داعش

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس



شهید مدافع حرم اسدالله ابراهیمی

گروه جهاد و مقاومت مشرق- اسدالله ابراهیمی سال ۱۳۵۱ در تهران به دنیا آمد.۱۶ سال بیشتر نداشت که برای حضور در دفاع مقدس با دستکاری شناسنامه اش راهی جبهه شد. وقتی که فهمید خواهرش به بیماری کلیوی مبتلا شده و نیاز به پیوند کلیه دارد، خودش را از جبهه به بیمارستان رساند و یک کلیه اش را به خواهرش اهدا کرد.

پس از جنگ در برنامه های فرهنگی و اعتقادی از مربیان مسجد محل (مهرآباد جنوبی؛ شهرک فردوس) بود. سال ۷۴ معاون فرهنگی پایگاه بسیج شد.سال ۱۳۸۱ با سرکار خانم معصومه قنبری ازدواج کرد که حاصل این ازدواج ۲ فرزند به نام های حسین و زینب است.

وی از جمله کسانی بود که در فتنه ۸۸ در خط مقدم دفاع از انقلاب و رهبری در میدان حاضر شد. اسدالله ابراهیمی تحصیلاتش را تا مقطع لیسانس ادامه داده و کارشناسی حسابداری خوانده بود. او در کارخانه پارس خودرو مشغول به کار بود که با آغاز جنگ سوریه تمام تلاشش را برای حضور در سوریه کرد تا اینکه در بهمن‌ماه سال ۹۴ به این کشور اعزام شد. او از فرماندهان لشکر فاطمیون در منطقه بود اما آنقدر متواضع بود که حتی همکارانش تا لحظه شهادت نمی‌دانستند او فرمانده بوده است.

اسدالله ابراهیمی سرانجام در ۲۷ خردادماه سال ۹۵ در شهر حلب سوریه به شهادت رسید، در حالی که پیکرش برای همیشه در منطقه ماند و تروریست‌های جبهه النصره از تحویل پیکر مطهر شهید خودداری کردند. تنها مزار یادبودی به نام وی در قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران اختصاص یافت. به زودی کتابی با عنوان «بهار، آخرین فصل» درباره زندگی این شهید عزیز توسط انتشارات روایت فتح منتشر خواهد شد.

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس
شهید اسدالله ابراهیمی و فرزندانش حسین و زینب

آنچه در ادامه می‌خوانید، حاصل گفتگو با سرکار خانم قنبری، همسر شهید اسدالله ابراهیمی است.

*آرزوی محال

با پایان امتحانات حوزه و شروع فصل تابستان برای استراحت و دیدار خانواده از قم به تهران برگشتم.

برادر بزرگم از شهدای دفاع مقدس هستند و طبیعتاً در خانواده ما فضای مذهبی و شهدایی حاکم بود. سن و سال من خیلی به زمان جنگ و بازماندگان دفاع مقدس نمی‌رسید.

همیشه دوست داشتم همسر آینده‌ام از جانبازان سرافراز میهنم باشد و این توفیق شامل حالم بشود تا بتوانم خادمی ‌او را بکنم. اما رسیدن این آرزو را محال و دست نیافتنی می‌دانستم.

پیش خودم می‌گفتم بچه‌های جنگ یا شهید شده‌اند یا دیگر کسی مناسب سن من نیست تا با او ازدواج کنم.

روزی از روزهای گرم تابستان یکی از دوستان قدیمی ‌تماس گرفت و گفت دوست همسرش قصد ازدواج دارد و آن‌ها مرا معرفی کرده اند.

کمی ‌از خصوصیاتش برایم گفت: از همه مهم‌تر اینکه جانباز بود و همین ویژگی باعث شد خانواده من اجازه بدهند اسدالله و خانواده اش به خواستگاری بیایید

* بسیجی‌ام!

 کار فرهنگی می‌کنم و برای فعالیت هایم ارزش قائل هستم.

ولایت فقیه و در خط رهبری بودن برایم خیلی اهمیت دارد. از شما درخواست می‌کنم مهریه را چیزی از من بخواهید که پرداختش در توانم باشد، اصلاً قائل به این نیستم که مهریه را که داده و که گرفته…

این چند جمله همه صحبت‌های اسدالله در روز خواستگاری بود. بیشتر من سئوال می‌پرسیدم و او پاسخ می‌داد.

با نگاه اول به دلم نشست. ساده، متواضع و فروتن بود. در چهره‌اش نورانیت خاصی داشت که بیشتر جذابش می‌کرد. وقتی متوجه شدم از بچه های جنگ است خیلی خوشحال شدم و بارها خدا را شکر کردم.

جوابم مثبت بود اما به خانواده گفتم شما تحقیقات کنید بعد من جواب قطعی را می‌گویم. مهریه هم چهارده سکه به نیت چهارده معصوم علیهم السلام تعیین شد.

آقا اسد اهل تجملات و ریخت و پاش نبود و دلش می‌خواست شروع زندگی مشترکمان با یک سفر مشهد باشد اما به خاطر من شب نیمه شعبان سال ۱۳۸۱ مراسم ساده ای در مدح اهل‌بیت علیهم السلام گرفتیم بدون اینکه در آن گناهی باشد.

یک کارت دعوت بردیم جمکران و از حضرت صاحب الزمان (عج) درخواست کردیم به مراسم غلام و کنیزشان تشریف بیاورند. کارت دعوتی را هم داخل ضریح حضرت معصومه (س) انداختیم.

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس
شهید ابراهیمی فرماندهی گروهی از نیروهای فاطمیون را بر عهده داشت

*خانه خوبمان را فروخت

حسین پسربچه‌ای بازیگوش بود. به گفته آشنایان به آقا اسدالله کشیده بود. امکان نداشت برای یک دقیقه آرام و بی سر و صدا جایی بنشیند.

خانه ما طبقه پنج ساختمان بود. کارهای حسین و دویدنش در خانه موجب نارضایتی همسایه طبقه چهارم شده بود. هر وقت آقا اسد را در ساختمان می‌دید شروع به شکایت و ابراز ناراحتی از وضع موجود می‌کرد.گاهی برای خالی کردن خشم و عصبانیت خود می‌رفت پشت بام و با مشت و لگد به سقف خانه ما می‌کوبید!

آقا اسد حق را به همسایه می‌داد و از طرفی هم دلش برای حسین می‌سوخت، می‌گفت: بچه است. عقلش نمی‌رسد. نمی‌توانم مدام او را بیرون از خانه و مسجد ببرم یا پای بازی‌های کامپیوتری بنشانم! باید کودکی کند، گناه دارد…

تمام معیارهای مورد نظر ما را آن خانه داشت؛ بزرگی، نوساز بودن، کوچه و محله خوب و… اما با این وجود آقا اسد همت کرد و ظرف چند روز آن خانه را زیر قیمت فروخت؛ فقط بخاطر اینکه نارضایتی همسایه حق‌الناس است. می‌گفت: نمی‌خواهم تحت هیچ شرایطی مردم از من ناراضی باشند.

* فقط چند ماه محبت پدرش را دید!

گاهی که امورات منزل و کلاس‌های حوزه به من فشار می‌آورد، با آمدن آقا اسد به خانه شروع به غر زدن می‌کردم.

اسد با صبر و حوصله به حرف هایم گوش می‌داد و در کارها کمک میکرد. وقتی لبخند روی صورتش را می‌دیدم عصبانی می‌شدم و بیشتر غر می‌زدم باز هم هیچ حرفی نمی‌زد و فقط گوش می‌داد.

