داعش

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس



جانباز مدافع حرم، ساشا ذوالفقاری - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق – اگر چه تنظیم قرار برای دیدار و گفتگو با برادر دانیال فاطمی،‌چند هفته طول کشید اما دو ساعتی که پای صحبت‌هایش نشستیم، به اندازه دو دقیقه برایمان گذشت. لحن گیرا و کلام گرم و متین این رزمنده فاطمیون، بیشتر از این که از خودش بگوید، بر روی تشریح واقعیت‌های نبرد در سوریه و سیره و سلوک شهدا متمرکز بود.

قسمت اول این گفتگو را امروز بخوانید و برای قسمت‌های بعدی، خودتان را آماده کنید…

**:‌ ما فقط می‌دانیم شما سال ۱۳۹۳ عازم سوریه شدید؛ یعنی جزو اولین گروه‌های اعزامی بودید…

دانیال فاطمی: ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ سالروز تشکیل لشکر فاطمیون بود. شهید علیرضا توسلی (ابوحامد) هم فرمانده این لشکر بود. آن سال‌ها تعداد اعزامی‌ها هم کم بود. مثلا برای اعزام اول فقط ۲۲ نفر به سوریه رفتند. آن روزها فاطمیون حتی آرم و پرچم هم نداشتند.

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس
شهید علیرضا توسلی (ابوحامد) (نفر اول سمت چپ) در کنار حاج قاسم سلیمانی

**:‌ خود شما چطور با این تشکیلات آشنا شدید؟

فاطمی: من مادرم ایرانی و پدرم افغانستانی است. البته پدرم به رحمت خدا رفتند…

**:‌ خدا رحمتشان کند… پدرتان چه سالی به ایران آمدند؟

فاطمی: سال ۱۳۵۶ بود که به ایران آمدند.

البته قبلش لازم است شما اعتماد من را جلب کنید. چرا که ماجرایی با یکی از خبرنگاران پیش آمد و کمی اعتماد من را از بین برد.

**:‌ خیر باشد ان شا الله… چه ماجرایی؟

فاطمی: یکی از دوستانم در بین رزمندگان مدافعان حرم، «ساشا ذوالفقاری» است. جوانی که متولد سال ۷۳ است و در یک حادثه جنگی،‌ کنارش یک تله انفجاری منفجر شد و دو پایش قطع شد؛ یکی از بالای زانو و دیگری از زیر زانو! حتی خودش بعد از انفجار نشسته بود و پایش که به پوست بند بود را داشت جدا می کرد که یکی دیگر از رزمندگان هم از او فیلم گرفته بود. ساشا با آن انفجار شهید نشد اما رزمنده دیگری که در آن حوالی بود به شهادت رسید.

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس
ساشا ذوالفقاری از رزمندگان فاطمیون، در نبرد با تکفیری‌ها دو پایش را تقدیم اسلام کرد

ساشا الان در انتهای جاده قزل‌حصار کرج و در منطقه مهدی‌آباد زندگی می‌کند. یک روز به من زنگ زد و خیلی به هم ریخته بود. ابتدا فکر کردم مدت اقامتش را تمدید نکرده‌اند. گفت: نه، ‌من پا ندارم که بخواهم جایی بروم!… گمان کردم مشکل مالی دارد که این‌طور هم نبود. کمی که صحبت کردم متوجه شدم حوصله‌اش سر رفته. با این که نزدیک جاده چالوس است و این همه مسافر، هر روز برای تفریح به آنجا می روند اما ساشا چون پا ندارد نمی توانست جایی برود و حسابی کلافه شده بود. ما مدت‌ها با ساشا صحبت می کردیم که خانه‌نشین نشود و حال و هوایش را تغییر بدهد. یک روز رفتم و سوارش کردم و بردمش ابتدای جاده چالوس، کنار رودخانه. نصف روز آنجا بودیم. وقتی می خواستیم برگردیم، ‌روحیه‌اش زمین تا آسمان فرق کرده بود.

الان هم شکر خدا خیلی فعال است و درسش را خوانده و اصرار دارد که به دانشگاه هم برود و تحصیلات عالی‌اش را شروع کند. بعد از یک سال رفاقتمان از سوم ابتدایی رسید به پنجم و سه ماه پیش دیپلمش را گرفت. لپ تاپ را روی پایش می‌گذارد،‌ فیلم‌های آموزشی می بیند و شکر خدا از همه وقتش استفاده می کند. با خواهرش هم سر محله‌شان یک بوتیک لباس بچه راه انداخته است. پای مصنوعی هم گرفت و الان اوقت فراغتش را به مغازه می رود و شکر خدا با مردم هم تعامل خوبی دارد.

جانباز مدافع حرم، ساشا ذوالفقاری در زیارت مسجد جمکران

متاسفانه چند سال پیش خبرنگار یکی از روزنامه‌ها با او گفتگویی گرفته بود که وقتی مخاطب آن را می خواند،‌ احساس ترحم به او دست می داد. باید به این رزمنده‌ها رسیدگی بشود اما نه از موضع ضعف و ناتوانی.

قرار بود آن خبرنگار، متنش را قبل از انتشار به من بدهد تا بخوانم اما به قول و قرارش پایبند نبود. همین شد که اعتماد من هم خدشه‌دار شد.

**:‌ خیالتان راحت که ما همه قسمت‌های گفتگو با شما را قبل از انتشار برایتان می فرستیم تا در جریان باشید و ملاحظات امنیتی‌تان را هم در آن لحاظ کنید… حالا چه شد که به سوریه رفتید؟

فاطمی: دو برادر کوچکتر از خودم دارم. اواخر سال ۹۲ بود که یکی از بچه‌های نیروی قدس آمد و گفت:‌ سوریه نمی‌روی؟… کله من هم که شور و عشق داشت…

**:‌ آن موقع چند ساله بودید؟

فاطمی: من متولد ۶۳ هستم. آن روزها گُل جوانی‌ام بود. سی سالَم بود. من از چهارم ابتدایی وارد بسیج شدم و از همان سال‌ها فضای بسیج را تجربه کردم. افغانستانی بودم و بسیج هم اتباع را ثبت‌نام نمی کرد چون همان اولش، کپی شناسنامه و کارت ملی را می‌خواست. در پایگاه بسیج ما یک دوستی بود به نام آقا مجید. تمدنی که حضرت آقا از آن حرف می زنند،‌ از همین برخوردها شروع می‌شود.

این آقامجید مسئول نیروی انسانی پایگاه بسیج ما بود. من با پدرم برای ثبت‌نام رفته بودم و چهره پدرم به خوبی معلوم می‌کرد که ما از اتباع افغانستانی هستیم. خدا می داند در همان برخورد اولیه چنان محبتی به من کرد که هنوز هم طعمش در یادم هست. آن روزها مثل الان نبود که افغان‌ها تکریم بشوند. دوست دارم مردم بدانند که هنوز هم در یک سری از محلات، وقتی دو تا بچه ایرانی پنج شش ساله هم دعوایشان می شود وقتی می خواهند حرف بدی به هم بزنند، عبارت «افغانی» به زبانشان می‌آید! یا دیده‌ام برخی معلم‌ها این موضوع را رعایت نمی کنند. ما حدود نیم میلیون دانش‌آموز و چندین هزار دانشجو داریم. آن ‌رشته تمدنی که قرار است ساخته بشود از همین تفکر و رفتار و عقاید و منش و برخورد شکل می‌گیرد.

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس
تشییع پیکر یکی از شهدای لشکر فاطمیون

آن روزها آقا «مجید آقایی» این لطف را در حق ما کرد و گفت کپی مدرک شناسایی‌تان را بیاورید تا ثبت‌نام کنم. این نشان می داد که آدم توجیهی است و نمی خواهد من را به عنوان یک علاقمند به بسیج، پس بزند. ما هم مدرک شناسایی‌مان را آوردیم و خیلی سعی کرد که برای ما کارت عضویت عادی بسیج بگیرد. همسن و سال‌های من کارت بسیج می‌گرفتند و به من نشان می دادند. من هم نوجوان بودم و حس خوبی نداشتم که به من کارت بسیج نمی دهند. اما آنقدر برخوردها خوب بود که لذت می بردم و این کمبود را کمتر حس می کردم. بعدها هم که کارت فعال به من ندادند، همین ماجرا بود اما وقتی بحث آموزش و میدان تیر شد، با این که فقط باید اعضای فعال بسیج را پذیرش می‌کردند اما من را هم می بردند.

