داستان

مبارزه با رژیم پهلوی در رمان‌ و فیلم اثر گذاشت/ انقلاب نویسندگانش را پیدا کرد

مبارزه با رژیم پهلوی در رمان‌ و فیلم اثر گذاشت/ انقلاب نویسندگانش را پیدا کرد


«ابراهیم زاهدی‌مطلق» نویسنده و عضو شورای نویسندگان مسجد جوادالائمه در گفت‌گو با خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، با اشاره به تاثیرپذیری ادبیات از مردم اظهار داشت: در سال‌های مبارزات علیه رژیم ستم‌شاهی پهلوی ادبیات و خواسته‌های مردم به‌شدت روی داستان‌ها و رمان‌هایی که نوشته شد تاثیر گذاشت و حتی فیلم‌هایی در آن شرایط ساخته شد که عموما مسائل دهقانی، کارگری، روستایی و اعتراضات آن‌ها را مطرح می‌کرد و داستان‌نویسان به این مسائل توجه داشتند.

نویسنده کتاب «نسل باروت» یاد و خاطره مرحوم امیرحسین فردی را گرامی‌ داشت و با بیان اینکه امیرحسین فردی زحمت زیادی برای ادبیات انقلاب کشیده است، گفت: دهه ۵۰ و ۶۰ اوج ژورنالیست و تاثیر مجلات در ادبیات ایران است؛ در دهه ۵۰ اوج کارکرد مجلات در حوزه ادبیات بود و در این زمینه «کیهان بچه‌ها» مهم‌ترین تاثیرات را بر ادبیات کودک و نوجوان و نویسندگان بزرگی که از همان مجله به جامعه معرفی شدند، داشت.

این نویسنده و روزنامه‌نگار پیشکسوت با تاکید بر اینکه «حسین فتاحی» یکی از نویسندگانی است که با فعالیت در کیهان بچه‌ها تاثیرگذاری جدی، واقعی، عمیق و طولانی داشته است، افزود: شخصا اولین جلسات قصه‌نویسی را در «کیهان بچه‌ها» و در حضور حسین فتاحی سپری کردم که دوران بسیار مهمی در این حوزه بود.

وی به تولد نسل مهمی از نویسندگان در ایران اشاره کرد و با تاکید براینکه انقلاب اسلامی نویسندگان و ناشران خودش را در دهه ۶۰ شناخت، گفت: ناشران زیادی بودند که با پیروزی انقلاب اسلامی ایران متولد شدند و انصافا خیلی خوب کار کردند و فرصت‌هایی را برای نویسندگان ایجاد کردند؛ در گذشته کار مجلات در شناسایی نویسندگان و معرفی آن‌ها به جامعه و همین‌طور تولد ناشران تاثیرگذار بود.

زاهدی‌مطلق «ادبیات انقلاب» را یک حرف نو و تازه دانست و با بیان اینکه قصه‌های متون کهن ایرانی عفیفانه است، تصریح کرد: در ماجرای رستم و تهمینه شاهنامه فردوسی درحالی که رستم یک شخصیت قدرتمند وبی‎نظیر است، اما هیچ وقت از این قدرت استفاده غیرمعقول نمی‌شود و طبق دین و آیین با تهمینه ازدواج می‎کند لذا ما در این ماجرا کاملا با یک داستان عفیف و نجیب روبرو هستیم.

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

مبارزه با رژیم پهلوی در رمان‌ و فیلم اثر گذاشت/ انقلاب نویسندگانش را پیدا کرد بیشتر بخوانید »

جایزه ادبی «جلال آل‌احمد» فراخوان داد

جایزه ادبی «جلال آل‌احمد» فراخوان داد


به گزارش مجاهدت از گروه فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، براساس فراخوان پانزدهمین دوره‌ی جایزه‌ی ادبی جلال آل‌ احمد از نویسندگان، پژوهشگران، پدیدآورندگان و ناشران دعوت شده تا آثار خود را در چهار گروه «داستان بلند و رمان»، «مجموعه داستان‌ کوتاه»، «نقد ادبی» و «مستندنگاری» به این دبیرخانه ارسال کنند.

براساس فراخوان منتشر شده، کتاب‌های ارسالی باید برای نخستین‌بار در سال ۱۴۰۰ با مجوز وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ایران در داخل کشور به چاپ رسیده باشند و در یکی از چهار گروه بالا قرار گیرند.

نویسندگان، پژوهشگران، پدیدآورندگان و ناشران می‌توانند پس از تکمیل نسخه فیزیکی فرمی که در نشانی jalal.ketab.ir قابل دسترسی‌ست، ۴نسخه از آثار خود را تا پانزدهم مهر‌ به دبیرخانه جایزه ادبی جلال آل‌ احمد به نشانی تهران، خیابان برادران مظفر جنوبی، کوچه خواجه‌نصیر، پلاک ۲، ساختمان سرای اهل قلم، طبقه ۴، کدپستی ۱۳۱۵۷۷۳۴۱۱ ارسال کنند.

