خانواده شهدای مدافع حرم

وکیل خانواده شهدای مدافع حرم: دولت‌های متخاصم با حضور در محاکم بین‌المللی باید پاسخگو باشند

وکیل خانواده شهدای مدافع حرم: دولت‌های متخاصم با حضور در محاکم بین‌المللی باید پاسخگو باشند


«حمیدرضا محمدی» وکیل مدافع خانواده شهدای مدافع حرم در حاشیه برگزاری دادگاه رسیدگی به شکایت خانواده‌های شهدای مدافع حرم از دولت آمریکا در گفت‌وگو با خبرنگار اجتماعی دفاع‌پرس، اظهار داشت: به‌عنوان یک وکیل مستقل وظیفه خود می‌دانم که به وکالت از همه کسانی که هرگونه خسارت، آسیب و صدمه‌ای از دولت‌های متخاصم از جمله آمریکا، انگلیس و هر دولت دیگری که علیه جمهوری اسلامی ایران اقدام خصمانه‌ای انجام داده است، طرح دعوی کرده و حقوق حقه آن‌ها را مطالبه کنم.

وکیل مدافع خانواده شهدای مدافع حرم تأکید کرد: شعبه ۵۵ دادگاه امور بین‌الملل به ریاست قاضی حسین‌زاده تنها شعبه بین‌المللی جمهوری اسلامی ایران بوده که قرار است به موضوع طرح دعوی علیه دولت‌های متخاصم رسیدگی کند و خسارات مادی معنوی و تنبیهی را علیه این دولت‌ها به جهت خساراتی که به شاکیان وارد کرده‌اند، درنظر بگیرد.

محمدی در پاسخ به سوال خبرنگار دفاع‌پرس مبنی بر چگونگی دریافت خسارات از دولت‌های متخاصم، به ماجرای توقیف کشتی جمهوری اسلامی ایران توسط انگلیس اشاره و تصریح کرد: ما در مقابل این اقدام خصمانه، با توقیف کشتی متعلق به آن‌ها، توانستیم کشتی خود را آزاد کنیم؛ بنابراین روزی فرا خواهد رسید که ما نه‌تنها تمام خسارات خود را از دولت‌های متخاصم دریافت می‌کنیم؛ بلکه این دولت‌ها را می‌توانیم وادار کنیم تا با حضور در محاکم بین‌المللی، نسبت به اقدامات خصمانه خود پاسخگو باشند.

وکیل مدافع خانواده شهدای مدافع حرم ادامه داد: امروز شاید موضوع دریافت خسارت از دولت‌های متخاصم محقق نشده باشد؛ اما روزی فرا خواهد رسید که این دولت‌ها مجبور به پاسخگویی خواهند بود.

انتهای پیام/ 113

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

وکیل خانواده شهدای مدافع حرم: دولت‌های متخاصم با حضور در محاکم بین‌المللی باید پاسخگو باشند بیشتر بخوانید »

عکس/ دیدار خانواده شهدا با خانواده شهید عجمیان

عکس/ دیدار خانواده شهدا با خانواده شهید عجمیان



جمعی از خانواده شهدای دفاع مقدس، مدافع حرم و مدافع امنیت بعداز ظهر سه‌شنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۱ با حضور در منزل بسیجی شهید سید روح‌الله عجمیان با خانواده شهید مدافع امنیت دیدار و گفت‌وگو کردند.

استقبال پدر شهید سید روح الله عجمیان از خانواده  شهدای دفاع مقدس، مدافع حرم و مدافع امنیت

حضور خانواده شهدای دفاع مقدس، مدافع حرم و مدافع امنیت در محل زندگی شهید سید روح الله عجمیان

حضور خانواده شهدای دفاع مقدس، مدافع حرم و مدافع امنیت در محل زندگی شهید سید روح الله عجمیان

محل زندگی شهید سید روح الله عجمیان

حضور خانواده شهدای دفاع مقدس، مدافع حرم و مدافع امنیت در محل زندگی شهید سید روح الله عجمیان

حضور مادر شهید مدافع امنیت آرمان علی‌وردی در منزل شهید سید روح الله عجمیان

دیدار مادر شهید مدافع امنیت آرمان علی‌وردی با مادر شهید سید روح الله عجمیان

دیدار مادر شهید مدافع امنیت آرمان علی‌وردی با مادر شهید سید روح الله عجمیان

دیدار جمعی از خانواده شهدای دفاع مقدس، مدافع حرم و مدافع امنیت با خانواده شهید سید روح الله عجمیان

دیدار جمعی از خانواده شهدای دفاع مقدس، مدافع حرم و مدافع امنیت با خانواده شهید سید روح الله عجمیان

دیدار خانواده شهدا با خانواده شهید عجمیان

دیدار جمعی از خانواده شهدای دفاع مقدس، مدافع حرم و مدافع امنیت با خانواده شهید سید روح الله عجمیان

گفت و گوی مادر شهید مدافع امنیت آرمان علی‌وردی با مادر شهید سید روح الله عجمیان

بوسه مادر شهید مدافع امنیت آرمان علی‌وردی بر چادر مادر شهید سید روح الله عجمیان

دیدار جمعی از خانواده شهدای دفاع مقدس، مدافع حرم و مدافع امنیت با خانواده شهید سید روح الله عجمیان

دیدار خانواده شهدا با خانواده شهید عجمیان

مادر شهید سید روح الله عجمیان

دیدار جمعی از خانواده شهدای دفاع مقدس، مدافع حرم و مدافع امنیت با خانواده شهید سید روح الله عجمیان

دیدار جمعی از خانواده شهدای دفاع مقدس، مدافع حرم و مدافع امنیت با خانواده شهید سید روح الله عجمیان

دیدار خانواده شهدا با خانواده شهید عجمیان

دیدار جمعی از خانواده شهدای دفاع مقدس، مدافع حرم و مدافع امنیت با خانواده شهید سید روح الله عجمیان

دیدار جمعی از خانواده شهدای دفاع مقدس، مدافع حرم و مدافع امنیت با خانواده شهید سید روح الله عجمیان

مادر شهید سید روح الله عجمیان

دیدار جمعی از خانواده شهدای دفاع مقدس، مدافع حرم و مدافع امنیت با خانواده شهید سید روح الله عجمیان

دیدار جمعی از خانواده شهدای دفاع مقدس، مدافع حرم و مدافع امنیت با خانواده شهید سید روح الله عجمیان

پرچم متبرک حرم حضرت زینب(س) در دستان خانواده شهید سید روح الله عجمیان

دیدار جمعی از خانواده شهدای دفاع مقدس، مدافع حرم و مدافع امنیت با خانواده شهید سید روح الله عجمیان

اهدای تربت متبرک امام حسین(ع) به مادر شهید شهید سید روح الله عجمیان

تصویر شهید مهدی باکری در گوشی همسر شهید

دیدار جمعی از خانواده شهدای دفاع مقدس، مدافع حرم و مدافع امنیت با خانواده شهید سید روح الله عجمیان

تصویر شهید آرمان علی‌وردی در صفحه گوشی مادر شهید

دیدار جمعی از خانواده شهدای دفاع مقدس، مدافع حرم و مدافع امنیت با خانواده شهید سید روح الله عجمیان

دیدار جمعی از خانواده شهدای دفاع مقدس، مدافع حرم و مدافع امنیت با خانواده شهید سید روح الله عجمیان

