روایتی از آخرین روزهای منتهی به سقوط خرمشهر +عکس
روایتی از آخرین روزهای منتهی به سقوط خرمشهر +عکس بیشتر بخوانید »
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، محمدرضا سنگری فارغالتحصیل دکترای زبان و ادبیات فارسی و نویسنده منظومه سه جلدی دفاع مقدس خاطرهای از اولین روزهای حمله صدام به ایران اسلامی و دفاع مردم خرمشهر روایت کرد که در ادامه میخوانید.
من جزو آخرین نفراتی بودم که از خرمشهر خارج شدم. پل خرمشهر شیبی داشت که هر کسی که میخواست عبور کند، عراقیهایی که آن طرف پل مستقر بودند، از بالا او را هدف قرار میدادند. ماشینی که پر از زخمی بود وقتی آمد از روی پل برود، با آرپی جی آن طرف هدف قرار دادند.
عراقیها حتی نفر را با آرپی جی میزدند. آرپی جی سلاحی است که برای انفجار از آن استفاده میکنند، برای هدف قرار دادن وسایل نقلیه بزرگ. حالا در نظر بگیرید اگر کسی را با این آرپی جی میزدند چه اتفاقی میافتاد! فرد متلاشی میشد، تکه تکه میشد.
نمیشد از روی پل عبور کرد. من از پل آویزان شدم. ۵۰ دقیقه طول کشید که از پل آویزان بودم و مسیر را طی کردم. تیرها همین طور کمانه میکرد و از زیر پل حرکت میکردم. وقتی به آن طرف رسیدم تقریبا بیهوش شدم. سه روز بود در محاصره بودم و از محاصره توانسته بودم بیرون بیایم. دیگر در خرمشهر تقریبا کسی نبود. همه کسانی هم که بودند به طور تقریبی زخمی بودند و دسته جمعی داشتند بیرون میآمدند. وقتی رسیدم بیهوش روی زمین افتادم. بعد از کمی که به هوش آمدم خدایش رحمت کند شهید جهان آرا آمده بود آنجا. زخمیهای بسیاری آنجا بودند که به تدریج جان میدادند و یک تعداد خانمهایی بودند که به آنها رسیدگی میکردند.
امکانات هم بسیار کم، و رفت و آمد هم سخت بود. عراقیها آن طرف پل بودند و تا ما را میدیدند هدف قرار میدادند. وقتی بهوش آمدم دیدم اسلحهام نیست. با زحمت اسلحه ام را آورده بودم. کسی که آویزان شده باشد به سختی پنجاه متر را بخواهد بیاید با نارنجک و تفنگ و خشاب چقدر سنگین میشود و چقدر کار سختی است. وقتی جهان آرا آمد گفت: «منافقین در سطح شهر هستند، وقتی زخمیها و شهدا را میبینند نارنجکها و اسلحهی آنها را میبرند، احتمالا اسلحه شما را هم برده باشند.» ایشان به من یک ژ۳ داد. لحظهای که آنجا نشسته بودم اتفاقاتی را میدیدم که تا آن لحظه ندیده بودم، زخمیهایی که به تدریج جان میدادند؛ نوجوانی که بر زمین افتاده بود و از او خون میرفت طوری که مرتب چشمایش را باز میکرد و میبست.
دختر جوانی آنجا بود شاید حدود بیست ساله. او مرتب دور سر زخمیها میچرخید. نوجوان زخمی او را صدا کرد. وقتی صدا کرد رفت به طرفش. به او گفت سرم را روی زانویت بگذار، او نشست و سر را رو زانویش گذاشت؛ گفت یک چیزی برایم بخوان. میدیدم که مرتب خون از او میرود شروع کرد به خواندن. چند تا شعر خواند که یادم هست از بابا طاهر بود و آرام آرام این جوان چشمانش را بست و تمام کرد. وقتی تمام کرد سرش را آرام بر زمین گذاشت و دختر بلند شد و شروع کرد به رسیدگی به بقیه زخمیها. بعدا فهمیدم که این دو خواهر و برادر بودند، این خواهر دیگر به سمت برادر برنگشت؛ چقدر سخت و دشوار است یک خواهر شهادت برادرش را ببیند و در این لحظه او را رها کند و به دیگر زخمیها برسد.