**:‌ این پایگاه بسیج کجا بود؟

فاطمی: آن روزها در چهارراه مصباح کرج زندگی می کردیم و پایگاه بسیج مسجد اسلامی ‌هم همانجا بود. احتمالا برخی از مخاطبان هم با این موضوع برخورد کرده باشد. مثلا یک بار دیدم یک جوان فعال در محله امامزاده یحیی (علیه السلام) در حوالی بازار تهران،‌ تعداد زیادی نوجوان افغانستانی و ایرانی را آورده بود بهشت زهرا(سلام الله علیها) و به من زنگ زد که بروم و برایشان حرف بزنم. من هم بردمشان قطعه ۵۰ و برایشان درباره دفاع از حرم و شهدای مدافع حرم صحبت کردم. الان هم می‌خواهم فقط از شهدا برایتان بگویم و ان شا الله مخاطب‌ها خودشان بهره کامل را از سیره آن بزرگواران ببرند.

**:‌ داشتید ماجرای اولین اعزامتان به سوریه را می‌گفتید…

فاطمی: آن دوستی که پاسدار نیروی قدس بود، چون رفیقمان بود با ادبیات رفاقتی باهاش حرف زدم و گفتم: عه!‌ از کی تا حالا ما افغانستانی‌ها را تحویل می‌گیرید؟ کارتان گیر افتاده؟… گفت:‌ نه، خودت می‌دانی. اگر دوست داشتی می شود هماهنگ کرد که بروی… من خودم ماهیت داعش را نمی شناختم و ابهاماتی در ذهنم بود. بعضی اخبار هم می رسید که اساسا داعش مولود کدام فرقه و مرام است؟ مثل الان نبود که به روشنی بدانیم داعش را آمریکا ایجاد کرده. دقیقا مثل طالبان که وقتی به کنسولگری ایران در مزار شریف تعرض کردند، متعجب بودیم که چرا ایران مقابله به مثل نمی کند. اما گذر زمان همه چیز را تغییر داد. همه این مسائل در رشته افکار من بود.

الغرض، من به برادر کوچکم آقاسلیم گفتم که به سوریه برود.

**: چند سالشان بود؟

فاطمی: متولد سال ۱۳۷۰ بود و آن روزها ۲۲سالش بود. گفتم: من،‌ زن و بچه دارم و تو مجردی. تو برو و اوضاع را ببین. اگر خوب بود من هم پشت سرت می آیم. گفت:‌ مادر چه می‌شود؟… گفتم: ‌معلوم است که نباید بداند. اگر مادر بفهمد اصلا نمی گذارد بروی… به مادر و پدرم نگفتیم و برادرم را فرستادم به سوریه برود. اصلا ذهنیتی نبود که آنجا چه خبر است. گفتم: فقط وقتی رفتی سریع به من زنگ بزن که اگر اوضاع میزان است،‌ من هم بیایم. وقتی می گویم اوضاع،‌ منظورم این بود که آیا واقعا با داعش می جنگیم و آیا واقعا بحث دفاع از حرم مطرح است؟ اعتمادی که الان به صدقه‌سر مدافعان حرم ایجاد شده، یک گذشته چندین ساله از بی‌اعتمادی دارد.

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس
رزمندگان لشکر فاطمیون، در نبرد سوریه مردانه جنگیدند

برادرم رفت و حدودا تا چهار هفته تماس نگرفت. ما هم هیچ خبری نداشتیم که کجاست. در اعزام‌های اول، نمی‌گذاشتند رزمنده‌ها گوشی تلفن همراهِ حتی ساده، با خودشان ببرند. روزی گوشی‌ام زنگ خورد و دیدم انتهای شماره، ‌چند تا صفر است. تا دیدم صدای سلیم است،‌ چون نگران شده بودم، شروع کردم به بد و بیراه گفتن. سلیم هم توضیح داد که نمی‌توانسته تماس بگیرد و گفت:‌ اینجا همان جایی است که ده پانزده سال است دنبالش می‌گردی.

سال ۸۲-۸۳ از نوجوانی درآمده بودیم و بچه‌های مسجد را به سفر مشهد و اردوی راهیان نور می بردیم. همین الان از بعضی ایرانی‌ها هم بپرسید، شلمچه و چزابه و طلائیه را نمی شناسند اما ما صدقه‌سر امام و انقلاب و نظام،‌ بارها به مناطق عملیاتی رفته بودیم. جوان بودیم و پر شر و شور. مثلا به پشت بام ساختمان‌های دوکوهه هم اکتفا نمی کردیم. روی خرپشته‌ها می رفتیم، نماز می خواندیم و دعا می کردیم که خداوند متعال ما را در فضای جهاد و شهادت قرار بدهد.

خدا گواه است که آن سال‌ها دعای صبح و شب من، جهاد و شهادت بود که خدا بعد از ۱۰ سال، ‌روزی‌ام کرد. خیلی برایم عجیب است که این عنایت را در حق من کرد. برادرم گفت: بجنب و بیا که اینجا همان جایی است که ده پانزده سال دنبالش بودی.

**:‌ برادر میانی‌تان در این فضاها نبود؟

فاطمی: آن برادرم در دانشگاه خواجه ‌نصیرالدین طوسی در رشته عمران قبول شد و مشغول درس و بحث بود. به این خاطر نیامد.

**:‌ در این چهار هفته، ‌بر حاج خانم و حاج‌آقا چه گذشت؟

فاطمی: گفتیم که آقاسلیم برای کار، به کرمانشاه رفته و جایی است که گوشی‌اش آنتن نمی دهد.

**:‌ برادرتان حرفه خاصی داشتند؟

فاطمی: نه؛ منظورمان این بود که رفته برای کارگری. البته سواد داشت و دیپلم کامپیوتر هم گرفته بود اما تخصص خاصی نداشت.

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس
بسیاری اذعان دارند افغانستانی‌های مبارز در نبرد سوریه، از جسورترین و شجاع‌ترین نیروهای این عرصه بودند

**:‌ یعنی طبیعی بود که چهار هفته به کرمانشاه برود؟

فاطمی: بله، ‌طبیعی بود چون سفرهای زیادی می رفت و به همین خاطر، پدر و مادرم حرف ما را قبول کردند. جوان و مجرد هم بود و کسی به کارش کار نداشت.

اسفند ۱۳۹۲ رفتیم و ثبت‌نام کردیم و منتظر زنگ آقایان بودیم که کی باید اعزام بشویم. پروسه ثبت نام خودش داستان عجیب و غریبی داشت چون به راحتی اعتماد نمی کردند. مثلا وقتی می خواستند آدرس بدهند، پیر ما را در می آوردند! تکه به تکه که می آمدیم باید زنگ می زدیم و مرحله بعد آدرس را می گرفتیم. من برای ثبت نام سمت کهریزک رفتم اما برای آن‌ها هم محدودیت‌هایی بود که باید مسائل امنیتی را رعایت می کردند و کارشان طبیعی و درست بود.

پارکینگ خانه‌ای بود که زیلویی کف آن انداخته بودند و فلاسک چای هم کنار مسئول ثبت نام بود و برای هر کسی که می آمد، یک صفحه آچهار از اطلاعات فردی‌اش پر می کرد. چهار پنج نفر بودیم.  به من که رسید، گفتم: ‌می شود من خودم فرمم را پر کنم؟… اولش تعجب کرد. قیافه من که هیچ و حتی لهجه‌ام هم افغانستانی نبود و شک کرد که من افغان هستم یا نه. من هم مثل شیرمردها پاسپورتم را درآوردم و نشانش دادم. او هم گفت: چند تا از این پاسپورت‌ها می خواهی برایت بیاورم؟!… گفتم: من دروغی ندارم برای گفتن.

**:‌ مرد جا افتاده‌ای بود؟

فاطمی: بله، ‌سن و سالی داشت و خودش هم افغانستانی بود. گفت: حالا فرم را پر کن تا ببینم… من هم فرم را به درستی پر کردم و عکس و کپی پاسپورتم را هم دادم. گفت:‌ برو بهت زنگ می‌زنیم.

