خرمشهر

شکست ارتش بعثی در همان روزهای اول جنگ/ شکل واقعی جنگ در «خرمشهر» برای مردم ترسیم نشده است


گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: نام این امیر ارتش نه‌فقط برای مردان مبارز در هشت سال دفاع مقدس؛ بلکه برای همه مردمی که روزگار جنگ را به یاد می‌آورند، بسیار آشناست. هنوز هم که ۴۰ سال از نبرد هشت‌سال دفاع مقدس فاصله گرفته‌ایم، صلابتی عمیق که در چشمانش موج می‌زند.

چند ساعتی نشستن پای صحبت‌های امیر سرلشکر «حسین حسنی سعدی» فرصت مغتنمی است تا از همه آن‌چه در این دوران اتفاق افتاده است، شنید. آن‌جا که شور سخنش گل می‌کرد و صاحب‌دلانه حرف می‌زد، دل هر دردآشنایی را می‌لرزاند؛ به‌ویژه آن‌که گویی همه افتخارات روز‌های جنگ را چندبار با تکیه‌بر این عبارت که: «چه روزگاری بر ما گذشت»، چنان تلنگری که بر جامی بلورین می‌خورد، به ما یادآوری می‌کرد. آری! حتی برای ما که متولی اشاعه و انتقال افتخارات رزمندگان هشت سال دفاع مقدس به نسل‌های دیگر هستیم، سخنان جذاب و درعین‌حال ناگفته امیر سرلشکر «حسنی سعدی» تازگی دارد؛ تا جایی که اگرچه این گفت‌وگو ۱۰ سال قبل یعنی مهر سال ۱۳۸۹ در مجله «صف» به چاپ رسیده است؛ اما این‌روزها در چهل‌سالگی دفاع مقدس، هنوز هم تازگی دارد.

نام امیر سرلشکر «حسین حسنی سعدی»، خاطره اعزام دانشجویان دانشگاه افسری در قالب سه گردان در سال نخست جنگ به جبهه خرمشهر را تداعی می‌کند؛ بنابراین در این گفت‌وگو، امیر خواسته شده است تا بخشی ازاین‌ رویداد مهم سال اول جنگ را تشریح کند.

در این گفت‌وگو، آن‌چه بیش از هر موضوعی در کلام امیر «حسنی‌سعدی» نمود می‌یابد، آن است که «هیچ کلام و قلمی قادر نیست آن‌چه را در سال نخست بر ارتش گذشت، بازخوانی کند و یا بنویسد». با این توصیف ما فقط می‌توانیم تصویری از آن روزگار را ارائه دهیم که به تعبیری در حد مقدورات و قابلیت‌های قلم است.

در بخش اول گفت‌وگو با امیر سرلشکر «حسین حسنی سعدی» خواندیم که همه یگان‌های ارتش پیش از جنگ، در کردستان درگیر بودند. لشکر ۲۸ سنندج، لشکر ۶۴ ارومیه و لشکر ۸۱ کرمانشاه که بومی منطقه بودند. لشکر ۹۲ هم که در خوزستان و هم در کردستان درگیر بود. لشکر ۷۷ خراسان، لشکر ۲۱، تیپ ۸۴ خرم‌آباد و… – همه و همه – در کردستان درگیر بودند.

همچنین، در بخش دوم گفت‌وگو با امیر سرلشکر «حسین حسنی سعدی» نیز خواندیم که همه در جنگ حضور داشتند و جبهه‌های دفاع از خرمشهر به صورتی که سازمان و نظمی بر آن حاکم باشد نبود. همه در کنار هم بودند و باهم همکاری می‌کردند تا عراق نتواند کاری از پیش ببرد. از برادران سپاه حضور داشتند منتهی در آن موقع، سپاه خرمشهر شکل «محلی» داشت و شهید «جهان‌آرا» -که خدایش بیامرزد- فرمانده سپاه خرمشهر بود. می‌خواهم بگویم که هسته اصلی جنگ بر عهده ارتش بود. نیرو‌های مردمی که تحت امر ارتش قرار داشتند در کنار همین دانشجویان دانشگاه افسری در حال نبرد با ارتش عراق بودند.

ادامه این مطلب، بخش سوم گفت‌وگو با امیر سرلشکر «حسین حسنی سعدی» است، که در آن خواهید خواند: «خط دفاعی پیوسته» ارتش که شکل گرفت، به‌منزله توقف کامل ارتش عراق بود. چنان‌که گفتم، پیشروی ارتش عراق در همان هفت روز اول صورت گرفت؛ صرف‌نظر از جبهه خرمشهر و آبادان. این شیوه تا عملیات «ثامن‌الائمه» ادامه داشت؛ در این مقطع سپاه اندک‌اندک شروع به «سازمان پذیرفتن» کرد و یگان‌های خود را در قالب گروهان و گردان شکل داد. به این نقطه که می‌رسیم، معنی‌اش آن است که سال اول جنگ را پشت سر گذاشته‌ایم و به‌عبارت دیگر، سال اول جنگ را ارتش در شرایطی سپری کرد که ۲۲ عملیات محدود را علیه ارتش عراق سامان داد. باز معنی‌اش آن است که در تمام این عملیات ارتش ساکت ننشسته است. کاری به میزان توفیق این عملیات‌ها نداریم، مهم آن است که ارتش در برابر عراق ساکت نشسته است.

شکل واقعی جنگ در «خرمشهر» برای مردم ترسیم نشده است/ عراق در روز‌های اول جنگ با شکست مواجه شد

با ما همراه شوید و آن‌چه را که در بخش سوم بازخوانی این گفت‌و‌گوی صمیمی به میان می‌آید را از نظر بگذرانید.

هنوز شکل واقعی جنگ در خرمشهر را برای مردم ترسیم نکرده‌ایم

به‌خاطر دارم که روز هشتم و یا نهم مهر سال ۱۳۵۹ بود، من در خرمشهر بودم. خبر آمد که عراق به راه‌آهن خرمشهر حمله کرده است. همه در حالت آماده‌باش قرار گرفتند و حتی بچه‌هایی هم که برای استراحت آمده بودند، آماده شدند و یک هجوم متحد به سمت عراق آغاز شد. هرکسی با هر سلاحی که داشت، به‌صورت پارتیزانی به‌طرف عراقی‌ها یورش برد. جالب است حمله به‌گونه‌ای بود که عراقی‌ها تجهیزات و سلاح‌شان را رها کرده و گریختند، حتی من به یاد دارم که تانک و نفربرشان روشن بود که آن‌ها را رها کرده و گریخته بودند؛ همین‌ها در برابر عراق مقاومت کردند. بعد هم که عراق چاره‌ای جز آن ندید، که خرمشهر را دور بزند و به سمت آبادان برود.

متأسفانه الآن، کمتر از تأثیر ارتش در خرمشهر سخن به میان می‌آید! ما به‌هیچ‌رویی منکر حضور نیرو‌های مردمی نیستیم؛ اما همین نیرو‌های مردمی هم با ارتش و زیر نظر ارتش، با عراق می‌جنگیدند. البته نیرو‌های مردمی در کنار برادران سپاه هم بودند؛ اما سپاه در آن دوران یک سپاه محلی بود و ساختار تیپ، گردان و گروهان به خود نگرفته بود. شما فکر می‌کنید مقاومت ۳۴ روزه خرمشهر به چه صورت اتفاق افتاد؟ چه‌کسی جنگید؟ آیا می‌توانیم بگوییم ارتش نجنگیده است؟ اتفاقاً منزل‌به‌منزل ارتش در خرمشهر با عراقی‌ها جنگیده است، با آن امکانات وسیع ارتش عراق. عراق لشکر ۳ زرهی‌اش را برای جنگ در خرمشهر تقویت کرده بود. متأسفانه هنوز شکل واقعی جنگ در خرمشهر را برای مردم ترسیم نکرده‌ایم.

این‌چنین روز‌هایی در خرمشهر بر ما گذشت. من، مسئول عملیات خرمشهر بودم. در روز ۲۶ مهر تصمیم گرفتیم که دو گردان از لشکر اهواز را با گردان‌های حاضر در خرمشهر عوض کنیم. از طرف «شادگان» راه بسته بود، جاده «ماهشهر» هم همین‌طور. با مشکل مواجه شدیم و هیچ مسیری برای اینکه این تعویض را انجام دهیم، وجود نداشت. روزگاری بر ما گذشت و این سخن من ناظر بر یک فرد خاص نیست؛ بلکه آن‌چه بر مجموعه یک سازمان گذشته، منظور من است.

تصرف آبادان توسط عراق، تکلیف جنگ را یکسره می‌کرد

روز سوم آبان سال ۱۳۵۹ که قسمت غربی خرمشهر تخلیه شد، همه هم‌ّوغم ما بر آن قرار گرفت که اجازه ندهیم ارتش عراق وارد آبادان شود. به عقیده من اگر عراق موفق به تصرف آبادان می‌شد، تکلیف جنگ یکسره شده بود؛ اگر هم نگویم یکسره می‌شد، دست‌کم صحنه جنگ تغییر می‌کرد؛ خواسته اصلی عراق دست‌یابی به اروندرود بود که در صورت تصرف خرمشهر و آبادان، به هدفش رسیده بود. طبیعی بود که در چنین حالتی، جبهه قوی را شکل می‌داد و از مواضع تحت تصرفش پدافند می‌کرد. آری! در این صورت صحنه جنگ به نفع عراق عوض می‌شد.

عراق نتوانست به این خواسته‌اش برسد؛ یعنی نتوانست وارد آبادان شود. ارتش در روز سوم آبان، حمله‌ای را به‌طرف مواضع عراق سامان داد که سازمان نیرو‌های بعثی به‌تبع این یورش به‌هم‌ریخته شد. در همین حمله، برخی از نیرو‌های مردمی که از لرستان آمده بودند، هم شرکت کردند. سلاح عمده این نیرو‌ها «برنو» بود، که سلاح بسیار بلندی هم هست، که یکی از همین نیرو‌های مردمی با همان لهجه شیرین لری گفت: «مگر با برنو می‌شود با توپ و تانک جنگید؟!» با این‌حال از خرمشهر دفاع جانانه‌ای صورت گرفت.

شکل واقعی جنگ در «خرمشهر» برای مردم ترسیم نشده است/ عراق در روز‌های اول جنگ با شکست مواجه شد

متأسفانه از فداکاری‌های ارتش در سال نخست جنگ یادی نمی‌شود

روزی که عراق وارد ذوالفقاری شد (در روز نهم جنگ)، خود تاریخ و داستان دور و درازی دارد. از لشکر ۷۷ خراسان، گردان ۱۵۳ که امیر «کهتری» فرماندهی‌اش را بر عهده داشت، به آن‌جا آمد؛ البته در ادامه گردان دیگری هم به این منطقه درگیری گسیل شد. وجب‌به‌وجب در این مناطق مقاومت صورت گرفته است، درحالی‌که بار اصلی جنگ هم به دوش ارتش بوده است. فداییان اسلام که شهید «مجتبی هاشمی» از اعضای آن گروه بود، به‌صورت مستقل تحت نظر آقای «خلخالی» فعالیت می‌کرد. بخشی از نیرو‌های مردمی به بدنه این گروه پیوست و فداییان اسلام، گروهی بود که مستقل عمل می‌کرد، خود را نه تابع ارتش و نه تابع سپاه می‌دانست.

روزی که به «ذوالفقاری» حمله شد، ما با احضار نیرو‌های ارتش، ژاندارمری، شهربانی، سپاه و همین گروه «فدائیان اسلام»، از آن‌ها خواستیم در دروازه «خسروآباد» مستقر شوند، که عراق از ذوالفقاری به سمت آبادان حرکت نکند. اتفاقاً نیرو‌های عراقی با پیشروی یک کیلومتری می‌توانستند به اروندرود رسیده و کار را تمام کنند. همه حرکت کردند و با محوریت گردان ۱۵۳ تحت امر آقای «کهتری»، عراق را از «بهمن‌شیر» بیرون کردند. تازه من دارم شمه‌ای از آن رویداد‌ها را بازگو می‌کنم.

