به مقام استادی رسید. همان ویژگی آدم‌های باسواد را هم داشت که نثر روان و ساده و شیرین باشد. این‌طوری بود که وقتی درباره مولانا و عرفان کتاب می‌نوشت همان‌موقع و بعدها خیلی‌ها از نوجوانان نورسته گرفته تا پیران خردمند، شهد کتاب‌هایش را می‌نوشیدند و شیرینی ادبیات و عرفان ایران به جان‌شان می‌نشست؛ «پله پله تا ملاقات خدا».

فصل درخشان تاریخ انسانی
زرین‌کوب کارش فقط ادبیات نبود و در حوزه تاریخ و اسلام‌شناسی هم صاحب سبک و اندیشه بود و به این نتیجه رسیده بود که: «کارنامه اسلام یک فصل درخشان تاریخ انسانی است. نه فقط از جهت توفیقی که مسلمین در ایجاد یک فرهنگ تازه جهانی یافتند بلکه به‌سبب فتوحاتی که آن‌ها را موفق کرد برای ایجاد یک دنیای تازه ورای شرق و غرب. قلمرو اسلامی که در واقع نه شرق بود و نه غرب». معلوم است که عاشق فرهنگ ایران و حافظ و فردوسی و عطار و سعدی و نظامی هم بود و می‌گفت: «حقیقت آن است که فرهنگ اسلامی در درخشان‌ترین ادوار خویش که دوره قبل از مغول است، بیش از هر چیز ایرانی است».  

تفأل عاشورایی به روایت استاد

زرین‌کوب خاطره‌ای دارد از تفأل به دیوان حافظ در مجلس روز عاشورا. این خاطره را سرراست و صریح به روایت زرین‌کوب بخوانید و حظ ببرید.

روز عاشورا بود و قرار بود در مراسمی به همین مناسبت در حضور جمعیتی که هم افراد عادی در آن حضور داشتند و هم افراد تحصیل‌کرده و به‌اصطلاح روشنفکر، سخنرانی کنم. آرام وارد مسجد شده و در گوشه‌ای نشستم. نمی‌خواستم فعلاً کسی متوجه حضورم شود. در خلوت خودم،‌ دنبال موضوعی برای شروع سخنرانی می‌گشتم، موضوعی که بتواند مردم عزادار را در این روز خاص جذب کند. اما هرچه بیشتر فکر می‌کردم کمتر به نتیجه می‌رسیدم. در همین لحظه،‌ پیرمردی که کنار دستم نشسته‌بود با پرسشی رشته افکارم را پاره کرد: «ببخشید،‌ شما استاد زرین‌کوب هستید؟» گفتم: «استاد که چه عرض کنم، ولی زرین‌کوب هستم». خیلی خوشحال شد و از این گفت که چقدر دوست داشته بنده را از نزدیک ببیند. در میان صحبت‌هایش با خودم می‌گفتم: «این بنده خدا چرا باید آرزوی دیدن مرا داشته باشد؟»

پیرمرد روستایی با آن چهره آفتاب‌سوخته، متین، سنگین و باوقارش می‌گفت مکتب رفته و… حالا هم در اوقات بیکاری یا قرآن می‌خواند یا غزل حافظ. چند بیت جسته‌وگریخته هم از غزلیات خواجه خواند؛ چه زیبا هم غزل حافظ را می‌خواند. پرسیدم: «حالا چرا مشتاق دیدن بنده بودید؟» گفت: «سؤالی داشتم.» گفتم: «بفرمایید». پرسید: «شما به فال حافظ اعتقاد دارید؟» گفتم: «خب بله، صد درصد». گفت: «ولی من اعتقاد ندارم.» پرسیدم: «من چه کاری می‌توانم انجام بدهم؟ از من چه خدمتی برمی‌آید؟» گفت: «خیلی دوست دارم معتقد شوم. یک زحمتی برای من می‌کشید؟ یک فال برایم می‌گیرید؟» گفتم: «ولی من الان دیوان حافظ ندارم». بلافاصله یک دیوان جیبی از جیبش درآورد و به طرفم گرفت و گفت: «بفرما».