پدر و مادر شهید سید روح الله عجمیان

د رحاشیه دیدار خانواده شهدا با خانواده شهید عجمیان

وسایل شخصی شهید سید روح الله عجمیان

پدر شهید سید روح الله عجمیان در پایان دیدار خانواده شهدا

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

عکس/ دیدار خانواده شهدا با خانواده شهید عجمیان بیشتر بخوانید »

«محمدحسین» خیلی خاکی بود! + عکس

«محمدحسین» خیلی خاکی بود! + عکس



محمدحسین وقتی می‌رفت، خیلی خوشحال بود؛ به قول خودمان خاکی بود. با همه رفیق می شد. در فامیل و محله، کسی نبود که ازش ناراحت شود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – تیپ فاطمیون که بعدها به لشکر تبدیل شد، متشکل از نیروهای داوطلب بود که همزمان با نبردهای داخلی در سوریه، عازم این کشور شدند. این لشکر متشکل از «داوطلبان» افغانستانی است که به عشق پاسداری از حرم حضرت زینب سلام‌الله علیها عازم دمشق شدند. این گروه در ۲۲ اردیبهشت سال ۱۳۹۲ شمسی با ۲۲ نفر در منطقه زینبیه سوریه حاضر شد و اعلام موجودیت کرده و امروز با نام لشکر فاطمیون شناخته می‌شود. بنیانگذار این گروه علیرضا توسلی ملقب به ابوحامد بود که در ۹ اسفند سال ۱۳۹۳ در منطقه تل قرین در نزدیکی مرزهای فلسطین همراه با معاونش رضا بخشی (فاتح) توسط موشکی که از هواپیمای بدون سرنشین اسرائیلی شلیک شد، به شهادت رسیدند.

قسمت اول گفتگو را اینجا بخوانید؛

افغان‌ها اگر عاشورا بودند پشت امام را خالی نمی‌کردند

خون شهیدان ابوحامد و فاتح، جان دوباره‌ای به این لشکر داد به نحوی که مجاهدان و جوانان افغان از سرتاسر دنیا، خصوصا از شهرها و روستاهای ایران، تمام تلاششان را می‌کردند تا به سوریه بروند. شجاعت و جنگ‌آوری این مبارزان در نبرد سوریه بی‌بدیل بود. مشرق افتخار دارد در سال ۱۴۰۱ نیز گفتگو با خانواده شهدای مدافع حرم، خصوصا شهدای فاطمیون را ادامه دهد تا این سرشناسان در آسمان و گمنامان در زمین را بیشتر به نسل جوان بشناساند. دوست خوبمان ابوابراهیم در اصفهان، با خانواده شهید محمدحسین محسنی گفتگویی ترتیب داده است که متن آن را بی کم و کاست در چند قسمت،‌ تقدیم می‌کنیم.

«محمدحسین» خیلی خاکی بود! + عکس

**: از آخرین اعزامشان بگویید، آخرین باری که رفتند به سوریه.

پدر شهید: آخرین اعزامش برج ۷ یا ۶ سال ۹۵ بود. رفتنش زمین تا آسمان فرق می کرد. همه چیزش فرق داشت. قدرت خدا پدر و مادر یک گواهی هایی برای دلشان صادر می کند… یک طور دیگر بود.

**: چطور بود؟ یک مقدار توضیح می دهید؟

پدر شهید: همه چیزش فرق می کرد دیگر؛ سری آخر با همه خداحافظی کرد، حتی یک عمویش تهران است و کارگاه دارد؛ با پسرهایش آنجا در کارگاه کار می کنند؛ الان هم آنجا هستند؛ اگر می رفت تهران،‌ اول می رفت کارگاه عمویش به عمویش و به پسرهای عمویش سر می زد بعد می آمد اصفهان. عمویش می گفت: آن سر شب بود، برای نماز گفت مرا زود بیدار کنید؛ برای اینکه خواب نمانم. بلند بشوم که می خواهم جایی بروم و کار دارم. گفتم کجا می روی؟ گفت می روم جایی کار دارم. گفت دوباره می خواهی اعزام شوی؟ خندید و خوابید. گفت صبح صدایش زدیم و بلند شدیم، گفت ساعت چند است؟ ساعت دور و بر ۶ بود. سریع بلند شد؛ عجله ای نماز خواند و گفت من می روم یک خرده دیرم شده. همیشه هم خداحافظی می کرد، می خندید می رفت. گفت این سری که دوباره رفت، تا چهار راه، تا آن ته رفت و دوباره برگشت. برگشت گردن عمویش را بغل کرد و گفت عموجان! حلال کن ما را دیگر، اگر ندیدیم همدیگر را.

این سری آخرش بود. بعدش زنگ زد برای ما. آخرهای برج ۸ بود، با علی آقا و آبجی‌اش می رفتیم طرف باغ رضوان؛ یک مقدار پیاده روی داشت تا خط اتوبوس. می رفتیم طرف خط که گوشی زنگ خورد. نگاه کردیم دیدیم حسین آقاست. سلام علیک کرد و گفت بابا! هماهنگ کردیم ان‌شاالله می آوریمتان حرم بی بی زینب. گفتم بابا، خودت هم هستی؟ گفت ان‌شاالله، من هستم، آره آره من هستم. دیگر سوار ماشین شدیم. درست آنتن نبود؛ باغ رضوان که رفتیم و رسیدیم می‌خواستیم دوباره صحبت کنیم؛ دیگه هر چه زنگ زدم، تلفن نگرفت. فقط پیامک داد به من، بابا جان یک کت و شلوار قشنگ جور کنی ان‌شاالله بیایید اینجا با هم باشیم. این آخری پیامش بود.

**: شما را دعوت کرد بروید سوریه؟

پدر شهید: بله.

**: رفتید حرم بی بی زینب زیارت؟

پدر شهید: بله.

**: آنجا دیدینش؟

پدر شهید: نه دیگر؛ من دو سال بعدش رفتم.

**: یعنی اینکه شما را دعوت کرد دو سال بعدش رفتید سوریه، چرا این همه طول کشید؟

پدر شهید: خب اینها من را دو سال بعد دعوت کردند.

**: این آخرین صحبتی بود که با شهید داشتید و تلفنی بود؟

پدر شهید: بله.

**: از نحوه شهادت محمد حسین چیزی می دانید؟

پدر شهید: بله، تک تیرانداز زده بودش؛ فقط یک گلوله به گردنش زده بودند.

**: فقط همین بوده؟

پدر شهید: بله.

**: ما درباره شهید محمدحسین محسنی یکسری در گلزار شهدای اصفهان صحبت می کردیم. یکی از رزمندگان فاطمیون آمده بود و می گفت محمدحسین محسنی آن روزهای آخری که نزدیک به شهادتش بود خیلی فرق کرده بود؛ رفتارش متفاوت شده بود. خود آنها می گفتند؛ از جمله اینکه بیدار می شد و نماز شبش را می خواند. نزدیک به شهادتش که می شود رفتارشان فرق می کرد؛ نمازش سر وقت شده بود؛ نماز شب می خواند؛ بچه ها را هم بیدار می کرد. از این ویژگی‌اش چیزی می دانید یا کسی چیزی گفته است؟

پدر شهید: بله، من برای رفتنش سوریه که راضی شدم، باهاش صحبت کردم گفتم بابا جان می روی برای سوریه، آنجا حساب و کتابی دارد، حواست را جمع کن، حالا انسان است. بچه نمازخوانی بود، با خدا بود، همیشه از بچگی در هیئت های ایرانی و افغانستانی، در همه هیئت ها می رفت؛ گفتم بعضی وقت ها انسان است ما هم بعضی وقت ها صبح خواب می مانیم، شاید نماز صبح قضا شود ، گفتم بابا جان! واقعا تلاش کن نمازت قضا نشود. همیشه بعد از آنکه صحبت می کردیم زنگ می زد اول از همه می گفتم بابا جان نمازت قضا نشود؛ می گفت نه بابا جان، خیالت راحت باشد. حتی خدا رحمت کند با شهید ابراهیم هم بود.

