خان طومان

«علی‌اکبر» فرستادم «علی‌اصغر» تحویل گرفتم!

«علی‌اکبر» فرستادم «علی‌اصغر» تحویل گرفتم!



وداع با شهید مدافع حرم زکریا شیری

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، خودش را به آذری این‌گونه معرفی می‌کند: من مادر شهید زکریا شیری هستم. ابتدا خدمت امام زمان (عج) و خانم حضرت زینب (س) سلام و عرض ادب می‌کنم. او در ادامه شعری زیبا به زبان ترکی در مراسم استقبال از فرزند شهیدش زکریا شیری قرائت می‌کند. دیدن همین تصاویر و سرودن شعر زیبا از زبان مادری که پنج سالی چشم‌انتظار آمدن فرزند شهیدش بود، دلمان را بی‌تاب می‌کند تا هر طور شده است با او همکلام شویم. اقتدار و صلابت مادرانه‌اش در این اوضاع و احوال ستودنی است. شهید زکریا شیری در ۴ آذر ۹۴ در العیس سوریه، به شهادت رسید و تا چندی پیش پیکرش مفقودالاثر بود. «رقیه آقایی» از شهادت و شناسایی پیکر شهیدش و تشییع به دست مردم خوب اقبالیه قزوین برایمان می‌گوید.

شنیدن شعر زیبایی که در مراسم استقبال از پیکر فرزند شهیدتان زکریا شیری خواندید ما را سر شوق آورد تا با شما همکلام شویم. آن شعر زیبا سروده خودتان بود؟

من سواد خواندن و نوشتن ندارم، اما بعد از شهادت زکریا آن شعر را سرودم. با شنیدن خبر شهادت فرزندم در سوریه به خدا و خود شهیدم متوسل شدم و درد دل‌ها و دلتنگی‌های مادرانه‌ام ابیاتی شدند که شما آن را شنیدید. بعد از آن در ذهنم ماند و برای همیشه زمزمه‌ام شد.

اهل کجا هستید و چند فرزند دارید؟

ما اهل شهر خدابنده استان زنجان هستیم، اما سال‌ها پیش به استان قزوین مهاجرت کردیم و در اقبالیه ساکن شدیم. من مادر هفت فرزند هستم. سه دختر و چهار پسر دارم. زکریا فرزند دوم و پسر ارشد من بود که از میان فرزندانم ایشان به عاقبت بخیری رسید و گوی سبقت را از پدرش که سال‌ها پیش دوران خدمتش را در جبهه گذرانده بود، ربود و شهید شد. پدرش در چهار عملیات شرکت داشت که آخرین آن عملیات مرصاد بود. زکریا به خانواده‌اش به ویژه به بزرگ‌ترها احترام می‌گذاشت. این روزها بسیار از خوبی‌ها و نیکی‌هایی که درحق مردم، همسایه و بستگان داشت می‌شنوم. کارهای خیری که تا به امروز از آن بی‌اطلاع بودیم. زکریا علاقه زیادی به اهل بیت داشت. خوش‌اخلاقی و شوخ‌طبعی‌اش هم در خانه بود و هم بیرون از خانه. از همان دوران نوجوانی اهل بسیج، مسجد و پایگاه بود.

با این وجود با مفهوم بسیج، جهاد و شهادت غریبه نبودید؟

همیشه در خانه از شهادت صحبت می‌کردیم که بحمدالله با شهادت زکریا این آرزویمان هم به واقعیت مبدل شد. ۹ سال در سپاه خدمت کرده بود. وقتی خبر شهادت زکریا را آوردند اصلاً تعجب نکردم. آمادگی شنیدن خبر شهادتش را داشتم.

درجریان مأموریت‌های سوریه زکریا بودید؟ مخالفتی با تصمیم او نداشتید؟

راستش اولین مرتبه‌ای که می‌خواست برود من و پدرش به دلیل مراسم عروسی که در روستایمان داشتیم مانع شدیم و از او خواستیم ما را در این مراسم همراهی کند. اما خودم شنیدم که با دوستش روح‌الله طالبی‌اقدم تلفنی صحبت کرد و گفت بعد از اینکه خانواده را به مراسم رساندم می‌آیم، اما من گفتم زکریا تو پاسداری هر بار که بخواهی می‌توانی بروی. اگر الان بخواهی بروی کسی در خانه نیست تا تو را بدرقه کند. پدرش هم گفت بمان. برای همین نتوانست همراه دوستانش به سوریه برود. تا اینکه کمی بعد خبر شهادت دوستش روح‌الله را شنید. روح‌الله روز اول آبان ۹۴ همزمان با تاسوعای حسینی به شهادت رسید. وقتی خبر شهادت روح‌الله را شنید گویی روح زکریا پرواز کرد، ظاهرش با ما بود، اما در حقیقت با ما نبود. دائم آه و زاری می‌کرد که خدایا چرا من از قافله عقب ماندم. به او گفتم زکریا چرا بی‌تابی می‌کنی؟ گفت شما باعث شدید من عقب بمانم. اگر به پدر نمی‌گفتید و ایشان مانع نمی‌شد من هم همراه بچه‌ها رفته بودم.

مجدداً چه زمانی اعزام شد؟

دهه دوم محرم بود، خیلی دلم شکسته بود. داشتم گریه می‌کردم که زکریا از سر کار به خانه آمد و گفت مادر چه شده است؟! گفتم کربلا را نشان می‌داد من هم که تا به حال نرفته‌ام، دلم می‌خواهد بروم. زکریا گفت مادر می‌خواهید ثبت‌نام کنم امسال اربعین بروی؟ خیلی خوشحال شدم، گفتم اگر این کار را برای من انجام بدهی من تا قیامت دعایت می‌کنم. کمی بعد نام من، پدر و برادران و خودش را برای پیاده‌روی کربلا نوشت. من خیلی خوشحال بودم گفتم با سه پسرم به کربلا می‌روم.

رفتم و وسایل سفر را خریدم، کفش، ساک و… را جمع کردم و آماده رفتن بودم. در این فاصله یک روز زکریا پیشم آمد وگفت مادرجان حرفی می‌خواهم بزنم، از من ناراحت نشوی! من هم سریع گفتم درباره کربلا که نیست! گفت نه! شما بروید، اما من نمی‌توانم همراه شما بیایم. گفتم چرا؟ گفت کار واجب دارم. گفتم الان از کربلا چیزی واجب‌تر نداریم. آن چه کاری است که شما می‌گویید از کربلا واجب‌تر است؟ بغض کرد و گفت در حال حاضر حرم عمه سادات از کربلا هم برای من واجب‌تر است. مادرجان داعشی‌های تکفیری قسم خورده‌اند قبر حضرت زینب (س) و حضرت رقیه را با خاک یکسان می‌کنند. قرعه به نام من افتاده است که یکی از مدافعان حرم باشم و به سوریه بروم. این بار دیگر حرفی نزدم. زکریا به خانمش هم سفارش کرده و گفته بود ساک من را جمع کن به طوری که مادر متوجه من نشود.

زکریا نمی‌خواست قبل از اعزام من بی‌تابی کنم. برای همین زمان اعزام را به من نگفت. اما همان روز اعزام قبل از اذان صبح بیدار شدم تا آماده نماز خواندن شوم. متوجه شدم پدر زکریا داخل اتاق زکریا (که دوران مجردی در خانه ما بود و هنوز هم با نام اتاق زکریاست، اتاقی که بعد از شهادت پسرم با وسایل و آنچه از او به یادگار مانده بود تزئین شد و وسایلش را آنجا نگه می‌دارم) رفته و گریه می‌کند. وقتی گریه و بی‌تابی پدر زکریا را دیدم، وارد اتاق شدم و در را باز کردم و گفتم چه شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ هنوز اذان نشده نماز می‌خوانی؟ گفت نه، زکریا می‌خواهد به سوریه برود و برای اینکه شما بی‌قراری نکنی این موضوع را با شما درمیان نگذاشتیم! بار اول که می‌خواست برود من مانع شدم و او بعد از شهادت دوستش شهید روح‌الله طالبی بسیار بی‌قرار شد. نگران نباش خانم من زکریا را به عمه زینب‌جان سپرده‌ام.

