خان طومان

فرمانده‌ای که هنوز از خان طومان برنگشته است +عکس

پخش مستند «خان طومان؛ هفت خان عشق» +فیلم



فرمانده‌ای که هنوز از خان طومان برنگشته است +عکس

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، مستند «خان طومان؛ هفت خان عشق» به کارگردانی سعید چاری و تهیه کنندگی سیاوش چاوشی ب برسی حوادث و اتفاقات منطقه خان طومان سوریه می پردازد.

خان طومان سوریه یکی از مناطقی است که در جنگ سوریه مدام بین نیروهای مقاومت و تفکیری ها دست به دست میشد و چندین شهید ایرانی در بر داشته است. از جمله ۱۶ شهید مدافع حرم مازندران که در ۱۶ اردیبهشت ۹۶ ب علت نقض آتش بس توسط داعشی ها به شهادت رسیدند.

دانلود

در این مستند تلاش شده به تمامی ابهامات آن منطقه پرداخته شود. همچنین در بخشی از مستند، به نحوه شهادت شهید محمود رادمهر می پردازد که از زبان دوستان و شاهدان روایت می شود.

در مستند «خان طومان؛ هفت خان عشق» به نقش و فرماندهی در میدان حاج قاسم سلیمانی نیز پرداخت می شود.

این مستند قرار است در سالگرد شهدای خان طومان در ۱۶ اردیبهشت از شبکه ۵ سیما پخش شود .



منبع خبر

پخش مستند «خان طومان؛ هفت خان عشق» +فیلم بیشتر بخوانید »

شما از همین الآن همسر شهیدی!+فیلم

شما از همین الآن همسر شهیدی!+فیلم


خبرگزاری فارس ـ گروه حماسه و مقاومت ـ آزاده لرستانی: پیکرش بعد از ۴ سال در یکی از روزهای سرد اسفند ۹۸ به میهن بازگشت. از بازماندگان قافله شهدا در دفاع مقدس بود و برای شهادت آرام و قرار نداشت. با اینکه چند بار برای دفاع از حرم به عراق رفته بود، اما دلش راضی نبود تا اینکه پشت در دفتر سردار حاج قاسم سلیمانی ۳ روز تحصن کرد، اما سردار برای او شرط گذاشت؛ شرطی که ۲۰ روزه انجامش داد و راهی دیار عمه سادات شد. 

شهید سعید انصاری از مستشاران ایرانی مدافعان حرم بود که در نبرد آخر، حین تیراندازی نمازش را اقامه کرد و این گونه به لقای پروردگارش نائل شد.  

فاطمه جعفری، همسر شهید انصاری در گفت‌وگو با خبرگزاری فارس ضمن بیان روحیات شهید از ۲۴ سال زندگی مشترکش و همچنین آخرین دیدارشان با شهید گفت که مشروح این گفت‌وگو را در ادامه می‌‌خوانیم:


آخرین تولد شهید سعید انصاری؛ دی ماه ۹۴

تو می‌آیی دنبال پیکرم می‌گردی!

*شهید انصاری چطور به قافله راهیان مدافعان حرم پیوست؟

سال ۹۴ از گوشه و کنار کشور، خبرهای شهادت مدافعان حرم به گوش رسیده بود. آن زمان در اطراف حرم حضرت عبدالعظیم (ره) زندگی می‌کردیم. آقاسعید عاشق حرم عبدالعظیم بود. ماه رمضان بود. همسرم بسیار افسرده بود و شب‌ها گریه می‌کرد. علتش را پرسیدم. گفت: واقعیت این است که دوست دارم مدافع حرم شوم، اما اداره قبول نمی‌کند. گفتم: برای چی دوست داری بروی! گفت: واقعاً اسلام در خطر است. اگر بدانید چه بر سر بچه‌های مردم و انسانیت می‌آورند.

ناراحت شدم. شب خواب عجیبی دیدم. صبح بلند شدم. در فکر خوابم بودم. همسرم خیلی تیزبین بود. نگاهی به من کرد و گفت: ناراحتی! گفتم: نه! خواب دیدم که با پیراهن سفید مدافع حرم شده‌ای. پهلوی راستت تیر خورده بود. پیراهن سفیدت هم خونی شده بود. من همراه با همسران شهدا در حالی که مقنعه سفیدی بر سر داشتم، در یک کشور عربی ناامن دنبالت می‌گشتم. خندید و گفت: احتمالاً موافقت می‌کنند مدافع حرم شوم. بعد شهید می‌شوم و پیکرم گم‌ و گور می‌شود. تو می‌آیی دنبال پیکرم می‌گردی!


زینب و حسین فرزندان شهید سعید انصاری

دعا کن شهید شوم؛ آن وقت حج می‌روی!

برای اینکه حال و احوالش را عوض کنم، گفتم: تو اجازه نمی‌دهی حج بروم. می‌گویی دوست ندارم عرب‌ها بد نگاهت کنند. گفت: دعا کن من شهید شوم، آن موقع بنیاد شهید تو را زیارت می‌برد. فردای عید فطر بود که از اداره زنگ زد و گفت: خوابت تعبیر شد. من مدافع حرم شدم.

برای اولین بار بود که به سفر دور می‌رفت. سه ماه عراق بود. هر شب زنگ می‌زد و ساعت‌ها صحبت می‌کرد. می‌گفت: من دلتنگ شما هستم. بعد به مرخصی آمد و همزمان با ایام اربعین حسینی دوباره عازم عراق شد. در یکی از این شب‌ها، خواهرم که با خانواده‌اش به پیاده‌روی اربعین رفته بود، زنگ زد و گفت: آقاسعید زیارت رفته یا مدافع حرم شده؟ امروز جلوی حرم امام حسین (ع) او را دیدم. سرش را این ور و آن ور می‌چرخاند. انگار دنبال کسی می‌گشت! بعد از تماس خواهرم، همسرم تماس گرفت. صحبت‌های خواهرم را به او انتقال دادم. گفت: چرا صبر نکرد او را ببینم. گفتم: کاروانشان گم می‌شد. بعد گفت: چون از ایران خیلی‌ها برای پیاده‌روی آمده بودند، من هم دلم گرفته بود، گفتم شاید جلوی حرم آشنایی ببینم. برای همین به اطراف نگاه کردم. کسی را ندیدم و دوباره به منطقه برگشتم.

شما هنوز گل نشدی!

بعد از دو ماه که برگشت، خیلی لاغر شده بود. یک ساک لباس آورده بود. گفت: مال یکی از بچه‌های شهداست. تا کی باید لباس شهدا را ببرم و خبر شهادتشان را بدهم؟ چرا شهید نمی‌شوم؟ گفتم: خداوند گلچین می‌کند. شما هنوز گل نشده‌ای!

شهیدی که ۳ روز تحصن کرد

گذشت تا اینکه جانشین سردار سلیمانی برایم تعریف کرد و گفت: آقاسعید ۳ روز پشت دفتر حاج قاسم به حالت تحصن نشسته بود. می‌گفت: برگه مرا امضا کنید تا به سوریه بروم. در عراق خبری از شهادت نیست. حرف‌های آقاسعید را تلفنی به حاج قاسم منتقل کردم. سردار گفت: راستش در چهره شهید انصاری، شهادت را می‌بینم. اگر او برود دیگر برنمی‌گردد. من به او نیاز دارم. همسرم چون مستشار بود، کمک حالشان در جنگ بود. به همین خاطر شرطی برای همسرم گذاشت که او آن شرط را ۲۰ روزه انجام داد. در نهایت چون قول و قرار گذاشته بودند، بعد از امضای برگه، شهید انصاری راهی سوریه شد.

در نهایت روز یکشنبه ۱۹ دی ماه ۹۴، آخرین یکشنبه‌ای بود که در خانه بود. دیدم حال و هوایش فرق دارد و این بار در حال وصیت است. نزدیک ظهر قدم‌زنان تا مدرسه حسین باهم رفتیم تا در جلسه شرکت کنم. آقاسعید هم به سپاه رفت. با حسین از مدرسه به خانه برگشتیم. همسرم تلفن زد و گفت: بچه‌ها را بیدار کن، می‌خواهم با آن‌ها خداحافظی کنم. داخل خانه که آمد، گفت: این دفعه بروم خیلی دیر برمی‌گردم. امسال عید پیش شما نیستم.


