داستان کوتاه

حسین و راز درخت بلوط در کوه‌های یاسوج

حسین و راز درخت بلوط در کوه‌های یاسوج


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «تا جایی که رودخانه می‌رود» عنوان داستانی کوتاه به قلم سارا شجاعی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید:

تا جایی که رودخانه می‌رود
کنار دریاچه سد شاه‌قاسم ایستادم و به پرچم کوچک روی قبر حسین که در باد به اهتزاز درآمده بوده نگاه کردم. دور تا دور قبر را آب گرفته بود. از وقتی سد را افتتاح کرده بودند تا بالای تپه زیر آب رفته بود. حسین خودش وصیت کرده بود روی آن تپه زیر یک درخت بلوط دفن شود. آنجا را خیلی دوست داشت. مادرم می‌گفت بچه که بود و هنوز سد ساخته نشده بود می‌آمد اینجا توی رودخانه شنا می‌کرد. وقتی شهید شد، جسدش را بالای تپه کنار رودخانه دفن کردند.

تا سال‌ها پدرومادرم هر پنج‌شنبه سر قبرش می‌رفتند، ولی وقتی سد را ساختند، دیگر این کار ممکن نبود. تا وقتی پدرم زنده بود، گاهی با هم سوار قایق می‌شدند و سر قبرش می‌رفتند، ولی بعد که پدرم فوت کرد، مادرم فراموشی گرفت. گاهی یادش می‌رفت که اطراف قبر حسین را آب گرفته و اصرار می‌کرد سر قبرش برویم. همیشه می‌ترسیدم او تنهایی به آنجا برود. آنجا خلوت بود و سوار قایق شدن خیلی خطرناک بود. همین یک ماه پیش، سه پسر نوجوان قایق کنار نگهبانی را برداشته بودند و تا وسط دریاچه رفته بودند. اگر به دادشان نرسیده بودند، همگی غرق می‌شدند.

بعد از آن آقا مراد، نگهبان سد، دنبال کسی می‌گشت که وقتی برای نماز یا ناهار یا کار دیگری به خانه می‌رفت، کسی را جای خودش بگذارد تا کسی قایق را برندارد. او صبح‌ها که می‌آمد علیرضا، پسر همسایه‌اش، را برای کمک همراهش می‌آورد. علیرضا پسری هفده‌ساله و مونگولیسم بود. او مثل همه افرادی که این سندروم را دارند چشم‌های افتاده و لب‌های بزرگ داشت. عاشق طبیعت بود. بیشتر روز‌هایی که توی دفتر آقا مراد می‌نشست شبکه مستند را نگاه می‌کرد. پدرش می‌گفت وقتی هم که خانه است، از صبح که بیدار می‌شود تا شب که می‌خواهد بخوابد، شبکه مستند را نگاه می‌کند. وقتی هم که آقا مراد شبکه تلویزیون داخل اتاق نگهبانی را عوض می‌کرد، می‌آمد بیرون و کنار ساحل دریاچه می‌نشست و دریاچه را نگاه می‌کرد. حالا هم که من آمده بودم تا نگاهی به سطح آب بیندازم که ببینم می‌توانم مادرم را تا پایین تپه ببرم یا نه، همان جا کنار دریاچه نشسته بود.

آقا کیوان این رودخانه بعد از سد تا کجا می‌رود؟
همان‌طور که به پرچم روی قبر حسین خیره شده بودم گفتم: «تا دریا!»
– فکر می‌کنی مردم برای قایق‌سواری اینجا بیایند؟ یعنی می‌شود هنرپیشه‌ها هم بیایند؟ می‌خواهم از رضا گلزار امضا بگیر.

گفتم: «شاید. ولی تا آن موقع هیچ وقت نباید سوار قایق شوی یا بپری توی آب.»
او خندید و با خوشحالی گفت: «آقا کیوان، یادت رفته من شنا بلدم! اصلاً می‌دانستی بعضی از پرنده‌هایی که مهاجرت می‌کنند این‌قدر خسته می‌شوند که توی آب می‌افتند؟ اگر یکی از آن‌ها که از بالای دریاچه پرواز می‌کنند توی آب افتاد، می‌روم نجاتش می‌دهم.»

می‌دانم شنا بلدی. ولی با این حال نباید بی‌قایق یا با قایق توی آب بروی. خیلی احتمال دارد غرق شوی.
– آقا کیوان پرنده‌ها زمستان‌ها می‌روند جنوب؟ یعنی همان جایی که رودخانه می‌رود؟
سری تکان دادم و به آقا مراد نگاه کردم که داشت به طرفم می‌آمد.
سلام کردم.

سلام بابا جان! آمدی ببینی می‌توانی حاج خانم را تا قبر ببری یا نه؟
گفتم: «بله. خیلی اصرار دارد که سالگرد شهادت حسین آنجا برود.»
او همان‌طور که به تپه قبرستان نگاه می‌کرد گفت: «از اول هم شهید را آنجا دفن می‌کردید. اگر همراه بقیه در گلزار شهدای یاسوج دفنش می‌کردید، الان لااقل چند نفر برایش فاتحه می‌خواندند. هر روز چهار رکعت نماز به یاد شهید حسین می‌خوانم. راستی یک فکری کرده‌ام؛ اینجا کنار ساختمان یک قبر بسازیم و اسم شهید حسین را هم رویش بنویسیم. یک جور نماد شهید حسین باشد و هر کس که بخواهد سر قبرش برود و نتواند، همین جا برایش فاتحه می‌خواند. حاج خانم خودش هم اینجا فاتحه بخواند دلش آرام می‌شود.»

این را که گفت، به پولی که جمع کرده بودم فکر کردم. هشت میلیون کنار گذاشته بودم که با آن کار خیری بکنم. دلم می‌خواست برای حسین کاری کنم، ولی او به چه چیزی احتیاج داشت؟ این طرحی هم که آقا مراد می‌گفت بد نبود. یک چیزی کنار دریاچه می‌ساختیم که نماد حسین بود… شاید باید با این پول همین کار را می‌کردم. فکر کردم اول با مادرم مشورت کنم و بعد به آقا مراد بگویم.

آقا کیوان همه پرنده‌ها زمستان‌ها به جنوب می‌روند. یعنی می‌شود همه پرنده‌ها را توی دریای جنوب دید؟
سؤال علیرضا دوباره مرا از افکارم بیرون آورد. گفتم: «بله. فکر کنم آنجا پرنده از اینجا بیشتر باشد.»
آقا مراد گفت: «می‌ترسم یک روز این پسر کار دستم بدهد. شاید بهتر باشد اصلاً نگذارم اینجا بیاید.»
به چشم‌های نگران علیرضا، که با ناراحتی به آقا مراد نگاه می‌کرد، نگاه کردم و گفتم: «نگران نباش آقا مراد. علیرضا پسر عاقلی است. هیچ وقت توی آب نمی‌رود.»

وقتی به خانه برمی‌گشتم، فکر کردم به مادرم چه بگویم. سالگرد شهادت حسین دو هفته دیگر بود و اولین‌باری بود که نمی‌توانست سر قبرش برود. او بیشتر اوقات همه چیز را فراموش می‌کرد. گاهی می‌دانست که بابا و حسین دیگر نیستند و برایشان خیرات می‌داد، ولی گاهی وقت‌ها هم که کمی از ظهر که می‌گذشت نگران می‌شد که بابا از سر کار برنگشته بود. با این حال، تاریخ‌ها و عید و عاشورا را هیچ وقت فراموش نمی‌کرد.

خواهرم ثریا می‌گفت اصلاً نباید مادر متوجه بشود که فراموشی گرفته است. باید هرچه می‌گوید تأیید کنیم؛ ولی من اینطور فکر نمی‌کردم. به نظرم او باید می‌دانست که یادش رفته بابا ۲۰ سال پیش مرده و حسین ۲۵ سال پیش شهید شده است. حسین را اصلاً یادم نبود. یک عکس از او داشتم که قبل از رفتن به سربازی گرفته بود. من سه‌ساله را روی زانویش گذاشته بود و رو به دوربین می‌خندید. آخرین‌باری بود که عکس گرفته بود. یک سال بعد جنازه‌اش را آوردند.

خواهرم می‌گفت سردار اورنگ هم همراهش آمده بود. وقتی او را دفن کردند و رفتند، سردار اورنگ نرفت. کنار مادرم نشست و گفت که حسین دوست نزدیک او بوده و توی آغوش او جان داده است. او به سردار اورنگ گفته بوده است که آرزو دارد یک‌بار دیگر مثل کودکی‌هایش در رودخانه شنا کند. سردار اورنگ به مادرم گفت که به حسین قول داده است که به‌جای او فرزند مادرم باشد. واقعاً هم بود. سالی چندبار به خانه ما می‌آمد. حتی شب هم می‌ماند. مادرم «پسرم» صدایش می‌کرد. گاهی وقت‌ها فکر می‌کردم که مادرم واقعاً باورش شده است که عمو ستار پسر اوست. هر پاییز صدایم می‌کرد که توی باغ یک سبد انار و چغندر لبو توی زمین چال کنم.

ستارم انار دوست دارد. حسینم هم چغندر دوست دارد. خوب گل رویشان بریز مادر تا شب عید سالم بمانند؛ و من همیشه می‌گفتم: «حسین شهید شده مادر! دیگر نمی‌آید!»
و او همیشه می‌گفت: «حسینم می‌آید مادر، می‌آید. قول داده است که شب عید بیاید. ستارم هم می‌آید. او هم قول داده است که شب عید بیاید.»

واقعاً هم عمو ستار همیشه به قولش عمل می‌کرد. چند ساعت قبل از سال تحویل می‌آمد. یک ماشین او را دم در پیاده می‌کرد و می‌رفت. او چند ساعت می‌ماند و گاهی به اصرار مادرم شام هم می‌خورد و بعد همان ماشین دنبالش می‌آمد و می‌رفت. هیچ کس نمی‌دانست سردار اورنگ به خانه ما می‌آید. اواخر اردیبهشت هم که سالگرد شهادت حسین بود، بیشتر اوقات اگر سوریه نبود، می‌آمد. عصر خودش را می‌رساند و همراه مادرم سر قبر حسین می‌رفتند. چند ساعت آنجا می‌نشستند و غروب برمی‌گشتند. بعد که می‌خواست برود، مادرم می‌پرسید: «ستار مادر، کی برمی‌گردی؟ یادت باشد عید بیایی.»

و او همیشه می‌گفت: «چشم مادر. باید به سوریه برگردم، ولی برای عید برمی‌گردم.»
و مادرم می‌گفت: «برایت انار نگه می‌دارم تا برگردی. قول دادی مادر.»
و او باز هم می‌گفت: «چشم مادر، قول داده‌ام. اگر زنده ماندم، می‌آیم.».
ولی دیگر زنده نبود. عید نیامد و مادرم چند ساعت قبل از سال تحویل چشم به انتظارش ماند. بعد برگشت وکنار سفره نشست و گفت: «کیوان مادر، پدرت که نیامد؛ چرا حسین نیامد؟ چرا ستار نیامد؟»

گفتم: «مادر! بابا و حسین که خیلی وقت است نمی‌آیند و عمو ستار.»
عمو ستار در شهر ریتان شهید شده بود. از یک خیابان می‌گذشته که یک تک‌تیرانداز او را هدف می‌گیرد. دلم نمی‌آمد به مادرم بگویم عمو ستار هم دیگر نمی‌آید. اگر هم می‌گفتم، یادش نمی‌ماند و دوباره سراغش را می‌گرفت. حالا هم که سالگرد شهادت حسین بود دوباره منتظرش بود.