**: شهید مصطفی صدرزاده را می گویید؟

پدر شهید: بله، با این هم یکی دو بار اعزام شدند از تهران. وقتی باهاش صحبت می کردیم، متوجه شدیم.

**: با شهید سید ابراهیم صحبت می‌کردید؟

پدر شهید: بله، دوباره بهش می گفتم، کارهایت درست است؟ می گفت بله، خیالت جمع باشد، حسین آقا… ماشالله از نظر قد و هیکل درشت بود، گفت نه بابا مگه بچه است، الحمدلله اینجا شاید در بسیج و اینها دیده اید، حواستان یک مقدار جمع باشد. همیشه هم خدا رحمتش کند می گفت باشد چشم. حتی یکسری از سوریه زنگ زد باهاش صحبت کردیم، گفت این محمدحسین را آقای محسنی نمی شود کنترلش کنم! گفت ما آمدیم در خط، این را گذاشته بودم برای یک کار کم‌خطر. با ماشین مهمات آمده بود به خط. یکهو دیدم حسین آقا جلویمان سبز شده، گفتم باشد طوری نیست، من چیزی نمی گویم اما یک خرده مواظب خودت باش. خدا رحمتش کند همیشه می گفت چشم.

«محمدحسین» خیلی خاکی بود! + عکس

**: خبر شهادت شهید را کی به شما داد؟ چطور به شما اطلاع دادند؟

پدر شهید: والا حقیقتش چند روزی کارخانه بودم. یک طور دیگر شده بودم؛ سرکار می رفتم صاحب کارمان می گفت محسنی! چته چطور شدی، مریضی؟ می گفتم نه، یک طوری هستم؛ چون زنگ نمی زد، هر چه زنگ می زدم و پیام می دادم جواب نمی داد. نگرانی خودم را زیاد بروز نمی‌دادم که چرا اینطوری می‌کند. بعدش به سعید مسافر زنگ زدم و گفتم محمدحسین را می‌شناسید؟ گفت آره، اتفاقا می شناسمش. شما؟ گفتم من پدرش هستم. گفت باشد چشم، پرس و جو می کنم خبرش را به شما می دهم. دیگر دو سه روز طول نکشید که تماس گرفت و گفت بله، یکی از دوستانش در منطقه جنگی حلب هست. گفت همه فرار کرده‌اند و درگیری بوده، دیگر محمدحسین را ندیده‌ایم، فقط برایش دعا کنید. فردایش بود که خبردار شدم محمدحسین شهید شده.

**: کی بهتان خبر داد؟

پدر شهید: همین سید مسافر دوباره زنگ زد و خبر را داد.

**: چی گفت؟

پدر شهید: اول گفت آقای محسنی! محمدحسین زخمی شده. گفتم کجا هست؟ گفت درون سوریه هست، دعا کنید برایش ان‌شاالله خوب می‌شود. از همه چی اطلاع داشت. گفتم چی شده؟ گفت یک گلوله خورده توی گردنش. گفتم زنده است؟ گفت دعا کنید، فقط دعا کنید…

**: نگفت شهید شده؟

پدر شهید: چرا، بعدش گفت. دیگر همه خانواده خبردار شدیم.

**: از دفعه اولی که پیکر شهید را دیدید برایمان بگویید.

پدر شهید: اولین بار پیکر را به خانه آوردند. تابوت شهید را در حیاط خانه گذاشتند. خدا رحمتش کند یکسری در همین حرم بی بی زینب (زینبیه اصفهان) جلسه گرفتند؛ از استاندار و شهردار و مسئولان پاسگاه منطقه زینبیه آمده بودند و درباره بچه های فاطمیون صحبت می‌کردند. خدا رحمت کند کربلایی حسین گفت چقدر طول می‌دهید؟ شهدای افغانی را که می آورند می برند بیرون خاک می کنند، چرا اینها را مثل شهدای ایرانی ما تشیع نمی کنید؟!

**: این را در مورد شهید محسنی گفته بود؟

پدر شهید: بله، آقا سعید مداح است و گاهی در حیاطمان می آید و روضه می‌خواند. گفت خدا رحمت کند این شهید ما را. اول ایراد گرفت و با شهامت گفت باید شهدای فاطمیون را هم در همین جا تشییع و خاکسپاری کنیم. محمدحسین اولین شهید هم بود که در منطقه زینبیه تشییع می‌شد.

**: پیکر شهید را اول آوردند خانه‌تان؟ دیدید پیکرش را کامل؟ سالم بود؟

پدر شهید: در خانه نگذاشتند، به خاطر دخترها و خواهرها نگذاشتند تابوت را باز کنیم. در گلزار شهدا، پیکر محمدحسین را دیدم.

**: در موقع خاکسپاری؟

پدر شهید: بله.

«محمدحسین» خیلی خاکی بود! + عکس

**: از مراسمات شهید برایمان بگویید.

پدر شهید: بعد از خاکسپاری همیشه شب های جمعه هیئت داشتیم. یک دوست هست به نام حمید رمضانی از برادران ایرانی ما هست. می روند تهران و همه جا گشته بودند؛ عاشق این بود که برود سوریه؛ با محمدحسین دوست شده بود؛ حتی فکر کنم مشهد هم رفته بودند با هم؛ همه جا با هم بودند. دیگه گفته اینجا نمی شود، فقط یکسری می آمد خانه ما، از سر کار آمدند، حسین هم بود، با دوستش رمضانی آمدند؛ گفت حاج آقا باید بروی زبان افغانی یاد بگیری، تا بتوانی به سوریه بروی. خندید و گفت باشد. بعدش رفتند. حاج آقا رمضانی هم رفت سوریه. البته مهندس برای جنگ نرفته بود، برای بازسازی مسجدها و خانه‌ها رفت.

**: در خدمت برادر شهید محمدحسین محسنی هستیم، لطف می کنید اول خودتان را معرفی کنید؟

برادر شهید: من علی، برادر شهید محسنی هستم.

**: نمی خواهیم زیاد اذیتتان کنیم؛ چون پدر هستند، یک مقدار پسرها رودربایستی دارند و صحبت خاصی را با پدرشان نمی کنند. اما شاید آن اتفاقاتی که در روز می افتد را راحت‌تر به برادرشان بگویند. می خواستم در مورد شهید محمدحسین محسنی چند دقیقه ای خودتان هر چه صلاح می دانید صحبت کنید و در آخر هم یک خاطره ای که خودتان دوست دارید، برایمان بگویید.

برادر شهید: اینکه هر بار می رفتند برای سوریه، رفتار و کردارشان را ما حس می کردیم. خودش هم می گفت که من آنجا دوست های خیلی خوبی دارم، نمازم آنجا قضا نمیشود، با ابوعلی، سید ابراهیم، سید مصطفی دوست بود.