می‌نشست کنارم و با حرف هایش آرامم می‌کرد، مثل قرص آرام بخش، همیشه به دادم می‌رسید.

اهل حرف زدن نبود و مشکلات را در خودش می‌ریخت. فقط برای آرام کردن من صحبت می‌کرد.

حسین را از محبت خودش سیراب کرد گاهی به او اعتراض می‌کردم نسبت به حسین افراط می‌کنی! ولی حالا متوجه می‌شوم که آقا اسد بهترین روش را برای تربیت حسین انتخاب کرده بود، حسین باید از عشق پدر لبریز می‌شد. زینب هم فقط چند ماه محبت پدرش را دید.

محبت آقا اسد نسبت به خانواده موجب شده بود حسین یک لحظه هم طاقت اخم پدرش را نداشته باشد. هر کاری می‌کرد تا اسد از او راضی باشد. با وجود سن کم صبح از خواب بیدار می‌شد و نماز را در کنار پدرش می‌خواند.

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس
شهید ابراهیمی در کنار سفره هفت سین / سوریه

* علاقه قلبی به شهدا

چند هفته بعد از ازدواج خواب برادر شهیدم را دیدم. در خواب به او گفتم: محمد! عروسی ما آمدی؟

گفت: بله، من در مجلس عروسی شما حضور داشتم.گفتم: نظرت درباره همسرم چیست؟

انگشت اشاره دست راست و چپش را بهم گره زد و گفت: ما با اسدالله خیلی رفیقیم!

صبح خوابم را برای آقا اسد تعریف کردم، منقلب شد و خیلی گریه کرد.

در آن مدت گریه کردنش را فقط در عزای اهل بیت علیهم السلام دیده بودم، اما حرف محمد باعث شد در حضور من به پهنای صورت گریه کند. علاقه قلبی عمیقی به شهدا داشت.

* کربلا با سرِ بریده!

خیلی دلم هوای زیارت کربلا را کرده بود. از آقا اسد خواستم مرخصی بگیرد و با هم برویم کربلا.

گفت:کربلا؟! من هنوز برای آقا کاری نکرده‌ام! گناهانم را پیش‌کش ببرم؟! خجالت می‌کشم!

گفتم: ما هم مثل همه زائران! ان‌شاالله با حضور در کربلا کسب معرفت می‌کنیم و آقا نگاهی به ما می‌کنند. اتفاقاً گنه‌کاران باید به محضر این طبیب بزرگ برسند.

گفت:کربلا را باید با سر بریده رفت.

از سفر اول سوریه برگشت، راضی شده بود برویم کربلا و برای دریافت پاسپورت من و بچه ها اقدام کرد.

گفت: ان‌شاالله بعد از این مأموریت می‌رویم کربلا. رفت سوریه و پیکرش هم برنگشت! مرا جا گذاشت و با دوستان شهیدش غرق خون رفتند کربلا!…

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس
شهید اسدالله ابراهیمی در سوریه

*فیلمبرداری برای شناسایی فتنه‌گرها

با آغاز حوادث فتنه۸۸ کمتر در خانه پیدایش می‌شد. شرکت نمی‌رفت و مدام مرخصی می‌گرفت.

شارژر و باطری اضافه همیشه همراهش بود. به محض اینکه متوجه می‌شد نقاط درگیری و آشوب کجاست خود را به آن محل می‌رساند و از لیدرهای اغتشاشگران فیلم می‌گرفت.

یک شب خسته و کوفته خود را به خانه رساند، پاهایش به شدت ورم کرده بود.گفت: یکی از لیدرهایشان را مصافت زیادی تعقیب کردم، تا پارچه سبز جلوی صورتش را کنار زد از او فیلم گرفتم و برگشتم خانه، شاید به اندازه مسیر تهران تا کرج ساعت‌ها او را تعقیب کردم!

هر کاری از دستش بر می‌آمد برای شناسایی عوامل فتنه‌گر خیابان ها انجام می‌داد. گاهی نیاز به کمک داشت و از دوستانش درخواست کمک می‌کرد اما آنها جواب سربالا می‌دادند و می‌گفتند این کارها وظیفه نیروی انتظامی ‌و بچه های اطلاعات است؛ به ما مربوط نمی‌شود.

نگران بود و می‌گفت: عده‌ای در کشور کم کاری می‌کنند و این خیانت به اسلام است. نباید دست روی دست بگذاریم و کاری نکنیم! باید بفهمیم تکلیف امروزمان چیست. شکر خدا فیلم‌های آقا اسد موجب شناسایی تعداد زیادی از فتنه‌گران شد.

* کار و زندگی‌ام فدای سرِآقا

در محل کار بسیار سر به زیر و کم حرف بود، درگیر بحثی غیر از کارش نمی‌شد و روی کار تمرکز می‌کرد.

همکارانش از خط و ربط سیاسی‌اش نمی‌دانستند، بعد از شهادتش متوجه شدند او بسیجی و جانباز جنگ و فتنه۸۸ است! برای انجام تکلیفش و مقابله با فتنه بزرگ۸۸ مرخصی می‌گرفت و خود را به صحنه اعتراضات می‌رساند. برایش مهم نبود بیکار شود.

می‌گفت: کار و زندگی‌ام فدای سرآقا. تکلیف امروزم حضور فعال در فتنه است و هیچ چیز نمی‌تواند مانع انجام این تکلیف شود. اگر بیکار شدم کار دیگری پیدا می‌کنم.

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس
حسین و زینب،‌ فرزندان شهید ابراهیمی

*پل‌های تلگرامی

سخنرانی و بیانات رهبر انقلاب را به دقت گوش می‌داد و نکته‌برداری می‌کرد.

مطالب را دسته بندی می‌کرد و در قالب چند پیامک برای گروه‌های مختلفی که در تلفن خود ایجاد کرده بود ارسال می‌کرد.

ایام فتنه۸۸ استفاده از شبکه‌های اجتماعی مثل تلگرام به شکل امروز مرسوم نبود و مردم همچنان از پیامک استفاده می‌کردند. وقتی خبری از درگیری و فیلم‌برداری نبود می‌نشست در خانه و ساعت‌ها نکات کلیدی صحبت‌های آقا را تایپ می‌کرد.

 لیدر پیامکی شده بود و برای خودش پل‌های ارتباطی زیادی داشت. پیام‌هایی که در راستای روشنگری ابعاد مختلف فتنه ۸۸ ارسال می‌کرد در عرض چند دقیقه به دست صدها نفر می‌رسید.

گاهی اوقات با شوخی می‌گفتم: اسد! این روزها که یکی در میان سر کار میروی. هرچه پول هم که داری خرج پیامک و شارژ میکنی! فکر نمی‌کنی با این اوضاع خودمان محتاج نان شب می‌شویم؟!

لبخندی می‌زد و با آرامش می‌گفت: شما خودت و فکرت را درگیر این مسائل نکن، نان شب برعهده من است. خیالت راحت لنگ نمی‌مانیم!

*بوی انحراف

مطالعات سیاسی بسیاری داشت، هیچ کدام از سخنرانی‌های حضرت آقا را هم از دست نمی‌داد و پیگیر کارهای سیاسی بود.

