داعش

روایتی از شیرین زبانی‌‎‌های «حنانه» در دیدار با رهبر انقلاب

روایتی از شیرین زبانی‌‎‌های «حنانه» در دیدار با رهبر انقلاب



دختر شهید مدافع حرم

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، مادر پیراهن سفید و خالداری را بر تن دختر خردسالش می‌کند و کمی از عطری که همسرش هدیه داده را روی چادر او می‌زند تا بوی بابا هم در یک دیدار بزرگ و معنوی همراهشان باشد. 

لحظه دیدار فرا می‌رسد، قرار است تعدادی از خانواده‌ شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب دیدار کنند. پس از صحبت‌های رهبر انقلاب، گفت‌وگوی دو طرفه‌ خانواده‌های شهدا با آقا شروع می‌شود.

حنانه در دیدار با امام خامنه‌ای یک دختر ۳ ساله بود ولی حالا ۵.۵ ساله است، او هر روز عکس خودش با رهبر انقلاب را در بغل گرفته و ایشان را بوس می‌کند، روی پاهایش می‌خواباند و لالایی می‌خواند، حنانه دلش می‌خواهد تا دوباره به دیدار رهبر معظم انقلاب برود

نوبت به مادر و دختر خردسالش که می‌رسد، جلو می‌روند تا با آقا صحبت کنند. آقا از دخترک می‌پرسند: اسم شما چیست؟ پاسخ می‌دهد: «حنانه» و بعد هم می‌رود و می‌نشیند. اما کمی بعد انگار یادش می‌آید که می‌خواسته برای آقا شعر بخواند. آقا به زبان ترکی می‌گویند: عیبی ندارد، بخوان. حنانه دوباره می‌رود و می‌ایستد جلوی آقا و شروع به شعر خواندن می‌کند: «یه توپ دارم قِل قِلیه؛ سُرخ و سِفید و آبیه…»

«حنانه»، همان دختر خردسالی است که چندی پیش تصویرش با رهبر انقلاب منتشر شد و مورد توجه رسانه‌ها قرار گرفت.

روایتی از شیرین زبانی‌‎‌های «حنانه» در دیدار با رهبر انقلاب

خانم مهدیه قنبری مادر حنانه ۵.۵ ساله و همسر شهید مدافع حرم «روح‌الله طالبی‌اقدم» است، یک ظهر بهاری را با او همکلام می‌شویم تا از شیرین‌کاری‌های حنانه در نزد رهبری و شهادت همسرش بگوید. 

خانم قنبری ساکن شهرستان مرند است و در سال ۱۳۸۹ با شهید طالبی اقدم عقد کرده و در سال ۹۲ با یک مراسم ساده و با سلام و صلوات زندگی مشترکشان را با هم آغاز کردند که ثمره این زندگی «حنانه» است. 

«روح‌الله طالبی‌اقدم» در سال ۱۳۹۴ و زمانی که حنانه فقط ۴۰ روزه بود، در دفاع از حریم اهل بیت( ع) به خیل  شهدای حرم پیوست.

روایتی از شیرین زبانی‌‎‌های «حنانه» در دیدار با رهبر انقلاب

خانم قنبری در این خصوص می‌گوید: «ما زندگی خوب و عاشقانه‌ای داشتیم، آقا روح‌الله هم زمان خواستگاری با من از سختی‌های زندگی با یک فرد نظامی گفته بود ولی آن زمان هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کردم که او شهید خواهد شد.»

او ادامه می‌دهد: «آقا روح‌الله آرزوهای زیادی برای دخترمان داشت و دلش می‌خواست تا حنانه یک دختر محجبه و حافظ قرآن شود و زمان اعزام به سوریه هم این ها را سفارش‌ کرد و رفت.»

خانم قنبری از آن زمان و دلیل رضایتش برای رفتن همسرش به منطقه هم برایم می‌گوید: «آقا روح الله چند هفته‌ برای دوره جهت اعزام رفته بود و من خبری از این موضوع نداشتم تا زمانی که پاسپورتش را خواست و این برایم بسیار شک‌برانگیز شد، وقتی علت را جویا شدم، تازه جریان را برای من تعریف کرد و از من خواست تا رضایت بدهم ولی من راضی نبودم و با گریه مخالفتم را نشان دادم.» 

او اضافه می کند: «چند روزی از گریه و زاری من گذشت تا اینکه آقا روح‌الله از حضرت زینب(س) برایم تعریف کرد، کلیپ جنایات داعش را نشانم داد و گفت که کاری نکنم هر دو در قیامت شرمنده خانم زینب(س) باشیم.» 

حرف‌هایش که به اینجا می‌رسد، مکثی کرده و بغض گلویش را فرو می‌خورد و می‌گوید: «قبلا فکر می‌کردم که نمی‌توانم طاقت دوری آقا روح‌الله را تحمل کنم، آن هم زمانی که می‌خواستیم سه نفر بشویم، ذوق و شوق زیادی داشتم ولی دل آقا روح‌الله پَر کشیده بود و بارها می‌گفت که اگر مدافعان حرم نباشند، این جنگ و کشتارها به داخل کشورمان می‌کشد و من نمی‌توانم یک لحظه وحشت و ترس را در چهره هموطنانم ببینم، پس از من نخواه که به خاطر تو و حنانه از وظیفه ام بگذرم.»

حنانه پدرش را وقتی ۴۰ روزه بود، از دست داده است ولی بنابه خواسته پدرش او را یک دختر زهرایی بار آورده‌ام و از خداوند می‌خواهم تا در بزرگ کردن شایسته حنانه به من کمک کند تا شرمنده آقا روح‌الله نباشم

در حالی که اشک‌هایش را با گوشه چادرش پاک می‌کند، ادامه می‌دهد: «او رفت و شهید شد ولی یک چیزی می‌گویم که شاید باور نکنید، خانم زینب(س) حسابی حواسش به دل بی‌طاقت همسران شهدا هست.»

خانم قنبری تعریف می‌کند: «آقا روح‌الله قبل از اعزام به منطقه خواب شهادتش را هم دیده بود و مدام می‌گفت که مهدیه اگر من بتوانم از تو و حنانه بگذرم به آرزوی خود خواهم رسید که در نهایت هم به این آرزویش رسید.»

روایتی از شیرین زبانی‌‎‌های «حنانه» در دیدار با رهبر انقلاب

او می گوید: «حنانه ۲۶ روزه بود که پدرش به منطقه اعزام شد و زمانی که می‌رفت به من گفت که فقط یکبار خواهم رفت و بعد دو ماه برمی‌گردم و اینگونه هم شد، چراکه آقا روح‌الله در تاسوعای سال ۹۴ به شهادت رسید و دو ماه بعد پیکرش به کشور آمد.»

«حنانه شعری را که نزد حضرت آقا خواند همیشه سر مزار پدرش هم می‌خواند و یقین دارم آقا روح الله همانطور که اینجا شعرهای حنانه را گوش می‌دهد در حسینیه هم نظاره‌گر شعر خواندن دخترش در نزد آقا بود.»

از دیدار خانواده شهدا با رهبر معظم انقلاب و شیرین‌کاری‌های حنانه می‌پرسم که می‌گوید: «۳۰ آبان سال ۹۷ بود که به دیدار خصوصی با رهبر معظم انقلاب دعوت شدیم، من به همراه حنانه و خانواده همسرم به این دیدار رفتیم، حنانه آن زمان سه ساله بود و یک پیراهن سفید خال خالی با یقه چین‌دار تنش کرده بودم، چادر سیاه‌اش را بر سرش کردم و او تا زمانی که رهبری وارد شود، در حال بازی بود، وقتی رهبری وارد اتاق شدند، حنانه محو تماشای ایشان شد و هیچ احساس غریبی نمی‌کرد، انگار که در خانه خودمان هستیم.»

