داعش

از امروز هیچ جا برایت امن نیست؛ حتی حرم!

از امروز هیچ جا برایت امن نیست؛ حتی حرم!



حرم حضرت سکینه(س) در "داریا"

گروه جهاد و مقاومت مشرق – داستان «دمشق شهرعشق» بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادت‌های مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شده است. این داستان را که فاطمه ولی‌نژاد نوشته، در چندین قسمت تقدیم شما می‌کنیم.

مصطفی در حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده می‌شد. 

ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت هر چه سریعتر از داریا خارج شویم، اما خیابان‌های داریا همه میدان جنگ شده و مردم به حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) پناه می‌بردند. 

مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی می‌ترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان شیعه، از وحشت هجوم تکفیری‌ها به شهر، دیگر نمی‌خندید و التماس‌مان می‌کرد زودتر آماده حرکت شویم. 

قسمت اول تا هفتم این داستان را اینجا بخوانید:

داستان «دمشق شهرعشق» / ۱

می‌خواهم برگردم سوریه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۲

بین این‌همه وهابیِ تشنه، چه بلایی سر ناموست می‌آید؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۳

شوهرت همیشه کتکت می‌زند؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۴

تیزی نگاه هیزش جانم را می‌گرفت!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۵

اعدام به خاطر پیدا کردن تربت کربلا در خانه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۶

قربانت بروم؛ چقدر دلم برای خنده‌هایت تنگ شده بود!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۷

خانه شیعیان اطراف دمشق را آتش زدند!

خیابان‌های داریا را به سرعت می‌پیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس می‌داد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راه‌مان را بستند. 

تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس می‌کرد این امانت را حفظ کند. 

سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آن‌ها نمی‌خواستند این طعمه به همین راحتی از دست‌شان برود که هر چهار چرخ را به گلوله بستند. ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود. 

چشمم به مردان مسلّحی که به سمت‌مان می‌آمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را می‌شنیدم که خدا را صدا می‌زد و سیدحسن وحشتزده سفارش می‌کرد :«خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجه‌تون می‌فهمن سوری نیستید!» 

و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد. نگاه مهربانش از آینه التماسم می‌کرد حرفی نزنم و آن‌ها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد. 

دیگر او را نمی‌دیدم و فقط لگد وحشیانه تکفیری‌ها را می‌دیدم که به پیکرش می‌کوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمی‌زد. 

من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمی‌دیدند زانوانش حریف سرعت آن‌ها نمی‌شود که روی زمین بدن سنگینش را می‌کشیدند و او از درد و وحشت ضجه می‌زد. 

کار دلم از وحشت گذشته بود که مرگم را به چشم می‌دیدم و حس می‌کردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است. 

وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین می‌کشیدم و باورم نمی‌شد اسیر این تروریست‌ها شده باشم که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط خدا را صدا می‌زدم بلکه معجزه‌ای شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید. 

اسلحه را به سمتم گرفته و نعره می‌زد تا پیاده شوم و من مثل جنازه‌ای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد. 

با پنجه‌های درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید که ‌دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشی‌ها روی زمین نفس‌نفس می‌زند و با همان نفس بریده چشمش دنبال من بود. 

خودش هم شیعه بود و می‌دانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان می‌کند و نگاهش برای من می‌لرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد. 

مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله یاالله جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماس‌شان می‌کرد دست سر از ما بردارند. 

یکی‌شان به صورتم خیره مانده بود و نمی‌دانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشتزده چه می‌بیند که دیگری را صدا زد. عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید :«اهل کجایی؟» 

لب و دندانم از ترس به هم می‌خورد و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد :«خاله و دختر خاله‌ام هستن. لاله، نمی‌تونه حرف بزنه!» 

چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان می‌گفت :«داشتم می‌بردم‌شون دکتر، خاله‌ام مریضه.» و نمی‌دانم چه عکسی در موبایلش می‌دید که دوباره مثل سگ بو کشید :« ایرانی هستی؟» 

یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند و من حقیقتاً از ترس لال شده بودم که با ضربان نفس‌هایم به گریه افتادم. 

مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پای‌شان کشید و مادرانه التماس کرد :«دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج می‌کنه! بهش رحم کنید!» و رحم از روح پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد. 

به‌نظرم استخوان سینه سیدحسن  شکسته بود که به سختی نفس می‌کشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت :«بذارید خاله و دخترخاله‌ام برن خونه، من می‌مونم!» که اسلحه را روی پیشانی‌اش فشار داد و وحشیانه نعره زد :«این دختر ایرانیه؟»… 

آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس می‌کرد :«ما اهل داریا هستیم!» و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید. 

تپش‌های قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینه‌ام حس می‌کردم و این خنجر قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگ‌هایم بند آمد. 

مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و می‌شنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری می‌خواند، سیدحسن سینه‌اش را به زمین فشار می‌داد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو می‌رفت. 

قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید :«زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟» 

تمام استخوان‌های تنم می‌لرزید، بدنم به کلی سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لب‌هایم رسیده بود که زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم. 

دیگر حسی به بدنم نمانده بود، انگار سختی جان کندن را تجربه می‌کردم و می‌شنیدم سیدحسن برای نجاتم مردانه گریه می‌کند :«کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده!» و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد. 

پاهای نحسش را دو طرف شانه سیدحسن کوبید و خنجری که برای من کشیده بود، از پشتِ سر، روی گردنش فشار داد و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بی‌آنکه ناله‌ای بزند، مظلومانه جان داد. 

دیگر صدای مادر مصطفی هم نمی‌آمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود. خون پاک سیدحسن کنار پیکرش می‌رفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره می‌زد :«حرف می‌زنی یا سر تو هم ببرم؟» 

دیگر سیدحسن نبود تا خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش مرگ خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد :«جمع کن بریم، الان ارتش می‌رسه!» سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد :«این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!» 

با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید :«خود کافرشه!» و او می‌خواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد :«این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟» 

و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشین‌شان می‌رفت، صدا بلند کرد :«ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش جاسوس بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!» و به خدا حس کردم اعجاز کسی آن‌ها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند. 

ماشین‌شان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود برده‌اند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم. 

کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی می‌دیدم مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین به سمتم می‌کشد. هنوز نفسی برایش مانده و می‌خواست دست من را بگیرد که پیکر بی‌جانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم. 

سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش می‌لرزید. یک چشمش به پیکر بی‌سر سیدحسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن قربانی شد که دستانم را می‌بوسید و زیر لب برایم نوحه می‌خواند. 

هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگ‌های بدنم از وحشت می‌لرزید. مصیبت مظلومیت سیدحسن آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند می‌شد که صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند. 

اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمی‌کردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم :«بلند شید، باید بریم!» که قامتی مقابل پای‌مان زانو زد. 

مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود. صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق خون سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم. 

مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه می‌زد و من باور نمی‌کردم دوباره چشمان روشنش را ببینم که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید. 

نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده و ندیده تصور می‌کرد چه دیده‌ایم که تمام وجودش در هم شکست. 

صدای تیراندازی شنیده می‌شد و هرلحظه ممکن بود تروریست دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد، نمی‌دانم پیکر سیدحسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد و می‌دیدم روح از تنش رفته که جگرم برای اینهمه تنهایی‌اش آتش گرفت…  

عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا حرم بی‌صدا گریه می‌کرد. مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره داریا در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از تروریست‌ها نبود که نفسم برگشت. 

دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه می‌کردند، نمی‌دانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستاده‌اند، ولی مصطفی می‌دانست و خبری جز پیکر بی‌سر پسرشان نداشت که سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هق‌هق گریه بلند شد. 

شانه‌هایش می‌لرزید و می‌دانستم رفیقش فدای من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم. مادرش به سر و صورتم دست می‌کشید و عارفانه دلداری‌ام می‌داد :«اون حاضر شد فدا شه تا ناموسش دست دشمن نیفته، آروم باش دخترم!» 

از شدت گریه نفس مصطفی به شماره افتاده بود و کار ناتمامی داشت که با همین نفس‌های خیس نجوا کرد :«شما پیاده شید برید تو صحن، من میام!» 