خانواده شهید انصاری

حداقل تا عروس شدنم بمان

دخترم زینب راضی نبود پدرش به سوریه برود. حسین هم آن موقع ۱۰ سالش بود. آقاسعید برگشت. زینب طاقت نیاورد. گفت: بابا نرو. حداقل تا عروس شدن من بمان. دخترم آن زمان زیاد خواستگار داشت، اما چون پدرش نبود، منتظر شدیم تا برگردد. رو به زینب گفت: «داعش خیلی نامروت است. سر جنین زن باردار شرط می‌بندد. شکمش را با چاقو می‌برد تا ببیند شرط را برده است یا نه. بعد بچه را داخل آتش می‌اندازد.» با چشم به او اشاره کردم. این‌ها را برای زینب تعریف نکند.

پسرم گفت: بابا داری می‌روی، شب عید هم که نمی‌آیی، پس تولد من چه می‌شود؟ رو به من کرد و گفت: مامانش! یک تولد خوب برای حسین بگیر. من هم کادویش را کنار می‌گذارم. بعد همسرم مرا کنار کشید و گفت: زندگی‌ام را به تو می‌سپرم. وقتی از در بیرون رفت، دیدم کلاه و دستکش را نبرده است. زنگ زدم، گفت: کلاه را بده حسین، پایین بیاورد. دیگر شما نیایید. حسین که پایین رفت تا ‌کلاه را بدهد،‌ آقاسعید به او گفته بود: «خواستم مردانه حرف بزنیم. بعد از من، مرد خانه تو هستی، ‌مواظب مادر و خواهرت باشد.» یک گاز هم از لپ حسین گرفت تا یادش بماند چه قولی داده است.

آخرین کلمات شهید مدافع حرم

ساعت ۵ بعدازظهر آن روز به سمت سوریه رفت. دو شب بعد سردار سلیمانی در نمازخانه حلب همسرم را دید که یک ساک بسیار بزرگ با خودش آورده است. به او گفت: چرا ساک به این بزرگی با خودت آورده‌ای؟ آقاسعید هم جواب داده بود: می‌خواهم اینجا بمانم! همان فردا شب،‌ همسرم در جنگل‌های زیتون با تیری که به پهلویش خورده بود،‌ به شهادت رسید. او حین عملیات در حالی که مشغول تیراندازی بود، از نمازش غافل نشد و نماز مغرب و عشاء را خواند. آخرین کلمات شهید هم «یا زهرا» بود. شهادت آقاسعید دقیقاً سه روز بعد از آخرین دیدارش با ما بود.

زیرنویس شبکه خبر، قاصدک بازگشت پیکر همسرم بود 

*چگونه خبردار شدید پیکر همسرتان برگشته است؟

از طریق زیرنویس شبکه خبر فهمیدم. بعد به محل کار شهید زنگ زدم و دیگر کاملاً‌ مطمئن شدم. گفتم: چرا خبر ندادید. حالا که آخر هفته عروسی دخترم است، باید بشنوم؟ گفتند: خب! پیکر در معراج شهداست. می‌خواهید هفته دیگر تشییع کنید. گفتم: مگر می‌شود؟ نمی‌دانید دخترم چه حالی است.

*پیکر شهید چه زمانی به ایران بازگشت؟

پیکر آقاسعید، نزدیک عروسی دخترم برگشت و ما عروسی را لغو کردیم. عروسی هم دو ماه بعد برگزار شد. در جریان مراسم عروسی دخترم و تهیه جهیزیه خیلی اذیت شدم. دست‌تنها بودم. در خواب آقاسعید را دیدم و گلایه کردم. گفتم: گذاشتی، رفتی و راحت شدی! من اینجا دست‌تنها مانده‌ام. گفت: عروسی زینب می‌آیم. صبح خوابم را برای دخترم تعریف کردم. دخترم گفت: مامان! خدا بخیر کند! خواب‌های شما همیشه تعبیر شده است.

قول حاج قاسم به دختر شهید مدافع حرم

*درباره دیدار زینب و حسین با حاج قاسم برایمان بگویید.

دور میز نشسته بودیم.‌ زینب از آنجایی که بسیار وابسته به پدرش بود، اخمایش توی هم بود. حسین هم لباس نظامی پوشیده بود. سردار سلیمانی دستی به شانه حسین کشید و پرسید:‌ پسر کدام شهید هستید؟ گفت: پسر شهید انصاری. رو به زینب کرد و خطاب به او گفت: دختر شهید انصاری! زینب پرسید: سردار چی بر سر بابام آمده است؟ واقعاً شهید شده! اگر شهید شده، پس پیکرش کجاست؟ سردار سلیمانی گفت: پدرت شهید شده،‌ اما پیکرش همان جاست. زینب گفت: خبری از پیکرش به من بدهید. حاج قاسم گفت: من هم زینب دارم، می‌دانم زینب‌ها خیلی بابایی‌اند. سردار به قولش عمل کرد. پیکر همسرم بازگشت.‌ چون داعش پیکر بیش‌تر شهدا را مثله می‌کرد و آتش می‌زد،‌ تنها استخوان جمجمه و دنده‌هایش برگشت.

هر چی زینب خواست برایش بخر

در جریان خرید جهیزیه دخترم در تنگنا بودم و فقط ‌مختصری پول فراهم کرده بودم. شب قبل از خرید جهیزیه به دختر و دامادم گفتم: به من بگویید چه می‌خواهید تا بر اساس بودجه‌ام خرید کنیم. دخترم گفت: یخچال ساید بای ساید می‌خواهم! گفتم: عزیزم جنس ایرانی، ساید ندارد. دیدم از چشمان دخترم قطره اشکی جاری شد و با حالت قهر به اتاقش رفت. دامادم گفت: مادر! نگران نباش راضی‌اش می‌کنم.

شب، خواب آقاسعید را دیدم. گفت: هر چی زینب خواست برایش بخر. با ناراحتی گفتم: می‌خواستی خودت باشی، اصلاً‌ پول می‌گذاشتی تا برایش بخرم. من پول ندارم. باز گفت: هر چی زینب خواست برایش بخر. فردای آن روز بازار رفتیم. باورم نشد چند تا تکه وسایل جهیزیه مطابق نظر زینب با همان مقدار پول خرید کردم. خودم هم مانده بودم. در اینجا عنایت شهید را فهمیدم و اینکه چقدر این پول برکت داشت که آرزوی دخترم را برآورده ساخت.

۲ شهیدی که الگوی یک شهید شدند

*شهید انصاری در کدام محله تهران زندگی می‌کرد؟ دوران نوجوانی‌شان چگونه سپری شد؟

آقاسعید متولد ۴ دی ۱۳۴۹ در منطقه ۱۶ تهران، محله خزانه بخارایی بود. بعدها به محله جوادیه رفت و تحصیلات ابتدایی و راهنمایی‌اش را در مجتمع شریعتی جوادیه سپری کرد. چند سال بعد خانواده ایشان به محله شهرک صالح آباد غربی مجاور اتوبان بهشت زهرا اثاث‌کشی کردند. آنجا فعالیت مسجد را شروع کرد. در این مسجد با شهید ابوالفضل آرایشی آشنا شد و از طریق دوستش تشویق شد که با همدیگر به جبهه بروند. او از ۱۶ سالگی سابقه جبهه داشت. در این دوران دایی آقاسعید، محمدعلی فنایی و دوستش به شهادت رسیدند و این دو شهید الگوی آقاسعید در زندگی شدند.

در ادامه گفت‌وگوی تصویری خبرگزاری فارس با همسر شهید انصاری را ببینید:

 

 

هم‌ محله‌هایی که طالعشان با هم جور بود

*با شهید انصاری چگونه آشنا شدید؟

خودم متولد خزانه بخارایی هستم. بر حسب اتفاق، پدرم به محله شهرک صالح آباد غربی اثاث‌کشی کرد و ما همسایه آقاسعید شدیم. در آن زمان دیپلمم را گرفتم. بعد در تربیت معلم قبول شدم و به خوابگاه شبانه‌روزی رفتم. با این وجود، به علت کمبود معلم در دبیرستان خواهرم،‌ در این مدرسه تدریس داشتم. هفته‌ای یک بار که به منزلمان برمی‌گشتم، چون خانه ما در انتهای کوچه بود و منزل آقاسعید در ابتدای آن، من را دید و با خانواده‌اش صحبت کرد و با اتفاق خانواده به خواستگاری آمد.

شما از الان همسر شهید هستید!

