داعش

گرامیداشت یاد شهید مدافع حرم، حاج حسن عبدالله‌زاده

گرامیداشت یاد شهید مدافع حرم، حاج حسن عبدالله‌زاده



نحوه شهادت شهید حسن عبدالله‌زاده از زبان پدر/ آرزوی مشترک با «حاج قاسم» + عکس

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، بار دیگر یکی از فرزندان قهرمان اسلام در دفاع از حریم اهل بیت علیهم السلام و ایران اسلامی  به دست مزدوران استکبار جهانی و دشمنان قسم خورده اسلام به درجه رفیع شهادت رسید

 شهید والامقام حسن عبداله زاده سال ۱۳۶۵ در اهواز به دنیا آمد. او از کودکی عاشق و دلباخته مولای خود حضرت امام حسین علیه السلام  بود و در طول سالیان عمر پر برکت خود همواره در مراسمات عزاداری بعنوان میاندار شرکت می جست. به بسیج و بسیجیان عشق می ورزید و بیشتر اوقات خود را با بسیجیان گذرانده و سالها فرمانده پایگاه بسیج محل خود بود.

این شهید دلاور به کشورش ایران، شدیدا علاقه مند بود و شجاعانه در صحنه های دفاع از انقلاب اسلامی و کشور عزیز خود حضوری فعال و مستمر داشت و در دفاع از آن کوچکترین تردیدی به دل راه نداده و تا سرحد جان ایستادگی می کرد، بطوریکه یکبار در مقابله با فتنه گران، اغتشاش گران و متجاوزان به حقوق و اموال مردم به شدت مجروح شد اما حکمت و تقدیر الهی بر آن بود که این شهید جان خود را در مقابله با دشمنان اصلی اسلام و کشور از دست دهد.

شهید عبدالله زاده در سال ۱۳۸۷ با عشق وافر با تحصیلات لیسانس به عضویت سپاه درآمد. او پای ثابت زیارت حضرت عبدالعظیم در هر شب جمعه بود. در زندگی خود به مردم عشق ورزیده و همواره دغدغه زندگی و معیشت آنها را از نظر دور نمی داشت و تلاش میکرد هر کمکی که میتواند به قشر مستضعف و ضعیف جامعه بکند.

گرامیداشت یاد شهید مدافع حرم، حاج حسن عبدالله‌زاده

این شهید والامقام به ورزش خصوصا ورزشهای رزمی علاقه داشت و دارای کمربند مشکی بود و با تشکیل کلاس و راه اندازی باشگاه شاگردانی را تربیت کرد. از دیگر ویژگی های برجسته شهید، حسن معاشرت، خوش اخلاقی، با محبت، خنده رویی، جذابیت و گرمی بود به نحوی که  محور حلقه دوستانش در هر محفل زبانزد وصف و تحسین آنها بود. بر ساده‌زیستی تأکید داشت و خود نیز در ساده‌زیستی الگو به شمار می رفت.

با گسترش فعالیت گروه تکفیری داعش و در خطر قرار گرفتن میهن عزیزمان و حریم اهل بیت علیهم السلام برغم داشتن ۳ کودک خردسال داوطلبانه به صحنه های مبارزه و جهاد علیه این جریان سفاک و خونریز شتافت و بارها در جبهه مقاومت حضور یافت.  

همانند فرمانده خود حاج قاسم سلیمانی به شهادت علاقه وافر داشت و همواره به دوستان خود بهنگام سفرهای زیارتی درخواست دعا می کرد تا به آرزوی دیرینه خود یعنی شهادت دست پیدا کند.

شهید حسن عبدالله زاده بسیار شجاع بود و در صحنه های سخت پیکار با داعش از خود دلاوری های زیادی نشان داد تا اینکه در عصر ۱۳خرداد ماه در استان دیرالزور سوریه به کمین گروهک تکفیری و خون آشام داعش افتاده و به همراه  همرزمش، شهید محسن عباسی به آرزوی شهادت نائل آمد
مجمع پیشکسوتان جهاد و شهادت جبهه سوسنگرد شهادت پر افتخار این سرباز اسلام و ایران را به محضر رهبری معظم انقلاب اسلامی، مردم شریف ایران، خانواده شهید پرور عبدالله زاده و همرزمان عزیزش تبریک و تسلیت عرض نموده و از خداوند بزرگ علو درجات و حشر با اولیاء الهی را برایش مسئلت دارد.

راهش پر رهرو و یادش گرامی باد

۲۰ خرداد ماه ۱۴۰۰
          
روابط عمومی مجمع پیشکسوتان جهاد و شهادت جبهه سوسنگرد



منبع خبر

گرامیداشت یاد شهید مدافع حرم، حاج حسن عبدالله‌زاده بیشتر بخوانید »

جانشین نیروی قدس سپاه: غافلگیری ‌اسرائیلی‌ها ‌آغاز کار است



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، سردار سرتیپ پاسدار محمدرضا فلاح‌زاده عصر امروز در مراسم اربعین سردار شهید محمدعلی حق‌بین “فاتح نبل الزهرا” اظهار داشت: گیلان یکی از استان‌های اولیه در ترویج فرهنگ تشیع بوده و علماء و فقهای بزرگی را تقدیم جامعه اسلامی کرده است.

جانشین فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ضمن گرامیداشت یاد و خاطره هشت هزار شهید گیلان و سرداران حماسه‌ساز این خطه در دوران دفاع مقدس گفت: اسلام برای علم اهمیت ویژه‌ای قائل شده است و ائمه اطهار(ع) و علماء ربانی نیز مروج علم بودند.

سردار فلاح‌زاده با بیان اینکه ترویج علم و علم‌آموزی یکی از مأموریت‌های پیامبراکرم(ص) بود تصریح کرد: به پیامبر(ص) ماموریت داده شد مبنی بر اینکه در ابتدا “اخلاق، خیر و محبت‌ را ترویج کن و زشتی‌ها را کنار بزن سپس تعلیم کتاب کن” و علماء بزرگ اسلامی نیز همین مأموریت را ادامه دادند.

