خان طومان

چرا داعش پیکر شهید نظری را مبادله نکرد؟ + عکس

چرا داعش پیکر شهید نظری را مبادله نکرد؟ + عکس



مدافع حرم شهید مهدی نظری

گروه جهاد و مقاومت مشرقشهید سروان مهدی نظری از اهالی اندیمشک، متولد ۱۳۶۴ و از رزمندگان لشکر عملیاتی ۷ ولی‌عصر(عج) سپاه خوزستان بود که به‌عنوان پنجمین شهید مدافع حرم اندیمشک به کاروان شهدا پیوست و پیکرش بعد از چهار سال به میهن اسلامی بازگشت. این دلاورمرد، ۲۰ خردادماه ۱۳۹۵ به در حلب سوریه و منطقه خان‌طومان به شهادت رسید اما پیکرش بیش از چهار سال بعد، در ۲۱ مهرماه ۱۳۹۹ به دامان وطن بازگشت.

از شهید سروان مهدی نظری دو یادگار به نام‌های ابوالفضل و زینب به جا مانده است.

چند گفتگوی دیگردرباره شهید نظری را نیز بخوانید؛

سفارش لحظه‌آخری شهید به پسرش + عکس

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید، حاصل گفتگو با رحمان قلاوند و مهدی عبداللهی (از همرزمان شهید نظری) است که ما را با گوشه‌ای از زندگی این شهید برومند آشنا می‌کند.

چرا داهش پیکر شهید نظری را مبادله نکرد؟ + عکس

رحمان قلاوند (دوست و هم‌رزم شهید)

اولین‌بار آقامهدی را توی یگان آموزشی سپاه دیدم. بعدها در خانه‌های سازمانی همسایه شدیم و از آنجا با هم ارتباط خانوادگی پیدا کردیم و صمیمی شدیم.

اواخر سال ۸۹ در مرز آبادان مأمور به خدمت بودیم. اصلاً آرام و قرار نداشت. همیشه بین پایگاه‌ها در حال گشت بود و اوضاع را بررسی می‌کرد تا از ورود اشرار و دشمنان و قاچاقچیان جلوگیری کند. بچه‌ها همیشه می‌گفتند آقامهدی همه‌اش سرپاست؛ اصلاً نمی‌خوابد. همان‌موقع هر دویمان دانشجوی تربیت‌بدنی دانشگاه دزفول بودیم. بعضی از اساتید سخت‌گیر بودند و ما مجبور می‌شدیم برای دو کلاس از آبادان بکوبیم برویم دزفول و برگردیم. سر کلاس همۀ توجه‌اش به درس بود. خیلی باهوش بود. هر درسی را که استاد می‌داد همان لحظه به حافظه می‌سپرد و همیشه هم نمرات خوبی می‌گرفت.

مهدی علاقه زیادی به حرف‌های آقا داشت. تصویر مقام معظم رهبری همیشه دم دستش بود. به‌خصوص توی محل کارش. عکسی از ایشان را قاب کرده و به دیوار آویزان کرده بود. اعتقاد داشت که لر بختیاری باید حب ولایت داشته باشد. باید حب وطن داشته باشد علاوه‌بر این‌ها باید آداب و رسوم و فرهنگ قومی را حفظ کند. یک حزب‌اللهی کامل بود. همیشه نمازش را اول‌وقت می‌خواند. دروغ نمی‌گفت. غیبت نمی‌کرد. دل کسی را نمی‌شکست.

عقیده داشت دنیا فانی است. دیر یا زود می‌رویم و شهادت بهترین مرگ است و اگر زحمت می‌کشم برای خانواده‌ام، برای این است که لقمۀ حلال به‌شان بدهم.

مهدی هم ظاهر زیبای داشت هم باطن زیبایی. خیلی خودمانی و دوست‌داشتنی بود. اهل تملق‌گویی نبود. هرکس مهدی را می‌دید به‌نظرش آدمی معمولی می‌آمد اما بسیار زیرک و مدبر بود. بین آدم‌هایی که می‌شناختم نمونۀ درستی از انسانیت بود.

موقع کار جدی بود. گاهی بچه‌ها به‌شوخی بهش می‌گفتند: «تو جو گرفتت.» می‌گفت: «من وظیفمو دارم انجام میدم و براش حقوق می‌گیرم، بزرگ‌تر از اون ما توی جبهه اسلامیم. هر کاری کنیم کمه.»

چرا داهش پیکر شهید نظری را مبادله نکرد؟ + عکس

از دوران نوجوانی می‌خواستم بدانم حضرت امام برای چه فرمودند جنگ کارخانۀ انسان‌سازی است. درک این قضیه برایم سخت بود. تا اینکه قصۀ سوریه پیش آمد. مهدی همیشه می‌گفت نسبت به محور مقاومت و بی‌بی زینب‌کبری تکلیفی به گردن ماست. اگر نرویم و دفاع نکنیم به حرم حضرت زینب تعرض می‌شود و یکبار دیگر قصۀ تخریب کربلا این‌بار در دمشق تکرار ‌می‌شود. می‌گفت وظیفۀ ماست تا در حد توان‌مان هر کاری از دستمان برمی‌آید انجام بدهیم.

من و مهدی با هم اعزام شدیم سوریه. بار اول سال ۹۴ و بار دوم سال ۹۵. در الحاضر نیروها را تقسیم کردند. مقر ما هشت‌نه کیلومتر جلوتر از الحاضر بود. آقامهدی افتاد توی یگان احتیاط و در الحاضر مستقر شد. وظیفه‌اش آماده‌کردن نیروهای زیردستش برای تزریق به خط بود. کمی بعد هم مسئول اطلاعات عملیات شد و اشراف کاملی به اوضاع و منطقه پیدا کرد.