*در مراسم خواستگاری،‌ شهید انصاری چه چیزی مطرح کرد؟

در مراسم خواستگاری مطرح کرد که از ۱۶ سالگی سابقه جبهه دارد و بازمانده قافله شهداست! این مسأله دیر یا زود دارد،‌ اما سوخت ‌و سوز ندارد. اگر جواب مثبت دهید، خودتان را همسر شهید فرض کنید. من از این قافله جا مانده‌ام و دفاع از اسلام را ادامه می‌دهم.

از آنجایی که روحیات من با شهید انصاری تقریباً یکی بود، قبول کردم و در ۱۵ اسفند سال ۱۳۷۰ در محضر عقد کردیم. روز عقد ما برابر با آخرین روز ماه شعبان بود و شهید انصاری روزه بود. اولین جایی که رفتیم حرم امام خمینی (ره) بود. در دوران نامزدی هم بیش‌تر به حرم حضرت عبدالعظیم (ع) رفتیم. چون آقاسعید خیلی عاشق حرم سیدالکریم بود.

در خرداد ماه سال ۷۱ فوق دیپلم تربیت معلم را گرفتم. ماه عسل به مشهد رفتیم و زندگی مشترکمان را در منطقه ۱۰ تهران آغاز کردیم.

می‌خواستم از دستت ندهم، گفتم دیپلم دارم!

*روحیات همسرتان را بعد از ازدواج چگونه دیدید؟

آقاسعید عاشق خدمت در مناطق محروم بود. آدمی نبود که یک جا بنشیند. پرجنب و جوش بود. به اداره رفت و درخواست انتقالی داد. به همین خاطر ۳ سال در ارومیه ساکن شدیم. این مدت برای من که تازه عروس بودم خیلی سخت گذشت. زمستان ارومیه خیلی سرد بود. دخترم، زینب سال ۷۴ در ارومیه به دنیا آمد. در اوج سختی و غربت دخترم را آنجا بزرگ کردم.

آقاسعید به من گفت، در صورتی به تهران بر می‌گردد که دانشگاه قبول شود. همسرم به خاطر حضور در جبهه تحصیل را رها کرده بود. اما در روز خواستگاری از ترس اینکه جواب منفی بشنود، گفت دیپلم دارد! از اول دبیرستان با همسرم شروع کردیم. در منزل با او کار کردم. دبیرستان بزرگسال رفت و دوره ۴ ساله دبیرستان را طی ۳ سال فرا گرفت. در نهایت با رتبه ۳۰۰ در رشته روانشناسی بالینی در دانشگاه علامه طباطبایی قبول شد و ما به تهران برگشتیم.


شهید سعید انصاری و پسرش

قبل از ازدواج اسم بچه‌هایش را انتخاب کرده بود

*اسم فرزندانتان را چگونه انتخاب کردید؟

وقتی عقد کردیم، اولین جمله‌ای که شهید به من گفت این بود که از خداوند آرزو داشتم، اسم همسرم فاطمه باشد. آن هم با مشخصات شما، زینب و حسین هم از خدا خواسته‌ام. در واقع او با زیرکی اسم فرزندانش را هم انتخاب کرده بود. حسین را هم خدا سال ۸۴ به ما داد.

چند نفر به یک نفر

*احتمالاً بازگشت شما مصادف با زمان فتنه‌ها شده بود.

بله! در آن زمان آقاسعید خیلی برای دفاع انقلاب و نظام تلاش کرد. در آن زمان در محله خانی‌آباد مستقر بودیم. صدای فریاد و دعوا را شنیدم. از طبقه سوم بیرون را نگاه کردم. دیدم همسرم با چند نفر در کوچه کتک‌ کاری می‌کند. بعد دیدم همسرم بدو بدو بالا آمد، آستین کتش پاره شده بود. پرسیدم: چی شده؟ گفت: دیدم دارند به نظام بد و بیراه می‌گویند، کوچه را شلوغ کردند و می‌خواستند ماشین را آتش بزنند که جلوشان ایستادم.

گفتم: تو یک نفر هستی! چند نفر به یک نفر! گفت: طاقت نمی‌آورم کسی به اسلام، نظام و رهبری توهین کند. امنیت کشور برایم خیلی مهم است. با این وجود، کتش را عوض کرد و به بسیج رفت.

نمایی از مزار شهید انصاری در بهشت زهرا

شهید سعید انصاری از مدافعان حرم در دی ماه ۹۴ در منطقه خان‌طومان حلب با سه تیر مستقیم قناسه تروریست‌های النصره به شهادت رسید. پیکر مطهرش در سال ۹۸ در بهشت زهرای تهران در قطعه ۵۰،‌ ردیف ۱۰۳، شماره ۱۶ آرام گرفت.

انتهای پیام/





منبع خبر

شما از همین الآن همسر شهیدی!+فیلم بیشتر بخوانید »

«علی‌اکبر» فرستادم «علی‌اصغر» تحویل گرفتم!

«علی‌اکبر» فرستادم «علی‌اصغر» تحویل گرفتم!



وداع با شهید مدافع حرم زکریا شیری

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، خودش را به آذری این‌گونه معرفی می‌کند: من مادر شهید زکریا شیری هستم. ابتدا خدمت امام زمان (عج) و خانم حضرت زینب (س) سلام و عرض ادب می‌کنم. او در ادامه شعری زیبا به زبان ترکی در مراسم استقبال از فرزند شهیدش زکریا شیری قرائت می‌کند. دیدن همین تصاویر و سرودن شعر زیبا از زبان مادری که پنج سالی چشم‌انتظار آمدن فرزند شهیدش بود، دلمان را بی‌تاب می‌کند تا هر طور شده است با او همکلام شویم. اقتدار و صلابت مادرانه‌اش در این اوضاع و احوال ستودنی است. شهید زکریا شیری در ۴ آذر ۹۴ در العیس سوریه، به شهادت رسید و تا چندی پیش پیکرش مفقودالاثر بود. «رقیه آقایی» از شهادت و شناسایی پیکر شهیدش و تشییع به دست مردم خوب اقبالیه قزوین برایمان می‌گوید.

شنیدن شعر زیبایی که در مراسم استقبال از پیکر فرزند شهیدتان زکریا شیری خواندید ما را سر شوق آورد تا با شما همکلام شویم. آن شعر زیبا سروده خودتان بود؟

من سواد خواندن و نوشتن ندارم، اما بعد از شهادت زکریا آن شعر را سرودم. با شنیدن خبر شهادت فرزندم در سوریه به خدا و خود شهیدم متوسل شدم و درد دل‌ها و دلتنگی‌های مادرانه‌ام ابیاتی شدند که شما آن را شنیدید. بعد از آن در ذهنم ماند و برای همیشه زمزمه‌ام شد.

اهل کجا هستید و چند فرزند دارید؟

ما اهل شهر خدابنده استان زنجان هستیم، اما سال‌ها پیش به استان قزوین مهاجرت کردیم و در اقبالیه ساکن شدیم. من مادر هفت فرزند هستم. سه دختر و چهار پسر دارم. زکریا فرزند دوم و پسر ارشد من بود که از میان فرزندانم ایشان به عاقبت بخیری رسید و گوی سبقت را از پدرش که سال‌ها پیش دوران خدمتش را در جبهه گذرانده بود، ربود و شهید شد. پدرش در چهار عملیات شرکت داشت که آخرین آن عملیات مرصاد بود. زکریا به خانواده‌اش به ویژه به بزرگ‌ترها احترام می‌گذاشت. این روزها بسیار از خوبی‌ها و نیکی‌هایی که درحق مردم، همسایه و بستگان داشت می‌شنوم. کارهای خیری که تا به امروز از آن بی‌اطلاع بودیم. زکریا علاقه زیادی به اهل بیت داشت. خوش‌اخلاقی و شوخ‌طبعی‌اش هم در خانه بود و هم بیرون از خانه. از همان دوران نوجوانی اهل بسیج، مسجد و پایگاه بود.

با این وجود با مفهوم بسیج، جهاد و شهادت غریبه نبودید؟

همیشه در خانه از شهادت صحبت می‌کردیم که بحمدالله با شهادت زکریا این آرزویمان هم به واقعیت مبدل شد. ۹ سال در سپاه خدمت کرده بود. وقتی خبر شهادت زکریا را آوردند اصلاً تعجب نکردم. آمادگی شنیدن خبر شهادتش را داشتم.

