خواهر شهید

پیام تسلیت رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران در پی درگذشت مادر شهیدان «الماسی»

کلمات قادر به ستودن صبر جمیل مادران شهدا نیست


به گزارش مجاهدت از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «سید امیرحسین قاضی‌زاده هاشمی» رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران با صدور پیامی درگذشت بانوی ماجده و مؤمنه «قدم خیر صفری» مادر گرامی شهیدان والا مقام «بهروز و تورج الماسی» و خواهر شهید گرانقدر «شاهین صفری» و جانباز معزز «رشید صفری» را تسلیت گفت.

متن پیام تسلیت قاضی‌زاده هاشمی به شرح زیر است:

«انا لله و انا الیه راجعون

خانواده محترم شهیدان گرانقدر الماسی،

سلامٌ علیکم؛

ایمان و ایثار مادران معظم شهدا که فرزندان عزیز خویش را در مسیر پاسداشت آرمان‌ها و ارزش‌های والای الهی، اسلامی و انقلابی هدیه کردند، در وصف نمی‌گنجد و کلمات قادر به ستودن صبر جمیل این بانوان مؤمن و والا مقام نیست.

درگذشت بانوی ماجده و مؤمنه «حاجیه خانم قدم خیر صفری» مادر گرامی شهیدان والا مقام «بهروز و تورج الماسی» و خواهر شهید گرانقدر «شاهین صفری» و جانباز معزز «رشید صفری» را به شما خانواده محترم تسلیت عرض می‌نمایم.

بی‌شک ایمان و اراده راستین شهدا ریشه در اعتقادات ناب و خالصی دارد که توسط خانواده گرانقدر آنان بالندگی یافته که در این میان نقش این بانوی ارجمند در جهت تربیت اسوه‌های جهاد و مقاومت بی‌بدیل است. مادر والامقامی که با افتخار به شهادت فرزندان عزیز خویش، در ادامه راه آن شهدای معظم با اعتقادی راسخ استقامت و پایداری نمودند و به یقین از دست دادن این سرمایه‌های اجتماعی نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران، بسیار غم‌انگیز است.

از منظر ادب و ارادت بر ساحت ایمان و مقام صبرشان ادای احترام نموده و از درگاه پروردگار متعال علو مرتبه ربانی برای آن مرحومه مغفوره و بردباری برای بازماندگان مسألت دارم. امید آنکه به فضل الهی و در جوار فرزندان شهیدشان قرین رحمت ربوبی گردند.

سید امیرحسین قاضی‌زاده هاشمی

معاون رئیس جمهور و رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران»

انتهای پیام/ 118

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

کلمات قادر به ستودن صبر جمیل مادران شهدا نیست بیشتر بخوانید »

زینب‌وار زندگی کنید/ برادرم اگر بود، از رفتار مسئولین ناراحت بود، اما از انقلاب دلگیر نبود

راز شهید «مصطفایی» برای عاقبت‌بخیری‌اش


گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: جنگ تحمیلی در تاریخ ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ به دستور صدام به طور سراسری علیه ایران آغاز شد. صدام با خیال اینکه به راحتی می‌تواند خرمشهر، آبادان و حتی اهواز را تصرف کند، دست به حمله حداکثری در جنوب کشور زد، اما با دفاع همه جانبه مردم در اوایل جنگ وی نتوانست به هدف خود برسد.

در ادامه ارتش، سپاه، شهربانی، ژاندارمری، کمیته انقلاب اسلامی و بسیج با ساماندهی برای دفاع از کشور به مرز‌ها اعزام شدند. در دفاع مقدس نیروی انتظامی از سه بخش (شهربانی، ژاندارمری و کمیته انقلاب اسلامی) تشکیل می‌شد که هر کدام وظیفه جداگانه‌ای داشتند. یکی از یگان‌هایی که در زمان دفاع مقدس علاوه بر نبرد با دشمن بعثی در عقبه جنگ وظیفه حراست از خانواده‌های رزمندگان را برعهده داشت نیروی انتظامی (ژاندارمری، شهربانی و کمیته انقلاب اسلامی) بود.

نیرو‌های ژاندارمری در طول هشت سال دفاع مقدس علاوه بر حفاظت از شهر‌ها و مرز‌های کشور در خط مقدم حاضر می‌شدند و از خاک ایران دفاع می‌کردند. ژاندارمری با توجه به اینکه در زمان شروع جنگ مسئولیت حفاظت از مرز‌ها را بر عهده داشت، اولین شهدای جنگ تحمیلی را تقدیم نظام کرد و اولین تیری که به سمت ایران شلیک شد به پاسگاه‌های ژاندارمری شلیک شد و اولین تیر نیز از سوی ایران توسط نیرو‌های ژندارمری به سمت دشمن شلیک شد.