فرماندهی عملیات خرمشهر – آبادان بر عهده ارتش بود و برادران عزیز سپاهی و نیرو‌های مردمی که برای دفاع می‌آمدند، ابتدا خود را به قرارگاه ستاد معرفی و درخواست می‌کردند که حوزه مأموریت‌شان را مشخص کنیم و بعد هم ارتش بنا بر اقتضا، به هر یک از آنان می‌گفت که برای دفاع در کجا مستقر شوند. هدایت عملیات با ارتش بود. سرهنگ «شکرریز» -خدا رحمتش کند- فرماندهی همین عملیات را بر عهده داشت؛ بعداً بنا شد که دانشجویان دانشگاه افسری که تا آن روز در جبهه دفاع از خرمشهر می‌جنگیدند، برای اخذ درجه و خدمت در یگان به تهران بازگردند و با این‌حال سرهنگ «شکرریز» فرمانده عملیات از من خواست که در منطقه باقی بمانم و ازاین‌رو من به تهران بازنگشتم.

متأسفانه هم‌اکنون از این فداکاری‌های بی‌نظیر ارتش در سال نخست جنگ یادی نمی‌شود. ارتش باید برنامه‌ریزی کند و کار تنها به عهده یک نفر هم نیست. گروهی آگاه باید متصدی انتقال این فداکاری‌ها به نسل حاضر باشند.

عراق در روز‌های اول جنگ با شکست مواجه شد

فرمان عقب‌نشینی از خرمشهر هم به‌منظور حفظ آبادان به‌وسیله ارتش صادر شد. عراق به پل خرمشهر رسید و پای پل باید طبیعتاً از پل می‌گذشت؛ اما بیش از آنکه ارتش عراق چنین تصمیمی بگیرد، ما نیرو‌ها را به این‌سوی پل کشیدیم تا این امکان را از عراق سلب کنیم، در غیر این صورت عراق به‌راحتی از پل می‌گذشت و وارد آبادان می‌شد.

سروان «حسینی» – خدا او را بیامرزد- افسر مهندسی بود. به خاطر دارم که مین‌های ضدتانک و ضدنفر را برداشت و بی‌آنکه دیگر فرصتی برای کاشتن هرکدام از مین‌ها باشد، آن‌ها را روی پل ریخت تا عراق برای گذر از پل با مشکل مواجه باشد. از سوی دیگر، از شهید «اقارب پرست» که آن موقع درجه سروانی داشت، خواستیم که نیرو‌ها را در جلو پل جمع کرده و از پل محافظت کنند. همه این مدافعان برای دفاع از پل شب تا صبح چشم بر هم نگذاشتند و اجازه عبور از پل را به عراق ندادند، در غیر این صورت عراق وارد آبادان شده بود. روز‌هایی بر ما گذشت در دیگر جبهه‌ها هم وضع به همین منوال بود. در جبهه کوشک، جبهه بستان، جبهه پل کرخه و… وضعیت همین‌گونه بود که عرض کردم.

شکل واقعی جنگ در «خرمشهر» برای مردم ترسیم نشده است/ عراق در روز‌های اول جنگ با شکست مواجه شد

عراق، هم‌زمان در پای پل «کرخه» به لشکر ۲۱ حمله کرد و همین لشکر ۲۱، ارتش مسلح عراق را پشت رودخانه متوقف کرد. بعد از یک‌هفته، جنگ در همه جبهه‌ها تثبیت شد و تنها در جبهه خرمشهر بود که در یک مقاومت جانانه ۳۴ روزه، عراق توانست بخشی از خرمشهر را به اشغال خود درآورد.

در واقع، عراق در همین روز‌های اول جنگ با شکست مواجه شد و اگر بخواهم جزئی‌تر بگویم، باید از شکست عراق در جبهه «ذوالفقاریه» به‌عنوان نخستین شکست عراق یاد کنم؛ در این منطقه عراق تلفات زیادی داد. همه این نبرد‌ها با محوریت ارتش روی داد؛ بله! برادران سپاه نیز با ارتش همکاری کردند، همان‌طوری که نیرو‌های فداییان اسلام نیز در این منطقه درگیری حضور داشتند؛ همان‌طوری که نیرو‌های ژاندارمری در این منطقه می‌جنگیدند.

عراق، تصمیم گرفت از پل «ایستگاه هفت» عبور کند. ساعت ۱۲ شب، به همراه سرهنگ «شریفی نسب» به مسجد آبادان رفتیم. آن‌جا به محل استراحت نیرو‌های مدافع – اعم از ارتش، سپاهی، دیگر نیرو‌های مردمی و… – تبدیل شده بود. آن‌ها را از خواب بیدار کردیم که: «چه نشسته‌اید که عراق در آستانه ورود به آبادان است!» آن‌ها را از گرمای خواب به پل «ایستگاه هفت» بردیم و همان‌جا مستقر کردیم تا عراق از این مسیر وارد آبادان نشود. روزگاری بر ما گذشت…

مقاومت ارتش در هفته اول جنگ، ماه اول جنگ و سال اول جنگ حکایتی شنیدنی است. تا زمانی که به‌تدریج نظام مبارزه با ارتش عراق دارای انسجام شد؛ یعنی یگان‌های ارتش در منطقه مستقر شدند و مسئولیت منطقه آبادان به لشکر ۷۷ واگذار شد و این لشکر انسجام گرفت. تا پیش از این هم این لشکر، دو سه گردانش در کرمانشاه – در سرپل ذهاب – بود.

با تلاش‌های بسیار، یگان‌های لشکر از کردستان به سمت خرمشهر حرکت کرد و در آن‌جا مستقر شد و همان‌گونه که گفتم، مسئولیت عملیات آبادان هم به این لشکر واگذار شد. لشکر ۹۲ در منطقه خوزستان استقرار پیدا کرد. لشکر ۲۱ هم در منطقه دزفول مستقر شد و یک جبهه دفاعی در برابر عراق در این منطقه گشود، در کنار تیپی که از لشکر ۱۶ آمده بود و تیپ ۸۴ که به منطقه گسیل شده بود. اگر به‌همین ترتیب به سمت راست حرکت کنیم، می‌بینیم که لشکر ۸۸ به‌همراه تیپ خرم‌آباد به‌طرف «مهران» و «دهلران» آرایش پیدا کرده است. در منطقه کردستان هم که لشکر‌های ۲۸ و ۶۴ حضور دارند. همه وارد عرصه جنگ شدند. این هم هنر ارتش بود که در همین مقطع به شکل دادن خط دفاعی در برابر ارتش عراق همت کرد.

شکل واقعی جنگ در «خرمشهر» برای مردم ترسیم نشده است/ عراق در روز‌های اول جنگ با شکست مواجه شد

تشکیل «خط دفاعی پیوسته» ارتش، به‌منزله توقف کامل ارتش عراق بود

«خط دفاعی پیوسته» ارتش که شکل گرفت، به‌منزله توقف کامل ارتش عراق بود. چنان‌که گفتم، پیشروی ارتش عراق در همان هفت روز اول صورت گرفت؛ صرف‌نظر از جبهه خرمشهر و آبادان. این شیوه تا عملیات «ثامن‌الائمه» ادامه داشت؛ در این مقطع سپاه اندک‌اندک شروع به «سازمان پذیرفتن» کرد و یگان‌های خود را در قالب گروهان و گردان شکل داد. به این نقطه که می‌رسیم، معنی‌اش آن است که سال اول جنگ را پشت سر گذاشته‌ایم و به‌عبارت دیگر، سال اول جنگ را ارتش در شرایطی سپری کرد که ۲۲ عملیات محدود را علیه ارتش عراق سامان داد. باز معنی‌اش آن است که در تمام این عملیات ارتش ساکت ننشسته است. کاری به میزان توفیق این عملیات‌ها نداریم، مهم آن است که ارتش در برابر عراق ساکت ننشسته است.

ضرباتی که در این عملیات‌ها بر پیکره ارتش عراق وارد می‌آمد، باعث به هم ریختن سازمان رزمی عراق می‌شد و آرامش را از آن‌ها سلب می‌کرد، به‌گونه‌ای که نمی‌توانست با طمأنینه و خیال راحت به آرایش نیرو‌های خود و استحکام مواضعش روی آورد. این هم واقعیتی است که ارتش به‌تنهایی قادر به غلبه بر ارتش عراق نبود. ارتش عراق ۱۲ لشکر سازمان‌یافته کامل در اختیار داشت؛ چهار یا پنج لشکر زرهی، چهار یا پنج لشکر مکانیزه و دو یا سه لشکر پیاده.

این ساختار منسجم را در برابر ارتشی قرار دهید که غائله کردستان را به پایان برده و حالا هم جبهه جنگ را در مواجهه با ارتش عراق باید تحویل بگیرد. معلوم است که در این شرایط دفاع محتمل است؛ اما بیرون راندن عراق کاری دشوار و بعید به نظر می‌رسد و اصولاً نباید از ارتشی که در چنان شرایطی قرار دارد، چنین انتظاری داشت. اگر سپاه شکل نمی‌گرفت، ارتش قطعاً نیرو‌های «احتیاط» را فرامی‌خواند و اصولاً مفهوم نیروی احتیاط هم همین است که با جذب و فراخوانی نیرو‌های مرخص شده، به تقویت یگان‌های خویش همت کنند.

انتهای پبام/ 113



منبع خبر

شکست ارتش بعثی در همان روزهای اول جنگ/ شکل واقعی جنگ در «خرمشهر» برای مردم ترسیم نشده است بیشتر بخوانید »

شکل واقعی جنگ در «خرمشهر» برای مردم ترسیم نشده است/ عراق در روز‌های اول جنگ با شکست مواجه شد


گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: نام این امیر ارتش نه‌فقط برای مردان مبارز در هشت سال دفاع مقدس؛ بلکه برای همه مردمی که روزگار جنگ را به یاد می‌آورند، بسیار آشناست. هنوز هم که ۴۰ سال از نبرد هشت‌سال دفاع مقدس فاصله گرفته‌ایم، صلابتی عمیق که در چشمانش موج می‌زند.

چند ساعتی نشستن پای صحبت‌های امیر سرلشکر «حسین حسنی سعدی» فرصت مغتنمی است تا از همه آن‌چه در این دوران اتفاق افتاده است، شنید. آن‌جا که شور سخنش گل می‌کرد و صاحب‌دلانه حرف می‌زد، دل هر دردآشنایی را می‌لرزاند؛ به‌ویژه آن‌که گویی همه افتخارات روز‌های جنگ را چندبار با تکیه‌بر این عبارت که: «چه روزگاری بر ما گذشت»، چنان تلنگری که بر جامی بلورین می‌خورد، به ما یادآوری می‌کرد. آری! حتی برای ما که متولی اشاعه و انتقال افتخارات رزمندگان هشت سال دفاع مقدس به نسل‌های دیگر هستیم، سخنان جذاب و درعین‌حال ناگفته امیر سرلشکر «حسنی سعدی» تازگی دارد؛ تا جایی که اگرچه این گفت‌وگو ۱۰ سال قبل یعنی مهر سال ۱۳۸۹ در مجله «صف» به چاپ رسیده است؛ اما این‌روزها در چهل‌سالگی دفاع مقدس، هنوز هم تازگی دارد.

نام امیر سرلشکر «حسین حسنی سعدی»، خاطره اعزام دانشجویان دانشگاه افسری در قالب سه گردان در سال نخست جنگ به جبهه خرمشهر را تداعی می‌کند؛ بنابراین در این گفت‌وگو، امیر خواسته شده است تا بخشی ازاین‌ رویداد مهم سال اول جنگ را تشریح کند.