 این جلسه ممکن است به همه حرف‌هایمان نرسیم اما همان روزِ ثبت‌نام اتفاقی افتاد که خیلی برایم عجیب بود. مهم‌تر از نحوه ثبت نام من، گفتن این ماجرا است که حتما خیلی می‌تواند خواندنی و شنیدنی باشد…

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس
شهید علیرضا توسلی (ابوحامد) (نفر اول سمت چپ) در کنار حاج قاسم سلیمانی



منبع خبر

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس بیشتر بخوانید »

سیدالشهدای مقاومت؛ از نیروی قدس تا خدمات ماندگار مبارزه با داعش

سیدالشهدای مقاومت؛ از نیروی قدس تا خدمات ماندگار مبارزه با داعش



سیدالشهدای مقاومت؛ از نیروی قدس تا خدمات ماندگار مبارزه با داعش

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، سردار احمد عبداللهی، با اشاره به بیانات مقام معظم رهبری در حمایت از سپاه قدس، مقام معظم رهبری را بنیان‌گذار نیروی قدس معرفی کرد و گفت: فرمانده معظم کل قوا شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی را به عنوان فرمانده نیروی قدس معرفی کردند و تمام مأموریت‌ها و فعالیت ای نیرو زیر نظر مقام معظم رهبری است و از کم و کیف آن با خبر هستند.

بیشتر بخوانید:

دیپلماسی نمی‌تواند حق فلسطینیان را برگرداند

معاون سلامت، آموزش پزشکی و دفاع زیستی سپاه بر ایستادگی نیروی قدس در مقابل دشمن اسلام یعنی گروهک ترویستی داعش تأکید کرد و افزود: شهید سلیمانی سیدالشهدای مقاومت است و خدمات ماندگاری در این مسیر از خود برجا گذاشته است.

ایستادگی نیروی قدس در مقابل بزرگترین دشمن اسلام در جامه دولت اسلامی جعلی/فرمانده معظم کل قوا، بنیانگذار نیروی قدس است

عبداللهی با اشاره به حمایت حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از نیروی قدس، تصریح کرد: ایشان زیباترین دفاع را از نیروی قدس انجام دادند.

برخی با زیرسؤال بردن شهید سلیمانی، خودشان زیر سؤال رفتند

معاون سلامت، آموزش پزشکی و دفاع زیستی سپاه با تأکید بر اینکه برخی‌ها خواستند قهرمان مقاومت(سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی) را زیر سؤال ببرند ولی خودشان زیر سؤال رفتند، اضافه کرد:  فرمانده معظم کل قوا با تأسف و تأثر از این نوع گفتار یاد کردند، بیانات شیوای مقام معظم رهبری برای افرادی که تردید داشتند و به عمق این موضوعات اشراف نداشتند، نوعی شفاف‌سازی بود.

ایستادگی نیروی قدس در مقابل بزرگترین دشمن اسلام در جامه دولت اسلامی جعلی/فرمانده معظم کل قوا، بنیانگذار نیروی قدس است

وی بر نقش بیانات ارزشمند فرمانده معظم کل قوا در شفافیت موضع جمهوری اسلامی ایران نسبت به مقاومت، مذاکرات و نیروی قدس تأکید کرد و افزود: ابهامات موجود با سخنان مقام معظم رهبری شفاف و روشن شد.

عبداللهی اظهار داشت: امیدواریم با این تلنگری که زده شد و مقام معظم رهبری بیان داشتند، بدانند دوستی با نیروهای جان برکف که برای اعتلای اسلام و میهن جان دادند، نسبت به دوستی با آمریکا قابل قیاس نیست و باید در موضع‌گیری علیه دشمن تبری داشته باشیم.

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، سردار احمد عبداللهی، با اشاره به بیانات مقام معظم رهبری در حمایت از سپاه قدس، مقام معظم رهبری را بنیان‌گذار نیروی قدس معرفی کرد و گفت: فرمانده معظم کل قوا شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی را به عنوان فرمانده نیروی قدس معرفی کردند و تمام مأموریت‌ها و فعالیت ای نیرو زیر نظر مقام معظم رهبری است و از کم و کیف آن با خبر هستند.

بیشتر بخوانید:

دیپلماسی نمی‌تواند حق فلسطینیان را برگرداند

معاون سلامت، آموزش پزشکی و دفاع زیستی سپاه بر ایستادگی نیروی قدس در مقابل دشمن اسلام یعنی گروهک ترویستی داعش تأکید کرد و افزود: شهید سلیمانی سیدالشهدای مقاومت است و خدمات ماندگاری در این مسیر از خود برجا گذاشته است.

ایستادگی نیروی قدس در مقابل بزرگترین دشمن اسلام در جامه دولت اسلامی جعلی/فرمانده معظم کل قوا، بنیانگذار نیروی قدس است

عبداللهی با اشاره به حمایت حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از نیروی قدس، تصریح کرد: ایشان زیباترین دفاع را از نیروی قدس انجام دادند.

برخی با زیرسؤال بردن شهید سلیمانی، خودشان زیر سؤال رفتند

معاون سلامت، آموزش پزشکی و دفاع زیستی سپاه با تأکید بر اینکه برخی‌ها خواستند قهرمان مقاومت(سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی) را زیر سؤال ببرند ولی خودشان زیر سؤال رفتند، اضافه کرد:  فرمانده معظم کل قوا با تأسف و تأثر از این نوع گفتار یاد کردند، بیانات شیوای مقام معظم رهبری برای افرادی که تردید داشتند و به عمق این موضوعات اشراف نداشتند، نوعی شفاف‌سازی بود.

ایستادگی نیروی قدس در مقابل بزرگترین دشمن اسلام در جامه دولت اسلامی جعلی/فرمانده معظم کل قوا، بنیانگذار نیروی قدس است

وی بر نقش بیانات ارزشمند فرمانده معظم کل قوا در شفافیت موضع جمهوری اسلامی ایران نسبت به مقاومت، مذاکرات و نیروی قدس تأکید کرد و افزود: ابهامات موجود با سخنان مقام معظم رهبری شفاف و روشن شد.

عبداللهی اظهار داشت: امیدواریم با این تلنگری که زده شد و مقام معظم رهبری بیان داشتند، بدانند دوستی با نیروهای جان برکف که برای اعتلای اسلام و میهن جان دادند، نسبت به دوستی با آمریکا قابل قیاس نیست و باید در موضع‌گیری علیه دشمن تبری داشته باشیم.



منبع خبر

سیدالشهدای مقاومت؛ از نیروی قدس تا خدمات ماندگار مبارزه با داعش بیشتر بخوانید »

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!



شهید مدافع حرم فاطمیون خادم حسین جعفری و خانواده - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق گذشت از مال و منال دنیا یک طرف و گذشت از سه دختر که یکی خانم‌تر از آن یکی است، طرف دیگر… خادم‌حسین جعفری در مرز چهل سالگی، کسی نبود که بخواهد با شور جوانی و بدون بررسی، ‌تن به خطرهای جهاد در میدان سوریه بدهد. آخرین تصاویر قبل از شهادتش را که دیدیم، حس و حال معنوی صورتش، همه ابهام‌ها را رفع کرد اما برایمان مهم بود روایت او را از زبان همسر و فرزندانش بشنویم. بیشتر حرف‌ها را خانم احمدی برایمان گفت و دختر ارشد شهید (سمیرا خانم) هم آخرهای گفتگو به ما پیوست تا از دلتنگی‌هایش بگوید. آخر کار هم مهمان شدیم به یک غذای سنتی و محلی افغانستان که طعمی عجیب و به‌یادماندنی داشت.

بخش اول و دوم  و سوم گفتگو را نیز بخوانید:

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس

نگرانی‌های همسر مدافع حرم بعد از عملیات «بصری‌الحریر»

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخش چهام از گفتگوی ما با خانواده این شهید فاطمیون است که در گل‌تپه، جایی نرسیده به ورامین و در اواسط کوچه قمر بنی‌هاشم(علیه السلام) به سئوالات ما پاسخ دادند. بحث به اینجا رسید بود که خانم احمدی، سراغ سیدمهدی موسوی از همرزمان همسرش رفته بود تا خبری بگیرد…

همسر شهید: حتی یادشان نبود که از چه ناحیه‌ای زخمی شده. گفت گوشی‌اش را بگیر و به خانه برو اما پیگیر باش. من الان حال و هوای خوبی ندارم و موجی هم هستم. بعدا از خانه‌تان به من زنگ بزنید تا راهنمایی‌تان کنم.