با اینکه مسئول اطلاعات و عملیات بود اما چون توی تاکتیک و صف‌جمع توان‌مند بود، مرتب در حال آموزش به بچه‌های عراقی و کتایب حزب‌الله می‌دیدمش. هم تاکتیک رزم عملیات پدافندی و آفندی را آموزش می‌داد هم تکنیک سلاح را؛ باز و بسته کردن سلاح، مشخصات و مختصات دوربین‌های اپتیک و… . نیروهای تحت امرش حسابی ازش حرف‌شنوی داشتند. طوری آموزش می‌داد که نیروهای صفر را به صد می‌رساند. علاوه‌ بر آموزش تاکتیک، صف‌جمع یا همان آرایش گروهان را هم به‌شان یاد می‌داد. معتقد بود که ظاهر کار هم خیلی مهم است.

موقع آموزش با هیچ‌کس تعارف نداشت. مقید به اصول نظامی بود حتی اگر یک پیاده‌روی ساده بود بیست‌ودو قلم تجهیزات نظامی را کامل با خودش می‌برد. در عین جدیّت در حال آموزش حسن‌خلق داشت. بعد از آموزش می‌شد همان آدم همیشگی؛ مهربان و شوخ‌طبع و با ظرفیت. همه جور شوخی‌ای باهاش می‌کردیم اما ناراحت نمی‌شد. خودش هم ما را راحت گذاشته بود و می‌گفت: «هر کاری می‌خواید بکنید. من اذیت نمیشم.» ما هم از همین خصلتش استفاده می‌کردیم و شدیدترین شوخی‌ها را باهاش می‌کردیم ولی فقط با لبخند جوابمان را می‌داد. سر منشاء محبت بود. یک عادت داشت، همیشه دست به جیب می‌شد و از پول شخصی‌اش برای دوستان هزینه می‌کرد. در اصطلاح بهش می‌گفتیم مردانگی پیاپی داری.

توی خط بودیم و خیلی فشار روی‌مان بود. هوا گرم بود و یخ هم نداشتیم. آقا مهدی جزء عقبۀ نیروها بود. آمد خط. حال نزارمان را که دید به شوخی گفت: «ما پشت خط نوشابه می‌خوریم.» پرسیدم: «مگه هست؟» گفت: «آره. میارم براتون.» روز بعد یک بسته نوشابۀ یخ‌زده آورد برایمان. هربار مهدی و سعید زارع توی خط به‌مان سر می‌زدند تمام فشار روانی‌ای که رویمان بود را فراموش می‌کردیم. آنقدر سرحال بودند و با بچه‌ها شوخی می‌کردند که حال و هوایمان به کلی عوض می‌شد. موقعیت‌مان خطرناک بود نمی‌توانستیم تکان بخوریم. موضع می‌گرفتیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم.

حملۀ سراسری جبهۀ النصره شروع شد. تکفیری‌ها می‌خواستند جنوب حلب را قطع کنند و نماز عید فطر را در الحاضر بخوانند. بچه‌های مازندران توی خان‌طومان بودند و در حملۀ تکفیری‌ها سیزده‌چهارده نفرشان با هم شهید شدند. بعد از مقاومت زیاد خان‌طومان و چند روستای دیگر سقوط کردند. ما مجبور شدیم دوسه منطقه را خالی کنیم و برگردیم تا نیروهای مازندران دوباره آماده شوند. نیاز بود یک یگان پاتک بزند. نقطۀ قوت دشمن همان منطقه بود. خط شکسته شده بود و یک بی‌ام‌پی پر از تی‌ان‌تی وارد نیروهای خودی شد و کنار درِ مقرِ احتیاط خودش را منفجر کرد. رضا رستمی‌مقدم و سی‌چهل نفر از نیروهای فاطمیون آنجا شهید شدند.

چرا داهش پیکر شهید نظری را مبادله نکرد؟ + عکس

من در منطقه عمومی جنوب حلب بودم و  آقامهدی در یگان احتیاط در منطقۀ الحمرا یعنی بعد از الحاضر و قبل از خان‌طومان بود. وقتی الحمراء سقوط کرد، بیش از بیست‌وچهار ساعت غذا به‌مان نرسید. خط شکسته شده بود. تا نیروها را سازمان‌دهی کردیم طول کشید.

با اینکه تحت‌ فشار بودیم مهدی نظری نیروهای پشتیبان را به منطقه‌ای که دست یگان خوزستان بود فرستاد تا خط از دست نرود. اگر خط سقوط می‌کرد عقبۀ ما با حدود چهارپنج‌ هزار نیرو کامل محاصره می‌شد. اقدام مهدی باعث شد منطقۀ ما سقوط نکند. منطقه ما با تزریق نیرو حفظ شد.

آقامهدی در آن موقعیت وظیفه‌ای نداشت اما با تعدادی از رزمندگان به دشمن پاتک زد. اشراف زیادی روی منطقه داشت و عکس هوایی را به راحتی تحلیل می‌کرد. با استفاده از استتار پوشش، عوارض طبیعی و مصنوعی خودشان را به دشمن رساندند و با تکفیری‌ها درگیر شدند. هدف مهدی آزادی آن منطقه بود. پاتکی که مهدی و گروهش به دشمن زدند به حفظ موقعیت‌مان کمک زیادی کرد.