هفته دیگر باید برویم سر قبر حسینم. ستارم گفته حتماً می‌آید. پارسال گفت حتی اگر قبر حسین زیر آب هم برود، حتماً مرا تا آنجا می‌برد. نرفتی ببینی آب پایین آمده یا نه کیوان؟»
گفتم: «آب خیلی پایین نیامده است. عمو ستار احتمالاً نمی‌آید. حتماً خیلی گرفتار است.»
فکر کردم پیشنهادی که آقا مراد داد بد نبود. یک قبر نمادین کنار ورودی نگهبانی می‌ساختیم و مادرم را آنجا می‌بردیم. همان جا فاتحه می‌خواند و دلش آرام می‌گرفت.

روز قبل از سالگرد شهادت حسین، دوباره سر راهم سری به دریاچه زدم. آقا مراد نبود و علیرضا مثل همیشه کنار دریاچه نشسته بود. او گفت: «آقا مراد رفته یاسوج که در مسجد نماز بخواند. می‌گوید خسته شده که این‌قدر من جک‌وجانور نگاه می‌کنم. می‌گوید این‌قدر که من درخت‌وپرنده نگاه می‌کنم خوب نیست. تلویزیون را خاموش کرد و رفت.»

گفتم: «می‌دانی اگر هر روز این‌قدر تلویزیون نگاه کنی، ممکن است کور بشوی؟»
او چشم‌های غمگینش را به دریاچه خلوت و ساکت دوخت و گفت: «از صبح تا به حال اینجا نشسته‌ام و حتی یک پرنده هم رد نشده است که نگاهش کنم. فکر می‌کنی یک روزی اینجا دلفین هم بیاید آقا کیوان؟ می‌دانستی دلفین‌ها هم گریه می‌کنند؟»

آهی کشیدم و گفتم: «نه نمی‌دانستم. خب علیرضا جان وقتی آقا مراد آمد بگو چند روز دیگر می‌آیم و با او صحبت می‌کنم.»
– باشد.

بالاخره سالگرد شهادت حسین رسید و آب هنوز پایین نیامده بود. می‌دانستم مادرم نزدیکی‌های عصر بهانه رفتن سر قبر حسین را می‌گیرد. تصمیم داشتم اگر گفت، ببرمش کنار سد تا خودش ببیند نمی‌شود تا تپه با قایق رفت.
نزدیک ظهر بیدار شدم. بوی غذا توی خانه پیچیده بود، ولی مادرم نبود. کمی بعد از غروب بود که او آمد. صدای باز شدن در را که شنیدم به استقبالش رفتم.

– کجا بودی مادر؟ تا این موقع خانه ثریا مانده بودی؟
او زنبیلی را که همراهش بود کناری گذاشت و گفت: «نه مادر. تا ظهر آنجا بودم. عصر برگشتم اینجا و زنبیل را برداشتم. خواب بودی بیدارت نکردم.»

به زنبیل نگاه کردم که کمی انار و چغندر تهش مانده بود و چند بشقاب. حتماً خیرات را برده بود آنجا.
متوجه شدم حاشیه چادرش خیس است. گفتم: «رفته بودی کنار سد؟»
او همانطور که چادرش را کنار بخاری پهن می‌کرد گفت: «آره. تا سر قبر رفتم.»
با تعجب گفتم: «تا سر قبر؟ با ثریا رفتی؟»

نه مادر، اصلاً به او نگفتم. می‌دانستم ستارم می‌آید. گفته بودم پسرم بدقول نیست. رفتیم تا سر قبر یک ساعتی نشستیم و برگشتیم.»
آهی کشیدم و به صورت خوشحالش نگاه کردم. فکر کردم چقدر خوب است که در عالم واقعیت زندگی نمی‌کند. او گفت: «راستی کیوان! هر وقت رفتی بازار، کمی بومادران بخر. می‌خواهم برای ستار ضماد درست کنم.»
گفتم: «باشد. برای چه می‌خواهی؟»

الهی بمیرم برای ستارم! پرسیدم چرا عید بدقولی کردی و نیامدی؟ می‌دانی چقدر منتظرت ماندم؟ گفت آخر مادر کمرم درد می‌کرد، سینه‌ام درد می‌کرد. گفتم چرا به من نگفتی مادر؟ حالا کیوان یادت نرود. صد گرم بومادران بخر. البته تازه‌اش خاصیت بیشتری دارد، ولی تازه‌اش توی کوه پیدا می‌شود که توی دسترس نیست. یادت نمی‌رود؟»گفتم: «نه مادر، یادم نمی‌رود»

فردای آن روز کارت بانکی‌ام را که هشت میلیون داخلش بود برداشتم. لباس پوشیدم و رفتم طرف ورودی سد. نگاهی به اطراف کردم. سمت راست اتاقک نگهبانی جای خوبی برای قبر بود. آقا مراد داخل بود. وقتی در را باز کردم و داخل رفتم با دیدنم گفت: «دیدی نزدیک بود بدبخت شوم کیوان؟ اگر اتفاقی برای آن پیرزن می‌افتاد، من چه خاکی به سرم می‌ریختم؟»
با تعجب گفتم: «مگر چه شده؟»

او روی صندلی نشست و گفت: «مگر خبر نداری؟ حاج خانم نگفت؟ این پسره کم‌عقل را برای این اینجا آورده‌ام که نگذارد کسی قایق را بردارد و برود داخل آب. پسره نکبت همین جا کنار ساحل نشسته بود که مادرت آمده و قایق را گرفته و رفته تا خود تپه. یک‌دفعه از پنجره نگاه کردم دیدم وسط دریاچه است. دویدم بیرون و هرچه دادوبیداد کردم که حاج خانم برگرد اصلاً اهمیت نمی‌داد.

از شانس بد من قایق خودش با باد آن طرف می‌رفت. دلم می‌خواست علیرضا را بکشم. اگر اتفاقی می‌افتاد، من بدبخت می‌شدم. نمی‌دانستم چه کار کنم. این‌قدر کنار ساحل ماندم و منتظر ماندم تا برگشت. باز هم خدا را شکر که باد قایق را برگرداند. خودش که زور پارو زدن ندارد. تا لحظه‌ای که پایش را توی ساحل گذاشت نزدیک بود سکته کنم. گفتم حاج خانم این چه کاری بود که کردی؟ چیزی نگفت. فقط لبخند زد و گفت: «اینقدر حرص نخور آقا مراد.» و رفت. انگار نه انگار. باید این بچه را توی دیوانه‌خانه بگذارند. جای آدم دیوانه که کنار سد نیست.»

او یک ریز حرف می‌زد و به زمین و زمان ناسزا می‌گفت و من مات و مبهوت فقط ایستاده بودم و نگاهش می‌کردم. باورم نمی‌شد مادرم تنهایی بلند شده بود و تا تپه تا کنار قبر حسین رفته بود. از پنجره تپه را نگاه کردم. آب هنوز بالا بود. نگاهم به علیرضا افتاد که سر جای همیشگی‌اش کنار قایق نشسته بود و به دریاچه نگاه می‌کرد.
گفتم: «اصلاً فکر نمی‌کردم مادرم چنین کاری بکند. فکر کردم تمام مدت خانه خواهرم بوده است. حالا خودت را ناراحت نکن آقا مراد. به خیر گذشته است. با علیرضا صحبت می‌کنم که دیگر نگذارد قایق را کسی بردارد.»
او گفت: «اگر از عاقبتش نمی‌ترسیدم، می‌کشتمش. پسره بی‌شعور!»
یادم آمد برای چه آمده بودم. گفتم: «راستی می‌خواستم درباره قبر نمادین صحبت کنم.»
او درحالی‌که آستین پیراهنش را بالا می‌زد گفت: «اول باید نماز بخوانم. بعداً بیا.»
گفتم: «باشد. نیم ساعت دیگر برمی‌گردم.»

از اتاقک بیرون آمدم و رفتم طرف علیرضا که هنوز همانطور بی‌حرکت کنار قایق نشسته بود و به گل محمدی توی دستش نگاه می‌کرد. تا حالا او را این‌قدر غمگین ندیده بودم. دلم خیلی برایش سوخت. سرش را بالا گرفت و ساکت نگاهم کرد. پیدا بود گریه کرده است. کنارش نشستم. دلم نمی‌خواست فکر کند برای دعوا کردنش آمده‌ام. گفتم: «چه گل قشنگی داری. این را از کجا آورده‌ای؟»
او نگاهی به گل کرد و بدون اینکه جوابی بدهد دوباره اشک‌هایش را پاک کرد. بعد گفت: «آقا مراد زد توی سرم. خیلی دردم گرفت.»

دلم برایش سوخت، ولی فکر کردم باید بداند کارش اشتباه بوده است. گفتم: «می‌دانستی که نباید بگذاری مادرم تنهایی سوار قایق شود. ممکن بود غرق شود.»

او گفت: «ولی او که تنها نبود.»
گفتم: «تن‌ها نبود؟!»
– نه! آن آقا همراهش بود.
با تعجب گفتم: «کی؟!»
او با خوشحالی آستین اشک هایش را پاک کرد و گفت: «نگفتم یک روز هنرپیشه‌ها می‌آیند اینجا آقا کیوان! همان آقایی بود که همیشه شبکه دنا نشانش می‌دهد. با حاج خانم آمده بود. خیلی مهربان بود. این گل را هم او به من داد. بو کن ببین چه بوی خوبی می‌دهد.»

برای چند لحظه مات‌ومبهوت به او نگاه کردم. بعد گفتم: «ولی مادرم تنهایی رفته بود تا تپه.»
او سر تکان داد: «نه آقا کیوان. اگر تنها بود که نمی‌گذاشتم برود. آن آقای مهربان گفت مراقب است. باید ازش امضا می‌گرفتم. همینجا نشستم تا وقتی برگشت بگیرم. بعد آقا مراد آمد و مرا زد. زد اینجا توی سرم. خیلی درد می‌کند. داشتم گریه می‌کردم که آن‌ها آمدند. آن آقای مهربان دستی به سرم کشید و رفت. آقا مراد اصلاً به او کاری نداشت. همه‌اش با من دعوا می‌کرد.»

چنان جا خورده بودم که یادم رفته بود نفس بکشم. بدون اینکه چیزی بگویم فقط به موج‌های کوچک دریاچه خیره شده بودم و پرچم سبز کوچکی که روی قبر حسین تکان می‌خورد. عمو ستار به قولش عمل کرده بود.
– حیف شد امضا نگرفتم، مگر نه آقا کیوان؟ باید می‌رفتم توی دفتر و یک کاغذ و خودکار می‌آوردم. ولی این‌قدر سرم درد می‌کرد که مجبور شدم گریه کنم. تو چرا گریه می‌کنی؟
گفتم: «نمی‌دانم.»
– بخاطر حاج خانم گریه می‌کنی؟ آقا مراد گفت تا دوباره مرا نزند دلش خنک نمی‌شود. فکر کنم اگر بابا هم بفهمد مرا می‌زند.