من آمدم خانه و به آقامهدی موسوی زنگ زدم و گفتم هر حرفی دارید به من بگویید. گفت: ‌من نگرانت شدم و نگفتم. فقط بگویم که شوهرت سالم و زنده نیست! اگر هم باشد یا اسیر است یا مجروحیت زیادی دارد. الان برو یک گوشی هوشمند بخر و در اینترنت عملیات «بصری‌الحریر» و شهدایش را جستجو کن، ‌همه عکس‌هایش می‌آید… من اولش باور نمی کردم.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!

**: یعنی فیلم‌هایی بود که داعش منتشر کرده بود؟

همسر شهید: بله، داعش از شهدای ما در اینترنت عکس و فیلم گذاشته بود. من باید آنها را می دیدم تا آقاخادم را شناسایی کنم. خودش هم این کار را کرده بود و عکس برادرش را دیده بود. به من هم نشان داد. فضای سبزی بود که کوه هم داشت و برادرش در آنجا شهید شده بود… حال من خیلی بد شد و به مادرشوهرم زنگ زدم و قرار شد با هم به کافی‌نت برویم.

**: با مادر آقاخادم تماس گرفتید که بیایند برای شناسایی؟

همسر شهید: بله، من اصلا حال خوبی نداشتم و می خواستم برادرهای آقاخادم هم باشند. برادرها و خواهرهایشان هم آمدند و به چند کافی‌نت مختلف رفتیم. عکس شهدا می‌آمد و آمار اسرا و شهدا هم می‌آمد اما اسم آقاخادم در هیچکدام از این‌ها نبود. خیلی ناراحت می شدم. با خودم می گفتم حتما سایت دیگری هم هست که ما خبر نداریم. مسئول یکی از کافی‌نت‌ها،‌ خودش رزمنده مدافع حرم بود که تازه از سوریه آمده بود. ایرانی بود اما به اسم افغان رفته بود سوریه. مغازه‌اش در پیشوا و شهرک گلها بود. به برادر آقا خادم گفته بود زن‌برادرت را نیاور و خودت شب، بیا پیش من.

برادر شوهرم گفت: ایشان همسرش هستند… اما قبول نکرد و گفت تنها بیا. وقتی برادرشوهرم رفت، من هم با یکی دیگر از برادران آقاخادم دنبالش راه افتادیم. باز هم دیدیم خبری نیست. صاحب کافی‌نت گفت: من چند وقت دیگر برمی‌گردم سوریه. اینجا هم جوان‌ها می‌آیند و درست نیست که زن‌داداشت بیاید اینجا. اگر خبری باشد من به شما می‌دهم. شماره‌اش را هم داد که با هم در تماس باشیم.

از بس زیاد می‌رفتم، وقتی به کافی‌نت می‌رسیدم،‌ آن بنده خدا خودش را پنهان می کرد و به بچه‌ها می گفت بگویند که نیست! بعدش هم اصرار داشت که من آنجا نروم. خلاصه هر چه پیگیری کردیم،‌ به هیچ‌جا نرسیدیم.

**: این پیگیری‌ها برای چه تاریخی است؟

همسر شهید: تقریبا این پیگیری‌ها شش هفت ماه طول کشید و فقط می‌دانستم که عملیات در چه تاریخی انجام شده. ۳۱ فروردین هم شب عملیاتی بود که این اتفاق افتاده بود.

 تا این که روزی شهید سیدناصر حسینی که فرمانده آقاخادم بود، به من زنگ زد و گفت: زن‌داداش! می‌شود خواهش کنم بیایی سمت حرم امامزاده جعفر (پیشوا)؟… من هم استقبال کردم و گفتم خیلی هم خوشحال می‌شوم و خدمت ‌می‌رسم. با بچه‌ها آماده شدیم که برویم امامزاده. برادرشوهرم کنجکاو شد که کجا می‌رویم. گفتم: ‌بنده‌خدایی که زنگ زد از دوستان آقاخادم است. فکر کنم خبری برای من آورده.

بین راه دوباره دو دل شدم. می خواستم به برادرشوهرم هم بگویم پشت سر من بیاید. او هم آمد. وقتی رسیدیم، سید ناصر لباس‌های شوهرم را آورده بود تا به من بدهد.

**: لباس‌ها شخصی بود یا نظامی؟

همسر شهید: شخصی بود. یک کت و شلوار بود و یک ساک. همان لباس‌هایی بود که از اینجا پوشیده بود. گفت: ‌اسم آقاخادم را خواندند و می‌خواستند وسائلش را دست به دست به شما برسانند اما من رسیدی امضا کردم و گفتم من ایشان را می شناسم و وسائل را برایتان آوردم. باز هم دنبال خبری بودم. گفت: من برایت کاملا توضیح می‌دهم. عملیات که شد،‌ همه بچه‌ها قیچی شدند و سی چهل نفر اسیر دادیم. عده‌ای به سمت شرق رفتند و بعضی ها هم به غرب. یعنی هر کسی به هر سمتی که توانست فرار کرد. آقاخادم هم به همراه سردار کجباف و بعضی از بچه‌های فاطمیون با هم بودند که دیدیم به سمت دانشگاه رفتند. دانشگاه هم افتاد دست داعشی‌ها.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!
سمیرا، سارینا و ستایش، دختران شهید خادم‌حسین جعفری

**: یعنی رفتند سمت دانشگاه که آنجا پناه بگیرند؟

همسر شهید: بله، آنجا دست داعش بود و می‌خواستند از آنجا عملیاتشان را شروع کنند. می‌گفت: درگیری شدید شد و من با چشم خودم دیدم که آقاخادم زخمی بود اما کسی نبود که دستش را بگیرد و کمک بدهد. گفتم من می روم تا کمک بیاورم اما وقتی با عده‌ای از بچه‌ها که زنده بودند برگشتیم که آقاخادم را برگردانیم، چند ساعتی طول کشید. دیدیم آن منطقه کاملا افتاده دست داعش و خیلی بیشتر هم پیشروی کرده‌اند. همین بود که دیگر آقاخادم را ندیدیم. ما دوباره حمله کردیم اما بی‌فایده بود چون داعش چندین مرحله پیشروی کرده بود. ما نتوانستیم نجاتش بدهیم اما دیدم که همراه سردار کج‌باف یکی دو روز جنگیده‌اند و چون مهمات نداشتند، احتمالا شهید شده‌اند.

**: شهید کجباف هم پیکرشان تا مدتی نیامده بود که بعدها پیدا شد و به ایران برگشت…

همسر شهید: گفت اگر می‌خواهی خیلی خبر بگیری از تیمی که با شهید کجباف بوده خبر بگیر چون آنها بیشتر در جریان هستند. چند وقت گذشت و همسر شهید کجباف خودش من را پیدا کرد و یک روز زنگ زدند که من فلانی هستم و می خواهم بیایم به دیدن شما. آمدند و گفتند:‌ سردار کجباف با آقاخادم با هم بوده‌اند… من هم گفتم: نمی‌دانم چرا پیکر شهید کجباف آمده اما پیکر همسر من نیامده!

**: پیکر شهید کجباف کی به خانواده‌شان رسیده بود؟

دختر شهید: همسرشان گفت که اولش به ما گفتند شهید کج‌باف مفقودند. دختر من از همدان آمدند معراج شهدای تهران و لابه لای شهدای گمنام، همسرم را پیدا کردند.

**: شما این کار را نکردید؟

همسر شهید: ما دو سه بار رفتیم اما گفتند نیست و اگر چنین پیکری باشد به شما خبر می‌دهیم. آن زمان که شهدای گمنام را آورده بودند، من نمی‌دانستم باید به معراج بروم و پیگیری کنم.

**: بین مدافعان حرم تعدادی شهید گمنام هم داریم. کار به آزمایش دی ان ای نرسید؟

همسر شهید: دوبار از بچه‌ها و مادرشوهرم و برادرشوهرم تست دی ان ای گرفتند اما متاسفانه هنوز خبری نشده.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!