وقتی متوجه شد موقعیت‌شان لو رفته نیروها را عقب کشید. خودش آخرین نفر بود. موقع عقب‌نشینی تیر خورد و افتاد. بعد از مدتی اعلام کردند یک از نیروهای رزمی جا مانده. ممکن است اسیر شده باشد. دوسه‌بار پهپاد هلی‌شات را به منطقه فرستادیم. پیکر شهید نظری را دیدیم. قصد داشتیم پیکر را عقب بیاوریم اما موقعیتش خطرناک بود و در تیررس دشمن بود. هرکس به آن منطقه می‌رفت یا شهید می‌شد یا اسیر. چهار جنازه از تکفیری‌ها در الحاضر افتاده بود دست‌مان. می‌خواستیم با پیکر مهدی معاوضه کنیم اما قبول نکردند.

مهدی خیلی خانواده دوست بود و در هر حالی دربارۀ محبتش به آن‌ها حرف می‌زد. آن‌زمان که آبادان بودیم عکس ابوالفضل را چسبانده بود به فرمان ماشینش تا همیشه جلوی چشمش باشد. توی سوریه هم همه از عشقش به بچه‌هایش خبر داشتند. از بس که درباره‌شان با محبت حرف می‌زد و هربار خاطره‌ای ازشان برایمان تعریف می‌کرد. پانزده روز قبل از شهادتش بهم گفت: «باید برای دخترم عروسک بخرم.» وقتی می‌خواستم برگردم ایران رفتم برای دخترش عروسکی هدیه خریدم. مهدی عمل به تکلیف را بالاتر از خانواده می‌دانست.

چرا داهش پیکر شهید نظری را مبادله نکرد؟ + عکس

مهدی عبداللهی (دوست و هم‌رزم شهید)

زمانی که مهدی جذب سپاه شد به‌خاطر اخلاق خوبش باهاش رفیق شدم. آرام‌آرام صمیمیت‌مان زیاد شد و با هم رفت‌وآمد خانوادگی می‌کردیم.

همان روزهای اول من و مهدی توی مرز شلمچه مأمور به خدمت شدیم. مهدی مسئول پاسگاهی بود و پاسگاهی هم دست من بود. نه آب داشتیم و نه برق. گرما امان‌مان را بریده بود و پشه‌کوره‌ها هم بدتر. هر دو دست‌به‌دست هم داده بودند و نمی‌گذاشتند شب‌ها بیش از دو ساعت بخوابیم. پاسگاه مهدی دروازۀ ورودی بود و هر کس می‌خواست وارد شود، مهدی و نیروهایش باید ورود و خروج‌شان را چک می‌کردند.

هر دوازده روز یکبار پنج روز استراحت می‌کردیم تا سال ۸۷ که مأموریتمان تمام شد. مهدی خیلی صبور و مقاوم بود. با اینکه در شرایط بدی بودیم و امکانات رفاهی نداشتیم انگار آمده بود پیک‌نیک. همیشه سرحال و آماده سر پست بود. روحیۀ شادی داشت و همیشه تلاش می‌کرد به دیگران انرژی مثبت بدهد. غروب‌ها تیم فوتبال راه می‌انداخت تا روحیۀ بچه‌ها را حفظ کند. باهاشان می‌گفت و می‌خندید طوری که انگار هیچ مشکلی ندارند.

هیچ‌وقت مهدی را اخمو ندیدم. همیشه لبخند روی لبش بود. اگر سربازهایش خطایی می‌کردند با آرامش به‌شان تذکر می‌داد. اگر هم اخم می‌کرد یک ساعت بعد سر سربازش را می‌بوسید و از دلش درمی‌آورد و برادرانه راهنمایی‌اش می‌کرد.

آنقدر با همه صمیمانه رفتار می‌کرد که شده بود محرم اسرارمان. هر کداممان مشکلی داشتیم می‌رفتیم سراغ مهدی. اگر کسی را ناراحت می‌دید به هر دری می‌زد تا مشکلش را رفع کند. اعتقاد داشت هر مسئولی برای حل مشکل نیروهایشان باید به بالادست هم رو بزند.

یکبار جلسه‌ای در مقر گروهان سر مرز بود. دوسه تا از مسئولین هم بودند. قرار شد هر کدام صحبت کنیم. فضای جلسه خشک و رسمی بود. وقتی نوبت به مهدی رسید خاطرۀ طنزی راجع به یکی از اردوها تعریف کرد و بعد هم با شوخی و لبخند صحبت کرد و گزارش کارش را داد. جو خشک جلسه با صحبت‌های مهدی شکست. همیشه در همۀ جمع‌ها همین‌طور بود. خوش‌سخن و شوخ. برای همین همه از گفت‌وگو باهاش لذت می‌بردند. 

چرا داهش پیکر شهید نظری را مبادله نکرد؟ + عکس
وداع با پیکر شهید نظری

سال ۸۹ در پاسگاهی نزدیک اسکلۀ گمرک سمت مینوحی آبادان مأمور به خدمت شد. مدتی مسئول گمرک بهش گفت: «می‌خوایم زمین خالی نزدیک پاسگاه رو آسفالت کنیم و سکو بزنیم.» مهدی بهش گفت: «یه هفته بهم مهلت بده. توی زمین کار دارم.» با سربازهایش تمام آهن‌آلاتی که از زمان جنگ آنجا مانده بودند را جمع کرد. دست‌های همه‌شان پاره و زخمی شده بود. ظرف یک هفته زمین را خالی تحویل مسئول گمرک داد.

آهن‌آلات را به قیمت هفتصد هزار تومان فروخت. دویست تومانش را خرج لامپ‌ها و چراغ‌قوه‌ها و نیازهای پاسگاه کرد.