**: اینجا چطور بودند؟ رفتارش با شما اینجا چطور بود؟ با هم رفیق بودید؟

برادر شهید: خیلی خوشحال بود، به قول خودمان خاکی بود. با همه رفیق می شد. در فامیل و محله، کسی نبود که ازش ناراحت شود.

**: یک خاطره ای که ازش یادتان است یا توصیه ای که به شما می گفتند را برای ما هم بگویید؟ چه توصیه ای به شما می کردند؟ دفعه آخری که رفتند صحبتی کردند؟

برادر شهید: نه؛ موقعی که رفتند، من کوچک بودم، ۱۴ سالَم بود.

**: خداحافظی نکردند باهاتون؟

برادر شهید: خداحافظی کردند مثل همیشه، با من زیاد حرف نزد ولی عمویم که می گفت با آنها دیگه خداحافظی مفصل کرده بود.

«محمدحسین» خیلی خاکی بود! + عکس

**: خیلی ممنون. لطفا به حاج آقا (پدربزرگ شهید) بگویید چند کلمه راجع به شهید محسنی صحبت می‌کنند؟ فقط چند کلمه؛ هر چی خودشان می خواهند.

پدر شهید: بابایم فقط گوش هایش سنگین است، بابا جان درباره حسین آقا صحبت می کنی؟

بابا جان: نمی توانم.

**: در حد دو سه کلمه نمی توانید صحبت کنید؟

باباجان: نه، نمی توانم…

**: ببخشید ما بهتان زحمت دادیم…

*ادامه دارد

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«محمدحسین» خیلی خاکی بود! + عکس بیشتر بخوانید »

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس



گفتگو با پدر و مادر شهید مدافع حرم حاج اصغر پاشاپور - اصغر پاشاپور

گروه جهاد و مقاومت مشرق – حاج اصغر پاشاپور (معروف به حاج ذاکر) اعجوبه‌ای بود که یک ماه بیشتر، دوری حاج قاسم سلیمانی را تاب نیاورد. ۱۳ بهمن ۱۳۹۸ بود که خبر شهادتش، همه را حیرت‌زده کرد. تنها کسانی که متعجب نبودند، پدر و مادر حاج اصغر بودند. آن‌ها که بارها (و یک بار با دعوت مستقیم حاج قاسم سلیمانی) برای دیدن فرزندشان به سوریه رفته بودند، می‌دانستند که شهادت فرزند میانی‌شان حتمی است. برای همین بود که وقتی مادر حاج اصغر، تحکات عجیبی را در اطراف خانه‌شان دید، موضوع را فهمید. نه گریه کرد و نه فریاد زد. خوشحال بود که اصغر، مزد تلاش‌هایش را گرفته.

حالا حاج‌ اصغر که در ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی بارها تصاویرش به صورت شطرنجی از تلویزیون پخش شده بود، حالا به شهادت رسیده بود و می‌شد درباره ویژگی‌های اخلاقی و مدیریتی‌اش در نبرد سوریه صحبت کرد. پیکر حاج اصغر البته به دست تکفیری‌ها افتاده بود و مدتی طول کشید تا به تهران بیاید.

در گفتگویی تفصیلی با حاج عزیزالله پاشاپور و حاج خانم سیده هوریه(حوریه) موسوی‌پناه،  پدر و مادر بزرگوار شهید حاج اصغر پاشاپور در یک صبح بهاری، تلاش کردیم ریشه‌های رشادت و شجاعت در این خانواده و خاندان را واکاوی کنیم. از برادر عزیز، حاج حمید بناء از نویسندگان و پژوهشگران دفاع مقدس سپاسگزاریم که مقدمات این دیدار نوروزی را فراهم کرد. بخش اول این گفتگو، پیش روی شماست.

حرف‌ها از یک روضه شروع می‌شود. حاج‌آقا رفته‌اند برایمان چای بیاورند که مادر، حرف را با دلتنگی دوقلوهای شهید حاج محمد پورهنگ شروع می کند و می گوید: حالا که شش سالشان شده، بیشتر برای پدرشان دلتنگی می‌کنند. سر مزار پدرشان می‌روند و با او صحبت می کنند. مدام به مادرشان می‌گویند پس ما کِی به بهشت و پیش بابا می‌رویم…

مادر شهید: پسر کوچک اصغر دستش را زیر بُلیزش می بَرد و می گوید دست ندارم و مثل بابایم شده‌ام… ۹ سال است حاج اصغر را درست و حسابی ندیده ایم. ۵ بار به سوریه رفتیم اما آنجا هم نمی شد اصغر را سیر ببینیم. شش روز آنجا بودیم اما ممکن بود فقط نیم ساعت اصغر را ببینیم.

قلبتان آسیب دیده بود بهتر شد؟

مادر شهید: مشکل قلبم همیشگی است. وقتی سردار سلیمانی به شهادت رسید، بیمارستان بودم. رفتم نماز صبحم را خواندم و آمدم. دخترم گفت: نمی دانم چرا پرستارها دارند گریه می کنند. گفتم: نمی خواهد چیزی بپرسی شاید مشکلاتی دارند. تلویزیون را که روشن کرد و فهمیدم حاج قاسم شهید شده، خیلی ناراحت شدم. فشارم رفت روی بیست و قندم رفت روی ۳۰۰ و آن روز عمل جراحی‌ قلبم کنسل شد. هر چه به تلویزیون نگاه می کردم، می دیدم که صورت اصغر را شطرنجی می کنند. به دکترم هم اصغر را نشان دادم. همانجا قلبم لرزید و گفتم اصغر هم شهید می شود. خودم را دلداری می دادم. یک روز تقریبا همین موقع ها قبل از ظهر بود که زنگ زد. عجیب بود. هیچ وقت این زمان تلفن نمی‌کرد. تعجب کردم. گفت:‌ مادر! داریم به خط می رویم، برای ما دعا کن… دوباره پرسیدم چه گفتی؟… گفت: هیچی. توی جاده هستیم. برای دوستانم دعا کن که می خواهند به خط بروند… من آمادگی همه چیز را پیدا کردم. گفتم من دیگر اصغر را نمی بینم. آن روز یک­طور دیگر حرف می‌زد.

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس
حاج عزیزالله پاشاپور در شهرک شهید بروجردی میزبان ما بودند

هر وقت زنگ می‌زد تا نمی‌گفتم «اصغر جان! ان شا الله عاقبت به خیر بشوی!» قطع نمی کرد. می‌گفت این جمله یادت رفته. آن روز همین را گفت و اضافه کرد که برای دوستانم هم دعا کن. گفتم ان‌شاءالله به سلامتی برگردید. گفت هر چه خدا بخواهد. رفیق شفیقم به خوابم آمده… منظورش حاج محمد پورهنگ بود. گفت: مادر! نذری داری به نیت من هم چیزی بده.

ما هر سال برای رحلت حضرت ام‌البنین و ایام فاطمیه نذری می دهیم. گفت به یاد من هم باش. آخرین تلفنش بود. یک هفته بعدش به شهادت رسید.

وقتی هم شهید شد شب دخترم زینب (همسر شهید پورهنگ) به بابایش گفت من را به خانه­‌ام ببر. خانه‌شان همین نزدیکی است. طولی نکشید که دختر بزرگم آمد. زینب هم برگشت. گفتم: برای چی رفتی و برای چی برگشتی؟ پس بابا کو؟… گفت: بابا پایین است، می‌آید.