یکی از این شهدا «محمدحسین مصطفایی» است که در ادامه گفت‌وگوی خبرنگار دفاع‌پرس را با «معصومه مصطفایی» خواهر این شهید والامقام می‌خوانید:

محمدحسین روز اول فروردین ۱۳۴۱ در تبریز به دنیا آمد و روز ۱۳۶۰/۰۹/۲۳ در گیلان‌غرب به شهادت رسید. برادرم خیلی مهربان بود و چهار سال از من بزرگ‌تر بود و خیلی اهل نماز و هیئت بود و به مطالعه خیلی اهمیت می‌داد.

هر روز که محمدحسین می‌خواست بیرون برود، ابتدا کف پای مادرم را می‌بوسید و همیشه پدرم را بغل می‌کرد. ما خانواده صمیمی هستیم.

برادرم در دو ماه «محرم» و «صفر» لباس مشکی می‌پوشید و هرجا که هیئت بود، در آن شرکت می‌کرد. از آنجایی که آن زمان رژیم طاغوت بود، گاهی اوقات با پدرم به صورت پنهانی به هیئت می‎رفت.

زمانی که اتقلاب پیروز شد، راحت‌تر می‌توانست به هیئت برود. در ماه رمضان هم از بچگی روزه می‌گرفت و به بالکن می‌رفت و برای همسایه‌ها اذان می‌گفت. برادرم از نظر اعتقادی خیلی قوی بود. می‌گفت: من اذان می‌گویم تا اگر همسایگانی هستند که تلویزیون ندارند، از زمان اذان آگاه شوند.

برادرم اصلا غیبت نمی‌کرد. غیبت کردن را دوست نداشت. هنگامی که سر سفره می‌آمد و ما خاطره کسی را تعریف می‌کردیم، به ما می‌گفت: حرف شما غیبت نباشد و یا حرف کسی را نزنید.

محمدحسین خیلی متین و آرام بود و وقتی به چهره‌های شهدا نگاه می‌کنید، یک نگاه معنوی در چهره‌هایشان هست.

طبیعتاً حال اگر هم برادرم بود، از رفتار‌ها و کار‌های مسئولین ناراحت بود، اما ما از انقلاب دلگیر نیستیم و پشتیبان ولایت فقیه هستیم و الآن هم اگر برادرم بود، پشتیبان ولایت فقیه بود و پشت رهبر را خالی نمی‌کرد.

زینب‌وار زندگی کنید/ برادرم اگر بود، از رفتار مسئولین ناراحت بود، اما از انقلاب دلگیر نبود

برادرم داوطلبانه به جبهه رفت

کنار خانه ما مسجدی بود و برادرم با پدرم به مسجد می‌رفتند. پدرم خیلی آدم مذهبی بود و برادرم از همان دوران کودکی با پدرم به مسجد می‌رفت و نماز می‌خواند. دوران ابتدایی را در مدرسه حافظ و دوران دبیرستان را هم در مدرسه شهید طالقانی درس خواند و دیپلم خود را هنوز به اتمام نرسانده بود که به جبهه رفت و تا ۲۳ آذر در جبهه بود و اصلا هم به مرخصی نیامده بود و به صورت داوطلب به جبهه رفته بود و عضو کمیته مرکزی هم بود و چهار ماه به کمیته رفته بود و هنوز هم حقوق نگرفته بود که به صورت داوطلب به جبهه رفت، اما از طرف کمیته نرفت.

برادرم خیلی باغیرت بود و روی ححاب هم خیلی حساس بود و اگر دوستان محمدحسین دم در می‌آمدند، محمدحسین خودش می‌رفت و درب را باز می‌کرد و ما حق نداشتیم دم در برویم. محمدحسین می‌گفت: «دختر باید در خانه بماند» اما با مادرم در تظاهرات شرکت می‌کردیم و یا با هم نماز جمعه می‌رفتیم، اما بعضی وقت‌ها که دختر‌ها می‌آمدند، در کوچه می‌ایستادند و حرف می‌زدند و برادرم اصلا دوست نداشت که ما در کوچه بمانیم و پدرم هم همینطور بود و همیشه به مادرم می‌گفت که اگر برای انجام مراسمات مذهبی بیرون بروید، اشکال ندارد، اما اگر بیرون بایستید و با همسایه‌ها حرف بزنید، من راضی نیستم و محمدحسین هم همینطور بود و می‌گفت من راضی نیستم.

زینب‌وار زندگی کنید/ برادرم اگر بود، از رفتار مسئولین ناراحت بود، اما از انقلاب دلگیر نبود

زمانی که بنی‌صدر عزل شد، محمدحسین جواز جبهه را از مادرم گرفت

محمدحسین به خاطر علاقه‌ای که به نظام و امام خمینی بود که به جبهه رفت؛ اما زمان بنی‌صدر که بود به جبهه نمی‌رفت و زمانی که بنی‌صدر رفت، گفت: مادر، حال که دولت تغییر کرده است، اجازه بده من به جبهه بروم.

