خان طومان

دعای «رقیه ننه» مستجاب شد / خدا کند الیاس هم برگردد

دعای «رقیه ننه» مستجاب شد / خدا کند الیاس هم برگردد


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، محسن نجفی از نویسندگان دفاع مقدس که در حال نگارش کتابی درباره شهید مدافع حرم، شهید الیاس چگینی و از اهالی قزوین است در مطلبی نوشت:

هوالشهید

نمی دانم چه بنویسم. خوشحالم ولی دلم پر از غصه است. خوشحالم برای بازگشت پیکر شهید ذکریا شیری و غصه دارم برای نیامدن پیکر شهید الیاس چگینی. شهیدان حمید سیاهکالی مرادی، ذکریا شیری و الیاس چگینی هر سه باهم در ۴ آذر سال ۹۴ و در العیس سوریه پر پرواز گشودند. پیکر حمید همان موقع بازگشت. ولی پیکرهای ذکریا و الیاس در سوریه ماند. امروز که خبر بازگشت پیکرشهید ذکریا منتشر شد، دعای رقیه ننه مستجاب شد.تا چند روز دیگر چشمان رقیه ننه به پیکر شیر بچه ای که در دامنش پروریده روشن می شود. فاطمه دختر شهید ذکریا هم دلش خوش می شود به اینکه بابا می آید و از این به بعد پنجشنبه ها با رقیه ننه بر سر مزار بابا خواهدرفت. برای بابای عزیزش از دلتنگی ها و تنهایی سالهای بی خبری از اوخواهد گفت.

شهید الیاس چگینی

رقیه ننه عزیز! فاطمه خانوم ! چشمتان روشن، چشم دلتان روشن. الحمدالله که از چشم انتظاری در آمدید. خدا دعای شما را خیلی زود مستجاب کرد و به آرزوی تان رساند.

اما پیکر الیاس برنگشت…

خدا خدا می کنم که خبر را فاطمه ننه نشنیده باشد.اواین روزها حال خوشی ندارد. ویروس منحوس کرونا به جانش نشسته و او را بیمار کرده است. از روزی که الیاس رفت و دیگر برنگشت، هر روز وقت غروب آفتاب چشمانش را به در می دوزد. منتظر و بی قراراست، تا شاید الیاس مانند گذشته ها برای دیدنش بیاید. دوست دارد بیاید و از او عیادت کند.حالش را بپرسد و سر به سرش بگذارد.

خدا خدا می کنم این خبر را فاطمه دختر شهید الیاس نشنیده باشد. او که هرگاه دلتنگ دیدار بابا می شود،  دستهایش را زیر چانه اش می گذارد و به عکس هایش زُل می زند. با نگاهش می گوید: باباجان! پس کی می آیی؟

خداخدا می کنم که همسر شهید الیاس خبر را نشنیده باشد.

خدا خدا می کنم که خواهران و برادرانش خبر را نشنیده باشند.

از کجا معلوم؟ هان! ازکجا معلوم که شاید همین روزها خبر آمدن الیاس هم بیاید.الیاس که بیاید، حال فاطمه ننه هم خوب می شود. به عشق الیاس عزیزش کوچه را آب و جارو می کند. جلوی در ریسه می بندد.

 با فاطمه و محمد، با عروسش، با بچه هایش، سر کوچه می ایستد. می ایستد و با چشمهای منتظرش، آمدن پاره تنش را به نظاره مینشیند. آنقدر می ایستد تا الیاس بیاید جلوی پای او زانو بزند. خم شود و پاهایش را ببوسد. بعد بنشیند و الیاس را یک دل سیر بغل کند. سر دُردانه اش را به سینه اش بچسباند. آرام بگیرد و بپرسد:

الیاس جان! نی یَه گَلمیردِن ؟ گُزلَرِم قاپیا گالدی اُغلان ! ( الیاس جان! چرا نمی اومدی؟ چشمام به در موند پسر! )

و خدا کند که الیاس به زودی زود برگردد…



منبع خبر

دعای «رقیه ننه» مستجاب شد / خدا کند الیاس هم برگردد بیشتر بخوانید »