روایتی از شیرین زبانی‌‎‌های «حنانه» در دیدار با رهبر انقلاب

او ادامه می‌دهد: «حنانه لحظه‌ای از کنار رهبری جدا نمی‌شد و هر چقدر که صدایش می‌زدم انگار نه انگار که با او هستم و حضرت آقا هم با خوش‌رویی از حنانه استقبال می‌کرد؛ آن روز حنانه یا کنار آقا بود یا با ایشان بازی می‌کرد و هر از گاهی در گوش آقا چیزی می‌گفت و هر دو با هم می‌خندیدند.»

خانم قنبری از برخورد حضرت آقا وقتی که حنانه از ایشان خواست تا شعری برایش بخواند، هم تعریف می‌کند: «لحظه بسیار شیرین و خنده‌داری بود، حنانه اول پیش آقا رفت، سلام داد و ترکی سخن گفت و آقا هم به تُرکی جوابش را داد، سپس بعد از ۵ دقیقه مجددا پیش رهبری رفت و به ایشان گفت که من باید یک شعر برایتان بخوانم و ایشان هم از حنانه خواستند تا شعرش را بخواند ولی چون حنانه با صدای آرامی شعر می‌خواند، رهبری از او خواست تا جلوتر برود، میکروفون را جلویش گرفت و به تُرکی از حنانه خواست تا شعرش را بخواند و وقتی حنانه “یه توپ دارم قِل قِلیه” را خواند، رهبری لبخندی زد و چند باری “ماشاالله” گفتند ولی جالب‌تر این بود که بعد اتمام شعر، حنانه از آقا خواست تا هدیه‌ای بابت این شعر خواندنش به او بدهد و رهبری هم یک هدیه به حنانه داد.» 

روایتی از شیرین زبانی‌‎‌های «حنانه» در دیدار با رهبر انقلاب

به گفته خانم قنبری، حنانه در آن دیدار یک دختر ۳ ساله بود ولی حالا ۵.۵ ساله است، او هر روز عکس خودش با رهبر انقلاب را در بغل گرفته و ایشان را بوس می‌کند، روی پاهایش می‌خواباند و لالایی می‌خواند، حنانه دلش می‌خواهد تا دوباره به دیدار رهبر معظم انقلاب برود. 

مادر حنانه می‌گوید: «حنانه پدرش را وقتی ۴۰ روزه بود، از دست داده است ولی بنابه خواسته پدرش او را یک دختر زهرایی بار آورده‌ام و از خداوند می‌خواهم تا در بزرگ کردن شایسته حنانه به من کمک کند تا شرمنده آقا روح‌الله نباشم.»

او ادامه می‌دهد: «حنانه هنوز خیلی کوچک است که بخواهم از شهادت پدرش برایش بگویم ولی همیشه سعی می‌کنم تا به سوالاتش جواب‌های خوب، منطقی و درستی بدهم به طوریکه حنانه به پدرش، “بابا شهید” می‌گوید و مدام از من می‌پرسد که بابا شهید کجاست و من فقط می‌گویم که او به بهشت رفته است.»

روایتی از شیرین زبانی‌‎‌های «حنانه» در دیدار با رهبر انقلاب

مادر حنانه می‌گوید: «او شعری را که نزد حضرت آقا خواند همیشه سر مزار پدرش هم می‌خواند و یقین دارم آقا روح الله همانطور که اینجا شعرهای حنانه را گوش می‌دهد در حسینیه هم نظاره‌گر شعر خواندن دخترش در نزد آقا بود.»

حنانه پدرش را وقتی ۴۰ روزه بود، از دست داده است ولی بنابه خواسته پدرش او را یک دختر زهرایی بار آورده‌ام و از خداوند می‌خواهم تا در بزرگ کردن شایسته حنانه به من کمک کند تا شرمنده آقا روح‌الله نباشم



منبع خبر

روایتی از شیرین زبانی‌‎‌های «حنانه» در دیدار با رهبر انقلاب بیشتر بخوانید »

چرا سوریه پیکر این مدافع حرم را تحویل نمی‌داد؟! + ‌عکس

چرا سوریه پیکر این مدافع حرم را تحویل نمی‌داد؟! + ‌عکس



گفتگو با همسر شهید شیرعلی محمودی

گروه جهاد و مقاومت مشرقهمسر شهید حاج احمد گودرزی که از اتباع افغانستانی است، تلفن خانواده شهید شیرعلی محمودی را در اختیار ما گذاشت. وقتی برای هماهنگی زمان گفتگو تماس گرفتیم، همسر شهید محمودی از ریخت و پاش خانه‌اش در آستانه نوروز گفت و ‌خواست که قرار گفتگو را عقب بیندازیم. فرصت اندک بود و برای‌آن روز، چند گفتگوی دیگر هم در منطقه قرچک و ورامین هماهنگ شده بود. خواهش کردیم صبح خیلی زود، مهمانشان باشیم و به اندازه یک ساعت وقتشان را بگیریم. پذیرفت و با روی گشاده و دقیق به سئوالات ما برای شناخت همسر شهیدش، پاسخ گفت. آقامحمدولی هم بوی نان داغ سنگک را پیچاند در فضای خانه و بعد از گفتگو، مهمان سفره اصفای صبحانه شدیم.

این البته پایان ماجرا نبود. خانه خانواده شهید محمودی در کوچه‌ای به نام شهید عباس حسینی بود. کنجکاو شدیم درباره این شهید هم بدانیم. خانم محمودی ما را به محضر پدر و مادر شهید حسینی در کوچه پس کوچه‌های ده‌خیر در ابتدای جاده ورامین برد و بیش از یک ساعت هم گفتگوی ما با آن‌ها را شنید و همراهی کرد. 

آنچه در ادامه می‌آید،‌ بخش اول از گفتگوی ما با شیرزنی است که چند وقت بعد از شهادت همسرش از این موضوع باخبر شد و دست خالی، با چهار فرزند قد و نیم قدش به ایران آمد تا زندگی جدیدی را در کنار مزار همسرش شروع کند…

چرا سوریه پیکر این مدافع حرم را تحویل نمی‌داد؟! + ‌عکس
کوچه شهید عباس حسینی در ده‌خیر، ما را به منزل شهید شیرعلی محمودی رساند

**: ما هر چه در اینترنت جستجو کردیم، فقط تاریخ شهادت آقاشیرعلی را دیدیم و تاریخ تولدشان که سال ۱۳۵۰ بود. گویا نهم مردادماه ۱۳۹۵ هم به خاک سپرده شدند.

همسر شهید: بله، البته هشتم اسفندماه ۱۳۹۴ شهید شدند اما خاکسپاری‌شان نهم مردادماه ۱۳۹۵ بود.

**: یعنی حدود چند ماه طول کشید تا پیکرشان را بیاورند؟

همسر شهید: بله، من که خودم افغانستان بودم. خواهر شهید می‌گفتند که سه ماه پیکرش دست داعش بوده و سه ماه هم دست دولت سوریه.

**: دولت سوریه چرا پیکر را نگهداشته بود؟

همسر شهید: تا کارهای رسمی شان را انجام بدهند، سه ماه طول کشیده بود که پیکر را به ایران بیاورند.