مادرم به او گفت: برو پسرم.

ما هم رفتیم و برادرم را هم بدرقه کردیم. آن روز باران هم می‌آمد و محمدحسین آمد و مادرم را هم بوسید و گفت: مادر، زمین خیس هست و نمی‌توانم کف پایت را ببوسم. مادر از من راضی باش که دارم به جبهه می‌روم.

مادرم به او گفت: برو من راضی هستم.

برادرم رفت و سه ماه در جبهه بود، اما دیگر بازنگشت. برادرم به ما گفت: «ححابتان را رعایت کنید و خون شهدا را پایمال نکنید و توصیه کرد که زینب‌وار زندگی کنید و مراقب ححابتان باشید و این توصیه‌ها را هم در وصیتنامه‌شان نوشتند.»

زینب‌وار زندگی کنید/ برادرم اگر بود، از رفتار مسئولین ناراحت بود، اما از انقلاب دلگیر نبود

زمانی که محمدحسین می‌رفت، انگار می‌دانست شهید می‎شود

برادرم مربای گل محمدی را خیلی دوست داشت و زمانی که رفتیم تا بدرقه‌اش کنیم، مادرم به محمدحسین گفت: یادم رفت که مربا را داخل کیفت بگذارم.

برادرم گفت: مادر، نیازی نیست من دارم به جنگ می‌روم و معلوم نیست که من بتوانم از آن مربا بخورم. مدام از این حرف‌ها می‌زد و خودش انگار می‌دانست که شهید می‌شود.

زمانی که خبر شهادت برادرم را به ما دادند، به ما گفتند که ما عقب‌نشینی کرده بودیم و چون پیکر تکه تکه شده بود، ما نتوانستیم جنازه را به عقب برگردانیم، ولی از آنجا که دوباره می‌خواهیم در ماه تیر عملیات کنیم و مناطقی را که از آن‌ها عقب‌نشینی کرده بودیم، دوباره پس بگیریم، پیکر برادر شما را هم پیدا می‌کنیم و می‌آوریم. به همین خاطر ما هم مراسم نگرفتیم. زمانی که از عملیات برگشتند، گفتند چیزی از جنازه پیدا نکردیم و حتی پلاکی از شهید نیاوردند.

برادرم در عملیات «مطلع‌الفجر» شرکت کرد که توپ کنار او می‌خورد و دوستان او برای ما تعریف کرده‌اند که محمدحسین تکه تکه شده بود و به همین خاطر به عقب برگشته بودند و نتوانستند پیکر برادرم را بازگردانند.

برادرم وصیتنامه‌ای دارد که بسیار به روز است و در آن به مسئولین و کسانی که به تضعیف سپاه می‌پردازند، سفارشاتی کرده بود.

زینب‌وار زندگی کنید/ برادرم اگر بود، از رفتار مسئولین ناراحت بود، اما از انقلاب دلگیر نبود

ادامه دادن راه شهدا، یکی از تأثیرات شهادت شهداست

زمانی که برادرم شهید شد، دخترعموی من هنوز ازدواج نکرده بود، اما الان یک دختر دارد و دخترش چند بار از برادر من حاجت گرفته است.

دانشگاه او در یک شهر کوچک نزدیک تبریزهست و گفت: خواب دیده‌ام که برادر شما آنجا دفن شده است. نسل بعدی هم هنوز دوست دارند که برای برادرم کاری انجام بدهند و تا به حال خیلی برای برادرم نذر کرده‌اند و می‌خواهند راه برادرم را ادامه بدهند و با اینکه اصلا شهید را ندیده‌اند، به یاد برادرم هستند.

ما تا به حال هر چیزی که از خدا خواسته‌ایم، از برکت شهدا و برادرم به ما داده است و پدر و مادرم از برکت برادرم حج واجب، سوریه و کربلا رفته بودند. ما یک خانواده مرفهی هم نیستیم بلکه یک خانواده معمولی هستیم، ولی همه این‌ها از بر کت برادرم بوده است.

خاطرات

۱. شماره‌ای که تنها یک نشانه بود

من ۲۰ سال پیش خواب برادرم را دیدم و در خواب دیدم که از کنار کوچه‌ای رد می‌شود و من با تعجب به او گفتم: شما اینجا هستی؟ مادر خیلی دلتنگ تو است. چرا سری به ما نمی‌زنی؟

محمدحسین به من گفت: سر من در اینجا خیلی شلوغ است و حتما به تو یک شماره می‌دهم و به این شماره زنگ بزن. پس از آنکه از خواب بیدار شدم، آن شماره در یادم مانده بود، اما هر چه به آن شماره زنگ می‌زدم، کسی جواب نمی‌داد.

در شهر ما فردی به نام «حجت‌الاسلام مولانا» بود و وقتی که پیش او رفتم و خوابم را برای او تعریف کردم، گفت: این شماره برای شما نشانه است اما در حد توان آن را درک کنید ولی به این شماره زنگ نزنید.