علاقه‌مندان می‌توانند برای کسب اطلاعات بیشتر با شماره تلفن ۹۱۰۰۶۳۶۳- ۰۲۱ داخلی (۸۰۹ و ۸۱۳) تماس بگیرند یا به نشانی الکترونیکی ketab.ir مراجعه کنند.

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

جایزه ادبی «جلال آل‌احمد» فراخوان داد بیشتر بخوانید »

چرا ادبیات دفاع مقدس بر یک پاشنه می‌چرخد؟

چرا ادبیات دفاع مقدس بر یک پاشنه می‌چرخد؟



نویسنده کتاب «مرغداری در میدان جنگ» معتقد است متأسفانه نوشتن برای شهدا منحصر به مکتوب کردن خاطرات یا وصیت‌نامه‌های آنها شده است.

به گزارش مجاهدت از مشرق آثار دفاع مقدس برای گروه سنی نوجوان طی سال‌های اخیر به سمت روایت داستان با زبان طنز پیش رفته است. این آثار تلاش دارند با استفاده از ظرفیت‌ها و ظرافت‌ها در زبان طنز، ارزش‌های دفاع مقدس را به نسل امروز منتقل کنند؛ در واقع نویسنده در این شیوه یکی از بهترین شیوه‌های بیان را برای طرح مسائل سخت جنگی انتخاب می‌کند.

انتشار داستان‌های طنز دفاع مقدس برای گروه سنی نوجوان طی یک دهه گذشته رونق بیشتری به خود گرفته است. حضور نویسندگانی چون «داوود امیریان» و «اکبر صحرایی»، سبب شده تا جریانی تازه در ادبیات داستانی دفاع مقدس شکل بگیرد؛ این در حالی است که ادبیات دفاع مقدس طی ۱۰-۱۲ سال گذشته بیشتر بر پاشنه خاطرات چرخیده و کمتر نظری به سمت دنیای داستان داشته است.

کتاب «مرغداری در میدان جنگ» از جمله تازه‌ترین تجربیات ادبیات طنز دفاع مقدس برای نوجوانان است. «سیدسعید هاشمی» که سال‌هاست در فضای ادبیات نوجوان چه در قالب کتاب و چه در قالب مجلات فعالیت می‌کند، در این کتاب به بیان خاطراتی از رزمندگان لشکر ۱۷ علی‌بن‌ابیطالب(ع) شهر قم پرداخته است؛ از مواجهه نیروهای این گردان با انواع جانوران در جبهه.

کتاب حاضر را انتشارات جمکران منتشر کرده و در آن از خاطرات رزمندگانی چون «محسن دلپاک»، «رضا سفیدابی»، «حبیب زمانی»، «تقی عابدی»، «علی شفیعی» و «علی خاکباز» استفاده شده است. گفت‌وگویی که در ادامه می‌خوانید، صحبت‌های هاشمی درباره این کتاب و کارکرد طنز در ادبیات داستانی دفاع مقدس است:

* آقای هاشمی، کتاب «مرغداری در میدان جنگ» تلاش دارد با استفاده از ظرفیت‌های زبان طنز، از دفاع مقدس برای گروه سنی نوجوان بگوید. چرا این زبان را برای روایت داستان خود انتخاب کردید؟

انتخاب این سبک و زبان به دلیل هماهنگی آن با موضوع و سوژه کتاب بود. حوادثی که در کتاب ذکر شده و ماجراهایی که شخصیت‌های کتاب آن را پشت سر گذاشتند، همگی ظرفیت این را داشت که در قالب زبان طنز روایت شود. ارتباط بین رزمندگان قمی با حیواناتی که به صورت گاه و بی‌گاه و اتفاقی و غیراتفاقی در جبهه‌های جنگ رخ می‌داد، خود به خود موضوع را به طرف طنز می‌برد.

* طی سال‌های گذشته تلاش‌هایی صورت گرفته و آثاری در قالب طنز با موضوع دفاع مقدس منتشر شده است. جایگاه طنز در آثار دفاع مقدس را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

طنز در آثار دفاع مقدس سابقه طولانی دارد. «محمدرضا کاتب» در زمان جنگ هم طنز جبهه را کار می‌کرد، اصلاً او بنیانگذار طنز دفاع مقدس است. داوود امیریان هم آثاری در این زمینه دارد. الآن راحت‌تر می‌شود با زبان طنز از جنگ نوشت و شوخی کرد. آن اوایل کمی سخت بود. سال‌های زیادی گذشت تا مردم و مسئولین فهمیدند که طنز و شوخی، تضادی با مذهب و ملیت ندارد.