آن لحظه به یاد فداکاریهای زنان صدر اسلام افتادم؛ نصیبه که در جنگ بدر از پیغمبر دفاع کرد و با اینکه فرزندش شهید شده بود خم به ابرو نیاورد و با زخمی که داشت پیامبر را رها نکرد. بعدها من اینجا خانم پروین حاجی شاه را دیدم که وقتی دید کاری از او ساخته نیست، در حال پرستاری و آبرسانی و امداد اسلحه به دست گرفت و جنگید و شهید شد.
سالهای بعد آقای قاسمعلی فراست در کتاب «نخلهای بی سر» به گونهای زندگی و شهادت این خانم را ترسیم کرده است.
روایتی از فداکاری یک دختر ۲۰ ساله بیشتر بخوانید »
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، محمدرضا سنگری فارغالتحصیل دکترای زبان و ادبیات فارسی و نویسنده منظومه سه جلدی دفاع مقدس خاطرهای از اولین روزهای حمله صدام به ایران اسلامی و دفاع مردم خرمشهر روایت کرد که در ادامه میخوانید.
من جزو آخرین نفراتی بودم که از خرمشهر خارج شدم. پل خرمشهر شیبی داشت که هر کسی که میخواست عبور کند، عراقیهایی که آن طرف پل مستقر بودند، از بالا او را هدف قرار میدادند. ماشینی که پر از زخمی بود وقتی آمد از روی پل برود، با آرپی جی آن طرف هدف قرار دادند.
عراقیها حتی نفر را با آرپی جی میزدند. آرپی جی سلاحی است که برای انفجار از آن استفاده میکنند، برای هدف قرار دادن وسایل نقلیه بزرگ. حالا در نظر بگیرید اگر کسی را با این آرپی جی میزدند چه اتفاقی میافتاد! فرد متلاشی میشد، تکه تکه میشد.
نمیشد از روی پل عبور کرد. من از پل آویزان شدم. ۵۰ دقیقه طول کشید که از پل آویزان بودم و مسیر را طی کردم. تیرها همین طور کمانه میکرد و از زیر پل حرکت میکردم. وقتی به آن طرف رسیدم تقریبا بیهوش شدم. سه روز بود در محاصره بودم و از محاصره توانسته بودم بیرون بیایم. دیگر در خرمشهر تقریبا کسی نبود. همه کسانی هم که بودند به طور تقریبی زخمی بودند و دسته جمعی داشتند بیرون میآمدند. وقتی رسیدم بیهوش روی زمین افتادم. بعد از کمی که به هوش آمدم خدایش رحمت کند شهید جهان آرا آمده بود آنجا. زخمیهای بسیاری آنجا بودند که به تدریج جان میدادند و یک تعداد خانمهایی بودند که به آنها رسیدگی میکردند.
امکانات هم بسیار کم، و رفت و آمد هم سخت بود. عراقیها آن طرف پل بودند و تا ما را میدیدند هدف قرار میدادند. وقتی بهوش آمدم دیدم اسلحهام نیست. با زحمت اسلحه ام را آورده بودم. کسی که آویزان شده باشد به سختی پنجاه متر را بخواهد بیاید با نارنجک و تفنگ و خشاب چقدر سنگین میشود و چقدر کار سختی است. وقتی جهان آرا آمد گفت: «منافقین در سطح شهر هستند، وقتی زخمیها و شهدا را میبینند نارنجکها و اسلحهی آنها را میبرند، احتمالا اسلحه شما را هم برده باشند.» ایشان به من یک ژ۳ داد. لحظهای که آنجا نشسته بودم اتفاقاتی را میدیدم که تا آن لحظه ندیده بودم، زخمیهایی که به تدریج جان میدادند؛ نوجوانی که بر زمین افتاده بود و از او خون میرفت طوری که مرتب چشمایش را باز میکرد و میبست.