من دیدم از کوچه خیلی سر و صدا می آید. نگاه کردم و دیدم ماشین های زیادی آمده اند. دختر بزرگم گفت نگاه نکن، زشته. گفتم: می خواهم ببینم این ها کی هستند؟ بابایتان چه شد… وقتی حاج آقا آمد، پرسیدم کجا بودی؟ گفت: رفتم از مغازه‌دار پول بگیرم… گفتم: عابربانک که همین نزدیکی است. چرا می روی پیش مغازه؟ مگر کرونا نیست؟ همین جا یک دستکش دستت می کردی و می‌رفتی عابربانک.

حاج آقا گفت: می‌خواهم بروم دکتر. پایم خیلی اذیت می‌کند. گفتم با یکی از بچه‌ها برو. من فکر کردم می روند دکتر. البته آن شب دکتر هم رفته بود. بچه‌ها به حاج آقا گفته بودند اصغر شهید شده. ما هم نمی دانستیم. صبح نشسته بودیم که دخترم گفت یکی از نزدیک‌ترین دوستان حاج محمد شهید شده. کمی فکر کردم و فهمیدم اصغر است. گفت: نه، اصغر مجروح شده… گفتم:‌ من خودم می‌دانم اصغر شهید شده. واقعا حقش و مزدش را گرفت. این همه آنجا زحمت کشید، نمی شود که دست خالی برگردد.

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس
شهید مدافع حرم حاج اصغر پاشاپور

حاج آقا! اصالتا کجایی هستید؟

پدر شهید: جد در جد اهل ارومیه‌ایم اما متولد بیجار کردستان هستم.

اصغرآقا و بچه‌ها اینجا به دنیا آمدند؟

پدر شهید: بله، ما سال ۴۲ آمدیم تهران.

حاج خانم! شما هم بیجاری هستید؟

مادر شهید: اصلیت پدری من، برای سبزوار است. مغول‌ها که آمدند، یک ارباب را کشتند و شبانه کوچ کردند و عده‌ای پیش  میرزا کوچک خان به شمال رفتند و عده‌ای هم به کردستان رفتند. هم پدرم آقا سید علی و هم برادرم، روحانی بودند.

شما بیجار بودید که با حاج آقا آشنا شدید؟

پدر شهید: ما فامیل هستیم.

سال ۴۲ تشریف‌آوردید تهران. چرا آمدید و کجا ساکن شدید؟

پدر شهید: من در خرم‌آباد دوره افسری دیدم. خدمت سربازی‌ام که تمام شد، خوردیم به ایام محرم. شب محرم به هیئت و سینه‌زنی رفتیم. یک کلام هم گفتیم که چرا امام حسین به کربلا رفت و چرا سینه می‌زنیم. صبح، ‌مأموران آمدند دم خانه ما و گفتند حق ندارید این حرف‌ها را بزنید. دیدم مزاحم ما می‌شوند. آن موقع جرم سنگینی بود و پاسگاه ژاندارمری هم سراغ ما آمد. پدرم را همه می شناختند و گفتند اگر پسرت از روستا برود، بهتر است.

ازدواج کرده بودید؟

پدر شهید: بله، بچه‌ام دو ماهه بود. سال ۴۲ آمدیم تهران. بچه‌های دیگرم تهران به دنیا آمدند. بعدش رفتم به شرکت روغن نباتی شاه‌پسند. بعد از ۱۰ سال در سال ۵۴ بیرونم کردند. مسجد سید عزیزالله بازار در ماه رمضان هیئت بود و آقای فلسفی منبر رفته بود. در آن مجلس رساله امام را می دادند که یک نسخه را هم من گرفتم. این را بردم کارخانه تا راجع به یک مسئله‌ای با همکارانم صحبت کنیم. رساله را از من نگرفتند اما اخراجم کردند.

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس

مادر شهید: نماینده کارگران، همشهری ما و بیجاری بود. آمد دم در خانه و موضوع را تعریف کرد و گفت: کله‌ همسر شما بوی قرمه‌سبزی می‌دهد! بهش بگویید رساله امام را نیاورد. گفتم چه اشکالی دارد؟ نمی شود که نیاورد. گفت: مثلا ‌من آمدم به شما بگویم که جلویش را بگیرید!

پدر شهید: خانه‌ای که در آن مستاجر بودیم را هم شبانه عوض کردیم. دروازه غار مستأجر بودیم، آمدیم کوره‌پزخانه باغ‌آذری. می‌خواستم گم بشوم که اذیتم نکنند.

چند فرزند دارید؟

پدر شهید: بزرگترین فرزندم وجیه‌الله بود که هشت سال جنگ در سپاه بود. بعد که جنگ تمام شد مسئله درجه پیش آمد و از سپاه بیرون آمد. متولد سال ۴۲ است. بعدش دختر بزرگم، رضوان‌خانم است که همسر آقای خزائی است. شوهرش برادر شهید است. فرزند بعدی‌مان پرویز بود که در آموزش جبهه مجروح شد و در اتاق عمل از دنیا رفت. دختر بعدی‌ام مژگان خانم است که با حاج محمود مهربانی ازدواج کرد و ایشان هم بر اثر جراحات زمان جنگ به شهادت رسید. زهرا خانم هم بعد از مژگان‌هانم به دنیا آمدند. بعدش اکبر آقا است. اصغر آقا هم سال ۵۸ به دنیا آمد. بعد از ‌آن، خدا احمد آقا را به ما داد. بعد از احمدآقا هم نوبت حمیدآقا بود.

زینب خانم که همسر شهید پورهنگ است، وقتی من در عملیات مرصاد مجروح شدم به دنیا آمد. بعدش هم محمدآقا به دنیا آمد که آخرین فرزند ماست.

پسرها الان چه می کنند؟

پدر شهید: آقا وجیه‌الله ۵ سال در جبهه بود و الان هم جانباز شیمیایی است و هم پرده یک گوشش از کار افتاده. الان هم کارگاه کارتن‌سازی دارد. اکبرآقا مکانیک است. احمدآقا و محمدآقا هم در سپاه هستند.

ماشاءالله بچه‌های شما همه شیرمَردند.

پدر شهید: باید ببینیم خدا چه می‌خواهد. ما هر چه بگوییم فایده ندارد.

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس
شهید حجت‌الاسلام محمد پورهنگ، داماد خانواده پاشاپور بودند

زینب خانم هم قلم خوبی دارند. کتابی که برای همسرشان نوشته اند با نام «بی تو پریشانم» را خوانده‌ام…

مادر شهید: کتابی برای یمن نوشته که تازگی‌ها تمام شده. قرار است کتابی هم برای اصغر بنویسد.

حاج‌آقا! بعد از این که از آن کارخانه اخراج شدید کجا رفتید؟

پدر شهید: خانه‌ای تازه با قسط بانکی خریده بودیم، که پایین‌ش خالی بود. کارتن‌های دست دوم را جمع می‌کردیم و به بلورسازی‌ها می دادیم. قبل از انقلاب یک روز به راهپیمایی رفته بودیم که آمدیم و دیدیم خانه‌مان را آتش زده‌اند! کل خانه و زندگی سوخت. حتی کتاب و لباس بچه‌ها هم سوخت. فقط شانس آوردیم که خانه نبودیم.

از قصد، کسانی این کار را کرده بودند؟

پدر شهید: بله، سوزاندند دیگر.