**: داعش، پیکر را معاوضه کرده بود؟

همسر شهید: بله، تبادل کرده بودند. پیکرش هم سالم نبوده. گویا یک دست و سرش نبوده.

**: شما ایران نبودید؟

همسر شهید: نه؛ ما کلا افغانستان بودیم. آقا شیرعلی تنها اینجا بودند.

چرا سوریه پیکر این مدافع حرم را تحویل نمی‌داد؟! + ‌عکس

**: از چه سالی به ایران آمدند؟

همسر شهید: حدودا اوایل سال ۱۳۹۲ آمد ایران. به نیت کار آمد اما بعد که ماجرای سوریه پیش آمد، رفت سوریه. البته من خبر نداشتم.

**: بین سال ۹۲ تا وقتی که به سوریه رفتند، دوباره آمدند به شما در افغانستان سر بزنند؟

همسر شهید: آخرهای سال ۸۹ هم یک و نیم سال ایران بود و دوباره به افغانستان برگشت. ۶ ماه هم آنجا بود. خانه که بود زیاد قرآن می‌خواند. در آن زمستان شش بار قرآن را ختم کرد. برادرزاده‌هایش می گفتند چرا عمو اینقدر قرآن می خواند؟ برایشان عجیب بود. افغانستان در مناطق کوهستانی، زمستان‌ها کار نیست. همه جا سرما و یخبندان است و همیشه در خانه بود و قرآن می خواند. هیچ جوابی نمی داد و فقط می گفت یادت باشد که من شهید می شوم. من هم تعجب می‌کردم که تو نه دشمنی داری و نه جنگی هست، چطور شهید می‌شوی؟

شش ماه که افغانستان بود،‌ دوباره برگشت به ایران.

**: در ایران، کجا بودند؟

همسر شهید: در همین عباس‌آبادِ شهرری، ‌کشاورزی می‌کردند.

**:یعنی تخصص دیگری نداشتند؟

همسر شهید: نه، کار اصلی‌شان کشاورزی بود.

**: در افغانستان هم کشاورزی داشتند؟

همسر شهید: در افغانستان مغازه مواد خوراکی مثل سوپرمارکت داشتند.

چرا سوریه پیکر این مدافع حرم را تحویل نمی‌داد؟! + ‌عکس

**:شما کی با آقا شیرعلی ازدواج کردید؟

همسر شهید: ما سال ۱۳۸۲ ازدواج کردیم.

**: یعنی سی و دو سالشان بود که ازدواج کردند…

همسر شهید: بله، سنشان خیلی بیشتر از من بود. من هفده سالَم بود.

**: کارشان موقعی که آمدند خواستگاریِ شما چه بود؟

همسر شهید: اول، یک خانه کوچک داشتیم در ولایت دایکندی در مرکز افغانستان.

**: در آن مناطق کوهستانی تابستان‌ها چه کار می کنند؟

همسر شهید: در تابستان‌ها کشاورزی به راه بود. دامداری گاو و گوسفند هم که داشتیم. زمستان‌ها هم که آقا شیرعلی می آمد سراغ مغازه‌اش.

**: وقتی که برای ازدواج با شما آمدند، از نظر مالی وضعشان خوب بود؟

همسر شهید: پدر شوهرم خیلی نامدار بودند اما خیلی زود از دنیا رفته بودند. آقا شیرعلی ۱۲ سالش بود که پدرش را از دست داد. مادرش را هم در کوچکی از دست داده بود. به همین خاطر پیش برادرانش زندگی می‌کرد. وضع خوبی نداشتند و پدر و مادر من از ما تا چند سال حمایت مالی می کردند. تا این که خدا را شکر، زندگی‌مان بهتر شد.

**: با هم نسبت فامیلی هم داشتید؟

همسر شهید: نه. فقط در یک منطقه بودیم و خانواده‌ها نسبت به هم شناخت کمی داشتند.

**: آنجا همه دخترها در سن پایین ازدواج می‌کنند یا شما استثنا بودید؟

همسر شهید: تقریبا در افغانستان همه در همین سن ازدواج می‌کنند.

چرا سوریه پیکر این مدافع حرم را تحویل نمی‌داد؟! + ‌عکس

**: شما متولد چه سالی هستید؟

همسر شهید: ۱۳۶۴.

**: آنجا هم از تاریخ خورشیدی استفاده می کنند؟

همسر شهید: بله، ‌همه مدارک ما با همین تاریخ شمسی است.

**: شما تا سال ۹۵ در افغانستان بودید. چه شد که به ایران آمدید؟

همسر شهید: وقتی شهید شیرعلی به سوریه رفت، نمی دانستیم رفته است. در منطقه ما برق نبود و با صفحه‌های آفتابی کمی برق تولید می‌شد. از طرف دولت هم توربین آبی آورده بودند که از طریق آب، برق گرفته شود. یکی از همسایگان ما گفت ما دو تا تلویزیون داریم، یکی‌اش را شما بخرید. گفتم: باید با آقاشیرعلی صلاح مشورت کنم. چند روز بعدش آقاشیرعلی زنگ زد و گفت: دخترم فاطمه را بیاور که من خوابش را دیده‌ام. می خواهم باهاش صحبت کنم. من چند بار نبردمش تا این که ناراحت شد و گفت: چرا فاطمه را نمی‌آوری؟… منزل ما آنتن موبایل نداشت و باید چند کیلومتر می رفتیم تا به آنتن موبایل برسیم. خلاصه دخترم را بردم تا با پدرش صحبت کند. آن موقع به سوریه رفته بود اما ما باز هم نفهمیدیم… بعد که ماجرای تلویزیون پیش آمد، گفتم با شیرعلی صلاح مشورت کنیم. چهارروز از آن تماسی که با دخترم فاطمه صحبت کرده بود، می گذشت. هر چه تماس گرفتم، گوشی آقاشیرعلی در دسترس نبود.

**: یعنی از سوریه راحت می‌توانستند با شما در افغانستان تماس بگیرند؟

همسر شهید: نه، آن تماس‌ها از ایران بود. بعدش که به سوریه رفت، دیگر تماسی نداشتیم. از آن روز به بعد من هر روز تماس می گرفتم اما کسی جواب نمی داد. تا این که یک روز برادر شیرعلی آمد و گفت من با پدرت (که در هرات زندگی می‌کند) تماس گرفته ام و گفته که شیرعلی به سوریه رفته.

گویا کمی از اولین اعزام شیرعلی گذشته بوده که شهید می شود. اول بهمن ۹۴ رفته بود به سوریه و ۸ اسفند شهید شده بود.

**: شما بعد از تماس آن روز که دخترتان صحبت کردند، دیگر هیچ تماسی نداشتید؟

همسر شهید: نه. هر روز زنگ می زدم اما جواب نمی داد. آنجا هم دامداری داشتیم و یک گوساله دو ساله را نذر کردم که خدا شیرعلی را سالم برگرداند و گوشتش را هم به در و همسایه دادم. آن روزها در سوریه درگیری زیاد بود و خیلی نگران بودیم.

**: وقتی فهمیدید آقا شیرعلی به سوریه رفته، ‌چه حالی پیدا کردید؟

همسر شهید: آن موقع ترسیدم. اشک‌هایم جاری شد که خدایا شوهرم با این وضعیت رفته سوریه و من با چهارتا بچه چه کار کنم؟

**: می‌شود اسم بچه‌هایتان را بگویید؟

همسر شهید: محمدولی، نجفعلی، مهدی و فاطمه.