دختر جوانی آنجا بود شاید حدود بیست ساله. او مرتب دور سر زخمیها میچرخید. نوجوان زخمی او را صدا کرد. وقتی صدا کرد رفت به طرفش. به او گفت سرم را روی زانویت بگذار، او نشست و سر را رو زانویش گذاشت؛ گفت یک چیزی برایم بخوان. میدیدم که مرتب خون از او میرود شروع کرد به خواندن. چند تا شعر خواند که یادم هست از بابا طاهر بود و آرام آرام این جوان چشمانش را بست و تمام کرد. وقتی تمام کرد سرش را آرام بر زمین گذاشت و دختر بلند شد و شروع کرد به رسیدگی به بقیه زخمیها. بعدا فهمیدم که این دو خواهر و برادر بودند، این خواهر دیگر به سمت برادر برنگشت؛ چقدر سخت و دشوار است یک خواهر شهادت برادرش را ببیند و در این لحظه او را رها کند و به دیگر زخمیها برسد.
آن لحظه به یاد فداکاریهای زنان صدر اسلام افتادم؛ نصیبه که در جنگ بدر از پیغمبر دفاع کرد و با اینکه فرزندش شهید شده بود خم به ابرو نیاورد و با زخمی که داشت پیامبر را رها نکرد. بعدها من اینجا خانم پروین حاجی شاه را دیدم که وقتی دید کاری از او ساخته نیست، در حال پرستاری و آبرسانی و امداد اسلحه به دست گرفت و جنگید و شهید شد. سالهای بعد آقای قاسمعلی فراست در کتاب «نخلهای بی سر» به گونهای زندگی و شهادت این خانم را ترسیم کرده است.
انتهای پیام/ ۱۴۱
روایتی از اولین روزهای جنگ و رشادت دختری ۲۰ ساله بیشتر بخوانید »
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، محمدرضا سنگری فارغالتحصیل دکترای زبان و ادبیات فارسی و نویسنده منظومه سه جلدی دفاع مقدس خاطرهای از اولین روزهای حمله صدام به ایران اسلامی و دفاع مردم خرمشهر روایت کرد که در ادامه میخوانید.
من جزو آخرین نفراتی بودم که از خرمشهر خارج شدم. پل خرمشهر شیبی داشت که هر کسی که میخواست عبور کند، عراقیهایی که آن طرف پل مستقر بودند، از بالا او را هدف قرار میدادند. ماشینی که پر از زخمی بود وقتی آمد از روی پل برود، با آرپی جی آن طرف هدف قرار دادند.
عراقیها حتی نفر را با آرپی جی میزدند. آرپی جی سلاحی است که برای انفجارای از آن استفاده میکنند، برای هدف قرار دادن وسایل نقلیه بزرگ. حالا در نظر بگیرید اگر کسی را با این آرپی جی میزدند چه اتفاقی میافتاد! فرد متلاشی میشد، تکه تکه میشد.
نمیشد از روی پل عبور کرد. من از پل آویزان شدم. پنجاه دقیقه طول کشید که از پل آویزان بودم و مسیر را طی کردم. تیرها همین طور کمانه میکرد و از زیر پل حرکت میکردم. وقتی به آن طرف رسیدم تقریبا بیهوش شدم. سه روز بود در محاصره بودم و از محاصره توانسته بودم بیرون بیایم. دیگر در خرمشهر تقریبا کسی نبود. همه کسانی هم که بودند به طور تقریبی زخمی بودند و دسته جمعی داشتند بیرون میآمدند. وقتی رسیدم بیهوش روی زمین افتادم. بعد از کمی که به هوش آمدم خدایش رحمت کند شهید جهان آرا آمده بود آنجا. زخمیهای بسیاری آنجا بودند که به تدریج جان میدادند و یک تعداد خانمهایی بودند که به آنها رسیدگی میکردند. امکانات هم بسیار کم، و رفت و آمد هم سخت بود. عراقیها آن طرف پل بودند و تا ما را میدیدند هدف قرار میدادند. وقتی بهوش آمدم دیدم اسلحهام نیست. با زحمت اسلحه ام را آورده بودم. کسی که آویزان شده باشد به سختی پنجاه متر را بخواهد بیاید با نارنجک و تفنگ و خشاب چقدر سنگین میشود و چقدر کار سختی است. وقتی جهان آرا آمد گفت: «منافقین در سطح شهر هستند، وقتی زخمیها و شهدا را میبینند نارنجکها و اسلحهی آنها را میبرند، احتمالا اسلحه شما را هم برده باشند.» ایشان به من یک ژ۳ داد. لحظهای که آنجا نشسته بودم اتفاقاتی را میدیدم که تا آن لحظه ندیده بودم، زخمیهایی که به تدریج جان میدادند؛ نوجوانی که بر زمین افتاده بود و از او خون میرفت طوری که مرتب چشمایش را باز میکرد و میبست.