وی با اشاره به سخنان امام خمینی(ره) مبنی بر اینکه شهدا پرورش‌یافته همین قلم‌ها هستند افزود: همه شهدایی که در رکاب پیامبراکرم(ص)، امامان، امام خمینی(ره) و امروز در رکاب رهبر معظم انقلاب در جبهه‌ها حاضر می‌شوند تربیت‌شده همین مکتب ولایت‌فقیه هستند که ادامه سلسله ولایت‌ الله است.

جانشین فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تصریح کرد: بسیاری از رزمندگان‌ دوران دفاع مقدس همواره با علماء ربانی، مساجد و قرآن سر و کار داشتند و در جبهه حاضر شدند و جان خود را تقدیم کردند بنابراین کسی که عالم باشد پیرو راه خدا می‌شود و کارش را با نیت خالص برای خدا انجام‌ می‌دهد.

سردار فلاح‌زاده با اشاره به عده‌ای که امروز جایگاه علم، عالم، فقه و فقاهت را نشناختند ابراز داشت: امام خمینی(ره) فرمود “فقه” تئوری واقعی اداره انسان و اجتماع از گهواره تا گور است.

وی با بیان اینکه اسلام برای‌ کار هم اهمیت قائل شده است اظهار داشت: سردار حق‌بین و بسیاری از مجاهدان راه خدا همواره با نان حلال تربیت شدند و کسی که در این مسیر تربیت شود و نان حلال بخورد در صف یاران سیدالشهدا(ع) سازماندهی می‌شود.

سردار فلاح‌زاده گفت: شهید حاج قاسم سلیمانی، سردار حق‌بین، شهدای دوران دفاع مقدس و جبهه مقاومت از جمله کسانی هستند که در ابتدا امام‌شان و سپس وظیفه‌ خود را شناختند و به وظیفه‌شان عمل کردند اما کسانی در طول تاریخ بوده‌اند که امام‌شان را شناختند، وظیفه‌ خود را هم شناختند اما به وظایفشان عمل نکردند.

جانشین فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی افزود: کسی که پای منبر علماء ربانی، آموزه‌های دینی را فراگرفته و مکتب را آموخته استی یکروز وظیفه خود می‌داند که در گیلان به عنوان یک بسیجی عمل کند روز دیگر ایستادگی مقابل دشمن بعثی را وظیفه خود می‌داند و در هر جبهه‌ای به وظایف خود عمل می‌کند.

سردار فلاح‌زاده ابراز داشت: کسی که حالات، قلم، بیان، حرکت، عمل و قولش خدایی شود حتی اگر توسط دشمن به شهادت نرسد اما به مقام شهادت خواهد رسید؛ سردار حق‌بین آنجا که نیاز بود به‌همراه لشکر ۱۶ قدس گیلان به مصاف دشمنانِ خدا رفت و حماسه آفرید و خودش را ندید بلکه خدا را دید.

وی با بیان اینکه سردار حق‌بین این چهره قهرمان همراه با سردار کمیل کهنسال در آزادسازی شهر بوکمال آخرین قلعه داعش خوش درخشید تصریح کرد: در ۳۰ آبان ماه آخرین قلعه و پایتخت داعش به تصرف رزمندگان اسلام درآمد و حاج قاسم آن نامه معروف را به رهبر معظم انقلاب ارسال کرد.

جانشین فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی با اشاره به ویژگی‌های شخصیتی سردار حق‌بین بیان کرد: ایشان مخلص، متقی، رزمنده‌ای دلاور، فرمانده‌ای عالی مقام و چهره درخشان سپاه در جبهه‌های دفاع مقدس و جبهه مقاومت بود و مسیر خود را از دوران جوانی تا لحظه شهادت گم نکرد.

سردار فلاح‌زاده با بیان اینکه فلسطینی‌ها، صهیونیست‌های غاصب را غافلگیر کردند و با به‌کارگیری موشک‌ها، تنوع راکت‌ها و بُرد موشکی توانستند کل گستره جغرافیایی صهیونیست‌ را مورد هجوم قرار دهند افزود: اسراییل بداند که این آغاز کار است و جبهه مقاومت تا براندازی و حذف کامل اسراییل به راه خود ادامه می‌دهد.

جانشین فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خاطرنشان کرد: امروز وظیفه داریم که دشمنانِ خدا را بشناسیم و تا جان در بدن داریم با بصیرت، صبر و استقامت بر علیه دشمنان خدا یورش ببریم.

سردار فلاح‌زاده با اشاره به اهمیت حضور پُرشور و حداکثری مردم در انتخابات گفت: جهاد ما روزی با بخشش مال، روزی با تبلیغ و امروز جهادِ ما حضور حداکثری در صحنه انتخابات و انتخاب فرد اصلح است و این خواسته شهدا، حاج قاسم سلیمانی، سردار حق‌بین و همه آزادی خواهان و مظلومان جهان است.

منبع: تسنیم



منبع خبر

جانشین نیروی قدس سپاه: غافلگیری ‌اسرائیلی‌ها ‌آغاز کار است بیشتر بخوانید »

نامه محرمانه کنار رخت‌خواب آقای فرمانده!

نامه محرمانه کنار رخت‌خواب آقای فرمانده!



شهید مدافع حرم اسدالله ابراهیمی - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق- اسدالله ابراهیمی سال ۱۳۵۱ در تهران به دنیا آمد.۱۶ سال بیشتر نداشت که برای حضور در دفاع مقدس با دستکاری شناسنامه اش راهی جبهه شد.

سال‌ها بعد وقتی که فهمید خواهرش به بیماری کلیوی مبتلا شده و نیاز به پیوند کلیه دارد،‌ یک کلیه‌اش را به خواهرش اهدا کرد.

پس از جنگ در برنامه‌های فرهنگی و اعتقادی از مربیان مسجد محل (مهرآباد جنوبی؛ شهرک فردوس) بود. سال ۷۴ معاون فرهنگی پایگاه بسیج شد. سال ۱۳۸۱ ازدواج کرد که حاصل این ازدواج ۲ فرزند به نام‌های حسین و زینب است.