وقتی همسرم آرام شد و به من گفت شما ناراحت نیستی که؟ گفتم مگر می‌شود؟ من مادر هستم. او فرزند من است، اما این را خوب می‌دانم که اگر قسمت زکریا شهادت باشد و ما او را در شیشه دربسته نگه داریم باز شهید می‌شود و اگر عاقبتش شهادت نباشد درمیان آتش هم که باشد صحیح و سالم برمی‌گردد. حرفم هنوز تمام نشده بود که زکریا به خانه آمد و تا من را دید پرسید مادرجان شما بیداری؟ گفتم زکریاجان شما می‌خواهی بروی سوریه و به من نمی‌گویی؟ گفت مادر اگر به شما می‌گفتم گریه می‌کردی و من نمی‌خواستم گریه و بی‌تابی شما را ببینم. گفتم نه پسرم گریه نمی‌کنم. بعد دست‌هایش را باز کرد تا من را در آغوش بگیرد. من را در آغوش گرفت و گفت مادرجان فقط باید صبر داشته باشی. قرآن را برداشتیم و همراه زکریا و پدرش به سمت در خانه رفتیم تا او را بدرقه کنیم.

خانمش هم طبقه پایین آب و قرآن در دست داشت. زکریا را از زیر قرآن رد کرد و همین که داشت بندهای پوتینش را می‌بست گفتم زکریا نرو صبر کن تا دخترت فاطمه را بیدار کنم. گفت نه مادر خواهش می‌کنم بیدارش نکن. اگر بیدار شود این لحظات آخر هم برای من و هم برای فاطمه سخت می‌شود. راست هم می‌گفت نمی‌خواست تعلقات و وابستگی‌ها در این لحظات آخر کار دستش بدهد و مانعش شود. او را بدرقه کردیم تا آمد سوار ماشین شود حسی به من گفت این بار آخرین باری است که زکریا را می‌بینی برای همین او را صدا کردم و گفتم زکریاجان می‌شود یک بار دیگر مادر تو را در آغوش بگیرد. زکریا قامت بلند و چهارشانه‌ای داشت، وقتی آمد و من را در آغوش گرفت من در میان آغوشش گم شده بودم. ماشاءالله قوی‌هیکل بود، اما وقتی بعد از شناسایی پیکرش به معراج شهدا رفتم و پیکرش را دیدم با خود گفتم علی‌اکبر رفتی و علی‌اصغر برگشتی. تازه شده‌ای هم اندازه روزهای اول تولدت. من علی‌اکبر بدرقه کردم علی‌اصغر تحویل گرفتم و این هم فدای دل حضرت زینب (س).

ایشان چند فرزند داشت؟

دخترش فاطمه سه سال داشت و الان ۹ سال دارد. محمدصدرا هم دو ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. زکریا در منطقه بود که همرزمانش از زکریا پرسیده بودند فرزند دومی که در راه داری پسر است یا دختر؟ گفته بود نمی‌دانم، اما دوست دارم اگر دختر بود نامش را ریحانه و اگر پسر بود نامش را محمدصدرا بگذارم. بعد از شهادت زکریا وقتی یکی از همرزمانش مجروح شده بود و ما به دیدارش رفتیم ایشان این خاطره را برای ما تعریف کرد و گفت فرزند دوم زکریا چیست؟ گفتیم پسر. گفت زکریا دوست داشت نام فرزندش محمدصدرا باشد و ما هم همین نام را برای او انتخاب کردیم و امروز که زکریا به آغوش خانواده‌اش بازگشته است محمدصدرا پنج سال دارد.

زکریا شما را راهی پیاده‌روی و زیارت کربلا کرد و خودش به سوریه رفت. چطور متوجه شهادتش شدید؟

زکریا اول ماه صفر راهی سوریه شد و ما هم طبق قرار قبلی در ۱۳ صفر برای شرکت در مراسم پیاده‌روی اربعین راه افتادیم. زکریا باجناقش را جایگزین خودش کرد و ایشان همراه ما به کربلا آمد. همان شبی که به سمت کربلا راه افتادیم قبل از اذان صبح زکریا به شهادت رسید. او من را به زیارت کربلای امام حسین (ع) فرستاد و خودش به دیدار امام حسین (ع) رفت. همه همسفرانم درکربلا می‌دانستند که زکریا شهید شده است و من اطلاعی نداشتم. تا اینکه از کربلا برگشتیم. ساعت یک شب به خانه رسیدیم. دیدن مردمی که منتظر ما بودند برای من و پدر زکریا بسیار تعجب‌آور بود. پدرش گفت مگر می‌شود این وقت شب این همه جمعیت به استقبال ما آمده باشند؟! من گفتم حتماً خبری است. بااینکه بعد از نماز در مسجد کوفه خواب دیده بودم ولی ته دلم دوست نداشتم خوابم حقیقت داشته باشد.

درخواب دیدم که زکریا شهید شده است و یکی از همکارانش خبر شهادتش را به من داده و گفته: «زکریا شهید شده است، اما نتوانستیم پیکرش را پیدا کنیم و برایتان بیاوریم.» از خواب بیدار شدم و برادر زکریا را بیدار کردم و گفتم من در خواب دیدم که زکریا شهید شده است، می‌شود برگردیم، گفت نه مادر خواب دیدی خیر است، اما من می‌دانستم زکریا شهید شده است. مادر بودم و این را حس می‌کردم. فردای همان روزی که از کربلا آمدیم بچه‌های سپاه به خانه ما آمدند و همان پاسدار خبر شهادت و مفقودالاثری پسرم را به من داد. زکریا چهارم آذر ۹۴ در العیس سوریه به شهادت رسید.

قبل از شهادت با هم تماسی نداشتید؟

با ما تماس می‌گرفت و صحبت می‌کرد، آخرین مرتبه زنگ زد و بعداز کلی حال و احوالپرسی گفت مادرجان شاید تا یک ماه دیگر نتوانم با شما تماس بگیرم.

از سال ۹۴ تا امروز پیکر در منطقه ماند و شما بسیار چشم انتظار بازگشت پیکر زکریایتان بودید. با شنیدن خبر تفحص شهیدتان چه عکس‌العملی داشتید؟

قبل از اینکه خبر شناسایی پیکر شهید را به من بدهند از شبکه افق به خانه ما آمدند تا مستند شهید را آماده کنند. چند روز بعد من در حیاط خانه مشغول تهیه شیره انگور بودم که یک پاسدار درِ خانه آمد و به من گفت شما فردا و پس‌فردا از سپاه مهمان دارید لطفاً این کارها را جمع و جور کنید. به همسرم گفتم خب بچه‌های مستند که چند روزی اینجا بودند، چرا همکارهای زکریا می‌خواهند به خانه ما بیایند. ایشان گفت قطعاً خبرهایی شده است. حق با همسرم بود. بعد از رفتن همکار زکریا با ما تماس گرفت و گفت مادرجان ما امروز به دیدار شما می‌آییم. ما هم آماده شدیم تا از مهمان‌های زکریا پذیرایی کنیم. بچه‌های سپاه آمدند و یکی از آن‌ها که همراه پیکر شهدای خان‌طومان به مشهد رفته بود از همان جا با من تماس گرفت و در همان دیدار خطاب به من و پدر زکریا گفت مادرجان پیکر زکریا شناسایی شده و الان که من با شما صحبت می‌کنم دست‌هایم را روی دست‌های پسرتان گذاشته‌ام.

ما بعد از طواف حرم امام رضا (ع) به سمت شما حرکت می‌کنیم. خیلی خوشحال شدیم. من با شنیدن این خبر به اتاق زکریا رفتم و دو رکعت نماز شکر خواندم. بعد هم بالای پشت بام رفتم تا خودم را آرام کنم. نمی‌توانستم تاب بیاورم. شنیدن این خبر که پیکر دردانه‌ام در حال طواف حرم امام رضا (ع) بود و من اینجا از او دور بودم سخت بود. حال و هوای عجیبی داشتم. دوباره به اتاق زکریا برگشتم و ساکش را که بعد از شهادت برایمان آورده بودند باز کردم، پیراهن مشکی عزای امام حسین (ع) را که با خود به سوریه برده بود برداشتم و به تن کردم و کمی بعد خوابم برد.

در خواب دیدم همه آمدند استقبال و دسته‌های گل در دست دارند و می‌گویند زکریا دارد می‌آید. در خواب به خودم نگاه کردم دیدم همه لباس‌هایی که به تن دارم سفید است. همان لحظه در باز و زکریا وارد خانه شد تا من را دید دوان دوان به سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت. گفتم زکریا به من گفتند تو قبل از شهادت تیر خورده‌ای! راست می‌گویند؟ گفت نه مادر حالم خوب است. دست به سرش کشیدم و گفتم زخم‌هایت خوب شده است؟! زکریا به دستش که گویی ساعت داشت نگاهی انداخت و گفت مادر من باید بروم. بعد رفت کنار برادر و همسرش با آن‌ها هم صحبتی کرد و بعد در باز شد و زکریا از خانه خارج شد. در خواب گفتم زکریاجان دستت درد نکند که آمدی خیلی آرام شدم. از خواب بیدار شدم. آرامش زیادی در وجودم پیدا شده بود.