در این گفت‌وگو، آن‌چه بیش از هر موضوعی در کلام امیر «حسنی‌سعدی» نمود می‌یابد، آن است که «هیچ کلام و قلمی قادر نیست آن‌چه را در سال نخست بر ارتش گذشت، بازخوانی کند و یا بنویسد». با این توصیف ما فقط می‌توانیم تصویری از آن روزگار را ارائه دهیم که به تعبیری در حد مقدورات و قابلیت‌های قلم است.

در بخش اول گفت‌وگو با امیر سرلشکر «حسین حسنی سعدی» خواندیم که همه یگان‌های ارتش پیش از جنگ، در کردستان درگیر بودند. لشکر ۲۸ سنندج، لشکر ۶۴ ارومیه و لشکر ۸۱ کرمانشاه که بومی منطقه بودند. لشکر ۹۲ هم که در خوزستان و هم در کردستان درگیر بود. لشکر ۷۷ خراسان، لشکر ۲۱، تیپ ۸۴ خرم‌آباد و… – همه و همه – در کردستان درگیر بودند.

همچنین، در بخش دوم گفت‌وگو با امیر سرلشکر «حسین حسنی سعدی» نیز خواندیم که همه در جنگ حضور داشتند و جبهه‌های دفاع از خرمشهر به صورتی که سازمان و نظمی بر آن حاکم باشد نبود. همه در کنار هم بودند و باهم همکاری می‌کردند تا عراق نتواند کاری از پیش ببرد. از برادران سپاه حضور داشتند منتهی در آن موقع، سپاه خرمشهر شکل «محلی» داشت و شهید «جهان‌آرا» -که خدایش بیامرزد- فرمانده سپاه خرمشهر بود. می‌خواهم بگویم که هسته اصلی جنگ بر عهده ارتش بود. نیرو‌های مردمی که تحت امر ارتش قرار داشتند در کنار همین دانشجویان دانشگاه افسری در حال نبرد با ارتش عراق بودند.

ادامه این مطلب، بخش سوم گفت‌وگو با امیر سرلشکر «حسین حسنی سعدی» است، که در آن خواهید خواند: «خط دفاعی پیوسته» ارتش که شکل گرفت، به‌منزله توقف کامل ارتش عراق بود. چنان‌که گفتم، پیشروی ارتش عراق در همان هفت روز اول صورت گرفت؛ صرف‌نظر از جبهه خرمشهر و آبادان. این شیوه تا عملیات «ثامن‌الائمه» ادامه داشت؛ در این مقطع سپاه اندک‌اندک شروع به «سازمان پذیرفتن» کرد و یگان‌های خود را در قالب گروهان و گردان شکل داد. به این نقطه که می‌رسیم، معنی‌اش آن است که سال اول جنگ را پشت سر گذاشته‌ایم و به‌عبارت دیگر، سال اول جنگ را ارتش در شرایطی سپری کرد که ۲۲ عملیات محدود را علیه ارتش عراق سامان داد. باز معنی‌اش آن است که در تمام این عملیات ارتش ساکت ننشسته است. کاری به میزان توفیق این عملیات‌ها نداریم، مهم آن است که ارتش در برابر عراق ساکت نشسته است.

شکل واقعی جنگ در «خرمشهر» برای مردم ترسیم نشده است/ عراق در روز‌های اول جنگ با شکست مواجه شد

با ما همراه شوید و آن‌چه را که در بخش سوم بازخوانی این گفت‌و‌گوی صمیمی به میان می‌آید را از نظر بگذرانید.

هنوز شکل واقعی جنگ در خرمشهر را برای مردم ترسیم نکرده‌ایم

به‌خاطر دارم که روز هشتم و یا نهم مهر سال ۱۳۵۹ بود، من در خرمشهر بودم. خبر آمد که عراق به راه‌آهن خرمشهر حمله کرده است. همه در حالت آماده‌باش قرار گرفتند و حتی بچه‌هایی هم که برای استراحت آمده بودند، آماده شدند و یک هجوم متحد به سمت عراق آغاز شد. هرکسی با هر سلاحی که داشت، به‌صورت پارتیزانی به‌طرف عراقی‌ها یورش برد. جالب است حمله به‌گونه‌ای بود که عراقی‌ها تجهیزات و سلاح‌شان را رها کرده و گریختند، حتی من به یاد دارم که تانک و نفربرشان روشن بود که آن‌ها را رها کرده و گریخته بودند؛ همین‌ها در برابر عراق مقاومت کردند. بعد هم که عراق چاره‌ای جز آن ندید، که خرمشهر را دور بزند و به سمت آبادان برود.

متأسفانه الآن، کمتر از تأثیر ارتش در خرمشهر سخن به میان می‌آید! ما به‌هیچ‌رویی منکر حضور نیرو‌های مردمی نیستیم؛ اما همین نیرو‌های مردمی هم با ارتش و زیر نظر ارتش، با عراق می‌جنگیدند. البته نیرو‌های مردمی در کنار برادران سپاه هم بودند؛ اما سپاه در آن دوران یک سپاه محلی بود و ساختار تیپ، گردان و گروهان به خود نگرفته بود. شما فکر می‌کنید مقاومت ۳۴ روزه خرمشهر به چه صورت اتفاق افتاد؟ چه‌کسی جنگید؟ آیا می‌توانیم بگوییم ارتش نجنگیده است؟ اتفاقاً منزل‌به‌منزل ارتش در خرمشهر با عراقی‌ها جنگیده است، با آن امکانات وسیع ارتش عراق. عراق لشکر ۳ زرهی‌اش را برای جنگ در خرمشهر تقویت کرده بود. متأسفانه هنوز شکل واقعی جنگ در خرمشهر را برای مردم ترسیم نکرده‌ایم.

این‌چنین روز‌هایی در خرمشهر بر ما گذشت. من، مسئول عملیات خرمشهر بودم. در روز ۲۶ مهر تصمیم گرفتیم که دو گردان از لشکر اهواز را با گردان‌های حاضر در خرمشهر عوض کنیم. از طرف «شادگان» راه بسته بود، جاده «ماهشهر» هم همین‌طور. با مشکل مواجه شدیم و هیچ مسیری برای اینکه این تعویض را انجام دهیم، وجود نداشت. روزگاری بر ما گذشت و این سخن من ناظر بر یک فرد خاص نیست؛ بلکه آن‌چه بر مجموعه یک سازمان گذشته، منظور من است.

تصرف آبادان توسط عراق، تکلیف جنگ را یکسره می‌کرد

روز سوم آبان سال ۱۳۵۹ که قسمت غربی خرمشهر تخلیه شد، همه هم‌ّوغم ما بر آن قرار گرفت که اجازه ندهیم ارتش عراق وارد آبادان شود. به عقیده من اگر عراق موفق به تصرف آبادان می‌شد، تکلیف جنگ یکسره شده بود؛ اگر هم نگویم یکسره می‌شد، دست‌کم صحنه جنگ تغییر می‌کرد؛ خواسته اصلی عراق دست‌یابی به اروندرود بود که در صورت تصرف خرمشهر و آبادان، به هدفش رسیده بود. طبیعی بود که در چنین حالتی، جبهه قوی را شکل می‌داد و از مواضع تحت تصرفش پدافند می‌کرد. آری! در این صورت صحنه جنگ به نفع عراق عوض می‌شد.

عراق نتوانست به این خواسته‌اش برسد؛ یعنی نتوانست وارد آبادان شود. ارتش در روز سوم آبان، حمله‌ای را به‌طرف مواضع عراق سامان داد که سازمان نیرو‌های بعثی به‌تبع این یورش به‌هم‌ریخته شد. در همین حمله، برخی از نیرو‌های مردمی که از لرستان آمده بودند، هم شرکت کردند. سلاح عمده این نیرو‌ها «برنو» بود، که سلاح بسیار بلندی هم هست، که یکی از همین نیرو‌های مردمی با همان لهجه شیرین لری گفت: «مگر با برنو می‌شود با توپ و تانک جنگید؟!» با این‌حال از خرمشهر دفاع جانانه‌ای صورت گرفت.

شکل واقعی جنگ در «خرمشهر» برای مردم ترسیم نشده است/ عراق در روز‌های اول جنگ با شکست مواجه شد

متأسفانه از فداکاری‌های ارتش در سال نخست جنگ یادی نمی‌شود

روزی که عراق وارد ذوالفقاری شد (در روز نهم جنگ)، خود تاریخ و داستان دور و درازی دارد. از لشکر ۷۷ خراسان، گردان ۱۵۳ که امیر «کهتری» فرماندهی‌اش را بر عهده داشت، به آن‌جا آمد؛ البته در ادامه گردان دیگری هم به این منطقه درگیری گسیل شد. وجب‌به‌وجب در این مناطق مقاومت صورت گرفته است، درحالی‌که بار اصلی جنگ هم به دوش ارتش بوده است. فداییان اسلام که شهید «مجتبی هاشمی» از اعضای آن گروه بود، به‌صورت مستقل تحت نظر آقای «خلخالی» فعالیت می‌کرد. بخشی از نیرو‌های مردمی به بدنه این گروه پیوست و فداییان اسلام، گروهی بود که مستقل عمل می‌کرد، خود را نه تابع ارتش و نه تابع سپاه می‌دانست.

روزی که به «ذوالفقاری» حمله شد، ما با احضار نیرو‌های ارتش، ژاندارمری، شهربانی، سپاه و همین گروه «فدائیان اسلام»، از آن‌ها خواستیم در دروازه «خسروآباد» مستقر شوند، که عراق از ذوالفقاری به سمت آبادان حرکت نکند. اتفاقاً نیرو‌های عراقی با پیشروی یک کیلومتری می‌توانستند به اروندرود رسیده و کار را تمام کنند. همه حرکت کردند و با محوریت گردان ۱۵۳ تحت امر آقای «کهتری»، عراق را از «بهمن‌شیر» بیرون کردند. تازه من دارم شمه‌ای از آن رویداد‌ها را بازگو می‌کنم.

فرماندهی عملیات خرمشهر – آبادان بر عهده ارتش بود و برادران عزیز سپاهی و نیرو‌های مردمی که برای دفاع می‌آمدند، ابتدا خود را به قرارگاه ستاد معرفی و درخواست می‌کردند که حوزه مأموریت‌شان را مشخص کنیم و بعد هم ارتش بنا بر اقتضا، به هر یک از آنان می‌گفت که برای دفاع در کجا مستقر شوند. هدایت عملیات با ارتش بود. سرهنگ «شکرریز» -خدا رحمتش کند- فرماندهی همین عملیات را بر عهده داشت؛ بعداً بنا شد که دانشجویان دانشگاه افسری که تا آن روز در جبهه دفاع از خرمشهر می‌جنگیدند، برای اخذ درجه و خدمت در یگان به تهران بازگردند و با این‌حال سرهنگ «شکرریز» فرمانده عملیات از من خواست که در منطقه باقی بمانم و ازاین‌رو من به تهران بازنگشتم.

متأسفانه هم‌اکنون از این فداکاری‌های بی‌نظیر ارتش در سال نخست جنگ یادی نمی‌شود. ارتش باید برنامه‌ریزی کند و کار تنها به عهده یک نفر هم نیست. گروهی آگاه باید متصدی انتقال این فداکاری‌ها به نسل حاضر باشند.

عراق در روز‌های اول جنگ با شکست مواجه شد

فرمان عقب‌نشینی از خرمشهر هم به‌منظور حفظ آبادان به‌وسیله ارتش صادر شد. عراق به پل خرمشهر رسید و پای پل باید طبیعتاً از پل می‌گذشت؛ اما بیش از آنکه ارتش عراق چنین تصمیمی بگیرد، ما نیرو‌ها را به این‌سوی پل کشیدیم تا این امکان را از عراق سلب کنیم، در غیر این صورت عراق به‌راحتی از پل می‌گذشت و وارد آبادان می‌شد.