وی از جمله کسانی بود که در فتنه ۸۸ در خط مقدم دفاع از انقلاب و رهبری در میدان حاضر شد. اسدالله ابراهیمی تحصیلاتش را تا مقطع لیسانس ادامه داده و کارشناسی حسابداری خوانده بود. او در کارخانه پارس خودرو مشغول به کار بود که با آغاز جنگ سوریه تمام تلاشش را برای حضور در سوریه کرد تا اینکه در بهمن‌ماه سال ۹۴ به این کشور اعزام شد. او از فرماندهان لشکر فاطمیون در منطقه بود اما آنقدر متواضع بود که حتی همکارانش تا لحظه شهادت نمی‌دانستند او فرمانده بوده است.

گفتگو با همسر شهید ابراهیمی را نیز در اینجا بخوانید:

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس

نقشه عجیب برای عدم اعزام یک مدافع حرم!

اسدالله ابراهیمی سرانجام در ۲۷ خردادماه سال ۹۵ در شهر حلب سوریه به شهادت رسید، در حالی که پیکرش برای همیشه در منطقه ماند و تروریست‌های جبهه النصره از تحویل پیکر مطهر شهید خودداری کردند. تنها مزار یادبودی به نام وی در قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران اختصاص یافت. به زودی کتابی با عنوان «بهار، آخرین فصل» درباره زندگی این شهید عزیز توسط انتشارات روایت فتح منتشر خواهد شد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، حاصل گفتگو با جناب آقای مراد کِی‌پور، از دوستان قدیمی و همرزم شهید اسدالله ابراهیمی است.

قسمت اول گفتگو را اینجا بخوانید:

ضرب و شتم بسیجیِ رزمنده به قصد کُشت +‌ عکس

* خواب خوب

قبل از اعزام دوم گفتم: اسدالله! نور بالا می‌زنی؟! نکند خبری شده! گفت: هر چه خدا بخواهد!

گفتم: خوابی که ندیدی؟

لبخند زد و گفت: اتفاقاً خوابش را هم دیده ام! یک خواب خوب…

گفتم: خواب رفقایت را دیدی؟! گفت: بماند برای بعد! الآن وقت این حرف ها نیست.

حال عجیبی داشت، از آن اسدالله همیشگی خبری نبود، از زمانی که برگشته بود هیچ کس را تحویل نمی گرفت حتی بچه‌هایش را! خوب می دانست پرونده عمرش به زودی بسته می شود و به خواست قلبی‌اش می رسد! صبر چندین ساله‌اش به زودی جواب می داد.

نامه محرمانه کنار رخت‌خواب آقای فرمانده!

*چرا همیشه جا می‌مانم؟

چند روز در منطقه بحوث سوریه اسکان موقت داشتیم و بعد به مقر اصلی رفتیم.

یک هفته بعد از اینکه بحوث را ترک کردیم در آن منطقه عملیات انجام شد، بدون اینکه از نیروهای ما استفاده کنند.

اسدالله عصبانی بود و مدام غر می زد و می گفت: فاصله ما تا بحوث کمتر از ۵۰ کیلومتر است، چرا از ما استفاده نکردند؟!  کلی نیروی آماده جهاد در این مقر بی‌کار نشسته‌اند! ما آمده ایم سوریه تا خدمت کنیم، چرا با ما این کار را کردند؟!

خیلی عصبانی بود و حرص می خورد و می گفت: این چه حکمتی است که همیشه جا می‌مانم؟!

* دلبری برای خدا

دو ماه زندگی با  اسدالله به من فهماند مؤمن واقعی کیست.

بارها شده بود حین صحبت کردن حرف‌هایش را قطع می کرد و می گفت: ۵ دقیقه تا اذان مانده، بیا برویم وضو بگیریم و صحبت کنیم.

خیلی مؤدبانه و زیبا تذکر می داد نزدیک اذان است و باید آماده نماز شویم.

وقتی به نماز می ایستاد آرامش در چهره‌اش موج می زد، اهل ادا در آوردن نبود و واقعاً بندگی می کرد.

خیلی اوقات کمی وضو گرفتنم را طول می دادم تا دیرتر به نماز برسم، فقط به خاطر اینکه نماز خواندن اسدالله را نگاه کنم. او نماز می خواند و من کِیف می کردم.

اسد آنقدر برای خدا دلبری کرد تا خدا عاشقش شد و او را برد.

نامه محرمانه کنار رخت‌خواب آقای فرمانده!

* بیا تخمه بشکن!

هر شب باید ۲ ساعت پست می دادیم. خیلی اوقات من همراه اسدالله بودم.

وقتی به پایان زمان پست نزدیک می شدیم اسد می گفت: مراد! این بندگان خدا خوابیده اند و روز سختی داشته اند. نوبت بعدی را هم ما پست بدهیم؟!

با روحیه فداکاری اسدالله به خوبی آشنا بودم و می دانستم حتی اگر من هم قبول نکنم خودش به تنهایی پست می دهد. یک ظرف پر از تخمه همراه خودم می بردم و می گفتم: حالا که قراره تا صبح اینجا باشیم بیا تخمه بشکن! کمتر راه برو سرگیجه گرفتم!

آنقدر به او گیر می دادم تا کمی بنشیند و خستگی در کند، کمی تخمه با من می‌شکست و دوباره بلند می شد و قدم می زد!

پست دوم تمام می شد و می گفت: مراد! این بندگان خدا سن و سالی ازشون گذشته، گناه دارد از خواب بیدارشان کنیم، پست بعدی را هم ما باشیم؟!

عصبانی می شدم و می گفتم: ولمان کن بابا! خوابم میاد و حال ندارم…

دلش نمی خواست افراد سن بالا را برای پست بیدار کند و خجالت می کشید، وقتی این همه سماجت را از اسدالله می دیدم، می گفتم: باشه! پست بعدی را هم بخاطر رفاقت با تو کنارت هستم!

اسد همه کارهایش رنگ و بوی خدایی داشت ولی ما پی رفیق‌بازی بودیم!

* کلاش تاشو

از اسلحه‌ای که به او داده بودند راضی نبود و می‌گفت: با این اسلحه نمی شود خوب کار کرد، بیا برویم اسلحه‌هایمان را با یک کلاش تاشو عوض کنیم.