* به ‌نظرتان نوشتن طنز در زمینه دفاع مقدس چه چالش یا چالش‌هایی دارد؟ و شما هنگام نگارش و بعد از چاپ اثر با چه چالش‌هایی در این زمینه روبرو شدید؟

من با هیچ چالشی روبه‌رو نشدم؛ چون طنز دفاع مقدس دیگر جا افتاده است. اما سال‌های دورتر، مشکلاتی بود. این جریان و نوع نگاه زمانی تغییر کرد که خاطرات آزادگان، جانبازان و ایثارگران چاپ شد. در آن هنگام مردم دیدند که اکثر کسانی که در جبهه‌ها بودند، افراد عصبی و بدخلقی نبودند و اتفاقاً جبهه جای شوخی و مطایبه هم بوده است. به هرحال فضا فضای جنگ، فضای توأم با خشونت است و باید با شوخی و خنده کمی از این سنگینی را می‌کاستند.

* در ادبیات گذشته، آثار طنز و نویسندگان طنزنویس بیشتر از حالا بوده‌اند؛ مخصوصاً در برهه‌های حساس سیاسی و اجتماعی. این کمرنگ شدن طنز در آثار ادبی را ناشی از چه چیزی می‌دانید؟

طنز همیشه پایین و بالا داشته است؛ گاهی خیلی استقبال می‌شده و گاهی کمتر. مثلاً در زمان مشروطه، طنز جایگاه زیادی در مطبوعات داشت اما عمقش کم بود. در زمان جنگ، با اینکه فضا کمی سنگین‌تر و جدی‌تر بود، اما ما در مطبوعات طنز بیشتری داشتیم. الآن اصلاً مجله طنز نداریم. به هرحال طنز مکتوب فعلاً در کشور کمرنگ است، اما مطمئناً دوباره اوج می‌گیرد.

* توصیه می‌کنید که طنز در ادبیات دفاع مقدس پررنگ‌تر شود؟

بله؛ خود به خود این مسئله پررنگ خواهد شد. اصلاً شما نمی‌توانید جامعه ایران را بدون طنز تصور کنید. حالا دفاع مقدس هم جایگاه ویژه‌ای در تاریخ کشور دارد و مسلماً نقطه تلاقی تاریخ و طنز به دفاع مقدس هم خواهد رسید.

* از اهمیت کار برای شهدا بفرمایید و چه ضعف و کاستی‌هایی در کارهایی که برای شهدای دفاع مقدس نوشته می‌شود وجود دارد؟

متأسفانه بحث نوشتن برای شهدا منحصر به مکتوب کردن خاطرات یا وصیت‌نامه‌های آنها شده است. باید مسئله رمان‌نویسی با محوریت شهادت بیشتر از اینها کار شود. نمی‌دانم کم‌کاری از نویسندگان است یا از ناشران. شاید از نویسندگان باشد؛ چرا که اگر نویسنده کار ارزشمندی تولید کند، ناشر استقبال می‌کند. ناشر معتبر دنبال کار خوب و پرفروش است.

اگر فضای شهادت به صورت جدی و حرفه‌ای وارد بحث رمان شود، می‌توانیم کارهای خوبی داشته باشیم. همان‌طور که قبلاً محمدرضا کاتب، «حسن بنی‌عامری»، «حسن محمودی»، «احمد دهقان»، «حامد جلالی» و استادان دیگر بحث شهادت و دفاع مقدس را در رمان‌هایشان دنبال کرده‌اند.

منبع: تسنیم

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

چرا ادبیات دفاع مقدس بر یک پاشنه می‌چرخد؟ بیشتر بخوانید »

«همه‌جا راهی است به بهشت»؛ برگزیده جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف»

«همه‌جا راهی است به بهشت»؛ برگزیده جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «همه‌جا راهی است به بهشت»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم فاطمه اكبری اصل است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید.

همه‌جا راهی است به بهشت
بیمارستان صحرایی غوغاست. با اینکه بیمارستان در دل یک تپّه بزرگ پنهان است و دشمن به آن دید ندارد ولی از صدای خمپاره‌هایی که زمین بیابان اطراف را شخم می‌زنند ضربان قلبت تند می‌شود و گوش‌هایت سنگین. جلو در ورودی بوی خون می‌پیچد زیر بینی‌ات و محتوای معده‌ات را تا گلو بالا می‌آورد. با زحمت خودت را، از میان مجروحانی که کف راهرو کوتاه بیمارستان خوابیده‌اند، به یکی از پرستار‌ها می‌رسانی. لباس سفید پرستار پر از لکه‌های خون است و دانه‌های درشت عرق خطوط پیشانی‌اش را پر کرده است. مشخصات آیت را می‌دهی و سراغش را می‌گیری. جواب پرستار در گوش‌هایت زنگ می‌زند: «برید کانکسِ پشت بیمارستان، اتاقک سردخونه. احتمالاً اون‌جا باشه.»