مات و مبهوت نگاهش کردم. دیوان حافظ را از دستش گرفتم و گفتم: «نیت کنید». فاتحه‌ای زیر لب خواند و گفت: «برای خودم نمی‌خواهم. می‌خواهم ببینم حافظ درباره امروز (روز عاشورا) چه می‌گوید؟» شوکه شدم و مردد در گرفتن فال. حافظ و عاشورا؟ اگر جواب نداد، چه؟ عشق و علاقه این مرد به حافظ چه می‌شود؟ با اینکه بارها و بارها غزلیات خواجه را کلمه‌به‌کلمه خوانده و در معنا و مفهوم آن‌ها اندیشیده بودم غزلی به ذهنم نرسید که به‌طور ویژه به این موضوع پرداخته‌باشد. اما چشمانم را بستم، فاتحه‌ای قرائت کردم و حافظ را به شاخه نباتش قسم دادم و صفحه‌ای را باز کردم و این شعر آمد:

زان یار دلنوازم شکری است با شکایت
گر نکته‌دان عشقی خوش بشنو این حکایت

رندان تشنه‌لب را آبی نمی‌دهد کس
گویی ولی‌شناسان رفتند از این ولایت

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت

عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت

خدایا! این غزل اگر موضوعش امام حسین (ع) و وقایع روز عاشورا و شب یازدهم نباشد، پس چه می‌تواند باشد؟… این غزل، باید به‌طور ویژه برای همین مناسبت سروده شده‌باشد. بیت اولش را که خواندم، پیرمرد از بیت دوم شروع به زمزمه‌کردن با من کرد. شعر را از حفظ می‌خواند و گریه می‌کرد، طوری که چهار ستون بدنش می‌لرزید؛ انگار داشتم برایش روضه می‌خواندم. گفت: «معتقد شدم استاد. معتقد بودم، ایمان پیدا کردم.» و گریه امانش نداد…

حالا دیگر می‌دانستم سخنرانی‌ام را چگونه شروع کنم. آن روز من، روضه‌خوان امام شهید شدم و کسانی پای روضه من گریه کردند که به‌قول خودشان پای هیچ روضه‌ای گریه نکرده‌ بودند.

امروز در تاریخ مناسبت‌های دیگری هم هست

امروز ۲۴ شهریور مصادف با ۱۵ سپتامبر میلادی و ۸ صفر هجری قمری در تقویم تاریخ، مناسبت‌های دیگری هم دارد.
ـ وفات «سلمان فارسی» صحابی بزرگوار پیامبر عظیم‌الشأن اسلام (ص) در سال ۳۵ قمری
ـ رحلت فقیه نامدار شیعه آیت‌الله العظمی «سید ابوالقاسم خویی» در سال ۱۴۱۳ قمری
ـ حمله «آقا محمد خان قاجار» به گرجستان در سال ۱۲۰۹ قمری
ـ استقلال کشورهای آمریکای مرکزی از استعمار اسپانیا در سال ۱۸۲۱ میلادی
ـ رحلت عالم بزرگ شیعه «میرزا جهانگیر خان قشقایی» در سال ۱۲۸۹ شمسی

انتهای پیام/




منبع

خاطره‌ «عبدالحسین زرین‌کوب» در مجلس سیدالشهدا (ع)/ تفأل به دیوان حافظ در روز عاشورا بیشتر بخوانید »

خاطره‌ای از سرباز‌های عروسکی صدام

دام عروسکی بعثی‌ها برای فریب رزمندگان ایرانی!