سروان «حسینی» – خدا او را بیامرزد- افسر مهندسی بود. به خاطر دارم که مین‌های ضدتانک و ضدنفر را برداشت و بی‌آنکه دیگر فرصتی برای کاشتن هرکدام از مین‌ها باشد، آن‌ها را روی پل ریخت تا عراق برای گذر از پل با مشکل مواجه باشد. از سوی دیگر، از شهید «اقارب پرست» که آن موقع درجه سروانی داشت، خواستیم که نیرو‌ها را در جلو پل جمع کرده و از پل محافظت کنند. همه این مدافعان برای دفاع از پل شب تا صبح چشم بر هم نگذاشتند و اجازه عبور از پل را به عراق ندادند، در غیر این صورت عراق وارد آبادان شده بود. روز‌هایی بر ما گذشت در دیگر جبهه‌ها هم وضع به همین منوال بود. در جبهه کوشک، جبهه بستان، جبهه پل کرخه و… وضعیت همین‌گونه بود که عرض کردم.

شکل واقعی جنگ در «خرمشهر» برای مردم ترسیم نشده است/ عراق در روز‌های اول جنگ با شکست مواجه شد

عراق، هم‌زمان در پای پل «کرخه» به لشکر ۲۱ حمله کرد و همین لشکر ۲۱، ارتش مسلح عراق را پشت رودخانه متوقف کرد. بعد از یک‌هفته، جنگ در همه جبهه‌ها تثبیت شد و تنها در جبهه خرمشهر بود که در یک مقاومت جانانه ۳۴ روزه، عراق توانست بخشی از خرمشهر را به اشغال خود درآورد.

در واقع، عراق در همین روز‌های اول جنگ با شکست مواجه شد و اگر بخواهم جزئی‌تر بگویم، باید از شکست عراق در جبهه «ذوالفقاریه» به‌عنوان نخستین شکست عراق یاد کنم؛ در این منطقه عراق تلفات زیادی داد. همه این نبرد‌ها با محوریت ارتش روی داد؛ بله! برادران سپاه نیز با ارتش همکاری کردند، همان‌طوری که نیرو‌های فداییان اسلام نیز در این منطقه درگیری حضور داشتند؛ همان‌طوری که نیرو‌های ژاندارمری در این منطقه می‌جنگیدند.

عراق، تصمیم گرفت از پل «ایستگاه هفت» عبور کند. ساعت ۱۲ شب، به همراه سرهنگ «شریفی نسب» به مسجد آبادان رفتیم. آن‌جا به محل استراحت نیرو‌های مدافع – اعم از ارتش، سپاهی، دیگر نیرو‌های مردمی و… – تبدیل شده بود. آن‌ها را از خواب بیدار کردیم که: «چه نشسته‌اید که عراق در آستانه ورود به آبادان است!» آن‌ها را از گرمای خواب به پل «ایستگاه هفت» بردیم و همان‌جا مستقر کردیم تا عراق از این مسیر وارد آبادان نشود. روزگاری بر ما گذشت…

مقاومت ارتش در هفته اول جنگ، ماه اول جنگ و سال اول جنگ حکایتی شنیدنی است. تا زمانی که به‌تدریج نظام مبارزه با ارتش عراق دارای انسجام شد؛ یعنی یگان‌های ارتش در منطقه مستقر شدند و مسئولیت منطقه آبادان به لشکر ۷۷ واگذار شد و این لشکر انسجام گرفت. تا پیش از این هم این لشکر، دو سه گردانش در کرمانشاه – در سرپل ذهاب – بود.

با تلاش‌های بسیار، یگان‌های لشکر از کردستان به سمت خرمشهر حرکت کرد و در آن‌جا مستقر شد و همان‌گونه که گفتم، مسئولیت عملیات آبادان هم به این لشکر واگذار شد. لشکر ۹۲ در منطقه خوزستان استقرار پیدا کرد. لشکر ۲۱ هم در منطقه دزفول مستقر شد و یک جبهه دفاعی در برابر عراق در این منطقه گشود، در کنار تیپی که از لشکر ۱۶ آمده بود و تیپ ۸۴ که به منطقه گسیل شده بود. اگر به‌همین ترتیب به سمت راست حرکت کنیم، می‌بینیم که لشکر ۸۸ به‌همراه تیپ خرم‌آباد به‌طرف «مهران» و «دهلران» آرایش پیدا کرده است. در منطقه کردستان هم که لشکر‌های ۲۸ و ۶۴ حضور دارند. همه وارد عرصه جنگ شدند. این هم هنر ارتش بود که در همین مقطع به شکل دادن خط دفاعی در برابر ارتش عراق همت کرد.

شکل واقعی جنگ در «خرمشهر» برای مردم ترسیم نشده است/ عراق در روز‌های اول جنگ با شکست مواجه شد

تشکیل «خط دفاعی پیوسته» ارتش، به‌منزله توقف کامل ارتش عراق بود

«خط دفاعی پیوسته» ارتش که شکل گرفت، به‌منزله توقف کامل ارتش عراق بود. چنان‌که گفتم، پیشروی ارتش عراق در همان هفت روز اول صورت گرفت؛ صرف‌نظر از جبهه خرمشهر و آبادان. این شیوه تا عملیات «ثامن‌الائمه» ادامه داشت؛ در این مقطع سپاه اندک‌اندک شروع به «سازمان پذیرفتن» کرد و یگان‌های خود را در قالب گروهان و گردان شکل داد. به این نقطه که می‌رسیم، معنی‌اش آن است که سال اول جنگ را پشت سر گذاشته‌ایم و به‌عبارت دیگر، سال اول جنگ را ارتش در شرایطی سپری کرد که ۲۲ عملیات محدود را علیه ارتش عراق سامان داد. باز معنی‌اش آن است که در تمام این عملیات ارتش ساکت ننشسته است. کاری به میزان توفیق این عملیات‌ها نداریم، مهم آن است که ارتش در برابر عراق ساکت ننشسته است.

ضرباتی که در این عملیات‌ها بر پیکره ارتش عراق وارد می‌آمد، باعث به هم ریختن سازمان رزمی عراق می‌شد و آرامش را از آن‌ها سلب می‌کرد، به‌گونه‌ای که نمی‌توانست با طمأنینه و خیال راحت به آرایش نیرو‌های خود و استحکام مواضعش روی آورد. این هم واقعیتی است که ارتش به‌تنهایی قادر به غلبه بر ارتش عراق نبود. ارتش عراق ۱۲ لشکر سازمان‌یافته کامل در اختیار داشت؛ چهار یا پنج لشکر زرهی، چهار یا پنج لشکر مکانیزه و دو یا سه لشکر پیاده.

این ساختار منسجم را در برابر ارتشی قرار دهید که غائله کردستان را به پایان برده و حالا هم جبهه جنگ را در مواجهه با ارتش عراق باید تحویل بگیرد. معلوم است که در این شرایط دفاع محتمل است؛ اما بیرون راندن عراق کاری دشوار و بعید به نظر می‌رسد و اصولاً نباید از ارتشی که در چنان شرایطی قرار دارد، چنین انتظاری داشت. اگر سپاه شکل نمی‌گرفت، ارتش قطعاً نیرو‌های «احتیاط» را فرامی‌خواند و اصولاً مفهوم نیروی احتیاط هم همین است که با جذب و فراخوانی نیرو‌های مرخص شده، به تقویت یگان‌های خویش همت کنند.

انتهای پبام/ 113



منبع خبر

شکل واقعی جنگ در «خرمشهر» برای مردم ترسیم نشده است/ عراق در روز‌های اول جنگ با شکست مواجه شد بیشتر بخوانید »

مادر شهیدان «جعفری پنجی» آسمانی شد


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، خانم «بتول سمیعی» مادر شهیدان «حسین و حسن جعفری پنجی» روز گذشته دعوت حق را لبیک گفت و آسمانی شد.

پیکر مطهر این مادر ایثارگر، با حضور خانواده معظم شهید و خادمان شهدا در گلزار شهدای علی بن جعفر (ع) آرام گرفت.

شهید «حسین جعفری پنجی» سال ۳۸ متولد شد و سال ۵۹ در خرمشهر به درجه شهادت نایل آمد.

شهید «حسن جعفری پنجی» سال ۴۵ به دنیا آمد و سال ۶۷ در عملیات والفجر ۱۰، در منطقه حلبچه شیمیایی شد و به شهادت رسید.

انتهای پیام/ 112



منبع خبر

مادر شهیدان «جعفری پنجی» آسمانی شد بیشتر بخوانید »

روایتی از رشادت‌های «ابرقهرمان نوجوان» دفاع مقدس/ شهیدی که زبان‌زد رزمندگان و فرماندهان بود


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، آن‌روزهایی ارتش بعث عراق از زمین، آسمان و دریا تجاوز خود را به ایران اسلامی آغاز کرد، ارتش کشورمان به‌دلیل حوادث ناشی از پیروزی انقلاب اسلامی دچار تزلزل شده بود و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و بسیج نیز تازه تشکیل شده بودند و هنوز سازماندهی کاملی نداشتند؛ بنابراین «صدام» و اربابان غربی و شرقی او فکر می‌کردند که انقلاب اسلامی ایران با وجود تحریم‌هایی که خصوصاً در عرصه نظامی وجود داشت، تنها مدت کوتاهی بتواند در این جنگ تحمیلی مقاومت کند و در همان سال‌ها و حتی روزهای ابتدایی شروع آن، سرنگون شود؛ برای همین بود که «صدام» در ابتدای جنگ تحمیلی، در مصاحبه‌ای گفت که می‌خواهد سه‌روزه خوزستان را اشغال کند و یک‌هفته‌ای به تهران برسد؛ اما زهی خیال باطل؛ چراکه محاسبات‌ «صدام» و اربابان غربی و شرقی او، براساس قدرت مادّی بود؛ غافل از این‌که ملت ایران، سلاح بزرگ دیگری در اختیار دارند که آن‌ها در محاسبات خود، آن را نادیده گرفته بودند، و آن سلاح چیزی نبود جز «معنویت» که همانا روحیه «ایثار» و «شهادت» ملت ایران نیز برگرفته از آن بوده و هست.

ارتشی که «صدام» مدعی بود یک‌هفته‌ای به تهران می‌رسد، نزدیک به ۳۴ روز در خرمشهر، در مقابل قدرتی به بزرگی «مردم» متوقف شد؛ البته در این مقاومت جانانه، دلاورمردان نیروهای مسلح نیز نقش‌هایی حیاتی ایفا کرده و همین‌ها بودند که به سازمان‌دهی مردم پرداختند؛ اما اگر مردم اعم زن و مرد، به‌صورت خودجوش برای دفاع از سرزمین خود، احساس تکلیف نکرده و به‌پا نمی‌خواستند، بی‌شک «صدام» در رسیدن به اهداف خود موفق‌تر بود.

وقتی نام «خرمشهر» برده می‌شود، در کنار آن نیز نام دیگری با عنوان «خونین‌شهر» در ذهن‌ها تداعی می‌شود؛ نامی که روایت‌گر خون‌های بر زمین ریخته‌شده و حماسه‌هایی است که در آن شهر، در تاریخ این مرز و بوم ماندگار شد. «خونین‌شهر» را همه با شهیدانش می‌شناسند، صدها شهیدی که به‌همراه همرزمان خود، علی‌رغم امکانات کم، مقابل ارتش تا به دندان مسلح بعثی، مقاومتی جانانه کردند؛ اما در این میان، نام دو شهید والامقام، شاید بیشتر از نام شهیدان دیگر بر سر زبان‌ها جاری باشد، آن‌هم به‌دلیل این است که آن‌ها علی‌رغم سن کمی که داشتند، دفاع از خاک میهن را وظیفه خود دانسته و تا آخرین قطره خون خود ایستادند؛ شهیدان «محمدحسین فهمیده» و «بهنام محمدی».