گفتم: چه فرقی می کند؟! اگر قرار به کشتن دشمن باشد با همین اسلحه هم می شود دشمن را به هلاکت رساند.

گفت: باید اسلحه‌ای داشته باشیم که در میدان جنگ دست و پایمان را نگیرد و بتوانیم خوب مانور بدهیم!

بالاخره راضی شدم با هم به دفتر مسئول آماد برویم و خواسته اسدالله را مطرح کنیم. مسئول آماد گفت: نداریم، تمام شده. همه را به فرماندهان داده ام.

گوشه دفتر آماد تعدادی اسلحه بود که وسوسه شدم به سمتشان بروم.

مسئول آماد گفت: آنها خراب است و چیز به درد بخوری برای شما پیدا نمی شود.

با اسرار ما اجازه داد اسلحه‌ها را بررسی کنیم. تک‌تک آنها را زیر و رو کردم و بالاخره توانستم دو اسلحه کلاش تاشو که اتفاقاً سالم هم بودند پیدا کنم. اسدالله خیلی خوشحال شد و تا پایان دوره اسلحه را از خود جدا نمی کرد.

نامه محرمانه کنار رخت‌خواب آقای فرمانده!

*نامه محرمانه کنار رخت‌خواب آقای فرمانده!

مسئولیت سه محور را بر عهده داشتیم. مسئول یکی از محورها دوست صمیمی‌ام حاج آقا بزرگ بود. من و اسدالله هم برای کمک به حاج آقا در آن محور حضور داشتیم.

همزمان یک گردان احتیاط برای مواقع ضروری در عقب محور حدوداً یک کیلومتر دورتر از ما آماده بودند.

اسدالله از لحظه ورود به محور دچار استرس و نگرانی عجیبی شده بود! می ترسید گردان احتیاط به منطقه اعزام شوند و او در محور بماند. از من خواست با حاج آقا صحبت کنم و اسدالله را مرخص کند تا بتواند به گردان احتیاط بپیوندد.

گفتم: اسد من حوصله درگیر شدن با حاجی را ندارم، مرا از این کار معاف کن.

گفت: من هم خجالت می‌کشم مستقیم به او بگویم چه در سرم می گذرد، پس نامه‌ای می نویسم و تو صبح زود کنار رخت‌خوابش بگذار!

اسدالله قبل از نماز صبح رفت و من نامه را کنار تشک حاجی گذاشتم.

* فاصله بیست متری با تکفیری‌ها!

نگرانی اسدالله بی‌راه نبود و دشمن یکی از روستاهای منطقه را محاصره کرد. اسد به همراه گردان احتیاط به منطقه اعزام می شود و حوادث عجیبی برایش رخ می دهد، ماجرای آن روز را اینگونه برایمان تعریف کرد؛

با وجود اینکه نیروهای دشمن چند برابر ما بودند اما با تمام قوا مقاومت کردیم. آتش دشمن سنگین بود.

دستور عقب‌نشینی صادر شد و نیروها به سرعت منطقه را ترک کردند. فاصله من از بچه ها زیاد بود و متوجه عقب‌نشینی آنها نشدم. دیوار مخروبه ای را پیدا کردم و از آنجا به دشمن شلیک می کردم، به خودم آمدم دیدم دشمن از همه طرف به سمت من شلیک می کند و در حال پیش‌روی است. تازه متوجه عقب‌نشینی گردان شدم.

مقاومت در مقابل آن هجم از آتش سخت و غیر ممکن شده بود. آماده عقب‌نشینی شدم که دیدم فاصله من با برخی از تکفیری‌ها به کمتر از بیست متر رسیده است و جنگ رو در روی ما شروع شد!

چند نفرشان را به هلاکت رساندم و به سمت جاده خروجی روستا عقب‌نشینی کردم، آنها هم امان نمی دادند و بی‌وقفه شلیک می کردند متوجه شدم یک اتفاق عجیب در حال رخ دادن است!

صدها تیر همزمان به طرفم شلیک می شد اما به شکل عجیبی مسیر تیرها تغییر می کرد و هیچ آسیبی به من نمی رسید!

نامه محرمانه کنار رخت‌خواب آقای فرمانده!

* چرا من جا ماندم؟!

برای دیدن اسدالله به مقر گردان احتیاط برگشتم. متوجه شدم گردان جهت انجام عملیات به منطقه اعزام شده است. چند دقیقه آن اطراف چرخی زدم تا نیروهای گردان خسته و کوفته از عملیات برگشتند.

هر چه چشم چرخاندم اسدالله در میان جمعیت نبود. فریاد زدم: پس اسدالله کجاست؟!

رزمنده‌ها نگاهی به هم انداختند و متوجه شدند اسد داخل روستا جا مانده است. هر لحظه چهره‌ام برافروخته‌تر می‌شد و نزدیک بود از عصبانیت منفجر شوم!

فوری چند نفر سوار تویوتا شدند و رفتند اسدالله را پیدا کنند. نشستم گوشه‌ای و خدا خدا می کردم بلایی سرش نیامده باشد!

به محض اینکه اسدالله از روستا خارج شده بود بچه‌ها پیدایش می کنند و او را به عقب برمی‌گردانند.

تویوتا وسط پادگان توقف کرد. از جا پریدم و مثل قرقی خودم را به اسد رساندم. گوشه ماشین نشسته بود و خشاب‌های خالی را پر می کرد، نفس راحتی کشیدم. تا چشمش به من افتاد هیجان زده شد و اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بود را برایم مو به مو تعریف کرد.

او تعریف می کرد و من غبطه می خوردم، زیر لب گفتم: پس چرا من جا ماندم؟!

* فکر و خیال اسدالله امانم را بریده بود

تویوتا نیم‌کلاج کرد و آماده حرکت شد. ساعت مچی‌اش را باز کرد و گفت: اگر اتفاقی برای من افتاد این را به حسین برسان…

گفتم: کجا؟! تو که تازه از عملیات برگشتی و هنوز پایت به زمین نرسیده!

گفت: می رویم تل طویل، امشب را آنجا هستم. اگر تل به دست دشمن بیفتد کار همه ما تمام است!