درجریان مأموریت‌های سوریه زکریا بودید؟ مخالفتی با تصمیم او نداشتید؟

راستش اولین مرتبه‌ای که می‌خواست برود من و پدرش به دلیل مراسم عروسی که در روستایمان داشتیم مانع شدیم و از او خواستیم ما را در این مراسم همراهی کند. اما خودم شنیدم که با دوستش روح‌الله طالبی‌اقدم تلفنی صحبت کرد و گفت بعد از اینکه خانواده را به مراسم رساندم می‌آیم، اما من گفتم زکریا تو پاسداری هر بار که بخواهی می‌توانی بروی. اگر الان بخواهی بروی کسی در خانه نیست تا تو را بدرقه کند. پدرش هم گفت بمان. برای همین نتوانست همراه دوستانش به سوریه برود. تا اینکه کمی بعد خبر شهادت دوستش روح‌الله را شنید. روح‌الله روز اول آبان ۹۴ همزمان با تاسوعای حسینی به شهادت رسید. وقتی خبر شهادت روح‌الله را شنید گویی روح زکریا پرواز کرد، ظاهرش با ما بود، اما در حقیقت با ما نبود. دائم آه و زاری می‌کرد که خدایا چرا من از قافله عقب ماندم. به او گفتم زکریا چرا بی‌تابی می‌کنی؟ گفت شما باعث شدید من عقب بمانم. اگر به پدر نمی‌گفتید و ایشان مانع نمی‌شد من هم همراه بچه‌ها رفته بودم.

مجدداً چه زمانی اعزام شد؟

دهه دوم محرم بود، خیلی دلم شکسته بود. داشتم گریه می‌کردم که زکریا از سر کار به خانه آمد و گفت مادر چه شده است؟! گفتم کربلا را نشان می‌داد من هم که تا به حال نرفته‌ام، دلم می‌خواهد بروم. زکریا گفت مادر می‌خواهید ثبت‌نام کنم امسال اربعین بروی؟ خیلی خوشحال شدم، گفتم اگر این کار را برای من انجام بدهی من تا قیامت دعایت می‌کنم. کمی بعد نام من، پدر و برادران و خودش را برای پیاده‌روی کربلا نوشت. من خیلی خوشحال بودم گفتم با سه پسرم به کربلا می‌روم.

رفتم و وسایل سفر را خریدم، کفش، ساک و… را جمع کردم و آماده رفتن بودم. در این فاصله یک روز زکریا پیشم آمد وگفت مادرجان حرفی می‌خواهم بزنم، از من ناراحت نشوی! من هم سریع گفتم درباره کربلا که نیست! گفت نه! شما بروید، اما من نمی‌توانم همراه شما بیایم. گفتم چرا؟ گفت کار واجب دارم. گفتم الان از کربلا چیزی واجب‌تر نداریم. آن چه کاری است که شما می‌گویید از کربلا واجب‌تر است؟ بغض کرد و گفت در حال حاضر حرم عمه سادات از کربلا هم برای من واجب‌تر است. مادرجان داعشی‌های تکفیری قسم خورده‌اند قبر حضرت زینب (س) و حضرت رقیه را با خاک یکسان می‌کنند. قرعه به نام من افتاده است که یکی از مدافعان حرم باشم و به سوریه بروم. این بار دیگر حرفی نزدم. زکریا به خانمش هم سفارش کرده و گفته بود ساک من را جمع کن به طوری که مادر متوجه من نشود.

زکریا نمی‌خواست قبل از اعزام من بی‌تابی کنم. برای همین زمان اعزام را به من نگفت. اما همان روز اعزام قبل از اذان صبح بیدار شدم تا آماده نماز خواندن شوم. متوجه شدم پدر زکریا داخل اتاق زکریا (که دوران مجردی در خانه ما بود و هنوز هم با نام اتاق زکریاست، اتاقی که بعد از شهادت پسرم با وسایل و آنچه از او به یادگار مانده بود تزئین شد و وسایلش را آنجا نگه می‌دارم) رفته و گریه می‌کند. وقتی گریه و بی‌تابی پدر زکریا را دیدم، وارد اتاق شدم و در را باز کردم و گفتم چه شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ هنوز اذان نشده نماز می‌خوانی؟ گفت نه، زکریا می‌خواهد به سوریه برود و برای اینکه شما بی‌قراری نکنی این موضوع را با شما درمیان نگذاشتیم! بار اول که می‌خواست برود من مانع شدم و او بعد از شهادت دوستش شهید روح‌الله طالبی بسیار بی‌قرار شد. نگران نباش خانم من زکریا را به عمه زینب‌جان سپرده‌ام.

وقتی همسرم آرام شد و به من گفت شما ناراحت نیستی که؟ گفتم مگر می‌شود؟ من مادر هستم. او فرزند من است، اما این را خوب می‌دانم که اگر قسمت زکریا شهادت باشد و ما او را در شیشه دربسته نگه داریم باز شهید می‌شود و اگر عاقبتش شهادت نباشد درمیان آتش هم که باشد صحیح و سالم برمی‌گردد. حرفم هنوز تمام نشده بود که زکریا به خانه آمد و تا من را دید پرسید مادرجان شما بیداری؟ گفتم زکریاجان شما می‌خواهی بروی سوریه و به من نمی‌گویی؟ گفت مادر اگر به شما می‌گفتم گریه می‌کردی و من نمی‌خواستم گریه و بی‌تابی شما را ببینم. گفتم نه پسرم گریه نمی‌کنم. بعد دست‌هایش را باز کرد تا من را در آغوش بگیرد. من را در آغوش گرفت و گفت مادرجان فقط باید صبر داشته باشی. قرآن را برداشتیم و همراه زکریا و پدرش به سمت در خانه رفتیم تا او را بدرقه کنیم.

خانمش هم طبقه پایین آب و قرآن در دست داشت. زکریا را از زیر قرآن رد کرد و همین که داشت بندهای پوتینش را می‌بست گفتم زکریا نرو صبر کن تا دخترت فاطمه را بیدار کنم. گفت نه مادر خواهش می‌کنم بیدارش نکن. اگر بیدار شود این لحظات آخر هم برای من و هم برای فاطمه سخت می‌شود. راست هم می‌گفت نمی‌خواست تعلقات و وابستگی‌ها در این لحظات آخر کار دستش بدهد و مانعش شود. او را بدرقه کردیم تا آمد سوار ماشین شود حسی به من گفت این بار آخرین باری است که زکریا را می‌بینی برای همین او را صدا کردم و گفتم زکریاجان می‌شود یک بار دیگر مادر تو را در آغوش بگیرد. زکریا قامت بلند و چهارشانه‌ای داشت، وقتی آمد و من را در آغوش گرفت من در میان آغوشش گم شده بودم. ماشاءالله قوی‌هیکل بود، اما وقتی بعد از شناسایی پیکرش به معراج شهدا رفتم و پیکرش را دیدم با خود گفتم علی‌اکبر رفتی و علی‌اصغر برگشتی. تازه شده‌ای هم اندازه روزهای اول تولدت. من علی‌اکبر بدرقه کردم علی‌اصغر تحویل گرفتم و این هم فدای دل حضرت زینب (س).

ایشان چند فرزند داشت؟

دخترش فاطمه سه سال داشت و الان ۹ سال دارد. محمدصدرا هم دو ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. زکریا در منطقه بود که همرزمانش از زکریا پرسیده بودند فرزند دومی که در راه داری پسر است یا دختر؟ گفته بود نمی‌دانم، اما دوست دارم اگر دختر بود نامش را ریحانه و اگر پسر بود نامش را محمدصدرا بگذارم. بعد از شهادت زکریا وقتی یکی از همرزمانش مجروح شده بود و ما به دیدارش رفتیم ایشان این خاطره را برای ما تعریف کرد و گفت فرزند دوم زکریا چیست؟ گفتیم پسر. گفت زکریا دوست داشت نام فرزندش محمدصدرا باشد و ما هم همین نام را برای او انتخاب کردیم و امروز که زکریا به آغوش خانواده‌اش بازگشته است محمدصدرا پنج سال دارد.