**: آقا محمدولی متولد چه سالی هستند؟

همسر شهید: متولد ۱۳۸۳. نجفعلی هم ۱۳۸۹ به دنیا آمد. مهدی هم متولد ۹۰ است. فاطمه را هم خدا سال ۸۵ به ما داد.

چرا سوریه پیکر این مدافع حرم را تحویل نمی‌داد؟! + ‌عکس
گواهی شهادت شهید شیرعلی محمودی

**: یعنی فاطمه خانم وقتی که با پدرش برای ‌آخرین بار تلفنی صحبت کرد، ۹ ساله بود…

همسر شهید: بله، وقتی که به ایران آمدیم، ده ساله شد. کوچکترین پسرم چهارساله بود و با اینها خیلی سختی کشیدم.

**: پسرها، کمک دست شما بودند؟

همسر شهید: خدا رو شکر، الان هم خوبند و کمکم می‌کنند…

**: معمولا بچه‌هایی که در سختی رشد می‌کنند، بچه‌های بهتری هستند و کمک‌حال خانواده‌یشان می‌شوند. با بچه‌های شهری فرق می‌کنند که در ناز و نعمت بزرگ می‌شوند… شما هم متوجه شدید آقا شیرعلی به سوریه رفته و دیگر خبری نداشتید و نذری هم دادید تا…

همسر شهید: روزهای جمعه و سه شنبه می رفتم حسینیه و برای سلامتی آقا شیرعلی دعا می کردم. البته همه حتی همسایه‌ها هم موضوع شهادتش را می دانستند اما به من نگفته بودند.

**: چه کسی به آن ها خبر داده بود؟

همسر شهید: اول از همه یکی از همراهان آقاشیرعلی، که به سوریه رفته بود و برادرش کنار مغازه برادر شوهرم در افغانستان، مغازه داشت؛ خبر داده بود. دو سه ماه گذشته بود و هر چه تماس می‌گرفتیم خبری نبود و کسی هم اطلاعی از وضعش نداشت. البته همه می دانستند که شیرعلی شهید شده اما پیش ما و برادرهایش چیزی نمی گفتند. بعد از سه ماه، شماره تلفن پسری که برادرش همسایه برادرشوهرم بود و با آقا شیرعلی در سوریه بود را پیدا کردیم و تماس گرفتیم. زنگ می زدیم و خواهش می کردیم خبری از شیرعلی به ما بدهد. می‌دانستم که با آقاشیرعلی با هم هستند اما چیزی نمی گفت. فقط می گفت شیرعلی زنده است و من خبری ازش ندارم. بچه های برادر شوهرم خیلی نگران بودند و مدام به او زنگ می زدند. به برادر شوهرم گفته بود چرا به خانواده‌اش نمی گویید که شیرعلی شهید شده، من را خسته کرده‌اند از بس مدام زنگ می زنند!

بعدی مدتی، مادرشوهرِ خواهرم از دنیا رفته بود و می خواستم برای فاتحه به خانه‌شان بروم. خانه ما سر تپه بود. برادرشوهرهایم هم پایین تپه بودند. پسر برادرشوهرم گفت:‌کجا می‌روی؟ گفتم: می خواهم بروم فلان‌جا برای فاتحه. گفت: الان نرو. یکی دو ساعت بعد خبرت می کنیم که با هم برویم. چشمتان روز بد نبیند؛ دو ساعت بعد، شوهر خواهرشوهرم آمد دنبالم تا من را ببرد. دیدم تعداد زیادی از مردم هم آمده‌اند به منزل برادرشوهرم. من تعجب کردم. ما را هم بردند پایین و آنجا بود که گفتند شیرعلی شهید شده اما آنموقع پیکرش مفقود بود.

**: دقیقا چه کسی به شما خبر داد؟

همسر شهید: همان همسایه‌ها گفتند…

**: مستقیم و بدون هیچ زمینه‌سازی، یکهو خبر را دادند؟

همسر شهید: بله. بی هوا خبر را دادند و گفتند شیرعلی شهید شده. برادر شوهرم بی‌هوش شد. من هم بی‌هوش شدم و من را بردند پیش دکتر. بعد که حالم جا آمد، به خودم می‌گفتم شیرعلی مفقود است اما زنده است. تا شش‌ماه دادن نذری‌ها را ادامه دادم. هر جمعه ختم قرآن می گرفتم. برادر شوهرم می دانست که شیرعلی شهید شده اما من باورم نمی شد. امیدم را از دست ندادم چون پیکر شیرعلی برنگشته بود. جمعه ها هم برای سلامتی اش ختم قرآن می گرفتم، نه این که برای روحش باشد.

چرا سوریه پیکر این مدافع حرم را تحویل نمی‌داد؟! + ‌عکس

**: توی این مدت، به خوابتان هم آمد؟

همسر شهید: بله، آمد. سری اول که شهید شده بود یک شب، خوابش را دیدم. در خانه سه درِ تو در تو داشتیم. خواب دیدم شیرعلی از در وسط آمد در حالی که سر و وضعش خاکی بود. چیزی نگفت. فقط دستش را گرفتم. دو سه شب دیگر هم باز این خواب را دیدم. اما حرفی نزدیم. خیلی با خودم نگران بودم که برای شیرعلی چه اتفاقی افتاده تا این که حاجی ابراهیم، برادر شوهرم خبر داد که پیکر شیرعلی پیدا شده.

**: ایشان برادر بزرگتر بودند؟

همسر شهید: بله، ‌از آقا شیرعلی بزرگتر بودند. گفت که شیرعلی پیدا شده و من هم خوشحال شدم اما گفت پیکرش پیدا شده. اوایل سال ۹۵ بود. وقتی پیکرش پیدا شد، سه هفته طول کشید تا خاکسپاری‌اش کنند. البته ما که نبودیم…

**: یعنی موقع خاکسپاری هم نبودید؟

همسر شهید: نه؛ ما در افغانستان بودیم. دیدارمان افتاد به قیامت. برادر شوهرم اجازه نمی داد به ایران بیاییم. می گفت من یک زن جوان با چهار تا بچه را نمی‌گذارم به ایران بروند!

**: خودشان به ایران آمدند؟

همسر شهید: نه، ایشان هم نیامدند اما دو تا از خواهرهای شیرعلی در ایران بودند.

**: دو تا خواهرهای آقا شیرعلی پیکرشان را دیده بودند؟

همسر شهید: بله، خواهرها رفته بودند معراج شهدا برای شناسایی. پیکر شیرعلی را هم در میدان امام حسین تهران تشییع کردند. فردایش هم که در قطعه ۵۰ بهشت زهرا خاکسپاری کردند.

**: خواهرهای آقا شیرعلی بزرگتر از ایشان بودند؟

همسر شهید: بله. جفتشان بزرگتر بودند.

**: چند سال بود به ایران آمده بودند؟

همسر شهید: سی چهل سال بود که به ایران آمده بودند.