هرکسی که اسدالله را از نزدیک می‌شناخت می‌دانست او انسان ناآگاهی نیست و به مسائل روز جامعه و اسلام اشراف کاملی دارد. برای خیلی‌ها از جمله خود من منبع بصیرت و اطلاعات بود و خط و ربط سیاسی‌مان را از او می‌گرفتیم.

در جریان قهر و خانه‌نشینی رئیس جمهور وقت به شدت عصبانی بود و می‌گفت: این شخص مشکل دارد، کارهای او بوی انحراف می‌دهد!

 قهر یعنی چه؟! این مملکت صاحب دارد. این نظام ولی فقیه دارد. در همه کارها باید ولایت را اصل قرار بدهیم. ملاک ما آقاست.

هر که خطش را از این اصل جدا کند ما هم از او جدا می‌شویم. هر کسی که می‌خواهد باشد! دیروز برای پیروزی‌اش در انتخابات با جان و دل کار کردیم و بی‌خوابی کشیدیم، امروز اگر خطایی از او سر بزند تمام قد جلوی انحرافش می‌ایستیم!

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس

* هیچ وقت کسی را نا امید نمی‌کرد

هیچ وقت نسبت به اتفاقات اطرافش بی‌تفاوت نبود، یک روز عصر با هم رفته بودیم قدم بزنیم.

زن و شوهری در کنار خیابان با هم دعوا می‌کردند. مردم کم کم برای تماشا و خنده جمع شدند. اسدالله از دیدن این صحنه ناراحت شد و مرد را کشید کنار و چند دقیقه‌ای با او صحبت کرد تا اینکه آرام شد و به همراه همسرش از آنجا دور شدند.

وقتی برگشت کنار من به او گفتم: چرا این کار را کردی؟! شاید با تو برخورد بدی می‌کرد و حتی کتکت می‌زد! خندید و گفت: عیبی ندارد! نمی‌توانستم بی‌تفاوت از کنارشان رد شوم یا مثل سایر مردم بایستم و تماشا کنم…

هر جا مشکلی پیش می‌آمد یا خودش سریع برای رفع آن مشکل اقدام می‌کرد یا اینکه او را برای واسطه‌گری می‌بردند و به سراغش می‌آمدند.

خنده‌ام می‌گرفت و می‌گفتم: اسد تو که چیزی نداری و یک کارمند ساده ای! چرا هر کسی که مشکل دارد اول به سراغ تو می‌آید؟! یعنی هیچ کس در این شهر و محله نیست که مشکل مردم را حل کند؟!

خودم جواب سئوالم را می‌دانستم، اسدالله برای حل مشکل مردم خودش را به آب و آتش می‌زد، هیچ وقت کسی را نا امید نمی‌کرد.

*مرتضی اسدی

ادامه دارد…

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس
شهید اسدالله ابراهیمی و فرزندانش حسین و زینب



منبع خبر

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس بیشتر بخوانید »

بازی «فرمانده مقاومت؛ نبرد آمرلی» تابستان روانه بازار می‌شود

بازی «فرمانده مقاومت؛ نبرد آمرلی» تابستان روانه بازار می‌شود



بازی «فرمانده مقاومت؛ نبرد آمرلی» تابستان روانه بازار می‌شود

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، مهدی جعفری مسئول مرکز تولید و نشر دیجیتال انقلاب اسلامی، در گفت‌وگو با برنامه «روز خوب، خبر خوب» رادیو پیام، با اشاره به بازی رایانه‌ای «فرمانده مقاومت؛ نبرد آمرلی»، اظهار داشت: این بازی جدیدترین محصول مؤسسه فرهنگی منادیان به شمار می‌رود که نسخه اول این بازی تابستان، مهمان اوقات فراغت خانه‌های گیمرها می‌شود.

وی افزود: این بازی که به عنوان یک بازی اکشن اول شخص بر روی پلتفرم PC است، به رشادت‌های شهید قاسم سلیمانی در مبارزه با گروه تروریستی داعش در منطقه آمرلی عراق می‌پردازد.

مدیرعامل مؤسسه فرهنگی، هنری، رسانه ای منادیان از بازی «فرمانده مقاومت؛ نبرد آمرلی» به عنوان یک بازی منحصر به فرد در سطح کشور یاد کرد و گفت: رهبر انقلاب اسلامی پس از شهادت سردار قاسم سلیمانی، خاطره‌ای جذاب از حضور مقتدرانه سردار در منطقه آمرلی بیان کردند که این حضور منجر شد تا منطقه آمرلی که توسط داعش محاصره شده بود، آزاد شود.

وی ادامه داد: حدود دو سال گذشته، تولید بازی «فرمانده مقاومت؛ نبرد آمرلی» را آغاز کردیم و سوم خرداد همزمان با سالروز آزادسازی خرمشهر، کار را به پایان رساندیم.

تهیه کننده بازی «فرمانده مقاومت؛ نبرد آمرلی» تصریح کرد: مخاطب در این بازی باید نزدیک به هفت ساعت تلاش کند تا منطقه آمرلی که به دست داعش محاصره شده است را به کمک مدافعان حرم آزاد کند.

مسئول مرکز متنا فضای مجازی سازمان بسیج در پایان اظهار داشت: معتقدم در مناطق سوریه و عراق حماسه‌های بزرگی توسط فرماندهان و رزمندگان جبهه مقاومت رقم خورده است که می‌توانیم هر یک از این حماسه‌ها را در قالب بازی و انیمیشن به اطلاع مخاطبانمان برسانیم و البته مؤسسه منادیان برای تحقق این موضوع تدابیری اندیشیده است که اطلاعات آن به مرور زمان اطلاع رسانی خواهد شد.



منبع خبر

بازی «فرمانده مقاومت؛ نبرد آمرلی» تابستان روانه بازار می‌شود بیشتر بخوانید »

پنتاگون: کمتر از ۱۰۰۰ نظامی در سوریه داریم

پنتاگون: کمتر از ۱۰۰۰ نظامی در سوریه داریم



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، «جان کربی» سخنگوی پنتاگون شامگاه سه‌شنبه گفت که آمریکا به حمایت از اسرائیل برای حفظ برتری‌اش در منطقه ادامه می‌دهد.

وی در ادامه گفت: «بایدن خواستار طرحی برای مقابله با گروه‌های تروریستی در افغانستان شده و در حال حاضر دشمن در افغانستان،‌ گروه‌های تروریستی هستند».

کربی اضافه کرد: «نیروهای آمریکایی که در حال حاضر در سوریه حضور دارند برای مبارزه با داعش هستند».

سخنگوی پنتاگون در ادامه افزود: «نیروهای آمریکایی در سوریه کمتر از ۱۰۰۰ نظامی بوده و هیچ مداخله‌ای در امور داخلی این کشور نمی‌کنند».



منبع خبر

پنتاگون: کمتر از ۱۰۰۰ نظامی در سوریه داریم بیشتر بخوانید »

شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت

شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت



شهید نوید صفری - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاوت مشرق سال ۱۳۹۶، در بحبوحه نبرد سوریه و قولی که سردار حاج قاسم سلیمانی مبنی بر پایان حکومت داعش داده بود، عملیات بوکمال با حساسیت بالایی انجام شد و نتایج بسیار موفقی برای جبهه مقاومت در پی‌داشت. همان روزها، در بین اخبار شهادت مستشاران ایرانی، خبر شهادت نوید صفری که جوانی زیبارو و در آستانه ازدواج بود، بیشتر از بقیه به چشم می‌آمد. 