پانصد تومان هم داد به یکی از همکارها که در تدارک عروسی بود و دستش خالی بود. همیشه دنبال چاره‌ای برای حل مشکلات دیگران بود.

هوای همه را داشت. حسابی هم مهمان‌نواز و دست‌ودلباز بود. از الیگودرز برایمان عسل ناب می‌آورد. هرچه اصرار می‌کردیم پولش را ازمان نمی‌گرفت. هیچ وقت ندیدم حرص مال دنیا را بزند.

خیلی به دین مقید بود. با این‌حال مثل مردم عادی رفتار می‌کرد. نه غروری داشت نه ادعایی.

چرا داهش پیکر شهید نظری را مبادله نکرد؟ + عکس

برای اردوی رزمی رفته بودیم سوسنگرد. هوا مه‌آلود بود. یک متری‌مان را هم نمی‌دیدیم. گروهان باید مسافتی را با کوله‌پشتی و مهمات پیاده می‌رفت و تیراندازی می‌کرد. من ماندم وسایل بیرون چاد را جمع کنم و بعد بروم دنبال‌شان. مسیر را پیدا نمی‌کردم. با ناراحتی زنگ زدم مهدی و بهش گفتم: «به تو هم می‌گن رفیق؟! سرت رو انداختی پایین و رفتی؟!»

با خنده بهم گفت: «عمداً رفتم تا راه رو گم کنی و کمی بهت بخندیم.» اولش اذیتم کرد بعد گرا داد تا بروم پیش‌شان.  دوان‌دوان به سمتشان حرکت کردم. مهدی و بچه‌ها ایستاده بودند و آمدن من را نگاه می‌کردند و می‌خندیدند. یکی‌شان هم ازم عکس گرفت تا شیطنت‌شان را برای همیشه ثبت کند.

توی سوریه هم فعال بود. همیشه در حال آموزش نظامی به نیروهای عراقی می‌دیدمش. با همه رفیق شده بود. وقتی برای زیارت رفتیم حرم حضرت زینب نشست روی زمین و گریه می‌کرد و سینه می‌زد. آنقدر در عالم خودش غرق می‌شد که دیگر متوجه اطرافش نبود. به حالی که در حرم‌های حضرت زینب و حضرت رقیه داشت غبطه می‌خوردم.

سه چهار روز قبل از شهادتش آمد پیش‌مان و گفت: «وقتی برگردیم ایران دعوت‌تون می‌کنم روستای خودمون سمت الیگودرز. گوسفندی براتون سر می‌برم. از طبیعتش لذت می‌برید.» اما رفت و ما را تنها گذاشت. مهدی خیلی مظلوم بود. شهادتش داغی روی دلم گذاشت که تمام اشتیاق جوانی‌ام را گرفت.

* گفتگو: سمانه نیکدل، احمد رضوانی

چرا داهش پیکر شهید نظری را مبادله نکرد؟ + عکس
وداع با پیکر شهید نظری



منبع خبر

چرا داعش پیکر شهید نظری را مبادله نکرد؟ + عکس بیشتر بخوانید »

دشمن را با شکست‌های خفت‌بار به گورستان تاریخ روانه می‌کنیم/ ایثار، گذشت، صبر و اجر اکبر مربوط به خانواده‌های شهیدان است

دشمن را با شکست‌های خفت‌بار به گورستان تاریخ روانه می‌کنیم/ ایثار، گذشت، صبر و اجر اکبر مربوط به خانواده‌های شهیدان است



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، سردار سرلشکر پاسدار حسین سلامی به مناسبت سالگرد شهادت مدافعان حرم در خان‌طومان سوریه با بیان اینکه دشمنان ما افسرده، عاجز، ناتوان و ناکام هستند، گفت: الحمدالله اسلام به برکت استقامت، صبر، پایمردی، وفاداری و فداکاری‌ها در حال گسترش است.

وی افزود: قلب اسلام به واسطه مردم محکم بوده و تکیه گاه ما نیز مردم هستند و به سربازی آنان افتخاری می‌کنیم و امیدواریم این لباس خدمت و جهاد را همواره بر تن داشته باشیم.

 سلامی با بیان اینکه شهادت برای مردان خدا بزرگترین آرزوی است و جوانانی که به میدان نبرد می‌روند و شهید می‌شوند به آرزوی خود می‌رسند، تصریح کرد: ایثار، گذشت، صبر و اجر اکبر مربوط به خانواده‌های شهیدان است، زیرا این خانواده‌ها آرزوهای خود را بدرقه می‌کنند.

وی اضافه کرد : اگر شهیدان با شهادت به آرزوی خود رسیدند، خانواده‌ها با بدرقه فرزندان خود، آرزوهای خود را فدا می‌کنند و این کار نیازمند گذشت، ایثار و ایمان قوی است.

سلامی با قدردانی از ایثار، استقامت و شکیبایی خانواده‌های معظم شهدا اظهار کرد: مردی که به جهاد می‌رود خداوند در خانه جانشین او است و اگر شهیدان در خان طومان به شهادت رسیدند و در عالم ملکوت روزی خور درگاه الهی شدند، خداوند متعال همدم خانواده‌های شهیدان است.

وی افزود: خداوند بهشت را بر این خانواده‌ها ارزانی کرده است و خانه این شهیدان دروازه ورود به بهشت است، زیرا جهاد دری از درهای بهشت به شمار می‌رود.