خاطره‌ای از سرباز‌های عروسکی صدامبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، نیرو‌های رژیم بعث عراق برای به دست آوردن پیروزی در جنگ علیه ایران از ترفند‌ها و امکانات مختلفی استفاده می‌کردند. این امکانات گاه شامل تجهیزات نظامی که غرب و شرق در اختیار آنان قرار داده بودند می‌شد و گاه ترفند‌های ساده‌ای که در تلاش برای گمراه کردن رزمندگان ایرانی در دسترسشان بود.

رزمنده تخریبچی محمد غلامعلی خاطره‌ای از عملیات والفجر ۲ و استفاده نیرو‌های بعثی از سرباز‌های عروسکی را بیان کرد که در ادامه می‌خوانید.

دشمن برای اینکه مواضع از دست رفته‌اش را روی ارتفاعات حاج عمران در عملیات والفجر ۲ پس بگیرد با هلیکوپتر توی آسمان چرخ می‌زد تا اینطور وانمود کند که قصد هلی برن دارد.

هلیکوپتر‌های دشمن بالای ارتفاعات فتح شده توسط تیپ سیدالشهداء (ع) چرخ می‌زدند و پشت تپه سرخه اقدام به هلی برن کردند.

از بالا که نگاه می‌کردیم مثل کماندوها، لباس‌های سبز با کلاه‌های سرخ به سر داشتند. با عده‌ای از بچه‌ها رفتیم سروقتشان تا قبل از اینکه کاری کنند دخلشان را بیاوریم که فهمیدیم دشمن برای فریب و ترساندن رزمنده‌ها سرباز‌های عروسکی پیاده کرده. درسته دشمن با این کارش ما را سرکار گذاشت، اما از یه طرف هم اسباب خنده بچه‌ها را فراهم کرد.

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر

دام عروسکی بعثی‌ها برای فریب رزمندگان ایرانی! بیشتر بخوانید »

یک اتفاق عجیب در شب عملیات رمضان/ جعبه تیری که سرنوشت عملیات را تغییر می‌داد

کشف دیرهنگام مهمات غنیمتی در عملیات رمضان/ هجوم ارتش بعثی به رزمندگان با ضد هوایی


یک اتفاق عجیب در شب عملیات رمضان/ جعبه تیری که سرنوشت عملیات را تغییر می‌دادبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، جواد افهمی از نویسندگان کشور تاکنون آثار زیادی را با قلم خود به رشته تحریر درآورده است، او در خاطره‌ای از دوران دفاع مقدس نوشته است:

«سال ۱۳۶۰ عملیات رمضان بود. من یک بسیجی ۱۶_۱۵ ساله بودم. گردانی که در آن به عنوان بسیجی تک تیرانداز خدمت می‌کردم گردان عملیاتی اباذر نام داشت و من هم جزو گروه خط شکن بودم. نصف شب بود اگر اشتباه نکنم که عملیات شروع شد، خط را شکستیم و رفتیم ضمن اینکه عراقی‌ها از حمله‌ی ما خبردار بودند و می‌دانستند ما چه ساعتی و چه دقیقه‌ای حمله می‌کنیم و هوشیار بودند. دقیقا آماده بودند و می‌دانستند که از چه جناحی و از چه جبهه‌هایی عملیات می‌کنیم.

شب عجیبی بود، خیلی عجیب، از آسمان و زمین گلوله می‌بارید طرف ما، مایی که تمام گردان به ستون یک شده بودیم و از یک معبر خیلی باریک از وسط میدان مین رد می‌شدیم و می‌رفتیم به سمت دشمن. بچه‌ها جلوی چشمم در آن شب که عین روز روشن بود توسط منور‌های دشمن مثل برگ خزان می‌افتادند زمین. من صدای حرکت گلوله‌ها را از کنار گوشم از اطرافم می‌شنیدم و فرماندهان دائما می‌رفتند و بر می‌گشتند. در طول مسیری که بچه‌ها به ستون یک می‌رفتند جلو خیلی ترسیده بودیم. خیلی وحشتناک بود.