مادر شهید: اول می خواستیم بچه ها را نبریم. حاج آقا گفت بچه ها را نیاور؛ شاید اتفاقی بیفتد. من گفتم: توکل به خدا. بچه‌ها را هم بردیم. وقتی برگشتیم دیدیم که همه جمع شده‌اند و آتش نشانی هم آمده. تیرآهن‌های خانه هم پایین آمده بود.

چه سالی بود؟

پدر شهید: نزدیک ۵۷ بود. روزش یادم نیست اما کل زندگی‌ام سوخت.

فامیلی داشتید که به خانه‌اش بروید؟

مادر شهید: شب به خانه یکی از اقوام رفتیم و صبح آمدیم و شروع کردیم به سرو سامان دادن به خانه. خانه چون برای بانک بود، بیمه بود و هزینه تعمیر را دادند تا توانستیم بعد از دو ماه برگردیم و زندگی کنیم. انقلاب که شد، به کمیته رفتم.

حاج‌آقا! شما متولد چه سالی هستید؟

پدر شهید: من متولد ۱۳۱۸ هستم. سال ۴۲ که به تهران آمدم، ۲۴ ساله بودم. غرور بود که دور سرم می‌چرخید و نمی‌توانستم یک جا بنشینم. یک بار هم نزدیک بود نوار حضرت امام را از من بگیرند. همان نواری که امام فریاد می‌زد و اعتراض می کرد. به دو سه نفر آن نوار را دادم و نزدیک بود لو بروم که دیگر انقلاب شد.

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس
حاج عزیزالله پاشاپور در سال‌های اولیه انقلاب

ماجرای آمدنتان به کمیته چه بود؟

پدر شهید: امام که آمد، شب اعلام کردند که ریخته‌اند به نیروی هوایی و می‌خواهند همافرها را بگیرند. ما هم رفتیم به خیابان پیروزی. دیدم مردم ریخته اند و غوغا است. یک تانک از زیرگذر میدان فوزیه (امام حسین(ع)) می‌آمد که آتش زدیم و نگذاشتیم بیاید. جمعیت چنان بود که هول دادند و دیوار نیروی هوایی فروریخت و همه رفتیم تو و همافرها آزاد شدند. آنجا معجزه شد. هیچ ماشین و دستگاهی هم در کار نبود.

روز ۲۲ بهمن به ما گفتند پادگان لویزان مقاومت می‌کند. همه جا را گرفته‌اند اما آنجا مقاومت می‌کنند. با سه نفر رفتیم آنجا. آن دو نفر فرار کردند. به هر شکلی بود رفتم داخل. گفتند فرمانده پادگان فردی به نام ربیعی است. زدند و درِ اسلحه‌خانه را شکاندند. یکی فقط لباس‌های نظامی را روی هم می‌پوشید! نمی‌دانستیم این همه لباس و اورکت آمریکایی را برای چه می‌خواهد؟ (خنده)

من هم یک اسلحه تاشو برداشتم و آمدم بیرون. دیدم دو تا نیسانی ایستاده‌اند و هر کسی که اسلحه داشته باشد را از دستش می‌گیرند و داخل نیسان می‌اندازند. سه چهار نفر بودند. من گلنگدن را کشیدم و گفتم: هر کسی جلو بیاید را درو می کنم! شما حق ندارید اسلحه مردم را بگیرید. گفتند: ما مأموریم. من آموخته شده بودم و می‌دانستم اگر مأمور هستند باید حکم داشته باشند. گفتم: حکمتان را بدهید… وقتی دیدند من اصرار دارم به بردن اسلحه، گذاشتند که بروم.

آمدم تا رسیدم به میدان خراسان. جلویم را گرفتند. گفتند: ‌اسلحه را بده. گفتم: ‌من اسلحه را آنجا ندادم، اینجا بدهم؟! گفتند به فرمان حضرت امام کمیته انقلاب تشکیل شده و همه اسلحه‌ها را باید جمع کنیم. این را که شنیدم، گفتم دنبال من بیایید تا کلی اسلحه نشانتان بدهم. همراه هم رفتیم به پادگان لویزان. ماجرای نیسان‌ها را هم برایشان تعریف کردم. ده نفر شدیم و راه افتادیم. نیسانی‌ها را گرفتیم و آمدیم. بعد به من اعتماد پیدا کردند و وقتی فهمیدند که خانه‌ام شهرری است، گفتند با اسلحه‌ات به کمیته نازی‌آباد برو. ما مَلِک‌آباد شهرری زندگی می کردیم.

کاغذی دادند و گفتند پیش آقای بنی‌حسینی در مسجد سیدالشهدای نازی‌آباد بر خیابان آرامگاه (شهید رجایی) برو. آمدم و در کمیته مشغول شدم تا وقتی که سپاه تشکیل شد که به سپاه آمدم.

در درگیری پاوه هم همراه دکتر چمران بودم. کردستان هم رفتم. پادگان سنندج را که گرفته بودند، آنجا هم رفتم. خدا رحمت کند دکتر چمران یک توپ روی این کوه گذاشت و یک توپ هم بالای آن کوه. گفت اگر ۵ دقیقه دیگر دور پادگان را خالی نکنید، تمام شهر را به توپ می‌بندیم. دو تا که شلیک کردند، ‌همه رفتند و پادگان آزاد شد.

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس
آقا سید علی موسوی‌پناه، پدربزرگ مادری خانواده پاشاپور

این اعزامتان از کجا بود؟

پدر شهید: از کمیته بود. در جایی نزدیک لانه جاسوسی که الان دقیق جایش را یادم نیست، اعزام شدیم. شاید ورزشگاه امجدیه (شهید شیرودی) بود. با کمیته نازی‌آباد هماهنگ کردند و مأمور شدیم که اعزام شویم.

شما آموزش نظامی هم دیدید؟

پدر شهید: بله، همان آموزش دوران سربازی بود. غیر از آن چیزی نبود. بعدش که جنگ شروع شد در عملیات فتح‌المبین من منطقه بودم که یکی از بچه‌های ۱۳ -۱۴ ساله‌ام که بسیجی بود، به رحمت خدا رفت…
*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس
حاج عزیزالله پاشاپور در شهرک شهید بروجردی میزبان ما بودند



منبع خبر

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس بیشتر بخوانید »

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس



شهید مدافع حرم فاطمیون - شهید عباس حسینی - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق- روستای ده‌خیر در مسیر شهرری به ورامین و در حاشیه مسیر راه‌آهن تهران به مشهد است. روستایی کوچک که با زمین‌های کشاورزی احاطه شده و بیشتر ساکنانش، نانشان را از کار و تلاش در زمین‌های سبزی‌کاری سر سفره می‌برند. حاج‌آقا حسینی یکی از این کشاورزان است. پیرمردی که داغ دو فرزند دیده. پسر بزرگش (علی‌آقا) در حادثه رانندگی جان باخت و دومین پسرش (عباس حسینی) هم در نبرد سوریه و در کسوت دفاع از حرم به شهادت رسید. آنچه در ادامه می‌خوانید، بخش اول از گفتگو با این پدر شهید است که در خانه محقرشان و با حضور مادر بزرگوار شهید انجام شد. از سرکار خانم محمودی، همسر مدافع حرم، شیرعلی محمودی هم سپاسگزاریم که موجبات این ارتباط و گفتگو را فراهم کرد.

قسمت اول  و دوم این گفتگو را نیز بخوانیم:

تغییر سرنوشت خانواده شهید با فرار از سربازی! + عکس

ماجرایی که پدر شهید از همسرش پنهان کرد +‌ عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید، قسمت سوم و پایانی این گفتگو است…

سه شنبه که به شما خبردادند تشییع پیکر چه زمانی انجام شد؟

سه شنبه به ما اطلاع دادند و چهارشنبه رفتیم برای شناسایی و پنجشنبه تشییع در ده‌خیر برگزار شد.