می‌دانستم می‌خواهد سیدحسن را به خانواده‌اش تحویل دهد که چلچراغ اشکم شکست و ناله‌ام میان گریه گم شد :«ببخشید منو…» و همین اندازه نفسم یاری کرد و خواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد :«میتونید پیاده شید؟» 

صورتم را نمی‌دیدم اما از سفیدی دستانم می‌فهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر خجالت می‌کشیدم کسی نگرانم باشد که بی‌هیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. 

خانواده‌های زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن می‌سوختم که گنبد و گلدسته‌های بلند حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون می‌خوردم. 

کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت. چشمانش از شدت گریه مثل دو لاله پر از خون شده بود و دلش دریای درد بود که کنارمان روی سر زانو نشست و با پریشانی از مادرش پرسید :«مامان جاییت درد می‌کنه؟» 

و همه دل‌نگرانی این مادر، امانت ابوالفضل بود که سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد :«این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره!» چشمانم از شرم اینهمه محبت بی‌منت به زیر افتاد و مصطفی فرصت تعارف نداد که دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت. 

در شیشه را برایم باز کرد و حس کردم از سرانگشتانش محبت می‌چکد که بی‌اراده پیشش درددل کردم :«من باعث شدم…» 

طعم تلخ اشک‌هایم را با نگاهش می‌چشید و دل او برای من بیشتر لرزیده بود که میان کلامم عطر عشقش پاشید :«سیده سکینه شما رو به من برگردوند!» 

نفهمیدم چه می‌گوید، نیم‌رخش به طرف حرم بود و حس می‌کردم تمام دلش به سمت حرم می‌تپد که رو به من و به هوای حضرت سکینه (علیهاالسلام) عاشقانه زمزمه کرد :«یک ساله با بچه‌ها از حرم دفاع می‌کنیم، تو این یکسال هیچی ازشون نخواستم…» 

از شدت تپش قلب، قفسه سینه‌اش می‌لرزید و صدایش از سدّ بغض رد می‌شد :«وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمی‌رسید، نمی‌دونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان می‌خوام. این دختر دست من امانته، منِ سُنی ضمانت این دختر شیعه رو کردم! آبروم رو جلو شیعه‌هاتون بخر!» و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد.

خجالت می‌کشید اشک‌هایش را ببینم که کامل به سمت حرم چرخید و همچنان با اشک‌هایش با حضرت درددل می‌کرد. شاید حالا از مصیبت سیدحسن می‌گفت که دوباره ناله‌اش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش می‌بارید. 

نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید و تازه می‌فهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت حضرت سکینه (علیهاالسلام) بوده است، اما نام ابوجعده را از زبان‌شان شنیده و دیگر می‌دانستم عکس مرا هم دارند که آهسته شروع کردم :«اونا از رو یه عکس منو شناختن!» و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند که به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید :«چه عکسی؟» 

وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد و نمی‌دانستم این عکس همان راز بین مصطفی و ابوالفضل است که به سرعت از جا بلند شد، موبایلش را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بلافاصله به من زنگ زد. 

به گلویم التماس می‌کردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمی‌ام در گوشش نپیچد و او برایم جان به لب شده بود که اکثر محله‌های شهر به دست تکفیری‌ها افتاده بود، راه ورود و خروج داریا بسته شده و خبر مصطفی کارش دلش را ساخته بود…

مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل می‌شنیدم در چشمان نگران او می‌دیدم. 

هنوز نمی‌دانستم چه عکسی در موبایل آن تکفیری بوده و آن‌ها به‌خوبی می‌دانستند که ابوالفضل التماسم می‌کرد :«زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری تهران، مجبور شدم ۶ ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت داریا.» 

و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را می‌گرفت که ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت و مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم می‌چرخید. 

مادرش همین گوشه صحن، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمی‌برد. رگبار گلوله همچنان شنیده می‌شد و فقط دعا می‌کردیم این صدا از این نزدیک‌تر نشود که اگر می‌شد صحن این حرم قتلگاه خانواده‌هایی می‌شد که وحشتزده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده حضرت سکینه (علیهاالسلام) شده بودند. 

آب و غذای زیادی در کار نبود و از نیمه‌های شب، زمزمه کم آبی در حرم بلند شد. نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود، تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد می‌کرد و دلم می‌خواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود. 

چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی می‌خواند که خواب سبکی چشمان خسته‌ام را در آغوش کشید تا لحظه‌ای که از آوای اذان حرم پلکم گشوده شد. 

هنوز می‌ترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم نماز می‌خواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود. 

خواست به سمتم بچرخد و نمی‌خواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بی‌خبر از بیداری‌ام با پلک‌هایم نجوا کرد :«هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمی‌تونم تحمل کنم…» 

پشت همین پلک‌های بسته، زیر سرانگشت عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و می‌ترسیدم نغمه احساسم را بشنود که صدایش را بلندتر کرد :«خواهرم!» 

نمی‌توانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش می‌زد و او دوباره با مهربانی صدایم زد :«خواهرم، نمازه!» 

مژگانم را از روی هم بلند کردم و در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند. 

از همان چشمان به زیر افتاده، بارش عشقش را می‌دیدم و این خلوت حالش را به‌هم ریخته بود که آشفته از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد. 

تا وضوخانه دنبال‌مان آمد، با چشمانش دورم می‌گشت مبدا غریبه‌ای تعقیبم کند و تحمل این چشم‌ها دیگر برایم سخت شده بود که نگاهم را از هر طرف می‌کشیدم مبادا عطر عشقش مستم کند. 

آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلوله‌ای که تن و بدن مردم را می‌لرزاند. 

مصطفی لحظه‌ای نمی‌نشست، هر لحظه تا درِ حرم می‌رفت و دوباره برمی‌گشت تا همه جا زیر نظرش باشد و ابوالفضل دلی برایش نمانده بود که در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم :«زینب جان! نمی‌ترسی که؟» 

و مگر می‌شد نترسم که در همهمه مردم می‌شنیدم هر کسی را به اتهام تشیّع یا حمایت از دولت سر می‌برند و سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانواده‌ها تمام شد. 

دست مدافعان خالی و مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود که خبر ورود ارتش به داریا در حرم پیچید. ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بی‌معطلی از داریا خارج شویم که می‌دانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد. 

حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) و پیکر سیدحسن در داریا بود که با هر قدم، مصطفی جان می‌داد و من اشک‌هایم را از چشمانش مخفی می‌کردم تا کمتر زجرش دهم. 

با ماشین از محدوده حرم خارج شدیم و تازه می‌دیدیم کوچه‌های داریا مقتل مردم شده است. آن‌هایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکرهای پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود. 

مصطفی خیابان‌ها را به سرعت طی می‌کرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم مظلوم داریا را ببینیم و دلش از هم پاشیده بود که فقط زیر لب خدا را صدا می‌زد. دسته‌های ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلم‌برداری می‌کردند…

آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلب‌مان ماند و این داغ با هیچ آبی خنک نمی‌شد که تا زینبیه فقط گریه کردیم. 

مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته و مستقیم به خیابانی در نزدیکی حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) رفت. ابوالفضل مقابل در خانه‌ای قدیمی ایستاده و با نگاهش برایم پَرپَر می‌زد که تا از ماشین پیاده شدم، مثل اینکه گمشده‌اش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید. 

در این سه روز بارها در دلم رؤیای دیدارش را به قیامت سپرده بودم و حالا در عطر ملیح لباسش گریه‌هایم را گم می‌کردم تا مصطفی و مادرش نبینند و به‌خوبی می‌دیدند که مصطفی از شرم قدمی عقب‌تر رفت و مادرش عذر تقصیر خواست :«این چند روز خیلی ضعیف شده، می‌خواید ببریمش دکتر؟» 

و ابوالفضل از حرارت پیشانی‌ام تب تنهایی‌ام را حس می‌کرد که روی لبش لبخندی نشست و با لحنی دلنشین پاسخ داد :«دکترش حضرت زینبه (علیهاالسلام)!» 