زکریا شما را راهی پیاده‌روی و زیارت کربلا کرد و خودش به سوریه رفت. چطور متوجه شهادتش شدید؟

زکریا اول ماه صفر راهی سوریه شد و ما هم طبق قرار قبلی در ۱۳ صفر برای شرکت در مراسم پیاده‌روی اربعین راه افتادیم. زکریا باجناقش را جایگزین خودش کرد و ایشان همراه ما به کربلا آمد. همان شبی که به سمت کربلا راه افتادیم قبل از اذان صبح زکریا به شهادت رسید. او من را به زیارت کربلای امام حسین (ع) فرستاد و خودش به دیدار امام حسین (ع) رفت. همه همسفرانم درکربلا می‌دانستند که زکریا شهید شده است و من اطلاعی نداشتم. تا اینکه از کربلا برگشتیم. ساعت یک شب به خانه رسیدیم. دیدن مردمی که منتظر ما بودند برای من و پدر زکریا بسیار تعجب‌آور بود. پدرش گفت مگر می‌شود این وقت شب این همه جمعیت به استقبال ما آمده باشند؟! من گفتم حتماً خبری است. بااینکه بعد از نماز در مسجد کوفه خواب دیده بودم ولی ته دلم دوست نداشتم خوابم حقیقت داشته باشد.

درخواب دیدم که زکریا شهید شده است و یکی از همکارانش خبر شهادتش را به من داده و گفته: «زکریا شهید شده است، اما نتوانستیم پیکرش را پیدا کنیم و برایتان بیاوریم.» از خواب بیدار شدم و برادر زکریا را بیدار کردم و گفتم من در خواب دیدم که زکریا شهید شده است، می‌شود برگردیم، گفت نه مادر خواب دیدی خیر است، اما من می‌دانستم زکریا شهید شده است. مادر بودم و این را حس می‌کردم. فردای همان روزی که از کربلا آمدیم بچه‌های سپاه به خانه ما آمدند و همان پاسدار خبر شهادت و مفقودالاثری پسرم را به من داد. زکریا چهارم آذر ۹۴ در العیس سوریه به شهادت رسید.

قبل از شهادت با هم تماسی نداشتید؟

با ما تماس می‌گرفت و صحبت می‌کرد، آخرین مرتبه زنگ زد و بعداز کلی حال و احوالپرسی گفت مادرجان شاید تا یک ماه دیگر نتوانم با شما تماس بگیرم.

از سال ۹۴ تا امروز پیکر در منطقه ماند و شما بسیار چشم انتظار بازگشت پیکر زکریایتان بودید. با شنیدن خبر تفحص شهیدتان چه عکس‌العملی داشتید؟

قبل از اینکه خبر شناسایی پیکر شهید را به من بدهند از شبکه افق به خانه ما آمدند تا مستند شهید را آماده کنند. چند روز بعد من در حیاط خانه مشغول تهیه شیره انگور بودم که یک پاسدار درِ خانه آمد و به من گفت شما فردا و پس‌فردا از سپاه مهمان دارید لطفاً این کارها را جمع و جور کنید. به همسرم گفتم خب بچه‌های مستند که چند روزی اینجا بودند، چرا همکارهای زکریا می‌خواهند به خانه ما بیایند. ایشان گفت قطعاً خبرهایی شده است. حق با همسرم بود. بعد از رفتن همکار زکریا با ما تماس گرفت و گفت مادرجان ما امروز به دیدار شما می‌آییم. ما هم آماده شدیم تا از مهمان‌های زکریا پذیرایی کنیم. بچه‌های سپاه آمدند و یکی از آن‌ها که همراه پیکر شهدای خان‌طومان به مشهد رفته بود از همان جا با من تماس گرفت و در همان دیدار خطاب به من و پدر زکریا گفت مادرجان پیکر زکریا شناسایی شده و الان که من با شما صحبت می‌کنم دست‌هایم را روی دست‌های پسرتان گذاشته‌ام.

ما بعد از طواف حرم امام رضا (ع) به سمت شما حرکت می‌کنیم. خیلی خوشحال شدیم. من با شنیدن این خبر به اتاق زکریا رفتم و دو رکعت نماز شکر خواندم. بعد هم بالای پشت بام رفتم تا خودم را آرام کنم. نمی‌توانستم تاب بیاورم. شنیدن این خبر که پیکر دردانه‌ام در حال طواف حرم امام رضا (ع) بود و من اینجا از او دور بودم سخت بود. حال و هوای عجیبی داشتم. دوباره به اتاق زکریا برگشتم و ساکش را که بعد از شهادت برایمان آورده بودند باز کردم، پیراهن مشکی عزای امام حسین (ع) را که با خود به سوریه برده بود برداشتم و به تن کردم و کمی بعد خوابم برد.

در خواب دیدم همه آمدند استقبال و دسته‌های گل در دست دارند و می‌گویند زکریا دارد می‌آید. در خواب به خودم نگاه کردم دیدم همه لباس‌هایی که به تن دارم سفید است. همان لحظه در باز و زکریا وارد خانه شد تا من را دید دوان دوان به سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت. گفتم زکریا به من گفتند تو قبل از شهادت تیر خورده‌ای! راست می‌گویند؟ گفت نه مادر حالم خوب است. دست به سرش کشیدم و گفتم زخم‌هایت خوب شده است؟! زکریا به دستش که گویی ساعت داشت نگاهی انداخت و گفت مادر من باید بروم. بعد رفت کنار برادر و همسرش با آن‌ها هم صحبتی کرد و بعد در باز شد و زکریا از خانه خارج شد. در خواب گفتم زکریاجان دستت درد نکند که آمدی خیلی آرام شدم. از خواب بیدار شدم. آرامش زیادی در وجودم پیدا شده بود.

با همه این انس و علاقه‌ای که بین شما و فرزندتان وجود داشت، آیا شده بود برای شهادتش دعا کنید؟

من در این ۹ سال خدمت زکریا در سپاه او را با لباس نظامی ندیده بودم. ۲۰ روز قبل از سوریه رفتنش خانمش آمد طبقه بالا خانه ما از او پرسیدم امروز زکریا سر کار نرفته است؟ گفت چرا مادر رفته است، اما امروز با لباس نظامی از خانه رفت. گفتم کاش من را زود بیدار می‌کردی من زکریا را با لباس نظامی می‌دیدم. گفت مادر برمی‌گردد. ساعت حدود ۱۱ صبح بود رفتم بیرون درخانه تا آب و جارویی کنم که دیدم آقایی با لباس نظامی دارد به خانه ما نزدیک می‌شود. سرم را بلند نکردم گفتم حتماً فرد غریبه‌ای است، نمی‌دانستم زکریاست. پسرم شوخ‌طبع هم بود.

تا رسید به من احترام نظامی گذاشت و گفت سلام قربان، با شنیدن صدای زکریا سرم را بلند کردم و گفتم زکریا الهی مادرت فدای تو شود چقدر لباس نظامی به تو می‌آید. چرا همیشه با لباس نظامی به خانه نمی‌آیی؟ گفت مگر وقتی من را در این لباس می‌بینی چه اتفاقی می‌افتد؟ گفتم من افتخار می‌کنم که شما را در این لباس می‌بینم. گفت به لباسم افتخار می‌کنی مادر! گفتم نه به شما افتخار می‌کنم که این لباس را پوشیده‌ای. گفت مادرجان شما که با دیدن من در این لباس افتخار می‌کنی دعا کن شهید شوم و و قتی جنازه‌ام برگردد، ببینید چطور آن روز به من افتخار خواهی کرد.

دلم شکست و گریه کردم و گفتم چرا این حرف را زدی من را ناراحت کردی. گفت مادر همیشه دعا می‌کنید که عاقبت بخیر شویم، اما اولین عاقبت بخیری شهادت است. نترس مادر شهادت لیاقت می‌خواهد من ندارم و بعد اشک‌های چشمم را پاک کردم و با هم وارد خانه شدیم. زکریا خانه خودشان رفت و به همسرش گفته بود مادرم که امروز من را در این لباس دید خیلی خوشحال شد من بروم با این لباس یک عکس بگیرم که اگر شهید شدم به یادگار برای مادرم بماند. عکس را گرفت، آن‌قدر زیبا شده بود که همسرش دلش نیامد آن را به من بدهد. خودش عکس را نگه داشت. آن عکس تصویر اعلامیه زکریا شد. امروز که عکس‌هایش را روی بنرها و اعلامیه‌ها می‌بینم به وجودش افتخار می‌کنم. همیشه به من و پدرش می‌گفت دعا کنید من شهید شوم و ما هم دوست داشتیم به آرزویش برسد.