شهید «بهنام محمدی»

شهید «بهنام محمدی» ۱۲ بهمن سال ۱۳۴۵ در «خرمشهر» متولد شد و ۲۸ مهر سال ۱۳۵۹ در «خونین‌شهر» به شهادت رسید؛ شجاعت این شهید والامقام علی‌رغم سن کمی که داشت، زبان‌زد رزمندگان و فرماندهانی است که در روز‌های ابتدایی جنگ در «خونین‌شهر» می‌جنگیدند.

شهید «بهنام محمدی» را سه‌بار عقب بردند؛ اما فرار کرد و دوباره آمد!

مرحوم سرهنگ جانباز «علی قمری» فرمانده پادگان دژ خرمشهر در دوران دفاع مقدس، درباره فعالیت اطلاعاتی شهید «بهنام محمدی» و فریب بعثی‌ها توسط وی گفته است:

«بهنام محمدی نوجوان زبر و زرنگی بود که به او تعلیمات لازم را جهت کسب اطلاعات از دشمن داده بودم و به‌عنوان اطلاعات‌چی در خدمتم بود. یک‌روز به بهنام گفتم «برو پیش عراقی‌ها و بگو صدام کِی به خرمشهر می‌آید؟ مادرم یک گوسفند نذر کرده که هر وقت صدام آمد، زیر پایش قربانی کند؛ آن‌وقت آن‌ها دیگر با تو کاری نخواهند داشت. بعد به آن‌ها بگو که تعداد زیادی تانک از فلان مسیر در حال حرکتند و دارند به سمت شما می‌آیند»؛ می‌خواستم با استفاده از این ترفند، جلوی پیشروی دشمن گرفته شود تا نیروی کمکی برسد؛ که البته جلوی پیشروی دشمن گرفته شد، اما نیروی کمکی هیچ‌وقت نرسید». (بیشتر بخوانید)

شهید «بهنام محمدی» در یکی از مواردی که برای کسب اطلاعات به میان بعثی‌ها رفته بود، توسط آن‌ها به اسارت گرفته شد؛ اما با فریب سربازان بعثی، توانست از چنگال آن‌ها بگریزد. «سید عباس بحرالعلوم» از رزمندگان حاضر در مقاومت خرمشهر که به «سید عباس» مشهور است، در این‌باره گفته است:

«هنگامی که یک گردان تانک وارد میدان راه‌آهن شده بودند، به «بهنام» گفتم برو ببین تانک‌های عراقی که وارد میدان می‌شوند، در چه جایی مستقر شده و موضع می‌گیرند. «بهنام» گفت «عمو این‌ها اگه منو بگیرند اسیرم می‌کنند و…» بهش گفتم تو برو چون سن و سالت کمه باهات کاری ندارند، بهنام قبول کرد و جلو رفت، ما پشت مسجد راه‌آهن مستقر بودیم، بعد از نیم ساعت دیدم بهنام برگشته و صورتش قرمز شده، گفتم «بهنام و آن طرف چه خبر بود؟ چرا صورتت قرمز شده؟!» بهنام گفت: «عمو، عراقی‌ها جلوی مسجد میدان منو گرفتند و از من سوال کردند اینجا چه‌کار میکنی؟ منم بهشون گفتم که خونمون این‌جاست و اومدم دنبال خانوادم می‌گردم و توی همین حین نگاه کردم و دو سه تا از تانک‌های عراقی را دیدم که روبروی مسجد مستقر شدند، افسر عراقی بعد از شنیدن حرف‌های من دو تا سیلی به گوشم زد و رهایم کرد». خلاصه با اطلاعاتی که از بهنام گرفتم به همراه دو نفر از بچه‌ها از پشت وارد میدان شده و تانک‌ها را با گلوله آر.پی.جی مورد اصابت قرار دادیم».

«محسن راستانی» یکی دیگر از رزمندگان حاضر در مقاومت خرمشهر است که عکس معروف شهید «بهنام محمدی» – که سلاح «ژ-۳» در دست دارد – را وی از این شهید والامقام گرفته است. وی درباره روزهای ابتدایی جنگ تحمیلی گفته است (۱):

تجربه جنگ، یک تجربه سنگینی بود

«وقتی که جنگ شد، ما هیچ‌کدام تصور این را نداشتیم که در همچین مقطعی واقع شویم؛ اساساً آمادگی نداشتیم، نه از نظر آموزش، نه از نظر ذهنی. آدم‌هایی به‌عنوان «شهروند» بودیم که در سنین نوجوانی قرار داشته و مسئولیت چندانی هم نداشتیم؛ در واقع مانند یک بادکنک این‌طرف و آن طرف می‌پریدیم و شاد بودیم و از دنیا فوق‌العاده لذت می‌بردیم.

تجربه جنگ، برای همه ما در آن سن و سال، یک تجربه سنگینی بود؛ خصوصاً برای افرادی مثل ما که حدوداً ۱۹ یا ۲۰ سال سن داشتیم و یک شخصیتی مانند «بهنام» که ۱۱ سال داشت. تصور کنید که آن صحنه‌ها وقتی برای من آن‌قدر حجیم و سنگین بود، برای کسی مانند «بهنام» چگونه بود!

شهری که یک‌زمان در کوچه‌های آن بستنی می‌خوردیم، سوت می‌زدیم، دوچرخه سواری می‌کردیم، عشق می‌کردیم، می‌خندیدیم، می‌دویدیم؛ اما با شروع جنگ، به یک‌باره باید در همان کوچه‌ها و خیابان‌ها، یک حس دیگری بین ما رد و بدل می‌شد که خیلی عجیب و غریب بود! گاهی اوقات مانند یک انسانی که خوابش برده و متوجه نیست، یک‌باره انفجار یا خبر شهادت یکی از دوستانت، تو را به خودت می‌آورد».

شهید «بهنام محمدی» را سه‌بار عقب بردند؛ اما فرار کرد و دوباره آمد!

محسن راستانی

«محسن راستانی» همچنین درباره حضور شهید «بهنام محمدی» در مقاومت خرمشهر گفته است: «اوایل شاید برای افرادی مانند «بهنام»، جنگ یک بازی یا شیطنت بود؛ اما وقتی روز‌ها سپری می‌شد و آدم‌ها در کنارش بر زمین می‌افتادند و وی به آن‌ها کمک می‌کرد، متوجه می‌شد که دارد یک واقعیتی اتفاق می‌افتد و خودش هم جزو آن واقعیت است.

گاهی‌اوقات حرکاتی را از یک کودک می‌بینیم که برای عقل ما بزرگ‌سال‌ها یک‌مقدار غیر عادی به‌نظر می‌رسد؛ اما، چون در آن سن و سال اتفاق افتاده است، آن را عادی می‌پنداریم و با شرایط سنی او مناسب می‌دانیم؛ مگر می‌شود که آدم‌هایی در کنار او کشته شوند، اما احساس کند که در یک بازی قرار دارد؟ مانند کیفی که در اسلحه در دست گرفتن می‌کند، مثل این‌که بازیگر یک فیلم سینمایی شده است. ما متوجه این حقیقت نیستیم که کودکان در دریافت حقایق، افراد پرداخت‌کننده‌ای مانند ما نیستند؛ بلکه بدون، چون و چرا آن‌ها را دریافت می‌کنند.

یادم می‌آید که «سیدصالح موسوی» یک دوربینی را به من داد و گفت که «از بچه‌ها عکس بگیر، این بچه‌ها ممکن است دقایقی بعد به شهادت برسند، خوب است که عکسی از آن‌ها ثبت شود»، من هم واقعا با دوربین بلد نبودم کار کنم. جالب بود که تنها لبخند آن دوران بچه‌ها، همان لبخند‌هایی بود که در مقابل دوربین من شکل می‌دادند».

نگاه می‌کردم که بهنام دارد می‌رود

«محسن راستانی» ماجرای شهادت «بهنام محمدی» را این‌گونه روایت کرده است: از یک جاده فرعی بود که ما داشتیم برمی‌گشتیم، انگار یک وانت از کنار ما رد شد و چراغ و بوق زد. برگشتیم کنار همدیگر و دیدیم که برادر «بهنام» است. من پیاده شدم و او به من گفت که «محسن تو از بهنام عکسی گرفتی؟»، وقتی کسی از من سوال می‌کرد که تو عکس فلانی را گرفتی، دلم می‌ریخت و متوجه می‌شدم که اتفاقی افتاده است؛ چون در شرایط عادی کسی این سوال را نمی‌کرد. بعد من با آرامی و البته بهت‌زده به او گفتم: «مگر چه شده؟ مگر بهنام طوری شده؟»، گفت: «آره!»، گفتم: «کجاست؟»، گفت: «همین‌جا».

دیده بودم که در وانت یگ گونی وجود دارد که روی آن یخ ریخته‌اند، فکر کردم که دارند برای جایی یخ می‌برند؛ غافل از این‌که «بهنام» آن زیر خوابیده است. دیگر جدا شدیم و من یادم می‌آید که از پشت پنجره ماشین نگاه می‌کردم که «بهنام» دارد می‌رود و ما زیر خمپاره‌ها داشتیم برمی‌گشتیم به خرمشهر.

در تنهایی خودم فکر می‌کنم که چه سعادت، بزرگی و موهبتی است که یک نفر در سن ۱۱ سالگی همه‌چیز را کامل و تمام می‌کند. امروز من ۵۲ سال دارم و از آن سال‌ها خیلی می‌گذرد؛ ما داریم ادامه می‌دهیم و هم یک حسرتی در آن هست و هم یک گمگشتگی در آن وجود دارد که بالاخره ما برای چه هستیم؟ در شرایطی که او بازی را می‌برد، ما بازی را باخته‌ایم!

«سیدصالح موسوی» کسی است که به‌همراه «بهنام محمدی»، ۲۸ مهر سال ۱۳۵۹ تیر می‌خورند؛ «بهنام محمدی» شهید می‌شود و «سیدصالح» از شدت جراحت از هوش می‌رود. وی درباره نحوه آشنایی خود با شهید «بهنام محمدی» گفته است (۲): در سن نوجوانی که بودم، برادر بزرگترم برای تمرین کُشتی به «خانه جوانان» نزدیک میدان «راه‌آهن» می‌رفت؛ بنابراین من هم کم‌کم رفتم آن‌جا و جذب کُشتی شدم و بعد از مدرسه می‌رفتم برای تمرین. در محله‌ای که «بهنام» در آن ساکن بود، چند خانواده بودند که بزرگتر‌های آن‌ها قبل از ما اهل کشتی و ورزش بودند؛ بنابراین کوچک‌ترهای‌شان هم به تبعیت از آن‌ها، آمده بودند سمت کُشتی. یک مدتی دیدیم که یک پسر نوجوانی – که در حقیقت کودک بود – بین آن‌ها به تمرین می‌آید و بعد هم رفتار‌ها و شیطنت‌های بچه‌گانه‌ای از او سر می‌زد که جلب توجه می‌کرد و برای خودش شیرین‌کاری‌هایی داشت. فکر می‌کنم که اختلاف سنی من و «بهنام»، چهار سال و نیم بود.

شهید «بهنام محمدی» را سه‌بار عقب بردند؛ اما فرار کرد و دوباره آمد!