پاهایت سست می‌شود و صدای آوارشدن قلبت را می‌شنوی. حس می‌کنی سقف کوتاه بیمارستان به اعضای بدنت فشار می‌آورد و راه نفست بند می‌آید. برای رسیدن هوای آزاد به ریه‌هایت، دستت را به دیوار می‌گیری و خودت را به بیرون از راهرو می‌اندازی. قیامتی به‌پا شده است. آمبولانس پشت آمبولانس شهید و مجروح می‌آورند. رزمنده‌ها کمک می‌کنند و زخمی‌ها را به‌داخل بیمارستان می‌برند. هنوز باور نکرده‌ای باید در سردخانه به‌دنبال آیت بگردی. اشک می‌دود در حلقه چشمانت و بینی‌ات می‌سوزد. دسته کیف دوربینت را محکم بین انگشتانت می‌فشاری و آخرین شبی را که همراه آیت در سنگر تبلیغاتِ آن طرف بیمارستان صبح کردی به خاطر می‌آوری.

ستاره‌ها در آسمان مهمانی گرفته بودند و نورشان را سخاوتمندانه بر سر اهالی زمین می‌ریختند. هوای دی‌ماه جنوب به سردی تهران نبود، ولی با این حال سوز داشت. آیت کلاه اورکت خاکی‌رنگش را تا روی ابروهایش پایین کشیده بود. قبل از آنکه وارد سنگر شوید، در محوطه قرارگاه ایستادید و تو به آمبولانس‌هایی که بی‌صدا در تاریکی هوا رفت‌وآمد داشتند نگاه کردی.

صدای گاه‌و‌بی‌گاه انفجار‌ها را از دورونزدیک می‌شنیدی و مطمئن بودی در همان شب، تحرکات بیشتری در خط مقدم پیش آمده است و اوضاع اصلاً آرام نیست. نگاه آیت به آسمان بود و در خودش فرورفته بود. صورت کشیده و محاسن مشکی‌اش زیر نور ماه می‌درخشید. حدس می‌زدی در فکر آن دو تصویر‌برداری باشد که صبح آن روز شهید شده بودند و از آن وقت غم عجیبی در صورت آیت لانه کرده بود. کم مانده بود ترکش‌های گلوله توپی که کنارتان منفجر شد به شما هم اصابت کند، ولی فقط انبوهی از گِل‌وخاک بود که روی سرتان ریخت و دوربین آیت همان جا با موج انفجار، کمی آسیب دید. نگاهت را به آیت دوختی و گفتی: «بهتره زودتر بخوابیم. فردا روز سختیه. باید آماده باشیم.» آیت از نگاه‌کردن به آسمان دل کند و گفت: «شاید برای من سخت‌تر هم باشه جواد.» با تردید که نگاهش کردی لبخندی گوشه لبش جا خوش کرد و ادامه داد: «اگه دوربین رو درستش نکنم، سخت‌تر هم می‌شه.»

اشک را از روی صورتت پاک می‌کنی و به‌دنبال سنگر تبلیغات چشم می‌گردانی. در مسیرِ نگاهت رزمنده نوجوانی را با سروصورت خونی می‌بینی که به دیوار بتنی جلو بیمارستان تکیه داده است. یک دستش را آتل بسته و نگاه پر از دردش را به نقطه‌ای نامعلوم دوخته است. به ذهنت فشار می‌آوری و یادت می‌افتد همان نوجوانی است که صبح، سوار بر موتورش کنار وانت تدارکات، سهمیه ناهار را در خط مقدم پخش می‌کرد و تو سعی داشتی حتی شده یک عکس از او بگیری. بعد تصمیم گرفتید سهم ناهارت را با آیت یکی کنید و جیره او را به کس دیگری بدهید تا مبادا رزمنده‌ای بدون غذا بماند. کنار پسر نوجوان می‌ایستی.