خانه‌ای دو طبقه برایمان تهیه کرده بود و می‌دانست چه بهشتی از این خانه نمایان است که در را به رویمان گشود و با همان شرین‌زبانی ادامه داد :«از پشت بام حرم پیداس! تا شما برید تو، من می‌برمش حرم رو ببینه قلبش آروم شه!» 

نمی‌دانستم پشت این نسخه، رازی پنهان شده که دستم را گرفت و از راه پله باریک خانه، پا به پای قامت شکسته‌ام تا بام آمد. 

قدم به بام خانه نهادم و خورشید حرم در آسمان آبی دمشق طوری به دلم تابید که نگاهم از حال رفت. حس می‌کردم گنبد حرم به رویم می‌خندد و حضرت زینب (علیهاالسلام) نگاهم می‌کند که در آغوش عشقش قلبم را رها کردم. 

از هر آنچه دیده بودم برای حضرت شکایت می‌کردم و به‌خدا حرف‌هایم را می‌شنید، اشک‌هایم را می‌خرید و ابوالفضل حال دیدنیِ دلم را می‌دید که آهسته زمزمه کرد :«آروم شدی زینب جان؟» 

به سمتش چرخیدم، پاسخ سوالش را از آرامش چشمانم گرفت و تیغی در گلویش مانده بود که رو به حرم چرخید تا سوز صدایش را پنهان کند :«این سه روز فقط حضرت زینب (علیهاالسلام) می‌دونه من چی کشیدم!» 

و از همین یک جمله درددل خجالت کشید که دوباره نگاهم کرد و حرف را به هوایی دیگر بُرد :«اونا عکست رو دارن، اون روز تو بیمارستان کسی که اون زن انتحاری رو پوشش می‌داده، تو رو دیده. همونجا عکست رو گرفتن.» 

محو نگاه سنگینش مانده بودم و او می‌دید این حرف‌ها دل کوچکم را چطور ترسانده که برای ادای هر کلمه جان می‌داد :«از رو همون عکس ابوجعده تو رو شناخته!» 

و نام ابوجعده هم ردیف حماقت و بی‌غیرتی سعد بود که صدایش خش افتاد :«از همون روز دنبالته. نه به خاطر انتقام زنش که تو لو دادی و تا الان حتماً اعدام شده، به خاطر اینکه تو رو با یه سپاهی ایرانی دیدن و فکر میکنن از همون شبی که سعد تو رو برد تو اون خونه، جاسوس سپاه بودی. حالا می‌خوان گیرت بندازن تا اطلاعات بقیه رو ازت دربیارن.» 

گیج این راز شش ماهه زبانم بند آمده بود و او نگاهش بین من و حرم می‌چرخید تا لرزش چشمانم بند زبانش نشود و همچنان شمرده صحبت می‌کرد :«همون روز تو فرودگاه بچه‌ها به من خبر دادن، البته نه از دمشق، از تهران! ظاهراً آدمای تهران‌شون فعال‌تر بودن و منتظر بودن تا پات برسه تهران!» 

از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پرید و صدایش بیشتر گرفت :«البته ردّ تو رو فقط از دمشق و از همون بیمارستان و تو تهران داشتن، اما داریا براشون نقطه کور بود. برا همین حس کردم امن‌ترین جا برات همون داریاست.» 

از وحشتی که این مدت به تنهایی تحمل کرده بود، دلم آتش گرفت و او می‌دید نگاهم از نفس افتاده که حال دلم را با حکایت مصطفی خوش کرد :«همون روز از فرودگاه تا بیمارستان آمار مصطفی رو از بچه‌های دمشق گرفتم و اونا تأییدش کردن. منم همه چی رو بهش گفتم و سفارش کردم چشم ازت برنداره. فکر می‌کردم شرایط زودتر از این حرفا عادی میشه و با هم برمی‌گردیم ایران، ولی نشد.» 

و سه روز پیش من در یک قدمی همین خطر بودم که خطوط صورتش همه در هم شکست و صدایش در گلو فرو رفت :«از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داریا شناسایی‌ات کردن تا امروز که دیدمت، هزار بار مردم و زنده شدم!» 

سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در پناه حضرت زینب (علیهاالسلام) حرف آخرش را زد :«تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه، اما از امروز هیچ جا برات امن نیست! شاید از این به بعد حرم هم نتونی بری!»…

ادامه دارد…



منبع خبر

از امروز هیچ جا برایت امن نیست؛ حتی حرم! بیشتر بخوانید »

خاطرات یک بسیجی از روزی که مدافع شد +عکس

خاطرات یک بسیجی از روزی که مدافع شد +عکس



خاطرات یک بسیجی از روزی که مدافع شد+ عکس

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق،  بسیجی نه از جنس تظاهر است نه از جنس دغدغه او برای انجام وظیفه خود همیشه کاری برای انجام دادن دارد، خود را به جبهه و جنگ خلاصه نکرده است او با هر لباسی در هر سنگری مترجم واژه بسیجی است.

به پاس سپاس و تشکری هر چند ناچیز از این خادم ملت پای صحبت‌های رحمت حبیب پور کشتلی می‌نشینیم؛ می‌گوید: از زمانی که لباس مقدس بسیجی را به تن کردم تا به امروز تمام سعیم این بود که نام بسیج و معنای این اسم مقدس را به بهترین شکل تعریف کنم و در جامعه نشان دهم.

۱۰ سال عضو گردان عاشورا، به مدت ۱۴ سال فرمانده پایگاه محل و از سال ۱۳۷۹ در درمانگاه سپاه زاهد پاشا امیرکلا مشغول ارائه خدمات هستم، با حضور داعش در منطقه برای دفاع از حریم اهل بیت (ع) در سال ۱۳۹۴ و ۱۳۹۵ به‌عنوان امدادگر عملیاتی و مدافع حرم به سوریه اعزام شدم و افتخار حضور در ماموریت‌های سپاه را دارم.

وی ادامه می‌دهد؛ بعد از آن برای حفظ روحیه و نشاط جوانان و بسیجیان مسؤولیت هیأت کوهنوری را به عنوان رئیس هیأت کوهنوردی سپاه بابل را به عهده گرفتم و ۱۴ سال در این حوزه به جوانان بسیجی خدمت می‌کنم.

به‌عنوان رئیس پایگاه بسیج محل ۳۱۰ نفر عضو فعال و ۱۶۰ نیروی عادی را زیرپوشش دارم که گذشته از اقدامات اساسی در این پایگاه کلاس‌هایی چون کانون زبان انگلیس، قرآن، یوسی‌مس و غیره برگزار شد.

حبیب پور یادآور می‌شود؛ با آغاز بیماری منحوس کرونا از ظرفیت بسیج در راستای حفظ سلامت و بهداشت منطقه استفاده کردیم و به شکل گسترده ضدعفونی اماکن عمومی و کوچه و معابر، توزیع ماسک ومحلول در چند مرحله و همچنین تهیه بسته معیشتی برای اقشار آسیب دیده در ۶ مرحله را در دستور کار قرار دادیم.

این پایگاه افتخار دارد هر سال در چندین مرحله طرح ویزیت رایگان با حضور متخصصان مختلف و سه سال متوالی تزریق واکسن هپاتیت رایگان برای مردم منطقه داشته است.

* مدافع حرم شدن و حضور در سوریه و عکس‌العمل خانواده و اهالی محل 

این بسیجی اضافه می‌کند؛ زمانی که فهمیدم داعش در صدد دست‌درازی به حریم اهل بیت(ع) است برای دفاع از حریم به سوریه اعزام شدم تا به‌عنوان امدادگر بتوانم کمکی هر چند کوچک به مسلمانان جهان و حفظ حریم اهل بیت انجام داده باشم.

مردم سعی کردند با  بنر و بدرقه از بنده و کارهایی که انجام دادم تقدیر کنند اما به صراحت اعلام کردم که اجازه نصب بنر و بدرقه ندارند چرا که کاری نکردم که شایسته تقدیر باشم بلکه تنها به وطیفه شرعی خودم عمل کردم.