چرا سوریه پیکر این مدافع حرم را تحویل نمی‌داد؟! + ‌عکس

**: چهره و صورت آقا شیرعلی قابل شناسایی بود؟

همسر شهید: سر که نداشت. یک دست هم نداشت. همه را فدای امام حسین و ابوالفضل العباس کرد. از اول هم همین را می خواست. خواهرش می گفت: یک ساله بود که مادرش روز عاشورا که در افغانستان آن سال برف زیادی آمده بود و نمی توانستند به حسینیه بروند، مادرش گفته بود شیرعلی فدای طفلان امام حسین و مسلم بشود. مادر بالای گهواره‌اش نشسته بود و گریه می کرد و می گفت شیرعلی من فدای امام حسین… شیرعلی من فدای دو طفلان مسلم… دیگر از کوچکی مادرشان این مسیر را انتخاب کرده بود.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

چرا سوریه پیکر این مدافع حرم را تحویل نمی‌داد؟! + ‌عکس
کوچه شهید عباس حسینی در ده‌خیر، ما را به منزل شهید شیرعلی محمودی رساند



منبع خبر

چرا سوریه پیکر این مدافع حرم را تحویل نمی‌داد؟! + ‌عکس بیشتر بخوانید »

خزعلی: وجود پایگاه عین الأسد، نقض حاکمیت عراق است

خزعلی: وجود پایگاه عین الأسد، نقض حاکمیت عراق است



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، دبیر کل جنبش  عصائب اهل الحق عراق وجود پایگاه‌های نظامی آمریکا در این کشور را نقض آشکار حاکمیت عراق دانست و گفت شهروندان غیور این کشور حاضر به وجود این پایگاه‌ها نیستند.

شیخ قیس الخزعلی چهارشنبه در حساب توییتری خود از اظهارات برخی از سیاستمداران عراقی در خصوص چرایی حضور نیروهای بیگانه در عراق انتقاد کرد و گفت:‌ «سخن گفتن در این باره که عراق نیاز به نیروهای اجنبی برای دفاع از خاک دارد، توهین به نهادهای نظامی و امنیتی عراق از جمله ارتش و الحشد الشعبی است که عراق با رزمندگان خود توانست بر طرح داعش و حامیان آن پیروز شوند بدون اینکه به نیروی بیگانه‌ای نیاز داشته باشند».

او در خصوص اتکا به نیروی هوایی ائتلاف آمریکا در عراق نیز گفت که راهبرد عناصر داعش از تهدید نظامی به تهدید امنیتی تبدیل شده و دیگر نیازی به این نیروی هوایی نیست و عراق باید به نیرو هوایی خود اتکا کند.

دبیرکل جنبش عصائب اهل الحق عراق از فرماندهان حاضر در تیم مذاکره با آمریکا برای تعیین تکلیف حضور نظامیان این کشور در عراق نیز توصیه کرد که مسئولیت بالایی بر دوش کشیده و اجازه ندهند آمریکایی‌ها برای بقای نیروهای خود بهانه‌های واهی بتراشند.

او در چرایی این توصیه خود گفت که آمریکایی‌ها برای ماندن در عراق به دنبال «مجوزهایی» است تا این حضور و ماندن را توجیه کنند.

شیخ خزعلی با بیان اینکه هیچ عراقی باشریف و غیوری راضی نمی‌شود پایگاه‌های آمریکایی در کشورشان باشد، تأکید کرد: «وجود پایگاه‌ها و نیروهای رزمی آمریکایی در کنار سیطره آمریکا بر آسمان عراق اشغالگری آشکار به‌شمار می‌رود».

او ادامه داد: «وجود پایگاه‌های نظامی عین الأسد (در الانبار) و الحریر (اربیل) نقض آشکار حاکمیت عراق است که این مسئله مردود بوده و نمی‌توان آن را پذیرفت».

منبع: فارس



منبع خبر

خزعلی: وجود پایگاه عین الأسد، نقض حاکمیت عراق است بیشتر بخوانید »

نشست امنیتی مهم میان بغداد و اربیل

نشست امنیتی مهم میان بغداد و اربیل


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق به نقل از السومریه، یک منبع امنیتی عراقی از زخمی شدن دو نفر از نیروهای حشد شعبی بر اثر انفجاری در استان بابل خبر داد و اعلام کرد: بمبی در نزدیکی مرکز ایست بازرسی وابسته به حشد شعبی در منطقه «عید ویس» از توابع ناحیه «جرف الصخر» در شمال بابل منفجر شد که بر اثر آن دو نفر از نیروهای حشد شعبی جراحاتی برداشتند.

برگزاری نشست امنیتی عالی‌رتبه میان بغداد و اربیل

«قاسم الاعرجی» مشاور امنیت ملی عراق با فرماندهان و مقامات ارشد امنیتی و اطلاعاتی اقلیم کردستان تقویت همکاری با شورای امنیتی این اقلیم را مورد رایزنی قرار داد.

دفتر الاعرجی در یک بیانیه اعلام کرد: مشاور امنیت ملی عراق نشستی با فرماندهان امنیتی و اطلاعاتی اقلیم داشت تا تقویت همکاری با شورای امنیتی و دیگر سازمان امنیتی در اقلیم کردستان عراق را مورد رایزنی قرار دهد.

بیشتر بخوانید:

بیانیه گروه‌های مقاومت عراق درباره گفت‌وگو با واشنگتن

در این بیانیه آمده است: در این نشست راه‌های تقویت هماهنگی و همکاری میان مرکز و اقلیم به‌ویژه مناطق اهتمام مشترک و استانهای مرزی مورد رایزنی قرار گرفت و به اهمیت و تأثیر آن بر امنیت ملی عراق اشاره شد.

دفتر رئیس شورای امنیت ملی عراق بیان کرد: در این نشست همچنین آخرین تحولات امنیتی و طرح‌های مربوط به تقویت امنیت و ثبات در سراسر عراق و نیز ادامه تعقیب تروریست‌ها مورد رایزنی قرار گرفت.

مرحله سوم احداث خندق در اطراف میادین نفتی «نفتخانه» در دیالی

«صادق الحسینی» سخنگوی محور دیالی حشد شعبی عراق با اشاره به اینکه طرح احداث خندق به‌طول بیست کیلومتر اطراف میادین نفتی در «نفتخانه» در شرق دیالی متوقف نشده است از آغاز اجرای مرحله سوم این طرح از سوی حشد شعبی خبر داد و گفت: فایده خندق در وهله اول تأمین میادین نفتی و دفع خطر تروریسم از آن است.

وی افزود: فایده دیگر این است که سبب می‌شود که سیل از میادین نفتی دور شود.

هشدار درباره جنگ برقی در دیالی

«عبدالخالق العزاوی» عضو کمیسیون امنیت و دفاع پارلمان عراق درباره آنچه «جنگ برق» در دیالی خواند، هشدار داد.

وی اعلام کرد: هدف قرار دادن خطوط انتقال برق در دیالی پدیده‌ای است که در عرصه امنیتی از سال‌ها پیش به‌ویژه همزمان با نزدیک شدن به تابستان رخ می‌دهد و طی آن دکل‌های برق در 6 منطقه در استان طی ماه‌های گذشته هدف قرار گرفته است.

این نماینده عراقی اضافه کرد: هدف تروریست‌ها از حمله به دکل‌های برق وارد کردن زیان اقتصادی و اذیت کردن ساکنان است.

العزاوی ادامه داد: هدف قرار دادن دکل‌های برق تمام نشده است و احتمالاً هم تکرار خواهد شد.

بیشتر بخوانید:

خواسته‌های عراقی‌ها در آستانه گفت‌وگو با واشنگتن از الکاظمی

وی گفت: باید طرحی جامع برای حمایت از دکل‌های برق به‌ویژه خطوط انتقال برقی که از مناطقی که بازمانده‌های داعش هرازگاهی دست به تحرکاتی می‌زنند، می‌گذرد تدوین شود.

العزاوی بیان کرد: هدف قرار گرفتن دکل‌های برق به‌مثابه جنگ اقتصادی با تبعات بسیار خطرناک است.