تل طویل مشرف به روستایی بود که داعش به تازگی در آن تحرکاتی را آغاز کرده بود. نیروهای گردان باید تا صبح از محدوده ۷۰۰متری تل محافظت می کردند و روستا را زیر نظر می‌گرفتند. صبح نیروهای پاکستانی برای تحویل گرفتن تل و پاکسازی منطقه آنجا حاضر می شدند.

ساعت را گرفتم و گفتم: باشه مراقب خودت باش… ماشین حرکت کرد و اسدالله گفت: باشه حواسم هست…

چند ثانیه بعد ماشین در میان گرد و خاک بلند شده از زمین و غروب آفتاب ناپدید شد. برگشتم مقر و خواستم کمی استراحت کنم، از صبح در منطقه بودم و حسابی گرسنه‌ام بود. یکی از رفقا رفت چیزی برای خوردن بیاورد فکر و خیال اسدالله امانم را بریده بود. می ترسیدم اتفاقی برای او بیفتد. بلند شدم مقداری آذوقه و مهمات برداشتم و راه افتادم به سمت تل طویل.

نامه محرمانه کنار رخت‌خواب آقای فرمانده!

* اسدالله کجاست؟!

در تاریکی شب گم شده بودم. تویوتای گردان کنارم توقف کرد در را باز کردم و پریدم داخل ماشین.

راننده گفت: تو کجا؟! گفتم: می روم بالای تل.

گفت: با حاج آقا بزرگ هماهنگ کرده ای؟!

گفتم: خیالت راحت، هماهنگ شده. حرکت کن!

خبر داشتم بغیر از نیروهای گردان احتیاط، ۲۰۰ نفر از رزمندگان سوری هم روی تل هستند. دقایقی بعد رسیدیم روی تل اما خبری از سوری‌ها نبود! گفتم: حسین آقا! پس سوری‌ها کجا هستند؟!

حسین راننده تویوتا خندید و گفت: با تاریکی هوا همه فرار کردند!

از ماشین پیاده شدم. باقی راه را باید پیاده می رفتم. چشمم جایی را نمی دید، پای راستم به چیزی گیر کرد! یک تشک عربی کنار جاده زمین افتاده بود و یکی هم با خیال راحت روی آن خوابیده بود! اسلحه را به طرفش گرفتم و گفتم: قم… قم… یااالله

صدای ضعیف و بی‌حالی از سمت تشک بلند شد و گفت: ای بابا! مراد بی‌خیال شو! بذار بخوابم…

صدای مهدی ذاکری بود که شنیدم. خسته و کوفته از عملیات برگشته بود و از شدت ضعف وسط تل خوابش برده بود. دلم به حالش سوخت و بدنش را یک ماساژ حسابی دادم.

مهدی گفت: آخ دمت گرم مراد، خیر ببینی.

پرسیدم: اسدالله کجاست؟!

گفت: رفته‌اند نوک تل. غرب همین محلی که الان هستیم. نزدیک‌ترین نقطه به روستا.

بعد از اینکه مهدی کمی حالش جا آمد راه افتادیم به سمت اسدالله.

* نفس راحتی کشیدم

خوف کرده بودم! جایی را نمی‌دیدم قدم‌هایم را آهسته و بی‌صدا برمی‌داشتم. اسلحه را آماده شلیک کرده بودم و زیر لب صلوات می فرستادم.

در تاریکی شب ماشینی که اسدالله با آن رفته بود را دیدم و آرام اسد را صدا زدم.

اسدالله گفت: مراد تویی؟! بیا ما اینجا هستیم.

نفس راحتی کشیدم و به سمت صدا رفتم.

اسدالله گفت: اینجا چه می‌کنی؟! خط را به امان خدا رها کردی..!

نامه محرمانه کنار رخت‌خواب آقای فرمانده!

گفتم: خط ما که خبری نیست! حاج آقا بزرگ هم الکی به ما گیر می دهد و پاگیرمان کرده! دلم پیش تو بود.

اسد خندید و گفت: پس حاج آقا بزرگ حسابی از دستت ناراحت می شود.

گفتم: حاجی را بی خیال، با برویم نوک تل ببینیم اینجا چه خبر است…

کلی ماشین پشت سر هم قطار شده بودند، چند کیلومتر قبل از روستا چراغ‌هایشان را خاموش می کردند و وارد روستا می شدند. معلوم بود داعش در حال انتقال نیروهایش به روستاست و به زودی قصد عملیات دارد.

*مرتضی اسدی

ادامه دارد…



منبع خبر

نامه محرمانه کنار رخت‌خواب آقای فرمانده! بیشتر بخوانید »

پیکر شهید حسن عبدالله‌زاده در شهرک شهید محلاتی تشییع شد

پیکر شهید حسن عبدالله‌زاده در شهرک شهید محلاتی تشییع شد



شهید , شهدای مدافع حرم , مدافعان حرم ,

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، مراسم تشییع پیکر مطهر شهید حسن عبدالله‌زاده  صبح امروز در شهرک شهید محلاتی تهران با حضور مقامات کشوری و لشکری و خیل انبوهی از مردم دلداده به شهدا برگزار شد.

ببینید:

عکس/ سردار رحیمی در مراسم تشییع شهید عبدالله زاده

شهید حسن عبدالله‌زاده روز پنجشنبه ۱۳ خردادماه ۱۴۰۰ در دفاع از حرم حضرت زینب (س) در مسیر دیرالزور به تدمر سوریه در کمین نیروهای داعش به فیض شهادت نائل شد.

بر اساس گزارش تسنیم، ایشان اصالتا لر چهارمحال و بختیاری از روستای شیخ‌علی‌خان بوده اما به علت شرایط شغلی پدر در سال ۱۳۶۴ در اهواز دیده به جان گشود و ادامه زندگی‌اش متناسب با شرایط کاری پدرش در تهران گذشت.

این شهید والا مقام متأهل بود و اکنون سه فرزند پنج، سه و یک‌ساله به یادگار دارد. پیکر پاک ایشان پس از ورود به کشور برای طواف به حرم امام رضا(ع) رفت و هم اکنون در تهران تشییع می‌شود.