*فعالیت برای مقابله با بیماری کرونا

وی بیان می‌کند؛ با انواع بیماری‌ها از جمله دیابت مبارزه می‌کنم و حضورم در اجتماع با توجه به شیوع بیماری خطرناک است اما بی‌توجه به شرایط جسمی خودم و طبق وظیفه بسیجی خودم عمل کرده و درصدد کاهش بحران کرونا در حد توانایی‌های خود عمل کردم.

از آنجایی که بنده رئیس بسیج محله هستم در زمان شیوع کرونا همه بسیجیان را برای آهک پاشی منطقه بسیج کردم و حتی از جیب خودم هزینه کردم و از بسیجیان خواستم تا در تهیه ماسک و لوازم ضد عفونی کمک کنند، هرگز علاقه‌ای ندارم که از خود نامی عنوان کنم و در پی تقدیر و خودنمایی نیستم و حتی برای تهیه این گزارش هم فقط برای اینکه بتونم یک تصویر درست و زیبا از بسیج و بسیجی ارائه بدم حاضر به مصاحبه شدم ،معتقدم اقدامات اساسی در خفا انجام شود.

*دیگر اقدامات مردم محور شما در زمان کرونا در محل و سطح شهرستان بابل

حبیب پور تاکید می‌کند؛ از آنجایی که در این شرایط قرنطیته روح و روان مردم در عذاب است و نیاز به آرامش دارند زمانی که به عنوان رئیس کوهنوردی بسیجیان بابل انتخاب شدم دیگر دغدغه پول بنده رو از حرکت باز نداشت و حتی زمانی می‌شود که از جیب خودم هزینه می‌کنم تا جوانان روحیه شاداب داشته باشند ، برای اینکه طبیعت را مکانی برای پرورش روح و جسم بسیجیان می‌دانم و معتقدم که روحیه بسیجی نیاز به سلامت دارد.

هرگز از جوانان خود درخواست مزد نمی‌کنم و تنها ازشون می‌خوام تا ایاب و ذهاب خودشون رو بپردازند، حدودا چهارده سال کوهنوردی می‌کنم و هدف بنده برای کوهنوردی علاوه بر سلامت جسم و جان، آشتی مردم با طبیعت و اینکه یاد بگیرند احترام به خود احترام به طبیعت را هم به دنبال دارد.

*کلام اخر و حرف دل 

این بسیجی فعال می‌گوید؛ من توانستم به زیباترین شکل ممکن بسیج و بسیجی رو به جامعه معرفی کنم و بگویم اجرای درست و انجام درست یک مسوولیت می‌تواند نگاه همه آدم‌های اطرافمان را نسبت به مسائل تغییر بدهد و باعث شود نسل جوونی که جنگ و انقلاب را ندیدند خیلی راحت‌تر و بدون هیچ تعصبی دل به فرهنگ بیگانه نسپارند و دچار خودفروشی فرهنگی نشوند، به امید اینکه هر روز دنیای ما جای بهتری برای زندگی کردن باشد.

وی در پایان، اظهار می‌کند؛ به‌عنوان یک بسیجی دغدغه مردم و معیشت مردم دارم شرایط برای قشر مستضعف بسیار سخت شده است این مردم بهترین مردم دنیا هستند از مسوولان انتظار می‌رود اقدام اساسی برای رفع مشکلات موجود و راهکاری برای برون رفت از این بحران داشته باشند.

 این بسیجی بابلی با ثابت قدمی، پرچم بسیج را نه تنها در داخل کشور بلکه در خارج از مرزها بالا برد، وی مشتی از خروارها بسیجی پای کار است که در راه انقلاب از همه چیز مایه می‌گذارند! 

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق،  بسیجی نه از جنس تظاهر است نه از جنس دغدغه او برای انجام وظیفه خود همیشه کاری برای انجام دادن دارد، خود را به جبهه و جنگ خلاصه نکرده است او با هر لباسی در هر سنگری مترجم واژه بسیجی است.

به پاس سپاس و تشکری هر چند ناچیز از این خادم ملت پای صحبت‌های رحمت حبیب پور کشتلی می‌نشینیم؛ می‌گوید: از زمانی که لباس مقدس بسیجی را به تن کردم تا به امروز تمام سعیم این بود که نام بسیج و معنای این اسم مقدس را به بهترین شکل تعریف کنم و در جامعه نشان دهم.

۱۰ سال عضو گردان عاشورا، به مدت ۱۴ سال فرمانده پایگاه محل و از سال ۱۳۷۹ در درمانگاه سپاه زاهد پاشا امیرکلا مشغول ارائه خدمات هستم، با حضور داعش در منطقه برای دفاع از حریم اهل بیت (ع) در سال ۱۳۹۴ و ۱۳۹۵ به‌عنوان امدادگر عملیاتی و مدافع حرم به سوریه اعزام شدم و افتخار حضور در ماموریت‌های سپاه را دارم.

وی ادامه می‌دهد؛ بعد از آن برای حفظ روحیه و نشاط جوانان و بسیجیان مسؤولیت هیأت کوهنوری را به عنوان رئیس هیأت کوهنوردی سپاه بابل را به عهده گرفتم و ۱۴ سال در این حوزه به جوانان بسیجی خدمت می‌کنم.

به‌عنوان رئیس پایگاه بسیج محل ۳۱۰ نفر عضو فعال و ۱۶۰ نیروی عادی را زیرپوشش دارم که گذشته از اقدامات اساسی در این پایگاه کلاس‌هایی چون کانون زبان انگلیس، قرآن، یوسی‌مس و غیره برگزار شد.

حبیب پور یادآور می‌شود؛ با آغاز بیماری منحوس کرونا از ظرفیت بسیج در راستای حفظ سلامت و بهداشت منطقه استفاده کردیم و به شکل گسترده ضدعفونی اماکن عمومی و کوچه و معابر، توزیع ماسک ومحلول در چند مرحله و همچنین تهیه بسته معیشتی برای اقشار آسیب دیده در ۶ مرحله را در دستور کار قرار دادیم.

این پایگاه افتخار دارد هر سال در چندین مرحله طرح ویزیت رایگان با حضور متخصصان مختلف و سه سال متوالی تزریق واکسن هپاتیت رایگان برای مردم منطقه داشته است.

* مدافع حرم شدن و حضور در سوریه و عکس‌العمل خانواده و اهالی محل 

این بسیجی اضافه می‌کند؛ زمانی که فهمیدم داعش در صدد دست‌درازی به حریم اهل بیت(ع) است برای دفاع از حریم به سوریه اعزام شدم تا به‌عنوان امدادگر بتوانم کمکی هر چند کوچک به مسلمانان جهان و حفظ حریم اهل بیت انجام داده باشم.

مردم سعی کردند با  بنر و بدرقه از بنده و کارهایی که انجام دادم تقدیر کنند اما به صراحت اعلام کردم که اجازه نصب بنر و بدرقه ندارند چرا که کاری نکردم که شایسته تقدیر باشم بلکه تنها به وطیفه شرعی خودم عمل کردم.

*فعالیت برای مقابله با بیماری کرونا

وی بیان می‌کند؛ با انواع بیماری‌ها از جمله دیابت مبارزه می‌کنم و حضورم در اجتماع با توجه به شیوع بیماری خطرناک است اما بی‌توجه به شرایط جسمی خودم و طبق وظیفه بسیجی خودم عمل کرده و درصدد کاهش بحران کرونا در حد توانایی‌های خود عمل کردم.

از آنجایی که بنده رئیس بسیج محله هستم در زمان شیوع کرونا همه بسیجیان را برای آهک پاشی منطقه بسیج کردم و حتی از جیب خودم هزینه کردم و از بسیجیان خواستم تا در تهیه ماسک و لوازم ضد عفونی کمک کنند، هرگز علاقه‌ای ندارم که از خود نامی عنوان کنم و در پی تقدیر و خودنمایی نیستم و حتی برای تهیه این گزارش هم فقط برای اینکه بتونم یک تصویر درست و زیبا از بسیج و بسیجی ارائه بدم حاضر به مصاحبه شدم ،معتقدم اقدامات اساسی در خفا انجام شود.