همانطور که گریه می‌کردم گفتم: «نگران نباش، کسی تو را نمی‌زند.»
– می‌خواهی این گل را بو کنی؟ اگر بوکنی حالت بهتر می‌شود. می‌خواهی این را به تو بدهم؟ در عوض به بابا نگو که …
به گل صورتی که به طرفم گرفته بود نگاه کردم و گفتم: «به پدرت چیزی نمی‌گویم. این مال خودت باشد.»
– گل محمدی دوست نداری؟

– دوست دارم. لیاقت ندارم.
او انگار خوشحال شده بود که گل را ازش نگرفته بودم. گفت: «اگر بدانی چه بوی خوبی می‌دهد. می‌دانستی گلاب را که روی قبر مرده‌ها می‌ریزند از این گل‌ها می‌گیرند؟ اگر این گل را توی آب بیندازم آب دریاچه گلاب می‌شود؟»

سر تکان دادم و دوباره گریه کردم.
او بلند شد و تا کنار آب رفت. گل را توی آب انداخت و کمی نگاهش کرد که با موج دریاچه دور می‌شد. بعد برگشت و آمد کنارم نشست.
– وقتی تمام آب گلاب شود تا سر قبر حسین هم می‌رسد؟
دوباره سر تکان دادم. هر دو مدتی به گل صورتی نگاه کردیم که دورتر و دورتر می‌شد. بعد از مدتی او سر بلند کرد. با دقت نگاهم کرد و گفت: «دیگر گریه نمی‌کنی؟»
خندیدم و گفتم: «نه، دیگر گریه نمی‌کنم. دوست داری ببینی رودخانه تا کجا می‌رود؟»
او با چشم‌های متعجب نگاهم کرد:

– تا دریا می‌رود. مرا تا دریا می‌بری؟ دریای راستکی؟
– راستی راستکی! شاید بتوانیم هزار تا پرنده مهاجر را روی خلیج فارس ببینیم. باید برویم جایی که بتوانیم دلفین هم ببینیم. شاید بتوانیم چند تا غاز بخریم و بیاوریم اینجا توی دریاچه رها کنیم تا برای همیشه اینجا زندگی کنند. یادت باشد یادمان نرود که کوه هم برویم و دنبال بومادران بگردیم.

بومادران؟ باشد! می‌دانستی چرا به آن بومادران می‌گویند؟ مادر‌های عشایر یک کمی از این علف را توی جیبشان می‌گذاشتند تا بچه‌شان به آن عادت کند و بعد که خودشان کار داشتند آن را کنار گهواره بچه می‌گذاشتند تا بچه بوی آن را احساس کند و فکر کند مادرش هنوز کنارش است. توی یک مستند دیدم.
همانطور که بلند می‌شدم گفتم: «نه نمی‌دانستم. پس لازم شد حتماً سری هم به یک چادر عشایر بزنیم.»
او بلند شد و گفت: «واقعاً مرا تا جایی که رودخانه می‌رود می‌بری؟»

گفتم: «تا جایی که هشت میلیون ببردمان. زود باش برویم. باید از پدرومادرت اجازه بگیریم. فردا صبح زود حرکت می‌کنیم.»
– فکر می‌کنی تا وقتی برگردیم، گلم اینجا می‌ماند؟
گفتم: «می‌ماند.» و لب‌هایم را گزیدم تا دوباره زیر گریه نزنم.

به گزارش مجاهدت از دفاع‌پرس، سارا شجاعی که متولد سال ۱۳۶۴ از شیراز است درباره داستان خود نوشت: داستان «تا جایی که رودخانه می‌رود» وقتی به ذهنم رسید که کنار سد شاه‌قاسم در چندکیلومتری خارج از یاسوج ایستاده بودم و به دریاچه سد نگاه می‌کردم. شنیده بودم یک شهید وصیت کرده بود پیکرش را در جنگل‌های بلوط اطراف روستایشان دفن کنند. ازطرف‌دیگر، افراد زیادی را دیده‌ام که فکر می‌کنند راه تکریم شخصی که در راه وطن شهید شده زیباکردن مقبره آن شخص است درحالی‌که شهدا به این نوع بزرگداشت نیاز ندارند. برآورده کردن آرزوی یک کودک، یک نوجوان یا یک شخص نیازمند بدون شک شادی و آرامش زیادی به روح درگذشتگان می‌دهد. چیزی که بیشتر مردم فراموش کرده‌اند.

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

حسین و راز درخت بلوط در کوه‌های یاسوج بیشتر بخوانید »

«ام خاک»؛ داستان زنی از خطه جنوب

«ام خاک»؛ داستان زنی از خطه جنوب


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «ام خاک»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم زینب روزبهانی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌ عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید:

اُمِّ خاک

چند ساعت قبل از آنکه آن صدا بیاید سلمان داشت اتاق بچه را رنگ می‌کرد. هوا صاف بود و مادرش آمده بود خانهمان. لباس خوب‌هایش را پوشیده بود و سبزی‌های جشن فردا را پاک می‌کرد. برگ‌های ریحان را از ساقه می‌کند و می‌ریخت توی سبد حصیری و از مراسم فردا می‌گفت. از دسته «توشمالی» که خبر کرده بود تا هفت روز و هفت شب برایمان بخوانند و شادی کنند. اسم یکبهیک مهمان‌ها را می‌شمرد که مبادا کسی از قلم بیفتد. اصرار داشت هرطور شده شیخ حمود را دعوت کنیم. از قدیم اسم پسر‌های طایفه را همیشه او می‌گذاشته و خوبیت نداشت که نباشد.

فقط یک دیوار مانده بود که سلمان تمام کند؛ هر دو پا را در یک کفش کرده بود که «خوشم ازش نمی‌آد، خیلی خوش‌رقصی کرد برا آمریکایی‌ها؛ وقتی تو تموم محله‌هامون خونه داشتن، کم گردن کج کردیم براشون. به جاش آشیخی که تازه درسش تموم شده و برگشته رو دعوت می‌کنم.»

بعد، حرفش را زود عوض کرد و به بچه کشاند. فرچه پهن را در سطل رنگ تکاند. بی‌خودی می‌خندید و می‌گفت که چقدر دلش می‌خواهد پسرمان زودتر بزرگ بشود و بفرستدش کلاس تا آهنگ یاد بگیرد و بگذاردش بهترین مدرسه تا درس بخواند و مهندس بشود. بفرستدش فوتبال یاد بگیرد. بهترین بازیکن صنعت نفت بشود. خودش هم روی جلوترین سکو‌های استادیوم بنشیند گل زدن‌های پسرمان را ببینید. هورا بکشد و دست بزند. می‌گفت و می‌خندید و تندتند رنگ می‌زد.

اخم‌های اُم سلمان کمی توی هم رفته بود که مجال به حرفش نداد: «اووو… حالا تا اوموقع. قربونش بِرُم اگه به خودت بکشه که از مدرسه می‌چکیدی می‌رفتی دُم فوتبال، اووقت چه؟ پاشو استوری تحویلُم نده. شیخ حمودِ خبر کن خیال همه راحت بشه بزرگمونه خو.» سلمان درِ قوطی رنگ آبی را برداشت و ریخت توی سطل. عرقش را با سر آستین گرفت که توی چشمش نرود. نگاهم کرد و لبخند زد. من هم لبخندی زدم و فکر کردم کاش انگشتر فیروزه‌اش را درآورد که رنگی نشود. چشمم افتاد به قفس توی اتاق که دوتا قناری صدابه‌صدای هم داده بودند.

سلمان و مادرش سر شیخ حمود بحث می‌کردند و زور کولر گازی قراضه به خنک کردن روز آخر شهریور نمی‌رسید. اُم سلمان، دسته پیازچه‌ای را که نصف کرده بودم از من گرفت: «ئی‌قدر نشین عروسُم، برات خوب نیس! تازه زاییدی خو! کمی کاچی بخور تا شیرت بیاد. فردا باید جلو ئی‌همه آدم دربیای. فردا که اسم پسرته بذارن یعنی اسم اصلی مادرش هم معلوم می‌شه. مثل مُو که سی‌ساله صدام می‌زِنن اُم سلمان.»

وقتی که خندید دندان‌های سفیدش درخشیدند و من هم خندیدم و فکر کردم که فردا چه روز مهمی است. سبزی‌ها که تمام شد خواست برود به خانه‌اش سر بزند و برای پدر سلمان کمی قلیه ببرد.

قبل از آنکه صدا بیاید، سلمان گهواره بچه را برداشت و بُرد روی ایوان تا برایش آواز بخواند. دلش برای بچه رفته بود. خودش نشسته بود توی حیاط و چاقو می‌کشید به پوست ماهی‌ها. چیز زیادی صید نکرده بود آن روز. برایش کامیون قرمز بزرگ، چندتا ماشین آهنی و یک دست لباس بچگانه فوتبالی گرفته بود. چاقو که می‌کشید، پولک‌ها می‌درخشیدند و مثل جرقه‌های آتش میپریدند هوا. ضبط صوت ترانه «امل حیاتی» می‌خواند و سلمان سر تکان می‌داد با اُم کلثوم که آوازش هفت خانه آن طرف‌تر را برداشته بود: «همه زندگیم را بگیر، اما بگذار امروز زندگی کنم. بگذار کنارت باشم، بگذار کنار قلبت باشم.»

صدای عجیب که آمد از جا پریدم. بند دلم پاره شد یک‌هو. پا گذاشتم توی بشقاب کاچی و صدا کردم: «سلمان!» جوابی نیامد. دویدم توی حیاط. دود غلیظ و سیاه پیچیده بود توی هوا. هزارتا پرنده توی آسمان پریده بودند و از ترس در دل هم پرواز می‌کردند. شیون و جیغ زن‌ها و گریه بچه‌ها ولوله‌ایی انداخته بود همه جا.

دیوار حیاط و قسمت زیادی از خانه کناری ریخته بود روی سلمان. چیزی از او زیر خاک‌ها و آجر‌ها معلوم نبود. هر کسی به طرفی می‌دوید. هیچ کس نمی‌دانست صدای چه بوده این وقت روز به این بلندی. زبانم بند آمده بود. فقط ناخن می‌کشدم تو صورتم. گهواره سوراخ سوراخ روی ایوان بود. به هول بچه‌ام را برداشتم. صورت ترچکش را توی مو‌های عرق کرده‌ام بردم و دویدم ته خانه. چیز داغی سُر خورد پایین پاهایم. دهان بچه دَم گوشم همین‌طور خس‌خس می‌کرد. چسباندمش به خودم. مایع داغ بیشتر شد. فکر کردم به خونریزی افتادم. حتماً از ترس بوده. کاش روی خونریزی افتاده بودم. دست بردم لای پام و بچه را دیدم که از گلوش خون می‌جهید. صدای نفس‌ها تو می‌رفت و بیرون نمی‌آمد و با هر نفسی یک مشت خون سرخ زلال می‌ریخت روی سینه‌ام که با شیر گرم قاطی می‌شد. انگار زمین و زمان ساکت شد آن لحظه. من توی تاریکی ایستاده بودم. گریه‌ام صدای زوزه گرگ می‌داد.

شب و روز بعدش با یک سبد حصیری توی کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر آواره بودم. همه جا پر بود از زن‌های سیاهپوش بی‌شوهر و نخل‌های آتش‌گرفته و پرنده‌هایی که بی‌نوبت در آسمان جیغ می‌کشیدند. نه صدای سوت خمپاره‌ها را می‌شنیدم که هوای خرمشهر را می‌شکافتند و نه صدای گریه و ضجه کسی را. فقط خس‌خس نفس‌های بچه توی گوشم بود. پاهایم در هم می‌پیچید و چندبار با صورت زمین آمدم. شهر شبحی از خرمشهر بود؛ سوخته و بی‌دارودرخت با خانه‌های بی‌سقف. دیگر هیچ صیادی روی شط «هله‌هله سنگ پهنو … هله‌هله موج دریا» نمی‌خواند. نه از آن دکه سمبوسه‌فروشی خبری بود و نه از کافه لنگر؛ همان جایی که سلمان اولین‌بار جلوم را گرفت، سرخ شد و گفت عاشقم است. بعد موتور رِکسش را دواند و دواند تا روشن شد و رفت.