دختر جوانی آنجا بود شاید حدود بیست ساله. او مرتب دور سر زخمیها میچرخید. نوجوان زخمی او را صدا کرد. وقتی صدا کرد رفت به طرفش. به او گفت سرم را روی زانویت بگذار، او نشست و سر را رو زانویش گذاشت؛ گفت یک چیزی برایم بخوان. میدیدم که مرتب خون از او میرود شروع کرد به خواندن. چند تا شعر خواند که یادم هست از بابا طاهر بود و آرام آرام این جوان چشمانش را بست و تمام کرد. وقتی تمام کرد سرش را آرام بر زمین گذاشت و دختر بلند شد و شروع کرد به رسیدگی به بقیه زخمیها. بعدا فهمیدم که این دو خواهر و برادر بودند، این خواهر دیگر به سمت برادر برنگشت؛ چقدر سخت و دشوار است یک خواهر شهادت برادرش را ببیند و در این لحظه او را رها کند و به دیگر زخمیها برسد.
آن لحظه به یاد فداکاریهای زنان صدر اسلام افتادم؛ نصیبه که در جنگ بدر از پیغمبر دفاع کرد و با اینکه فرزندش شهید شده بود خم به ابرو نیاورد و با زخمی که داشت پیامبر را رها نکرد. بعدها من اینجا خانم پروین حاجی شاه را دیدم که وقتی دید کاری از او ساخته نیست، در حال پرستاری و آبرسانی و امداد اسلحه به دست گرفت و جنگید و شهید شد. سالهای بعد آقای قاسمعلی فراست در کتاب «نخلهای بی سر» به گونهای زندگی و شهادت این خانم را ترسیم کرده است.
انتهای پیام/ ۱۴۱
روایتی از اولین روزهای جنگ و فداکاری یک دختر ۲۰ ساله بیشتر بخوانید »
خبرگزاری فارس، معصومه درخشان – حاج کاظم جعفرزاده، فرزند تبریز و یکی از دلاوران گمنام دوران دفاع مقدس است، مردی که با وجود تعلق نظامیاش به ارتش جمهوری اسلامی ایران، خدمات شایانی در بدنه سپاه داشته و از بنیانگذاران زرهی سپاه به شمار میرود.
با شروع جنگ تحمیلی هم حاج کاظم راهی مناطق جنوبی میشود و همکاری وی با فرماندهان وقت ارتش و سپاه نیز از همین دوران آغاز میگردد، به فاصلهای کوتاه وارد کارگروههای نظامی آن دوران که زیر نظر مقام معظم رهبری هدایت میگردید میشود.
حاج کاظم سلام
حاج کاظم من هم دختری هستم از دختران این سرزمین که میخواهم از تو بنویسم. از راه و رسم مردانگی و شهادتت که شهادت هنر مردان خداست.
میخواهم بگویم آن موقع که لباس مقدس سربازی وطن را پوشیدی من هنوز به دنیا نیامده بودم، آن زمان که دشمن بعثی چشم طمع به این خاک پاک کرد، تو و همرزمانت لباس رزم به تن کردید تا حافظ جان و مال مردم این سرزمین باشید من دختربچهای بودم که تنها فکرم بازی با عروسکهایم بود.
شما دلاورمردان با دست خالی ولی دلی سرشار از عشق و ایمان به وطن در صحنه نبرد میجنگیدید تا اجازه ندهید دشمن بعثی به داخل شهرها پیشروی کند.
سردار رشید اسلام، من دیگر آن دختربچه دیروز نیستم. میخواهم بیشتر بشناسمت.