منبع خبر

پیکر شهید حسن عبدالله‌زاده در شهرک شهید محلاتی تشییع شد بیشتر بخوانید »

نقشه عجیب برای عدم اعزام یک مدافع حرم!

نقشه عجیب برای عدم اعزام یک مدافع حرم!



شهید مدافع حرم اسدالله ابراهیمی

 گروه جهاد و مقاومت مشرق اسدالله ابراهیمی سال ۱۳۵۱ در تهران به دنیا آمد.۱۶ سال بیشتر نداشت که برای حضور در دفاع مقدس با دستکاری شناسنامه اش راهی جبهه شد. وقتی که فهمید خواهرش به بیماری کلیوی مبتلا شده و نیاز به پیوند کلیه دارد، خودش را از جبهه به بیمارستان رساند و یک کلیه اش را به خواهرش اهدا کرد.

پس از جنگ در برنامه های فرهنگی و اعتقادی از مربیان مسجد محل (مهرآباد جنوبی؛ شهرک فردوس) بود. سال ۷۴ معاون فرهنگی پایگاه بسیج شد.سال ۱۳۸۱ با سرکار خانم معصومه قنبری ازدواج کرد که حاصل این ازدواج ۲ فرزند به نام های حسین و زینب است.

وی از جمله کسانی بود که در فتنه ۸۸ در خط مقدم دفاع از انقلاب و رهبری در میدان حاضر شد. اسدالله ابراهیمی تحصیلاتش را تا مقطع لیسانس ادامه داده و کارشناسی حسابداری خوانده بود. او در کارخانه پارس خودرو مشغول به کار بود که با آغاز جنگ سوریه تمام تلاشش را برای حضور در سوریه کرد تا اینکه در بهمن‌ماه سال ۹۴ به این کشور اعزام شد. او از فرماندهان لشکر فاطمیون در منطقه بود اما آنقدر متواضع بود که حتی همکارانش تا لحظه شهادت نمی‌دانستند او فرمانده بوده است.

اسدالله ابراهیمی سرانجام در ۲۷ خردادماه سال ۹۵ در شهر حلب سوریه به شهادت رسید، در حالی که پیکرش برای همیشه در منطقه ماند و تروریست‌های جبهه النصره از تحویل پیکر مطهر شهید خودداری کردند. تنها مزار یادبودی به نام وی در قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران اختصاص یافت. به زودی کتابی با عنوان «بهار، آخرین فصل» درباره زندگی این شهید عزیز توسط انتشارات روایت فتح منتشر خواهد شد.

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس
شهید اسدالله ابراهیمی و فرزندانش حسین و زینب

آنچه در ادامه می‌خوانید، حاصل گفتگو با سرکار خانم قنبری، همسر شهید اسدالله ابراهیمی است.

قسمت اول گفتگو را نیز بخوانید:

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس

*دور مادرم می‌چرخید

بیش از آنکه دامادِ مادرم باشد، پسرش بود و با عشق در خدمتش بود.

می‌گفت: مادران شهدا بر گردن ما حق بزرگی دارند، نزد خدا مقام بالایی دارند و ما باید گوشه‌ای از زحماتشان را جبران کنیم.

مادرم اواخر عمرش سکته مغزی کرد و دچار مشکلات جسمی ‌شد، شش سال در بستر بیماری بود و نیاز به مراقبت‌های ویژه‌ای داشت. اسدالله هر کاری از دستش بر می‌آمد انجام می‌داد. داروهایش را تهیه می‌کرد. ولیچر می‌خرید و همراهمان تا مطب دکتر می‌آمد.

با اینکه برادر و خواهر دارم اما آقا اسد می‌گفت: خودم می‌خواهم به مادرت خدمت کنم و مثل یک پروانه دور مادرم می‌چرخید.

نقشه عجیب برای عدم اعزام یک مدافع حرم!

*در محضر علما

بعد از عروسی گفت: من چهارشنبه‌ها در جلسه اخلاق حاج آقا مجتبی تهرانی(ره) شرکت می‌کنم. اگر مایل هستی از این هفته با هم به این جلسه برویم…

از این پیشنهاد اسدالله خوشحال شدم و شکر خدا تا زمان رحلت حاج آقا مرتب در جلسات این شرکت می‌کردیم.

آقا اسد مُبلغ خوبی هم برای جلسات اخلاق حاج آقا مجتبی(ره) بود، به واسطه حضور او در این جلسات صدها نفر از اهالی محله حسینی فردوس این استاد اخلاق بزرگ تهران را شناختند و پایشان به این جلسات باز شد.

با رحلت حاج آقا مجتبی (ره) جای خالی ایشان را در زندگی به شدت احساس می‌کردیم، آقا اسد با کمی‌ تحقیق با حاج آقا خوشوقت (ره) آشنا شد و به مسجد ایشان می‌رفتیم.

چند ماه بعد این استاد اخلاق هم در مکه به رحمت خدا رفتند و از آن به بعد در جلسات سخنرانی حاج آقا پناهیان و هیئت حاج میثم مطیعی شرکت می‌کردیم.

علت شرکت در جلسات این دو بزرگوار هم ولایی بودنشان بود، اسدالله می‌گفت: هر مجلسی که حرف ولایت و شهدا باشد نور دارد.

* خیالت راحت!

اهل مطالعه بود و به آثار امام خمینی(ره) و شهید سید مرتضی آوینی علاقه زیادی داشت. کتاب فتح خون شهید آوینی را هر سال محرم می‌خواند و می‌گفت: هر بار این کتاب را می‌خوانم به نکات جدیدی می‌رسم.

زمان حضورش در سوریه دو کتاب از آثار امام خمینی (ره) را به همراه برده بود. آداب الصلاه و چهل حدیث، هیچ وقت کتاب را سرسری نمی‌خواند، در کتاب تفکر می‌کرد و در صدد عمل به نکات خوب کتاب برمی‌آمد.

عمل می‌کرد تا از تعلقات دنیوی قطع شود. خوب می‌دانست تعلقات دنیوی بر می‌گردد به نفس، تا نفس پاک نشود و انسان ساخته نشود تعلقات دنیوی برداشته نمی‌شود.