حالا که بیشتر از سه سال از آن روزها می‌گذرد و همزمان با انتشار سومین چاپ از کتاب «شهید نوید» که روایتی از پدر، مادر، همسر و همرزمان شهید صفری است، فرصت مغتنمی بود برای همکلامی با سرکار خانم مریم کشوری، همسر شهید که اگر چه مدت کوتاهی در حیات دنیایی با شهید نوید زندگی کرد اما به اندازه ده‌ها سال، از او آموخت و با او همراهی کرد. ایشان همچنان شبانه روز به یاد و برای زنده ماندن سیره و روش شهید صفری و همرزمانش تلاش می‌کنند و برای آینده خود نیز همین مسیر را انتخاب کرده‌اند.

آنچه در ادامه می‌خوانید، ‌سومین قسمت از این گفتگوی مفصل و طولانی است که ۱۸ اردیبهشت ماه در کتابفروشی آستان قدس رضوی در تهران انجام شد.

قسمت اول و دوم این گفتگو را اینجا بخوانید:

اصرار شهید بر مسافرت تک‌نفره همسر به خارج! + عکس

بهت‌زدگی همسر شهید از سهروردی تا هفت‌تیر **: سرنوشت عجیب جهیزیه + عکس

**: به یک معنایی داشید به خودتان القا می‌کردید که آقانوید شهید شده است…

همسر شهید: بله؛ کمی با خدا حرف زدم و کمی هم با آقانوید. وقتی رسیدم منزل،‌ دلم نمی آمد به خانواده چیزی بگویم. با خودم می گفتم: تا فردا صبر می‌کنم که ببینم چه خبر جدیدی می‌شود.

شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت
شهید صفری با لباس عزای محرم در حال خدمت در کفشداری حرم حضرت زینب (س)

**: بالاخره باید این موضوع را به یک نفر می گفتید تا بار ذهنی‌تان کمی سبک‌تر شود…

همسر شهید: من چون خیلی درون‌گرا هستم، صبر کردم. فقط به خاله شهید خلیلی که خیلی پیگیر بودند، گفتم و البته ایشان قبل از من هم از مفقودی آقانوید اطلاع داشتند. توی مسیر پیاده‌آمدن هم یک خانمی به من زنگ زد که نمی‌شناختمشان. گفت:‌ شما همسر آقانوید هستید؟ یک چیزی بگویم طاقتش را داری؟ گفتم: ‌بله. گفت: شوهرت شهید شده! گفتم:‌ شما؟! گفت:‌ خداحافظ… و قطع کرد. من خیلی تعجب کردم. با خانم آقاسیدحسن تماس گرفتم و ماجرای این تماس را گفتم. شماره‌ای که زنگ زده بود هم از تلفن عمومی میدان امام حسین(ع) بود.

گفتم: تو را به خدا اگر آقانوید شهید شده به من بگویید. شما که می بینید من نه گریه می کنم و نه بی‌تابم… شوهرش گوشی را گرفت و گفت: اگر آقانوید شهید شده باشد، ما خودمان می‌رسیم خدمتتان. ما که تعارف و رودربایستی نداریم. مطمئن باشید که هنوز وضعیتشان معلوم نیست و واقعا مفقود هستند.

از شانس ما، همان شب زلزله سرپل‌ذهاب آمد و همه خبرها رفت به سمت این حادثه. در خانه تا صبح به سختی سر کردم.

**: در فضای مجازی هیچ ردی از خبر آقانوید نبود؟

همسر شهید: اصلا. تا روز شهادت اجازه نداده بودند خبری منتشر بشود چون احتمال داده بودند که آقانوید اسیر شده باشند و نمی‌خواستند موضوع لو برود. از فرماندهان هم ماجرا را شنیدیم. اما در آن ۱۸ روز هیچ خبر و اسمی از آقانوید در فضای مجازی نبود.

**: چه سال‌های قبلش و چه بعدها،‌ خیلی می شنیدیم که خانواده شهدا از طریق فضای مجازی متوجه خبر شهادت عزیزشان می شدند…

همسر شهید: بله؛ برای همین هم تا صبح‌ گوشی دستم بود و گروه‌ها و کانال‌ها را بالا و پایین می کردم. مدام در گوگل، ‌اسم آقانوید را جستجو می کردم اما خبری نبود. تصورم این بود که زود پیکرش را پیدا می کنند. فردایش کم کم به مادرشوهرم خبر داده بودند. من هم به مادر خودم گفتم که برگشت آقانوید عقب افتاده.

مادرم، معلم قرآن است و همیشه صبحانه را آماده می کرد و می رفت. صبح فردا وقتی آمدم اولین لقمه را بخورم،‌ به خودم بلند بلند گفتم که آقانوید معلوم نیست کجاست؛ من بنشینم و صبحانه بخورم؟… لقمه را انداختم و به خانم آقاسید زنگ زدم و گفتم بیا برویم بیرون و کاری بکنیم. همسر آقاسید آرامم کرد و قرار شد به خانه‌شان بروم.

**: اولین تماس را چه کسی با مادر آقانوید گرفته بود؟

همسر شهید: من موضوع مفقودی را نمی‌دانم چگونه خبر داده بودند. از روز اول فقط به مادرشوهرم می گفتند که آقانوید قرار است دیر برگردد. ظهر دوشنبه که با خواهر شوهرم تماس داشتم،‌ گفت: بیا اینجا که مادرم خیلی نگران است. مادرم متوجه نشده که ممکن است برای نوید اتفاقی افتاده باشد. چو بین دوستان آقانوید خیلی اختلاف نظر بوده که خبر بدهند یا نه. قلب پدرشوهرم کمی مشکل داشت و می ترسیدند حالشان بد شود. بعد از دو سه روز، من همه‌ش به خانه آقانوید می رفتم و آنجا می ماندم.

شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت
پدر و مادر بزرگوار شهید نوید صفری

**: همین رفتن شما، مادر آقانوید را به شک نینداخت که خبری شده؟

همسر شهید: چرا، ما در آن روزها نگران بودیم اما به روی خودمان نمی آوردیم تا حاج خانم متوجه نشوند. مادر آقانوید هم هر سه چهار ساعت، بی‌تاب می شد و سراغ پسرش را می گرفت. خودشان هم روز اربعین خواب دیده بودند که من و آقانوید در جمعیتی هستیم و روبرویشان ایستاده‌ایم و آقانوید دستانش را بالا می‌گیرد و با خوشحالی، برگه‌ای که دستش هست را بالا می برد و می گوید:‌ مامان!‌ دوم شدم…

من در ذهنم این بود که آقانوید جانباز شده. البته اصلا تصوری از جانبازی‌شان نداشتم. به نظرم محال بود. یا شهادت یا سالم برگشتن. روحیه‌اش روحیه جانبازی نبود. با خودم گفتم اگر شهید شده، دوم شدن حتما بعد از شهید حججی است چون در این مدت خیلی با شهید محسن حججی ارتباط گرفته بود و در دستنوشته‌هایش هم آورده بود که: «دوست دارم مثل محسن شهید بشوم.»

**: منظورتان دقیقا از این جمله که آقانوید روحیه جانبازی نداشتند چه بود؟

همسر شهید: آقانوید می‌گفت:‌ شهادت، مِنوی باز است! هر کسی و هر وقتی که به زمان و جایگاهش برسد،‌ به آن چیزی که دوست دارد،‌ دست پیدا می کند و خدا، شرایط را برایش مهیا می‌کند… آقانوید هیچ‌وقت دوست نداشت جانباز بشود. همیشه صحبت از شهادت می‌کرد.