دستت که روی شانه‌اش می‌نشیند نگاهش می‌چرخد به طرفت. از برق نگاهش می‌فهمی که تو را شناخته است. حالش را می‌پرسی و وقتی مطمئن می‌شوی نیازی به کمک ندارد، راهت را می‌گیری و به‌طرف سنگر تبلیغات می‌روی. تن خسته و پر از زخم رزمنده‌ها به ردیف کنار هم قرارگرفته‌اند. بیمارستان دیگری در همان سنگر راه انداخته‌اند که فقط چند پرستار بالای سر آن همه مجروح هستند. دورتادور سنگر را نگاه می‌اندازی به این امید که شاید پرستار اشتباه کرده باشد و تو آیت را میان مجروحان پیدا کنی. چشمی جایی را که شب گذشته نشسته بود و دوربین فیلم‌برداری‌اش را چک می‌کرد پیدا می‌کنی. رمق از پاهایت پر می‌کشد و صدای شکستن بغضت را می‌شنوی. بی‌اختیار اشک از چشمانت جاری می‌شود. دلت می‌خواهد کنارت ایستاده بود و با لنز دوربینش نتیجه جنایت صبح را در بیمارستان به تصویر می‌کشید.

دست‌ودلت به‌سمت دوربین نمی‌رود تا عکس بگیری؛ هرچند که فیلمی درونش باقی نمانده است و یادآوری‌اش به زخم دلت نمک می‌پاشد. بدون آیت دست‌ودلت به هیچ چیز نمی‌رود. دستیارش شده بودی که هر کجا می‌رود با او بروی و شانه‌به‌شانه‌اش گزارش جمع کنی. یادت نمی‌رود زمانی که برای ساخت مستند ایلام، شهر آتش‌باران گروهی را از تهران جمع کردید و راهی ایلام شدید، خنده‌ها و گریه‌های‌تان با هم آمیخته شده بود و حس یکدیگر را بیشتر از بقیه درک می‌کردید. آیت گوینده و روایتگر مستند بود و تو هم در کنارش مشغول ضبط فیلم بودی. از ویرانه‌های شهر گزارش تهیه می‌کردید و دلتان از حال مردمانی که آواره کوه‌ودشت شده بودند می‌گرفت؛ از شهری که در آتش‌ودود گرفتار شده بود و جیره غذایی‌شان ته کشیده بود؛ خانه‌هایی که به‌خاطر جنگ بدون سکنه رها شده بودند و گل‌های باغچه‌هایشان از بی‌آبی پژمرده. آیت بعد از ضبط فیلم به کمک مردم بی‌پناه می‌رفت و از آن‌ها دل‌جویی می‌کرد. ناله‌هایشان را با لنز دوربینش به گوش کسانی می‌رساند که از واقعه دردناکی که رخ داده بود بی‌خبر بودند. تو هم همراهش می‌شدی و نمی‌گذاشتی بار آن غم‌ها را تنهایی به دوش بکشد.

از نگاه‌کردن که خسته می‌شوی، می‌خواهی برگردی و خودت را زودتر به کانکس‌ها برسانی. پیرمردی که کلاه بافتنی روی سرش دارد، از کنارت رد می‌شود. لحظه‌ای می‌ایستد و نگاهی به سرتاپایت می‌اندازد و می‌گوید: «اگه کار عکس گرفتنت تموم شده، یه کمکی بده جوون. نیرو کم داریم.» با حالت گنگی به صورتش چشم می‌دوزی. نمی‌دانی چه چیزی از چهره‌ات می‌خواند که رنگ نگاهش عوض می‌شود و راهش را می‌گیرد و می‌رود. به خودت که می‌آیی بغضت را فرو می‌دهی و کیف دوربینت را در فرورفتگی دیوار سنگر، کنار صندوق مهمات می‌گذاری. برای آنکه حواست را از آیتی که نمی‌دانی در اتاقک سردخانه خوابیده یا نه پرت کنی، می‌روی به انتقال مجروحین کمک می‌کنی و لحظه‌لحظه اتفاق‌های آن روز در ذهنت جان می‌گیرد.

با دو گروه از مستندسازان راهی جاده امام رضا (ع) شدید. دل جاده زیر آتش خمپاره بود و پر از چاله و دست‌انداز. نگاهت از شیشه ماشین کشیده شد سمت یک دسته از نیرو‌های دشمن که به اسارت درآمده بودند و به ردیف از کنار جاده عبور می‌کردند. به نظرت سوژه خوبی برای عکاسی پیدا شده بود و از راننده خواستی که نگه دارد. همراه آیت پیاده شدید. داشتید به آن‌ها نزدیک می‌شدید که یک وانت‌تویوتا کنارتان ترمز کرد. مرد جوانی از پشت فرمان پایین پرید و به‌طرف یکی از اسرا حمله کرد. با مشت‌ولگد به سروصورت اسیر عراقی می‌زد و خون بود که از روی اسیر جاری می‌شد. آیت جلو رفت و دست راننده را گرفت و کمی به عقب کشیدش. چشم‌های مرد سرخ بود و موهایش پریشان. نفس‌نفس می‌زد و سعی داشت خودش را از بین دست‌های آیت بیرون بکشد. با خشم رو به او غرید: «ولم کنید!