این عضو کمیسیون امنیت و دفاع پارلمان عراق تأکید کرد: پرونده امنیت خطوط انتقال برق به حمایت زیادی در دیالی نیاز دارد و باید نیروهای تأمین‌کننده امنیت آنها باید از تجهیزات و ادوات لازم به‌ویژه دوربین‌های دید در شب برخوردار باشند تا آماده مقابله با هر چالش و تهدیدی باشند،
این در حالی است که در تازه‌ترین اقدام بامداد روز گذشته داعش دو دکل برق را در نزدیکی ناحیه «المنصوریه» در شرق دیالی هدف قرار داده بود.

گروه تروریستی داعش حمله به مراکز اقتصادی و تأسیسات زیربنایی را با هدف ایجاد مشکلات برای دولت عراق و نارضایتی عمومی برنامه‌ریزی کرده است، به‌ویژه با گرمای شدید هوا و کمبود برق در این کشور، فشار زیادی به مردم عراق وارد می‌کند.

تکفیری‌ها در مناطق مختلف عراق به‌ویژه در آستانه تابستان و گرمای طاقت‌فرسا دست به انفجار و از مدار خارج کردن خطوط انتقال برق می‌زنند و از آنجایی که وزارت برق عراق در صورت از کار افتادن دکل‌های زیاد به‌سرعت نمی‌تواند آنها را تعمیر کند و به مدار بازگرداند، فشار به‌روی ساکنان بیشتر می‌شود و مردم  عراق را سخت کلافه می‌کند و در واقع داعش با اهداف خاص دست به انفجار دکل‌های برق در عراق می‌زند.

یکی دیگر از اهدافی که داعش با هدف قرار دادن دکل‌های برق دنبال می‌کند به‌نوعی ابراز وجود نشان دادن است زیرا معمولاً نیروی کمتری در مقایسه با مراکز حساس برای حمایت از این دکل‌ها وجود دارد و در برخی مناطق صعب‌العبور عراق به‌ویژه مناطق کوهستانی یا نیرویی اصولاً برای تأمین حفاظت از این دکل‌های برق وجود ندارد یا امکانات و تجهیزات لازم در اختیار نیروها اگر وجود داشته باشند، نیست.

دکل‌های برق اهدافی سهل‌الوصول برای داعش هستند که علاوه بر تأثیراتی که قطع برق می‌تواند در جامعه عراق داشته باشد زیان‌های سنگینی هم به دولت وارد می‌کند و به‌عبارتی می‌توان گفت که تروریست‌ها حقه کثیفی را دنبال می‌کنند و سرکرده‌های این تروریست‌ها با برنامه خاص به عوامل خود دستور منفجر کردن یا انداختن دکل‌های برق و از خارج کردن آنها از مدار را می‌دهند.

منبع: تسنیم



منبع خبر

نشست امنیتی مهم میان بغداد و اربیل بیشتر بخوانید »

مدافع حرمی که اجازه زیارت حرم حضرت زینب را نداشت! + عکس

مدافع حرمی که اجازه زیارت حرم حضرت زینب را نداشت! + عکس



شهیداصغر پاشاپور

گروه جهاد و مقاومت مشرق – حاج اصغر پاشاپور (معروف به حاج ذاکر) اعجوبه‌ای بود که یک ماه بیشتر، دوری حاج قاسم سلیمانی را تاب نیاورد. ۱۳ بهمن ۱۳۹۸ بود که خبر شهادتش، همه را حیرت‌زده کرد. تنها کسانی که متعجب نبودند، پدر و مادر حاج اصغر بودند. آن‌ها که بارها (و یک بار با دعوت مستقیم حاج قاسم سلیمانی) برای دیدن فرزندشان به سوریه رفته بودند، می‌دانستند که شهادت فرزند میانی‌شان حتمی است. برای همین بود که وقتی مادر حاج اصغر، تحکات عجیبی را در اطراف خانه‌شان دید، موضوع را فهمید. نه گریه کرد و نه فریاد زد. خوشحال بود که اصغر، مزد تلاش‌هایش را گرفته.

حالا حاج‌ اصغر که در ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی بارها تصاویرش به صورت شطرنجی از تلویزیون پخش شده بود، حالا به شهادت رسیده بود و می‌شد درباره ویژگی‌های اخلاقی و مدیریتی‌اش در نبرد سوریه صحبت کرد. پیکر حاج اصغر البته به دست تکفیری‌ها افتاده بود و مدتی طول کشید تا به تهران بیاید.

در گفتگویی تفصیلی با حاج عزیزالله پاشاپور و حاج خانم سیده هوریه(حوریه) موسوی‌پناه،  پدر و مادر بزرگوار شهید حاج اصغر پاشاپور در یک صبح بهاری، تلاش کردیم ریشه‌های رشادت و شجاعت در این خانواده و خاندان را واکاوی کنیم. بخش چهارم این گفتگو، پیش روی شماست.

قسمت اول و دوم و سوم این گفتگو را هم اینجا بخوانید:

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!

شما پنج بار به سوریه رفتید؟

مادر شهید: یک بار با دخترم رفتیم و وسائل حاج محمد پورهنگ را آوردیم. آن بار را هتل بودیم.

یعنی دو بار هتل بودید و سه بار هم در خانه حاج اصغر در سوریه…

پدر شهید: یک بار هم مهمان حاج قاسم سلیمانی بودیم.

بعد از شهادت حاج محمد؟

مادر شهید: دخترم زینب خانم (همسر شهید حاج محمد پورهنگ) را به مراسمی دعوت کرده بودند. گفت می‌شود بیایی و من را کمک کنی؟ قبول کردم و رفتیم. حاج قاسم سلیمانی هم آمده بودند. بعد از مراسم، اتاق کوچکی بود که حاج قاسم نشسته بود و با خانواده های شهدا دیدار می کرد. نوبت به من که رسید، رفتم و گفتم حاجی جان! می‌شود پسر من را از سوریه برگردانی؟… چهار سال بود اصغر به سوریه می رفت و همسر و بچه‌هایش را تازه برده بود آنجا.

حاج قاسم گفت اسمش چیست؟ گفتم اصغر. گفت: نمی شناسم؛ اسم دیگری ندارد؟ گفتم: ذاکر… شناخت. گفت: شما ناراضی بوده اید بیاید سوریه؟ گفتم نه. گفت: پس چرا می گویید برگردد؟ گفتم: آخر چهار سال است آنجاست. بس است دیگر. گفت: ‌گفته چه‌کاره‌ام؟ گفتم: اصغر گفته آنجا مسئول لباس‌ها هستم.

پدر شهید: گفته بود در چادر هستم و به بچه‌ها لباس می دهم.

مادر شهید: گفتم حاجی! لباس دادن کار همه است. یک‌نفر دیگر هم می تواند این کار را بکند. گفت: ‌لباس‌ها کوچک و بزرگ دارد… گفتم عوض می کنند، کاری ندارد که. گفت:‌ ذاکر را نمی‌توانم بفرستم.

پدر شهید: گفت آن لباس‌ها را هیچ کس دیگری نمی تواند بدهد.