*دیگر اقدامات مردم محور شما در زمان کرونا در محل و سطح شهرستان بابل

حبیب پور تاکید می‌کند؛ از آنجایی که در این شرایط قرنطیته روح و روان مردم در عذاب است و نیاز به آرامش دارند زمانی که به عنوان رئیس کوهنوردی بسیجیان بابل انتخاب شدم دیگر دغدغه پول بنده رو از حرکت باز نداشت و حتی زمانی می‌شود که از جیب خودم هزینه می‌کنم تا جوانان روحیه شاداب داشته باشند ، برای اینکه طبیعت را مکانی برای پرورش روح و جسم بسیجیان می‌دانم و معتقدم که روحیه بسیجی نیاز به سلامت دارد.

هرگز از جوانان خود درخواست مزد نمی‌کنم و تنها ازشون می‌خوام تا ایاب و ذهاب خودشون رو بپردازند، حدودا چهارده سال کوهنوردی می‌کنم و هدف بنده برای کوهنوردی علاوه بر سلامت جسم و جان، آشتی مردم با طبیعت و اینکه یاد بگیرند احترام به خود احترام به طبیعت را هم به دنبال دارد.

*کلام اخر و حرف دل 

این بسیجی فعال می‌گوید؛ من توانستم به زیباترین شکل ممکن بسیج و بسیجی رو به جامعه معرفی کنم و بگویم اجرای درست و انجام درست یک مسوولیت می‌تواند نگاه همه آدم‌های اطرافمان را نسبت به مسائل تغییر بدهد و باعث شود نسل جوونی که جنگ و انقلاب را ندیدند خیلی راحت‌تر و بدون هیچ تعصبی دل به فرهنگ بیگانه نسپارند و دچار خودفروشی فرهنگی نشوند، به امید اینکه هر روز دنیای ما جای بهتری برای زندگی کردن باشد.

وی در پایان، اظهار می‌کند؛ به‌عنوان یک بسیجی دغدغه مردم و معیشت مردم دارم شرایط برای قشر مستضعف بسیار سخت شده است این مردم بهترین مردم دنیا هستند از مسوولان انتظار می‌رود اقدام اساسی برای رفع مشکلات موجود و راهکاری برای برون رفت از این بحران داشته باشند.

 این بسیجی بابلی با ثابت قدمی، پرچم بسیج را نه تنها در داخل کشور بلکه در خارج از مرزها بالا برد، وی مشتی از خروارها بسیجی پای کار است که در راه انقلاب از همه چیز مایه می‌گذارند! 



منبع خبر

خاطرات یک بسیجی از روزی که مدافع شد +عکس بیشتر بخوانید »

کارگردان «خانه امن»: نمی‌خواستیم گاندو باشیم/ خاوری را زدم تا دلم خنک شود!

کارگردان «خانه امن»: نمی‌خواستیم گاندو باشیم/ خاوری را زدم تا دلم خنک شود!


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه دیگر رسانه‌های خبرگزاری فارس، روزنامه فرهیختگان گفت‌وگویی با احمد معظمی، کارگردان سریال «خانه امن» انجام داده است که بخش‌های مهم آن در ادامه می‌آید.

الحمدلله خیلی از مردم خانه امن را می‌بینند و چه داخل کشور و چه خارج از کشور بیننده دارد. از ابتدا یک طرح کلی آماده بود که آقای اصفهانی آن را نوشته بود ولی طرح اولیه بود. وقتی کار سارق روح و ترور خاموش هم ساخته می‌شد این طرح را ایشان کامل‌تر می‌کردند که به خانه امن رسید.

کلیت قصه از پرونده‌های واقعی است/ می‌خواستیم ادای دینی به سردار سلیمانی کنیم

کلیت قصه از پرونده‌های واقعی است ولی در جزئیات تخیل نویسنده است.

تصمیم این بود که ادای دینی به سردار شهید قاسم سلیمانی کنیم. یعنی امیدواریم این کار را به‌خوبی انجام داده باشیم. از دریای رشادت‌های ایشان قطره‌ای را اشاره کردیم. امیدوارم این ادای دین به‌خوبی انجام شده باشد.

سعی می‌کنم تمام بازیگران در خدمت فیلمنامه باشند

اصولا شخصیتی با عنوان قهرمان در کارها نداریم. این امر بد نیست ولی به شرطی که در فیلمنامه تعریف شود. اصولا سعی می‌کنم تمام بازیگران و عوامل در خدمت فیلمنامه باشند و درواقع در ساختار سعی می‌کنم بازیگری بالاتر از بقیه نباشد و همگی در یک سطح باشند.

ترکیب آقای پگاه، امین زندگانی، ترکیب جدید و نویی است که قصه را متفاوت کرده و این ترکیب درکنار حمیدرضا پگاه که خیلی متفکر است و بازی خونسردی دارد با امین زندگانی که شلوغ‌کن‌تر است، خوب جواب داده است.

صرفا اینچنین نیست که ماموری را نشان دهیم که کارهای این تیپی انجام می‌دهد درحالی که خانواده دارد و زندگی و مشکلاتی در خانه خود دارد. همه اینها برای این فرد هم وجود دارد.

گاهی با سه خط قصه جلو می‌رویم

با یک خط قصه جلو نمی‌رویم و گاهی با سه خط قصه جلو می‌رویم و سه شخصیت قصه موازی با هم جلو می‌روند. هرچقدر قصه جلو می‌رود التهاب بیشتر می‌شود و پیچیدگی‌ها سخت‌تر و عمیق‌تر می‌شود.

خاوری را زدم تا دلم خنک شود!

در رابطه با تیراندازی علیه خاوری که حاشیه درست کرد و مخالف زیادی داشت اصولا از این زاویه نگاه کنید که هشدار می‌دهیم. به همین راحتی نیست که حق ملت را بردارید و بروید و اتفاقی هم نیفتد. اواخر هم خبری خواندم که پلیس امنیت درگیر این شده که از کانادا خاوری را به ایران بازگردانند. این هشداری است که می‌گوید به‌ این راحتی نیست که بخورید و فرار کنید و فکر کنید خبری نمی‌شود. این اتفاقا احساس مسئولیت‌هاست.

من در فیلم این را نشان دادم و دلم خنک شد. این صرفا به این علت بود که نشان دهیم به این راحتی نیست که بخورید و بردارید و ببرید. به‌نظرم بیشتر هشدار است.

 

در خانه امن جعبه‌سیاه تروریسم را برای مردم باز می‌کنیم

چیزی که در مجموعه خانه امن برای من مهم بود واکاوی تروریسم علیه مردم ایران بود. در خانه امن جعبه‌سیاه تروریسم را برای مردم باز می‌کنیم.

خیلی از اینها واقعیت است. بالای ۷۰درصد از آن جعبه‌سیاه را بازگو می‌کنیم ولی ملاحظاتی داریم و این طبیعی است. هدف این بود که از اجماع نامبارک علیه مردم صحبت کنیم. هیچ چیزی از این مهم‌تر نیست. بحث داعش، تروریسم و مطالب دیگر است که وقتی جلوتر می‌رویم به‌شدت جذاب‌تر می‌شود. همه اینها با تحقیق و پژوهش بوده است.

کارهای این تیپی هم کاری نیست که فکر کنید در ۳-۲ماه و با چهارتا کتاب بتوانیم این کار را انجام دهیم. این فیلمنامه‌ها طوری است که احتیاج به طراحی مهندسی‌شده‌ای دارد. آقای مرتضی اصفهانی سالیان‌سال استاد دانشگاه هستند و این رشته را تدریس می‌کنند. شخصیتی کنار فیلم است که دقیقا روی اینها شناخت دارد و آنها را تدریس می‌کند.

در هالیوود کار نمی‌کنیم/ عوامل فیلم از سر غیرت در این سریال کار کردند

تعقیب و مراقبت کف خیابان تهران کار ساده‌ای نیست. در هالیوود کار نمی‌کنیم که به‌راحتی بتوان کار کرد. من می‌خواهم سریالی بسازم که ۴لوکیشن دارد و بی‌دردسر است. ساختن این کارها سخت نیست. زحمت کارهایی همچون خانه امن زیاد است و تنها بر دوش کارگردان هم نیست بلکه تهیه‌کننده، نویسنده، تولید، تدارکات، فیلمبرداری و غیره زحمت کشیده‌اند.