۲. معجزه از شهید

هر وقت که کار اداری داشته باشم و یا مشکلی در زندگی داشته باشم از برادرم کمک می‌خواهم، چون روح آن‌ها آزاد است و می‌توانند به ما کمک کنند و همیشه و همه جا روح برادرم را احساس می‌کنم.

یک دفعه دخترعمه مادرم به خانه مادرم در تبریز آمده بود و برای مادرم درددل کرد که سه پسرم دارم که شغل خوبی ندارند، ولی پسر آخرم تازه لیسانس گرفته است. از شما می‌خواهم که به پسرتان که شهید شده است قسم بده که برای پسرم دعا کند تا کار خوبی پیدا شود.

دخترعمه مادرم آن شب به خانه یکی از اقوام رفته بود و خوابیده بود و فردا صبح به خانه مادرم آمد و به او گفت: «دیشب یک معحزه برای من اتفاق افتاد. شب که به خانه رفتم، خیلی خسته بودم و گوشی من زنگ خورد و صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم، دیدم یک نفر ۹ بار به گوشی من زنگ زده است و وقتی که با او تماس گرفتم، گفت: برای پسرتان مرتضی کار پیدا شده است.»

دخترعمه مادرم می‌گفت: من این کار را از معجزات پسرتان می‌دانم.

۳. محمدحسین هنگام سحر به بالکن می‌رفت و اذان می‌گفت

یادم می‌آید که زمان طاغوت بود و برادرم آن زمان ۱۰ یا ۱۲ ساله بود. خانه ما بالکن داشت و هنگامی که ماه رمضان می‌شد، برادرم به بالکن می‌رفت و اذان می‌گفت و همیشه اینگونه فکر می‌کرد که شاید یکی از همسایه‌ها تلویزیون نداشته باشد و سحری خواب بماند و چند کوچه آن طرف‌تر همیشه از مادرم تشکر می‌کردند و به او می‌گفتند پسر شما صدای قشنگی دارد.

۴. بعدازظهر‌های جمعه به بچه‌ها آموزش قرآن می‌داد

برادرم هیئتی به نام هیئت «آل یاسین» را تشکیل داده بود و بعدازظهر‌های جمعه بچه‌ها و دوستانش را جمع می‌کرد و از سوره نبأ تا آخر قرآن را می‌خواندند و برایشان به عنوان جایزه «مداد» و «پاک‌کن» در نظر گرفته بود. تمام بچه‌ها هم بچه‌های کوچک بودند و به آن‌ها درس هم یاد می‌داد.

۵. حلالیت‌طلبی به خاطر یک «نان خامه‌ای»

آن زمان که من و برادرم محمدحسین کوچک بودیم، مادرم برای ما نان‌خامه‌ای می‌خرید و چون برادرم بزرگتر بود، به او دو عدد نان‌خامه‌ای می‌داد و به من یکی می‌داد وبرادرم نان‌خامه‌ای‌های خودش را می‌خورد و حتی سهم نان‌خامه‌ای من را هم می‌گرفت و می‌خورد و بعد که بزرگ‌تر شدیم، برای من یک جفت دمپایی خرید و از من حلالیت طلبید.

۶. با وجود دستپخت شورم، برادرم من را تشویق کرد

یک بار که خاله مادرم فوت کرده بود و مادرم خانه نبود و من برای اولین بار می‌خواستم غذا درست کنم و خیلی به خودم افتخار می‌کردم و پز می‌دادم که برنج درست کردم ولی برنجی که درست کرده بودم خیلی شور شده بود و وقتی که برادرم آمد و سر سفره نشست و من هنوز از آن غذا نخورده بودم. با آنکه آن برنج خیلی شور شده بود، محمدحسین به من گفت: خیلی خوش‌مزه شده است و نزد من یک جایزه داری.

زمانی که خودم از غذایی که درست کرده بودم، خوردم، متوجه شدم که غذا چقدر شور شده است، اما چیزی نگفتم و ما به زور آن خورشت و برنج را خوردیم، اما بعدا برادرم بنا به قولی که داده بود و گفته بود که برایت جایزه می‌خرم، رفته بود و از کنار مغازه پدرم که یک مغازه لباس‌فروشی بود، برای من لباس خرید و گفت این جایزه آن برنجی است که آن روز درست کرده بودی. محمدحسین خیلی به این مسائل اهمیت می‌داد.

۷. من و بابا که نداریم

برادرم خیلی اهل قناعت بود. پدرم مغازه بزازی داشت و محمدحسین هم گاهی اوقات به مغازه پدرم می‌رفت و پدرم حقوقی که به برادرم می‌داد و برادرم پولی که از آن حقوق بدست آورده بود را جمع می‌کرد و در روز مادر و روز پدر برای پدر و مادرم هدیه می‌خرید یا برای خواهر و برادر‌ها چیزی می‌خرید و یا گاهی اوقات مادرم می‌خواست برای کسی هدیه‌ای بخرد، به او می‌گفت: محمدحسین، شب که آمدید، به پدرت بگو این هدیه را بخرد، چون پدرت یادش می‌رود.