*جوان آنلاین

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، خودش را به آذری این‌گونه معرفی می‌کند: من مادر شهید زکریا شیری هستم. ابتدا خدمت امام زمان (عج) و خانم حضرت زینب (س) سلام و عرض ادب می‌کنم. او در ادامه شعری زیبا به زبان ترکی در مراسم استقبال از فرزند شهیدش زکریا شیری قرائت می‌کند. دیدن همین تصاویر و سرودن شعر زیبا از زبان مادری که پنج سالی چشم‌انتظار آمدن فرزند شهیدش بود، دلمان را بی‌تاب می‌کند تا هر طور شده است با او همکلام شویم. اقتدار و صلابت مادرانه‌اش در این اوضاع و احوال ستودنی است. شهید زکریا شیری در ۴ آذر ۹۴ در العیس سوریه، به شهادت رسید و تا چندی پیش پیکرش مفقودالاثر بود. «رقیه آقایی» از شهادت و شناسایی پیکر شهیدش و تشییع به دست مردم خوب اقبالیه قزوین برایمان می‌گوید.

شنیدن شعر زیبایی که در مراسم استقبال از پیکر فرزند شهیدتان زکریا شیری خواندید ما را سر شوق آورد تا با شما همکلام شویم. آن شعر زیبا سروده خودتان بود؟

من سواد خواندن و نوشتن ندارم، اما بعد از شهادت زکریا آن شعر را سرودم. با شنیدن خبر شهادت فرزندم در سوریه به خدا و خود شهیدم متوسل شدم و درد دل‌ها و دلتنگی‌های مادرانه‌ام ابیاتی شدند که شما آن را شنیدید. بعد از آن در ذهنم ماند و برای همیشه زمزمه‌ام شد.

اهل کجا هستید و چند فرزند دارید؟

ما اهل شهر خدابنده استان زنجان هستیم، اما سال‌ها پیش به استان قزوین مهاجرت کردیم و در اقبالیه ساکن شدیم. من مادر هفت فرزند هستم. سه دختر و چهار پسر دارم. زکریا فرزند دوم و پسر ارشد من بود که از میان فرزندانم ایشان به عاقبت بخیری رسید و گوی سبقت را از پدرش که سال‌ها پیش دوران خدمتش را در جبهه گذرانده بود، ربود و شهید شد. پدرش در چهار عملیات شرکت داشت که آخرین آن عملیات مرصاد بود. زکریا به خانواده‌اش به ویژه به بزرگ‌ترها احترام می‌گذاشت. این روزها بسیار از خوبی‌ها و نیکی‌هایی که درحق مردم، همسایه و بستگان داشت می‌شنوم. کارهای خیری که تا به امروز از آن بی‌اطلاع بودیم. زکریا علاقه زیادی به اهل بیت داشت. خوش‌اخلاقی و شوخ‌طبعی‌اش هم در خانه بود و هم بیرون از خانه. از همان دوران نوجوانی اهل بسیج، مسجد و پایگاه بود.

با این وجود با مفهوم بسیج، جهاد و شهادت غریبه نبودید؟

همیشه در خانه از شهادت صحبت می‌کردیم که بحمدالله با شهادت زکریا این آرزویمان هم به واقعیت مبدل شد. ۹ سال در سپاه خدمت کرده بود. وقتی خبر شهادت زکریا را آوردند اصلاً تعجب نکردم. آمادگی شنیدن خبر شهادتش را داشتم.

درجریان مأموریت‌های سوریه زکریا بودید؟ مخالفتی با تصمیم او نداشتید؟

راستش اولین مرتبه‌ای که می‌خواست برود من و پدرش به دلیل مراسم عروسی که در روستایمان داشتیم مانع شدیم و از او خواستیم ما را در این مراسم همراهی کند. اما خودم شنیدم که با دوستش روح‌الله طالبی‌اقدم تلفنی صحبت کرد و گفت بعد از اینکه خانواده را به مراسم رساندم می‌آیم، اما من گفتم زکریا تو پاسداری هر بار که بخواهی می‌توانی بروی. اگر الان بخواهی بروی کسی در خانه نیست تا تو را بدرقه کند. پدرش هم گفت بمان. برای همین نتوانست همراه دوستانش به سوریه برود. تا اینکه کمی بعد خبر شهادت دوستش روح‌الله را شنید. روح‌الله روز اول آبان ۹۴ همزمان با تاسوعای حسینی به شهادت رسید. وقتی خبر شهادت روح‌الله را شنید گویی روح زکریا پرواز کرد، ظاهرش با ما بود، اما در حقیقت با ما نبود. دائم آه و زاری می‌کرد که خدایا چرا من از قافله عقب ماندم. به او گفتم زکریا چرا بی‌تابی می‌کنی؟ گفت شما باعث شدید من عقب بمانم. اگر به پدر نمی‌گفتید و ایشان مانع نمی‌شد من هم همراه بچه‌ها رفته بودم.

مجدداً چه زمانی اعزام شد؟

دهه دوم محرم بود، خیلی دلم شکسته بود. داشتم گریه می‌کردم که زکریا از سر کار به خانه آمد و گفت مادر چه شده است؟! گفتم کربلا را نشان می‌داد من هم که تا به حال نرفته‌ام، دلم می‌خواهد بروم. زکریا گفت مادر می‌خواهید ثبت‌نام کنم امسال اربعین بروی؟ خیلی خوشحال شدم، گفتم اگر این کار را برای من انجام بدهی من تا قیامت دعایت می‌کنم. کمی بعد نام من، پدر و برادران و خودش را برای پیاده‌روی کربلا نوشت. من خیلی خوشحال بودم گفتم با سه پسرم به کربلا می‌روم.

رفتم و وسایل سفر را خریدم، کفش، ساک و… را جمع کردم و آماده رفتن بودم. در این فاصله یک روز زکریا پیشم آمد وگفت مادرجان حرفی می‌خواهم بزنم، از من ناراحت نشوی! من هم سریع گفتم درباره کربلا که نیست! گفت نه! شما بروید، اما من نمی‌توانم همراه شما بیایم. گفتم چرا؟ گفت کار واجب دارم. گفتم الان از کربلا چیزی واجب‌تر نداریم. آن چه کاری است که شما می‌گویید از کربلا واجب‌تر است؟ بغض کرد و گفت در حال حاضر حرم عمه سادات از کربلا هم برای من واجب‌تر است. مادرجان داعشی‌های تکفیری قسم خورده‌اند قبر حضرت زینب (س) و حضرت رقیه را با خاک یکسان می‌کنند. قرعه به نام من افتاده است که یکی از مدافعان حرم باشم و به سوریه بروم. این بار دیگر حرفی نزدم. زکریا به خانمش هم سفارش کرده و گفته بود ساک من را جمع کن به طوری که مادر متوجه من نشود.

زکریا نمی‌خواست قبل از اعزام من بی‌تابی کنم. برای همین زمان اعزام را به من نگفت. اما همان روز اعزام قبل از اذان صبح بیدار شدم تا آماده نماز خواندن شوم. متوجه شدم پدر زکریا داخل اتاق زکریا (که دوران مجردی در خانه ما بود و هنوز هم با نام اتاق زکریاست، اتاقی که بعد از شهادت پسرم با وسایل و آنچه از او به یادگار مانده بود تزئین شد و وسایلش را آنجا نگه می‌دارم) رفته و گریه می‌کند. وقتی گریه و بی‌تابی پدر زکریا را دیدم، وارد اتاق شدم و در را باز کردم و گفتم چه شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ هنوز اذان نشده نماز می‌خوانی؟ گفت نه، زکریا می‌خواهد به سوریه برود و برای اینکه شما بی‌قراری نکنی این موضوع را با شما درمیان نگذاشتیم! بار اول که می‌خواست برود من مانع شدم و او بعد از شهادت دوستش شهید روح‌الله طالبی بسیار بی‌قرار شد. نگران نباش خانم من زکریا را به عمه زینب‌جان سپرده‌ام.

وقتی همسرم آرام شد و به من گفت شما ناراحت نیستی که؟ گفتم مگر می‌شود؟ من مادر هستم. او فرزند من است، اما این را خوب می‌دانم که اگر قسمت زکریا شهادت باشد و ما او را در شیشه دربسته نگه داریم باز شهید می‌شود و اگر عاقبتش شهادت نباشد درمیان آتش هم که باشد صحیح و سالم برمی‌گردد. حرفم هنوز تمام نشده بود که زکریا به خانه آمد و تا من را دید پرسید مادرجان شما بیداری؟ گفتم زکریاجان شما می‌خواهی بروی سوریه و به من نمی‌گویی؟ گفت مادر اگر به شما می‌گفتم گریه می‌کردی و من نمی‌خواستم گریه و بی‌تابی شما را ببینم. گفتم نه پسرم گریه نمی‌کنم. بعد دست‌هایش را باز کرد تا من را در آغوش بگیرد. من را در آغوش گرفت و گفت مادرجان فقط باید صبر داشته باشی. قرآن را برداشتیم و همراه زکریا و پدرش به سمت در خانه رفتیم تا او را بدرقه کنیم.