فیلمبردار وقتی خانه امن را فیلمبرداری می‌کند می‌تواند همزمان سر فیلم دیگری هم برود که پول بیشتری هم گیر او می‌آید. از سر غیرت است کسانی که در این سریال کار کردند و روزهای سختی را فیلمبرداری کردیم. در دل کرونا و سختی کار کردیم.

یک‌سال و خرده‌ای فیلمبرداری طول کشید. یک‌ماه‌ونیم به‌خاطر کرونا کار خوابید و ۴-۳ماه در کرونا بود. مثلا فیلمبرداری در ترمینال جنوب شلوغ کار سختی است که هزار نفر به دوربین نگاه می‌کنند. ما ترور داعشی را در آنجا فیلمبرداری کردیم. به من همین الان ۴-۳سریال راحت و آپارتمانی پیشنهاد کرده‌اند. پول این سریال‌ها بیشتر است و زحمت کمتری دارد ولی احساس خودم این است که ژانر اینچنینی مورد علاقه من است و نمی‌خواهم سمت هر کاری بروم.

صحبت‌هایی درباره ساخت یک سریال جاسوسی انجام داده‌ایم/ نمی‌خواستیم گاندو باشیم

با آقای صفری یک صحبت‌هایی درباره سریالی می‌کنیم که به‌زودی رسانه‌ای می‌شود. ژانر ما تقریبا جاسوسی است. چون در حد صحبت است بعد از تصمیم‌گیری عنوان می‌کنیم که بتوانیم پیش برویم. این مساله قطعی نیست.

درمورد مسئولان خودمان سعی کردیم چیزی نگوییم. بحث ما بیشتر داعش و تروریسم است. این مساله متفاوت است. ممکن است در جایی از سریال عنوان شد ۱۵قاضی فاسد محاکمه می‌شوند ولی درمورد اینکه بخواهیم مسئولان خود را زیرسوال ببریم از اهداف سریال نبوده است. هدف سریال فراتر از این مسائل است. جهانی‌تر نگاه می‌کنیم. سریالی بود که مسئولان را می‌کوبید ولی پایه این سریال این مسائل نیست. 

سریال گاندو مسئولان را می‌کوبید. هدف ما چیز دیگری است و درباره این مسائل صحبتی نمی‌کنیم. من فیلمساز هستم و بحث ما آشنایی با تروریسم و اتفاقاتی است که در این حوزه می‌افتد. این از همه‌چیز برای من مهم‌تر است. ممکن است در یک قسمت‌هایی اشاراتی داشته باشیم ولی اینها جزئی است. این‌طور نیست که مسئولان داخل را بکوبیم.

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار گروه دیگر رسانه‌های خبرگزاری فارس، نظرسنجی مرکز تحقیقات نشان می‌دهد در میان سریال‌های جدیدی که روی آنتن رفته، مجموعه «خانه امن» شبکه یک توانسته با کسب ۳۶٫۴ درصد مخاطب، عنوان پربیننده‌ترین سریال این روزها را از آن خود کند.

انتهای پیام/





منبع خبر

کارگردان «خانه امن»: نمی‌خواستیم گاندو باشیم/ خاوری را زدم تا دلم خنک شود! بیشتر بخوانید »

وقتی مدافع حرم، نصف شب استخاره می‌خواهد/ دیدار به قیامت باباجان!

وقتی مدافع حرم، نصف شب استخاره می‌خواهد/ دیدار به قیامت باباجان!


گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس ـ زهرا بختیاری: شهید محرمعلی مرادخانی اولین شهید مدافع حرم شهرستان تنکابن از استان مازندران است که ۱۶ آذر سال ۱۳۹۴ وقتی به سوریه هجرت کرده بود تا از حرم حضرت زینب (س) دفاع کند، حین مبارزه با شقی‌ترین دشمنان اسلام خون پاکش به زمین ریخت و شهید شد. 

محرمعلی ۳۳ سال در لباس سپاه خدمت کرده بود و سال‌ها به دنبال شهادت خالصانه لب مرزهای کشورمان جنگیده و از امنیت آنجا حراست کرده بود. روزهای آخر خدمتش بود و قرار بود بازنشست شود. خوب می‌دانست بازنشسته‌ها را به سوریه نمی‌برند. برای همین چند ماه مانده به بازنشستگی همه تلاش خود را کرد تا لیاقت دفاع از حرم حضرت زینب(س) را نصیبش کنند. بالاخره خدا روزی‌اش کرد و مزدش را هم در همین راه گرفت و شد شهید مدافع حرم. 

آنچه پیش رودارید، گفت‌وگویی است کوتاه با فرزند آخر این شهید عزیز است که پدرش را اینگونه روایت می‌کند: 

*اگر زنده ماندم ۴۵ روز دیگر برمی‌گردم

پدرم اولین بار عید سال ۹۴ به سوریه رفت. وقتی از خانه به سمت تهران حرکت کرد، اواخر اسفند و حدود دو روز تا پایان سال مانده بود. محل کار پدرم تهران بود و روزهای عید شیفتی در محل کار حاضر می‌شدند و غیر از آن در اتاق‌ها در ستاد کل بسته می‌شد. می‌دانستیم فعلا شیفت پدرم نیست. برای همین پرسیدیم تهران می‌روید چکار؟

گفت: کار دارم باید بروم. وقتی رسید پای پرواز تماس گرفت و اطلاع داد من دارم بری ماموریت به سوریه می‌روم و ۴۵ ورز ماموریتم طول می‌کشد. اگر زنده ماندم بعد از این مدت برخواهم گشت. رفت و چند روز بعد از ناحیه پا مجروح شد و اردیبهشت سال ۹۴ برگشت و مدتی مشغول مداوا بود. 

*تماسی که پدرم را از کربلا برگرداند

نوبت دومی که قرار شد پدرم به سوریه برود، همزمان بود با ایام پیاده‌روی اربعین. من به همراه چند نفر از دوستانم عازم شده بودم. به محض اینکه موکبی پیدا کردیم، برای استراحت نشستیم تا کمی نفس تازه کنیم. پدرم نیز همراه برادر بزرگ‌ترم عازم این سفر شده بودند و تازه رسیده بودند شهر کربلا. قرار بود استراحتی کنند و بروند داخل حرم برای زیارت. برادرم تعریف می‌کرد همین که نشستیم بلافاصله موبایل پدرم زنگ خورد و کسی پشت تلفن گفت: آقای مرادخانی اگر می‌خواهید به سوریه بروید، فردا باید تهران باشید.

پدرم می‌گوید: من تازه رسیدم کربلا، خیلی هم شلوغ است. آن فرد می‌گوید: موردی نیست اگر نمی‌رسید فرد دیگری را جایگزین شما می‌کنیم. پدرم می‌گوید نه مطمئن باشید من خودم را می‌رسانم. با اینکه حتما می‌دانید در آن ایام راه‌ها چقدر شلوغ است و آمدن به تهران مشکل‌تر می‌شود. من هم مدت کوتاهی بعد از آنها رسیدم کربلا و رفتم زیارت. موقع برگشت دیدم پدرم تماس گرفت و گفت: من آمدم نجف و دارم بر می‌گردم.

*رفتار عجیب پدرم که اولین بار بود می‌دیدم

خیلی تعجب کردم و گفتم شما که تازه رسیده بودید کربلا! چقدر زود برگشتید! گفت می‌خواهم بروم سوریه و فکر نکنم بتوانم ببینمت. به او گفتم: نجف بمان من یک ساعت دیگر می‌رسم. می‌آیم همدیگر را ببینم. گفت نه من قول دادم، دیر می‌رسم، هواپیما به خاطر من صبر نمی‌کند. تو اگر توانستی خودت را برسان مهران آنجا هم را ببینم. 

نکته‌ای که در این سفر مرا متعجب کرد، رفتار پدرم بود. خب من جوان بیست و چند ساله‌ای بودم و بارها پیش آمده بود با دوستانم سفرهای زیادی بروم. تنها بیرون زیاد می‌رفتم. حتی همین سفر اربعین را بارها تنها رفته بودم. او در این مدت که من در سفر بودم، گاهی تماس می‌گرفت و مثلا می‌گفت داری می‌روی حرم مرا هم دعا کن. تماس‌های خیلی کم و معمولی برای همین التماس دعا. خیلی معتقد بود جوان باید روی پای خودش بایستد. از زمانی که خبر داده بودند باید برود سوریه و به من گفت یک ساعت جلوتر از من است و تا برسم مرز مهران، حدود یک روز طول کشید. من آمدم نجف و سوار ماشین شدم و حرکت کردم. تا مرز مهران هم چند ساعتی پیاده رفتم. در این مدت به حدی با من تماس گرفت که اگر جمع می‌زدم در طول عمرم اینقدر به من زنگ نزده بود. 