سیدصالح موسوی

بچه تخس با کی بودی؟

«سیدصالح موسوی» حضور شهید «بهنام محمدی» در مقاومت خرمشهر را نیز این‌گونه روایت کرده است: وقتی که جنگ به‌صورت رسمی آغاز شد، همه‌جای شهر را زده بودند. دلتنگ و نگران همه بچه‌ها بودیم؛ بنابراین رفتیم به سپاه خرمشهر، وقتی رسیدیم، دیدیم که درِ محل سپاه خرمشهر کاملاً باز است و درِ دژبانی آن هم باز است و تعدادی از افراد در پیاده‌رو مقابل آن جمع شده‌اند. قیافه یکی از این افراد به نظر من آشنا آمد؛ خیلی درگیر کار بود و «وَرجه وورجه» می‌کرد. برای من جلب توجه کرد، یک کمی که نزدیک‌تر شدم و خوب که به چهره او نگاه کردم، دیدم «بهنام» است. هیچی به خودش نگفتم، بلند شدم و به «رضا» گفتم که «این را می‌شناسی؟»، گفت: «نه این کیه؟»، گفتم: «این بهنام است، از آن بچه تخس‌هاست، حواست به او باشد که آدم کار درستی است»، وقتی این حرف را زدم، شنید و بلند شد و گفت: «بچه تخس با کی بودی؟»، گفتم: «با تو!»، گفت: «خودت تخسی، برای چی به من گفتی تخس؟ دارم این‌جا فانوس می‌چینم، مگر چه‌کار کردم؟»، رفتم جلو و گفتم که «تو من را نشناختی؟»، گفت: «هرکه می‌خواهی باش!»، گفتم: «نه! یک مقدار من را نگاه کن، ببینم من را می‌شناسی؟»، ساکت شد، آمد جلو و یک‌مقداری نگاهم کرد و به یک‌باره گفت: «کاکا صالح تویی؟»، من را شناخت، پرید بغلم و گفت: «کاکا کجا بودی؟ قربونت برم، نگاه کن دارم کار می‌کنم، کمک می‌کنم، خوبه؟» گفتم: «آره دستت درد نکنه، کارت را انجام بده!». کفت: «نه! من را با خودت ببر به جبهه، اسلحه به من می‌دهی؟ نارنجک به من بده!».

شهید «بهنام محمدی» را سه‌بار عقب بردند؛ اما فرار کرد و دوباره آمد!

لحظه‌ها برای ما همانند یک سال بود

«بهنام» را دیگر من به آن صورت ندیدم تا روز دهم؛ روز دهم، روز سختی بود؛ روزی بود که ارتش بعث عراق عزم خود جزم کرده و تمام امکانات زرهی، آتش‌بار توپخانه‌ای و خمپاره‌ها را به کار گرفته و نفرات ورزیده در نیرو‌های مخصوص خود را جمع کرده و از سمت «پل نو» به شهر یورش برده بود. آن‌روز چنان آتشی بر سر ما ریختند که هیچ‌چیزی حتی فولاد و بتن هم جلودار آن نبود. زمین را شخم می‌زدند و آسمان از گلوله‌های تانک و کالیبر قرمز شده بود. به یک‌باره حال عجیبی به من دست داد؛ پیراهن فرم سپاه را از تن خود درآوردم و بوسیدم و گذاشتم کنار و با نیم‌تنه برهنه، به میدان رفتم، آن لحظه هیچ‌کدام، دیگر خودمان را نبودیم و لحظه‌ها برای ما همانند یک سال بود. بلند شدم از میدان رفتم کنار دیواره مسجد، درحالی که عطش تمام وجودم را گرفته، گوش‌هایم کیپ و حلقم هم خشک شده بود و صدایم هم درست درنمی‌آمد. داشتم نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم که چه‌کار کنم تا یک تانک [که داشت می‌آمد]از حرکت بایستد. یک‌باره دیدم که یک کسی از آن‌طرف بلوار وسط این آتش‌ها دارد می‌دوَد و از لابه‌لای آتش‌ها رد می‌شود. من تعجب کردم که او چگونه زنده ماند! دیدم که دارد می‌آید سمت من، وقتی وسط بلوار رسید، دیدم که «بهنام» است. گفتم «بهنام کجا داری می‌آیی؟ نیا باباجان، مگر آتش را نمی‌بینی؟» گفت: «کاکا، برایت آب آورده‌ام!».

کاکا، آب می‌خوری؟

شرایط به‌گونه‌ای بود که آدم‌های بزرگ هم جرأت نمی‌کردند تا سر خود را بالا بیاورند و من هم در جای بدی قرار داشتم، گفتم «بهنام، عزیزم، چرا آمدی این‌جا، مگر این همه آتش و گلوله را نمی‌بینی؟ این‌جا نمان!». گفت: «کاکا، آب می‌خوری تا تشنگی‌ات برطرف شود؟ آب بخور ناراحت نشو!»، وقتی من آب را خوردم، انگار که زنده شدم.

«مهدی» سه‌بار «بهنام» را [از صحنه جنگ] بُرد؛ اما فرار کرد و دوباره آمد! اصلاً این‌گونه نبود که ما دوست داشته باشیم «بهنام» در صحنه درگیری حضور داشته باشد؛ بلکه خودش می‌خواست. شوخی نبود! من و شما کنار هم بودیم؛ اما دو دقیقه بعد ممکن بود که من نباشم یا شما نباشی!

به یاد «بهنام» زیباترین چهره کودک

[از غم و غصه] نشسته بودم کنار دیوار، «بهنام» آمد و به من گفت: «کاکا، صالح چه شده؟ عزیزم چرا ناراحتی؟» دوتا دست‌هایم را از مقابل صورت پایین آورد و دست کرد در جیب خود و یک مقدار پول خرد ریخت در دستان من. گفت «کاکا، این پول‌ها برای خودت، ناراحت نباش! غصه نخور!». «محسن» یک تعبیر زیبایی داشت؛ سال ۵۹ یا ۶۰، برای من پشت یک عکس، به یادگار نوشته بود: «تقدیم به صالی (صالح) و به یاد «بهنام» زیباترین چهره کودک».

در آن شب‌ها، «بهنام» آمد و سر خود را گذاشت روی بازوی من و گفت: «خیلی دلم برای بچه‌هایی که شهید می‌شوند، تنگ می‌شود و روی دوش خود، احساس سنگینی می‌کنم»، من هم همین‌طور بغض خود را کنترل می‌کردم. خاطرم هست که «محسن راستانی» از بچه‌ها عکس می‌گرفت و آن عکسی که از «بهنام» با اسلحه «ژ-۳» وجود دارد را هم او گرفت و خیلی هم فیلم گرفت.

شهید «بهنام محمدی» را سه‌بار عقب بردند؛ اما فرار کرد و دوباره آمد!

روز آخر…

«سیدصالح موسوی» درباره نحوه شهادت «بهنام محمدی» گفته است: روز ۲۸ مهر بود؛ آن‌روز گیر داده بود تا عصبانی‌ام کند و من به او بگویم که «سوار شو تا به خط مقدم برویم»؛ بنابراین آن‌روز از عمد به او گفتم که «اصلا حق نداری امروز به خط مقدم بیایی، آمدی دمار از روزگارت درمی‌آورم و می‌فرستمت بروی اهواز»؛ اما با گریه ماند. همین‌طور که بچه‌ها داشتند مهمات را خالی می‌کردند و هماهنگ می‌کردیم که به دل عراقی‌ها بزنیم، به یک‌باره دیدم که یکی از پشت سرم گفت: «کاکا، کاکا، صالی (صالح)»، برگشتم دیدم که «بهنام» است. اعصابم خراب شد و گفتم «مگر نگفتم که نیا این‌جا بچه! این‌جا چه‌کار می‌کنی؟ چرا نمی‌گذاری تا ما کارمان را انجام دهیم».

گفتم «بهنام تو امانتی، نباید برای تو اتفاقی بیافتد. مگر نگفتم که نیا، چرا آمدی؟» دیدم اشک در چشمانش جمع شد و دست کرد در جیب خود و گفت: «کاکا من رفتم پیش بچه‌های تکاور نیروی دریایی، کمپوت بردم و گفتم که یک جوراب بدهید، می‌خواهم ببرم برای کاکا صالی (صالح)، تو با ما این‌جوری می‌کنی؟». دست کرد در جیب خود و یک جوراب سفید درآورد. گفتم: «بهنام! ما الان جوراب سفید پای‌مان می‌کنیم، اصلا این‌جا جای جوراب پا کردن است». گفت: «چه‌کار کنم کاکا! دوست داشتم برایت یک جوراب بیاورم، پایت زخم شده، داری اذیت می‌شوی!». گفتم: «این جوراب را پیش خودت نگه دار و بشین این‌جا تا ما کار خودمان را انجام دهیم، وقتی به سلامت برگشتیم، چشم، جوراب را هم می‌گیرم».

انگار با حالت پلک‌هایش با من حرف می‌زد

بعدازظهر ۲۸ مهر، وقتی داشتیم برنامه‌ریزی می‌کردیم که برویم و بزنیم به دل عراقی‌ها؛ همین‌طور که داشتیم صحبت می‌کردیم، یک‌باره رفتیم تو هوا، همین‌طوری که داشتم بچه‌هایی که ترکش خورده بودند را نگاه می‌کردم، بعد از ۱۰ یا ۱۵ متر که رفتم، یک‌باره با صورت خوردم زمین، تازه دیدم که پا‌های خودم هم ترکش خورده است و دیگر نمی‌توانم راه بروم. گریه‌ام گرفت و گفتم که «خدایا این همه شهید، این همه سختی، آخرش این‌طوری شد؟». آمدم پایین‌تر و دیدم که بهنام در بغل یکی از بچه‌هاست و دیگر چشم‌های قشنگ او بسته شده است و صدای زیبای او را دیگر من نمی‌شونم. موهایش ریخته بود روی صورتش و ترکشی به سینه‌اش اصابت کرده است. شوکه شدم و گفتم «بهنام، چشم‌هایت را باز کن، کاکا صالی آمده، حرف بزن، چه‌کار کردی با ما، چه‌شد کاکا»؛ چهره‌اش حالت خاصی داشت، انگار با حالت پلک‌هایش با من حرف می‌زد. دیگر «بهنام» را ندیدم، نه سر خاک او رفتم و نه در تشییع جنازه‌اش بودم.

منابع:

(۱) مستند «بهنام ۳۰ سال بعد»
(۲) مستند «بهنام ۳۰ سال بعد»

انتهای پیام/ 113



منبع خبر

روایتی از رشادت‌های «ابرقهرمان نوجوان» دفاع مقدس/ شهیدی که زبان‌زد رزمندگان و فرماندهان بود بیشتر بخوانید »

شهید «بهنام محمدی» را سه‌بار عقب بردند؛ اما فرار کرد و دوباره آمد!

«بهنام» را سه‌بار عقب بردند اما دوباره فرار کرد و آمد!



شهید «بهنام محمدی» را سه‌بار عقب بردند؛ اما فرار کرد و دوباره آمد!

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، آن‌روزهایی ارتش بعث عراق از زمین، آسمان و دریا تجاوز خود را به ایران اسلامی آغاز کرد، ارتش کشورمان به‌دلیل حوادث ناشی از پیروزی انقلاب اسلامی دچار تزلزل شده بود و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و بسیج نیز تازه تشکیل شده بودند و هنوز سازماندهی کاملی نداشتند؛ بنابراین «صدام» و اربابان غربی و شرقی او فکر می‌کردند که انقلاب اسلامی ایران با وجود تحریم‌هایی که خصوصاً در عرصه نظامی وجود داشت، تنها مدت کوتاهی بتواند در این جنگ تحمیلی مقاومت کند و در همان سال‌ها و حتی روزهای ابتدایی شروع آن، سرنگون شود؛ برای همین بود که «صدام» در ابتدای جنگ تحمیلی، در مصاحبه‌ای گفت که می‌خواهد سه‌روزه خوزستان را اشغال کند و یک‌هفته‌ای به تهران برسد؛ اما زهی خیال باطل؛ چراکه محاسبات‌ «صدام» و اربابان غربی و شرقی او، براساس قدرت مادّی بود؛ غافل از این‌که ملت ایران، سلاح بزرگ دیگری در اختیار دارند که آن‌ها در محاسبات خود، آن را نادیده گرفته بودند، و آن سلاح چیزی نبود جز «معنویت» که همانا روحیه «ایثار» و «شهادت» ملت ایران نیز برگرفته از آن بوده و هست.