مادرشوهرم هر چند ساعت یکبار گریه می کرد و می گفت من طاقت شهادت نوید را ندارم! طاقت دوری نوید را ندارم؛ نکند شهید شده باشد… همه هم دلداری‌اش می‌دادند. اما انگار الهام شده بود. کمد اتاق آقانوید، خیلی قدیمی بود و برادرشان قرار بود بیایند و با ورقه‌های ام.دی.اف کمد جدیدی درست کنند. از تصمیم ساخت کمد،‌ دو سال می‌گذشت و بطور اتفاقی روز دوم مفقودی، ناگهان کمد را آوردند و دست به کار شدند. من اولین بار بود که آنجا برادر آقانوید را دیدم. وقتی کمد را نصب کردند و گفتند «بیایید وسائل نوید را بچینید» دلم هری ریخت. به خودم گفتم:‌ آقانوید شهید شده…

**: چرا؟

همسر شهید: چون احساس کردم می خواهد اتاقش مرتب بشود چون قرار است مهمان برسد. این نشانه‌ها برای من روشن بود. اتاق آقانوید مجزا بود که یادم هست وقتی لباس‌هایش را مرتب می‌کردم فقط اشک می ریختم.

**: یعنی کسی داخل آن اتاق نمی‌رفت؟

همسر شهید: خیر؛ الان هم هنوز اتاق برای آقانوید است و وسائلشان هم سر جایشان هست.

**: پس فقط احتمالا اگر مهمانی به خانه آقانوید برود، می‌تواند تبرکا وسائل به جا مانده از آقانوید را ببیند…

همسر شهید: الان فقط من می‌توانم داخل آن اتاق بروم. مهمان‌هایی که برای آقانوید می آیند هم البته این اتاق را می بینند… من مدام گریه می کردم و خواهرشوهرم می گفت:‌ گریه نکن؛ چیزی نگو که مادرم متوجه بشود… البته من درونگرا بودم و گریه‌ام طوری نبود که بقیه متوجه بشوند. به همین خاطر هم دو بار کارم به بیمارستان کشید و زیر سِرُم رفتم. حالم بد می شد و پدر و مادرم هم نمی دانستند موضوع چیست. فکر می کردند نگران دیرآمدن آقانوید هستم. من تا آن روز سِرُم نزده بودم. خودم احساس فشار نمی کردم اما بدنم تحمل نداشت و ضعف می کردم و حالم بد می شد.

شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت
شهید نوید صفری از هر فرصتی برای زیارت مزار شهید رسول خلیلی استفاده می‌کرد

**: شاید لازم بود کسی گریه شما را درآورد تا کمی سبک بشوید…

همسر شهید: بله. شایدآن ۱۸ روز، بیشتر ما را آماده کرد. چون خیلی اهل نوشتن هستم، همه اتفاقات آن مدت را مو به مو نوشته‌ام. دو سه بار خبر شهادت را دادند اما کار اشتباهی بود چون به ما خیلی سخت گذشت اگر چه که شاید می خواستند ما اذیت نشویم. تماس‌هایی با ما گرفتند و گفتند آقانوید سالم است و ما صدایش را شنیده‌ایم. حتی یکی از دوستان آقانوید به خانه مادرشوهرم رفته بود و گفته بود من امروز صدای آقانوید را شنیدم ولی چون در عملیات بود و نمی توانست برگردد، گفته به خانواده‌ام خبر بدهید که من سالمم. من می دانستم این صحت ندارد و مگر می شد آقانوید که آدم مدیری بود، سادگی کند و ما را بی‌خبر بگذارد.

**: هدف این افراد چه بود؟

همسر شهید: هدفشان این بود که مقداری از فشار را از خانواده کم کنند. حتی به یکی از دوستانشان گفتم که اگر آقانوید شهید شده باشند،‌ می دانید چه ضربه‌ای به خانواده وارد می شود؟! حتی به آقاسیدحسن هم گفته بودند، ایشان باور کرده بودند و همسرشان به من زنگ زد و گفت آقاسید می گوید آقانوید سالم است! به عملیاتی خیلی سری رفته که اصلا نمی تواند ارتباطی داشته باشد اما فرمانده‌اش گفته سالم است. من یادم نمی‌رود آنوقت چقدر خوشحال شدم و در دفتر خاطراتم چقدر با خودم حرف زدم که: حواست باشد وقتی آقانوید برگشت، باید قدر زندگی‌تان را بیشتر بدانید. ببین چه روزهای سختی گذراندی؟…

ما نمی‌خواستیم عروسی بگیریم ولی خانواده آقانوید و خانواده من به این کار اصرار داشتند. آن روزهایی که مفقود بود مادرم می گفت: ‌دیگر اصلا نمی‌خواهد هیچ مراسمی بگیرید،‌ هر طوری که می خواهید عروسی‌تان را برگزار کنید و با آقانوید سر خانه و زندگی‌تان بروید.

قرار بود نزدیک منزل آقانوید خانه بگیریم اما خواهرم دوست داشت کنار آنها باشیم و حالا می‌گفت: اصلا بروید در بیابان چادر بزنید اما آقانوید برگردند. من همیشه بهشان می گفتم ببینید آدم اینطور وقت‌ها به چه چیزهایی که سرش بحث داشته‌ایم، راضی می شود. یادآوری می کردم اگر آقانوید برگشت،‌ یادتان نرود چه گفته‌اید…

این مسائل برای خودم هم درس است که در برابر تک تک این موضوعات و در شرایط بحران و اتفاقات مشابه، چقدر اصل زندگی مهم است.

خلاصه گذشت تا این که شنبه ۴ آذر متوجه شدند آقانوید شهید شده.

**: هیچکدام از این خبرهایی که به شما رسید، از سمت سپاه نبود؟

همسر شهید: آنها مدیریت می کردند که هیچ خبر قطعی به خانواده داده نشود چون خودشان مطمئن نبودند. شهادت آقانوید هم در اول عملیات بوکمال بود و درگیر ادامه عملیات بودند. البته این مطلب خیلی هم باز نشده بود اما گویا آقانوید خودش با نیروهای سوری جلو رفته و می‌توانسته بایستد و با ایرانی‌ها جلو برود. دوستان سپاه هم پیگیر بودند اما مسائل مهم دیگری هم داشتند. فقط می گفتند فعلا چیزی به خانواده نگویید چون مشخص نیست.

عملیات که تمام شد و شهدا را آوردند، پیکر آقانوید را مدتی بعد تفحص کردند. ظهر شنبه ۴ آذر بود که تماس گرفتند تا به خانه مادرشوهرم بیایند.

**: پیکر، پلاک داشت؟

همسر شهید: نه، از محتویات جیبشان پی برده بودند که آقانوید است. چون ۲۰ روز از شهادت گذشته بود، شناسایی پیکر راحت نبود. آقانوید با لباس سیاه عزاداری‌اش رفته بود و لباس نظامی نداشت. سرشان را هم جدا کرده بودند. یک روایت هم بود که تعدادی بلوک سیمانی آنجا بوده که به سر آقانوید زده بودند. خلاصه وقتی پیکر را آوردند، سر نداشت. پلاک هم گردنشان بود.