خدا رحم کند به دل تو دختر + عکس

خدا رحم کند به دل تو دختر + عکس


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، مرتضی اسدی از فعالان فرهنگی درباره بازگشت پیکر 7 شهید مدافع حرم از خان طومان نوشت:

تو خودت به تنهایی یک دنیا روضه‌ای
روضه سه ساله کربلا
رقیه خاتون…

راستی به پیکر بی‌جان پدر چه میگویی؟!
پیکر که نه چند تکه استخوان بگویم بهتر است!
از که شکایت میکنی نازدانه شهید بلباسی؟!
آغوشی را که نداشتی و محرومت کردند چگونه بغل می‌کنی؟!
اصلا مگر تو میدانی آغوش گرم پدر چه مزه ای دارد؟!

قاصدک در دستت را فوت کن و خبر ما را به پدر برسان
خبرِ بیچاره گی
خبرِ در ب دری
دوباره خاک بر سر ما شد و یک دنیا حسرت

خدا رحم کند به خرابه شهر و دل تو دختر شهید بلباسی…

خدایا جمیعاً غلط کردیم!
غلط کردیم
غلط کردیم…



منبع خبر

خدا رحم کند به دل تو دختر + عکس بیشتر بخوانید »

محمد بلباسی:‌ به فرزند چهارم بگو دلتنگ بابا نباشد!

محمد بلباسی:‌ به فرزند چهارم بگو دلتنگ بابا نباشد!



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، امیر اسماعیلی،‌ نویسنده،‌روزنامه‌نگار و فعال رسانه‌ای است. از او اخیرا کتابی منتشر شد با نام «کوچه باران» که روایت‌هایی درباره برخی شهدای دفاع مقدس و دفاع از حرم است. اولین روایت این کتاب درباره شهید مدافع حرم،‌ محمد بلباسی است.

این نویسنده پس از اعلام خبر بازگشت پیکر شهید بلباسی و تعدادی از همرزمانش در فضای مجازی نوشت:

حالا دیگر زینب جایی دارد برای سبک شدن و درددل کردن با پدرش. پدری که ندید او را. پدری که رشید بود و یل. پدری که پهلوان دیارش بود.

محمدآقا خوش آمدی‌!

`پی نوشت‌: ببخشید که ما سرمون شلوغ است و اخبار جدایی آناشید از پسر سفیر و دلار و معیشت و کرونا و دارو و کف‌زدن‌های بلند موقع تلقین شجریان و … وقت فکر کردن به آمدن شما برایمان نذاشته…

امیر اسماعیلی همچنین در روایتش در کتاب کوچه باران نوشته بود:

جمعه تا ظهر خانه مادرشوهرم بودیم. بعدازظهر که آمدم خانه‌خودمان، برادر محمد زنگ زد و گفت:«زن‌داداش! ما می‌خواهیم بچه‎‌ها را ببریم پارک، شما هم می‌آیید؟»

می‌خواستند مرا ببرند بیرون که نفهمم. قبول نکردم. اما آمدند و بچه‌ها را بردند پارک. همان روز شهادت محمد، ساعت خانه خوابید، تسبیح در دستم پاره شد، آبگرمکن خاموش شد. ولی اصلاً نمی‌خواستم فکر بد کنم، می‎گفتم اینها همه اتفاقی است. دلم ریش می‎شد ولی خودم را گول می‌زدم. ساعت ۸شب عمویم زنگ زد که عموجان می‌خواهیم با پدرت بیاییم خانه‎تان، هستید؟ گفتم: «قدمتان سرچشم». همسایه‎مان اینترنت و تلفن خانه را قطع کرده بود.

هرچند دقیقه یک‌بار آشناها و دوستان زنگ می‎زدند به موبایلم و احوالپرسی می‎کردند. بعد از عمو یکی از دوستانم از تهران زنگ زد و گفت: «نگران نباشی‌ها آن خبری که داده‌اند تکذیب شده». اصلا به روی خودم نیاوردم که بی‎خبر هستم. گفتم: «آهان، باشه دست شما درد نکنه». بعد رفتم گوشی محمد را آوردم و از طریق سیم‌کارت، اینترنت گوشی را فعال کردم، همان لحظه در گروهی، پسرعموی محمد پیام داد که«محمد شهادتت مبارک». بعد هم عکسی را پست کرد.