ارتشی که «صدام» مدعی بود یک‌هفته‌ای به تهران می‌رسد، نزدیک به ۳۴ روز در خرمشهر، در مقابل قدرتی به بزرگی «مردم» متوقف شد؛ البته در این مقاومت جانانه، دلاورمردان نیروهای مسلح نیز نقش‌هایی حیاتی ایفا کرده و همین‌ها بودند که به سازمان‌دهی مردم پرداختند؛ اما اگر مردم اعم زن و مرد، به‌صورت خودجوش برای دفاع از سرزمین خود، احساس تکلیف نکرده و به‌پا نمی‌خواستند، بی‌شک «صدام» در رسیدن به اهداف خود موفق‌تر بود.

وقتی نام «خرمشهر» برده می‌شود، در کنار آن نیز نام دیگری با عنوان «خونین‌شهر» در ذهن‌ها تداعی می‌شود؛ نامی که روایت‌گر خون‌های بر زمین ریخته‌شده و حماسه‌هایی است که در آن شهر، در تاریخ این مرز و بوم ماندگار شد. «خونین‌شهر» را همه با شهیدانش می‌شناسند، صدها شهیدی که به‌همراه همرزمان خود، علی‌رغم امکانات کم، مقابل ارتش تا به دندان مسلح بعثی، مقاومتی جانانه کردند؛ اما در این میان، نام دو شهید والامقام، شاید بیشتر از نام شهیدان دیگر بر سر زبان‌ها جاری باشد، آن‌هم به‌دلیل این است که آن‌ها علی‌رغم سن کمی که داشتند، دفاع از خاک میهن را وظیفه خود دانسته و تا آخرین قطره خون خود ایستادند؛ شهیدان «محمدحسین فهمیده» و «بهنام محمدی».

شهید «بهنام محمدی»

شهید «بهنام محمدی» ۱۲ بهمن سال ۱۳۴۵ در «خرمشهر» متولد شد و ۲۸ مهر سال ۱۳۵۹ در «خونین‌شهر» به شهادت رسید؛ شجاعت این شهید والامقام علی‌رغم سن کمی که داشت، زبان‌زد رزمندگان و فرماندهانی است که در روزهای ابتدایی جنگ در «خونین‌شهر» می‌جنگیدند.

شهید «بهنام محمدی» را سه‌بار عقب بردند؛ اما فرار کرد و دوباره آمد!

مرحوم سرهنگ جانباز «علی قمری» فرمانده پادگان دژ خرمشهر در دوران دفاع مقدس، درباره فعالیت اطلاعاتی شهید «بهنام محمدی» و فریب بعثی‌ها توسط وی گفته است:

«بهنام محمدی نوجوان زبر و زرنگی بود که به او تعلیمات لازم را جهت کسب اطلاعات از دشمن داده بودم و به‌عنوان اطلاعات‌چی در خدمتم بود. یک‌روز به بهنام گفتم «برو پیش عراقی‌ها و بگو صدام کِی به خرمشهر می‌آید؟ مادرم یک گوسفند نذر کرده که هر وقت صدام آمد، زیر پایش قربانی کند؛ آن‌وقت آن‌ها دیگر با تو کاری نخواهند داشت. بعد به آن‌ها بگو که تعداد زیادی تانک از فلان مسیر در حال حرکتند و دارند به سمت شما می‌آیند»؛ می‌خواستم با استفاده از این ترفند، جلوی پیشروی دشمن گرفته شود تا نیروی کمکی برسد؛ که البته جلوی پیشروی دشمن گرفته شد، اما نیروی کمکی هیچ‌وقت نرسید». 

شهید «بهنام محمدی» در یکی از مواردی که برای کسب اطلاعات به میان بعثی‌ها رفته بود، توسط آن‌ها به اسارت گرفته شد؛ اما با فریب سربازان بعثی، توانست از چنگال آن‌ها بگریزد. «سید عباس بحرالعلوم» از رزمندگان حاضر در مقاومت خرمشهر که به «سید عباس» مشهور است، در این‌باره گفته است:

«هنگامی که یک گردان تانک وارد میدان راه‌آهن شده بودند، به «بهنام» گفتم برو ببین تانک‌های عراقی که وارد میدان می‌شوند، در چه جایی مستقر شده و موضع می‌گیرند. «بهنام» گفت «عمو این‌ها اگه منو بگیرند اسیرم می‌کنند و…» بهش گفتم تو برو چون سن و سالت کمه باهات کاری ندارند، بهنام قبول کرد و جلو رفت، ما پشت مسجد راه‌آهن مستقر بودیم، بعد از نیم ساعت دیدم بهنام برگشته و صورتش قرمز شده، گفتم «بهنام و آن طرف چه خبر بود؟ چرا صورتت قرمز شده؟!» بهنام گفت: «عمو، عراقی‌ها جلوی مسجد میدان منو گرفتند و از من سوال کردند اینجا چه‌کار میکنی؟ منم بهشون گفتم که خونمون این‌جاست و اومدم دنبال خانوادم می‌گردم و توی همین حین نگاه کردم و دو سه تا از تانک‌های عراقی را دیدم که روبروی مسجد مستقر شدند، افسر عراقی بعد از شنیدن حرف‌های من دو تا سیلی به گوشم زد و رهایم کرد». خلاصه با اطلاعاتی که از بهنام گرفتم به همراه دو نفر از بچه‌ها از پشت وارد میدان شده و تانک‌ها را با گلوله آر.پی.جی مورد اصابت قرار دادیم».

«محسن راستانی» یکی دیگر از رزمندگان حاضر در مقاومت خرمشهر است که عکس معروف شهید «بهنام محمدی» – که سلاح «ژ-۳» در دست دارد – را وی از این شهید والامقام گرفته است. وی درباره روزهای ابتدایی جنگ تحمیلی گفته است (۱):

تجربه جنگ، یک تجربه سنگینی بود

«وقتی که جنگ شد، ما هیچ‌کدام تصور این را نداشتیم که در همچین مقطعی واقع شویم؛ اساساً آمادگی نداشتیم، نه از نظر آموزش، نه از نظر ذهنی. آدم‌هایی به‌عنوان «شهروند» بودیم که در سنین نوجوانی قرار داشته و مسئولیت چندانی هم نداشتیم؛ در واقع مانند یک بادکنک این‌طرف و آن طرف می‌پریدیم و شاد بودیم و از دنیا فوق‌العاده لذت می‌بردیم.

تجربه جنگ، برای همه ما در آن سن و سال، یک تجربه سنگینی بود؛ خصوصاً برای افرادی مثل ما که حدوداً ۱۹ یا ۲۰ سال سن داشتیم و یک شخصیتی مانند «بهنام» که ۱۱ سال داشت. تصور کنید که آن صحنه‌ها وقتی برای من آن‌قدر حجیم و سنگین بود، برای کسی مانند «بهنام» چگونه بود!

شهری که یک‌زمان در کوچه‌های آن بستنی می‌خوردیم، سوت می‌زدیم، دوچرخه سواری می‌کردیم، عشق می‌کردیم، می‌خندیدیم، می‌دویدیم؛ اما با شروع جنگ، به یک‌باره باید در همان کوچه‌ها و خیابان‌ها، یک حس دیگری بین ما رد و بدل می‌شد که خیلی عجیب و غریب بود! گاهی اوقات مانند یک انسانی که خوابش برده و متوجه نیست، یک‌باره انفجار یا خبر شهادت یکی از دوستانت، تو را به خودت می‌آورد».

شهید «بهنام محمدی» را سه‌بار عقب بردند؛ اما فرار کرد و دوباره آمد!

محسن راستانی

«محسن راستانی» همچنین درباره حضور شهید «بهنام محمدی» در مقاومت خرمشهر گفته است:

«اوایل شاید برای افرادی مانند «بهنام»، جنگ یک بازی یا شیطنت بود؛ اما وقتی روزها سپری می‌شد و آدم‌ها در کنارش بر زمین می‌افتادند و وی به آن‌ها کمک می‌کرد، متوجه می‌شد که دارد یک واقعیتی اتفاق می‌افتد و خودش هم جزو آن واقعیت است.

گاهی‌اوقات حرکاتی را از یک کودک می‌بینیم که برای عقل ما بزرگ‌سال‌ها یک‌مقدار غیر عادی به‌نظر می‌رسد؛ اما، چون در آن سن و سال اتفاق افتاده است، آن را عادی می‌پنداریم و با شرایط سنی او مناسب می‌دانیم؛ مگر می‌شود که آدم‌هایی در کنار او کشته شوند، اما احساس کند که در یک بازی قرار دارد؟ مانند کیفی که در اسلحه در دست گرفتن می‌کند، مثل این‌که بازیگر یک فیلم سینمایی شده است. ما متوجه این حقیقت نیستیم که کودکان در دریافت حقایق، افراد پرداخت‌کننده‌ای مانند ما نیستند؛ بلکه بدون، چون و چرا آن‌ها را دریافت می‌کنند.

یادم می‌آید که «سیدصالح موسوی» یک دوربینی را به من داد و گفت که «از بچه‌ها عکس بگیر، این بچه‌ها ممکن است دقایقی بعد به شهادت برسند، خوب است که عکسی از آن‌ها ثبت شود»، من هم واقعا با دوربین بلد نبودم کار کنم. جالب بود که تنها لبخند آن دوران بچه‌ها، همان لبخندهایی بود که در مقابل دوربین من شکل می‌دادند».

«محسن راستانی» ماجرای شهادت «بهنام محمدی» را این‌گونه روایت کرده است:

نگاه می‌کردم که بهنام دارد می‌رود

از یک جاده فرعی بود که ما داشتیم برمی‌گشتیم، انگار یک وانت از کنار ما رد شد و چراغ و بوق زد. برگشتیم کنار همدیگر و دیدیم که برادر «بهنام» است. من پیاده شدم و او به من گفت که «محسن تو از بهنام عکسی گرفتی؟»، وقتی کسی از من سوال می‌کرد که تو عکس فلانی را گرفتی، دلم می‌ریخت و متوجه می‌شدم که اتفاقی افتاده است؛ چون در شرایط عادی کسی این سوال را نمی‌کرد. بعد من با آرامی و البته بهت‌زده به او گفتم: «مگر چه شده؟ مگر بهنام طوری شده؟»، گفت: «آره!»، گفتم: «کجاست؟»، گفت: «همین‌جا».

دیده بودم که در وانت یگ گونی وجود دارد که روی آن یخ ریخته‌اند، فکر کردم که دارند برای جایی یخ می‌برند؛ غافل از این‌که «بهنام» آن زیر خوابیده است. دیگر جدا شدیم و من یادم می‌آید که از پشت پنجره ماشین نگاه می‌کردم که «بهنام» دارد می‌رود و ما زیر خمپاره‌ها داشتیم برمی‌گشتیم به خرمشهر.

در تنهایی خودم فکر می‌کنم که چه سعادت، بزرگی و موهبتی است که یک نفر در سن ۱۱ سالگی همه‌چیز را کامل و تمام می‌کند. امروز من ۵۲ سال دارم و از آن سال‌ها خیلی می‌گذرد؛ ما داریم ادامه می‌دهیم و هم یک حسرتی در آن هست و هم یک گمگشتگی در آن وجود دارد که بالاخره ما برای چه هستیم؟ در شرایطی که او بازی را می‌برد، ما بازی را باخته‌ایم!