وقتی که شب می‌آمدند، محمدحسین خودش چیزی که مادرم گفته بود را می‌خرید و می‌گفت: من و بابا که نداریم؛ یا آنکه محمدحسین پول‌هایی که پدرم به او می‌داد را جمع می‌کرد و با آن‌ها اسباب بازی می‌خرید و آن‌ها را می‌فروخت و پول‌هایش را جمع می‌کرد.

۸. با وجود بیماری آلزایمر مادربزرگم، او را به مشهد برد

زمانی که محمدحسین شهید شد، ۱۸ ساله بود، اما پیش از آن مدام پدر و مادرم را به سفر مشهد می‌برد وما هر سال تابستان به مشهد می‌رفتیم وحتی اگر سالی پدرم می‌گفت: من نمی‌توانم مغازه را ببندم، ما با محمدحسین به مشهد می‌رفتیم. ما سفر‌های زیارتی زیادی را با محمدحسین رفتیم.

مادربزرگی (مادر پدرم) داشتیم که آلزایمر گرفته بود و زمان طاغوت بود و بقیه عمه و عموهایم حاضر نبودند که از مادربزرگم نگهداری کنند، چون حواس‌پرتی داشت و بعضی وقت‌ها نمازش را اشتباه می‌خواند و یا متوجه محرم و نامحرم نبود و مادربزرگم همیشه خانه ما بود.

مادرم هم هر وقت که می‌خواست به مسجد برود، مادربزرگم را هم با خودش می‌برد و بعد که از مسجد می‌آمدند، مادربزرگم می‌گفت: فرخنده (مادرم) من را به مشهد برد. محمدحسین خیلی ناراحت می‌شد و به مادرم می‌گفت: مادربزرگ مدام مشهد مشهد می‌گوید کاش می‌شد که او را هم به مشهد ببریم.

مادرم می‌گفت: مادربزرگ به بیماری آلزایمر دچار است و هر وقت که عمه وعموهایم می‌خواستند به مشهد بروند، می‌آمدند و از مادربزرگم خداحافظی می‌کردند و مادربزرگم هم دنبال آن‌ها گریه می‌کرد.

محمدحسین رفته بود و سه بلیط برای مادربزرگم، یکی از برادرهایم و خودش گرفته بود و به مادرم گفته بود: می‌خواهم محمدحسن را هم دنبال خودم ببرم که وقتی مادربزرگ در مسافرخانه بود و من خواستم برای خرید نان یا وسیله‌ای بیرون بروم و نیاز به این باشد که کسی نزد مادربزرگ بماند، مادرم گفت: تو خود کوچک هستی و ۱۵ ساله هستی. من محمدحسن را کجا با تو بفرستم؟

برادرم آنقدر اصرار کرد که مادرم راضی شد و مادربزرگم را که آلزایمر داشت و بعضی وقت‌ها روسری را از سرش درمی‌آورد و در کیفش می‌گذاشت.

برادرم مادربزرگم را به مدت یک هفته به مشهد و زیارت امام رضا (ع) برد و زمانی که بازگشتند، تمام فامیل می‌گفتند که محمدحسین کاری بهشتی انجام داده است که این پیرزن را با این وضعیت به مشهد برد. در حالیکه کسی حاضر نبود مادربزرگم را به مشهد ببرد، ولی برادرم خودش تنها با سن کم مادربزرگم را به مشهد برده بود و همه از این کار برادرم حیرت‌زده بودند و همه می‌گفتند: وی مسجد را با مشهد اشتباه می‌گیرد. شما چرا می‌خواهید او را با اینهمه زحمت به مشهد ببرید؟

برادرم به آن‌ها گفت: نه؛ مادربزرگم پشت سر هر که می‌خواهد به مشهد برود، گریه می‌کند و من باید او را به مشهد ببرم و دلم نمیاد که همه به مشهد بروند و اما مادربزرگم بماند.

انتهای پیام/ 118

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

راز شهید «مصطفایی» برای عاقبت‌بخیری‌اش بیشتر بخوانید »

تأکید شهید نصیری بر پیروی از ولایت فقیه

توصیه شهید نصیری به خواهرش برای گرفتار نشدن در فتنه‌های سیاسی


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سردار شهید «شعبان نصیری» از یادگاران هشت سال دفاع مقدس بود. او در اسفند سال ۱۳۳۶ در کرج به دنیا آمد. پس از پیروزی انقلاب به سپاه پاسداران پیوست و به خاطر سوابقی که در کرج داشت، در تشکیل سپاه کرج نیز نقش بسزایی ایفا کرد.