سردار گمنام دفاع مقدس که نشان در بینشانی گرفتی برای شناختنت با فرزندت ( جمال جعفرزاده) همکلام شدم تا خاطرات با تو بودن را ورق زده و برایم سخن بگوید.
نامت را جبهههای جنوب فراموش نمیکنند، آبادان، خرمشهر، اهواز، دهلران، طلائیه، جفیر و سراسر مناطق عملیاتی جنوب گواهی هستند بر رشادتها و فداکاریهایت.
راهاندازی تعمیرگاه مجهز تعمیر تانک با فروش منزل مسکونی
در عملیات بیتالمقدس به عنوان رئیس رکن لشکر ۳۰ زرهی سپاه و فرمانده پشتیبانی واحدهای پیاده سپاه شجاعتهای فراوانی از خود نشان دادی، نشان به آن نشان که دستت نیز در این عملیات مجروح شد.
در عملیات فتحالمبین نیز فتحالفتوح کردی و به عنوان مأموری از ارتش، فرماندهی و معاونت همزمان گردان کربلای سپاه را بر عهده داشتی موفق شدی با پیشروی به طول ۵۷ کیلومتر از شوش تا چنانه و پس از وارد آوردن ضربات سنگین بر پیکر ارتش عراق، ۲۵ دستگاه نفربر و ۱۰۵ دستگاه تانک عراقی را به غنیمت گرفته و به نیروی زمینی سپاه تحویل دهی.
حاج کاظم، برای شناخت بهتر تو باید تاریخ هشت سال دفاع مقدس را ورق بزنم و نامت را در عملیات طریقالقدس بازخوانی کنم آنجا که میگویند در عملیات طریقالقدس اوج شجاعتهای حاجکاظم جعفرزاده را میتوان به چشم دید و به گوش جان شنید.
زمانی که در صف نخست مجبور به نبرد رو در رو با دشمن شدی و تعداد زیادی از بعثیان را از پای در آوردی و تعدادی تانک و نفربر را به غنیمت گرفتی شادی و امید را به رزمندگان اسلام هدیه آوردی.
فرزندت، برگ دیگری از زندگیت را ورق زد از روزهایی گفت که بر علیه رژیم پهلوی قیام کرده بودی و زیر شکنجههای سخت و طاقتفرسای ساواک چگونه سخت میگذراندی و چه روزهای استرسزا و فراز و نشیبی داشتی وقتی در کنار آیتالله شهید مدنی و سایر مبارزین بر علیه حکومت طاغوت شورش کرده و هیات سینهزنی ایجاد کردی تا در دل این هیات و با کمکها و همراهی مردم مبارزه طاغوتی خود را ادامه دهید.
بعد از اینکه خونهای پاک جوانان انقلابی به ثمر نشست و انقلاب پیروز شد در تهران در کنار مقام معظم رهبری که در آن زمان رئیس شورای عالی دفاع بودند، حضور داشتی و به شکلگیری و مستحکمتر شدن پایههای انقلاب کمک میکردی.
پدری با روحیه قوی و ایدئولوژیساز
چهرهای که فرزندت از تو به یاد دارد، پدری با روحیه قوی و ایدئولوژیساز است.
حاج کاظم، چه خوندلها خوردی وقتی با کارشکنیهای بنیصدر روبه رو شدی زمانی که به جای مهمات جنگی کنسرو لوبیا به جبهه میفرستاد و با این کارهایش به کشور خیانت میکرد. با این حال از مبارزه دست نکشیدی و در مقابل خیانتهای بنیصدر، همرزمان خود را از تبریز، مشهد و همدان و حتی اعضای فامیل را فراخوان دادی و گردان المهدی ( عج) را ایجاد کردی و و در نهایت تبدیل آن به گردان ۱۹۵۴ قدس که در ابتدا متشکل از نیروهای تربیت معلم تبریز و آذربایجان، مردم عادی و بسیجیان بود یادگار زیبایی از خود بر جای گذاشتی.
حاج کاظم، برای تو و همرزمانت دفاع از خاک وطن از همه چیز مهمتر بود و این را میشود از جوابی که به تماس تلفنی همسرت دادی فهمید، آنجا که همسرت گفت” فرزندمان به شدت مریض است به خانه برگرد” و تو گفتی ” اگر من برگردم چند نفر از بچههای اینجا به خاک میافتند”.