«سیدصالح موسوی» کسی است که به‌همراه «بهنام محمدی»، ۲۸ مهر سال ۱۳۵۹ تیر می‌خورند؛ «بهنام محمدی» شهید می‌شود و «سیدصالح» از شدت جراحت از هوش می‌رود. وی درباره نحوه آشنایی خود با شهید «بهنام محمدی» گفته است (۲):

در سن نوجوانی که بودم، برادر بزرگترم برای تمرین کُشتی به «خانه جوانان» نزدیک میدان «راه‌آهن» می‌رفت؛ بنابراین من هم کم‌کم رفتم آن‌جا و جذب کُشتی شدم و بعد از مدرسه می‌رفتم برای تمرین. در محله‌ای که «بهنام» در آن ساکن بود، چند خانواده بودند که بزرگترهای آن‌ها قبل از ما اهل کشتی و ورزش بودند؛ بنابراین کوچک‌ترهای‌شان هم به تبعیت از آن‌ها، آمده بودند سمت کُشتی. یک مدتی دیدیم که یک پسر نوجوانی – که در حقیقت کودک بود – بین آن‌ها به تمرین می‌آید و بعد هم رفتارها و شیطنت‌های بچه‌گانه‌ای از او سر می‌زد که جلب توجه می‌کرد و برای خودش شیرین‌کاری‌هایی داشت. فکر می‌کنم که اختلاف سنی من و «بهنام»، چهار سال و نیم بود.

شهید «بهنام محمدی» را سه‌بار عقب بردند؛ اما فرار کرد و دوباره آمد!

سیدصالح موسوی

«سیدصالح موسوی» حضور شهید «بهنام محمدی» در مقاومت خرمشهر را نیز این‌گونه روایت کرده است:

بچه تخس با کی بودی؟

وقتی که جنگ به‌صورت رسمی آغاز شد، همه‌جای شهر را زده بودند. دلتنگ و نگران همه بچه‌ها بودیم؛ بنابراین رفتیم به سپاه خرمشهر، وقتی رسیدیم، دیدیم که درِ محل سپاه خرمشهر کاملاً باز است و درِ دژبانی آن هم باز است و تعدادی از افراد در پیاده‌رو مقابل آن جمع شده‌اند. قیافه یکی از این افراد به نظر من آشنا آمد؛ خیلی درگیر کار بود و «وَرجه وورجه» می‌کرد. برای من جلب توجه کرد، یک کمی که نزدیک‌تر شدم و خوب که به چهره او نگاه کردم، دیدم «بهنام» است. هیچی به خودش نگفتم، بلند شدم و به «رضا» گفتم که «این را می‌شناسی؟»، گفت: «نه این کیه؟»، گفتم: «این بهنام است، از آن بچه تخس‌هاست، حواست به او باشد که آدم کار درستی است»، وقتی این حرف را زدم، شنید و بلند شد و گفت: «بچه تخس با کی بودی؟»، گفتم: «با تو!»، گفت: «خودت تخسی، برای چی به من گفتی تخس؟ دارم این‌جا فانوس می‌چینم، مگر چه‌کار کردم؟»، رفتم جلو و گفتم که «تو من را نشناختی؟»، گفت: «هرکه می‌خواهی باش!»، گفتم: «نه! یک مقدار من را نگاه کن، ببینم من را می‌شناسی؟»، ساکت شد، آمد جلو و یک‌مقداری نگاهم کرد و به یک‌باره گفت: «کاکا صالح تویی؟»، من را شناخت، پرید بغلم و گفت: «کاکا کجا بودی؟ قربونت برم، نگاه کن دارم کار می‌کنم، کمک می‌کنم، خوبه؟» گفتم: «آره دستت درد نکنه، کارت را انجام بده!». کفت: «نه! من را با خودت ببر به جبهه، اسلحه به من می‌دهی؟ نارنجک به من بده!».

شهید «بهنام محمدی» را سه‌بار عقب بردند؛ اما فرار کرد و دوباره آمد!

لحظه‌ها برای ما همانند یک سال بود

«بهنام» را دیگر من به آن صورت ندیدم تا روز دهم؛ روز دهم، روز سختی بود؛ روزی بود که ارتش بعث عراق عزم خود جزم کرده و تمام امکانات زرهی، آتش‌بار توپخانه‌ای و خمپاره‌ها را به کار گرفته و نفرات ورزیده در نیروهای مخصوص خود را جمع کرده و از سمت «پل نو» به شهر یورش برده بود. آن‌روز چنان آتشی بر سر ما ریختند که هیچ‌چیزی حتی فولاد و بتن هم جلودار آن نبود. زمین را شخم می‌زدند و آسمان از گلوله‌های تانک و کالیبر قرمز شده بود. به یک‌باره حال عجیبی به من دست داد؛ پیراهن فرم سپاه را از تن خود درآوردم و بوسیدم و گذاشتم کنار و با نیم‌تنه برهنه، به میدان رفتم، آن لحظه هیچ‌کدام، دیگر خودمان را نبودیم و لحظه‌ها برای ما همانند یک سال بود. بلند شدم از میدان رفتم کنار دیواره مسجد، درحالی که عطش تمام وجودم را گرفته، گوش‌هایم کیپ و حلقم هم خشک شده بود و صدایم هم درست درنمی‌آمد. داشتم نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم که چه‌کار کنم تا یک تانک [که داشت می‌آمد]از حرکت بایستد. یک‌باره دیدم که یک کسی از آن‌طرف بلوار وسط این آتش‌ها دارد می‌دوَد و از لابه‌لای آتش‌ها رد می‌شود. من تعجب کردم که او چگونه زنده ماند! دیدم که دارد می‌آید سمت من، وقتی وسط بلوار رسید، دیدم که «بهنام» است. گفتم «بهنام کجا داری می‌آیی؟ نیا باباجان، مگر آتش را نمی‌بینی؟» گفت: «کاکا، برایت آب آورده‌ام!».

شهید «بهنام محمدی» را سه‌بار عقب بردند؛ اما فرار کرد و دوباره آمد!

سیدصالح موسوی

کاکا، آب می‌خوری؟

شرایط به‌گونه‌ای بود که آدم‌های بزرگ هم جرأت نمی‌کردند تا سر خود را بالا بیاورند و من هم در جای بدی قرار داشتم، گفتم «بهنام، عزیزم، چرا آمدی این‌جا، مگر این همه آتش و گلوله را نمی‌بینی؟ این‌جا نمان!». گفت: «کاکا، آب می‌خوری تا تشنگی‌ات برطرف شود؟ آب بخور ناراحت نشو!»، وقتی من آب را خوردم، انگار که زنده شدم.

«مهدی» سه‌بار «بهنام» را [از صحنه جنگ] بُرد؛ اما فرار کرد و دوباره آمد! اصلاً این‌گونه نبود که ما دوست داشته باشیم «بهنام» در صحنه درگیری حضور داشته باشد؛ بلکه خودش می‌خواست. شوخی نبود! من و شما کنار هم بودیم؛ اما دو دقیقه بعد ممکن بود که من نباشم یا شما نباشی!

به یاد «بهنام» زیباترین چهره کودک

[از غم و غصه] نشسته بودم کنار دیوار، «بهنام» آمد و به من گفت: «کاکا، صالح چه شده؟ عزیزم چرا ناراحتی؟» دوتا دست‌هایم را از مقابل صورت پایین آورد و دست کرد در جیب خود و یک مقدار پول خرد ریخت در دستان من. گفت «کاکا، این پول‌ها برای خودت، ناراحت نباش! غصه نخور!». «محسن» یک تعبیر زیبایی داشت؛ سال ۵۹ یا ۶۰، برای من پشت یک عکس، به یادگار نوشته بود: «تقدیم به صالی (صالح) و به یاد «بهنام» زیباترین چهره کودک».

در آن شب‌ها، «بهنام» آمد و سر خود را گذاشت روی بازوی من و گفت: «خیلی دلم برای بچه‌هایی که شهید می‌شوند، تنگ می‌شود و روی دوش خود، احساس سنگینی می‌کنم»، من هم همین‌طور بغض خود را کنترل می‌کردم. خاطرم هست که «محسن راستانی» از بچه‌ها عکس می‌گرفت و آن عکسی که از «بهنام» با اسلحه «ژ-۳» وجود دارد را هم او گرفت و خیلی هم فیلم گرفت.

«سیدصالح موسوی» درباره نحوه شهادت «بهنام محمدی» گفته است:

روز آخر…

روز ۲۸ مهر بود؛ آن‌روز گیر داده بود تا عصبانی‌ام کند و من به او بگویم که «سوار شو تا به خط مقدم برویم»؛ بنابراین آن‌روز از عمد به او گفتم که «اصلا حق نداری امروز به خط مقدم بیایی، آمدی دمار از روزگارت درمی‌آورم و می‌فرستمت بروی اهواز»؛ اما با گریه ماند. همین‌طور که بچه‌ها داشتند مهمات را خالی می‌کردند و هماهنگ می‌کردیم که به دل عراقی‌ها بزنیم، به یک‌باره دیدم که یکی از پشت سرم گفت: «کاکا، کاکا، صالی (صالح)»، برگشتم دیدم که «بهنام» است. اعصابم خراب شد و گفتم «مگر نگفتم که نیا این‌جا بچه! این‌جا چه‌کار می‌کنی؟ چرا نمی‌گذاری تا ما کارمان را انجام دهیم».

گفتم «بهنام تو امانتی، نباید برای تو اتفاقی بیافتد. مگر نگفتم که نیا، چرا آمدی؟» دیدم اشک در چشمانش جمع شد و دست کرد در جیب خود و گفت: «کاکا من رفتم پیش بچه‌های تکاور نیروی دریایی، کمپوت بردم و گفتم که یک جوراب بدهید، می‌خواهم ببرم برای کاکا صالی (صالح)، تو با ما این‌جوری می‌کنی؟». دست کرد در جیب خود و یک جوراب سفید درآورد. گفتم: «بهنام! ما الان جوراب سفید پای‌مان می‌کنیم، اصلا این‌جا جای جوراب پا کردن است». گفت: «چه‌کار کنم کاکا! دوست داشتم برایت یک جوراب بیاورم، پایت زخم شده، داری اذیت می‌شوی!». گفتم: «این جوراب را پیش خودت نگه دار و بشین این‌جا تا ما کار خودمان را انجام دهیم، وقتی به سلامت برگشتیم، چشم، جوراب را هم می‌گیرم».

انگار با حالت پلک‌هایش با من حرف می‌زد

بعدازظهر ۲۸ مهر، وقتی داشتیم برنامه‌ریزی می‌کردیم که برویم و بزنیم به دل عراقی‌ها؛ همین‌طور که داشتیم صحبت می‌کردیم، یک‌باره رفتیم تو هوا، همین‌طوری که داشتم بچه‌هایی که ترکش خورده بودند را نگاه می‌کردم، بعد از ۱۰ یا ۱۵ متر که رفتم، یک‌باره با صورت خوردم زمین، تازه دیدم که پاهای خودم هم ترکش خورده است و دیگر نمی‌توانم راه بروم. گریه‌ام گرفت و گفتم که «خدایا این همه شهید، این همه سختی، آخرش این‌طوری شد؟». آمدم پایین‌تر و دیدم که بهنام در بغل یکی از بچه‌هاست و دیگر چشم‌های قشنگ او بسته شده است و صدای زیبای او را دیگر من نمی‌شونم. موهایش ریخته بود روی صورتش و ترکشی به سینه‌اش اصابت کرده است. شوکه شدم و گفتم «بهنام، چشم‌هایت را باز کن، کاکا صالی آمده، حرف بزن، چه‌کار کردی با ما، چه‌شد کاکا»؛ چهره‌اش حالت خاصی داشت، انگار با حالت پلک‌هایش با من حرف می‌زد. دیگر «بهنام» را ندیدم، نه سر خاک او رفتم و نه در تشییع جنازه‌اش بودم.

منابع:

(۱) مستند «بهنام ۳۰ سال بعد»
(۲) مستند «بهنام ۳۰ سال بعد»



منبع خبر

«بهنام» را سه‌بار عقب بردند اما دوباره فرار کرد و آمد! بیشتر بخوانید »