خانمش هم طبقه پایین آب و قرآن در دست داشت. زکریا را از زیر قرآن رد کرد و همین که داشت بندهای پوتینش را می‌بست گفتم زکریا نرو صبر کن تا دخترت فاطمه را بیدار کنم. گفت نه مادر خواهش می‌کنم بیدارش نکن. اگر بیدار شود این لحظات آخر هم برای من و هم برای فاطمه سخت می‌شود. راست هم می‌گفت نمی‌خواست تعلقات و وابستگی‌ها در این لحظات آخر کار دستش بدهد و مانعش شود. او را بدرقه کردیم تا آمد سوار ماشین شود حسی به من گفت این بار آخرین باری است که زکریا را می‌بینی برای همین او را صدا کردم و گفتم زکریاجان می‌شود یک بار دیگر مادر تو را در آغوش بگیرد. زکریا قامت بلند و چهارشانه‌ای داشت، وقتی آمد و من را در آغوش گرفت من در میان آغوشش گم شده بودم. ماشاءالله قوی‌هیکل بود، اما وقتی بعد از شناسایی پیکرش به معراج شهدا رفتم و پیکرش را دیدم با خود گفتم علی‌اکبر رفتی و علی‌اصغر برگشتی. تازه شده‌ای هم اندازه روزهای اول تولدت. من علی‌اکبر بدرقه کردم علی‌اصغر تحویل گرفتم و این هم فدای دل حضرت زینب (س).

ایشان چند فرزند داشت؟

دخترش فاطمه سه سال داشت و الان ۹ سال دارد. محمدصدرا هم دو ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. زکریا در منطقه بود که همرزمانش از زکریا پرسیده بودند فرزند دومی که در راه داری پسر است یا دختر؟ گفته بود نمی‌دانم، اما دوست دارم اگر دختر بود نامش را ریحانه و اگر پسر بود نامش را محمدصدرا بگذارم. بعد از شهادت زکریا وقتی یکی از همرزمانش مجروح شده بود و ما به دیدارش رفتیم ایشان این خاطره را برای ما تعریف کرد و گفت فرزند دوم زکریا چیست؟ گفتیم پسر. گفت زکریا دوست داشت نام فرزندش محمدصدرا باشد و ما هم همین نام را برای او انتخاب کردیم و امروز که زکریا به آغوش خانواده‌اش بازگشته است محمدصدرا پنج سال دارد.

زکریا شما را راهی پیاده‌روی و زیارت کربلا کرد و خودش به سوریه رفت. چطور متوجه شهادتش شدید؟

زکریا اول ماه صفر راهی سوریه شد و ما هم طبق قرار قبلی در ۱۳ صفر برای شرکت در مراسم پیاده‌روی اربعین راه افتادیم. زکریا باجناقش را جایگزین خودش کرد و ایشان همراه ما به کربلا آمد. همان شبی که به سمت کربلا راه افتادیم قبل از اذان صبح زکریا به شهادت رسید. او من را به زیارت کربلای امام حسین (ع) فرستاد و خودش به دیدار امام حسین (ع) رفت. همه همسفرانم درکربلا می‌دانستند که زکریا شهید شده است و من اطلاعی نداشتم. تا اینکه از کربلا برگشتیم. ساعت یک شب به خانه رسیدیم. دیدن مردمی که منتظر ما بودند برای من و پدر زکریا بسیار تعجب‌آور بود. پدرش گفت مگر می‌شود این وقت شب این همه جمعیت به استقبال ما آمده باشند؟! من گفتم حتماً خبری است. بااینکه بعد از نماز در مسجد کوفه خواب دیده بودم ولی ته دلم دوست نداشتم خوابم حقیقت داشته باشد.

درخواب دیدم که زکریا شهید شده است و یکی از همکارانش خبر شهادتش را به من داده و گفته: «زکریا شهید شده است، اما نتوانستیم پیکرش را پیدا کنیم و برایتان بیاوریم.» از خواب بیدار شدم و برادر زکریا را بیدار کردم و گفتم من در خواب دیدم که زکریا شهید شده است، می‌شود برگردیم، گفت نه مادر خواب دیدی خیر است، اما من می‌دانستم زکریا شهید شده است. مادر بودم و این را حس می‌کردم. فردای همان روزی که از کربلا آمدیم بچه‌های سپاه به خانه ما آمدند و همان پاسدار خبر شهادت و مفقودالاثری پسرم را به من داد. زکریا چهارم آذر ۹۴ در العیس سوریه به شهادت رسید.

قبل از شهادت با هم تماسی نداشتید؟

با ما تماس می‌گرفت و صحبت می‌کرد، آخرین مرتبه زنگ زد و بعداز کلی حال و احوالپرسی گفت مادرجان شاید تا یک ماه دیگر نتوانم با شما تماس بگیرم.

از سال ۹۴ تا امروز پیکر در منطقه ماند و شما بسیار چشم انتظار بازگشت پیکر زکریایتان بودید. با شنیدن خبر تفحص شهیدتان چه عکس‌العملی داشتید؟

قبل از اینکه خبر شناسایی پیکر شهید را به من بدهند از شبکه افق به خانه ما آمدند تا مستند شهید را آماده کنند. چند روز بعد من در حیاط خانه مشغول تهیه شیره انگور بودم که یک پاسدار درِ خانه آمد و به من گفت شما فردا و پس‌فردا از سپاه مهمان دارید لطفاً این کارها را جمع و جور کنید. به همسرم گفتم خب بچه‌های مستند که چند روزی اینجا بودند، چرا همکارهای زکریا می‌خواهند به خانه ما بیایند. ایشان گفت قطعاً خبرهایی شده است. حق با همسرم بود. بعد از رفتن همکار زکریا با ما تماس گرفت و گفت مادرجان ما امروز به دیدار شما می‌آییم. ما هم آماده شدیم تا از مهمان‌های زکریا پذیرایی کنیم. بچه‌های سپاه آمدند و یکی از آن‌ها که همراه پیکر شهدای خان‌طومان به مشهد رفته بود از همان جا با من تماس گرفت و در همان دیدار خطاب به من و پدر زکریا گفت مادرجان پیکر زکریا شناسایی شده و الان که من با شما صحبت می‌کنم دست‌هایم را روی دست‌های پسرتان گذاشته‌ام.

ما بعد از طواف حرم امام رضا (ع) به سمت شما حرکت می‌کنیم. خیلی خوشحال شدیم. من با شنیدن این خبر به اتاق زکریا رفتم و دو رکعت نماز شکر خواندم. بعد هم بالای پشت بام رفتم تا خودم را آرام کنم. نمی‌توانستم تاب بیاورم. شنیدن این خبر که پیکر دردانه‌ام در حال طواف حرم امام رضا (ع) بود و من اینجا از او دور بودم سخت بود. حال و هوای عجیبی داشتم. دوباره به اتاق زکریا برگشتم و ساکش را که بعد از شهادت برایمان آورده بودند باز کردم، پیراهن مشکی عزای امام حسین (ع) را که با خود به سوریه برده بود برداشتم و به تن کردم و کمی بعد خوابم برد.

در خواب دیدم همه آمدند استقبال و دسته‌های گل در دست دارند و می‌گویند زکریا دارد می‌آید. در خواب به خودم نگاه کردم دیدم همه لباس‌هایی که به تن دارم سفید است. همان لحظه در باز و زکریا وارد خانه شد تا من را دید دوان دوان به سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت. گفتم زکریا به من گفتند تو قبل از شهادت تیر خورده‌ای! راست می‌گویند؟ گفت نه مادر حالم خوب است. دست به سرش کشیدم و گفتم زخم‌هایت خوب شده است؟! زکریا به دستش که گویی ساعت داشت نگاهی انداخت و گفت مادر من باید بروم. بعد رفت کنار برادر و همسرش با آن‌ها هم صحبتی کرد و بعد در باز شد و زکریا از خانه خارج شد. در خواب گفتم زکریاجان دستت درد نکند که آمدی خیلی آرام شدم. از خواب بیدار شدم. آرامش زیادی در وجودم پیدا شده بود.