آخه شما نمی‌دونید اینا با ما چه کار کردن.» بعد دست آیت را کشید و به‌طرف وانت برد. به‌دنبالشان راه افتادی. دست مرد در اتاقک عقب را باز کرد. جنازه سه شهید را دیدید که از سر یکی‌شان فقط پوست صورتش باقی مانده بود. احساس کردی بوی سوخته گوشت‌وخون تا مغزت نفوذ کرد. صحنه تکان‌دهنده‌ای بود. آیت به سختی خودش را کنترل کرد و هر طور بود راننده را کمی آرام کرد. صورتش را بوسید و راهی‌اش کرد به‌طرف معراج شهدا. لحظه‌ای بعد به‌سمت اسیری که کتک خورده بود رفت و روی او را هم بوسید. طاقت نیاوردی و به او گفتی: «چرا این کار رو کردی؟ دیگه نیازی نبود از دل اسیر دربیاری.» آیت چیزی نگفت و نگاهش را به دوربینی دوخت که حتی فرصت نشد از کیفش درش بیاورد. میان راه چهره آشنایی را دیدی. مرتضی آوینی را که با تیم همراهش در سینه خاکی جاده ایستاده بودند و با دوربین به دوردست‌ها نگاه می‌کردند؛ به جایی که زیر باران گلوله‌ها می‌سوخت. برای عوض‌شدن حال‌وهوای گروه پیشنهاد دادی که بایستند.

جلوتر رفتید و از آوینی پرسیدی که آنجا چه می‌کند؟ با همان لبخند همیشگی‌اش جواب داد: «داریم کمربندامون رو می‌بندیم. زیر اون آتیش دیگه نمی‌شه وایساد و دنبال فیلم و باطری گشت. همه چیز رو اینجا دم دست می‌ذاریم و هر کسی هم معلومه کارش چیه.» یادت افتاد حلقه‌های فیلم همراهتان کم است و باید کسی را به‌دنبال تهیه آن بفرستید. آیت که می‌دانست آوینی بیشتر از شما منطقه را می‌شناسد پرسید: «برنامه‌تون چیه و کجا می‌خواید برید؟ تصویرای کجا بهتره؟ به نظرت ما کجا بریم؟» آوینی نگاهی به عمق چشمان آیت انداخت و گفت: «همه‌جا راهی‌ست به بهشت.» به‌وضوح دیدی که تن آیت میان دود و غباری که از آسمان به زمین می‌ریخت لرزید.

پشت دست خونی‌ات را به پیشانی می‌کشی و کمر راست می‌کنی. نمی‌دانی پیرمرد دوباره از کجا پیدایش می‌شود و به کمک چند نفر دو جنازه را جلو سنگر تبلیغات می‌گذارد. با صدای بلند می‌گوید: «اینا رو باید ببریم کانکسِ پشت بیمارستان. یه یا علی بگید و کمک بدید.» نگاهش روی رزمنده‌ها می‌گردد و روی تو ثابت می‌ماند. حرکت لب‌هایش را می‌بینی ولی صدایی به گوش نمی‌رسد. چیزی در دلت پایین می‌ریزد و دوباره نگاهت یخ می‌زند. هنوز کانکس پشت بیمارستان را نگشته بودی!

قدم‌هایت را به‌سختی برمی‌داری و در یک آن یک گوشه برانکارد را بلند می‌کنی. پیرمرد با حس رضایت پلک‌هایش را روی هم می‌گذارد و گوشه دیگر برانکارد را خودش می‌گیرد. راه که می‌افتید، دلت آشوب می‌شود و چشم‌هایت تر. نمی‌دانی چه چیزی در سردخانه انتظارت را می‌کشد. جسم بی‌جان آیت یا…؟ ذهنت دوباره به لحظه آخر با هم بودنتان پرواز می‌کند.

از سه‌راهی مرگ که عبور کردید، راهتان را به‌سمت جنوب تغییر دادید و به منطقه‌ای رفتید که آوینی گفته بود؛ جزیره بوارین. در تمام مسیر حواست پی آیت بود که بی‌حرف به عکس کوچک میان دستش خیره بود و غرق در افکارش. سرت را روی عکس خم کردی و توانستی عکس دختر کوچک آیت را از بین انگشتانش ببینی. ماشین نزدیکی‌های نخلستان نگه داشت و ابزار کارتان را پایین آوردید. نسیم خنکی از لابه‌لای درختان سوخته نخلستان وزیدن گرفته بود. گروه به‌طرف خاکریز بلندی می‌رفت که نیرو‌های لشگر گیلان حفره‌های موقتی رویش درست کرده بودند. میان حفره‌ها پناه گرفتید و به‌خوبی سوار موقعیت شدید. همان موقع دو رزمنده، از میان دود‌های سیاهی که از سمت خرابه‌های آن طرف نخلستان به آسمان بلند شده بود، دوان‌دوان خودشان را به خاکریز رساندند. آیت بدون معطلی ماشه دوربینش را روی صورت دود‌گرفته آن دو چکاند و اولین عکس را در قاب دوربینش ثبت کرد. با اینکه خاک روی صورت‌های رزمنده‌ها رد انداخته و کلاه‌ولباسشان گلی بود و خستگی از نگاهشان می‌بارید؛ اما دو انگشتشان را به نشانه پیروزی رو به دوربین گرفتند.