دو روز بعد با اُم سلمان در آن هوای خاکستری خرمشهر بالای قبر ایستاده بودیم و گنگ به دست‌های زمخت گورکن نگاه می‌کردیم. کلنگ می‌زد به خاک. بعد خاک‌های کوبیده را پرت می‌کرد بیرون و تپه شده بود کنار هردویمان. نعش سلمانم را با یک پتوی خاک‌آلود و خون شتک‌زده به‌سختی تا تپه قبرستان رساندیم. با اُم سلمان و چند زن همسایه از زیر آوار درش آوردیم. خاک‌های تلمبارشده را کنار زدیم ذره‌ذرهشان را زیرورو کردیم و هیچ مردی نداشتیم.

زمین خیس بود و ابر‌ها درهم رفته بودند باز. از تپه تا شیب قبرستان تا چشم کار می‌کرد چاله‌هایی تازه‌پرشده بود که هیچ‌کدام اسم نداشتند. ام سلمان با یک دست عبایش را گرفته بود و با دست دیگر چنگ می‌انداخت به صورتش و خون راه افتاده بود از چشم و چالش. نعش سلمان را بغل کرد. مثل کسی که بخواهد بچه‌ایی را در رختخوابش بگذارد قد و بالای بلند پسرش را آرام کشید و کشید و در قبر خواباند. بعد خاک‌های نرم را می‌بوسید و مشت‌مشت می‌ریخت روی بچه‌اش. من هم از زنبیل حصیری بچه‌ام را درآوردم. آب‌رفته، با دست‌وپای کوچک. پارچه را کنار زدم و برای آخرین‌بار نگاهش کردم و غصه خوردم که نشد برایش هیچ وقت لالایی بخوانم. لکه سرخ ماه‌گرفتگی چشم چپش را هی بوسیدم و به چشمام مالیدم و به حرف سلمان فکر کردم که چند ماه پیش گفته بود: «گل نازُم! مو نیستُم خو می‌رُم شط. هر وقت ماه گرفت، دستات رو بگیر بالا که نخوره به شکمت.» و من یادم رفته بود و دست چپم مانده بود روی شکمم. وقتی که پسرم را روی سینه سلمان جا دادند، شیر گرم از نوک پستان‌هایم چکید و برای همیشه خشک شد. آسمان برقی زد. همه جا روشن و خاموش شد و رگبار بارید. ما خیس از رگبار ایستاده بودیم و باد عبای هر دویمان را تکان می‌داد. وقتی که قبرکن رفت، صدای بیل همان‌طور ماند توی سرم. انگشتر فیروزه سلمان توی مشتم بود. نگین تاسیده‌اش مات‌ومرده به کبودی می‌زد و رکابش پر بود از خونابه و گل‌ولای. با خودم فکر کردم که اسمم چه بود؟ چیزی یادم نیامد! شاید «اُم خاک».

به گزارش مجاهدت از دفاع‌پرس، زینب روزبهانی که متولد سال ۱۳۶۱ از بروجرد است درباره این داستان نوشته است: «ام خاک»؛ داستان زنی از خطه جنوب که اول‌ها لیلا بود و تا مدت‌ها بی‌قرارم کرد. ایده‌اش در مسیر کربلا به ذهنم رسید. مثل تمام وقت‌هایی که چشممان روی کسی جا بماند؛ ذهنم روی پوشیه و عبایش ماند. بی‌خواب شدم. گاهی با سبد حصیری به دست می‌دیدمش، گاهی کنار سلمان و گاهی با انگشتر تاسیده فیروزه…

صحنه‌ها مثل قطعات پراکنده پازلی بودند. مدام رگ‌ها و خون‌ها و خاک‌ها در سرم مرور می‌شد. بی‌شک داستان‌هایی که از احمد محمود، ناصر تقوایی، نسیم مرعشی، حامد جلالی و … خوانده بودم و آنچه در کوکی از فیلم و سریال‌های جنگی در ناخودآگاه من حک شده بودند، همگی در فضاسازی و ساخت اتمسفر داستان به کمک تخیلم آمدند و به موقع کد‌هایی دادند که داستان شکل بگیرد. وقتی که جهانِ ویرانِ لیلا را ساختم، کم‌کم زن آرام گرفت و شد «اُم خاک!» و من هم آرام شدم و بعد از مدت‌ها هر دو در یک شب بلند تابستانی به خواب رفتیم.

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«ام خاک»؛ داستان زنی از خطه جنوب بیشتر بخوانید »

«راز نقاشی پسرم» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف»

«راز نقاشی پسرم» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «راز نقاشی پسرم»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم محدثه اکبرپور است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌ عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید؛

راز نقاشی پسرم
زن وقتی نقاشی پسرش را دید دلش لرزید. با تعجب چشم به چشمش دوخت. پسر خندید وگفت: «میآیم تمامش می‌کنم.» و بی‌هوا پای بر آسفالت سوزان کوچه گذاشت. باد تنوره کشید و از پشت سرش در را کوفت و آرزوهای بلند زن را کوتاه کرد و سُرید به‌سمت جزیره‌ای که نمایی از ستون‌های دودوآتش داشت و رو به اروند بود و نامش مجنون.
نور شنگرف غروب ولوله بر نقاشی‌ها انداخته بود. پسرش شاگرد مانی نقاش بود و می‌توانست نقش‌های خوبی بر دیوارهای کنار در بزند. سال‌ها می‌توانست همچنان نقش بزند و نقش بزند. اول از دیواری شروع کرد که درش رو به طلوع خورشید بود. نمی‌دانست چه نقشی از آب در خواهد آمد، اما به‌هرحال دوست داشت تا ابدیت نقاشی کند.

پسرش، بعدازظهرها که خورشید داشت فرو می‌رفت، به دیواری نقش می‌زد که درش رو به طلوع خورشید بود و با اشاره انگشتش به دیوار از مادرش می‌پرسید: «انگار این سمت دیوار را بیشتر دوست داری؟»

زن قصه نقاشی درودیوار را از بر بود. بانویی، شب‌ها که ماه زیر فشار ابرها داشت کبود می‌شد، از شعله‌هایی می‌گفت که هر غروب درودیوار را دربر می‌گرفت. از میان دردورنج و شعله‌های درِ سوخته، به سینه سیاه آسمان ‌نگاه می‌کرد و اشک از چشم ماه می‌زدود.

زن آه می‌کشید و سال‌ها را ورق می‌زد. نقاشی پسرش چشم‌درچشم زن می‌دوخت؛ به یک جفت تیله شیشه‌ای عسلی‌رنگ غوطه‌ور در اشک. سکوت، بین نقاشی‌ و زن پرواز می‌کرد و گِرد بانوی تابلو و قبرِ بی‌نام می‌گشت پروانه‌پروانه. و نقش‌ها داشتند جان می‌گرفتند. کنار پنجره‌ای که تن به غروب داده بود می‌نشست و دلتنگ می‌شد و اروند او را می‌طلبید می‌خواست در را باز کند و به‌سوی اروند بدود و بنشیند وسط جزیره و مجنون‌وار کِل بزند.

زن، هر صبح بعد از نماز، کنار دریاچه ارومی می‌رفت و آنجا باران می‌بارید. ساعت‌ها درنگ می‌کرد تا باز ببارد که می‌بارید تا او گریه کند. طوری گریه می‌کرد که شانه‌هایش تکان می‌خورد. آن‌قدر گریه می‌کرد تا باران بند می‌آمد. دریا با موج‌ها موهای سیاه پسرش را نوازش می‌کرد و او را سُر می‌داد به‌سمت نقش‌های تازه‌جان‌گرفته؛ نقش پسری با چشمانی سیاه و موهای خیسِ روی پیشانی ریخته که معصومانه به او نگاه می‌کرد. گاه خسته می‌شد و در فاصله انتظار، موج‌ها را می‌دید که از دیوارهای سوخته خانه سرازیر می‌شدند روی قبر بی‌نام.

زن مواظب بود که نقاشی پسرش آسیب نبیند چون می‌خواست پسرش برگشتنی تمامش کند.
گاه صبح‌ها بین دو طلوع فجر، دل ‌به‌ دریا می‌زد و از آب دریا می‌آورد و می‌پاشید به شعله‌های زبانه‌کش دیوار. با هر تماس دست زن، بوی یاس از پوست سوخته دیوار بلند می‌شد و فضای خانه را رد می‌کرد و از پنجره می‌زد به بیرون و دریا را پر می‌کرد.

با هر وزش باد، غم از رگ‌های سبزش روان می‌شد تا ته دلش. گلویش به خشکی می‌زد و چشم‌هایش منتظر سبزشدن دست‌های پای دیوار بودند تا لبخند آمیخته‌ به ‌باد بریزد به آرزوهای جوگندمی‌ بلندش. تصمیم گرفت نقاشی پسرش را تمام کند. انگشت‌های نصفه‌نیمه‌اش را سُراند لای آرزوهای بلندش. قلم‌موی پسرش گم شده بود. یکی از غروب‌های اواخر بهمن‌ماه، وقتی که همه درها چفت شده بودند و مردم داشتند به فتیله چراغ‌ها کبریت می‌زدند، از خانه بیرون آمد و راه دریا را پیش گرفت. چشم‌های دیوار درخشید. زن کنار دریا لای ماسه‌های سرد، قلم‌موی پسرش را پیدا کرد و روی بوم چرخاند. باید سیزده شب دیگر می‌آمد. زن هربار که از خانه دور می‌شد به قصد برگشت نبود. نقش نصفه روی دیوار پر چادرش را می‌گرفت و می‌کشید به‌سمت خانه. گاه دریا سر زن را به زانو می‌گرفت تا او نقاشی را تمام کند. نقاشی پسرش که تمام شد، زن فهمید که یک دست بیشتر ندارد؛ آن‌هم با زگیلش. خیلی غمگین بود. هرچه نقش می‌زد معیوب بود. نمی‌دانست چه‌اش شده است که نمی‌تواند درست نقش دست بزند. دریا گفت باید دل بکاری پای دیوار و با خون جانت آبیاریش کنی.

غروب ۲۱ام اسفندماه، صدای پسرش پیچید به جانش و رفت از میان شعله‌های در و دیوار نگاه کرد. سینه زن بالاو‌پایین می‌رفت. آن طرف دیوار، نگاهش به نگاه مردی با دو چشم گرگی‌ تلاقی کرد. صدای رعد به درودیوار سوخته تکانی داد. زن دستانش را دور تن دیواری که تصویر بانو و قبرِ بدون نام رویش بود حلقه کرد و صورتش را چسباند به دیوار. باد به جانش پیچید و موج‌ها از بالای دیوار سرریز شدند. آرزوهای بلند زن چسبیده بود به موج‌ها. دیوار داشت فرو می‌ریخت. چشم دواند به پای دیوار. چهارده دست از زیر خاک زد‌ه بودند بیرون. انگشت‌های نصفه‌نیمه‌اش کرخت شده بودند. دست‌ زگیل دار، زن را و درودیوار را تنگ گرفته بودند به خود، بندبند تنشان داشت تنیده می‌شد به‌هم.