مادر شهید: گفتم من دوست دارم ببینمش. پس مرخصی بده تا بیاید. گفت: شما بیایید بروید پیشش. گفتم: باشه اما وقتی آنجا می رویم هم نمی توانیم درست و حسابی ببینیمش. گفت‌ آخر کسی نمی‌تواند مثل او لباس‌ها را بدهد. این بود که یک بار یک هفته بعدش به دعوت حاج قاسم راهی شدیم. گفتم حاج قاسم را می شناسی؟ گفت: نه! گفتم:‌خودش گفته بیایید بروید پیش اصغر. گفت:‌ من اصلا حاج قاسم را نمی شناسم. عکسش با حاج قاسم در موبایل پسرش بود. گفت:‌ مهدی مگر نگفتم این عکس را پاک کن. چرا به مامانی نشان دادی؟ الان فکر می کند من پیش حاج قاسمم. مگر من حاج قاسم را می شناسم؟

گفتم حالا که نمی خواهی لو بدهی، حرفی نیست.

آنجا که بودیم من را بوسید و گفت:‌ مادر! خوش به سعادتت. داری می‌روی زیارت حضرت زینب. گفتم تو هم بیا. گفت فرمانده‌مان به من مرخصی نمی دهد که بیایم حرم. نه می آمد در حرم و نه آنجا عکسی می گرفت.

گفتم خب شما هم بیا برویم. زنگ بزن به فرمانده‌تان و بگو پدر و مادرم آمده‌اند و امشب نمی‌توانم بیایم. زنگ می زدند و مدام با بی‌سیم عربی حرف می زد. گفتم: اصغر! تو را به خدا یک شب با ما باش. بگذار حالا که آمده‌ایم، به ما خوش بگذرد. گفت مگر همسرم به شما بی‌احترامی می‌کنم؟ گفتم نه والله.

پدر شهید: ما فقط همین عکس را دیدیم تا بعد از شهادتش که آقای رضوانی خبرنگار تلویزیون آمد اینجا و عکس اصغر با حاج قاسم را نشان ما داد.

مادر شهید: چون آنجا را بمباران می کردند من خیلی ناراحت زن و بچه اش بودم. می گفتم اصغر که جایش در چادر، امن و خوب است؛ می آیند و دمشق را می زنند.

کجا ساکن شده بودند؟

پدر شهید: در دمشق، خانه‌های جدا از هم داشتند.

مادر شهید: نزدیکی‌های سفارت و مدرسه ایرانی‌ها بودند. چند خانواده در آپارتمان های جدا جدا. مثلا در آن مجتمع، سه چهار تا خانواده ایرانی بودند.

می توانستند بیاید بیرون برای خرید مایحتاج؟

پدر شهید: اگر راننده همراهشان بود می توانستند بیایند بیرون. اصغر نبود و راننده می آمد و با پسرش مهدی می رفتند و خریدهایشان را می کردند.

حاج اصغر وقتی به سوریه رفتند چند فرزند داشتند؟

پدر شهید: دو فرزند داشتند. محمدحسین هم بعدها در اینجا به دنیا آمد. خود اصغر که نیامده بود. فقط خانم اصغر آقا آمدند و من و مادرش پیگیر کارهای بیمارستانشان بودیم. شناسنامه هم گرفتیم اما اصغر، سوریه بود. دو سه ماه هم همسرشان ایران ماندند.

بالاخره مشخص شد که کار اصغرآقا چه بود؟

پدر شهید: اخرین باری که رفتیم سوریه، یک سال قبل از شهادتش بود. خانه خرابه‌ها را دوباره دیدیم و این بار پسرم و همسرِ شهید مهربانی هم همراهمان بودند. حاج خانم دوباره هوس کرد و گفت می شود راننده ات ما را ببرد و دوری بزنیم؟ رفتیم طرف حرم حضرت زینب که خیلی خراب شده بود. دیدیم حاج خانم حالش عوض شده. گفتم نمی دانم اصغر چه کار می‌خواهد بکند. من دارم دیوانه می‌شوم. کاش نمی آمدم سوریه. گفتم اشکالی ندارد بیا برویم حرم.

اصغر تماس گرفت با خانه و خانمش گفت که مادرت ناراحتی دارد. گفت برای چه؟ گفت: نمی دانم. خرابه‌ها را دیده و ناراحت شده… اصغر گفت: من فردا می آیم و می‌برمتان یک جای باصفا تا مادرم حالش خوب شود. با مادرش هم تلفنی صحبت کرد. روز بعدش اصغر حدود ظهر آمد. گفت حاضر شوید می‌خواهیم برویم یک جای باصفا. حتی شوخی هم کرد و گفت: می خواهم ببرمت جایی که «یزید» زندگی می‌کرده! (با خنده) مادرش هم شروع کرد به بد و بیراه گفتن…

ما را برداشت و برد نردیک‌های لاذقیه. سوار شدیم و چها تا ماشین شدیم. حددو ۱۰۰ کیلومتر رفتیم. دیدیم دره‌ای هست و دو تا ماشین آن سوی دره ایستاده. اصغر، ماشین‌ها را نگه داشت و خودش پیاده شد و رفت. ما هم بدون اصغر راهی شدیم. رسیدیم به مقصد، که کاخ قشنگی بود. هر چه صبر کردیم اصغر نیامد. مادر اصغر هم ناراحت بود که ما را آورده در این بیابانی و رها کرده. ساعت ۱۰ شب اصغر آمد! دیدم چهارتا ماشین هم با اصغرآمد. چند خانواده سوری هم آمده بودند.

مادر شهید: نه ما زبان آنها را می دانستیم و نه آنها می فهمیدند ما چه می گوییم.

برای ناهار و شام هم چیزی همراهتان برده بودید؟

مادر شهید: همه چیز آنجا فراهم بود. آنجا مقر فرماندهان بود. اما نفهمیدیم چه کاری تویش انجام می دهند. جایش خوب بود اما اصلا نفهمیدیم کجاست. محیط بزرگی بود که دور تا دورش بسته بود. هر میوه ای هم می‌خواستی روی درخت‌ها بود. به پسرم اکبر گفتم دست به میوه‌ها نزنی! بگذار اصغر بیاید…

پدر شهید: شب ساعت ۱۰ بود که اصغر آمد و چند خانواده هم همراهش بودند. حاج خانم باز هم اعتراض کرد که چرا ایرانی‌ها را نیاوردی؟

مادر شهید: گفت این‌ها هیچ چیزی ندارند. ایرانی‌ها فقط زیرآب ما را می زنند! چرا اینقدر برای ایرانی‌ها حساب باز می‌کنی؟ در مستندی که درباره اصغر بود هم گفت که خیلی‌ها به من حسادت می کنند.

پدر شهید: تا شام را درست کردند و کمی صحبت کردیم، شام را خوردیم و شد ساعت ۱۲ نیمه شب. هفت صبح همه را بیدارباش داد. گفتم: ما تا ساعت ۱۲ نشسته‌ایم و می‌خواهیم بخوابیم. گفت: نه؛ یاالله؛ معطل نکنید، برگردیم و برویم. گفت: برویم دریای مدیترانه. البته من همراهتان نیستم…

از مقر که راه افتادیم، بی‌سیم اعلام کرد که اصغر کجاست؟ گفتند: از مقر آمده بیرون. گفت جایی که شما بودید را با هشت موشک زده اند. آنجا بود که گفتم حتما اصغر مسئولیت مهمی دارد و کاره‌ای هست. یعنی اگر ۵ دقیقه دیرتر می‌آمدیم، همه‌مان کشته می شدیم.

مادر شهید: یک جا هم من را بردند سر یک کوه که آن‌ور، النصره بودند و سمت ما هم سوریه‌ای ها بودند. اصغر گفت ما یک هفته در اینجا محاصره بودیم و فقط یک شیشه نوشابه داشتیم. با درِ نوشابه جیره‌بندی کردیم تا زنده بمانیم. رزمنده زخمی سوری، داد و  بیداد می‌کرد. گفتم:‌ آنها نکشتندت، من با یک گلوله می‌کشمت! سر و صدا نکن!