دوستانم که همراه من بودند و با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم، پدرم را خوب می‌شناختند. آنها هم با تعجب گفتند: چه شده؟ پدرت معمولا پسرهایش را اینقدر لوس بار نمی‌آورد که لحظه به لحظه پیگیرشان شود. می‌گفت پسر باید گلیمش را خودش از آب بیرون بکشد حالا چه شده اینطوری می‌کند؟ 

باورتان نمی‌شود که هر دو دقیقه یکبار تماس می‌گرفت و تاکید می‌کرد برو مرز مهران جایی را بگیر استراحت کن من خیالم راحت شود. گفتم: باشه ماشین مرز هست. استراحت می‌کنیم و بعد راه می‌افتیم خیالت راحت چهار نفریم همگی هم رانندگی می‌کنیم. یک ساعت به یک ساعت می‌نشینیم که خسته هم نشویم. خیالت راحت. گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود و باز دو دقیقه بعد تماس می‌گرفت که کجایی؟ با کمی کلافگی از تماس‌های مکرر گفتم پدر من! در دوقیقه چند کیلومتر می‌توانیم جلوتر آمده باشیم؟ بالاخره نزدیک نماز صبح تماس گرفت و سفارش کرد بروم پیش پسر عمویش که از سپاه تهران در مرز مهران مامور بود و اسکان زائران را بر عهده داشت. گفت برو خیالم راحت باشد. گفتم بابا جان! این همه ما آمدیم سفر به عراق شما یک بار نگران نشدی حالا که دارم از نجف برمی‌گردم مهران اینقدر نگرانی؟

وقتی رسیدم مهران، پسر عموی پدرم زنگ زد و گفت: کجایی؟ پدرت مرا کلافه کرد از بس تماس گرفت. گفتم به خدا مرا هم کلافه کرده. گفت: اینجا هم نیامد من ببینمش، مستقیم رفت کرمانشاه که برود تهران. ما رسیدیم محل اسکان و غذایی خوردیم. خواستیم استراحت کنیم که باز تماس گرفت. گفتم اینقدر زنگ می‌زنی که من نمی‌توانم بخوابم. موبایلم را خاموش کردم، اما چند دقیقه بعد باز دلم نیامد و روشن کردم. دیدم تماس گرفت. پرسیدم بابا جان چه شده؟ مشکل چیه؟ گفت: نه من نگرانتم زودتر بروید خانه. گفتم: باشه.

اما تماس‌ها ادامه داشت و فکر کنم ۵۰ بار تماس می‌گرفت در دو ساعت. آخرین باری که تماس گرفت، اعصابم خرد شد. گفتم: نمی‌گذاری ما بخوابیم و رک گفتم: پدر من! شما اگر دلت برایم تنگ شده یک لحظه مرز مهران می‌ماندی مرا می‌دیدی، بعد می‌رفتی، اگر هم نشده که چرا اینقدر زنگ می‌زنی؟ حالا هم اگر دلت تنگ شده، وایسا تهران من می‌آیم هم را ببینیم. سکوتی کرد و حس کردم به هم ریخت.

*طوری زندگی کنید که دشمن شاد نشویم

خب من زودتر از بقیه عازم کربلا شده بودم و مرا از همه کم‌تر دیده بود. کمی جدی شد، اما انگار رویش نمی‌شد ابراز دلتنگی کند. زد زیر خنده و گفت: مواظب باش هر طور زندگی کردی و هر کاری کردی دشمن‌شاد نشویم. هوای مادرتان را داشته باشید. او زندگی راحتی نداشت. زندگی با من سخت بود و اغلب خانه نبودم. در مهمانی‌ها و جشن‌‌ها و عزاها کنارش نبودم و دائم لب مرزهای مختلف بودم هوای او را داشته باش. حس کردم یکجور خاصی صحبت می‌کند. گفتم: خب برو خانه شب برگرد تهران. گفت: نه بروم برایم رفتن سخت می‌شود. همین تهران می‌مانم تا پروازم انجام شود. حس کردم نمی‌خواهد مردد شود. 

*می‌بینمت! دیر بشه دروغ نمی‌شه

گفت: مواظب هم باشید و روی پای خودتان بایستید. به هیچ کسی رو نزنید. گفتم چشم. خیلی روی حرف‌هایش تاکید داشت. آخر صحبت دوباره گفتم من که می‌دانم دلت خیلی برای من تنگ شده. کمی خندید و گفت: بعدا می‌بینمت دیر بشه دروغ نمی‌شه. گفتم: ولی انگار داری وصیت می‌کنی. 

دوستانم بیدار شدند و پرسیدند با این لحن با کی صحبت می‌کنی؟ گفتم: پدرم. گفتند چی شده؟ گفتم دارد می‌رود سوریه. 

*تماسی در نیمه شب

دفعه اول که پدرم پایش مجروح شد، گفتند باید برگردی تهران. خیلی تماس گرفته بود که حداقل ۴۵ روزش را بماند. حاج آاقا میرمیران از دوستان ما تعریف می‌کرد دیدم نصفه شب تلفنم زنگ می‌خورد. جواب دادم. شهید مرادخانی گفت: حاجی شناختی؟ از سوریه تماس می‌گیرم. گفتم چه شده این وقت شب تماس گرفتی؟ اتفاقی افتاده؟ گفت سید حال دلم خوب نیست. می‌توانی برایم استخاره بگیری؟ گفتم چند دقیقه دیگر اذان صبح است. اجازه بده نمازم را بخوانم، بعد می‌گیرم. تلفن را قطع کرد و دوباره لحظاتی بعد تماس گرفت. گفتم: استخاره‌ات خوب نیامد. پرسید: خوب نیست؟! و زد زیر گریه. پرسیدم موضوع استخاره چه بود که وادارت کرد این وقت شب تماس بگیری؟ گفت سید یعنی این بار هم من شهید نمی‌شوم؟ این همه در این جنگ‌ها دنبال شهادت دویدم، باز هم باید برگردم؟ گفتم هر چه قسمتت باشد، همان می‌شود. اما شهید مرادخانی اینقدر گریه کرد که مرا هم به گریه وا داشت. وقتی برگشت حضوری دیدمش و باز ماجرای آن شب را پرسیدم. گفت حرف آن شب را نزن. تا صبح عبادت کرده بودم و پی شهادت بودم. التماس کردم، اما گره از کارم باز نشد. 

*اصرار داشت ولیمه بدهیم 

بعد از اعزام مجدد پدرم، من اولین کسی بودم در خانواده که از سفر اربعین رسیده بودم. شب خوابیدم و صبح یک سری از اقوام تشریف آوردند برای زیارت قبولی. پدرم هم زنگ زد و پرسید رسیدی؟ گفتم بله. گفت این جا اغلب بچه‌های مازندران و رفیق‌های من هستند. داریم وضعیت را بررسی می‌کنیم. گفت برو فلان بانک، من با رییسش هماهنگ کردم، کارت عابر بانک را اشتباهی با خودم آوردم اینجا. برو بگو کارتم را بسوزاند و یکی دیگر بدهد به تو. گفتم: پول هست نیازی نداریم. گفت: بابا بهت می‌گم برو کارت عابر بانک را عوض کن و پول را از حسابم بردار! گفتم: پول هست خرجی لازم باشد انجام می‌دهیم. گفت: آقا بهت می‌گم این کار را بکن. حرفش را جدی نگرفتم و گفتم: باشه. گوشی را دادم به مادرم. به او گفت: بچه‌ها که رسیدند، حتما یک ولیمه برایشان بده و فامیل را جمع کن. مادرم گفت: دفعه اولشان که نبوده. پدرم گفت: نه من نمی‌خواهم فکر کنند نیستم کسی حواسش نیست. همه را هم دعوت کن. خیلی تاکید داشت به ولیمه. 