شب بر شانه‌های زن نشست، خاطرات را به خنکای آب‌ها سپرد. خیال پسرش چون شهابی از تابلوهایش پر کشید و بر بلندای ماهِ پناه‌گرفته در پس درخت‌ها فرود آمد. دل‌خسته و دل‌بسته، همراهی کرد تا آن سوی رود شهر چایی، تا محله مهدالقدم، تا جزیره مجنون، عملیات خیبر، نقاشی نصفه‌نیمه، باغ‌های پرچراغ انگور، استخوان‌های سوخته، تک‌دست زگیل‌دار، بی‌بی زهرا، چهارده سال انتظار، قبر شهید گمنام و … دور زد. طواف کرد، نم چشمش را گرفت و نگاهی به تصاویر روی دیوار انداخت. صدای شادی از خانه زن خیز برداشت سمت آسمان و ابرهای کیپِ هم را آب کرد و باران را باراند به دریا. دریا موج برداشت و دوباره از دیوارها سرریز شد به داخل خانه. زن دید که بعد رفتن موج ها، امضای پسرش پای اثر برق می‌زد «علیرضا وفائیان».

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«راز نقاشی پسرم» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف» بیشتر بخوانید »

«سه فصل عاشقانه» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف»

«سه فصل عاشقانه» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «سه فصل عاشقانه»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم محمدرضا ملکی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌ عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید؛

سه فصل عاشقانه

فصل اول: نذر انگشتر عقیق

کوله پشتی نظامی رنگورورفته‌اش را که بیرون می‌ریزد، برای لحظه‌ای کپ می‌کنم. در آستانه ترکیدن از خنده هستم، ولی به هر قیمتی که هست خودم را کنترل می‌کنم. شاید حدود ۲۰۰-۳۰۰تا گردو کف فرودگاه پخش شده است، اما رسول دغدغه‌ای دیگر دارد. ته کوله‌اش یک کیف برزنتی کوچک است که رسول محتویات آن را هم مثل گردو‌ها پخش زمین کرده است و دارد بین آن‌ها را می‌گردد.

سریع شروع به جمع کردن گردو‌ها می‌کنم تا زیر پای رهگذران متعجب نرود. همین‌طور که می‌خندم، گردو‌ها را قل می‌دهم به‌سمت کوله خالی رسول: «ببین چه داستانی درست کردی داداش! الان میان و هیچی نشده به‌جای حفاظت و اطلاعات ایران می‌برندمون استخبارات عراق!»

باید همین جا‌ها باشه. اگه نیاورده باشمش چی؟‌ای خدا! نکنه جا مونده باشه؟»
رسول تندوتند محتویات کیف برزنتی را کف سالن فرودگاه پخش می‌کند. من هم گردو‌ها را مشت‌مشت می‌ریزم توی کوله‌اش. ناگهان رسول آن را می‌یابد و خوشحال از جا می‌پرد: «خدایا شکر! اینجاس. رضا پیداش کردم، اینجاس.»

سرم را که بلند می‌کنم انگشتر عقیق بسیار زیبا و نفیسی را مقابل صورتم می‌بینم. از دیدن انگشتر ناخودآگاه دست از گردو‌ها برمی‌دارم و مات‌ومبهوت خیره می‌شوم به عقیق زیبا و درخشان محصور در قاب نقره‌فام آن. دستم را که به‌طرف انگشتر دراز می‌کنم رسول فوراً آن را میان مشتش پنهان می‌کند و سریع مشغول جمع‌کردن محتویات کیسه برزنتی می‌شود. محتویات کوله‌اش یک تسبیح زردرنگ صدویک دانه‌ای، یک پلاک نقره‌ای با زنجیرتوپ‌توپی نازک، عکس دو‌طرفه جیب‌آویز امام خمینی و حرم امام حسین که البته کهنه و رنگ‌ورو رفته است، جانماز سبزرنگ چهارگوش کوچک مخملی، پیشانی‌بند سبز «یا رسول‌الله»، ناخن‌گیر، چاقوی چندکاره جیبی و یک‌سری خرت‌وپرت شخصی دیگر است که رسول دارد جمعشان می‌کند. به خودم می‌آیم؛ هنوز دستم برای گرفتن انگشتر در آسمان معطل مانده است. رسول به دستم نگاهی می‌کند و می‌خندد: «شرمنده داداش رضا، نمی‌خواستم ضایعت کنم، اما چه کار کنم که امانته.»

من هم برای اینکه ضایع نشده باشم، می‌زنم به خاکی و دستم را پی گرفتن مگسی در هوا می‌چرخانم: «این‌جا چقدر مگس داره!»

رسول می‌خندد؛ از همان خنده‌هایی که مرا اسیر خودش کرده است. اولین‌بار لبخند زیبایش را در سپاه شهرستان دیدم، در بدترین شرایط ممکن. وقتی جواب رد به ما داده و ما را سنگ‌قلاب کرده بودند. پکر و دمغ کنار اتاق فرماندهی تکیه به دیوار داده بودم. توی حال خودم بودم که آمد و دستش را گذاشت روی شانه‌ام. سر که بلند کردم داشت لبخندم می‌زد؛ لبخندی که تا ته دلم دوید: «اگه خیلی جدی باشی، من می‌تونم ببرمت اون‌ور!»
زیاد جدی‌اش نگرفتم و در پاسخش تنها لبخند زدم و سر تکان دادم.

ندیدی چی گفتن؟ گفتن امکان نداره. اصلاً اعزام ندارن، به هیچ صورتی!
برای اینکه به او بفهمانم زیاد جدی‌اش نگرفتهام زدم به شوخی: «نکنه قاچاقچی انسانی؟»
سری تکان داد و با همان لبخند زیبا گفت: «اروپا که نمی‌خوام ببرمت داداش! خودمم مسافرم. یه مسافر بی‌قرار! من یه راهی بلدم که می‌شه. دنبال یه همسفر مشت‌ومصمم می‌گردم. یکی که بتونم بهش اطمینان کنم. هستی؟»

با کنجکاوی نگاهش کردم. به علامت پرسش سر تکان داد.
– هستم. محکم‌وجدی. اما چه جوری؟
به‌آرامی گفت: «اول می‌ریم نجف، بعد…»
– بعد سروکارتون با حفاظت و اطلاعاته پسر حاج علی. بسیجی‌های بی‌ترمز، کجا؟ فکر کردید الکیه؟ کار دست خودتون می‌دید!
این را سردار پاسداری گفت که از اتاق فرماندهی بیرون می‌آمد.
اما رسول انگار صدای او را نمی‌شنید: «هستی؟» و دستش را به‌طرفم دراز کرد.
بی‌درنگ دستش را فشردم و لبخندش زدم: «هستم، تا آخرش.»
– پس بزن بریم که خیلی کار داریم.

برادرسردار کلاهش را روی سر گذاشت و درحالی‌که لبخند می‌زد گفت: «می‌دونم می‌ری پسر حاج علی. منم سال ۶۰ همین‌جوری رفتم جبهه؛ قاچاقی. یادش بهخیر! اما اگه رفتی، پای لرزشم بشین پسر حاج علی. فکر کردی نشناختمت؟ همون اول که اومدی! کسی بهت نگفته کپی باباتی پسر حاج علی؟»

رسول سرش پایین بود وچیزی نمی‌گفت، اما برادر‌سردار دست از خط‌ونشان کشیدن برنمی‌داشت: «دستور دادن اگه بسیجی‌ها غیرقانونی از کشور خارج شدن، تحت تعقیب قرار بگیرن. می‌دونم آخرش می‌رید.»
برادرسردار رسول را در آغوش کشید: «آخی، بوی بابات رو می‌دی پسر حاج علی!»
– حاجی خودم رو معرفی نکردم تا پارتی‌بازی نشه.

سردار همچنان رسول را در آغوش دارد: «دستوره هیچ نیروی بسیجی اعزام نشه. اما می‌دونم، پسر حاج علی بخواد بره می‌ره!»
برادر‌سردار مکثی کرد و آهی کشید. آهی از سر حسرت و یا شاید هم از سال شصتی که خیلی زود برایش گذشته بود. عمیق به چشمان رسول خیره شد. اشک در چشمانش حلقه زد: «از منم یادتون نره. دعام کنید. شایدم شفاعت!»

برادرسردار که معلوم بود بغض کرده است به‌سرعت از ما دورشد، اما برای ما مهم جمله آخرش بود! پس می‌شد رفت! ما هم رفتیم‌ورفتیم تا الان که توی فرودگاه نجف اشرفیم.
صدای رسول مرا به خود می‌آورد: «حالا چرا ماتت برده؟ ضایع نشدی که نشدی، ولی رضا جون این انگشتر امانته. باید بندازم تو حرم آقا امام حسین!»

غافلگیر می‌شوم: «چی؟! حرم امام حسین؟! یعنی می‌خوای بری کربلا؟! مرد حسابی چند ساعت دیگه پرواز داریم. حرم امام حسین رو بذار برای موقع برگشت. اگرم برنگشتیم، چه بهتر! می‌ریم خدمت خود آقا!»
– جلدی میریم و برمی‌گردیم. وقت داریم. تازه باید به وصیت بابامم عمل کنم.
تعجب می‌کنم؛ وصیت پدر رسول دیگر حرف جدیدی است که او تا حال به من نگفته است.

بابام قبل از عملیات مرصاد این انگشتر رو به مادرم داد. من اون موقع چندروزی بود که به دنیا اومده بودم. بابام نذر کرده بود که این انگشتر رو بندازه تو ضریح آقا. وقتی می‌رفت چهارزبر، انگار می‌دونست که برگشتی در کار نیست. این انگشتر که از عملیات والفجر مقدماتی تا مرصاد توی دست ۱۲ تا شهید گشته و دست آخر به بابام رسیده، با وسایل این کیسه از بابام بهم ارث رسیده. وصیت کرده بعد از من رسول انگشتر رو برسونه کربلا. خب حالا چی می‌گی؟

بی‌معطلی پیشانی رسول را می‌بوسم و کوله‌پشتی‌ام را برمی‌دارم. درحالی‌که به‌طرف خروجی سالن می‌روم اعتراض می‌کنم: «بچه‌شهیدم که هستی! دمت گرم با معرفت، ما شدیم نامحرم؟ راه بیفت وصیت بابا رو ردیف کنیم تا از پرواز دمشق جا نموندیم.»

رسولْ خوشحال خود را به من می‌رساند. انگشتانش را در انگشتانم گره می‌زند و جوری خاص نگاهم می‌کند و لبخندم می‌زند. از میان ازدحام جمعیت منتظر راه می‌گشاییم به‌سمت بیرون. در همان حال به‌آرامی می‌گویمش: «داستان گردوهارم برام بگو، باشه؟ نکنه اینم وصیته؟»

لبخند می‌زند و جوری خاص می‌گوید: «شاید اینم وصیت باشه!» و از سالن در حالی بیرون می‌رویم که از همسفری با فرزند یک شهید خوشحالم. عجب سفری شود این مسافرت ما!

فصل دوم: نذر گردو
– بچه که بودم هر شب مامانم یه قصه از زندگی حضرت محمد (ص) برام می‌گفت. از همون کودکی بعضی از قصه‌های مامانم برام ملکه ذهن شد. یعنی سعی می‌کردم یه جایی تو زندگیم ازش استفاده کنم. مثلا صلح‌وسازش بین قبایل عرب، قصه جمع کردن هیزم تو بیابون و گنا‌هایی که دیده نمی‌شن، قصه سرکشی به پیرزنی که مرتب پیغمبر رو اذیت می‌کرد و مریض شد و خلاصه قصه‌هایی که برای من شده بود مدل زندگی. یه وقت فکر نکنی دارم از خودم تعریف می‌کنم‌ها! نه جون داداش رضا! نه اخوی، اینا رو دارم می‌گم جهت اطلاع، محض ریا!