**: شهادت آقا خادم برای شما قطعی است؟

همسر شهید: مدتی گذشت و همسر شهید کجباف هم گفتند که تیمی که با سردار بوده،‌ کاملا شهید شده‌اند.

**: ایشان از کجا اطلاع داشتند؟

همسر شهید: می گفتند ما به سپاه تهران آمده ایم و پیگیری کرده ایم و دیدیم که سردار با هم ههمراهانش شهید شده اند و اسم شهید شما هم همراه سردار بوده و من از آنجا آدرس و تلفن شما را پیدا کردم. مدتی بعد هم بنیاد شهید زنگ زد که شهادت شهید جعفری برای ما ثابت شده. وقتی به دفتر مشهد هم زنگ زدم، اول که می‌گفتند زنده هستند و بعدش گفتند شاید در بین اسرا باشند اما خبری نشد که نشد.

وقتی اسرا آزاد شدند هم تک‌تک به سراغشان رفتم و همه می‌گفتند غیر از چند نفری که زنده ماندند و ما چهار نفر که اسیر شدیم، فرد دیگری آنجا نبود.

**: بر اساس این شواهد یقین پیدا کردید که آقاخادم شهید شده‌اند… بعضی وقت‌ها داعشی‌ها پیکر شهدا را گروگان می گرفتند که بتوانند در مبادله ها از آن استفاده کنند. از این طریق هم خبری نشد؟

همسر شهید: نه؛ تا الان هم که گاهی چهل پنجاه شهید از عملیات ‌بصری‌الحریر تفحص می‌کنند و می آورند خبری از آقاخادم نبوده. همین پارسال چند تا از دوستان صمیمی آقاخادم را بین شهدا آوردند اما خبری از ایشان نبود. من هنوز هم پیگیرم و از هر کدام از خانواده هایشان که می پرسیدم می گفتند به ما هم از طرف معراج زنگ زده اند و گفته‌اند که بیایید برای شناسایی. البته پیکرهایی که از این شهدا آمده بود هم کامل نبود و فقط قطعاتی از بدن وجود داشت!

**: به نظرم همین که تکلیف شهادت آقاخادم روشن شد، خیلی بهتر بود از بلاتکلیفی شما و بچه‌ها.

همسر شهید: من همیشه می‌گفتم آقاخادم اسیر نباشد؛ راضی‌ترم که شهید شده باشد؛ چون شرایط اسرا را می‌دیدم که چقدر زجرآور است.

مثلا خانواده عنایت احمدی را می‌دیدم که عکسش را داعشی‌ها با گلوی خونین می‌گذاشتند، چه حالی داشتند. عنایت هم ایستادگی می‌کرد و وقتی داعشی ازش می پرسید که اگر رهایت کنیم، باز هم به سوریه می‌آیی؟ آقاعنایت هم می‌گفت: بله، دوباره می‌آیم!… خون از گلویش می‌چکید و عکس این حالت را در اینترنت گذاشته بودند. خانواده آقا عنایت هم این شرایط را می‌دید که خیلی ناراحت کننده بود. فیلمی هم بود که گوشش را در حال نیمه بریده بودند. وقتی این عکس‌ها و فیلم‌ها را می‌دیدم، می‌گفتم کاش آقاخادم شهید باشد اما اسیر نباشد.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!
دختر شهید جعفری بر مزار یک شهید گمنام

**: برای ایشان یادمان و مزاری هم در نظر گرفتید؟

همسر شهید: ما حدودا چهار سال در شهرری زندگی می‌کردیم و الان حدود دو سه ماه است که به گل‌تپه آمده‌ایم. وقتی در شهرری زندگی می‌کردیم از سازمان بهشت زهرا خیلی خواهش کردم حداقل یک یادبود به من بدهید تا هر پنجشنبه و جمعه که مزار شهدا می‌رویم،‌ یک یادبود هم به اسم شهید ما باشد و بچه‌هایم کنارش بنشینند. حال و هوای بچه‌ها با این کار آرام می‌شد و صبر من را زیاد می کرد.

در جواب من گفتند چون شهید شما از پیشوا اعزام شده، باید بروید از بنیاد شهید نامه‌ای بیاورید که اجازه این یادمان و مزار را بدهند. وقتی به بنیاد شهید پیشوا رفتیم، گفتند ما همین جا مزار می‌دهیم؛ اما هنوز نداده اند.

**: حرف حسابشان چیست و چرا در این کار تعلل می‌کنند؟

همسر شهید: علت خاصی نداشته و گفته‌اند هر وقت شهرداری به ما اجازه بدهد ما این کار را می کنیم.

**: چه ربطی به شهرداری دارد؟ وقتی اثبات شده که یک رزمنده شهید است، دیگر ربطی به شهرداری ندارد و هزینه‌ای هم ندارد!

همسر شهید: نمی دانم… بالاخره تا امروز به ما مزار نداده‌اند.

**: اولویت شما این است که مزار شهید در پیشوا باشد یا بهشت زهرا(س)؟

همسر شهید: اگر در بهشت زهرا مزار یا یادبودی داشتیم سمت ورامین نمی‌آمدیم. اما بعدش که ناامید شدیم، آمدیم اینجا اما الان پیشوا به ما نزدیک‌تر است.

**: الان هنوز هم پیگیر این مسئله هستید؟

همسر شهید: خیلی به بنیاد شهید نمی روم اما هر وقت بروم این موضوع را هم پیگیری می کنم. این که مخصوص این کار بروم،‌ تا حالا پیش نیامده.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!

**: دوستانی که پیگیر خانواده شهدای فاطمیون هستند نمی‌توانستند این کار را پیگیری کنند؟

همسر شهید: فاطمیون مشکلات خاص و زیادی بابت مدارک و برخی فرزندان شهدا دارند که همه درگیر آن‌ها هستند و به این طور مسائل خیلی نمی‌رسند.

**: شما برای شناسنامه ایرانی مشکلی نداشتید؟

همسر شهید: نه، ‌شکر خدا مشکلی نبود و بیشتر از یک سال است که گرفته‌ایم. چون پرونده ما همه چیزش روشن بود، ‌این کار خیلی زود انجام شد و جزو اولین کسانی بودیم که شناسنامه گرفتیم.

**: این منزل را هم شکر خدا خریدید؟

همسر شهید: بله، ‌این منزل را دو سال پیش با قرض و قوله گرفتیم و تا چند وقت پیش دست مستأجر بود تا این که وامی تهیه کردیم و خودمان آمدیم و ساکن شدیم.

**: در این مدت، ‌آقا خادم به خواب شما نیامدند؟

همسر شهید: چرا؛ زیاد خواب می بینم. می گویند خواب خیلی واقعیت نیست اما من و خواهرش حتی در اوایل که شهادتش هم تایید نشده بود، چند بار خواب دیدیم که آقاخادم از ناحیه زانوی چپش زخمی است و تیر خورده و حالش بد است. بعدها مثلا در روز مادر یا مراسمی اینطوری انگار از شبش در دلمان می‌افتاد که همه جمعند اما ما کسی را نداریم و در دلمان بی‌تابی می‌کردیم، شبش آقاخادم به خوابمان می آمد که آمده و با بچه‌ها بگو بخند می‌کردیم. با ما و مادرش صحبت می کرد…

**: سمیراخانم شما هم برای ما کمی بگویید… شما بیشتر از بقیه خواهرانتان از شهید جعفری خاطره دارید. شما چند ساله بودید؟

دختر شهید: من ده ساله بوم که پدرم شهید شد.

**: شما هم خواب پدر را می‌بینید؟

دختر شهید: بله، ‌می بینیم. صحبت هم می کنیم. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!

**: الان کلاس چندمید؟

دختر شهید:‌ من کلاس دهم تجربی هستم.

**: شما اگر بخواهید پدرتان را توصیف کنید،‌ چه می‌گویید؟ رفتارشان با شما و مادرتان چگونه بود؟

دختر شهید:‌ خیلی مهربان بود. من تا ۵- ۶ سالگی و قبل از آن خیلی چیزی به یادم نمی‌آید اما در ۵ سال بعدش که یادم هست، بابایم حتی با لحن تند هم با من صحبت نمی‌کرد. با بقیه هم همینطوری بودند. آنقدر پدر من خوش اخلاق بودند که در کل مناسبت ها مثل شب یلدا یا نوروز، خانه ما جمع بودند یا وقتی خانه مادربزرگم بودیم، ‌همه دور پدرم جمع می‌شدند.