**: نداشتن سر را چه کسی به شما گفت؟

همسر شهید: وقتی معراج شهدا رفتم، بعدا از طرف یکی از خانواده شهدا که رابطی در معراج شهدا داشت، عکس اصلی پیکر را دیدم که سر نداشت. فقط خودم این عکس را دیدم و بقیه خانواده آن را ندیدند. در آن عکس، هیچ اثری از سر نبود.

آقانوید همیشه پلاکی با عکس شهید خلیلی گردنشان بود و وقتی به راهیان نور رفتیم، پلاکش را داد تا رویش بنویسند«دو همکار شهید، رسول خلیلی و نوید صفری». در عملیات هم این پلاک گردنشان بوده اما چیزی برنگشت. محتویات جیبشان هم یک جانماز و شانه و ساعت‌ کامپیوتری و یک تسبیح آبی‌رنگ بود. هیچ کس از این تسبیح خبر نداشت و یکی از آشناها خواب دیده بود که آقانوید گفته بود تسبیح آبی رنگ که همراهم بوده را به مادرم بدهید تا صلوات بفرستد و دلش آرام بشود. بعد که وسائل آقانوید برگشت،‌ دیدیم که آن تسبیح آبی‌رنگ هم در بین وسائل بود.

شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت
شهید نوید صفری در کنار مزار شهید هاشمی،‌ فرمانده قرارگاه فوق سری نصرت

**: در بین تصاویر وسائل آقانوید،‌ یک کفش مردانه معمولی هم دیده می‌شد…

همسر شهید: آقانوید با لباس عزای محرم رفته بود و همان کفش معمولی هم پایش بود.

**:  یعنی آقانوید در عملیات هم نظام لباسی نداشت؟

همسر شهید: گویا شهید حججی گفته بود من نمی‌خواهم با لباسی که برای بیت‌المال است شهید بشوم. احتمالا آقانوید هم به پیروی از این نگاه، لباس‌های شخصی‌اش را پوشیده بود.

**: یعنی عکس پیکر را هم که دیدید،‌ با همان لباس شخصی بود؟

همسر شهید: بله؛ البته چون آقانوید وصیت کرده بود که من را با لباس پاسداری دفن کنید، یکی از لباس‌های پاسداری‌ آقانوید را از خانه گرفتند و در معراج شهدا تنش کردند. چون پیکر را قبل از دیدار خانواده آماده می‌کردند اما در عکس اصلی که در سوریه و موقع تفحص دیدم، ‌با همان لباس عزا و شلوار شش جیب و پیراهن و شال مشکی‌اش بود. کلاهِ سبزی هم شبیه کلاه شهید عماد مغنیه از سفر راهیان نور خریده بودیم که آن هم کنار پیکر بود و برگشت.

**: از نحوه شهادت هم چیزی به شما گفتند؟

همسر شهید: گویا بالای تپه‌ای پشت پایشان تیر می‌خورد و سُر می‌خورند و می‌روند داخل یک گودال…

شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت
دوستان آقانوید در معراج شهدا و در کنار پیکر

**: از این که ایشان لباس نظامی نداشت، نمی‌شود احتمال داد که قرار نبوده وارد نبرد بشوند و مثلا رفته بودند برای شناسایی یا فراهم کردن مقدمات حمله؟

همسر شهید: خیر؛ تعدادی از همرزم‌ها به آقانوید گفته بودند که نباید جلو بروی و خودش اصرار داشت که به تیم حمله برود چون ایرانی‌ها در تیم تثبیت بوده‌اند. حتی وقتی داشته می‌رفته،‌ دوستانش هم فیلمی از ایشان گرفته‌اند که در یک مسیر خاکی در حال راه رفتن است.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت
شهید صفری با لباس عزای محرم در حال خدمت در کفشداری حرم حضرت زینب (س)



منبع خبر

شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت بیشتر بخوانید »

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس



شهید علیرضا توسلی - ابوحامد - فاطمیون - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق اگر چه زحمت برادر حاج حمید بناء از نویسندگان و پژوهشگران دفاع مقدس، برای تنظیم قرار دیدار و گفتگو با برادر دانیال فاطمی،‌ چند هفته طول کشید اما دو ساعتی که پای صحبت‌هایش نشستیم، به اندازه دو دقیقه برایمان گذشت. لحن گیرا و کلام گرم و متین این رزمنده فاطمیون، بیشتر از این که از خودش بگوید، بر روی تشریح واقعیت‌های نبرد در سوریه و سیره و سلوک شهدا متمرکز بود.

قسمت‌های قبلی این گفتگو را بخوانید:

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس

پشیمانیِ مادری که مقر مخفی فاطمیون را پیدا کرد!

چرا فرمانده لشکر خودش رانندگی می‌کند؟! + عکس

قسمت چهارم و پایانی این گفتگو را نیز امروز بخوانید. قول یک گفتگوی دیگر با برادر دانیال فاطمی برای صحبت درباره شهدای فاطمیون و سیره‌شان را گرفته‌ایم…

**: شما در این ده روز و در پادگان صدای انفجارات را می‌شنیدید؟

دانیال فاطمی: نه؛ این پادگان در نقطه‌ای بود که چند ارتفاع اطرافش قرارداشت و حتی صدای انفجارات هم به آنجا نمی‌رسید. ما حتی دوست داشتیم رزمندگان یا مجروجان را ببینیم که شرایط صحنه نبرد را از آن‌ها بپرسیم؛ اما انگار ما را در یک قرنطینه گذاشته بودند برای این که روحیه‌هامان تضعیف نشود. به جز نیروهای مربی آموزش، فرد دیگری را آنجا ندیدیم. آن زمان رزمنده پیاده‌نظام مثل فاطمیون خیلی زیاد نبود. خیلی اوضاع خراب بود.

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس
رزمنده فاطمیون، دانیال فاطمی در سمت راست تصویر

این یک هفته تا ده روز که گذشت، گفتند باید بروید خط و آماده شدیم. آنجا بود که گروه اصلی‌مان را به سه دسته با تعداد مختلف تقسیم کردند. من دیگر سرگروه نبودم. چند نفری سوار تویوتا لندکروز شدیم و رفتیم به منطقه لَیرَمون و تحویل داده ‌شدیم به کسانی که قبل از ما آنجا بودند. من هم به عنوان یک نیروی ساده تحویل داده شدم به دسته‌ای از نیروهای قدیمی که آنجا بودند و شروع کردیم به پست دادن. یک جنگ شهری در جریان بود که این سوی خیابان ما بودیم و آن سوی خیابان،‌ یک ردیف از خانه‌ها خالی بود و ردیف پشتش دست دشمن بود. جاده‌اش هم روستایی بود…

**: جنگ شهری داستان مفصلی دارد؛ در آموزش‌ها درباره جنگ شهری چیزی گفته شد؟

فاطمی: من قبل از رفتن به سوریه، در ذهن خودم فتح‌المبین و خاکریز و تانک و هواپیما را تصور می‌کردم. اما وقتی آنجا را دیدم، متوجه شدم فضا کاملا فرق می کند و به شدت هم سخت‌تر است. حتی کسانی که از افغانستان آمده بودند هم، چنین جنگی را ندیده بودند؛ آنجا هم بیشتر کوهستان بود و ارتفاع.