با همه این انس و علاقه‌ای که بین شما و فرزندتان وجود داشت، آیا شده بود برای شهادتش دعا کنید؟

من در این ۹ سال خدمت زکریا در سپاه او را با لباس نظامی ندیده بودم. ۲۰ روز قبل از سوریه رفتنش خانمش آمد طبقه بالا خانه ما از او پرسیدم امروز زکریا سر کار نرفته است؟ گفت چرا مادر رفته است، اما امروز با لباس نظامی از خانه رفت. گفتم کاش من را زود بیدار می‌کردی من زکریا را با لباس نظامی می‌دیدم. گفت مادر برمی‌گردد. ساعت حدود ۱۱ صبح بود رفتم بیرون درخانه تا آب و جارویی کنم که دیدم آقایی با لباس نظامی دارد به خانه ما نزدیک می‌شود. سرم را بلند نکردم گفتم حتماً فرد غریبه‌ای است، نمی‌دانستم زکریاست. پسرم شوخ‌طبع هم بود.

تا رسید به من احترام نظامی گذاشت و گفت سلام قربان، با شنیدن صدای زکریا سرم را بلند کردم و گفتم زکریا الهی مادرت فدای تو شود چقدر لباس نظامی به تو می‌آید. چرا همیشه با لباس نظامی به خانه نمی‌آیی؟ گفت مگر وقتی من را در این لباس می‌بینی چه اتفاقی می‌افتد؟ گفتم من افتخار می‌کنم که شما را در این لباس می‌بینم. گفت به لباسم افتخار می‌کنی مادر! گفتم نه به شما افتخار می‌کنم که این لباس را پوشیده‌ای. گفت مادرجان شما که با دیدن من در این لباس افتخار می‌کنی دعا کن شهید شوم و و قتی جنازه‌ام برگردد، ببینید چطور آن روز به من افتخار خواهی کرد.

دلم شکست و گریه کردم و گفتم چرا این حرف را زدی من را ناراحت کردی. گفت مادر همیشه دعا می‌کنید که عاقبت بخیر شویم، اما اولین عاقبت بخیری شهادت است. نترس مادر شهادت لیاقت می‌خواهد من ندارم و بعد اشک‌های چشمم را پاک کردم و با هم وارد خانه شدیم. زکریا خانه خودشان رفت و به همسرش گفته بود مادرم که امروز من را در این لباس دید خیلی خوشحال شد من بروم با این لباس یک عکس بگیرم که اگر شهید شدم به یادگار برای مادرم بماند. عکس را گرفت، آن‌قدر زیبا شده بود که همسرش دلش نیامد آن را به من بدهد. خودش عکس را نگه داشت. آن عکس تصویر اعلامیه زکریا شد. امروز که عکس‌هایش را روی بنرها و اعلامیه‌ها می‌بینم به وجودش افتخار می‌کنم. همیشه به من و پدرش می‌گفت دعا کنید من شهید شوم و ما هم دوست داشتیم به آرزویش برسد.

*جوان آنلاین

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، خودش را به آذری این‌گونه معرفی می‌کند: من مادر شهید زکریا شیری هستم. ابتدا خدمت امام زمان (عج) و خانم حضرت زینب (س) سلام و عرض ادب می‌کنم. او در ادامه شعری زیبا به زبان ترکی در مراسم استقبال از فرزند شهیدش زکریا شیری قرائت می‌کند. دیدن همین تصاویر و سرودن شعر زیبا از زبان مادری که پنج سالی چشم‌انتظار آمدن فرزند شهیدش بود، دلمان را بی‌تاب می‌کند تا هر طور شده است با او همکلام شویم. اقتدار و صلابت مادرانه‌اش در این اوضاع و احوال ستودنی است. شهید زکریا شیری در ۴ آذر ۹۴ در العیس سوریه، به شهادت رسید و تا چندی پیش پیکرش مفقودالاثر بود. «رقیه آقایی» از شهادت و شناسایی پیکر شهیدش و تشییع به دست مردم خوب اقبالیه قزوین برایمان می‌گوید.

شنیدن شعر زیبایی که در مراسم استقبال از پیکر فرزند شهیدتان زکریا شیری خواندید ما را سر شوق آورد تا با شما همکلام شویم. آن شعر زیبا سروده خودتان بود؟

من سواد خواندن و نوشتن ندارم، اما بعد از شهادت زکریا آن شعر را سرودم. با شنیدن خبر شهادت فرزندم در سوریه به خدا و خود شهیدم متوسل شدم و درد دل‌ها و دلتنگی‌های مادرانه‌ام ابیاتی شدند که شما آن را شنیدید. بعد از آن در ذهنم ماند و برای همیشه زمزمه‌ام شد.

اهل کجا هستید و چند فرزند دارید؟

ما اهل شهر خدابنده استان زنجان هستیم، اما سال‌ها پیش به استان قزوین مهاجرت کردیم و در اقبالیه ساکن شدیم. من مادر هفت فرزند هستم. سه دختر و چهار پسر دارم. زکریا فرزند دوم و پسر ارشد من بود که از میان فرزندانم ایشان به عاقبت بخیری رسید و گوی سبقت را از پدرش که سال‌ها پیش دوران خدمتش را در جبهه گذرانده بود، ربود و شهید شد. پدرش در چهار عملیات شرکت داشت که آخرین آن عملیات مرصاد بود. زکریا به خانواده‌اش به ویژه به بزرگ‌ترها احترام می‌گذاشت. این روزها بسیار از خوبی‌ها و نیکی‌هایی که درحق مردم، همسایه و بستگان داشت می‌شنوم. کارهای خیری که تا به امروز از آن بی‌اطلاع بودیم. زکریا علاقه زیادی به اهل بیت داشت. خوش‌اخلاقی و شوخ‌طبعی‌اش هم در خانه بود و هم بیرون از خانه. از همان دوران نوجوانی اهل بسیج، مسجد و پایگاه بود.

با این وجود با مفهوم بسیج، جهاد و شهادت غریبه نبودید؟

همیشه در خانه از شهادت صحبت می‌کردیم که بحمدالله با شهادت زکریا این آرزویمان هم به واقعیت مبدل شد. ۹ سال در سپاه خدمت کرده بود. وقتی خبر شهادت زکریا را آوردند اصلاً تعجب نکردم. آمادگی شنیدن خبر شهادتش را داشتم.

درجریان مأموریت‌های سوریه زکریا بودید؟ مخالفتی با تصمیم او نداشتید؟

راستش اولین مرتبه‌ای که می‌خواست برود من و پدرش به دلیل مراسم عروسی که در روستایمان داشتیم مانع شدیم و از او خواستیم ما را در این مراسم همراهی کند. اما خودم شنیدم که با دوستش روح‌الله طالبی‌اقدم تلفنی صحبت کرد و گفت بعد از اینکه خانواده را به مراسم رساندم می‌آیم، اما من گفتم زکریا تو پاسداری هر بار که بخواهی می‌توانی بروی. اگر الان بخواهی بروی کسی در خانه نیست تا تو را بدرقه کند. پدرش هم گفت بمان. برای همین نتوانست همراه دوستانش به سوریه برود. تا اینکه کمی بعد خبر شهادت دوستش روح‌الله را شنید. روح‌الله روز اول آبان ۹۴ همزمان با تاسوعای حسینی به شهادت رسید. وقتی خبر شهادت روح‌الله را شنید گویی روح زکریا پرواز کرد، ظاهرش با ما بود، اما در حقیقت با ما نبود. دائم آه و زاری می‌کرد که خدایا چرا من از قافله عقب ماندم. به او گفتم زکریا چرا بی‌تابی می‌کنی؟ گفت شما باعث شدید من عقب بمانم. اگر به پدر نمی‌گفتید و ایشان مانع نمی‌شد من هم همراه بچه‌ها رفته بودم.

مجدداً چه زمانی اعزام شد؟

دهه دوم محرم بود، خیلی دلم شکسته بود. داشتم گریه می‌کردم که زکریا از سر کار به خانه آمد و گفت مادر چه شده است؟! گفتم کربلا را نشان می‌داد من هم که تا به حال نرفته‌ام، دلم می‌خواهد بروم. زکریا گفت مادر می‌خواهید ثبت‌نام کنم امسال اربعین بروی؟ خیلی خوشحال شدم، گفتم اگر این کار را برای من انجام بدهی من تا قیامت دعایت می‌کنم. کمی بعد نام من، پدر و برادران و خودش را برای پیاده‌روی کربلا نوشت. من خیلی خوشحال بودم گفتم با سه پسرم به کربلا می‌روم.