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس

اقوامتان هم در مراسم بودند؟

بله؛ اقوام زیادی داریم که در گل‌حصار هستند و همه شان برای تشییع آمدند. از جاده ساوه و کرج و جاهای دیگر هم آمدند.

پیکر را به منزل هم آوردید؟

بله، البته منزل ما اینجا نبود. منزلمان بعد از زیرگذر خط آهن و در اول روستا بود. پیکر را داخل حیاط آوردند و تشییع هم از همانجا به سمت گلزار شهدا شروع شد. جمعیت زیادی آمد و با این که اطلاع‌رسانی از سمت ما و مسئولان خیلی کم بود ولی خیلی باشکوه شد. ۱۵ تیرماه، هوا هم در بعدازظهر، گرم بود. معمولا تشییع همه شهدا صبح بود اما مسئولان بخشداری قلعه‌نو گفتند که پیش از ظهر مراسم تشییع یک شهید دیگر را داریم و نمی رسیم که بیاییم و برنامه‌تان را برای بعدازظهر تنظیم کنید.

ما اتفاقا بعد از شهادت عباس، هر کاری که داشتیم به خاطر روح شهید عباس، معجزه‌آسا انجام می شد و خود به خود سر و سامان می‌گرفت.

مراسم ختم هم گرفتید؟

بله؛ یکی از فامیل‌های ما در ده‌خیر گفت من سر ساعت که آمدم برای تشییع پیکر، دیدم هوا گرم است و کسی هم نیامده، خیلی نگران شدم که باشکوه برگزار نشود و این بی‌احترامی به شهید است. اما نیم ساعت که گذشت تا پیکر را آوردند، جمعیت به حدی جمع شد که در خیابان جا نبود. آن بنده خدا هم از این شکوه و جمعیت تعجب کرده بود. من این معجزه‌آسایی را چند جای دیگر هم دیدم.

ما مراسم ختم و هفتم را هم فردایش یعنی عصر جمعه گرفتیم. مسجد ده‌خیر دیگر جا نبود از حجم جمعیت. برای مراسم سالگردش، مسئولین ده‌خیر با مسئول فاطمیون هماهنگ کردند که هم سالگرد شهید عباس باشد و هم یادواره شهدای ده‌خیر که مراسم باشکوه‌تر بشود. هماهنگی‌ها شد و دهیاری و بسیج هم قبول کردند. با این که یک سال گذشته بود و خیلی­ها ممکن بود نیایند اما واقعا به حدی جمعیت آمده بود که در مسجد، جا نبود. برای هزار نفر غذا سفارش داده بودند و نگران بودند که کم بیاید اما بعد از این که مراسم تمام شد، رفتم تا از آقای سعادتمند وضعیت برنامه را بپرسم. گفت من خیلی نگران بودم اما شکر خدا غذا به همه رسید. سفره را هم پهن کرده بودند تا کسانی که پذیرایی کرده بودند هم شام بخورند.

یکی از بسیجی‌های ده‌خیر به نام «مجتبی غنی» بعد از یک هفته به سر مزار شهید عباس آمد و فاتحه خواند و گفت: ما هفت یا هشت بار برای شهدای ده‌خیر مراسم گرفتیم اما جمعیت زیادی نمی‌آمد اما یادواره امسال که با سالگرد شهید عباس همزمان شد خیلی استقبال شد و ما اصلا انتظار این شکوه را نداشتیم.

تأثیر رفتن عباس به سوریه بر روی روحیه‌اش خیلی زیاد بود. از دوستانش هم شنیدیم که آخرین باری که می‌خواست اعزام شود، ‌طوری خداحافظی کرد که خودش می دانست دیگر برنمی‌گردد. دلش را از دنیا کنده بود و تأثیر این چند بار رفت و برگشتش بود و الا قبلا این مقدار دل‌کنده از دنیا نبود؛ می خواست ازدواج کند، می خواست ماشین بخرد و…

کلا دل از دنیا کنده بود و چند نمونه‌اش را بعد از شهادتش فهمیدیم و الا چیزی به ما نمی گفت. در وصیت‌نامه‌اش هم این را نوشته بود.

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس
پدر و مادر شهید عباس حسینی در روستای ده‌خیر پذیرای ما بودند

مگر نگفتید بار آخر وصیت‌نامه‌ای از عباس‌آقا به جا نماند؟

یادم رفت بگویم که از نبودن وصیت‌نامه‌اش خیلی ناراحت بودم. شبی که به ما خبر دادند، بعد از رفتن مهمان‌ها نشستیم که تصمیم بگیریم برای محل مزار عباس. صحبت وصیت‌نامه هم پیش آمد. برادرم گفت: نظر خودش کجا بوده؟ من هم قضیه وصیت‌نامه را گفتم. بعد از چند دقیقه پسر عمویم آمد و یک پاکت آورد و گفت: این وصیت‌نامه عباس است.

عباس به خانه دایی‌اش بیشتر رفت و آمد می کرد. مجرد بودند و با هم دوست بودند. اتفاقا قبل از رفتنش وصیت‌نامه را پشت قاب عکسی در خانه دایی‌رضایش گذاشته بود و به پسرعموی من جایش را گفته بود. برای این که دایی‌اش ناراحت نشود، به محمد، پسرعمویم گفته بود که وصیت‌نامه من فلان جا است.

وصیت‌نامه را باز کردیم و دیدیم درباره مزارش چیزی نگفته است. البته شفاهی به محمدآقا (پسر عموی من) گفته بود که اولین شهید مدافع حرم ده‌خیر من هستم و دوست دارم همین‌جا خاکسپاری بشوم. این را که شنیدیم دیگر خیالمان راحت شد.

توی وصیت‌نامه عباس این جمله بود که… (بغض، گلوی پدر شهید را فشرد تا چشم‌هایش به یاد پسرش خیس شود…) من از این دنیا دل کندم و هیچ وابستگی به این دنیا ندارم.

فردایش یکی از دوستانش به نام سعید که بار اول با هم اعزام شده بودند و فرمانده عباس هم بوده، از ورامین آمد و گفت: عباس به من زنگ زد و گفت من ان شا الله سه‌شنبه می روم به سوریه. این دفعه که بروم دیگر برگشتی در کار نیست.

وصیت‌نامه عباس آقا خیلی کوتاه بود. البته چند جمله‌اش که خصوصی بود را حذف کردیم و بقیه‌اش را در برگه کاغذی تکثیر کردیم و به دوستان و آشنایان دادیم.

عباس ‌آقا کجا شهید شد؟

در تدمر.

فرد دیگری از همرزمانش هم در آن حادثه شهید شد؟

گویا یکی از همرزمانش هم مجروح شده بود که شکر خدا خوب شد. بعد از دوماه، همرزمش آمد و با ما حرف زد. گوشی موبایل و مقداری پول که در جیب عباس بود را هم برای ما آورد و جزئیات آن حادثه را برای ما تعریف کرد.

ساعت شهادت هم معلوم بود؟

بله؛ ساعت سه و چهار بعد از ظهر آخرین روز ماه مبارک رمضان بود که عباس‌آقا شهید شد.