سرلشکر سلامی در پایان با تاکید براینکه تا آخر پرچم را برافراشته نگه می‌داریم و اجازه نمی‌دهیم دستاوردهای باشکوه شهیدان آسیب ببیند، اظهار داشت: به مقاومت ادامه می‌دهیم و انشالله دشمن را با شکست‌های خفت بار به گورستان تاریخ روانه می‌کنیم.

منبع: سپاه نیوز



منبع خبر

دشمن را با شکست‌های خفت‌بار به گورستان تاریخ روانه می‌کنیم/ ایثار، گذشت، صبر و اجر اکبر مربوط به خانواده‌های شهیدان است بیشتر بخوانید »

فرمانده‌ای که هنوز از خان طومان برنگشته است +عکس

پخش مستند «خان طومان؛ هفت خان عشق» +فیلم



فرمانده‌ای که هنوز از خان طومان برنگشته است +عکس

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، مستند «خان طومان؛ هفت خان عشق» به کارگردانی سعید چاری و تهیه کنندگی سیاوش چاوشی ب برسی حوادث و اتفاقات منطقه خان طومان سوریه می پردازد.

خان طومان سوریه یکی از مناطقی است که در جنگ سوریه مدام بین نیروهای مقاومت و تفکیری ها دست به دست میشد و چندین شهید ایرانی در بر داشته است. از جمله ۱۶ شهید مدافع حرم مازندران که در ۱۶ اردیبهشت ۹۶ ب علت نقض آتش بس توسط داعشی ها به شهادت رسیدند.

دانلود

در این مستند تلاش شده به تمامی ابهامات آن منطقه پرداخته شود. همچنین در بخشی از مستند، به نحوه شهادت شهید محمود رادمهر می پردازد که از زبان دوستان و شاهدان روایت می شود.

در مستند «خان طومان؛ هفت خان عشق» به نقش و فرماندهی در میدان حاج قاسم سلیمانی نیز پرداخت می شود.

این مستند قرار است در سالگرد شهدای خان طومان در ۱۶ اردیبهشت از شبکه ۵ سیما پخش شود .



منبع خبر

پخش مستند «خان طومان؛ هفت خان عشق» +فیلم بیشتر بخوانید »

شما از همین الآن همسر شهیدی!+فیلم

شما از همین الآن همسر شهیدی!+فیلم


خبرگزاری فارس ـ گروه حماسه و مقاومت ـ آزاده لرستانی: پیکرش بعد از ۴ سال در یکی از روزهای سرد اسفند ۹۸ به میهن بازگشت. از بازماندگان قافله شهدا در دفاع مقدس بود و برای شهادت آرام و قرار نداشت. با اینکه چند بار برای دفاع از حرم به عراق رفته بود، اما دلش راضی نبود تا اینکه پشت در دفتر سردار حاج قاسم سلیمانی ۳ روز تحصن کرد، اما سردار برای او شرط گذاشت؛ شرطی که ۲۰ روزه انجامش داد و راهی دیار عمه سادات شد. 

شهید سعید انصاری از مستشاران ایرانی مدافعان حرم بود که در نبرد آخر، حین تیراندازی نمازش را اقامه کرد و این گونه به لقای پروردگارش نائل شد.  

فاطمه جعفری، همسر شهید انصاری در گفت‌وگو با خبرگزاری فارس ضمن بیان روحیات شهید از ۲۴ سال زندگی مشترکش و همچنین آخرین دیدارشان با شهید گفت که مشروح این گفت‌وگو را در ادامه می‌‌خوانیم:


آخرین تولد شهید سعید انصاری؛ دی ماه ۹۴

تو می‌آیی دنبال پیکرم می‌گردی!

*شهید انصاری چطور به قافله راهیان مدافعان حرم پیوست؟

سال ۹۴ از گوشه و کنار کشور، خبرهای شهادت مدافعان حرم به گوش رسیده بود. آن زمان در اطراف حرم حضرت عبدالعظیم (ره) زندگی می‌کردیم. آقاسعید عاشق حرم عبدالعظیم بود. ماه رمضان بود. همسرم بسیار افسرده بود و شب‌ها گریه می‌کرد. علتش را پرسیدم. گفت: واقعیت این است که دوست دارم مدافع حرم شوم، اما اداره قبول نمی‌کند. گفتم: برای چی دوست داری بروی! گفت: واقعاً اسلام در خطر است. اگر بدانید چه بر سر بچه‌های مردم و انسانیت می‌آورند.

ناراحت شدم. شب خواب عجیبی دیدم. صبح بلند شدم. در فکر خوابم بودم. همسرم خیلی تیزبین بود. نگاهی به من کرد و گفت: ناراحتی! گفتم: نه! خواب دیدم که با پیراهن سفید مدافع حرم شده‌ای. پهلوی راستت تیر خورده بود. پیراهن سفیدت هم خونی شده بود. من همراه با همسران شهدا در حالی که مقنعه سفیدی بر سر داشتم، در یک کشور عربی ناامن دنبالت می‌گشتم. خندید و گفت: احتمالاً موافقت می‌کنند مدافع حرم شوم. بعد شهید می‌شوم و پیکرم گم‌ و گور می‌شود. تو می‌آیی دنبال پیکرم می‌گردی!


زینب و حسین فرزندان شهید سعید انصاری

دعا کن شهید شوم؛ آن وقت حج می‌روی!

برای اینکه حال و احوالش را عوض کنم، گفتم: تو اجازه نمی‌دهی حج بروم. می‌گویی دوست ندارم عرب‌ها بد نگاهت کنند. گفت: دعا کن من شهید شوم، آن موقع بنیاد شهید تو را زیارت می‌برد. فردای عید فطر بود که از اداره زنگ زد و گفت: خوابت تعبیر شد. من مدافع حرم شدم.