دیگر چیزی متوجه نشدید تا بعد از شهادت… خبرنگار صدا و سیما چه گفت؟

پدر شهید: گفت اصغر فرمانده بوده؛ شما می دانستید؟ فیلمش با حاج قاسم را هم نشان داد، ما متوجه شدیم. فیلم را نشان ما داد و گفت پیکرش را برده اند و پرسید: برنامه چیست؟ راضی هستید که چیزی بدهند برای گرفتن پیکر؟ گفتم: نه،‌ من راضی نیستم.

مادر شهید: گفته بودند آنجایی که گرفته‌اید را باید پس بدهید تا پیکر اصغر را بدهیم. من هم گفتیم راضی نیستیم. آن‌ها با خون، آن زمین‌ها را گرفته اند.

نظر همسر اصغرآقا هم همین بود؟

پدر شهید: بله.

مادر شهید: پیکرش را که آوردند سر نداشت. سرش را بریده بودند و جشن گرفته بودند. دستش را هم جدا کرده بودند.

شما کِی مطلع شدید که پیکر، سر و دست ندارد؟

پدر شهید: خانمش خبر آورد. پیکرش را که آوردند، رفتیم مشهد و قرار بر این شد که پس فردایش حاج اصغر را تشییع کنیم. حاج قاسم کارگر با تعدادی از پاسدارها آمدند و قرار شد برویم خانه پسرم محمد تا برنامه تشییع را بریزیم. دیدم همه نشسته‌اند و منتظر من هستند. حاج قاسم کارگر برادر بهمن کارگر که سپاهی است؛ گفت: یک چیزی می‌خواهم بگویم. آقای اشتری (فرمانده ناجا) تلفن کرده و گفته از فردا به طور کلی مراسم ها به خاطر کرونا قدغن است. این بود که برنامه پس فردا لغو شد. گفت می شود همین طور بدون مراسم دفن شود. می خواستند حتی خانواده هم در مراسم تشییع و خاک‌سپاری نباشند.

من هم گفتم اگر دو سال هم پیکر اصغر بماند، نمی‌گذارم دفن شود. گفتم باید تشییع بشود و محال است؛ اگر ده سال هم بشود باید بماند در معراج. باید مشخص بشود که پسر من شهید شده است. نمی شود مخفیانه دفنش کنیم. آمدم خانه که تلفن کردند و گفتند شما بیایید پیکر حاج اصغر را به مشهد ببرید. کمی هم حال و هوایتان عوض بشود… من ناراحت شدم. شهادت اصغر را از مردم شنیدیم و یک نفر از مسئولین نیامد خبر شهادت حاج اصغر را بدهد. یک هفته بعد از اعلام خبر شهادت هم می خواستیم مراسم بگیریم که گفتند مراسم نگیرید؛ پیکرش می‌آید؛ اما خبری نشد. هجده روز هم پیکر در سوریه ماند و بعدش آمد. ما البته مراسممان را گرفتیم.

مادر شهید: قرار بود از میدان شهدا پیکر را تشییع کنیم تا بهشت زهرا.

پدر شهید: بعد از اعلام شهادت حاج اصغر که همه با خبر شدند، پیکر نبود. گفتیم حالا که اینطور شد و مردم از شهرستان و محل می آمدند، گفتند اگر می شود یک مراسم در مسجد بگیرید تا کسانی که می‌خواهند بیایند برای سر سلامتی، خدمت برسند. مردم هم در مضیقه بودند. اما سپاه موافق نبود و می گفت روز مراسم را عوض کنید.

مادر شهید: می گفتند چیزی نگویید. اگر بفهمند اصغر فرد مهمی بوده، جنازه را پس نمی دهند.

پدر شهید: هر طور بود روز بعدش مراسم را گرفتیم. این مراسم برای زمانی بود که هنوز پیکر به ایران نرسیده بود. البته سپاه هم مطمئن شد که پیکری در کار نیست. بعد از 18 روز که پیکر آمد، قرار شد مراسم بگیریم که شب قبلش، مراسم‌ها ممنوع شد! ابوباقر و چند تا از بچه‌ها آمدند و گفتند مراسم مختصری در مسجد بگیرید و بعدش ببرید بهشت زهرا اما من قبول نکردم. گفتم باید تشییع باشکوه انجام بشود. این بود که تصمیم گرفتند پیکر را به مشهد بفرستند و در حرم طوافی بدهند.

در مشهد قرار بود ساعت ۴ بعد از ظهر مراسم باشد اما انداختند ساعت ۲. گفتم چرا؟ یکی از بچه‌های سپاه آمد و گفت: این ها می‌گویند فقط یک پارچه ترمه روی پیکر بکشید و ببرید به زیارت حضرت. گفتم: قبول نمی کنم. یکی از پاسدارها گفت من این لباس‌هایم را در می آورم اما حاج اصغر را تشییع می کنم. من هم گفتم هر چه می‌شود بشود.

چرا می خواستند اینطوری بشود؟

پدر شهید: بهانه کرونا را داشتند. پرچم را زدند و بلندگو را روشن کردند. به خانواده اصغر هم گفتم که من باید تصمیم بگیرم. در مشهد تشییعی کردیم که خیلی باشکوه و جالب شد. از انجا هم رفتیم و خوشبختانه آقای مروی، تولیت آستان قدس رضوی را هم دیدیم.

بعد که برگشتیم حاج اصغر را بردند معراج. دو روز بعدش از سپاه آمدند. گفتند برویم حاج اصغر را خاکسپاری کنیم. زن و بچه‌اش را راضی کرده بودند که بی سر و صدا دفنش کنند. گفتم نه، بگذارید بماند. حاج اصغر باید تشییع بشود. به نتیجه ای نرسیدند و رفتند. بعد از سه ماه در ماه رمضان آمدند و گفتن چه می کنید؟ گفتم باید تشییع شود. هیچ کسی چیزی‌ش نمی شود. قرار شد شهادت امیرالمومنین دفنش کنند. خواست اصغر این بود که در روز شهادت مولا علی دفن شود. من هم قبول کردم اما گفتم روز قدس دفن کنیم که مردم هم بیایند. گفتم امیرالمومنین هم برای قدس شهید شده. بالاخره قرار شد بیست و سوم ماه رمضان تشییع بشود. از سر شهرک بروجردی تا مسجد و تا خانه و از آنجا تا شهرری و محله‌مان و از آنجا تا حرم حضرت عبدالعظیم رفتیم و بعدش به سمت بهشت زهرا حرکت کردیم… فشار آورده بودند و نمی‌شد صبر کرد. خانواده حاج اصغر خیلی مصر بودند که زودتر پیکر پدرشان دفن بشود.

البته تا پیکر دفن نشود، التهابی در وجود بازماندگان هست… آن ها هم می خواستند زودتر به آرامش برسند.

پدر شهید: شکر خدا مراسم خوب شد. شهرک شهید بروجردی خیلی غوغا شد. در شهرری هم استقبال باشکوهی شد.

مادر شهید: ولی ما اصلا پیکر را ندیدیم. نگذاشتند ببینیم.

پدر شهید: در مشهد آقای واعظی شعری خواند و آنجا ما فهمیدیم اصغر، سر ندارد…

*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد…



منبع خبر

مدافع حرمی که اجازه زیارت حرم حضرت زینب را نداشت! + عکس بیشتر بخوانید »