یکی‌شان را جلو دوربینت نشاندی و از او خواستی از موفقیت‌های شب قبل برایتان بگوید. همه جا دنبال سوژه می‌گشتی و دوربین چشمانت را به هر سو می‌چرخاندی و گرایَش را به آیت می‌دادی. آتش رگبار دشمن به قدری شدید بود که مجبور شدید نماز ظهر را نشسته بخوانید. قد تو بلند بود و بیشتر از همه باید خم می‌شدی. تا آن لحظه تصاویر خوبی گرفته بودید، اما نگاتیوهایتان تمام شده بود و منتظر بودید تا نگاتیو جدید به دستتان برسد. آیت مدام تأسف می‌خورد و با بی‌سیم درخواست فیلم جدید می‌کرد. حس کسی را داشتی که مهماتش ته کشیده است و نمی‌تواند دفاع کند. بالای سر شهیدی رسیدید که سر تا پایش خونی بود، اما هنوز رد لبخند روی لبش بود. هر شهیدی که روی زمین می‌افتاد، به خودت لعنت می‌فرستادی که چرا زودتر به فکر درخواست نگاتیو‌ها نیفتادی. آیت می‌گفت: «آوینی درست گفت جواد. همه جای اینجا یه دری هست به بهشت. به این رزمنده‌ها نگاه کن!»

صدای بلند فرمانده گوش‌هایتان را تیز کرد. از پاتک دشمن می‌گفت و اینکه باید در حفره‌ها بمانید و فعلاً از جایتان تکان نخورید. هنوز چند متری از شما دور نشده بود که سوت خمپاره در هوای خاکریز پیچید و گردوخاک همه جا را گرفت. چشم‌هایت را مالیدی و نگاهت را دقیق‌تر کردی. فرمانده غرق خون روی خاکریز افتاد. طاقت نیاوردید و خواستید برای کمک بروید که صدای انفجار بعدی گوش‌هایتان را پر کرد. خودت را داخل حفره انداختی. آیت هم که یک پایش خارج از حفره بود دیگر فرصتی برای پناه‌گرفتن نداشت مگر آنکه خودش را درون حفره پرتاب کند. روی تو افتاد و همان لحظه گرمی چیزی را روی گردنت حس کردی.

خودت را تکان دادی، اما آیت تکان نخورد. به‌سختی کنار کشیدی و در کمال تعجب، آیت بی‌هوش در آغوشت افتاد. خون در رگ‌هایت یخ بست و نگاه ناباورت روی صورت خونی او لغزید. با دست‌های لرزانت روی صورتش دست کشیدی. یکی از نیرو‌ها که تو را در آن حالت دید فریاد زد: «فیلم‌بردار زخمی شده.» این حرف دل‌گرمت کرد و نگاهت جان گرفت. آیت فقط زخمی شده بود، او زنده بود. با این امید او را به امدادگر‌ها سپردی تا زودتر با آمبولانس به بیمارستان صحرایی منتقلش کنند. هنوز گرمای خونی را که از سرش روی گردنت ریخته بود حس می‌کردی. گوشه‌ای نشستی و تا جایی که توان داشتی اشک ریختی. آتش دشمن پرحجم بود و مجبورت کردند سنگربه‌سنگر عقب بروی و با یکی از ماشین‌ها خودت را به مقر برسانی.

نزدیک اتاقک سردخانه می‌رسی. توان قدم برداشتن نداری. با کمک پیرمرد برانکارد را روی زمین می‌گذاری. بغض دوباره به چشم‌هایت نیش می‌زند و احساس خفگی می‌کنی. در اتاقک که باز می‌شود پلک‌هایت ناخواسته روی هم می‌افتد. با خودت کلنجار می‌روی. یک قدم به جلو برمی‌داری و قدم بعدی را عقب می‌روی. آه عمیقی از سینه‌ات بیرون می‌ریزد و تو را قدمی به‌سمت کانکس پیش می‌برد. هوای درون اتاقک سرد است. جان از پاهایت خارج می‌شود تا یک دور به چهره شهدا نگاه کنی و به‌دنبال آیت بگردی.