برای اولین بار بود که به سفر دور می‌رفت. سه ماه عراق بود. هر شب زنگ می‌زد و ساعت‌ها صحبت می‌کرد. می‌گفت: من دلتنگ شما هستم. بعد به مرخصی آمد و همزمان با ایام اربعین حسینی دوباره عازم عراق شد. در یکی از این شب‌ها، خواهرم که با خانواده‌اش به پیاده‌روی اربعین رفته بود، زنگ زد و گفت: آقاسعید زیارت رفته یا مدافع حرم شده؟ امروز جلوی حرم امام حسین (ع) او را دیدم. سرش را این ور و آن ور می‌چرخاند. انگار دنبال کسی می‌گشت! بعد از تماس خواهرم، همسرم تماس گرفت. صحبت‌های خواهرم را به او انتقال دادم. گفت: چرا صبر نکرد او را ببینم. گفتم: کاروانشان گم می‌شد. بعد گفت: چون از ایران خیلی‌ها برای پیاده‌روی آمده بودند، من هم دلم گرفته بود، گفتم شاید جلوی حرم آشنایی ببینم. برای همین به اطراف نگاه کردم. کسی را ندیدم و دوباره به منطقه برگشتم.

شما هنوز گل نشدی!

بعد از دو ماه که برگشت، خیلی لاغر شده بود. یک ساک لباس آورده بود. گفت: مال یکی از بچه‌های شهداست. تا کی باید لباس شهدا را ببرم و خبر شهادتشان را بدهم؟ چرا شهید نمی‌شوم؟ گفتم: خداوند گلچین می‌کند. شما هنوز گل نشده‌ای!

شهیدی که ۳ روز تحصن کرد

گذشت تا اینکه جانشین سردار سلیمانی برایم تعریف کرد و گفت: آقاسعید ۳ روز پشت دفتر حاج قاسم به حالت تحصن نشسته بود. می‌گفت: برگه مرا امضا کنید تا به سوریه بروم. در عراق خبری از شهادت نیست. حرف‌های آقاسعید را تلفنی به حاج قاسم منتقل کردم. سردار گفت: راستش در چهره شهید انصاری، شهادت را می‌بینم. اگر او برود دیگر برنمی‌گردد. من به او نیاز دارم. همسرم چون مستشار بود، کمک حالشان در جنگ بود. به همین خاطر شرطی برای همسرم گذاشت که او آن شرط را ۲۰ روزه انجام داد. در نهایت چون قول و قرار گذاشته بودند، بعد از امضای برگه، شهید انصاری راهی سوریه شد.

در نهایت روز یکشنبه ۱۹ دی ماه ۹۴، آخرین یکشنبه‌ای بود که در خانه بود. دیدم حال و هوایش فرق دارد و این بار در حال وصیت است. نزدیک ظهر قدم‌زنان تا مدرسه حسین باهم رفتیم تا در جلسه شرکت کنم. آقاسعید هم به سپاه رفت. با حسین از مدرسه به خانه برگشتیم. همسرم تلفن زد و گفت: بچه‌ها را بیدار کن، می‌خواهم با آن‌ها خداحافظی کنم. داخل خانه که آمد، گفت: این دفعه بروم خیلی دیر برمی‌گردم. امسال عید پیش شما نیستم.


خانواده شهید انصاری

حداقل تا عروس شدنم بمان

دخترم زینب راضی نبود پدرش به سوریه برود. حسین هم آن موقع ۱۰ سالش بود. آقاسعید برگشت. زینب طاقت نیاورد. گفت: بابا نرو. حداقل تا عروس شدن من بمان. دخترم آن زمان زیاد خواستگار داشت، اما چون پدرش نبود، منتظر شدیم تا برگردد. رو به زینب گفت: «داعش خیلی نامروت است. سر جنین زن باردار شرط می‌بندد. شکمش را با چاقو می‌برد تا ببیند شرط را برده است یا نه. بعد بچه را داخل آتش می‌اندازد.» با چشم به او اشاره کردم. این‌ها را برای زینب تعریف نکند.

پسرم گفت: بابا داری می‌روی، شب عید هم که نمی‌آیی، پس تولد من چه می‌شود؟ رو به من کرد و گفت: مامانش! یک تولد خوب برای حسین بگیر. من هم کادویش را کنار می‌گذارم. بعد همسرم مرا کنار کشید و گفت: زندگی‌ام را به تو می‌سپرم. وقتی از در بیرون رفت، دیدم کلاه و دستکش را نبرده است. زنگ زدم، گفت: کلاه را بده حسین، پایین بیاورد. دیگر شما نیایید. حسین که پایین رفت تا ‌کلاه را بدهد،‌ آقاسعید به او گفته بود: «خواستم مردانه حرف بزنیم. بعد از من، مرد خانه تو هستی، ‌مواظب مادر و خواهرت باشد.» یک گاز هم از لپ حسین گرفت تا یادش بماند چه قولی داده است.

آخرین کلمات شهید مدافع حرم

ساعت ۵ بعدازظهر آن روز به سمت سوریه رفت. دو شب بعد سردار سلیمانی در نمازخانه حلب همسرم را دید که یک ساک بسیار بزرگ با خودش آورده است. به او گفت: چرا ساک به این بزرگی با خودت آورده‌ای؟ آقاسعید هم جواب داده بود: می‌خواهم اینجا بمانم! همان فردا شب،‌ همسرم در جنگل‌های زیتون با تیری که به پهلویش خورده بود،‌ به شهادت رسید. او حین عملیات در حالی که مشغول تیراندازی بود، از نمازش غافل نشد و نماز مغرب و عشاء را خواند. آخرین کلمات شهید هم «یا زهرا» بود. شهادت آقاسعید دقیقاً سه روز بعد از آخرین دیدارش با ما بود.