با همه این انس و علاقه‌ای که بین شما و فرزندتان وجود داشت، آیا شده بود برای شهادتش دعا کنید؟

من در این ۹ سال خدمت زکریا در سپاه او را با لباس نظامی ندیده بودم. ۲۰ روز قبل از سوریه رفتنش خانمش آمد طبقه بالا خانه ما از او پرسیدم امروز زکریا سر کار نرفته است؟ گفت چرا مادر رفته است، اما امروز با لباس نظامی از خانه رفت. گفتم کاش من را زود بیدار می‌کردی من زکریا را با لباس نظامی می‌دیدم. گفت مادر برمی‌گردد. ساعت حدود ۱۱ صبح بود رفتم بیرون درخانه تا آب و جارویی کنم که دیدم آقایی با لباس نظامی دارد به خانه ما نزدیک می‌شود. سرم را بلند نکردم گفتم حتماً فرد غریبه‌ای است، نمی‌دانستم زکریاست. پسرم شوخ‌طبع هم بود.

تا رسید به من احترام نظامی گذاشت و گفت سلام قربان، با شنیدن صدای زکریا سرم را بلند کردم و گفتم زکریا الهی مادرت فدای تو شود چقدر لباس نظامی به تو می‌آید. چرا همیشه با لباس نظامی به خانه نمی‌آیی؟ گفت مگر وقتی من را در این لباس می‌بینی چه اتفاقی می‌افتد؟ گفتم من افتخار می‌کنم که شما را در این لباس می‌بینم. گفت به لباسم افتخار می‌کنی مادر! گفتم نه به شما افتخار می‌کنم که این لباس را پوشیده‌ای. گفت مادرجان شما که با دیدن من در این لباس افتخار می‌کنی دعا کن شهید شوم و و قتی جنازه‌ام برگردد، ببینید چطور آن روز به من افتخار خواهی کرد.

دلم شکست و گریه کردم و گفتم چرا این حرف را زدی من را ناراحت کردی. گفت مادر همیشه دعا می‌کنید که عاقبت بخیر شویم، اما اولین عاقبت بخیری شهادت است. نترس مادر شهادت لیاقت می‌خواهد من ندارم و بعد اشک‌های چشمم را پاک کردم و با هم وارد خانه شدیم. زکریا خانه خودشان رفت و به همسرش گفته بود مادرم که امروز من را در این لباس دید خیلی خوشحال شد من بروم با این لباس یک عکس بگیرم که اگر شهید شدم به یادگار برای مادرم بماند. عکس را گرفت، آن‌قدر زیبا شده بود که همسرش دلش نیامد آن را به من بدهد. خودش عکس را نگه داشت. آن عکس تصویر اعلامیه زکریا شد. امروز که عکس‌هایش را روی بنرها و اعلامیه‌ها می‌بینم به وجودش افتخار می‌کنم. همیشه به من و پدرش می‌گفت دعا کنید من شهید شوم و ما هم دوست داشتیم به آرزویش برسد.

*جوان آنلاین



منبع خبر

«علی‌اکبر» فرستادم «علی‌اصغر» تحویل گرفتم! بیشتر بخوانید »

یک نویسنده و وقف هزار متر زمین برای شهدای خان‌طومان

یک نویسنده و وقف هزار متر زمین برای شهدای خان‌طومان



سنگربه‌سنگر با کربلایی‌های «خان‌طومان» / حاج قاسم گفت

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، مصیب معصومیان یار دیرینه و همرزم شهدای خان‌طومان، ۱۰۰۰ متر از ملک شخصی خود را به یاد رفقای شهیدش(شهدای خان‌طومان) وقف کرد. مصیب معصومیان که خود از یادگاران دفاع مقدس و برادر شهید نیز هست، یکی از مدافعان حرم در دفاع از حریم اهل‌بیت ؟عهم؟ در سوریه بود که می‌گوید از قافله شهدا جامانده است اما شاید حکمتش این باشد که دست به قلم بگیرد و بنویسد هر آنچه را با چشم خود به نظاره ایستاده است.

معصومیان قبل از اینکه اسمش در لیست مدافعان حرم قرار بگیرد، هشت اثر مکتوب از خاطرات شهدای جنگ تحمیلی را به رشته تحریر در آورده است اما بعد از اینکه توفیق سربازی در جمع مدافعان حرم را پیدا کرد، دست از نوشتن برنداشت و همه تلاش خود را به کار بست که خاطرات این شهدای مظلوم را هم به کتاب تبدیل کند. اولین کتابش را از خاطرات همرزمان شهید خودش از جمله محمد شالیکار، سیدرضا طاهر، محمود رادمهر، حسن رجایی‌فر شروع کرد که همه از شهدای خان‌طومان در حلب سوریه هستند تا سند افتخار حماسه‌آفرینی این سربازان مکتب اهل‌بیت؟عهم؟ در تاریخ بماند و به دست فراموشی سپره نشود.

حالا پس از سال‌ها چشم‌انتظاری در این روزها که پیکر تعدادی از شهدا را از خان‌طومان بازآوردند، سعادتی نصیب این همرزم و رفیق شهیدان شد تا پیکر مقدس گل سرسبد آنها که شهید مدافع حرم حسن رجایی‌فر بود را به نیابت از شهدای خان‌طومان برای تبرک و وداع به باغ شخصی «مصیب معصومیان» واقع در روستای بیشه بیاورند. نورانیت و افتخار این تشرف آنقدر زیاد بود که معصومیان نیت کرده و به یمن قدوم مبارک شهید رجایی‌فر هزار متر از این زمین را با ارزش مادی بالا، وقف شهدای خان‌طومان کرد و درآمد حاصل از آن را صرف این راه و شهدایش گردانید. ان‌شاء‌الله ثواب این عمل خیر، باعث شادی روح آن فقید و مادر مرحومه و برادر شهید ایشان شود.

تعدای از آثار مصیب معصومیان که به رشته تحریر درآورده است، از این قرار هستند:

 «از ام‌الرصاص تا خان‌طومان»؛ روایتی مستند و متقن از خاطرات سوریه که با خاطرات جنگ به رشته تحریر درآمده است؛ کتابی که در سال ۱۳۹۸ در میان ۴۰۰ اثر با محوریت 

مدافعان حرم، لوح زرین و دیپلم افتخار بهترین اثر را در جشنواره شهید همدانی در حوزه هنری تهران به خود اختصاص داد.

«طاهر خان‌طومان» خاطرات شهید سیدرضا طاهر هریکندی است که در خان‌طومان سوریه به شهادت رسیده.

کتاب «شهید عزیز» و «دیده‌بان ۲۵» خاطرات فرمانده دلاور لشکر ۲۵ کربلا، شهید مدافع حرم محمود رادمهر است که به تازگی پیکرش به میهن اسلامیر بازگشته.

 کتاب «هفت روز دیگر» خاطرات شهید مدافع حرم محمد تقی سالخورده است.

کتاب «تعزیه دریا» خاطرات شهید مدافع حرم سید جواد اسدی است.

کتاب «حبیب لشکر» خاطرات شهید مدافع حرم سید جلال حبیب‌الله‌پور است.

کتاب «تخریبچی ۲۵» خاطرات شهید کریم رجب‌پور از شهدای دفاع مقدس بابل است که در شلمچه به شهادت رسیده.

کتاب «عهد کمیل» خاطرات همسر شهید مصطفی (کمیل) صفری‌تبار اهل بابل است که در سال ۱۳۹۰ توسط گروهک پژاک در منطقه سردشت به شهادت رسیده.

کتاب «حواله‌ عاشقی» خاطرات شهید مدافع حرم / حسن رجایی‌فر از شهدای خان‌طومان است که به تازگی پیکرش به میهن اسلامی بازگشته.

 کتاب «شکار مرغابی‌ها» خاطرات سردار شهید غلامعلی (جواد) نژاداکبر، فرمانده گردان صاحب‌الزمان در جنگ تحمیلی است.

گفتنی است که تمامی آثار معصومیان با محوریت مدافعان حرم توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر و در اختیار علاقه‌مندان به فرهنگ ایثار و شهادت قرار داده شده است.

*روزنامه صبح نو



منبع خبر

یک نویسنده و وقف هزار متر زمین برای شهدای خان‌طومان بیشتر بخوانید »