خیلی طول نکشید که خشاب‌های همه خالی شد، برای ما که تک تیرانداز بودیم. مشکل دو تا شد، اول اینکه از جلو یکریز به ما شلیک می‌کردند آنهم توسط سلاح‌هایی که مثلا برای شکار هواپیما به کار می‌بردند. با این‌ها به سمت نیرو‌های خط شکن ما شلیک می‌کردند، از این رو تمام شدن فشنگ‌ها معضلی شد به این معنی که دیگر هیچ کاری از دست ما ساخته نیست.

مشکل ما فقدان فشنگ بود، همه افتاده بودند یک سمتی از کانال، بی خشاب و مهمات و دیگر کسی فکرش کار نمی‌کرد. شب سردی را سپری می‌کردیم، زمان می‌گذشت، اما خیلی کند، من هم افتادم یک گوشه‌ای ته کانال و از خستگی و نفسم بالا نمی‌آمد. یکی از بارزترین علامت‌های حمله بوی باروتی است که در فضا پخش می‌شود و همه را تشنه می‌کند. بوی باروت در آن واویلا و در آن وانفسا بچه‌ها را خیلی اذیت می‌کرد و واقعا فاجعه بار بود. تشنگی آزارمان می‌داد، بوی باروت جلوی نفس کشیدنمان را هم گرفته بود.

من افتاده بودم روی یک برآمدگی در آن تاریکی، تکیه که دادم نفهمیدم کی خوابم برد، وقتی بیدار شدم هوا روشن شده بود. به دور و برم نگاه کردم، خیلی از بچه‌ها شهید شده بودند و پیکرهایشان همان دور و بر افتاده بود. بعضی‌ها زخمی شده و ناله می‌کردند. بچه‌های امدادگر بکوب داشتند زخمی‌ها و مجروح‌ها را تخلیه می‌کردند و می‌بردند عقب. یک گروه از بچه‌ها رفته بودند جلو. اسمشان شکارچی تانک بود، می‌خواستند جلوی پیشروی تانک‌های عراقی را و مواضع از دست رفته را دوباره پس بگیرند.

کمی خودم را بلند کردم، با تعجب دیدم روی برآمدگی، جایی که خوابیده بودم، یک جعبه عراقی است، درش را که باز کردم دیدم پر از فشنگ است.

خنده‌ام گرفته بود. در آن وضعیت بغرنج اگر می‌دانستم روی یک جعبه پر از فشنگ نشسته‌ام، با بچه‌های دیگر می‌رفتیم جلو. خیلی برایم جالب بود. شاید اگر جعبه را زودتر پیدا می‌کردم سرنوشت آن شب تغییر می‌کرد.»

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر

کشف دیرهنگام مهمات غنیمتی در عملیات رمضان/ هجوم ارتش بعثی به رزمندگان با ضد هوایی بیشتر بخوانید »

یک اتفاق عجیب در شب عملیات رمضان/ جعبه تیری که سرنوشت عملیات را تغییر می‌داد

یک اتفاق عجیب در شب عملیات رمضان/ جعبه تیری که سرنوشت عملیات را تغییر می‌داد


یک اتفاق عجیب در شب عملیات رمضان/ جعبه تیری که سرنوشت عملیات را تغییر می‌دادبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، جواد افهمی نویسنده و روان نویس کشور تاکنون آثار زیادی را با قلم خود به رشته تحریر درآورده است او در خاطره‌ای از دوران دفاع مقدس نوشته است:

سال ۱۳۶۰ عملیات رمضان بود. من یک بسیجی ۱۶_۱۵ ساله بودم. گردانی که در آن به عنوان بسیجی تک تیرانداز خدمت می‌کردم گردان عملیاتی اباذر نام داشت و جزو گروه خط شکن بودم. نصف شب بود اگر اشتباه نکنم که عملیات شروع شد، خط را شکستیم و رفتیم ضمن اینکه عراقی‌ها از حمله‌ی ما خبردار بودند و می‌دانستند ما چه ساعتی و چه دقیقه‌ای حمله می‌کنیم و هوشیار بودند. دقیقا آماده بودند و می‌دانستند که از چه جناحی و از چه جبهه‌هایی عملیات می‌کنیم.