زیرنویس شبکه خبر، قاصدک بازگشت پیکر همسرم بود 

*چگونه خبردار شدید پیکر همسرتان برگشته است؟

از طریق زیرنویس شبکه خبر فهمیدم. بعد به محل کار شهید زنگ زدم و دیگر کاملاً‌ مطمئن شدم. گفتم: چرا خبر ندادید. حالا که آخر هفته عروسی دخترم است، باید بشنوم؟ گفتند: خب! پیکر در معراج شهداست. می‌خواهید هفته دیگر تشییع کنید. گفتم: مگر می‌شود؟ نمی‌دانید دخترم چه حالی است.

*پیکر شهید چه زمانی به ایران بازگشت؟

پیکر آقاسعید، نزدیک عروسی دخترم برگشت و ما عروسی را لغو کردیم. عروسی هم دو ماه بعد برگزار شد. در جریان مراسم عروسی دخترم و تهیه جهیزیه خیلی اذیت شدم. دست‌تنها بودم. در خواب آقاسعید را دیدم و گلایه کردم. گفتم: گذاشتی، رفتی و راحت شدی! من اینجا دست‌تنها مانده‌ام. گفت: عروسی زینب می‌آیم. صبح خوابم را برای دخترم تعریف کردم. دخترم گفت: مامان! خدا بخیر کند! خواب‌های شما همیشه تعبیر شده است.

قول حاج قاسم به دختر شهید مدافع حرم

*درباره دیدار زینب و حسین با حاج قاسم برایمان بگویید.

دور میز نشسته بودیم.‌ زینب از آنجایی که بسیار وابسته به پدرش بود، اخمایش توی هم بود. حسین هم لباس نظامی پوشیده بود. سردار سلیمانی دستی به شانه حسین کشید و پرسید:‌ پسر کدام شهید هستید؟ گفت: پسر شهید انصاری. رو به زینب کرد و خطاب به او گفت: دختر شهید انصاری! زینب پرسید: سردار چی بر سر بابام آمده است؟ واقعاً شهید شده! اگر شهید شده، پس پیکرش کجاست؟ سردار سلیمانی گفت: پدرت شهید شده،‌ اما پیکرش همان جاست. زینب گفت: خبری از پیکرش به من بدهید. حاج قاسم گفت: من هم زینب دارم، می‌دانم زینب‌ها خیلی بابایی‌اند. سردار به قولش عمل کرد. پیکر همسرم بازگشت.‌ چون داعش پیکر بیش‌تر شهدا را مثله می‌کرد و آتش می‌زد،‌ تنها استخوان جمجمه و دنده‌هایش برگشت.

هر چی زینب خواست برایش بخر

در جریان خرید جهیزیه دخترم در تنگنا بودم و فقط ‌مختصری پول فراهم کرده بودم. شب قبل از خرید جهیزیه به دختر و دامادم گفتم: به من بگویید چه می‌خواهید تا بر اساس بودجه‌ام خرید کنیم. دخترم گفت: یخچال ساید بای ساید می‌خواهم! گفتم: عزیزم جنس ایرانی، ساید ندارد. دیدم از چشمان دخترم قطره اشکی جاری شد و با حالت قهر به اتاقش رفت. دامادم گفت: مادر! نگران نباش راضی‌اش می‌کنم.

شب، خواب آقاسعید را دیدم. گفت: هر چی زینب خواست برایش بخر. با ناراحتی گفتم: می‌خواستی خودت باشی، اصلاً‌ پول می‌گذاشتی تا برایش بخرم. من پول ندارم. باز گفت: هر چی زینب خواست برایش بخر. فردای آن روز بازار رفتیم. باورم نشد چند تا تکه وسایل جهیزیه مطابق نظر زینب با همان مقدار پول خرید کردم. خودم هم مانده بودم. در اینجا عنایت شهید را فهمیدم و اینکه چقدر این پول برکت داشت که آرزوی دخترم را برآورده ساخت.

۲ شهیدی که الگوی یک شهید شدند

*شهید انصاری در کدام محله تهران زندگی می‌کرد؟ دوران نوجوانی‌شان چگونه سپری شد؟

آقاسعید متولد ۴ دی ۱۳۴۹ در منطقه ۱۶ تهران، محله خزانه بخارایی بود. بعدها به محله جوادیه رفت و تحصیلات ابتدایی و راهنمایی‌اش را در مجتمع شریعتی جوادیه سپری کرد. چند سال بعد خانواده ایشان به محله شهرک صالح آباد غربی مجاور اتوبان بهشت زهرا اثاث‌کشی کردند. آنجا فعالیت مسجد را شروع کرد. در این مسجد با شهید ابوالفضل آرایشی آشنا شد و از طریق دوستش تشویق شد که با همدیگر به جبهه بروند. او از ۱۶ سالگی سابقه جبهه داشت. در این دوران دایی آقاسعید، محمدعلی فنایی و دوستش به شهادت رسیدند و این دو شهید الگوی آقاسعید در زندگی شدند.