با آغاز جنگ تحمیلی در سال ۱۳۵۹ به مناطق عملیاتی رفت و در سِمَت‌های مختلف حاضر شد. شهید نصیری در قرارگاه فوق سری «نصرت» نیز حضور داشت و سپس در لشکر ۹ بدر خدمت کرد. مدتی در این لشکر به فرماندهی شهید «اسماعیل دقایقی» فعالیت کرد و با شهادت این سردار در عملیات کربلای ۵، در سِمَت رئیس ستاد این لشکر به فرماندهی «محمدرضا نقدی» مشغول فعالیت شد. شهید نصیری همچنین در آموزش نیرو‌های قدس سپاه پاسداران نقش ویژه‌ای داشت.

بعد از جنگ با تعدادی از فرزندان شهدا، مؤسسه‌ای فرهنگی تأسیس و توسط آن، خدمات فرهنگی و تربیتی گسترده‌ای به خانواده شهدا و جامعه ارائه کرد. در سال ۱۳۹۰ برای کمک به مردم مظلوم سومالی، عازم «موگادیشو» شد.

او با آغاز درگیری‌های سوریه و عراق، دوباره لباس رزمش را به تن کرد و راهی دمشق و حلب و کربلا و سامرا شد تا اینکه منطقه عمومی «تلعفر» در غرب موصل، مقتل او شد و در شب اول ماه مبارک رمضان ۱۴۳۸ (حدود ساعت هفت عصر جمعه پنجم خرداد سال ۱۳۹۶) به همراه جمعی از دوستانش در کمین تله انفجاری داعش افتاد و به سوی یاران شهیدش پر کشید.

خواهر شهید شعبان نصیری در گفت‌وگو با خبرنگار دفاع‌پرس به بیان برخی خاطرات او پرداخته است که در ادامه می‌خوانید.

من در حال برنامه‌ریزی برای آزادسازی قدس هستم

شعبان، نخستین برادر ما و اولین فرزند خانواده بود. وی سال‌ها در جبهه‌هایی که در عراق بود، مانند هشت سال دفاع مقدس شرکت داشت. بعد از هشت سال دفاع مقدس برای کمک‌رسانی مدتی به سومالی رفت و پس از آن سیستان و بلوچستان به مناطق محروم می‌رفت و در درگیری‌هایی که در سیستان و بلوچستان رخ داده بود، با اشرار می‌جنگید.

با شروع جنگ سوریه و عراق به این سمت آمد و فعالیت‌های خود را در این سمت آغاز کرد. ما به او گله می‌کردیم و می‌گفتیم: «شما هشت سال‌ در جبهه بودی و زمان زیادی را در شهر‌های مرزی می‌جنگیدی. حال؛ کمی هم کنار خانواده باش؛ اما او همیشه به ما قوت قلب می‌داد و می‌گفت: «قرار نیست برای من اتفاقی بیافتد. من حتما هستم و در حال برنامه ریزی برای آزادسازی قدسم. ما حتما در آنجا خواهیم بود.» به همین خاطر قوت قلبی در دل ما بود که قرار نیست برای او اتفاقی بیافتد.

برادرم یک ماه، یک ماه و نیم قبل (از شهادتش) مجروح شد و از ناحیه کتف و سر مجروح شد و مدت کمی ماند و استراحت کرد؛ اما بیشتر از آن قبول نکرد که بماند و می‌گفت: باید بروم؛ اما به شما سر می‌زنم و برمی‌گردم.

همکاری با سپاه بدر عراق

هیچ گاه در مورد اینکه در عراق چه کار می‌کند، با ما صحبت نمی‌کرد؛ البته در جبهه‌های عراق که بود، نقشه‌های بزرگی می‌آورد و برای پسرهای بزرگتر توضیح می‌داد که چه مکان‌هایی را می‌خواهند آزاد کنند و آن‌ها را بابت این مسئله تشویق می‌کرد، اما برای ما هیچ گاه توضح نمی‌داد که دقیقاً در آنجا چه کاری انجام می‌دهد و ما هم پیگیر این قضیه نمی‌شدیم.

شعبان در گذشته در سپاه بدر خدمت می‌کرد و بعد از آن با اعضای سپاه بدر در رفت و آمد بود و به صورت مشترک با سردار سلیمانی و ابومهدی المهندس کار می‌کرد. ما می‌دانستیم که کنار آن‌ها کار می‌کند، اما به طور خاص نمی‌دانستیم که چه کار می‌کند. خیلی برای ما توضیح نمی‌داد و ما هم از او نمی‌پرسیدیم.

برادرم به آرزوی خود رسید

برادرم روز پنجم خرداد ۱۳۹۶ که آخرین روز ماه شعبان و اولین روز ماه رمضان بود، به شهادت رسید و تقارن نام او که «شعبان» بود و تاریخ شهادت او که در آخرین روز ماه شعبان اتفاق افتاد، درد عجیبی را برای ما داشت و احساس کردیم که با پایان یافتن ماه شعبان، ما هم شعبان خود را از دست دادیم؛ اما خوشحال بودیم که برادرمان به آرزوی قلبی خود که همان شهادت بود، رسید.