پدرم تک‌خور نبود. سفره‌داری می کرد. همیشه بهترین چیزهایی که ما داشتیم را با بقیه شریک می‌شدیم. با افراد محله هم خیلی رابطه خوبی داشت. هنوز هم وقتی به محله قبلی‌مان و خانه مادربزرگمان می‌رویم همه شروع می‌کنند از گفتن خوبی‌های بابام. مثلا همسایه‌ها می گفتند که بابا حتی در پختن رب گوجه فرنگی‌شان هم کمک می کرد.

**: فرزند شهید بودن از نظر شما چطوری است؟

دخترشهید:‌ هم خوب است و هم بد. البته بیشتر خوب است. سختی‌های زیادی دارد… مثلا روز پدر که بود ما نمی‌دانستیم چه کار کنیم، نه یادمانی داشتیم و نه مزاری. مدرسه‌مان گفته بود که عکس‌هایتان با پدرهایتان را برای ما بفرستید. من باید چه کار می‌کردم؟‌حتی یک عکس جدید هم با پدرم ندارم. (با گریه)…

همسر شهید: وقتی که در شهرری بودیم، می‌رفتیم سر مزار شهدای گمنام در بهشت زهرا اما اینجا متاسفانه هم دوریم و هم وسیله نداریم. هر سال «روز پدر» می‌رفتیم قطعه شهدای گمنام. بچه‌ها هم آنجا انگار کنار پدرشان بودند. کلا هر وقت دلشان برای پدرشان تنگ می شد، ‌می‌رفتیم پیش شهدای گمنام.

دختر شهید: ما در هفته چهار پنج بار هم می رفتیم بهشت زهرا اما الان خیلی دوریم. رفت و آمدش خیلی سخت است. نبودن پدر، یک کمبود خیلی بزرگ است.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!

**: ان شا الله شما هم با قاب عکس پدرتان با افتخار عکس می‌گیرید و شهیدجعفری حتی بیشتر از زمان حضورشان، ‌حالا که شهید شده‌اند شما را کمک می‌کنند. شهدا بعد از شهادت دستشان خیلی بازتر می شود برای کمک به خانواده و جامعه‌شان.

همسر شهید: من یادم رفت بگویم در سه دوره‌ای که آقاخادم به سوریه رفتند، دفعه دوم از ناحیه گوششان مجروح شدند. یک گوششان کلا شنوایی را از دست داده بود. گویا در ساختمانی بودند که دو طبقه اش خالی بود؛ در یک طبقه نیروهای تکفیری بودند و در یک طبقه هم نیروهای فاطمیون. گویا اول رفته بودند برای شناسایی و این ساختمان را دیده بودند. این ساختمان دید خوبی داشت و داعش هم برای تسلط به منطقه وارد این ساختمان شده بودند. آقاخادم می گفت دیدیم چاره‌ای نیست و با چند نفر از بچه‌های تخریب مقداری مهمات دست‌ساز ساختیم و آنجا را منفجر کردیم که یکی از دوستانم شهید شد و گوش من هم آسیب دید!

*میثم رشیدی مهرآبادی

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!
سمیرا، سارینا و ستایش، دختران شهید خادم‌حسین جعفری



منبع خبر

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم! بیشتر بخوانید »

آغاز عملیات ارتش و حشد شعبی در اطراف کرکوک

آغاز عملیات ارتش و حشد شعبی در اطراف کرکوک



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق به نقل از پایگاه اطلاع رسانی حشد شعبی، نیروهای ارتش و حشد شعبی عملیات امنیتی در جنوب غربی کرکوک را آغاز کردند.

در بیانیه حشد شعبی آمده است نیروهای تیپ ۱۶ حشد شعبی و ارتش عراق عملیات امنیتی در جنوب غربی استان کرکوک را با هدف پیگرد بازماندگان گروه تروریستی داعش آغاز کردند.

در این بیانیه آمده است در این عملیات که روستای الرمله در ناحیه الملتقی را هم در برگرفت، مقادیری تجهزات و یک تونل حفر شده از سوی تروریستهای داعشی کشف شد.

منبع: تسنیم



منبع خبر

آغاز عملیات ارتش و حشد شعبی در اطراف کرکوک بیشتر بخوانید »

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس



شهید مدافع حرم فاطمیون خادم حسین جعفری و خانواده

گروه جهاد و مقاومت مشرق گذشت از مال و منال دنیا یک طرف و گذشت از سه دختر که یکی خانم‌تر از آن یکی است، طرف دیگر… خادم‌حسین جعفری در مرز چهل سالگی، کسی نبود که بخواهد با شور جوانی و بدون بررسی، ‌تن به خطرهای جهاد در میدان سوریه بدهد. آخرین تصاویر قبل از شهادتش را که دیدیم، حس و حال معنوی صورتش، همه ابهام‌ها را رفع کرد اما برایمان مهم بود روایت او را از زبان همسر و فرزندانش بشنویم. بیشتر حرف‌ها را خانم احمدی برایمان گفت و دختر ارشد شهید (سمیرا خانم) هم آخرهای گفتگو به ما پیوست تا از دلتنگی‌هایش بگوید. آخر کار هم مهمان شدیم به یک غذای سنتی و محلی افغانستان که طعمی عجیب و به‌یادماندنی داشت.

بخش اول گفتگو را نیز بخوانید:

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخش دوم از گفتگوی ما با خانواده این شهید فاطمیون است که در گل‌تپه، جایی نرسیده به ورامین و در اواسط کوچه قمر بنی‌هاشم(علیه السلام) به سئوالات ما پاسخ دادند.

همسر شهید: … دختربچه‌ها خیلی وابسته بودند و بی‌قراری می کردند. به همین خاطر بی‌خبر رفت سوریه! بعد از یک هفته رسید سوریه و از آنجا تلفن کرد. خیلی از دستش ناراحت بودم.

**:‌ چه برخوردی با ایشان کردید؟

همسر شهید: گفتم: من که راضی نیست و اصلا کار خوبی نکردی!

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس
سمیرا، سارینا و ستایش، دختران شهید خادم‌حسین جعفری

**:‌ الان یک تناقض در ذهن من شکل گرفت. تقریبا یک سالی که به افغانستان رفته بودند صبوری کردید در حالی که دلیل خاصی نداشت اما…

همسر شهید: افغانستان هم که رفته بود، هر هفته می رفتم امامزاده جعفر(ع) پیشوا و چیزی نذر می کردم که خدا محافظش باشد. افغانستان هم امنیت بالایی نداشت و مدام نگران بودم که اتفاقی پیش نیاید و با انتحاری‌ها برخورد نکند. کلی با استرس آن یک سال را گذراندم. تازه آمده بود و با خودم می گفتم شکر خدا که تمام شد. تازه می خواستم نفسی بکشم که دوباره بحث سوریه پیش آمد. تقریبا یک ماه بیشتر فاصله نیفتاد که رفت سوریه. ناراحتی و استرس‌های زیادی پیش آمد. خانواده من هم خیلی انتقاد می کردند و می گفتند چرا آقاخادم بعد از آن سفر، باز هم رفته سوریه. انتظار داشتند لااقل یک سال پیش ما بماند و من را در بزرگ‌کردن بچه‌ها کمک کند. می گفتند وقتی تو راضی نبودی، نباید می رفت. حداقل دو سه ماه صبر می کرد، شرایط بهتر می شد و بعد می رفت.

من خیلی ناراحت بودم و خانواده آقاخادم هم با من همکاری نمی کردند. فقط در همین حد می گفتند که متاسفیم که رفته!