رفتم و وسایل سفر را خریدم، کفش، ساک و… را جمع کردم و آماده رفتن بودم. در این فاصله یک روز زکریا پیشم آمد وگفت مادرجان حرفی می‌خواهم بزنم، از من ناراحت نشوی! من هم سریع گفتم درباره کربلا که نیست! گفت نه! شما بروید، اما من نمی‌توانم همراه شما بیایم. گفتم چرا؟ گفت کار واجب دارم. گفتم الان از کربلا چیزی واجب‌تر نداریم. آن چه کاری است که شما می‌گویید از کربلا واجب‌تر است؟ بغض کرد و گفت در حال حاضر حرم عمه سادات از کربلا هم برای من واجب‌تر است. مادرجان داعشی‌های تکفیری قسم خورده‌اند قبر حضرت زینب (س) و حضرت رقیه را با خاک یکسان می‌کنند. قرعه به نام من افتاده است که یکی از مدافعان حرم باشم و به سوریه بروم. این بار دیگر حرفی نزدم. زکریا به خانمش هم سفارش کرده و گفته بود ساک من را جمع کن به طوری که مادر متوجه من نشود.

زکریا نمی‌خواست قبل از اعزام من بی‌تابی کنم. برای همین زمان اعزام را به من نگفت. اما همان روز اعزام قبل از اذان صبح بیدار شدم تا آماده نماز خواندن شوم. متوجه شدم پدر زکریا داخل اتاق زکریا (که دوران مجردی در خانه ما بود و هنوز هم با نام اتاق زکریاست، اتاقی که بعد از شهادت پسرم با وسایل و آنچه از او به یادگار مانده بود تزئین شد و وسایلش را آنجا نگه می‌دارم) رفته و گریه می‌کند. وقتی گریه و بی‌تابی پدر زکریا را دیدم، وارد اتاق شدم و در را باز کردم و گفتم چه شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ هنوز اذان نشده نماز می‌خوانی؟ گفت نه، زکریا می‌خواهد به سوریه برود و برای اینکه شما بی‌قراری نکنی این موضوع را با شما درمیان نگذاشتیم! بار اول که می‌خواست برود من مانع شدم و او بعد از شهادت دوستش شهید روح‌الله طالبی بسیار بی‌قرار شد. نگران نباش خانم من زکریا را به عمه زینب‌جان سپرده‌ام.

وقتی همسرم آرام شد و به من گفت شما ناراحت نیستی که؟ گفتم مگر می‌شود؟ من مادر هستم. او فرزند من است، اما این را خوب می‌دانم که اگر قسمت زکریا شهادت باشد و ما او را در شیشه دربسته نگه داریم باز شهید می‌شود و اگر عاقبتش شهادت نباشد درمیان آتش هم که باشد صحیح و سالم برمی‌گردد. حرفم هنوز تمام نشده بود که زکریا به خانه آمد و تا من را دید پرسید مادرجان شما بیداری؟ گفتم زکریاجان شما می‌خواهی بروی سوریه و به من نمی‌گویی؟ گفت مادر اگر به شما می‌گفتم گریه می‌کردی و من نمی‌خواستم گریه و بی‌تابی شما را ببینم. گفتم نه پسرم گریه نمی‌کنم. بعد دست‌هایش را باز کرد تا من را در آغوش بگیرد. من را در آغوش گرفت و گفت مادرجان فقط باید صبر داشته باشی. قرآن را برداشتیم و همراه زکریا و پدرش به سمت در خانه رفتیم تا او را بدرقه کنیم.

خانمش هم طبقه پایین آب و قرآن در دست داشت. زکریا را از زیر قرآن رد کرد و همین که داشت بندهای پوتینش را می‌بست گفتم زکریا نرو صبر کن تا دخترت فاطمه را بیدار کنم. گفت نه مادر خواهش می‌کنم بیدارش نکن. اگر بیدار شود این لحظات آخر هم برای من و هم برای فاطمه سخت می‌شود. راست هم می‌گفت نمی‌خواست تعلقات و وابستگی‌ها در این لحظات آخر کار دستش بدهد و مانعش شود. او را بدرقه کردیم تا آمد سوار ماشین شود حسی به من گفت این بار آخرین باری است که زکریا را می‌بینی برای همین او را صدا کردم و گفتم زکریاجان می‌شود یک بار دیگر مادر تو را در آغوش بگیرد. زکریا قامت بلند و چهارشانه‌ای داشت، وقتی آمد و من را در آغوش گرفت من در میان آغوشش گم شده بودم. ماشاءالله قوی‌هیکل بود، اما وقتی بعد از شناسایی پیکرش به معراج شهدا رفتم و پیکرش را دیدم با خود گفتم علی‌اکبر رفتی و علی‌اصغر برگشتی. تازه شده‌ای هم اندازه روزهای اول تولدت. من علی‌اکبر بدرقه کردم علی‌اصغر تحویل گرفتم و این هم فدای دل حضرت زینب (س).

ایشان چند فرزند داشت؟

دخترش فاطمه سه سال داشت و الان ۹ سال دارد. محمدصدرا هم دو ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. زکریا در منطقه بود که همرزمانش از زکریا پرسیده بودند فرزند دومی که در راه داری پسر است یا دختر؟ گفته بود نمی‌دانم، اما دوست دارم اگر دختر بود نامش را ریحانه و اگر پسر بود نامش را محمدصدرا بگذارم. بعد از شهادت زکریا وقتی یکی از همرزمانش مجروح شده بود و ما به دیدارش رفتیم ایشان این خاطره را برای ما تعریف کرد و گفت فرزند دوم زکریا چیست؟ گفتیم پسر. گفت زکریا دوست داشت نام فرزندش محمدصدرا باشد و ما هم همین نام را برای او انتخاب کردیم و امروز که زکریا به آغوش خانواده‌اش بازگشته است محمدصدرا پنج سال دارد.

زکریا شما را راهی پیاده‌روی و زیارت کربلا کرد و خودش به سوریه رفت. چطور متوجه شهادتش شدید؟

زکریا اول ماه صفر راهی سوریه شد و ما هم طبق قرار قبلی در ۱۳ صفر برای شرکت در مراسم پیاده‌روی اربعین راه افتادیم. زکریا باجناقش را جایگزین خودش کرد و ایشان همراه ما به کربلا آمد. همان شبی که به سمت کربلا راه افتادیم قبل از اذان صبح زکریا به شهادت رسید. او من را به زیارت کربلای امام حسین (ع) فرستاد و خودش به دیدار امام حسین (ع) رفت. همه همسفرانم درکربلا می‌دانستند که زکریا شهید شده است و من اطلاعی نداشتم. تا اینکه از کربلا برگشتیم. ساعت یک شب به خانه رسیدیم. دیدن مردمی که منتظر ما بودند برای من و پدر زکریا بسیار تعجب‌آور بود. پدرش گفت مگر می‌شود این وقت شب این همه جمعیت به استقبال ما آمده باشند؟! من گفتم حتماً خبری است. بااینکه بعد از نماز در مسجد کوفه خواب دیده بودم ولی ته دلم دوست نداشتم خوابم حقیقت داشته باشد.

درخواب دیدم که زکریا شهید شده است و یکی از همکارانش خبر شهادتش را به من داده و گفته: «زکریا شهید شده است، اما نتوانستیم پیکرش را پیدا کنیم و برایتان بیاوریم.» از خواب بیدار شدم و برادر زکریا را بیدار کردم و گفتم من در خواب دیدم که زکریا شهید شده است، می‌شود برگردیم، گفت نه مادر خواب دیدی خیر است، اما من می‌دانستم زکریا شهید شده است. مادر بودم و این را حس می‌کردم. فردای همان روزی که از کربلا آمدیم بچه‌های سپاه به خانه ما آمدند و همان پاسدار خبر شهادت و مفقودالاثری پسرم را به من داد. زکریا چهارم آذر ۹۴ در العیس سوریه به شهادت رسید.

قبل از شهادت با هم تماسی نداشتید؟

با ما تماس می‌گرفت و صحبت می‌کرد، آخرین مرتبه زنگ زد و بعداز کلی حال و احوالپرسی گفت مادرجان شاید تا یک ماه دیگر نتوانم با شما تماس بگیرم.