این درد، درد عجیبی است که حتی نمی‌توان آن را توصیف کرد؛ اما تمام خانواده به خاطر آن خوشحال بودیم برای اینکه برای رسیدن به آرزوی خود سال‌ها تلاش کرده بود.

من از طریق برادرم از شهادت «شعبان» مطلع شدم. برادرم ابتدا به ما گفت و بعد از آن به اتفاق یکدیگر به خانه پدر و مادرم رفتیم و از آنجا که در کرج ساکن هستیم، به تهران آمدیم و پدر و مادرمان را از این اتفاق باخبر کردیم.

تأکید بر پیروی از ولایت فقیه در وصیتنامه

برادرم هم در وصیتنامه خود و هم زمانی که زنده بود، بسیار بر پیروی از ولایت فقیه تأکید می‌کرد. این تأکید او بیشتر به پسران و دخترانی بود که در سنین ۱۷ – ۱۸ سال قرار داشتند، بسیار به آنها تأکید می‌کرد که حتما پشتیبان ولایت فقیه باشند.

انتهای پیام/ 118

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

توصیه شهید نصیری به خواهرش برای گرفتار نشدن در فتنه‌های سیاسی بیشتر بخوانید »

شهید مدافع حرم: دوست ندارم چیزی از وجود من بازگردد/ درخواستی که شهید مدافع حرم از خواهر خود داشت

وداع خاص شهید «شریفی» با خانواده/ وصیت عارفانه شهید برای تدفینش


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهید مدافع حرم «هادی شریفی» ۳۱ شهریور ۱۳۶۱ در شهر قم به دنیا آمد. بهمن ۱۳۹۴ برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) راهی سوریه شد و روز ۱۳ فروردین ۱۳۹۵ در منطقه تل‌العیس به شهادت رسید و پیکر مطهر او پس از پنج سال در مهر ۱۴۰۰ شناسایی شد.

خواهر این شهید در خصوص اخلاق و خصائص بارز شهید در گفت‌وگو با دفاع‌پرس اظهار داشت: برادرم هادی از بچگی عشق به شهادت داشت. حتی زمانی که کوچک بود، یک تفنگ چوبی داشت و مدام می‌گفت من می‌خواهم به جبهه بروم و شهید شوم. عشق شهادت داشت و همیشه می‌گفت دعا کنید من شهید شوم. حتی زمانی که به منزلشان می‌رفتیم، زمانی که بابت پذیرایی که می‌کرد، از او تشکر می‌کردیم، فقط می‌گفت: دعا کنید که من شهید شوم.

خواهر شهید در رابطه با درخواستی که برادرش از او داشت، گفت: یک ماه مانده به زمانی که می‌خواست به جبهه برود، مرا به گلزار شهدای محله‌مان برد و مزار خودش را نشانم داد. به من گفت: من دوست ندارم برگردم و نمی‌خواهم چیزی از وجودم بازگردد. اگر پیکر من را بازگرداندند که هیچ؛ اما اگر بازنگرداندند، یک لباس من را به همراه قرآن و یک پرچم در مزارم بگذارید که در حال حاضر به عنوان یادبود در گلزار شهدای محله‌مان گذاشتیم.

وی در رابطه با احساسی که هنگام شنیدن خبر شهادت برادرش داشت، گفت: من خیلی خوشحال شدم. اصلا گریه نکردم. برای اینکه برادرم به آرزویی که داشت، رسید. زمانی که به خانه ما می‌آمد، از من می‌خواست که برای شهادت او دعا کنم.

خواهر شهید شریفی در رابطه با خداحافظی پیش از اعزام برادرش اظهار کرد: یک شب قبل از آنکه برود، تمام ما را برای صرف شام و خداحافظی به منزل خود دعوت کرد. حین شام متوجه شدم که هادی اصلا غذا نمی‌خورد و به همه ما نگاه می‌کند. به یک جا خیره شده بود و در فکر بود. آن شب بعد از شام خودش ما را رساند و آن شب، آخرین شبی بود که برادرم را دیدم.

خواهر شهید با اشاره به احساسی که هنگام شنیدن خبر تفحص برادرش داشت، افزود: از آنجا که برادرم به آرزوی خود رسید، من خوشحال بودم و هر کس که برای عرض تسلیت به خانه ما می‌آمد و به ما می‌گفت: خدایش بیامرزاد، به آن‌ها می‌گفتم این حرف را نزنید بلکه بگویید شهادت او مبارکتان باد. چون خودش دوست داشت و به آرزویش رسید و همه چیز همان گونه شد که او می‌خواست.