فرزندت از زحمتهای همسرت ( خانم فرامرزی) نیز برایم اینگونه گفت که مادرم در مبارزات پدرم علیه رژیم پهلوی دوشادوش پدرم مبارزه میکرد و بعد از پیروزی انقلاب همپای پدرم هشت سال دفاع مقدس حضور داشت، لباسهای رزمندگان را میشست، پدرم جنگ میکرد و مادرم در پشتیبانی از جبههها فعال بود.
حکایت تانکهای غنیمتی و پناهندههای عراقی نیز حکایت جالبی است که من و همسن و سالان من وقتی میخوانیم، میبینیم چگونه از جان و مال خود برای پشتیبانی جبههها از هیچ چیزی دریغ نکردی.
سردار رشید اسلام، فداکاریهایت برای این مرز و بوم تمام شدنی نبود و این را میشود از لابه لای اسناد و مدارکی که برایمان مانده است به خوبی دریافت.
وقتی تانکهای عراقی را با رشادت تمام به غنیمت گرفتی مصمم شدی برای پشتیبانی از جبههها تعمیرگاه تانک راهاندازی کنی ولی اعتباری که برای احداث تعمیرگاه تانک تخصیص یافته بود کفاف هزینههای آن را نداد مجبور شدی منزل خود را نیز برای تکمیل و تجهیز تعمیرگاه تانک فروختی و برای آن پروژه خرج کردی.
و ما چگونه میتوانیم این همه از خودگذشتگی را تفسیر کنیم. چگونه میشود، آوازه رشادتها و فداکاریهایت را آنگونه که هستی توصیف کرد، هر قدر هم که بنویسم باز هم زبانم قاصر است که بتوانم حق مطلب را ادا کنم.
پناهندههای عراقی را نیز به اسم اسرا مینوشتی تا صدام این جنایتکار جنگی خانوادههای آنها را به قتل نرساند و آنها خودشان را اسیر کرده بودند تا علیه کشورمان جنگ نکنند و چه خوب پدری برای فرزندان آنها بودی تا غم نداشتن پدر و مادر را احساس نکنند.
حاج کاظم، هشت سال در جبهههای نبرد جنگیدی و بعد از آن نیز آرام و قرار نداشتی، ما را منتدار خود کردی وقتی فرزندت تعریف کرد و گفت که در زمان بازنشستگی از طرف ارتش مبلغی پاداش به پدرم دادند ولی پدرم قبول نکرد و گفت” من سرباز وطن هستم و برای دفاع از وطن رفتهام”.
دلمان برای صداقتها تنگ شده است
حاج کاظم این روزها دلمان برای صداقتها تنگ شده است، این روزها برخی ها رنگ و لعاب عوض کردهاند. برخی از آنها معتقدند دیگر تاریخ مصرف شهدا تمام شده است.
برخی حرمت لالههای شهید را میشکنند، حتی تعدادی از آنها به همسر و فرزندان شهدا بیمهری میکنند، وعده و وعیدهایشان گوش فلک را کر میکند ولی به خانوادههای شهدا، جانبازان و ایثارگران که میرسند به جای آنکه یار و غمخوارشان باشند، نمک به زخم خانوادههای شهدا میپاشند.
حاج کاظم، این را از من نشنیده بگیر، فرزندت دلتنگت شده است، دلتنگ روزهایی که بودی و برایشان پدری میکردی. روزهایی که خاطرات نبرد مقدس را برایشان تعریف میکردی، از همرزمان شهیدت قصه میگفتی و به خاک افتادن آلالههای سرخ را به تصویر میکشیدی.
این دلتنگی را میشود در صدای لرزان و چشمان به اشک نشسته پسرت به راحتی فهمید که چقدر دلتنگ بودنت شده است.
حاج کاظم، سلام همه ما را به همرزمان شهیدت برسان.
انتهای پیام/۶۰۰۲۰/س/ر
شهیدی که با فروش منزلش تعمیرگاه تانک راه اندازی کرد بیشتر بخوانید »