از سال ۹۴ تا امروز پیکر در منطقه ماند و شما بسیار چشم انتظار بازگشت پیکر زکریایتان بودید. با شنیدن خبر تفحص شهیدتان چه عکس‌العملی داشتید؟

قبل از اینکه خبر شناسایی پیکر شهید را به من بدهند از شبکه افق به خانه ما آمدند تا مستند شهید را آماده کنند. چند روز بعد من در حیاط خانه مشغول تهیه شیره انگور بودم که یک پاسدار درِ خانه آمد و به من گفت شما فردا و پس‌فردا از سپاه مهمان دارید لطفاً این کارها را جمع و جور کنید. به همسرم گفتم خب بچه‌های مستند که چند روزی اینجا بودند، چرا همکارهای زکریا می‌خواهند به خانه ما بیایند. ایشان گفت قطعاً خبرهایی شده است. حق با همسرم بود. بعد از رفتن همکار زکریا با ما تماس گرفت و گفت مادرجان ما امروز به دیدار شما می‌آییم. ما هم آماده شدیم تا از مهمان‌های زکریا پذیرایی کنیم. بچه‌های سپاه آمدند و یکی از آن‌ها که همراه پیکر شهدای خان‌طومان به مشهد رفته بود از همان جا با من تماس گرفت و در همان دیدار خطاب به من و پدر زکریا گفت مادرجان پیکر زکریا شناسایی شده و الان که من با شما صحبت می‌کنم دست‌هایم را روی دست‌های پسرتان گذاشته‌ام.

ما بعد از طواف حرم امام رضا (ع) به سمت شما حرکت می‌کنیم. خیلی خوشحال شدیم. من با شنیدن این خبر به اتاق زکریا رفتم و دو رکعت نماز شکر خواندم. بعد هم بالای پشت بام رفتم تا خودم را آرام کنم. نمی‌توانستم تاب بیاورم. شنیدن این خبر که پیکر دردانه‌ام در حال طواف حرم امام رضا (ع) بود و من اینجا از او دور بودم سخت بود. حال و هوای عجیبی داشتم. دوباره به اتاق زکریا برگشتم و ساکش را که بعد از شهادت برایمان آورده بودند باز کردم، پیراهن مشکی عزای امام حسین (ع) را که با خود به سوریه برده بود برداشتم و به تن کردم و کمی بعد خوابم برد.

در خواب دیدم همه آمدند استقبال و دسته‌های گل در دست دارند و می‌گویند زکریا دارد می‌آید. در خواب به خودم نگاه کردم دیدم همه لباس‌هایی که به تن دارم سفید است. همان لحظه در باز و زکریا وارد خانه شد تا من را دید دوان دوان به سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت. گفتم زکریا به من گفتند تو قبل از شهادت تیر خورده‌ای! راست می‌گویند؟ گفت نه مادر حالم خوب است. دست به سرش کشیدم و گفتم زخم‌هایت خوب شده است؟! زکریا به دستش که گویی ساعت داشت نگاهی انداخت و گفت مادر من باید بروم. بعد رفت کنار برادر و همسرش با آن‌ها هم صحبتی کرد و بعد در باز شد و زکریا از خانه خارج شد. در خواب گفتم زکریاجان دستت درد نکند که آمدی خیلی آرام شدم. از خواب بیدار شدم. آرامش زیادی در وجودم پیدا شده بود.

با همه این انس و علاقه‌ای که بین شما و فرزندتان وجود داشت، آیا شده بود برای شهادتش دعا کنید؟

من در این ۹ سال خدمت زکریا در سپاه او را با لباس نظامی ندیده بودم. ۲۰ روز قبل از سوریه رفتنش خانمش آمد طبقه بالا خانه ما از او پرسیدم امروز زکریا سر کار نرفته است؟ گفت چرا مادر رفته است، اما امروز با لباس نظامی از خانه رفت. گفتم کاش من را زود بیدار می‌کردی من زکریا را با لباس نظامی می‌دیدم. گفت مادر برمی‌گردد. ساعت حدود ۱۱ صبح بود رفتم بیرون درخانه تا آب و جارویی کنم که دیدم آقایی با لباس نظامی دارد به خانه ما نزدیک می‌شود. سرم را بلند نکردم گفتم حتماً فرد غریبه‌ای است، نمی‌دانستم زکریاست. پسرم شوخ‌طبع هم بود.

تا رسید به من احترام نظامی گذاشت و گفت سلام قربان، با شنیدن صدای زکریا سرم را بلند کردم و گفتم زکریا الهی مادرت فدای تو شود چقدر لباس نظامی به تو می‌آید. چرا همیشه با لباس نظامی به خانه نمی‌آیی؟ گفت مگر وقتی من را در این لباس می‌بینی چه اتفاقی می‌افتد؟ گفتم من افتخار می‌کنم که شما را در این لباس می‌بینم. گفت به لباسم افتخار می‌کنی مادر! گفتم نه به شما افتخار می‌کنم که این لباس را پوشیده‌ای. گفت مادرجان شما که با دیدن من در این لباس افتخار می‌کنی دعا کن شهید شوم و و قتی جنازه‌ام برگردد، ببینید چطور آن روز به من افتخار خواهی کرد.

دلم شکست و گریه کردم و گفتم چرا این حرف را زدی من را ناراحت کردی. گفت مادر همیشه دعا می‌کنید که عاقبت بخیر شویم، اما اولین عاقبت بخیری شهادت است. نترس مادر شهادت لیاقت می‌خواهد من ندارم و بعد اشک‌های چشمم را پاک کردم و با هم وارد خانه شدیم. زکریا خانه خودشان رفت و به همسرش گفته بود مادرم که امروز من را در این لباس دید خیلی خوشحال شد من بروم با این لباس یک عکس بگیرم که اگر شهید شدم به یادگار برای مادرم بماند. عکس را گرفت، آن‌قدر زیبا شده بود که همسرش دلش نیامد آن را به من بدهد. خودش عکس را نگه داشت. آن عکس تصویر اعلامیه زکریا شد. امروز که عکس‌هایش را روی بنرها و اعلامیه‌ها می‌بینم به وجودش افتخار می‌کنم. همیشه به من و پدرش می‌گفت دعا کنید من شهید شوم و ما هم دوست داشتیم به آرزویش برسد.

*جوان آنلاین



منبع خبر

«علی‌اکبر» فرستادم «علی‌اصغر» تحویل گرفتم! بیشتر بخوانید »

یک نویسنده و وقف هزار متر زمین برای شهدای خان‌طومان

یک نویسنده و وقف هزار متر زمین برای شهدای خان‌طومان



سنگربه‌سنگر با کربلایی‌های «خان‌طومان» / حاج قاسم گفت

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، مصیب معصومیان یار دیرینه و همرزم شهدای خان‌طومان، ۱۰۰۰ متر از ملک شخصی خود را به یاد رفقای شهیدش(شهدای خان‌طومان) وقف کرد. مصیب معصومیان که خود از یادگاران دفاع مقدس و برادر شهید نیز هست، یکی از مدافعان حرم در دفاع از حریم اهل‌بیت ؟عهم؟ در سوریه بود که می‌گوید از قافله شهدا جامانده است اما شاید حکمتش این باشد که دست به قلم بگیرد و بنویسد هر آنچه را با چشم خود به نظاره ایستاده است.

معصومیان قبل از اینکه اسمش در لیست مدافعان حرم قرار بگیرد، هشت اثر مکتوب از خاطرات شهدای جنگ تحمیلی را به رشته تحریر در آورده است اما بعد از اینکه توفیق سربازی در جمع مدافعان حرم را پیدا کرد، دست از نوشتن برنداشت و همه تلاش خود را به کار بست که خاطرات این شهدای مظلوم را هم به کتاب تبدیل کند. اولین کتابش را از خاطرات همرزمان شهید خودش از جمله محمد شالیکار، سیدرضا طاهر، محمود رادمهر، حسن رجایی‌فر شروع کرد که همه از شهدای خان‌طومان در حلب سوریه هستند تا سند افتخار حماسه‌آفرینی این سربازان مکتب اهل‌بیت؟عهم؟ در تاریخ بماند و به دست فراموشی سپره نشود.

حالا پس از سال‌ها چشم‌انتظاری در این روزها که پیکر تعدادی از شهدا را از خان‌طومان بازآوردند، سعادتی نصیب این همرزم و رفیق شهیدان شد تا پیکر مقدس گل سرسبد آنها که شهید مدافع حرم حسن رجایی‌فر بود را به نیابت از شهدای خان‌طومان برای تبرک و وداع به باغ شخصی «مصیب معصومیان» واقع در روستای بیشه بیاورند. نورانیت و افتخار این تشرف آنقدر زیاد بود که معصومیان نیت کرده و به یمن قدوم مبارک شهید رجایی‌فر هزار متر از این زمین را با ارزش مادی بالا، وقف شهدای خان‌طومان کرد و درآمد حاصل از آن را صرف این راه و شهدایش گردانید. ان‌شاء‌الله ثواب این عمل خیر، باعث شادی روح آن فقید و مادر مرحومه و برادر شهید ایشان شود.