اسدالله می‌گفت: من از آن روزی می‌ترسم که بمیرم و به شهادت نرسم. از مردن می‌ترسم اما از شهادت نه! مردن و شهید شدن خیلی با هم فرق دارد. شهادت زمانی نصیب انسان می‌شود که به اعتقاد رسیده باشد.

قصدش از گفتن این حرف‌ها آماده کردن من برای رفتن و شهادت خودش بود. وقتی ناراحتی مرا از این حرف‌ها می‌دید با خنده می‌گفت: خیالت راحت! من توفیق شهادت ندارم.

نقشه عجیب برای عدم اعزام یک مدافع حرم!

* تو مَرد من هستی!

بارها اسدالله را در خواب به شکل پدرم دیده بودم. مثل پدری که از دخترش حمایت می‌کند حامی‌ من بود و بد عادت شده بودم و شاید خیلی از کارهایم را در بدون اسدالله نمی‌توانستم انجام بدهم.

روز بیست و یک بهمن سال ۹۴ از ما خداحافظی کرد و برای اولین بار به سوریه اعزام شد. نمی‌دانستم بدون اسد چطور از پس مشکلات پیش رو بر بیایم و زندگی را اداره کنم!

گفتم: اسدالله در نبود تو من تنها و بی‌کس می‌شوم! نمی‌توانم به کسی تکیه کنم، تو مرد من هستی…

گفت: نگران نباش به برادران و دوستانم سپرده‌ام در نبود من هوای شما را داشته باشند. خدا بزرگ است.

سعی می‌کرد هر روز با ما تماس بگیرد و جویای حال ما شود. از طریق فضای مجازی با هم در ارتباط بودیم و مرتب صدایش را برایمان ضبط می‌کرد و می‌فرستاد.

عید نوروز ۹۵را هرطور بود به سختی بدون اسد گذراندیم و تمام شد، بیست و یکم فروردین ساعت ۳ نیمه شب زنگ خانه به صدا د رآمد، هول کردم و با ترس رفتم سمت در خانه… در را که بازکردم باورم نمی‌شد اسدالله روبرویم ایستاده است و با لبخند زیبایش سلام می‌کند!

آنقدر دلم روشن شد که نزدیک بود منفجر شود. اشک‌های مزاحم چشمم نمی‌گذاشت خوب تماشایش کنم.

* موقعیت‌های شهادت

بعد از سیزدهم فروردین چند روز از او بی خبر بودم. تماس گرفت و کلی صحبت کردیم، از اتفاقات چند روزگذشته برایم تعریف کرد.

گفت: دختربچه‌ای بنام ستایش برایم نامه‌ای زیبا فرستاده، ان‌شاالله برگشتم تهران سرفرصت پاسخ او را می‌دهم.

در یک روستا تنها میان داعشی‌ها گیرافتاده بودم و هر لحظه به من نزدیکتر می‌شدند آنقدر به من نزدیک شده بودند که رو در روی هم شلیک می‌کردیم.

مرا به رگبار بست اما هیچ کدام از تیرهایش به من نمی‌خورد! آن حجم از تیر می‌توانست مرا آبکش کند! و اثری از من باقی نگذارد. اما در مقابل چشمان من مسیر تیرها تغییر می‌کرد!

بعد از اینکه از سوریه برگشت گفت: چندین مرتبه در سوریه موقعیت شهادت برای من پیش آمد اما همه را ازدست دادم، حالا که به علتش فکر می‌کنم می‌بینم در آن لحظات همچنان محبت خانواده‌ام را در دل داشتم.

نقشه عجیب برای عدم اعزام یک مدافع حرم!

* سفر کربلا برویم بعد برو

از سوریه برگشت اما بخشی از وجودش را آنجا گذاشته بود.

ساعت ها می‌نشست و به گوشه‌ای از خانه خیره می‌شد! حال عجیبی داشت واقعاً در این دنیا نبود، نمی‌دانستم چه در سر دارد.

یک روز آمد به خانه و گفت: خدا بخواهد کارهای اعزامم ردیف شد و فردا اعزام می‌شوم! گفتم: تو که تازه آمدی؟! هنوز خستگی سفر اول از تنت خارج نشده! صبر کن با هم یک سفر کربلا برویم بعد برو، دیر نمی‌شود! من کلی تنهایی کشیده‌ام! غربت کشیده‌ام! کمی‌ هم پیش زن و بچه‌ات بمان…

سکوت کرد و چیزی نگفت. گریه کردم. می‌دانستم دلش جای دیگری است. نمی‌خواستم دلش بشکند، خیلی دوستش داشتم با ناراحتی گفتم: باشه، برو عزیزم هرجور که تو دوست داری.

با اینکه اهل رستوران آمدن نبود اما آن شب ما را به رستوران بُرد. بعد از شام کمی‌ در خیابان‌ها چرخیدیم و آخر شب به خانه برگشتیم.

وسایلش را جمع کرد. زنگ ساعت را تنظیم کرد و بالای سرش گذاشت. گوشی هم کنارش بود. آنقدر خسته بود که فوری خوابش برد.

*نقشه عجیبی که نقش بر آب شد

نیمه‌های شب فقط من بیدار بودم، زینب و حسین هم مثل پدرشان راحت خوابیده بودند.

اسد مثل یک کودک معصوم مقابل چشمانم خوابیده بود و در دل من آتش روشن کرده بودند. دلم نمی‌خواست او را از دست بدهم و ما را تنها بگذارد.

برای اولین بار در زندگی شیطنت کردم و فکری به ذهنم زد؛ رفتم بالای سر اسدالله و زنگ ساعت را قطع کردم و گوشی‌اش را هم در حالت بی‌صدا گذاشتم.

دوباره خوب نگاهش کردم، با اینکه از کاری که کرده بودم ناراحت بودم اما نمی‌خواستم او را از دست بدهم.

پنجره اتاق باز بود که صدای اذان صبح از بلندگوهای مسجد پخش شد. فوری پنجره را بستم که مبادا بیدار شود.

وضو گرفتم. دوباره نگاهی به اسد انداختم. خیالم راحت شد بیدار نشده. رفتم نمازم را خواندم و خدا را شکر کردم؛ گفتم گناه قضا شدن نمازش به گردن من، نباید بیدار شود.