شب عجیبی بود، خیلی عجیب، از آسمان و زمین گلوله می‌بارید طرف ما، مایی که تمام گردان به ستون یک شده بودیم و از یک معبر خیلی باریک از وسط میدان مین رد می‌شدیم و می‌رفتیم به سمت دشمن. بچه‌ها جلوی چشمم در آن شب که عین روز روشن بود توسط منور‌های دشمن مثل برگ خزان می‌افتادند زمین. من صدای حرکت گلوله‌ها را نه، صدای شلیک، صدای حرکت گلوله‌ها را از کنار گوشم از اطرافم می‌شنیدم و فرماندهان دائما می‌رفتند و بر می‌گشتند. در طول مسیری که بچه‌ها به ستون یک می‌رفتند جلو خیلی ترسیده بودیم. خیلی وحشتناک بود.

خیلی طول نکشید که خشاب‌های همه خالی شد، مایی که تک تیرانداز بودیم. مشکل دو تا شد، اول اینکه از جلو یکریز به ما شلیک می‌کردند آنهم توسط سلاح‌هایی که مثلا برای شکار هواپیما به کار می‌بردند. با این‌ها به سمت نیرو‌های خط شکن ما شلیک می‌کردند، از این رو تمام شدن فشنگ‌ها معضلی شد به این معنی که دیگر هیچ کاری از دست ما ساخته نیست.

مشکل ما نبود فشنگ بود، همه افتاده بودند یک سمتی از کانال، بی خشاب و مهمات و دیگر کسی فکرش کار نمی‌کرد. شب سردی را سپری می‌کردیم، زمان نی‌گذشت، اما خیلی کند، من هم افتادم یک گوشه‌ای ته کانال و از خستگی و نفسم بالا نمی‌آمد. یکی از بارزترین علامت‌های حمله بوی باروتی است که در فضا پخش می‌شود و همه را تشنه می‌کند. بوی باروت در آن واویلا و در آن وانفسا بچه‌ها را خیلی اذیت می‌کرد و واقعا فاجعه بار بود. تشنگی آزارمان میداد، بوی باروت جلوی نفس کشیدنمان را هم گرفته بود.

من افتاده بودم روی یک برآمدگی در آن تاریکی، تکیه که دادم نفهمیدم کی خوابم برد، وقتی بیدار شدم هوا روشن شده بود. به دور و برم نگاه کردم، خیلی از بچه‌ها
شهید شده بودند و جنازه‌هایشان همان دور و بر افتاده بود. بعضی‌ها زخمی شده و ناله می‌کردند. بچه‌های امدادگر بکوب داشتند زخمی‌ها و مجروح‌ها را تخلیه می‌کردند و می‌بردند عقب. یک گروه از بچه‌ها رفته بودند جلو. اسمشان شکارچی تانک بود، می‌خواستند جلوی پیشروی تانک‌های عراقی را بگیرند و مواضع از دست رفته را دوباره پس بگیرند.

کمی خودم را بلند کردم، با تعجب دیدم روی برآمدگی، جایی که خوابیده بودم، یک جعبه عراقی است، درش را که باز کردم دیدم پر از فشنگ است.

خنده‌ام گرفته بود. در آن وضعیت بغرنج اگر می‌دانستم روی یک جعبه پر از فشنگ نشسته‌ام، با بچه‌های دیگر می‌رفتیم جلو. خیلی برایم جالب بود. شاید اگر جعبه را زودتر پیدا می‌کردم سرنوشت آن شب تغییر می‌کرد.

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر

یک اتفاق عجیب در شب عملیات رمضان/ جعبه تیری که سرنوشت عملیات را تغییر می‌داد بیشتر بخوانید »