تعدای از آثار مصیب معصومیان که به رشته تحریر درآورده است، از این قرار هستند:

 «از ام‌الرصاص تا خان‌طومان»؛ روایتی مستند و متقن از خاطرات سوریه که با خاطرات جنگ به رشته تحریر درآمده است؛ کتابی که در سال ۱۳۹۸ در میان ۴۰۰ اثر با محوریت 

مدافعان حرم، لوح زرین و دیپلم افتخار بهترین اثر را در جشنواره شهید همدانی در حوزه هنری تهران به خود اختصاص داد.

«طاهر خان‌طومان» خاطرات شهید سیدرضا طاهر هریکندی است که در خان‌طومان سوریه به شهادت رسیده.

کتاب «شهید عزیز» و «دیده‌بان ۲۵» خاطرات فرمانده دلاور لشکر ۲۵ کربلا، شهید مدافع حرم محمود رادمهر است که به تازگی پیکرش به میهن اسلامیر بازگشته.

 کتاب «هفت روز دیگر» خاطرات شهید مدافع حرم محمد تقی سالخورده است.

کتاب «تعزیه دریا» خاطرات شهید مدافع حرم سید جواد اسدی است.

کتاب «حبیب لشکر» خاطرات شهید مدافع حرم سید جلال حبیب‌الله‌پور است.

کتاب «تخریبچی ۲۵» خاطرات شهید کریم رجب‌پور از شهدای دفاع مقدس بابل است که در شلمچه به شهادت رسیده.

کتاب «عهد کمیل» خاطرات همسر شهید مصطفی (کمیل) صفری‌تبار اهل بابل است که در سال ۱۳۹۰ توسط گروهک پژاک در منطقه سردشت به شهادت رسیده.

کتاب «حواله‌ عاشقی» خاطرات شهید مدافع حرم / حسن رجایی‌فر از شهدای خان‌طومان است که به تازگی پیکرش به میهن اسلامی بازگشته.

 کتاب «شکار مرغابی‌ها» خاطرات سردار شهید غلامعلی (جواد) نژاداکبر، فرمانده گردان صاحب‌الزمان در جنگ تحمیلی است.

گفتنی است که تمامی آثار معصومیان با محوریت مدافعان حرم توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر و در اختیار علاقه‌مندان به فرهنگ ایثار و شهادت قرار داده شده است.

*روزنامه صبح نو



منبع خبر

یک نویسنده و وقف هزار متر زمین برای شهدای خان‌طومان بیشتر بخوانید »

«حاج قاسم»: اگر مقاومت مازندرانی‌ها نبود، حلب از دست می‌رفت

هشت کتاب برای شناخت بیشتر خان‌طومان



سنگربه‌سنگر با کربلایی‌های «خان‌طومان» / سردار سلیمانی: اگر مقاومت بچه‌های مازندران نبود، حلب از دست می‌رفت

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، هفته گذشته بود که خبر انجام علمیات تفحص پیکر مطهر شهدای خان طومان و تعیین هویت پیکر مطهر هشت تن از شهدای ایرانی منتشر شد.

اما خان طومان کجاست؟

خان طومان نام روستایی است در «جبل سمعان» استان حلب که فاصله ۱۰ کیلومتری با بزرگراه حلب-دمشق دارد که همین موضوع یکی از دلایل مهمی است که خان طومان را مورد توجه قرار داده است. 

سال ۹۵ در حالی که این منطقه تحت تسلط نیروهای جبهه مقاومت بود، آتش بسی کوتاه بین دو طرف داده می شود. در همین حین تروریست‌های تکفیری از فرصت پیش آمده سوء استفاده کرده و منطقه را پس از بمباران و به شهادت رساندن تعدادی از رزمندگان مدافع حرم مازندرانی، تصرف می کنند.

پس از آن همچنان درگیری‌ها ادامه پیدا کرد تا اینکه تنها چند روز پس از به شهادت رسیدن سردار حاج قاسم سلیمانی مجاهدان اسلام توانستند برای همیشه خاک این منطقه را از لوث وجود تکفیرهای وهابی پاک کنند و این قطعه از خاک سوریه در تاریخ گواه خون‌های پاکی باشد که رویش به زمین ریخت.  

انتشارات شهیدکاظمی ناشر جهادی و پیشرو در حوزه مدافعان حرم، به صورت ویژه درباره واقعه خان طومان و شهدای خان طومان کتاب‌های متعددی را به چاپ رسانده که به همین مناسبت در ادامه به معرفی برخی از این کتاب ها می‌پردازیم: 

۱. از حاج ابراهیم تا خان طومان که سید عبدالرضا هاشمی ارسنجانی نویسنده این اثر است. در این کتاب خاطرات داستانی از رشادت شهدای لشکر ۲۵ کربلا و حضور رزمندگان در ارتفاعات حاج ابراهیم و مبارزه با ضد انقلاب ها  و در ادامه شرکت این رزمندگان و مدافعان در جنگ سوریه بر علیه داعش و نیروهای تروریستی تکفیری و دفاع از حرم اهل بیت سلام الله علیها، در دو فصل  ناگفته های حاج ابراهیم و تا خان طومان  گردآوری شده است. 

رزمندگان لشکر ۲۵ کربلا همگی پس از ارتفاعات سخت حاج ابراهیم برای دفاع از اسلام و حرمین راهی جنگ سوریه با تروریست‌های تکفیری شدند و در کنار هم به فیض شهادت نائل شدند. 

در بخشی از این کتاب می خوانیم:” از میان تیر و ترکش هایی که از بیخ گوشمان زوزه می کشیدند می دویدیم و تنها آرزویمان رسیدن به یک سنگر بود، همین. 

هرچه می دویدیم انگار نمی رسیدیم، لامصب انگار راه را کش می دادند. 

یک لحظه با دیدن راهی که هر چه قدم هایمان را بلندتر می کردیم طولانی تر می شد، فریاد زدم: 

یا حضرت زینب، یک سنگر نشانمان بده”. 

۲.از ام الرصاص تا خان طومان به نویسندگی مصیب معصومیان 

این کتاب روایت خاطراتی از شهدای ۸ سال دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم خان طومان و شرح خاطرات دفاع مقدس از جمله عملیات کربلای چهار در ام الرصاص وحماسه خان طومان در کشورسوریه برای مقابله با تروریست های تکفیری که به دست شیرمردان مازندرانی رقم خورده است. 

 نویسنده سعی کرده تمام وقایع خان طومان را به رشته تحریر در آورد. متن مکالمات بی سیمی و عکس های شهدا نیز پایان کتاب به ضمیمه آورده شده است. 

۳ . برای زین اب

این کتاب به قلم سمیه اسلامی به نگارش در آمده به خاطرات زندگی شهید مدافع حرم محمد بلباسی، از کودکی تا شهادت می‌پردازد

محمد بلباسی یکی از شهدای مدافع حرم است که در منطقه «خان طومان» سوریه حین مبارزه با تروریست‌های تکفیری به همراه دیگر همرزمانش به درجه رفیع شهادت نائل شد و پیکر مطهرش بعد از چندین سال به تازگی به وطن بازگشته است‌.

وی، متولد ۱۳۵۷ و ولادت و بزرگ شدن سه فرزند خود را دید اما زینب او بعد از شهادتش در دفاع از حریم اهل بیت(علیهم السلام) در عملیات مستشاری در خان طومان سوریه، دیده به جهان گشود؛ زمانی که پدر، چشم از این جهان فروبست ولی دیدگان او نظاره گر این طفل از آسمان ها است.

شخصیت چند بعدی محمد بلباسی، کتاب را خواندنی و قابل توجه کرده است. خواننده پس از خواندن این اثر، با مفهوم صحیح آتش به اختیار بودن و البته روحیه جهادی شهید در مقاطع مختلف از عمر کوتاه، اما پربرکتش آشنا می شود و می فهمد که اگر انسان از زمان خود به درستی استفاده کند و به هر اتفاقی در وقت و جایگاه خودش رسیدگی نماید، دیگر هیچ چیز در زندگی، قضا نمی شود.

قطعا مخاطبین این کتاب پس از مطالعه آن با محمد بلباسی در زندگی شخصی اش، اردوهای جهادی، خادمی شهدا، جهاد با نفس، سرزندگی و نشاط در امور مختلف، سفرهای راهیان نور، مدیریت جهادی در ابعاد مختلف سیاسی، فرهنگی و…، سفر به سوریه، و مواردی دیگر همراه خواهند شد.