حتی وقتی در دمشق، خانه‌های خراب شده را می دیدیم که پودر شده بودند، می فهمیدیم که موشکی به آن ساختمان‌ها زده اند و آن تخریب‌ها، کار سلاح‌های سبک نبود. این‌ها را ما می دیدیم و چشممان عادت کرده بود. بینی‌مان هم به بوی باروت عادت کرده بود. گوشمان هم از صدای انفجارات پر شده بود. برخی‌ها هم که کمی زخمی می شدند برایشان عادی بود. شکر خدا خیلی زود با روحیات و فضای آنجا اخت گرفتیم. تا این که به لَیرمون رسیدیم. شب‌ها بزن بزن بود و داشت برای ما اظهر من الشمس می‌شد که کار، جدی است. آنها می زدند و ما هم می زدیم. مثلا اگر از پنجره دفاع می کردیم، تیر می آمد تو و قشنگ،‌ محلاستقرار ما را می زدند.

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس
دانیال فاطمی در سوریه

**: کار شما پیشروی به خیابان‌های بعدی هم بود؟

فاطمی: نه،‌ آنجا کارمان فقط تثبیت بود. در تایمی که آنجا بودیم می شد فهمید که اگر آنجا سقوط می کرد،‌ عملا دیگر حلب وجود نداشت. ما هم زیاد نبودیم. برایم عجیب بود با تعداد کمی که بودیم، مقاومت می کردیم. بعدها که ابوحامد به من ماشین داد، ‌توانستم به مناطق دیگر بروم و به بقیه همرزمانم هم سر بزنم.

ما حدود ده روز در تثبیت بودیم. تثبیتش هم واقعا سخت بود. مثلا من در کیسه‌خواب زیاد نخوابیده بودم اما آنجا شب‌ها اگر می شد در کیسه خواب بخوابیم، خیلی هم عالی بود.

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس
شهید مصطفی صدرزاده

من برای اولین بار،‌ شهید مصطفی صدرزاده را آن زمان دیدم. البته چهار ساختمان آن‌ورتر بود. شهید سید حکیم را هم برای اولین بار آنجا دیدم که فرمانده میدان بود. تقریبا بعد از ده روز، سه نفر از بچه‌هایمان شهید شدند. ما هم شهادتشان را نمی دیدیم و فقط خبرش به ما می رسید. مثلا سه خانه آن‌ورتر، ‌سید علی حسینی در پشت خانه و در بالکن، ‌در کیسه‌خواب خوابیده بود که دشمن، خمپاره‌ای زد و یک تکه ترکش به سرش خورد و شهید شد. بعد از حدود ۱۰ روز گفتند که ابوحامد آمده و می خواهد با شما صحبت کند. در هر سنگری سه نفر بمانند و مابقی بیایند به موقعیت عقب‌تر که امن‌تر است.

خانه‌ای بود و سالن پذیرایی بزرگی داشت. آنجا جمع شدیم. قدیمی‌ها که آنجا بودند در سنگر ماندند و ما رفتیم. نشستیم و ابوحامد شروع کرد به صحبت. باز هم همان حرف‌های ناز و قشنگ «انسان‌بودن» را آنجا مطرح کرد. حرف‌هایش که تمام شد،‌پرسید: ‌چه کسی اینجا رانندگی بلد است؟

هفت هشت نفری دستشان را بالا بردند. بعدش پرسید از این تعداد کدامتان گواهینامه دارند؟… من دستم را بالا بردم.

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس

**: شما توانسته بودید گواهینامه بگیرید؟

فاطمی: بله، ‌با پاسپورتم، ‌گواهینامه گرفته بودم. روندش پیچیده بود اما امکان داشت. به من گفت: شما بایست،من کارَت دارم. حرف‌هایش که تمام شد همه رفتند. گفت: گواهینامه‌ات کو؟ گفتن: نیاورده ام که! گفت:‌ از کجا معلوم داری؟ گفتم: دروغی که ندارم!

من فقط با پراید رانندگی کرده بودم و حالا می‌خواستند تویوتا لندکروز تحویلم بدهند. گفت: یک لندکروز هست که باکش خشک است و تازه تحویلش گرفته‌ایم. هر گروه ۱۵ نفره را باید هفته‌ای یک بار سوار کنی و به عقبه ببری تا در آنجا دوش بگیرند و به ایران زنگ بزنند. بعد از این کارها هم آن‌ها را دوباره به خط بیاوری… من هم از خداخواسته، گفتم:‌ چشم… فرصت خوبی بود که فضا را ببینم و در سنگر محبوس نشوم.

گفت: سیدمحمد هم چند روزی کمک توست و با تو می‌آید چون راه را بلد است. چند روز دیگر می خواهد برود مرخصی… تأکید کرد راننده تویی و سیدمحمد کمکی‌ات است. من فکر می کردم وقتی خسته بشوم،‌ سیدمحمد کمکم می کند. سیدمحمد هم از قدیمی‌ها بود و عین فضای ایرانی‌ها، کسی که تازه آمده باشد را آشخور می گویند و قدیمی‌ها به او زور می گویند! البته من احترامش را داشتم چون می دانستم قدیمی است. مسیرها را سید محمد به من یاد داد و این که کجا برویم و کجا توقف کنیم را یادم داد. مقرها را هم یکی یکی به من معرفی می‌کرد.

پشیمانیِ مادری که مقر مخفی فاطمیون را پیدا کرد!
دانیال فاطمی (نفر سوم از سمت چپ) در کنار تعدادی از شهدای فاطمیون / شهید حکیم،‌ نفر سوم از راست

دو سه روزی که گذشت، ‌گفت ماشین را بده من که پشت فرمان بنشینم. در این دو سه روز اصلا چیزی نگفته بود. من هم چون تازه آمده بودم و خودم را تثبیت کرده بودم و می خواستم اظهار خستگی نکرده باشم به همین خاطر تمام روز، خودم رانندگی می کردم. بعد از دو روز گفت ماشین را بده من بنشینم. من هم گفتم بیا. سوئیچ را دادم و آمد نشست پشت فرمان. داخل کوچه بودیم. دنده عقب گرفت. نوع ترمزش کمی مشکوک بود. حس کردم خیلی رانندگی بلد نیست! به خودم گفتم: فردا ابوحامد نگوید چرا ماشین را به سیدمحمد داده‌ای؟… بعدش خودم را دلداری دادم که خودش گفت «سیدمحمد کمک‌ت باشد.» ناگهان برای شروع حرکت،‌ زد دنده سه! ماشین ریپ زد و خاموش شد. گفتم: سید محمد! زدی دنده سه؟! گفت:‌ عه، راست می‌گویی‌ها…

بالاخره زد دنده یک و حرکت کرد. پیچ اول را رد کردیم. پیچ دوم،‌ تعدادی لاستیک گذاشته بودند تا حرکت ماشین‌ها را کنترل کنند و به هم نخورند. یک آن، دیدم سرعتش زیاد است. تا گفتم سیدمحمد چه کار می کنی؟!… ماشین را محکم کوباند به یک تیر چراغ برق! جلوی تویوتا لندکروز خشک که رنگش خاکی بود، جمع شد. من با سر رفتم توی شیشه. عینکم شکست و دیدم خون از سرم جاری شد و ریخت روی چشمهام. سرم را چرخاندم و دیدم سیدمحمد رفته توی فرمان و حالت خفگی بهش دست داده. شوکه شده بود. سینه‌اش را گرفتم و آوردم عقب. وقتی شروع کرد به نفس کشیدن خیالم راحت شد که زنده است. بی‌سیم هم دست سید محمد بود. بی‌سیم را از جیبش درآوردم و پیج کردم که: ما در پیچ اولیم، یکی بیاید و کمک‌مان کند. دوستمان بهنام ما را دیده بود که خوردیم به تیر چراغ برق. آمد و ما را پیاده کرد و برد به بیمارستان برای پانسمان و مداوا.