وی در پایان درمورد ویژگی‌های اخلاقی برادر خود گفت: برادرم فردی انقلابی و عضو بسیج بود. در دارالقرآن پدرم قرآن می‌خواند، هنگام نماز عبا روی دوش خود می‌انداخت و می‌ایستاد تا من پشت سر او قامت ببندم. به حجاب و نماز اول وقت خیلی اهمیت می‌داد. خیلی حساس و مهربان بود.

انتهای پیام/ 118

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

وداع خاص شهید «شریفی» با خانواده/ وصیت عارفانه شهید برای تدفینش بیشتر بخوانید »

تازه شدن داغ مادر شهید «قادری» با یک شعر/ رویای صادقه برای شهادت فرزند

تازه شدن داغ مادر شهید «قادری» با یک شعر/ رویای صادقه برای شهادت فرزند


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، می‌گویند خواهر مادر دوم است، همان احساسات و علاقه‌ای که مادر به فرزند دارد را خواهر‌ها جور دیگری به اعضای خانواده دارند، پایه مهر و محبت خانه‌اند، هر زمان که مادر نباشد می‌شود رویشان حساب کرد. خواهر‌هایی که هم‌راز برادرند و هم‌درد خواهر و اگر عواطفشان اوج بگیرد، چون زینب (س) و حسین (ع) ثبت در تاریخ می‌شوند.

در تاریخ خوشی و ناخوشی این مرز و بوم هم خواهر‌ها و برادراهایی از این دست کم نبودند، خواهرهایی که برادر را بدرقه جبهه کردند و چشم‌انتظار بازگشتشان شدند. در این میان خواهر‌هایی بودند که چشم انتظاریشان به جای چند ماه چند سال طول کشید مثل «فاطمه قادری» که پیکر برادرش ماه‌های اخیر پس از ۳۹ سال از شهادت، کشف شد.

فاطمه قادری قمصری پنج سال از برادر بزرگ‌تر بود، برادرش متولد سال ۱۳۴۵ و خود متولد سال ۱۳۴۰ است، از این رو خوب خاطرات دوران حضور برادر در خانه را به یاد دارد و تعریف می‌کند: «خسرو ۱۵ سالش بود که من ازدواج کردم. به خانه ما زیاد رفت و آمد داشت، هر وقت می‌خواست مادرم نفهمد از سر کار می‌آمد خانه ما. بابا خیلی راضی نبود خسرو برود جبهه، اما رفت. اولین بار برای عملیات خرمشهر به جبهه رفت، کمی ناخوش احوال بود که گفتند برو عقب تا حالت بهتر شود. دوباره برای عملیات رمضان رفت.»

خواهر شهید قادری قمصری افزود: «از پادگان محمد رسول‌الله (ص) در قصر فیروزه تماس می‌گرفت و با هم حرف می‌زدیم. ذوق رفتن داشت، بعد هم که رفت دو سه باری از شلمچه تماس گرفت، گفت عملیات داریم.»

مادر قبل از شهادت او را دیده بود، در یک بیابان برهوت، خسرو تک و تنها در بیابان حضور داشت، چند دقیقه که گذشت خسرو خندان سرش پایین آمد، خواهر شهید تعریف می‌کند: «مادرم خوابش را برایم تعریف کرد، فردا خبر رسید خسرو شهید شده، با این حال مادر باور نمی‌کرد، می‌گفت خسرو برمی‌گردد. دوستانش دیدند خسرو با شلیک هواپیما‌ها به شهادت رسیده، اما نتوانستند پیکرش را عقب بیاوردند.»

او از انتظار پدر و مادر اینگونه می‌گوید: «خیلی سخت بود، پدرم به رو نمی‌آورد، مادرم می‌گفت راضیم به رضای خدا، البته دوست داشت خسرو برگردد. شعر گلی گم کرده‌ام را هرجا می‌شنید بی حال می‌شد، گفته بودیم کسی جلوی مادرم این شعر را نخواند.»

تازه شدن داغ مادر شهید «قادری» با یک شعر/ رویای صادقه برای شهادت فرزند

فاطمه قادری قمصری درباره شهید می‌گوید: «خیلی مهربان و صبور بود. اگر با برادر‌ها دعوا می‌‎کرد، خیلی صبورانه رفتار می‌کرد، اگر چیزی می‌شنید جواب نمی‌داد. جر و بحث نمی‌کرد، کاری از دستش بر می‌آمد برای همه انجام می‌داد. بچه فعالی بود به خصوص در بسیج مسجد. یک شب پست داشت که روحانی مسجد خواست از ایست بازرسی رد شود، خسرو اجازه نداد، گفت باید بازرسی شوی، هرچه گفت بابا خسرو من را می‌شناسی، خسرو گفته بود نه، هرکس هستی باش، من باید وظیفه‌ام را انجام دهم.»

انتهای پیام/ ۱۴۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

تازه شدن داغ مادر شهید «قادری» با یک شعر/ رویای صادقه برای شهادت فرزند بیشتر بخوانید »