**:‌ منظورتان از همکاری چیست؟ مثلا فشار بیاورند برای برگشت از سوریه؟

همسر شهید: بله، یا این که وقتی می دیدند من دست‌تنها بودم و دختر کوچکم مریض‌احوال بود،‌ هوای من را هم نگه‌می‌داشتند. من دخترم را به بیمارستان مفید می بردم. ساعت سه نیمه شب حرکت می کردم و می رفتم بیمارستان تا نوبت بگیرم تا ساعت ۱۲ شب فردا، ‌نوبتم برسد! صف خیلی طولانی‌ای داشت. یکی از دخترانم مریض بود اما مجبور بودم دو دختر دیگرم را هم با خودم ببرم. کسی نبود که بچه‌ها را پیشش بگذارم. از یک سو هم برای کار خیاطی، ‌صاحب کار، سفارش‌هایش را می خواست و می گفت باید کارهای من را هم برسانی.

**:‌ از خانواده خودتان هم کسی نبود تا بچه‌ها را نگه‌دارد؟

همسر شهید: بودند اما نمی توانستم همیشه به آن‌ها رو بیندازم. خجالت می کشیدم. مثلا خرید بیرونم را مادرم انجام می داد. از خانواده شوهرم انتظار داشتم حداقل تا بیمارستان بیایند و کمی کمکم کنند. ولی می گفتند ما گرفتاریم.

**:‌ از خود تهران هم رفتن به بیمارستان مفید، سخت است؛ چه برسد به ورامین و پیشوا…

همسر شهید: می رفتم یمارستان و فردایش ساعت ۱۲ شب نوبت من می‌شد…

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس
تصویری که سمیراخانم با ترکیب عکس‌های پدرش ساخته است

**:‌ در این فاصله چه می کردید؟

همسر شهید: توی بیمارستان می نشستم تا نوبتم بشود. آنهایی که برای نوبت از شهرستان می آمدند، شب را آنجا می‌خوابیدند  ولی من توانایی ماندن و خوابیدن در آنجا را نداشتم.

**:‌ یادم هست عده‌ای در پیاده‌رو کنار بیمارستان چادر می زدند که خبرهایش خیلی پیچید و انتقاداتی هم شد…

همسر شهید: من خیلی اذیت می شدم و مجبور بودم سه دخترم را همراهم ببرم. زمان هم طوری نبود که نوبت بگیرم و برگردم خانه و بعدش دوباره به بیمارستان بروم. الان ممکن است پولی نباشد اما آن زمان، ۷۰۰۰۰ تومان کرایه آژانس می‌دادم برای رفتن به آنجا! آن وقت در روستای حبیب‌آباد پیشوا بودیم. توی روستا آژانس نداشت و با یکی از همسایگان هماهنگ می کردم که شوهرش ما را ساعت سه صبح به بیمارستان ببرد. آژانس بود اما کم بودند و شب‌ها به این مسیر دور نمی‌رفتند. خیلی اذیت می شدم.

**:‌ از بیمارستان چطوری برمی گشتید؟

همسر شهید: برای برگشت، ساعت ۱۲ شب که می‌شد، عزا می‌گرفتم چطور به خانه برگردم! آنقدر التماس می کردم تا یک ماشین راضی بشود به رفتن. هیچ راننده‌ای سمت ورامین و پیشوا نمی‌رفت. همه می‌گفتند خطرناک است. ساعت سه و چهار بعد از ظهر به برادرم زنگ می‌زدم و می گفتم که من ساعت ۱۲ شب کارم تمام می شود. شما بیا شهرری دنبالم. آن بنده خدا هم می آمد شهرری و من هم تا آنجا می رفتم. گاهی هم زنگ می زدم به شوهرخواهرم تا کمی از مسیر را به دنبالم بیاید.

شاید برای کسی که مردِ همراه داشته باشد، کار سختی نباشد ولی برای من واقعا خیلی دشوار بود. به همین خاطر راضی نمی‌شدم آقاخادم برود سوریه اما انگار حضرت زینب انتخابش را کرده بود. آقاخادم با این که خیلی مهربان بود، در دلش افتاده بود که هر طور شده به سوریه برود. بچه‌هایش را خیلی دوست داشت. مثلا وقتی مسافرت یا مهمانی بود، امکان نداشت بدون دخترانش جایی بماند. می گفت اگر دخترانم کنارم باشند، شب می مانم و الا نه. به بچه‌هایش خیلی وابسته بود اما نمی‌دانم چطور شد که هر چه موضوع بچه‌ها را گفتم فایده نداشت. حتی به بچه‌ها گفتم گریه کنند تا پدرشان نرود اما باز هم از این قضیه چشم‌پوشی می‌کرد. به بچه‌ها می گفت باشد، نمی‌روم… اما کار خودش را می کرد.

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس
شهید خادم‌حسین جعفری در جوانی

**:‌ بار اول که رفتند، چند روز سوریه بودند؟

همسر شهید: حدودا دو ماه و چند روز آنجا بودند. من هم با توپ پُر آماده استقبال بودم! خانواده‌شان هم یک گوسفند قربانی کردند برای شکرگزاریِ سلامتِ آقاخادم.

**:‌ حال جسمی و روحی‌شان خوب بود؟

همسر شهید: بله، خیلی خوب بودند… به آقا خادم گفتم: ‌ما که راضی نبودیم، چرا رفتی؟… گفت: تو نمی‌دانی اولین جایی که رفتیم، حرم حضرت زینب بود. من به جای شما زیارت کردم و نماز خواندم. حرم حضرت رقیه هم رفتم و نیت کردم که شما من را ببخشی و اتفاقی نیفتد. خیلی نگرانتان بودم.

خلاصه سری اول اینطوری گذشت وگفت دیگر نمی‌روم. ۲۰ روز اینجا بود. دوباره دوستانش مدام پیامک می زدند که ما فلان روز می رویم، ‌شما کی می‌آیید؟ دل توی دلش نبود. می گفت:‌ اگر نرفته بودم،‌ می توانستم تحمل کنم اما الان که یک بار رفته‌ام، اصلا حرف نرفتن را نزن چون تحمل ندارم!

/کسانی که یک بار می روند، ‌دیگر پاگیر می‌شوند…

همسر شهید: می گفت وقتی که من از خانه حرکت می کنم، ‌به عشق این می روم که یک بار دیگر به زیارت حرم حضرت زینب بروم. سوار هواپیما که می شوم و به سمت سوریه می روم، انگار صبری در دل من می‌اندازد که اصلا نگران شما و بچه‌ها نیستم.

من می گفتم این کارَت بی‌رحمی است که بچه‌هایت را می گذاری و می روی! خیلی دلیل برایش می‌آوردم و حرف می زدم ولی می گفت:‌نه،‌ داری زود قضاوت می کنی. مثلا محرم و صفر در هیئت‌ها این همه گریه می‌کنید و نذر و نیاز می‌کنید و می‌گویید فدای غریبی حضرت زینب بشوم، ‌فدای سختی‌هایی که بی‌بی کشیده بشوم. شما چقدر آنجا گریه می کنید؟ ‌الان وقتش است که ببینید این حرف‌ها را از ته دلتان گفته‌اید یا نه؟… می‌گفتم: ‌از صمیم قلبم گفته‌ام ولی شرایط من را هم باید درک کنی.

اصلا این حرف‌ها را قبول نمی کرد. سه باری که رفت، پنهانی رفت.

**:‌ بالاخره ساک و وسائل با خودشان نمی‌بردند؟

همسر شهید: اصلا هیچ وسیله‌ای همراهش نمی‌برد. از خانه با گوشی تلفنش،‌ سوار موتور می شد و می رفت. حتی دریغ از یک دست لباس. همین که از اینجا می رفت، ‌می گفت دوستانم می خواهند بروند و می روم تا با آنها خداحافظی کنم.

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس
شهید خادم‌حسین جعفری در میان همرزمان / نفر سوم از سمت راست

**:‌ همان شب اول وقتی تلفنشان را جواب نمی دادند، ‌موجب نگرانی‌تان نمی‌شد؟

همسر شهید: بله، ‌همین که از خانه بیرون می رفت، تا وقتی در ایران بود،‌ تلفنش جواب می داد. مثلا ساعت ۱۱ زنگ می زد و می گفت می‌شود من امشب نیایم؟ می‌گفتم: ‌می‌دانم داری می‌روی سوریه! می گفت: نه نمی روم.