رسول می‌خندد؛ من هم.
در این ۴-۵ ماهی که اینجاییم بدجور به هم عادت کرده‌ایم. اصلاً اختِ اخت شده‌ایم، سری از هم جدا. به قول بچه‌های «حزب‌الله» داداشی هستیم. برای همین اینجا به ما می‌گویند داداشی‌ها! این کلمه فارسی را هم از خودمان یاد گرفته‌اند. از بس به هم گفتیم داداش! بچه‌های حزب‌الله اگر چه هم وطن ما نیستند، ولی اینجا جوری است که اگر نگوییم مثل بهشت خداست، کمتر از آن‌هم نیست. شب‌ها که سوره واقعه را می‌خوانیم، گویی داریم مقر خودمان را توصیف می‌کنیم. حزب‌اللهی‌های اینجا انگار جز کلام مهرومحبت بلد نیستند. به قول معروف نمی‌گذارند آب توی دل ما تکان بخورد. با خودشان هم همین‌جورند. در کار از هم سبقت می‌گیرند و نمی‌گذارند باری روی زمین بماند. اینجا هیچ کفشی بدون واکس نمی‌ماند، بدون اینکه خودت واکس زده باشی! هیچ لباسی ناشور نمی‌ماند، بدون اینکه خودت شسته باشی! هیچ گاه گرسنه نمی‌مانی، بدون اینکه هم سنگرت را در حال خوردن دیده باشی! و در جنگ هم که شیرانی هستند بی‌بدیل و همرزمانی که می‌شود با تمام وجود به آن‌ها تکیه کرد!

رسول پیشانیبند سبز «یا رسول‌الله» پدر شهیدش را بسته است و عکس امام و کربلای او را هم آویز جیبش کرده است. قناصه‌اش را به دیوار تکیه می‌دهد و با نوک پا به کف پوتین من ضربه می‌زند: «کجایی داداش؟ نکنه یک ساعته دارم قصه حسین‌کرد شبستری برای خودم می‌گم؟! اصلاً با منی؟! اینجایی؟»

برای اینکه نشان بدهم حواسم هم به او هست و هم به منطقه، از پنجره ساختمان خرابه‌ای که همین امروز ظهر آن را گرفته‌ایم، به روبه‌رو سرک می‌کشم و باشیطنت زمزمه می‌کنم: «آره داداش، دارمت. داشتی می‌گفتی مامانت برا پسرکوچولوش قصه می‌گفت تا خوابش ببره!»

منطقه تقریباً آرام است. در میان عطر شکوفه‌های بهارنارنج، تنها چیزی که هرازگاهی سکوت را می‌شکند صدای انفجار است و تک‌تیر‌های قناصه‌ها؛ یک آرامش قبل از طوفان که قرار است سپیده‌دم فردا غوغا به پا کند.

چراغ‌های شهر مسیحی‌سنی‌نشین القصیر، در ۱۵کیلومتری مرز لبنان، در دیدگاه من است. دو هفته است که داریم تقلا می‌کنیم تا آزادش کنیم. یعنی نه اینکه نتوانیم آزادش کنیم، همان دو ماه قبل هم می‌توانستیم! اما در حقیقت داریم تقلا می‌کنیم تا این کله‌خشک‌های «النصره» را وادار به تسلیم کنیم، اما گویی بر دل‌های این‌ها مهر نهاده شده است و «صم بکم» اند؛ نه می‌شنوند و نه می‌بینند! کلاً «لایعقلون» اند!

شهر القصیر بیش از یک سال‌و‌نیم است که در اشغال تروریست‌های جبهه النصره قرار گرفته است. در این یک سال‌ونیم خبر‌های وحشتناکی از جنایات تروریست به بیرون درز کرده است. از کشتار و اعدام‌های بی‌حساب‌وکتاب تا به بردگی و کنیزی گرفتن زنان و دختران مسیحی شهر! جنایتکاران النصره، تحت حمایت عربستان و اسرائیل و به نام اسلام، از هیچ جنایتی در حق مردم دریغ نورزیده‌اند. ولید، فرمانده تکفیری‌های شهر که تبعه عربستان است، به اسماء جلاله قسم یاد کرده است که نگذارد شهر سقوط کند. او ادعا کرده است که، چون شهادت‌طلب هستند شکست‌ناپذیرند. گفته است که تا دوسال می‌توانند محاصره را تحمل کنند، چون هم مهمات دارند و هم آب‌وآذوقه کامل! مردک گفته است که شما شاید بتوانید آمریکا و اسرائیل را شکست دهید، ولی ما را هرگز! چون ما هم در پی شهادت هستیم. ولید به بندربن سلطان سعودی تضمین داده است که نه‌تن‌ها نگذارد القصیر سقوط کند، بلکه مقدمات حمله به بعلبک لبنان را هم فراهم آورد و هم طومار حزب‌الله را درهم بپیچند و هم نسل شیعه را براندازد.

خلاصه سعودی‌ها با دوستان صهیونیسم خود خواب‌هایی برای سوریه و لبنان یا همان محور مقاومت دیده‌اند. به یاد نخیله می‌افتم و خوارجی که دیر فهمیدند حقیقت اسلام علی (ع) است و قرآن ناطق، ولایت!

با خود می‌اندیشم که حتماً چند نفر هم از ساختمان‌های بلند شهر القصیر الان روبه‌رویمان هستند و دارند ما را می‌پایند. یا شاید هم مشغول عبادت و تلاوت قرآن هستند! اینان روز‌ها جنایت می‌کنند و شب‌ها عبادت! آن‌هم به نام اسلام رسول‌الله (ص)!

در این فکروخیالم و اطراف را می‌پایم که ناگهان رسول دستم را می‌کشد و مرا می‌نشاند: «بشین داداش، تک تیراندازاشون ما رو تو ویزور دوربیناشون دارن. خیلی عجله داری خال هندی بکوبن تو پیشونیت؟»
کنار رسول می‌نشینم و می‌خندم. با عصبانیت نگاهم می‌کند. می‌گویم: «نترس داداش، بادمجون بم آفت نداره!»
– بادمجون بمی؟ خب باش! به خودت مربوطه. اما اون چی بود که گفتی؟ مامانم برای بچه‌اش قصه می‌گفت تا خوابش ببره؟!

دوباره با صدای بلند می‌خندم: «اونو می‌گی؟ بابا چرا بهت برخورد اخوی؟ خواستم چرتت بپره!» و پیشانی‌اش را می‌بوسم: «این یعنی ببخشید. قبول؟»‌
می‌خندد و می‌گوید: «منم هیچ وقت عصبانی نمی‌شم. الکی بود. اما اینکه گفتم سرت رو بدزد جدی بود بادمجون بم! منو بگو که می‌خواستم راز گردوهام رو برات بگم!»

-‌ای بابا، چرا ناز می‌کنی؟ من که عذرخواهی کردم.
– داش رضا، درسته من از بابام هیچی یادم نمی‌آد، اما مامانم جای بابام حکایات زندگی حضرت محمد رو جایگزینش کرد. سعی کرد منو محمدی بار بیاره. برای همین یه خرده که بزرگ شدم دیگه برام قصه نگفت. وقتی خواستم حکایاتش رو ادامه بده، یه شرط گذاشت. گفت وقتی حکایت جدید برام میگه که اولی رو تو زندگیم پیاده کنم. باید بهش گزارش می‌دادم.

نگاهش می‌کنم: «اوه، اوه! این‌طوری کارت خیلی سخت شده بود؟»
– آره جون داداش. نخندی‌ها؟ بعضی وقت‌ها ماهی یه قصه هم برام نمی‌گفت. چون قبلیش هنوز عملی نشده بود.»‌
می‌خندم. گلایه‌آمیز نگاهم می‌کند. می‌گویم: «بد نگاه نکن، خنده‌م از خودمه. گفتی ماهی یه قصه؟ اخوی اگه من بودم، سالی یه قصه هم بهم نمی‌رسید. ماهی یکی که دمت گرم بابا، کارت خیلی درسته!»
رسول سر تکان می‌دهد و آه می‌کشد: «رضا داداش، می‌دونی آخرین حکایتی که مادرم گفت همین دم حرکت کردن ما بود؟»

ذوق‌زده می‌گویم: «نه بابا! جون رضا راس می‌گی؟ تعریف کن تا با هم بهش عمل کنیم.»
رسول هم ذوق‌زده، قناصه‌اش را دست‌به‌دست می‌کند: «پس گوش کن. می‌گن یه روز حضرت رسول با یه تعداد از بچه‌های یتیم مدینه بازی می‌کرد. اونا رو روی پشت مبارکش نشونده بود و دور می‌داد. یهو وقت اذان می‌شه و باید پیغمبر به مسجد می‌رفت برای نماز جماعت، اما بچه‌ها مانع شدند. پیغمبر، اما برای اینکه دل بچه‌ها نشکنه، از اصحاب خواست تعدادی گردو براش تهیه کنن، چون تو مدینه گردو کمیاب بوده و بچه‌ها گردو دوست داشتن. بعد یکی‌یکی از بچه‌ها خواست، مرکبشون رو با گردو‌ها عوض کنن. این‌طور بود که پیغمبر به نماز جماعت رسید و…»

با کف دست به پیشانی می‌کوبم. انگار به کشف بزرگی رسیده‌ام: «وای… حالا فهمیدم! گردوها، گردوها!»
– آفرین بچه‌زرنگ! دقیقا! نذر کردم اولین شهری که آزاد شد، این گردو‌ها رو بین بچه‌های یتیمش تقسیم کنم.
از جا می‌پرم و می‌روم سراغ کوله پشتی رسول: «ای بابا زودتر می‌گفتی! مگه نمی‌دونی منم بچه‌یتیمم؟»

دستم را میان کوله گردو‌ها می‌برم و دو سه‌تای آن‌ها را بیرون می‌آورم. به گردو‌ها نگاه می‌کنم. صدای رسول بلند می‌شود: «الله اکبر…» کنج اتاق قامت بسته است و نماز شبش را می‌خواند. از زمانی که آمدیم اینجا، حتی یک شب هم نماز شبش قضا نشده است. گردو‌ها را می‌بوسم و داخل کوله می‌اندازم. زمزمه می‌کنم: «این گردو‌ها مقدسه!»

در همین لحظه است که عباس، سقای سوری گردان، با دولیوان چای سیاه عربی از راه می‌رسد. رسول را که می‌بیند، به سبک ما می‌گوید: «التماس دعا داداش!» و لیوان‌های چای را به من می‌دهد. عباس بچه زینبیه است و عشقش سقایی بچه هاست. روز‌ها آب به ما می‌رساند و شب‌ها چای. کمی با او گپ می‌زنم و او هم از گذشته‌اش می‌گوید؛ از کودکی‌اش که نذر حضرت عباس شده است، از محرم‌هایی که سال‌ها افتخار سقایی عزاداران حسینی را داشته است، از پنج اربعین که با پای پیاده به کربلا رفته است و باز هم سقایی کرده است. خلاصه عباس دستش به قبضه سلاح نرسیده است. در عوض دسته کلمن حتی لحظه‌ای از دستش جدا نشده است. او آرزو دارد تا در آخرین لحظات عمر هم سقایی کند و بزرگ‌ترین حسرتش نبودن در روز عاشورا وکربلای امام حسین (ع) است!