در ادامه گفت‌وگوی تصویری خبرگزاری فارس با همسر شهید انصاری را ببینید:

 

 

هم‌ محله‌هایی که طالعشان با هم جور بود

*با شهید انصاری چگونه آشنا شدید؟

خودم متولد خزانه بخارایی هستم. بر حسب اتفاق، پدرم به محله شهرک صالح آباد غربی اثاث‌کشی کرد و ما همسایه آقاسعید شدیم. در آن زمان دیپلمم را گرفتم. بعد در تربیت معلم قبول شدم و به خوابگاه شبانه‌روزی رفتم. با این وجود، به علت کمبود معلم در دبیرستان خواهرم،‌ در این مدرسه تدریس داشتم. هفته‌ای یک بار که به منزلمان برمی‌گشتم، چون خانه ما در انتهای کوچه بود و منزل آقاسعید در ابتدای آن، من را دید و با خانواده‌اش صحبت کرد و با اتفاق خانواده به خواستگاری آمد.

شما از الان همسر شهید هستید!

*در مراسم خواستگاری،‌ شهید انصاری چه چیزی مطرح کرد؟

در مراسم خواستگاری مطرح کرد که از ۱۶ سالگی سابقه جبهه دارد و بازمانده قافله شهداست! این مسأله دیر یا زود دارد،‌ اما سوخت ‌و سوز ندارد. اگر جواب مثبت دهید، خودتان را همسر شهید فرض کنید. من از این قافله جا مانده‌ام و دفاع از اسلام را ادامه می‌دهم.

از آنجایی که روحیات من با شهید انصاری تقریباً یکی بود، قبول کردم و در ۱۵ اسفند سال ۱۳۷۰ در محضر عقد کردیم. روز عقد ما برابر با آخرین روز ماه شعبان بود و شهید انصاری روزه بود. اولین جایی که رفتیم حرم امام خمینی (ره) بود. در دوران نامزدی هم بیش‌تر به حرم حضرت عبدالعظیم (ع) رفتیم. چون آقاسعید خیلی عاشق حرم سیدالکریم بود.

در خرداد ماه سال ۷۱ فوق دیپلم تربیت معلم را گرفتم. ماه عسل به مشهد رفتیم و زندگی مشترکمان را در منطقه ۱۰ تهران آغاز کردیم.

می‌خواستم از دستت ندهم، گفتم دیپلم دارم!

*روحیات همسرتان را بعد از ازدواج چگونه دیدید؟

آقاسعید عاشق خدمت در مناطق محروم بود. آدمی نبود که یک جا بنشیند. پرجنب و جوش بود. به اداره رفت و درخواست انتقالی داد. به همین خاطر ۳ سال در ارومیه ساکن شدیم. این مدت برای من که تازه عروس بودم خیلی سخت گذشت. زمستان ارومیه خیلی سرد بود. دخترم، زینب سال ۷۴ در ارومیه به دنیا آمد. در اوج سختی و غربت دخترم را آنجا بزرگ کردم.

آقاسعید به من گفت، در صورتی به تهران بر می‌گردد که دانشگاه قبول شود. همسرم به خاطر حضور در جبهه تحصیل را رها کرده بود. اما در روز خواستگاری از ترس اینکه جواب منفی بشنود، گفت دیپلم دارد! از اول دبیرستان با همسرم شروع کردیم. در منزل با او کار کردم. دبیرستان بزرگسال رفت و دوره ۴ ساله دبیرستان را طی ۳ سال فرا گرفت. در نهایت با رتبه ۳۰۰ در رشته روانشناسی بالینی در دانشگاه علامه طباطبایی قبول شد و ما به تهران برگشتیم.


شهید سعید انصاری و پسرش

قبل از ازدواج اسم بچه‌هایش را انتخاب کرده بود

*اسم فرزندانتان را چگونه انتخاب کردید؟

وقتی عقد کردیم، اولین جمله‌ای که شهید به من گفت این بود که از خداوند آرزو داشتم، اسم همسرم فاطمه باشد. آن هم با مشخصات شما، زینب و حسین هم از خدا خواسته‌ام. در واقع او با زیرکی اسم فرزندانش را هم انتخاب کرده بود. حسین را هم خدا سال ۸۴ به ما داد.

چند نفر به یک نفر

*احتمالاً بازگشت شما مصادف با زمان فتنه‌ها شده بود.

بله! در آن زمان آقاسعید خیلی برای دفاع انقلاب و نظام تلاش کرد. در آن زمان در محله خانی‌آباد مستقر بودیم. صدای فریاد و دعوا را شنیدم. از طبقه سوم بیرون را نگاه کردم. دیدم همسرم با چند نفر در کوچه کتک‌ کاری می‌کند. بعد دیدم همسرم بدو بدو بالا آمد، آستین کتش پاره شده بود. پرسیدم: چی شده؟ گفت: دیدم دارند به نظام بد و بیراه می‌گویند، کوچه را شلوغ کردند و می‌خواستند ماشین را آتش بزنند که جلوشان ایستادم.

گفتم: تو یک نفر هستی! چند نفر به یک نفر! گفت: طاقت نمی‌آورم کسی به اسلام، نظام و رهبری توهین کند. امنیت کشور برایم خیلی مهم است. با این وجود، کتش را عوض کرد و به بسیج رفت.

نمایی از مزار شهید انصاری در بهشت زهرا

شهید سعید انصاری از مدافعان حرم در دی ماه ۹۴ در منطقه خان‌طومان حلب با سه تیر مستقیم قناسه تروریست‌های النصره به شهادت رسید. پیکر مطهرش در سال ۹۸ در بهشت زهرای تهران در قطعه ۵۰،‌ ردیف ۱۰۳، شماره ۱۶ آرام گرفت.

انتهای پیام/





منبع خبر

شما از همین الآن همسر شهیدی!+فیلم بیشتر بخوانید »