*پدرم به آرزویش رسید

دو روز بعد من سر کار بودم. دیدم از ۷ صبح موبایلم زنگ می‌خورد و دوستان پدرم یکی یکی زنگ می‌زنند زیارت قبولی می‌گویند و قطع می‌کنند. فامیل‌ها هم زنگ می‌زنند. بهانه هم زیارت قبول گفتن بود و بعدش از پدرم می‌پرسیدند. می‌گفتم خوب است و شب قبل با هم صحبت کردیم. یکی از دوستانم چند بار تماس گرفت و زیارت قبولی می‌گفت و از بابایم می‌پرسید. به دوستم گفتم یک چیزی شده آدم‌هایی تماس می‌گیرند که من حتی شماره شان را ندارم. مجدد همان دوستم که چند بار تماس گرفته بود، زنگ و گفت محمد ما اینجا ایستادیم در سپاه، شما زودتر برو خانه می‌خواهیم بیایم آنجا. پرسیدم چه شده؟ گفت پدرت به آرزویش رسید و شهید شد. تا این را گفت، بلند بلند گریه کرد. آمدم خانه دیدم همه پشت در خانه ما هستند و جرأت ندارند بروند داخل. 

پدرم برای نیروهای نظامی منطقه‌مان واقعا پدر بود و بزرگ‌تری می‌کرد. از سرباز گرفته تا کادری‌ها. خیلی به او احترام می‌گذاشتند؛ چه قبل شهادت چه بعد از آن. یعنی فقط کافی بود پدرم بگوید کاری انجام دهید با جان و دل انجام می‌دادند. همه می‌آمدند خانه ما مشکلاتشان حل می‌شد و در خانه ما به روی شان باز بود. اما این بار داشتند می‌آمدند اما بابا نبود و روی دیدن ما را هم نداشتند. خلاصه همه جمع شدند و بقیه قضایا. من همه‌اش به این فکر می‌کردم که پدرم به آرزویش رسید و مزدش را گرفت. یکی از چیزهایی که ما را آرام می‌کند، همین است. 

*خدا تعیین می‌کند مزد هر کسی را کجا بدهد

اهل بیت برای دفاع از حرم شان هر کسی را انتخاب نمی‌کنند. حالا ببینید برای دفاع از ناموسشان چه کسانی را انتخاب می‌کنند. حتما این افراد چند پله بالاتر هستند. در شرایطی که خیلی‌ها دارند جیب همدیگر را می‌زنند و حرام می‌خورند، عده‌ای امثال حاج قاسم و شهدای دیگر خانواده را گذاشتند و رفتند جنگ. یکی مثل پدر من با پای مجروح از عراق می‌آید ایران و بعد خود را به تهران می‌رساند که برود سوریه از این حرم دفاع کند. چه کسانی واقعا بین این همه آدم انتخاب می‌شوند. خیلی‌ها دوست داشتند به سوریه بروند، اما کسانی انتخاب شدند که بهشان نگاه کردند. لحظه شهادتش همه نبودن‌هایش آمد جلوی چشمم. عیدهایی که نبود در گرمای طاقت فرسا می‌رفت لب مرز سیستان و در سرما با چند متر برف به کرمانشاه می‌رفت. این‌ها مزدی دارد. خود خدا تعیین می‌کند کجا بدهد. می‌تواند در کرمانشاه باشد می‌تواند در راه ماموریت ماشین شان چپ کند و می‌تواند برای دفع از حرم باشد. 

*روزی نمی‌شد که پدرم گره از کار کسی باز نکند

کمک به دیگران ریشه در قدیم دارد. مثلا ما بچه بودیم یادم هست پدرم ماه رمضان‌ها بسته‌هایی را آماده می‌کرد و خودش لیستی داشت، اما اگر کسی هم معرفی می‌کرد نه نمی‌آورد و نمی‌گفت مثلا من فقط ۵ بسته می‌دهم. به صورت شبانه به چند نیرویش می‌گفت می‌روید در خانه زنگ می‌زنید، گفتند بله می‌گویید یک لحظه بیا دم در و خودتان سریع جایی پنهان می‌شوید. مطمئن شدید بسته را برداشت می‌آیید. خودش نمی‌رفت مبادا کسی ببیندش. سفارش می‌کرد مبادا کسی شما را ببیندها. 

نمی‌شد در طول روز موبایلش زنگ نخورد و گره از کار کسی باز نکند. بی‌منت و بدون مزد هر کاری می‌توانست می‌کرد. حقیقتا می‌گویم وقتی که برای دیگران می‌گذاشت تا مشکلشان را حل کند برای من که بچه‌اش بودم، نمی‌گذاشت. گاهی کاری داشتم می‌گفت من نمی‌توانم سفارش کنم، برو ببین کارت را انجام می‌دهد یا نه. بعد از شهادتش هم خونی در خانواده ما تزریق شد که دیگر نمی‌توانستم اصلا نیازمندی را ببینم و بی‌تفاوت باشم. با دوستانم صحبت کردیم و قرار شد قرارگاه جهادی شهید مرادخانی را بزنیم که دو سال است به صورت رسمی فعالیت می‌کنیم. از کارهای فرهنگی تا بسته‌های کمک معیشتی. مردم به نام شهید مرادخانی به ما اعتماد کردند. در خانه خود شهید این بسته‌ها آماده شد و گفتیم کسی حق ندارد از خانه کسی عکس بگیرد. فقط برای کسانی که هزینه‌هایی می‌دادند و حق داشتند بدانند شاهدانی از بزرگان شهر دعوت می‌کنیم بیایند و شاهد بسته‌بندی و ارسال کالا‌ها باشند. همچنان هم این فعالیت‌ها ادامه دارد. هزینه پنجمین سالگرد پدرم را هم که ۱۶ آذر است به خاطر شیوع کرونا خصوصی برگزار می‌کنیم و هزینه را در زمینه آماده کردن بسته‌های معیشتی خرج خواهیم کرد. 


ببینید لشکر سلیمانی ها چطور به جنب و جوش افتاده‌اند!

انتهای پیام/





منبع خبر

وقتی مدافع حرم، نصف شب استخاره می‌خواهد/ دیدار به قیامت باباجان! بیشتر بخوانید »

برگزاری جشن میلاد امام حسن عسکری (ع) توسط نیروهای فاطمیون در سوریه+ تصاویر


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، مراسم جشن میلاد اباالمهدی حضرت امام حسن عسکری (ع) توسط رزمندگان فاطمیون در تیپ امام حسین (ع) برگزار شد.

این جشن معنوی با برنامه‌های همچون تلاوت قرآن کریم، سخنرانی، مولودی خوانی، مسابقه باز و بسته کردن سلاح با چشم بسته، اهدای جایزه و پذیرایی همراه بود. رزمندگان در پایان مراسم از نمایشگاه تصاویر مرکز رسانه فاطمیون بازدید کردند.

برگزاری جشن میلاد امام حسین عسکری توسط نیروهای فاطمیون در سوریه+ تصاویر

برگزاری جشن میلاد امام حسین عسکری توسط نیروهای فاطمیون در سوریه+ تصاویر

برگزاری جشن میلاد امام حسین عسکری توسط نیروهای فاطمیون در سوریه+ تصاویر

هرچند حکومت داعش رسما در سوریه پایان یافته است و دست بسیاری از گروه‌های تروریستی اشغالگر در این سرزمین کوتاه شده است، اما همچنان حضور نیرو‌های فاطمیون به منظور پاکسازی و امنیت بخشیدن به جبهه مقاومت در این کشور ادامه دارد. این نیرو‌ها ضمن حفظ آمادگی نظامی و جسمانی خود با برگزاری تمرین‌ها و دوره‌های تخصصی برنامه‌های فرهنگی و برگزاری مراسم در مناسبت‌های مذهبی را در دستور کار خود دارند.

برگزاری جشن میلاد امام حسین عسکری توسط نیروهای فاطمیون در سوریه+ تصاویر

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

برگزاری جشن میلاد امام حسن عسکری (ع) توسط نیروهای فاطمیون در سوریه+ تصاویر بیشتر بخوانید »