اگر کسی قصد پاگذاشتن در مسیر تدریجی تکامل انسانی، همراه با سیرۀ عملی را دارد، خوانِش کتاب «برای زِین اَب» را به او توصیه می کنیم.محسن بهاری رزمنده مدافع حرم که در حماسه خان طومان حضور داشت، نحوه شهادت شهید بلباسی را اینگونه روایت می‌کند:

شهید کابلی با اصابت خمپاره به شهادت رسید. شهید بلباسی که در مناطق عملیاتی راهیان نور همیشه با او بود، رفت که شهید کابلی را بیاورد، شهید بریری هم برای کمک به بلباسی رفت تا در میان تیر و ترکش تن‌ها نباشد. وقتی پیکر کابلی را روی ماشین گذاشتند، با قناسه هر دو را از پشت زدند.

۴. کاش برگردی 

این کتاب به قلم توانای محمد رسول ملاحسنی به نگارش در آمده است به زندگی نامه شهید مدافع حرم زکریا شیری از زبان مادر روایت می‌کند

نویسنده این کتاب که قبلا با کتاب «یادت باشد» نگاهی عاشقانه به زندگی مدافعان حرم داشته است این بار در کتاب «کاش برگردی» در نگاهی تازه، داستان زندگی یکی از شهدای مدافع حرم را از زبان مادر شهید به روایت می نشیند و در صفحات مختلف نکات تربیتی یک زندگی ساده را با روایتی داستانی و جذاب تقدیم خوانندگان می کند.

کتاب یادت باشد پنجره‌ای عاشقانه بود برای از خود گذشتن و کتاب کاش برگردی پنجره‌ای مادرانه است برای از کجا آمدن. کاش برگردی روایت تربیت حمیدها و زکریاهای عصر ماست

شهید زکریا شیری که اهل قزوین بوده است  از شهدای مظلوم خان طومان می‌باشد که به تازکی پیکرش به میهن اسلای بازگشته است.

گزیده متن

دستش را که گرفتم یخ کرده بود، پاهایش می لرزید، رو به من گفت: عزیز نمی تونم راه برم، منو بغل می کنی؟

یک دستی فاطمه را بغل کردم و با دست دیگرم دوچرخه اش را گرفتم و راه افتادم، فاصله زیادی تا خانه نبود ولی آن چند دقیقه خیلی سخت گذشت، فاطمه محکم دستانش را دور گردن من انداخته بود و آرام اشک می ریخت و من مجبور بودم مثل همیشه نقش مادری را بازی کنم که قرار است سنگ صبور این خانواده باشد.

هر چه جلوتر می رفتیم فاطمه محکم تر مرا بغل می کرد، می دانستم آغوش پدر می خواهد، حال خودم هم تعریفی نداشت، غربت خودم و دختر شهید را حس می کردم و روزهای سختی که قرار است بعد از این داشته باشیم.

۵. شهید عزیز

این کتاب که به قلم مصیب معصومیان به نگارش در آمده است که به خاطراتی دلنشین و درس‌آموز از زندگی دلیر مردی که نگذاشت علاقه‌اش به دنیا و زرق و برق‌های آن، بندی بر قدم‌هایش باشد و او را به مقصودش نرساند. شهید محمود رادمهر که از رزمندگان لشکر ۲۵ کربلا است و در خان طومان سوریه به شهادت رسیده است در این کتاب بر مبنای خاطرات دوستان، مادر و همسرش به خواننده معرفی می‌شود .

در بخشی از این کتاب می خوانیم :

جبهه الحاضر که بودیم وقت ناهار هرکس که می توانست خودش را به سفره ناهار یا شام می رساند. بچه های با صفایی بودند که وقتی دور هم می نشستند حال و هوای بی نظیری بین دوستان ایجاد می شد. محمود هم خودش را به سفره می رساند. وقتی می آمد با شوخ طبعی بی نظیری که داشت , جمع ما را گرم می کرد . گاهی از شوخی هایش آنقدر می خندیدیم که ریسه می رفتیم.

آن ایام موقع ناهار و شام به ما نوشابه های پپسی هم می دادندبرخی دوستان معتقد بودندکه این نوشابه ها تحت مالکیت صهیونیست ها است و استفاده از آن به نوعی حمایت مالی از اسرتئیل محسوب می شود.آنها تاکید می کردند پول این نوشابه ها تبدیل به گلوله می شود و به قلب مسلمانان فرو خواهد رفت. برای همین خودشان  نمی خوردند و به دیگران هم توصیه می کردند از آنها استفاده نکنند. محمود با اینکه با نظر آنها موافق بود , گاهی سر به سرشان می گذاشت و وقتی سر سفره می آمد, به یکی از همسفره ای ها می گفت: « داداش ! یکی از اون پپسی های اصل اسرائیلی رو بده !».

آن را می گرفت و دربش را باز می کرد و سر می کشید و بعدش یک « سلام بر حسین !» بلند می گفت. بعدش هم خنده کنان می گفت : « چه حالی می دهد نوشابه اسرائیلی بخوری و آخرش بگویی سلام بر حسین علیه السلام!». با این حرف ها آنقدر ما را می خنداند که نمی فهمیدیم کی غذایمان را خوردیم.

۶. همسایه آقا

این کتاب که شهلا پناهی آن را به نگارش درآورده روایت زندگی شهید مدافع حرم(جاوید الاثر) علی آقا عبدالهی است که حاوی خاطراتی از دوران کودکی این شهید مدافع حرم و چگونگی ورود وی به بسیج و سپاه پاسداران و نحوه پیگیری او برای اعزام به سوریه و قرارگیری در صف مدافعان حر می‌باشد.

در این کتاب علاوه بر اعضای خانواده این شهید، با دوستان و برخی از همرزمان وی نیز گفت‌وگو شده که در نهایت در قالب کتاب درآمده است. شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی، همزمان با ۲۳ دی‌ماه سال ۱۳۹۴در مبارزه با عناصر تکفیری در منطقه خان‌طومان به شهادت رسید.

در قسمتی از کتاب آمده است:

اصرار داشت همراه ما بیاید و هرچقدر سعی کردیم مانعش شویم قبول نکرد و عاقبت با ما آمد. چند روز در منطقه عملیاتی بود که بعد قرار شد با شهید انصاری و یک رزمنده دیگر به نام آقای مجدم به خالدیه خان طومان بروند.اما طی راه به کمین تروریست ها می افتند و انصاری به شهادت می رسد. بعد از نماز مغرب و عشاء هوا تاریک می شود و گویا نیروهای سوری همراه شان هم فرار می کنند. در این هنگام علی قصد می کند جلوتر برود. آقای مجدم می گوید ما که مهماتی نداریم. علی می گوید من دو نارنجک و پنج فشنگ دارم. چون در تاریکی مشخص نبود چه کسانی مقابل شان هستند، می گویند “لبیک یا زینب” که تروریست ها هم فریب می زنند و می گویند لبیک یا زینب، این دو به خیال اینکه نیروهای خودی هستند جلوتر می روند که در محاصره آنها می افتند. مجدم می تواند از محاصره فرار کند. اما علی می ماند و بعد از آن کسی او را نمی بیند. آخرین حرفی که از طریق بی سیم زده بود این جمله است: من گلوله خوردم. از آن لحظه دیگر کسی از علی خبری ندارد.

وی در تاریخ ۹۴/۱۰/۲۳درست ۳۱ روز پس از اعزام در منطقه خالدیه خان طومان به درجه رفیع شهادت نائل گردید و پیکر مطهر ایشان تاکنون بازنگشته است و همانطور که به حضرت زهرا«س» ارادت ویژه ای داشت همانند ایشان بی نشان ماند.

۷.حوالی عاشقی

این کتاب که به قلم مصیب معصومیان به نگارش در آمده است، روایت زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم؛ مهندس حسن رجایی معروف به مرد خستگی ناپذیر خان‎طومان رابه تصویر کشیده است

شهید حسن رجایی فر، از جمله رزمندگانی است که از نسل سوم انقلاب اسلامی است و با حضور در میدان های علمی و عملی و با روحیه ای جهادی، در دفاع از آرمان های انقلاب اسلامی و اطاعت از ولی امر مسلمین سر از پا نشناخت. حضور در دفاع از مرزهای جغرافیایی سیاسی کشور در جنوب شرق و شمال غرب و به دنبال آن در دفاع از مرزهای اعتقادی به عنوان مدافع حرم در سوریه شرکت و افتخار جانبازی را کسب کرد. در مراحل بعدی حضورش در دفاع از حرم اهل بیت(ع) در نبرد خان طومان سال ۱۳۹۵ با حماسه سازی و خستگی ناپذیری، پس از رزم سنگین ۲۲ روزه در مناطق عملیاتی حلب، خان طومان مردانه جنگید و در روز پنجشنبه ۱۶/۲/۱۳۹۵ در عملیات ناجوانمردانه دشمن، در حالی که نیروها در زمان نه صلح و نه جنگ بودند مورد هجوم همه جانبه از جمله حملات انتحاری دشمنان احرارالشام، جیش الفتح، داعش و… قرار گرفتند و به همراه ۱۴ لاله خونین بال استان همیشه لاله خیز مازندران به درجه رفیع شهادت نائل آمدند و پیکرش بعد از چند سال به تازگی به میهن اسلامی باز گشته اشت.