چیزی تا طلوع آفتاب نمانده بود، چشمانم سنگینی می‌کرد و کم‌کم خوابم برد. نمی‌دانم چه شد که تعدادی کتاب از قفسه بالای کتابخانه با شدت بر روی میز عسلی افتاد و شیشه‌اش را خُرد کرد!

اسدالله وحشت‌زده از خواب پرید و سراسیمه به داخل پذیرایی آمد گفت: صدای چی بود؟! چی شکست؟!

من مات و مبهوت نگاهم را از کتاب و میزعسلی به سمت اسدالله چرخاندم…

گفت: ساعت چند است؟! چرا بیدارم نکردی؟!

رفت سمت تلفن همراهش و تماس های از دست رفته‌اش را دید و گفت: چرا این کار را کردی؟! بندگان خدا کلی معطل من شدند… وضو گرفت و نمازش را خواند، بچه ها را بوسید، ساکش را برداشت و خداحافظی کرد. به همین راحتی نقشه‌ام نقش برآب شد! فهمیدم اراده خدا چیز دیگری است.

نقشه عجیب برای عدم اعزام یک مدافع حرم!

*آخرین صحبت

ماه رمضان بود و می‌دانست خیلی دلتنگش هستم.

برای آرام کردن من خیلی تماس می‌گرفت. گفتم: اسدالله جایت خالی است، موقع افطار و سحری خیلی نبودنت را حس می‌کنم. دلم برایت تنگ شده. ای کاش اینجا بودی و با نگاه و لبخندت دلداری‌ام می‌دادی.

گفت: توکلت به خدا باشد عزیزم. از حضرت زینب برایت صبر خواسته‌ام. اهل بیت علیهم السلام کمکت می‌کنند. من شرمنده‌ات هستم که تنهایی بچه‌ها را بزرگ می‌کنی، کسی نیست کمکت کند. خداوند خود جبران می‌کند حلالم کن.

دو روز قبل از شهادتش تماس گرفت، شاد و سرحال با صدای بلند صحبت می‌کرد!

گفت: چه خبر؟! با ماه رمضان چه می‌کنی؟ کجایی؟ بچه‌ها خوب هستند؟

آرام گفتم: مسجد هستم درجلسه جزء‌خوانی نمی‌توانم صحبت کنم بعداً تماس بگیر…

قطع کردم، دوباره تماس گرفت و گفت: باید گوشی را خاموش کنم و شاید تا چند روز نتوانم تماس بگیرم، منتظر نباش. اینجا منطقه جنگی است و خمپاره می‌زنند به دلت بد راه نده اما حلالم کن.

گفتم: تا برنگردی حلالت نمی‌کنم… آنقدر حرف زد تا حلالش کردم و با خیال راحت خداحافظی کرد. حرفی از عملیات نزد و من هم فکر نمی‌کردم شاید این آخرین صحبت من با همه وجودم «اسدالله» باشد.

* دستانم یخ کرد!

از خواب بیدار شدم عطرخوش اسدالله در خانه پیچیده بود؛ گفتم شاید برگشته اتاق‌ها را نگاه کردم اما خبری از او نبود، دلشوره داشتم.

خودم را با تلگرام مشغول کردم و خبرها را می‌خواندم. حسین هم بیدار بود، بنر کوچکی را وسط پذیرایی پهن کرد و گفت: این بنر شهادت باباست!

خشکم زد و با عصبانیت گفتم: حسین! این چه حرفی‌ست که می‌زنی؟! ساکت شو…

بنر را جمع کردم و دوباره رفتم داخل تلگرام. خبر شهادت تعدادی از رزمندگان اسلام در سوریه را خواندم، خبر به همراه عکس بود. عکس شهیدی توجه‌ام را جلب کرد، چفیه دور گردنش چقدر شبیه چفیه اسد بود!

زوم کردم روی چهره‌اش تصویر خیلی واضح نبود، متن زیر عکس را خواندم رنگم پرید و دستانم یخ کرد! زمان ایستاده بود! و بعدش نفهمیدم چه شد…

“مدافع حرم اهل بیت علیهم السلام اسدالله ابراهیمی ‌به درجه رفیع شهادت نائل آمد”

اسدالله، عزیز دلم. حلالیت را از من گرفتی و با خیال راحت پر کشیدی!

نقشه عجیب برای عدم اعزام یک مدافع حرم!

* هر روز بعد از نماز صبح

در ایام محرم سریال مختارنامه از تلویزیون پخش می‌شد.

آقا اسدالله فرصت را غنیمت شمرده بود و علاوه بر اینکه حسین را همه جا به همراه خودش می‌برد داستان و وقایع کربلا را به خوبی برای حسین با زبان کودکانه تعریف می‌کرد. از شهید و شهادت و جهاد در راه خدا برایش می‌گفت. با توجه به شناختی که از اسدالله داشتم یقین دارم قصدش از گفتن این حرف‌ها آماده کردن حسین برای پذیریش شهادت پدر بود.

حسین بعد از شهادت اسدالله اصلاً بی‌قراری و گریه نکرد! خوشحال بود و می‌گفت: بابا شهید شده و به مقام بزرگی رسیده است! یک روز در ماشین نشسته بودیم که زینب چند دقیقه‌ای در بغلم خوابش برد و بیدار شد با خوشحالی چند بار گفت: بابا…بابا…بابا

 برایم عجیب بود که چرا بهانه‌گیری نمی‌کند و مثل سابق مشغول بازیگوشی است!؟ قصد این را داشتم حسین را پیش یک مشاور ببرم و از او کمک بگیرم که خواهرم خواب اسدالله را دید.

خواهرم در خواب دیده بود حسین هرجایی که می‌رود اسد کنار اوست و دستش در دستان حسین است. خیالم راحت شد اسدالله هوای ما را دارد.

یک بار هم در خواب گفت: من هر روز بعد از نماز صبح پیش شما می‌آیم و در کنارتان هستم.

*مرتضی اسدی

پایان

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس
شهید اسدالله ابراهیمی و فرزندانش حسین و زینب



منبع خبر

نقشه عجیب برای عدم اعزام یک مدافع حرم! بیشتر بخوانید »