عکس تار و محو بود. تصویر آدمی با لباس نظامی که روی زمین افتاده بود. تمام بدنم می‎لرزید. جلوی دهانم را گرفتم تا جیغ نزنم و بچه‎ها از خواب نپرند. عکس داشت واضح می‎شد و شیشه عمرم نازک‎تر! عکس محمد بود. محمد من! به سرش تیر خورده بود. یا امام حسین. عکس که واضح شد. چشمم تار شد؛ «محمد! محمدم! آقای خانه! بابای بچه‎ها…! جواب مهدی را چه بدهم که امروز حسابی بهانه‌ات را گرفت.» دستم را به چهارچوب در گرفتم. دست دیگرم هنوز جلوی دهانم بود. بچه‎هایم؛ فاطمه، حسن و مهدی خواب بودند.

محمد رفته بود. قبل از اینکه زینبش را ببیند؛ زینبی که ۶‌ماه دیگر تازه به دنیا می‌آمد. خودم را به آشپزخانه رساندم. شیر آب را باز کردم. فقط می‎گفتم محمد! دستم را زیر آب گرفتم. آب در دستم جمع شد؛ « محمد زنگ بزن!» نیت وضو کردم و آب را به‌صورتم پاشیدم؛« محمد! یه خبری از خودت بده.» آب را روی دست راستم ریختم؛«محمد! یعنی زینبت رو نمی‌خوای ببینی؟» آب را روی دست چپم ریختم. تصویر واضح محمد تیرخورده آمد جلوی چشم‌هایم. همان‎طور که از پشت سرش خون می‎رفت، بلند شد، ایستاد و خندید. مسح کشیدم. جانماز را پهن کردم؛« دو رکعت نماز شکر می‎خوانم برای رضای خدا و شهادت محمدم! قربة الی‌الله. ‌الله‌اکبر…»

آن شب کسانی که آمدند خانه‎مان خیلی گریه کردند. اما من، مادرشوهرم و خواهرهای محمد آرام بودیم. تا صبح مهمان‎ها می‎آمدند و می‌رفتند. بچه‌ها بیدار شدند، فاطمه شروع کرد به گریه کردن، حسن به روی خودش نمی‌آورد، مهدی فهمیده بود ولی لج کرده بود و چیزی نمی‌گفت. در آن شلوغی فرصت نکردم خودم به بچه‌ها بگویم. خودشان متوجه شدند چون دیگر مهدی نمی‎گفت بابا کجاست؟ چرا نمی‌آید؟ ‌یاد زینب افتادم. محمد وقتی متوجه شد فرزند چهارم را خدا به ما عنایت کرده ‌گفت: «حس می‌کنم دختر است و اسمش را با خودش آورده، اسمش را زینب بگذاریم». حالا زینب چند روز است که به دنیا آمده است.

برعکس تولد ۳فرزند دیگرم که همه با سر و صدا تبریک می‎گفتند، بعد از دیدن زینب همه گوشه چشم‌شان‌تر می‎شود. بغلش می‌کنم و آرام وصیت‎نامه محمد را که دیگر حفظ شده‎ام در گوش‌اش زمزمه می‌کنم:«از طرف من روی فرزندانم را ببوس و به فرزند چهارم بگو این سختی‌ها، آسایشی به همراه خواهد داشت و دلتنگ بابا نباشد». زینب آرام می‎خوابد و من به عکس محمد روی دیوار نگاه می‌کنم.



منبع خبر

محمد بلباسی:‌ به فرزند چهارم بگو دلتنگ بابا نباشد! بیشتر بخوانید »

واکنش همسر شهید محمد بلباسی به بازگشت پیکر مطهر همسرش

محمدآقا! برگشتید اما دل محبوبه‌خانم خون است



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، فضه‌سادات حسینی،‌گوینده خبر و فعال فرهنگی در واکنش به تفحص ۷ مدافع حرم که در خان‌طومان آسمانی شدند، در مطلبی نوشت:

همین که خبر را شنیدم،وسط همه بدو بدوهای امروز،با ذوق تماس گرفتم

صدای کم رمقش را که شنیدم،خنده بر لبهایم ماسید

درست مثل روزی که خبر برگشت پیکر  داداش مجید را آورده بودند و حال مادرش بود،که هرروز بدتر میشد