۸. حلب خان طومان پلاک ۲۵ 

این کتاب که شهلا پناهی آن را به نگارش درآورده، روایتی متفاوت از حماسه حضور لشکر عملیاتی ۲۵ کربلا در سوریه و یک اثر پژوهشی است که در قالب داستان از حماسه خان‌طومان، حضور و تأثیر یهود از صدر اسلام تا آزادی حلب را بیان می کند. نویسنده در طول کتاب سعی کرده با تطبیق تاریخ گذشته و وضعیت حال، راهی را پیش روی مخاطب باز کند تا با ریشه و خاستگاه پدیده‌ای به اسم تکفیر، وهابیت و سلفی که مولود جریان اسرائیلی است، آشنایی پیدا کند. 

همچنین انتشارات شهید کاظمی زندگینامه برخی دیگر از شهدای مدافع حرم خان طومان را به چاپ رسانده است که با توجه به بازگشت پیکر مطهر این شهدای مظلوم به میهن اسلامی با شرایط ویژه عرضه می‌نماید. علاقمندان برای تهیه این کتاب‌ها و کتاب‌های دیگر می‌توانید از طریق درگاه اینترنتی  nashreshahidkazemi.ir و یا از طریق ارسال نام کتاب به سامانه ۳۰۰۰۱۴۱۴۴۱ کتب را تهیه نمایید.



منبع خبر

هشت کتاب برای شناخت بیشتر خان‌طومان بیشتر بخوانید »

با هر کسی مصاحبه می‌کردم شهید می‌شد!

با هر کسی مصاحبه می‌کردم شهید می‌شد!



شهدای خان طومان - کراپ‌شده

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، آنچه در ادامه می‌خوانید،‌متنی است که به استقبال ۸ مدافع حرم که در خان‌طومان آسمانی شدند، نوشته شده و در اختیار مشرق قرار گرفته است.

باذن الله… 

از شام بلا رفیق آوردند!

سلام بر بغض شکسته عبدالله…

خبر آمد که رضا حاجی زاده و چند تن از شهدای کربلای خانطومان در حوالی اردیبهشت ۱۳۹۵ تفحص شدند…

 در خشاخش برگ‌ریزان ۹۴ غرق شدم…

همان ایام که غرش ادوات تکفیری‌های خونخوار در سرزمین شام پیچیده بود و شیر بچه های حیدر کرّار عزم‌ میدان نبرد کرده بودند تا پنجه در پنجه این حرامیان بیاندازند و تنشان را بر خاک بیاسانند…

به فضل و با هدایت الهی و فرماندهی حاج قاسم، خون جوانان وطن ثمره اش پیروزی سپاه اسلام بر فرزند نامشروع یانکی ها در منطقه غرب آسیا شد.

و اما بعد…

 بعد از مصاحبه با آقایان شیخ الاسلامی و روح الله صحرایی که بعدتر به شهادت رسیدند؛ طبق روال حرفه ای و روزهایم مصاحبه ای با آقا رضای حاجی زاده داشتم… که در انتهای این متن آن روایت را می آورم.

از پاییز ۹۴ گذشت و چند ماه بعد در غائله خانطومان با عبدالله فرجی تماس گرفتم تا احوال رضا حاجی زاده را جویا شوم، بغض عبدالله شکست و گفتم “سلام بر بغض شکسته عبدالله..”

اشک هایمان که تمام شد خبر شهادت آقا رضا را منتشر کردم و سه گانه تهیه خبر شهادت برای عزیزانی که در  این عکس مشاهده می نمایید، تکمیل شد.

با هر کی مصاحبه می کنی شهید می‌شه!

عبدالله فرجی می گفت: شاعری تو از هر کدام از این بچه ها مصاحبه گرفتی شهید شدند.

یادم آمد بعد از عملیات محرم به رضای حاجی زاده که نمی خواست خاطره ای از عملیات برایمان روایت کند گفتم: “مرد مومن آدم یه رفیق هم نام داشته باشه و دست رد به سینه اش بزنه خیلی بی معرفتیه…”

دلاور لشگر ۲۵ کربلا با دستی مجروح و غم سترگ از دست دادن رفقای شهیدش خنده ای بر لبانش نشست و گفت: “برای اینکه نام بزرگ هر دوتامان رضا بوده” و  از روح الله صحرایی اینچنین گفت:

 “تک تیرانداز حاج محرمعلی مرادخانی، شیخ الاسلامی و روح الله صحرایی را با تیر زده بود. 

یکایک بچه ها در تیر رس تک تیرانداز بودند و چاره ای جز به هلاکت رساندن تک تیرانداز داعشی نبود.

تیرها عزیزان ما را از پای در آورد،
اما رضا سر ِ نترسی داشت، شجاعانه با قناسه رو در رو با تکفیری های ملعون دست به دوئل شده بود و لحظاتی بعد تک تیرانداز را به درک واصل کرد و خودش از ناحیه دست علمدار شد. شاید او هم اگر مثل برخی از مسئولین! صاحب عقلانیت بود، در آن غائله مجروح نمی شد و در خانطومان به شهادت نمی رسید! و حالا حیات مادی اش را در کنار دختر و همسرش ادامه می داد…”

 رضای حاجی زاده علمدار عملیات محرم در پاییز ۹۴ در کربلای خانطومان ۹۵ به فیض شهادت نائل آمد.

روایتی که در پی می آید خاطره ای از شهید روح الله صحرایی است که شهید رضا حاجی زاده در پاییز ۹۴ برایم نقل کرده بود:

نیازی به ثبت نام نیست، در صحنه جهاد خودت را نشان بده  

چندین سال با روح الله رفاقت و آشنایی داشتم در برخی از ماموریت ها نیز همسفر بودیم. هیچ وقت غسل جمعه اش ترک نشد. همین چند وقت پیش می گفت که من هیچ نماز قضایی ندارم الحمدالله همه را تا به امروز خوانده ام. 

شهید صحرایی خیلی سرزنده و بشاش بود وقتی دور هم جمع می شدیم و گعده ای داشتیم با صحبت ها و شوخی هایش فضا را مفرح می کرد.

 در گردان امام سجاد(ع) همکار بودیم. گردان ویژه ای برای عملیات تدارک دیده بودند و رزمندگان برای شرکت در عملیات در گردان ویژه نام نویسی می کرد.

 هر شخصی که در این گردان ثبت نام می کرد اسم اش در بین رزمندگان و همکاران گُل می کرد و می گفتند فلانی آدم شجاعی است. 

بنده هم در این گردان عضو شدم، روح الله آمد به من تذکر به جایی داد و با تاکید و یادآوری اینکه برای چه امری ثبت نام کرده ام، گفت: « طبیعتا برای نبرد و جهاد به سوریه می خواهی بروی، اما به نظرم نیازی به اسم نویسی در آن گردان نبود. ان شاءالله به وقتش صحنه نبرد فرا می رسد و شما هم در آنجا به وظیفه خودت که جهاد و مبارزه است عمل می کنی». 

در حین کمک به تیربارچی به شهادت رسید

پشت خاکریز و سنگر اگر ذره ای سرمان را بالا می آوردیم تک تیراندازهای تکفیری به سرعت ما را مورد هدف قرار می دادند. شهید صحرایی با اینکه نیروی پشتیبانی بود و به طور مداوم آب، غذا و مهمات به نیروها می رساند اما پا به پای بچه ها در مبارزه شرکت می کرد و در صحنه نبرد تاثیر خوبی داشت. بسیار دلیر و شجاع بود یکی از تیربارچی های گردان تیر خورد و مجروح شد. کمک تیربارچی فشنگ هایش روی زمین ریخته بود و شهید صحرایی خودش را برای کمک به او رساند که توسط تک تیرانداز مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید. آقای شیخ الاسلام هم به همین شیوه و توسط تک تیراندازها به شهادت رسید. در حومه حلب تا فاصله ۱۵۰ متری تکفیری ها رسیدیم و میان مان نبرد سنگینی اتفاق افتاد.

* رضا شاعری



منبع خبر

با هر کسی مصاحبه می‌کردم شهید می‌شد! بیشتر بخوانید »