اشک می‌ریزد و زمزمه می‌کند که کاش می‌بود و لب‌های تشنه طفلان حرم حسینی را سیراب می‌کرد و بی‌درنگ مشغول خواندن روضه حضرت رقیه می‌شود. روضه «عباس سوری» این طرف و نوای خوش نماز شب رسول سمت دیگر! احساس می‌کنم، با دنیای آن‌ها هزاران فرسنگ فاصله دارم و وصله‌ای ناجورم، در این عشق آباد حسینی! «عباس سوری» اشک می‌ریزد و بی‌صدا می‌رود و نمازشب رسول هم تمام می‌شود: «رضا قول می‌دی اگه من نتونستم نذرمو ادا کنم تو این کارو بکنی؟»

رسول هنوز رو به قبله نشسته است. جانماز سبزوکوچک مخمل پدرش مقابلش پهن است. دارد با تسبیح زرد صدویک‌دانه‌اش ذکر می‌گوید. حالا شده است خود پدرش، خود حاج علی! با خود می‌اندیشم که نکند او هم…، اما جرئت به پایان‌رساندن آنچه در ذهنم می‌گذرد ندارم. پس رهایش می‌کنم!

رسول منتظر است و با همان لبخند زیبای مخصوص خودش نگاهم می‌کند. از سؤالش عصبانی می‌شوم و البته دلگیر. می‌خواهم چیزی بگویم که فریاد کسی بلند می‌شود. کسی از سنگر کمین کمی جلوتر از ساختمان ما با لهجه سوری فریاد می‌زند: «مخففه، مخففه، …»

من و رسول ناگهان از جا می‌پریم. رسول قناصه‌اش را به روبه‌رو نشانه می‌رود. من هم پشت قبضه کرنت مستقرمی‌شوم. تنها غباری از سمت شهر به‌سوی ما می‌آید. منور‌ها که روشن می‌شود، هنگامه‌ای به پا می‌شود. اس‌پی‌جی‌ها، تیربار‌ها، توپ‌های ۲۳ می‌زنند و غوغا می‌شود. رضا در دوربین مادون قناصه‌اش مرکب مرگ را می‌بیند. این چهارمین ماشین انتحاری است که از ظهر به‌سمت ما حمله کرده است. بعد از آن‌هم حتماً نیرو‌های پیادهشان از چند محور هجوم می‌آورند تا به خیال خود محاصره شهر را بشکنند.

رسول فریاد می‌زند: «رضا بزن! داره می‌آد، بزن! …»
سعی می‌کنم، مرکب مرگ را ببینم، اما نمی‌توانم. فقط گردوغبار است و انفجار و دود و باروت. دیگر هیچ اثری از عطر بهارنارنج نیست. فقط دود است و بوی باروت. چند راکت به ساختمان ما می‌خورد. ترکش‌ها و تکه‌های آجروسیمان به هر طرف پرت می‌شود. آن پایین بچه‌های ما مرتب در رفت‌وآمد هستند. فریاد‌های «لبیک یامهدی» با لهجه سوری بلند است. سمت چپ ما در محور بچه‌های حزب‌الله لبنان هم غوغاست. انفجار عظیمی خط آن‌ها را به هم می‌ریزد. مخففه آن‌ها منفجر شده است. خدا به‌خیر بگذراند. مرکب مرگ ما، اما هنوز نرسیده است. حتماً هدفش ساختمان ماست.

هم‌زمان، تیر‌های رسام تک‌تیرانداز تکفیری به‌سمت ما می‌آید و دیوار و پنجره‌ها را خط می‌اندازد، ولی مهم نیست؛ مهم مخففه آن‌هاست که نباید به ما برسد وگرنه خط ما می‌شکند.. رسام‌های تک‌تیرانداز دشمن میان صورتمان می‌آید. هنوز مسافتی تا ساختمان مانده است که فریاد «یازهرا»‌ی رسول بلند می‌شود و موشک از بند قبضه کرنت می‌رهد. رسول پشت قبضه است. نفهمیدم کی، اما کار خودش را کرده است. رسام‌های روبه‌رو ناگهان چندبرابر می‌شوند. همهشان توی قاب پنجره ما هستند. با شلیک کرنت، انفجاری عظیم و نوری صورتی همه جا را پر می‌کند. هرکدام به‌سویی پرت می‌شویم. تنها دود و بوی خون‌وباروت است که حس می‌شود.

ماشین انتحاری را رسول زد، اما موج انفجارش ما را گرفت. به‌سختی از جا بلند می‌شوم. گوش‌هایم مدام سوت می‌کشد. از تیراندازی خبری نیست. دشمن ناامید عقب کشیده است. فریاد‌های یک‌صدای «لبیک یا حیدر» حزب‌اللهی‌ها نشان از دفع تک تروریست‌ها دارد. خوشحال به‌سمت رسول می‌چرخم. رسول همان جا که نماز شب می‌خواند در سجده است. به‌سمتش می‌روم. نگاهش می‌کنم. همچنان در سجده است، اما از جای مهر نمازش باریکه خون روی زمین خط کشیده است. انگار نذر رسول را باید من به گردن بگیرم. اشک بی‌اختیار روی صورتم می‌غلتد وشانه‌هایم به‌سختی می‌لرزد. رسول پرید و از نای غمزده من تنها کلامی برمی خیزد: «داداشی…»

فصل سوم: نذری که ادا نشد
سفیده نزده رسول را فرستادیم عقب. خیلی از دستش ناراحتم. رسول رفیق نیمه‌راه شد؛ اما با خود می‌اندیشم که حالا حتماً حفاظت و اطلاعات دیگر کاری با او ندارد. قناصه و کوله‌پشتی گردوهایش را برمی‌دارم و از ساختمان می‌زنم بیرون. صدای چرق‌وچرق گردوهایش انگار با من حرف می‌زند. هنوز چشمانم نمناک است. بچه‌های گردان هرکدام به‌نحوی دلداریم می‌دهند، اما الان وقت عزاداری نیست. شهر القصیر باید آزاد شود. بچه‌های یتیم القصیر منتظرند تا گردوهایشان را بدهم و شادشان کنم.

هواپیما‌ها که از روی سرمان می‌گذرند، بی‌درنگ حرکت می‌کنیم. توپخانه هم فعال می‌شود. جنگنده‌ها و توپ‌های ۲۳ میلیمتری ساختمان‌های ورودی شهر را زیر آتش می‌گیرند. مجالی می‌شود تا از برد نگاه تک‌تیراندازهایشان سر بدزدیم، اما نهروانیان در نخیله بر جهل خود مانده و اصرار می‌ورزند. اتمام حجت علی هم کارساز نیست. پس باید چشم فتنه را کور کرد.

پیشروی ما به‌کندی ادامه دارد. به نزدیکی شهر می‌رسیم. آن‌قدر نزدیک که فریاد «لاإله إلا الله و محمداً رسول الله» شان را می‌شنویم. یکی از فرماندهان ما فریاد می‌زند: «این‌ها همان قرآن‌های بر نیزه است. لبیک یا حیدر!» ناگهان غریو «لبیک یا حیدر» به آسمان می‌رود. در یک لحظه هیچ صدایی از آن سو شنیده نمی‌شود. پایه‌های نخیله می‌لرزد. در میان خشم گلوله‌ها و انفجار خمپاره‌ها، فریاد‌های تروریست‌ها به لرزه می‌افتد. دیگر از «لا إله إلا الله» آن‌ها خبری نیست. در مدخل شهر سکوت و سکون برقرار است. در آستانه ورود به شهری هستیم که ناگهان فرمانده سوری ما نهیب می‌زند و وحشت‌زده شیون می‌کند: «یا حسین، یا فاطمه زهرا! نزنید! شلیک نکنید! این‌ها همه بچه‌اند!»

از آنچه می‌بینم چشمانم گرد می‌شود. وحشت و اضطراب از واقعیت مقابل رویم زانوانم را بی‌رمق می‌کند. در مدخل شهر، میان قفس‌های فلزی بزرگ، ده‌ها کودک بین ۷ تا ۱۲ ساله را محبوس کرده‌اند. قفس‌ها وسط خیابان اصلی شهر حائل بین ما و تروریست‌ها هستند. صدای گریه‌وزاری کودکان وحشت‌زده به‌خوبی شنیده می‌شود. فرمانده سوری ما می‌گرید و دست‌ها را به دو طرف باز می‌کند و رو به ما التماس می‌کند: «برادرا جلوتر نرید. این کفار بچه‌ها را می‌کشند. یا زهرا!»

ناگهان مرمی قناصه تکفیری‌ها میان ستون فقرات فرمانده می‌نشیند و از سینه‌اش خارج می‌شود. پناه می‌گیریم. تروریست‌ها حالا از بدترین سلاح خود بهره می‌برند. بچه‌های شهر القصیر شده‌اند سپر انسانی آنها. اشک از دیدگانم سرازیر است و قفس‌های مقابلم موج برمی‌دارند. بچه‌ها وحشت‌زده جیغ می‌کشند و می‌گریند. دخترکی ۶-۷ساله با مو‌هایی روشن، که شاید مادرش همین امروز صبح از دو طرف آن‌ها را برایش بسته باشد، فقط به من نگاه می‌کند و زار می‌زند. گویی با نگاهش التماسم می‌کند که کمکش بکنم و نجاتش بدهم! قلبم می‌خواهد از حرکت بایستد. نامرد‌ها قرآن به نیزه کرده‌اند. از میان چشمی دوربین قناصه ساختمان‌های بلند شهر را زیر دید می‌گیرم. آنچه می‌بینم موبه‌تنم راست می‌کند. چند تروریست با لباس‌های سیاه و موشک‌انداز‌های دوش‌پرتاب قفس‌های بچه‌ها را نشانه رفته‌اند. حتماً می‌خواهند آن‌ها را بزنند و به حساب ما بگذارند! برفراز ساختمان‌هایشان پرچم‌های سیاهی است که روی آن حک شده «لا إله إلا الله محمداً رسول الله»؛ همان محمدی که شکستن دل کودکان یتیم را تاب نمی‌آورد و حالا این مدعیان دروغین حکومت اسلامی کودکان یتیم شهر القصیر را، که همگی یا اهل سنت هستند و یا مسیحی، آماده قربانی کرده‌اند.

انگشتم بر ماشه قناصه فشرده می‌شود. یکی از تروریست‌ها با موشک‌اندازش مثل یک سنگ از روی ساختمان پایین می‌افتد. فریاد می‌زنم و از همرزمانم کمک می‌طلبم. موشکی از آن سو به‌سمت قفس‌ها شلیک می‌شود. فریاد کودکان به آسمان می‌رود. همرزمان تک‌تیراندازم به کمکم می‌آیند. ساختمانی که موشک‌انداز‌ها رویش مستقر هستند به آتش کشیده می‌شود و نمی‌دانیم از کجا و چگونه! اما ساختمان به ناگاه گلوله آتش می‌شود. نعره‌های «یا محمد و یا علی» بچه‌هایمان دل آسمان را می‌شکافد. زیرآتش ما گردان جلو می‌رود. رزمندگان ما خود را به قفس‌ها می‌رسانند. سعی می‌کنند بچه‌ها را نجات دهند، اما کینه نهروانیان تمام‌شدنی نیست. تک‌تیرانداز‌های تکفیری همرزمانم را یکی‌یکی نقش زمین می‌کنند.