عباس آقا چطور پسری بود؟

مادر شهید: عباس آقا پسر خیلی خوب و مهربان و بامحبتی بود. مؤمن بود. شب های قدر که از مسجد می‌آمدیم می دیدم که مشغول قرآن و دعا است. در کارهای خانه کمک می کرد. به خواهرش خیلی سر می زد. با فامیل و اقوام خیلی خوب بود و در این بیست و هفت سالی که از خدا عمر گرفت، هیچ کسی از او شکایتی نداشت.

در بچگی‌ها شیطنت هم می کرد؟

بعضی وقت ها کارهای خنده‌دار می کرد. مثلا یک بار ۲۲ بهمن بود و در تلویزیون نشان داده بود که چتربازها با سیم راپل به پایین می آمدند. یاد گرفته بود. با خواهرم نشسته بودم که دیدیم چادر من را به کمرش بسته بود و خودش را پرت کرده بود. چون چادر کوتاه بود بین زمین و هوا مانده بود. همین کار را در سوریه هم کرده بود.

رابطه‌شان با علی‌آقا خوب بود؟

بله؛ خیلی با هم خوب بودند. کارهایی می کرد که همه دور و بری‌ها خوش باشند.

شما واقعا از ته دل اجازه می دادید به سوریه بروند؟

مادر شهید: اول جنگ برادر کوچکم به سوریه رفت و عباس هم گفت من هم می‌روم. خواهرم می گفت شما دوتایتان مریض هستید و عباس نباید برود. ولی عباس می گفت چه اجازه بدهید و چه اجازه ندهید، من می روم.

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس
شهید عباس حسینی و برادرش کربلایی حسینی که در یک حادثه درگذشت

راستی رضایت نامه هم می خواستند؟

بله، رضایت مکتوب هم از ما گرفتند.

مادر شهید: بالاخره آنقدر رفت ‌و آمد که خودش را ثبت نام کرد. خواهرم گفت که تو که می روی، برادرت وصیت کرده که مواظب پدر و مادر باشی. عباس گفت: پدر و مادر من هم خدا دارند… بعد وسائلش را حاضر کرد و چون نزدیک محرم بود گفت پیراهن مشکی من را هم بده. از شهرری لباس نو هم گرفت و رفت. بعد از آن پسر خواهرم هم با او رفته بود. طوری رفته بود که پدر و مادرش هم نفهمیدند.

شب های قدر یک مهمانی بود و چون مادرش خانه نبود، ساکش را در حیاط گذاشته بود که صبح بدون سر و صدا از خانه بیرون بیاید. به ما زنگ زد و گفت ناصر به خانه شما نیامده؟ گفتم عباس رفته و احتمالا با هم رفته‌اند. بعدا یکی از ‌آشنایان عباس و ناصر را با هم دیده بودند که می‌رفتند.

اخوی شما و خواهرزاده‌تان چند اعزام رفتند؟

مادر شهید: چهار پنج بار رفتند تا این که پسر خواهرم ناصر زخمی شد. بار اول اعزامشان با هم بود اما بارهای دیگر با هم نبودند و بعد از مجروحیت دیگر دستش خوب کار نمی کرد و به سوریه نرفت. الان هم برادر بزرگم محمد در سوریه است. حدود شش سال است که در سوریه است.

برای مراسم عباس‌آقا در اینجا بودند؟

نه، در سوریه بودند. من به بچه اش گفتم که نگوید عباس شهید شده. به خانه ما زنگ زد و گفت از عباس چه خبر؟ گفتم خبری ندارم و زنگ نزده. گذاشیم از سوریه برگردد و خودش خبردار شود. سه چهار روز به چهلمش مانده بود که از سوریه برگشت. می گفت اگر گفته بودید به محل شهادت عباس می‌رفتم.

ماشاءالله در خانواده‌تان زیاد مدافع حرم دارید…

مادر شهید: پسر خاله پدرم که فیروزآباد می‌نشستند هم شهید شد. شکر خدا هنوز هم در سوریه مدافع حرم داریم.

داییِ عباس‌آقا در آنجا مسئولیتی دارند؟

بله، مسئولیت ضدهوایی در پدافند دارند. چون چند سال سابقه دارد کلا فرمانده یک گروه است.

مجردند؟

نه؛ خانواده‌اش در کرج هستند. می رود ماموریت و برمی گردد. شکرخدا الان آنجا امنیت هست و وضعیت خوب است. اتفاقا پسر خواهر مادر عباس که رفته بود، از پدر و مادرش اجازه نگرفت ولی عباس علنی به ما گفت و رفت.

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس

بارهای بعد پدر و مادرشان موافق شدند؟

بله؛ بعدش موافقت کردند. البته وقتی رفتند، ناصر که زنگ می زد، لو نمی داد که با عباس رفته است و می گفت دورادور می بینمش! عباس هم لو نمی داد که با ناصر رفته است در حالی که با هم بودند. پسر خاله اش هم خاطرات زیادی از عباس دارد. می گفت عباس خیلی نترس بود.

عباس چند خصوصیت داشت که بعد از شهادتش خیلی به دردش خورد. عباس همتش خیلی بالا بود…

اگر می‌خواست کاری انجام بدهد تا آخر انجام می داد.

به ورزش خصوصا ورزش‌های رزمی هم خیلی علاقه داشت. به اسلحه خیلی علاقه داشت و عکس سلاح ها را روی دیوارش می چسباند.

ساک و وسائل عباس هم آمد؟

نه، فقط گوشی و پولش را همرزمانش آوردند.

سرنوشت آن صندوقچه چه شد؟

اتفاقا حسینیه ده‌خیر در ایام محرم صندوقچه‌ای می گذارد که مردم پول نذری‌هایشان را بریزند. گفتند یک صندوق برای قسمت زنانه کم داریم. من هم آن صندوق شهید عباس را به حسینیه دادم تا نذری‌ها را توی آن بریزند. اتفاقا از صندوق‌هایی بود که جای انداختن پول داشت و قفل می‌شد.

یکی دیگر از خصوصیات عباس این بود که از شرایط خطرناک سوریه هیچ ترسی نداشت. پسر خاله‌اش می گفت یک شب با هم سر پست بودیم که دیدم عباس گم شد. هر چه گشتیم نبود. نگران شدیم. ترسیدیم اسیر شده باشد. بعد از نیم ساعت دیگر دیدیم عباس پیدا شد. گفته بود رفتم گشتی بزنم و ببینم داعشی‌ها کجا هستند.

مادر شهید: می‌گفت یک بار سر نماز بودیم که صدای مهیبی آمد و همه ریختند بیرون اما عباس نمازش را رها نکرد. بعدش دیدند که پشت اتاق، گلوله‌ای خورده اما منفجر نشده. می گفتند روز تاسوعا و عاشورا، بشکه‌های انفجاری که به سمت ما پرتاب می‌کردند، منفجر نمی شد.

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس
مادر شهید عباس حسینی

ممنونم از شما و شرمنده شدیم از مزاحمت برای شما…

ما تعدادی مهمان ویژه داریم که مهمان شهید عباس هستند و بیشتر هم به آن‌ها احترام می گذاریم.

مادر شهید: امروز خیلی به یاد عباس بودم و هر وقت به یادش باشم، مهمانی برای عباس می آید که امروز هم خدا شما را رساند.

*میثم رشیدی مهرآبادی

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس
پدر و مادر شهید عباس حسینی در روستای ده‌خیر پذیرای ما بودند



منبع خبر

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس بیشتر بخوانید »