ساعت ۱۱ تلفنش را خاموش می‌کرد. فردایش زنگ می زد و می گفت ما دیشب در پادگان بودیم و منتظریم تا نیروها جمع بشوند و حرکت کنیم. پای پرواز تماس می گرفت. یک سری پروازش را لغو کردم. کسی که اعزامش را ردیف کرده بود به نام آقای سید هاشم حسینی را پیدا کردم و آنقدر با گریه التماسش کردم و به منزلش رفتم و گفتم من خیلی اذیت می شوم و خواهش می کنم همسر من را برگردانید؛ که پروازش را کنسل کرد.

آقای حسینی اولش گفت: خواهر! نمی‌شود. اصلا دست ما نیست. خودش با میل خودش رفته و نیت کرده و کسی او را با زور نبرده!

من هم گفتم:‌ دو سری رفته و این، سری سوم است. من اصلا راضی نیستم برود. من همانجا بودم که جلوی خودم زنگ زد و پروازش را لغو کرد. یکشنبه بود.

**:‌ وقتی متوجه لغوشدن اعزامشان شدند، چه عکس‌العملی داشتند؟

همسر شهید: آن شب اصلا خانه نیامد. یکشنبه بود که پروازش را لغو کردند. تماس گرفتند و گفتند: همسر شما پروازشان لغو شده و ان شا الله تا صبح فردا می‌آیند منزل… خیلی خوشحال شدم. دیگر از خوشحالی نمی توانستم کاری کنم. با خودم می گفتم این یک باری که نتوانست برود، ان شا الله دیگر نمی رود.

**:‌ شکر خدا تلاش‌هایشان به نتیجه رسید.

همسر شهید: با خودم گفتم این بار که نگذاشتم برود،‌ دیگر حرف رفتن را نمی زند. شب، باز هم تماس گرفتم و دیدم گوشی‌اش خاموش است. گفتم حتما کنسل‌شدن پروازش حقیقت نداشته. فردایش به من زنگ زد که پرواز من را لغو کردی و من خیلی ناراحت شدم. نباید در کار من دخالت می‌کردی! من دو سه شب با دوستانم در پادگان می‌مانم، ‌اگر شد پنجشنبه یا جمعه برمی گردم؛ البته تلاشم را می کنم که بروم…

از این حرفش خیلی ناراحت شدم. همان سه‌شنبه با پرواز بعدی رفت و اصلا خانه نیامد. یعنی یکشنبه پروازش را لغو کردم؛ دوشنبه خانه نیامد و سه‌شنبه با پرواز بعدی و با دوستانش به سوریه رفت.

**:‌ در آن تماس تلفنی به همان آرامی با شما صحبت کردند؟

همسر شهید: خیلی آرام بود. کل برادرانش هم همینطورند. شش برادر دارد که همه‌شان اخلاق خوب و خونسرد و مهربانی دارند. گوشی را از من گرفت و با بچه‌ها هم صحبت کرد اما خانه نیامد. گفت نیت کرده‌ام و باید بروم.

**:‌ آن روزها منزلتان کجا بود؟

همسر شهید: پیشوای ورامین.

**:‌ این شد اعزام سوم که رفتند و برگشتند…

همسر شهید: بله، حدود دو هفته به عید نوروز ۱۳۹۴ بود که برگشت. ۱۱ فروردین ۱۳۹۵ بود که اصرار کرد با بچه‌ها برویم بیرون. گفتم:‌ چه کاری است؟ هر روز داریم مهمانی می‌رویم. بگذار سیزده‌بدر برویم… اصرار داشت با بچه‌ها به پارک برویم. گفت:‌ آخر من می‌خواهم جایی بروم و گمان می‌کنم سیزده‌بدر به شما خوش نگذرد… این را که گفت رعشه‌ای به بدنم افتاد و ترسیدم. با خودم گفتم دوباره می‌خواهد برود سوریه. گفت: ‌شاید بروم و شاید نروم.

**:‌ شما بعد از سه بار اعزام هم راضی نبودید…

همسر شهید: بله،‌ من هیچ وقت راضی نشدم. وقتی که خیلی قرآن را می‌آورد و قسمم می‌داد که بی‌تابی نکن؛ یکی دو روز آرام می شدم و می‌گفتم: پناه بر خدا؛ حالا دو بار رفته و هیچ اتفاقی نیفتاده… بعدش هم مدام نذر می‌کردم. حضرت زینب را قسم می‌دادم حالا که همسرم دوست دارد به سوریه بیاید، مراقبش باش! قرآن را می‌آورد وسط و می گفت به همین قرآن قسم بخور که از من راضی باشی و با مادرم درباره رفتنم جر و بحث نکنی! خدا بزرگ است و مرگ که دست ما نیست… البته میانه من با مادر و کل خانواده آقاخادم خیلی خوب بود. راهمان هم خیلی دور نبود. ما حبیب‌آباد بودیم و آن‌ها قاسم‌آباد.

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس
شهید خادم‌حسین جعفری​​

**:‌ خلاصه راضی‌تان کردند…

همسر شهید: راضی می‌شدم اما وقتی خبر آمدن شهیدها می آمد، ‌تنم می لرزید و می گفتم: نرو! نظرم برمی گشت. ۱۱ فروردین گفت امروز یکی از دوستانم خیلی زخمی شده. بیا برویم عیادتش در بیمارستان بقیه‌الله. من گفتم: راه دور است و با بچه کوچک،‌ سخت است… با این که وسیله نقلیه هم نداشتیم،‌ به من و خواهرش پیشنهاد داد که برویم تا یکی از دوستان مجروحش را ببینیم. گویا پدر و مادر دوستش ایران نبودند و می‌خواست ما به جای خانواده‌اش به عیادت برویم. من که نمی‌توانستم بروم اما به خواهر آقاخادم گفتم شما برو. ایشان هم به خاطر این که من نرفتم، قبول نکرد تا برود. آقاخادم هم مدام می گفت: من تنها هستم، بیایید با هم برویم. ضرر می کنید… اما من گفتم نمی‌توانیم بیاییم. تو هم نرو و به جای امروز، پس‌فردا برو.

اصرار داشت که برود. می‌گفت امروز خیلی از دوستانش را آورده‌اند و عده‌ای از آن‌ها مرخص می‌شوند… ما نمی‌دانستیم نیتش چه بود. بعدا معلوم شد می‌خواسته به عیادت برود و بعدش هم راهی سوریه بشود.

**:‌ پس چرا می‌خواستند شما را همراهشان ببرند؟

همسر شهید: مثلا می‌خواستند من در آن عیادت، در فضا قرار بگیرم و دلم به رحم بیاید و راضی بشوم… اما به هر حال ما نرفتیم و خودش تنهایی رفت. غروب زنگ زد که دوستم حالش بد است و من تا دیروقت اینجا هستم. شاید شب بیایم و شاید هم نه… وقتی این شاید را می‌گفت، می فهمیدم که قرار است برود.

فردای آن روز، ‌دیگر گوشی‌اش آنتن نمی‌داد. هر چند ساعت یک‌بار که زنگ می‌زدم بوق می‌خورد و دوباره خاموش می‌شد. دوباره رفتم منزل مادر شوهرم تا خبر بگیرم. خواهرش گفت که رفته بیمارستان و از آنجا به مادر زنگ زده و گفته که فردا پرواز است و می‌خواهم بروم. گفته به شما هم زنگ می زند.

خیلی ناراحت شدم. وقتی پرسیدم چه کسی خبر داشته که آقا خادم امروز پرواز دارد؟ همه انکار کردند اما به نظرم همه‌شان می‌دانستند. چون خانواده‌اش راضی شده بودند، ‌به آن‌ها خبر می داد که می‌خواهد برود. فردایش مدام زنگ می زدم و می‌گفت در دسترس نیست. حوالی اذان مغرب بود که دیدم بوق می‌خورد اما کسی جواب نمی دهد. خوشحال شدم و گفتم هنوز ایران است. ناگهان گوشی‌اش را جواب داد و گفت:‌ من تازه فرودگاه دمشق هستم و از هواپیما پیاده شده‌ام… خیلی نگران شدم. گفت: امکان دارد الان تماسمان قطع بشود اما نگران نشو. به محض این که جاگیر بشویم،‌ خودم تماس می گیرم.

*میثم رشیدی مهرآبادی

… ادامه دارد

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس
سمیرا، سارینا و ستایش، دختران شهید خادم‌حسین جعفری



منبع خبر

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس بیشتر بخوانید »