بار دوم نگاهت را می‌چرخانی. نیست، بین شهدا نیست. بیرون می‌دوی و از خوشحالی مشتت را روی دهانت می‌گذاری. حس شادی هنوز در وجودت جولان می‌دهد که یکی از همکار‌ها را از دور می‌بینی. به تو نزدیک می‌شود. با حرفی که می‌زند، لبخند روی لبانت می‌ماسد. دنیا دور سرت می‌چرخد و چشم‌هایت سیاهی می‌رود: «جواد! آیت رو بردن اهواز. همون جا شهید شد.»

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«همه‌جا راهی است به بهشت»؛ برگزیده جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» بیشتر بخوانید »

برشی از زندگی شهدا در جایزه ادبی یوسف/ توجه ویژه به داستان نوجوان

برشی از زندگی شهدا در جایزه ادبی یوسف/ توجه ویژه به داستان نوجوان


برشی از زندگی شهدا در جایزه ادبی یوسف/ توجه ویژه به داستان نوجوان


دبیر«دهمین دوره جایزه ادبی یوسف» از تدارک دو بخش ویژه برای دوره دهم خبرداد و بیان داشت: دو بخش ویژه «داستان شهیدان» و «داستان نوجوان» برای این دوره در نظر گرفته شده، از این رو از مؤلفان برای شرکت دعوت می‌کنیم.

مسعود امیرخانی دبیر «دهمین دوره جایزه ادبی یوسف (جشنواره داستان کوتاه دفاع مقدس)» در گفت‌وگو با خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، درباره بخش‌های ویژه این جایزه در دوره دهم اظهار داشت: دو بخش ویژه «داستان شهیدان» و «داستان نوجوان» برای این دوره در نظر گرفته شده، از این رو از مؤلفان برای شرکت و ارسال آثار با موضوع دفاع مقدس به این جشنواره دعوت می‌کنیم.

دبیر دهمین دوره جایزه ادبی یوسف ضمن اشاره به کم توجهی به ادبیات نوجوانان توضیح داد: نخستین‌بار است که بخش ویژه‌ای به نام داستان نوجوان در نظر گرفته شده، این درخواست از سوی شرکت کنندگان و داوران استانی انجام شد، زیرا قرار است ابتدا آثار در استان‌ها داوری شود. از این رو بر اساس نظرخواهی‌ها، تصمیم بر آن شد بخش داستان نوجوان به جایزه افزوده شود.

امیرخانی با بیان اینکه با توجه به اینکه جایزه ابتدا در سطح استان برگزار می‌شود از این رو هنوز از کیفیت آثار مطلع نیستم، توضیح داد: با توجه به اینکه در حوزه کودک و نوجوان و آثار داستانی این حوزه با خلاءهایی مواجه هستیم و در جشنواره‌هایی چون دفاع مقدس عدم کیفیت آثار این حوزه مشهود بود، از این رو تصمیم بر آن شد این بخش افزوده شود تا آسیب‌ها نمایان شده و به تولید آثار خوب برسیم.

دبیر «دهمین دوره جایزه ادبی یوسف (جشنواره داستان کوتاه دفاع مقدس)» همچنین درباره بخش ویژه «داستان شهیدان» و تولید داستان‌هایی کوتاه درباره شهیدان و قهرمانان ملی کشور ابراز داشت: در روزگاری که خواندن کتاب‌های حجیم سخت و زمان بر است تصمیم بر آن شد تا بخشی به جایزه افزوده شود و در آن به تولید آثار در زمینه قهرمانان ملی بپردازیم و بخشی از زندگی شهدا را به تصویر بکشیم.

امیرخانی ضمن بیان بیشتر در این خصوص تأکید کرد: در این بخش قرار است برشی از زندگی شهید در قالب داستان کوتاه تولید شود، در واقع نویسنده کار سختی خواهد داشت زیرا باید یک برشی خاص از زندگی این شهید را انتخاب کرده و با استفاده از شخصیت پردازی، توصیف داستانی، آن برش را به خواننده نشان دهد. از این جهت کار ویژه‌ای شمرده می‌شود، بنابراین امیدواریم از این طریق در هر استان یک داستان فاخر خوب از یک یا چند شهید داشته باشیم.

گفتنی است، این جشنواره تا ۳۱ شهریورماه داستان‌های کوتاه ارسال شده را دریافت می‌کند.

این گزارش اضافه می‌کند، ۳ هزار و ۵۰۰ داستان کوتاه سال گذشته به دبیرخانه جایزه ادبی یوسف واصل شده بود.

انتهای پیام/




منبع

برشی از زندگی شهدا در جایزه ادبی یوسف/ توجه ویژه به داستان نوجوان بیشتر بخوانید »