از بیسیم‌ها پیام می‌رسد که از سمت شمال، رزمندگان حزب‌الله لبنان وارد شهر شده‌اند. نیرو می‌گیریم. به‌سمت شهر و قفس‌های بچه‌ها خیز برمی‌داریم. عباس را می‌بینم که دارد سقایی می‌کند. کلمن آبش را بغل زده و به قفسی چسبیده است. تمام بدنش قرمز است. لیوان آب را داخل قفس به دهان کودکی نزدیک کرده است. باز عباس را می‌زنند، اما سقا لیوان را رها نمی‌کند. پسرک آب می‌نوشد و می‌گرید. اشک بی‌اختیار از چشمانم سرازیر است. عباس در دریایی از آب موج برمیدارد، در برابر دیدگانم! گلوله‌ای از آن سو می‌آید و به کلمن می‌خورد. عباس دستش را روی سوراخ کلمن می‌گذارد. او همچنان سقایی می‌کند. از حنجره‌ام ناله‌ای بی‌اختیار برمی‌خیزد: «یا ابوالفضل العباس» و خیز برمی‌دارم به‌سمت قفس‌ها!

مجروحین ما هرکدام چند زخم خورده‌اند، اما خود را از قفس‌ها رها نمی‌کنند. دست‌ها را باز کرده و از لای میله‌ها به همدیگر گره کرده، رو به دشمن سینه خود را سپر کرده‌اند. حالا ما شدیم سنگر بچه‌های بیگناه شهر القصیر!
تک‌تیرانداز‌های تکفیری همه را می‌زنند؛ ما را، خودشان را، آسمان را، زمین را، همه جا را، اما دیگر نمی‌گذاریم گلوله‌ای به‌سمت بچه‌ها برود. همه را می‌پذیریم و مردانه می‌ایستیم.

حالا من هم به بچه‌ها رسیده‌ام. آن‌ها دیگر شیون نمی‌کنند. دارند با تعجب‌وبهت به ما نگاه می‌کنند، ما که حالا شده‌ایم سپر بلایشان. مرمی‌ها می‌آیند و می‌آیند وهمرزمان حزب‌اللهی من آن‌ها را می‌پذیرند و می‌پذیرند. من هم بینشان قرار می‌گیرم. بچه‌های ما با هر گلوله‌ای که می‌خورند، حسین و زهرا را می‌خوانند. من هم بین آنهایم؛ پشت به قفس و رو به شهر با دستانی باز، مثل پرنده‌ای که می‌خواهد به اوج آسمان پرواز کند. ناگهان دستان کوچکی انگشتانم را می‌فشارد. صورت می‌چرخانم به پشت. دخترک موروشن است که اشک پهنای صورتش را پوشانده است. لبخندش می‌زنم. پشت من پناه می‌گیرد. می‌دانم که از جهل نهروان من هم بی‌نصیب نمانده‌ام. تمام بدنم می‌لرزد به‌جز پاهایم که مثل میخ به زمین فرو رفته‌اند. لباسم یکسره قرمز شده است، اما به‌جای سوزش و درد، لذتی وصف‌ناشدنی تمام وجودم را لبریز می‌کند. باقی رزمندگان گردان از کنارمان می‌گذرند و وارد شهر می‌شوند. دشمن در حال فرار آخرین گلوله‌هایش را سمت ما می‌فرستد، اما دریغ از یک مرمی که به بچه‌ها برسد! پاهایم بی‌رمق می‌شود. بر خاک زانو می‌زنم. زنجیره انسانی همرزمانم، که گرد قفس‌ها حلقه زده‌اند، همگی برخاک زانو زده‌اند، اما همچنان ایستاده‌اند و بازوانشان در هم قلاب است.

هنوز انگشتم در دست دخترک فشرده می‌شود. چشمانم سیاهی می‌رود. بچه‌های درون قفس ساکت شده‌اند و دیگر شیون نمی‌کنند. من اکنون دارم به وعده‌ام عمل می‌کنم؛ گردو‌های رسول را بین بچه‌های القصیرتقسیم کرده ام. «قربه إلی الله»!

تذکر: مزدور سعودی، ولید سرکرده تروریست‌های جبهه‌النصره در شهر القصیر که با بندربن سلطان ارتباط نزدیک داشت، در عملیات رزمندگان مقاومت و حزب‌الله لبنان، در حال فرار به اسارت درآمد. او که به ادعای خود آماده شهادت شده بود، در اعترافاتش اقرار می‌کند که هم‌صدا با رزمندگان مقاومت، در و دیوار و سنگ و خاشاک «لبیک یا حیدر» و «لبیک یا مهدی» می‌گفته‌اند و او تا آن لحظه وحشتی به آن اندازه را تجربه نکرده است و احساس کرده است که هر آن دریا به دو نیم خواهد شد. او ادعا کرد که اگر تنها نیمی از نیرو‌های حزب‌الله را در اختیار داشت، می‌توانست تمام جهان را فتح کند و….

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«سه فصل عاشقانه» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف» بیشتر بخوانید »

«ساعت دَنگی» برای ترسیم نقش زنان/ می‌خواستم مصلح اجتماعی باشم

«ساعت دَنگی» برای ترسیم نقش زنان/ می‌خواستم مصلح اجتماعی باشم


«محمداسماعیل حاجی‌علیان» نویسنده کتاب «ساعت دنگی» اثر شایسته تقدیر بخش داستان کوتاه جایزه ادبی جلال آل‌احمد در گفت‌وگو با خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، با اشاره به دغدغه نوشتن از زنان، درباره درون‌مایه داستان‌ها «ساعت دَنگی» اظهار داشت: این مجموعه 9 تریلوژی است درباره زن و زمان و زمانه. زن ایرانی و شق‌های مختلفی از او را در این اثر می‌بینید. زن ایرانی برای من مهم و تلاشم بر این است که روایت‌های متفاوتی از زنان سرزمینم بدهم؛ روایت‌های متفاوتی از تقدیر زنان ایرانی. موضوع زن از علاقمندی‌های من و بقیه کارها هم روایت زنان سرزمینم است. رویکرد سه‌گانه بودن هم کدی است برای اینکه زنانگی بیشتری را داشته باشد.

وی با بیان‌اینکه زنان امروزی، زن در تاریخ و اسطوره، زن سیاس، زن قربانی، زنی که اسلحه دست می‌گیرد، زنی که تمام قد خود را تسلیم جامعه می‌کند از شخصیت‌های داستان‌های ساعت دنگی است و نویسنده سعی کرده‌ است زن را در زمانه‌های مختلف روایت کند و گفت: از زنان به خاطر هیاهو نمی‌نویسم و اگر بود تا به حال نوشتن درباره دنیای زنان را کنار گذاشته بودم. وقتی در بیشتر کارها زنان محورند، یعنی دغدغه‌مندم و نه پیرو موج.

نقش زنان در توسعه کشور پررنگ‌تر از مردان است

نویسنده «ساعت دَنگی» افزود: نویسنده‌ها و هنرمندان یک بعد زنانه دارند که در آفرینش به آنها کمک می‌کند و گمان می‌کنم این بعد در من قوی است. به واسطه اینکه زنی مرا به دنیا آورده، زنی دارم که عشق من است و دو دختر دارم که ادامه‌ام هستند. درضمن این نکته هم دور از نظرم نیست که معتقدم زنان چه در تاریخ و چه اسطوره و چه جامعه هنوز جایگاه خود را خوب درنیافتند و آن تاثیرگذاری را که باید ندارند و نشان نداده‌اند. هرچند که تک مواردی داریم اما در مجموع اینطور نیست که در طول تاریخ جماعت زنان سرزمینم قدر خودش را بداند.

حاجی‌علیان زن را محور توسعه جامعه می‌داند و کسی که بیشترین تاثیر را در تربیت و درک انسان از جامعه پیرامون دارد و معتقد است اولین چیزهایی را که یاد می‌گیریم و اولین ارتباط‌مان با جامعه از کانال زنی است که ما را به دنیا آورده و این تاثیرگذاری خودش را نشان می‌دهد و تصریح می‌کند: بیشترین ضربه را هم از جانب زنان خورده‌ایم و زنان اگر اقدام درستی انجام دهند ما مردانی را خواهیم داشت که می‌توانیم راه را ادامه دهند.

وی نقش زنان در توسعه کشور پررنگ‌تر از مردان دانست و اظهار داشت: این عقیده به واسطه این است که مردها هر آنچه بار می‌آیند از دامن زنان است.

می‌خواهم مصلح اجتماعی باشم

این نویسنده با تاکید براینکه نقش جامعه را در سرنوشت زنان پررنگ نیست، افزود: پذیرفتن کارکردی که اجتماع دستور می‌دهد به اختیار زنان است. به همین دلیل است که در داستان اول هیچ اکتی از مردان نگذاشته‌ام که تصمیم گیرنده و عمل‌کننده باشند. چون اگر ضربه‌ای خورده‌ایم، ضربه از جانب زنان است و این تفکر کشتن به دلیل مسئله ناموسی از جانب مادر مطرح می‌شود و او باعث می‌شود این اتفاق شوم را مرد برای دختر رقم بزند. این است که می‌گویم همه مدل زنان در داستان‌ها هستند و این اختیار مخاطب است بعد از اینکه فضاها را شناخت انتخاب کند چگونه زنی باشد.

حاجی‌علیان با تاکید براینکه در این داستان می‌خواهم مصلح اجتماعی باشم، گفت: مصلح بودن به این معنا نیست که بخواهم ادبیات تعلیمی بنویسم اما تلاشم بر این است که بتوانم این رویکرد اصلاحی را داشته باشم. برای این هم گذاشته‌ام مخاطب خودش در بین الگوها یکی را انتخاب کند تا جامعه بهتری داشته باشیم.

زنان ایرانی بعد از حمله اسکندر درخشیدند

این نویسنده با اشاره به اینکه نابرابری بین زن این همیشه در طول تاریخ بوده است و افزود: با وجود نابرابری زنان تاثیرگذار همیشه بوده‌اند؛ بعد از حمله اسکندر زنان پادشاه بودند، اولین پادشاه زن را در سیلک کاشان داریم که در مجموعه «اگر زنش بشم» به آن پرداخته‌ام. زما‌ن‌هایی که این فرصت در اختیارمان قرار گرفت، زنان درخشیده‌اند. انقلاب مشروطه این امکان را ایجاد کرد و دیدیم که زنانی آمدند و قد راست کردند اما هم مردان برنتافتند و هم زنان. اگر زنی که تربیت کننده است، درست تربیت کند این اتفاق نمی‌افتد.

«ساعت دَنگی» برای ترسیم نقش زنان/ می‌خواستم مصلح اجتماعی باشم

حاجی‌علیان تاکید کرد: امروز هم می‌بینیم که همه قوانینی را که به نفع زنان نیست، زنان به مجلس پیشنهاد می‌دهند. قوانین مربوط به زنان و بارداری و ازدیاد جمعیت را زنان ترند کردند. فارغ از اینکه کیفیت زنده بودن مهم است نه کمیت. اگر از دغدغه‌های مردانه می‌گذرم و از زنان می‌نویسم برای این است که حس می‌کنم در این بخش باید بیشتر کار شود تا زنان به جایگاه شایسته خود در جامعه برسند و بدانند چه تاثیر شگرفتی می‌توانند در پیشرفت داشته باشند.

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«ساعت دَنگی» برای ترسیم نقش زنان/ می‌خواستم مصلح اجتماعی باشم بیشتر بخوانید »