خانواده های شهدایی که پیکرهای مطهرشان برنگشته،در یک  خوف و رجا به سر میبرند

هم  دلتنگ عزیزشان هستند و میخواهند جایی داشته باشند برای دلتنگی ها و اشکهای یواشکی و گلایه ها،ولو یک  سنگ مزار

و هم تا برنگشته،امیدوارند که خبر دروغ باشد و بجای پیکر اربا اربا،خود عزیزشان برگردد

ووقتی خبرش را می آورند

یک کوه آرزوست که بر سر هم خراب می‌شود

یک دنیا لبخند است که خشک میشود و…

حالا فکر کنید ۴سال و نیم از عزیزت بی خبر باشی، ۴فرزند را به تنهایی و با تمام سختی ها و نامردی‌ها بزرگ کنی،آن وقت امروز خبر بازگشت هستی ات را با همه مردم، در خبرگزاری ها ببینی و بشنوی

این رسمش نیست

این انصاف نیست که به یک  منتظر، این طور خبر بدهند

یادم هست از همان زمان دفاع مقدس هم میگفتند آرام آرام خبر می‌دهند، اول به صاحب عزا می‌گویند، آماده اش می‌کنند

نه اینکه همه بشنوند، بعد تو…

نه اینکه حتی یک شب  معراج شهدا را هم کنار عزیزت نباشی

نه اینکه او را در  حرم امام رضا(ع)  طواف بدهند و تو نباشی

خدا را شکر که برگشتید محمدآقا

اما دل محبوبه خانم و بچه‌ها خون است

حالشان خوش نیست

مثل همیشه  سکوت کرده اند و آبروداری می‌کنند

ولی بازگشت شما را این طور نمیخواستند

شاید خواست خودتان بوده،شاید هم بی سلیقگی و کج سلیقگی آقایان

اما این شهدا هر کدامشان قابلیت این را داشتند که یک مملکت را برای مدتی زنده کنند،ما به  حیات بخشی های شهدا محتاجیم

حق خانواده هایشان بود که بگویند کی و چطور مراسم بگیرند

حالا یکجا ۷شهید عزیز را با هم بی سروصدا تشییع کنید،تمام شود برود؟!

خب اینها که ۴سال و نیم نبودند،چند وقت  صبر میکردید این  کرونا ی لعنتی تمام میشد،برای یک به یک شان مراسم میگرفتیم،لااقل برای دل خودمان

بلکه به عطر پاک شهدا، دلهای مرده مان بیدار می‌شد

قبول کنید که خوب عمل نکردید

هم دل خانواده شهدا را شکستید

هم ما را از فیض حضور در  تشییع پیکرهای پاک شهدا محروم کردید

آقا محمد بلباسی، سایر برادران شهید،به آغوش میهن عزیزتان خوش آمدید

سرافرازمان کردید شیران خفته در خاک  خان طومان

پ ن:

خواهر جان ببخشید که نتوانستم سکوت کنم، شما خانواده شهیدید، فرق دارد، من اما نمی‌توانستم‌.

البته این را هم بگویم که دلتان نمی‌خواهد برخی آقایان که تا الان معلوم نبود کجا هستند و حالا پیدایشان شده که با شهید عکس یادگاری بگیرند و بروند،در تشییع بیایند!



منبع خبر

محمدآقا! برگشتید اما دل محبوبه‌خانم خون است بیشتر بخوانید »

دلنوشته همسر شهید مدافع حرم بلباسی

دوتا کفن ببری پیش بی‌کفن!



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، شهید محمد بلباسی یکی از هفت شهیدی است که در منطقه خان‌طومان سوریه به شهادت رسید و به تازگی پیکرشان تفخص شده است.

همسر شهید محمد بلباسی در خاطره‌ای از همسر شهیدش می‌گوید:‌

چند بار به آقا محمد گفتم برای خودمون کفن بخریم و ببریم حرم امام حسین برای طواف، ولی ایشون هی طفره می‌رفت. بعد چند بار که اصرار کردم ناراحت شد و گفت؛ دوتا کفن میخوای ببری پیش بی‌کفن؟!



منبع خبر

دوتا کفن ببری پیش بی‌کفن! بیشتر بخوانید »