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس
شهید علیرضا توسلی، معروف به ابوحامد، فرمانده لشکر فاطمیون

ابوحامد آمد بیمارستان. آنقدر ازش شرمنده بودم که نگو و نپرس. ما کلا دو ماشین در حلب داشتیم؛ ‌یکی این لندکروز و دیگری یک چیپ که عقبش چهار نفر می‌نشستند. یک شب قبل از این که تصادف کنیم، آن ماشین هم چپ کرده بود! یعنی کلا دو تا ماشین داشتیم و هر دوتایش قابل استفاده نبود. این‌ها را ابوحامد تعریف کرد و گفت خدا را شکر که خودتان زنده هستید اما می‌خواهم بگویم، ما الان ماشین نداریم برایمان غذا بیاورد و بچه ها را ببرد به عقبه برای تماس با منزل و حمام…

ماشین لندکروز کاملا از کار افتاده و رادیاتورش داغون شده بود. به تعمیرات اساسی نیاز داشت. آن ماشین را هم شنیدم که سه چهار معلق زده بود. آن حادثه هم تلفات جانی نداشت اما ماشین داغون شده بود. معضل اصلی، نبودن ماشین بود. من پنج شش روزی بیمارستان بودم. سید محمد هم ضربه کمی خورده بود که ترخیص شد و رفت مرخصی. گفتند من باید برگردم ایران اما گفتم: من حالم خوب است و نمی روم.

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس
مونه‌ای از تویوتا لندکروزی که تحویل برادر فاطمی شد

**: مگر شکستگی سرتان زیاد بود؟

فاطمی: نه، فکر کنم پنج شش بخیه خورد ولی حالم خوب بود. سرم را پانسمان کرده و بسته بودند. در همین یک هفته‌ای که در بیمارستان بودم، ‌ماشین را هم برده بودند به تعمیرگاه و سرپا شده بود. بعدش آمدیم به مدرسه‌ای که در عقبه بود. ابوعباس نامی از بچه‌های خودمان آمد آنجا. آن شب، ابوحامد را آنجا دیدم. چون گفته بودند برو خانه و من گفته بودم نمی روم،‌ فرصت خوبی بود. چون مقرها و اتاق‌ها را می شناختم، ‌شروع کردم و چرخی زدم و پیش رفقا رفتم. مثلا پیش شهید سید ابراهیم رفتم. تازه بانداژ سرم را باز کرده بودند. سید ابراهیم هم تیری به پایش خورده بود و آمده بود آنجا تا به ایران برگردد. شهید حکیم را آنجا دیدم. فضای خوبی بود برای آشنایی با قدیمی‌ها.

آن شب به ابوحامد گفتم:‌ من کارتان دارم. من دفترچه‌ای دارم و از همان اول که آمدیم، نقاط قوت و ضعف را داخلش نوشته‌ام… تا من این را گفتم خیلی خوشش آمد. گفت: فردا صبح ساعت ۶ بیا دفتر من تا صحبت کنیم. دفترش در زیرزمین مدرسه بود.

پشیمانیِ مادری که مقر مخفی فاطمیون را پیدا کرد!
دانیال فاطمی (نفر سوم از سمت چپ) در کنار تعدادی از شهدای فاطمیون

 بچه‌های خودمان با هلی‌کوپتر از بالا بشکه‌های انفجاری را در منطقه مسلحین پرتاب می کردند. ما نمی دیدیم اما همین که به زمین می خورد،‌ صدای مهیبی می داد. یعنی به ما خیلی نزدیک بودند.

بعد از نماز خوابیدم و ۶ صبح به دفتر ابوحامد رفتم. دفتر کوچکی بود تقریبا ۹ متری و یک میز و دو تا صندلی داشت. نشستیم روبروی همدیگر و تقریبا ۴۵ دقیقه صحبت کردیم. ۱۰ دقیقه ایشان حرف زد و بیشتر از نیم ساعت من حرف زدم و همه حرف‌ها را گفتم. ایشان هم خیلی دوست داشت اوضاع را بداند و اطلاعاتش به روز بشود. نکاتی را هم نوشت و آنجا ارتباطمان بیشتر شد. شماره ایران من را گرفت و من هم تلفنشان را گرفتم و ارتباطمان بیشتر شد. به من هم گفت اگر رفتی سعی کن زودتر برگردی که کارمان زیاد است. آن شد دیدار اولی که من ابوحامد را شناختم. در دیدار اول، ما ایشان را نمی‌شناختیم و وقتی آمد تا صحبت کند، اصلا چهره‌شان به فرمانده نمی‌خورد.

**: این شد اولین دیدار رسمی و تشکیلاتی…

فاطمی: این اولین همکلام شدن ما بود. یک سری توصیه‌ها هم کردند و گفتند و از آنجا، عملا پیِ تفکر فاطمیون افغانستانی مرتبط و متصل به فضای ظهور امام زمانی را در ذهن من چیدند. من خودم به خوبی حس می کردم و بعدها هم مدام مرور می شد که حاجی چرا آن حرف را زد و دلیل‌ها را پیدا می کردم.

من آدم پررویی بودم و مدام سئوال می کردم. بعد از آن چون ایشان افغانستانی بود ابایی نداشتم که بخواهم نقاط ضعف را بگویم. من کسی بودم که ایرانی و افغانستانی برایم مهم نبود و به هدف اصلی فکر می کردم و می‌خواستم حالا که این جریان دارد شکل می گیرد این عیوب را دارد و باید حل بشود و این فرصت‌خیلی برایم ناب بود. بیشتر اوقات سر ابوحامد شلو غ بود اما آن ۶ صبح و آن ۴۰ دقیقه، فرصت غنیمتی بود.

**: دفتر خاطره‌ای که داشتید را تا آخر نوشتید؟

فاطمی: وقتی مشغول نبرد شدم، کمتر شد. دوره اول را کمی نوشتم اما دوره بعدی که گوشی همراهم بود، کم‌تر شد که بنویسم و بیشتر عکس می گرفتم. اوایل سال ۹۵ خدا توفیق داد با کمک یکی از فرماندهان ایرانی‌مان، حفظ آثار را در سوریه و در فاطمیون پایه‌گذاری کردیم. اطلاعات زیادی جمع‌آوری شد که هست اما هنوز استفاده مشخصی از آن نشده. الان مثلا اگر رسانه فاطمیون را ببینید، ‌مقدار زیادی از آنها منتشر شده اما رسانه هم عمر چندانی ندارد و باید اطلاعات شهدا و آثار قبل از آن را در قالب‌های ماندگارتری ثبت کرد.

پشیمانیِ مادری که مقر مخفی فاطمیون را پیدا کرد!
دانیال فاطمی در سوریه

اخیرا حدود دو سال است که رسانه فاطمیون راه افتاده و باید به اطلاعات قبل از آن هم پرداخته بشود تا از ذهن‌ها پاک نشود.

**: ممنونم از زمانی که برای این گفتگو گذاشتید. هنوز مباحث مهمی مانده که ان شا الله در یک گفتگوی دیگر با حضور شما پی‌می‌گیریم.

فاطمی: ان شا الله…

*میثم رشیدی مهرآبادی

پایان

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس
رزمنده فاطمیون، دانیال فاطمی در سمت راست تصویر



منبع خبر

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس بیشتر بخوانید »