داعش

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!



گفتگو با پدر و مادر شهید مدافع حرم حاج اصغر پاشاپور - اصغر پاشاپور

گروه جهاد و مقاومت مشرق – حاج اصغر پاشاپور (معروف به حاج ذاکر) اعجوبه‌ای بود که یک ماه بیشتر، دوری حاج قاسم سلیمانی را تاب نیاورد. ۱۳ بهمن ۱۳۹۸ بود که خبر شهادتش، همه را حیرت‌زده کرد. تنها کسانی که متعجب نبودند، پدر و مادر حاج اصغر بودند. آن‌ها که بارها (و یک بار با دعوت مستقیم حاج قاسم سلیمانی) برای دیدن فرزندشان به سوریه رفته بودند، می‌دانستند که شهادت فرزند میانی‌شان حتمی است. برای همین بود که وقتی مادر حاج اصغر، تحکات عجیبی را در اطراف خانه‌شان دید، موضوع را فهمید. نه گریه کرد و نه فریاد زد. خوشحال بود که اصغر، مزد تلاش‌هایش را گرفته.

حالا حاج‌ اصغر که در ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی بارها تصاویرش به صورت شطرنجی از تلویزیون پخش شده بود، حالا به شهادت رسیده بود و می‌شد درباره ویژگی‌های اخلاقی و مدیریتی‌اش در نبرد سوریه صحبت کرد. پیکر حاج اصغر البته به دست تکفیری‌ها افتاده بود و مدتی طول کشید تا به تهران بیاید.

در گفتگویی تفصیلی با حاج عزیزالله پاشاپور و حاج خانم سیده هوریه(حوریه) موسوی‌پناه،  پدر و مادر بزرگوار شهید حاج اصغر پاشاپور در یک صبح بهاری، تلاش کردیم ریشه‌های رشادت و شجاعت در این خانواده و خاندان را واکاوی کنیم. از برادر عزیز، حاج حمید بناء از نویسندگان و پژوهشگران دفاع مقدس سپاسگزاریم که مقدمات این دیدار نوروزی را فراهم کرد. بخش سوم این گفتگو، پیش روی شماست.

قسمت اول و دوم این گفتگو را هم اینجا بخوانید:

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس

مادر شهید: به اصغر می گفتم اینقدر بسیج نرو. زن و بچه‌ات هم حقی بر گردنت دارند. می‌گفت: مامان ما از پدرمان یاد گرفته‌ایم. چرا جلوی فعالیت‌های من را می‌گیری؟

ما با زن و بچه‌های اصغر یک جا می نشستیم. ما بالا بودیم و آنها هم پایین می نشستند. خانه بزرگی هم نداشتیم. وضع مالی به خصوصی هم نداشتیم. به پدرش می گفت یک صد تومانی به من بده؛ بچه هایی که تا حالا مشهد نرفته‌اند، ‌گناه دارند؛ ببرمشان مشهد. می گفتم: تو زن و بچه‌ات را می گذاری و می روی؟! می گفت: ‌این بچه ها نباید به راه بد کشیده شوند. باید مواظبشان باشیم.

یک پسری بود که زنجیر می‌انداخت و شلوار لی تنگی می‌پوشید. یک روز دیدم اصغر باهاش حال و احوال می کند و حرف می زند. گفت: اصغر جان! با اون پسره نگردی لنگه اون بشی؟! گفت:‌ من زن و بچه دارم. می خواهم به راه بیاید… الان آن بچه شده سر به راه و عالی.

پدرشهید: من ۵ سال در بیمارستان خوابیدم. ۲ سال کسی را نمی شناختم.

مادر شهید: برای من رفتن به ملاقات خیلی سخت بود. چون آن موقع مثل الان آژانس و اسنپ نبود. تلفن هم نداشتیم.

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!
حاج عزیزالله پاشاپور (پدر شهید) در همه عملیات‌های جنگ تحمیلی حضور داشت

بیمارستان نورافشار کجا بود؟

مادر شهید: آن کله تهران بود. طرف دارآباد. خانه اسدالله علم بوده که کرده اند بیمارستان. آب از زیر کوه بیرون می آمد. من هم می رفتم و چای و همه چیز برایشان می بردم. درشان قفل بود چون موجی بودند. می خواستم قفل را باز کنند تا حاج آقا را بیاورم در حیاط و با هم باشیم. می گفتند اگر فرار کند چه؟!… می گفتم: برای چه فرار کند؟ می آمد می نشست، چای و میوه می خوردیم. سربازهایی هم بودند که می آمدند. من با بچه ها می رفتم ملاقات. رفتن به بیمارستان خیلی سختم بود. هفته ای دو بار می رفتم. سری می زدم و می آمدم.

بیمارستان بقیه الله هم خیلی حالش بد بود. ملاقات هم نداشت. طبقه پنجم بود.

یک بار که می رفتم برای ملاقات، از اتوبوس پیاده شدم که سوار ماشین شخصی بشوم. دیدم یک کیف داخل اتوبوس است. آن موقع بمب‌گذاری زیاد بود. من آخرین نفر پیاده شدم. راننده گفت: ‌خانم کیفت را بردار. گفتم: مال من نیست. گفت: ‌بمب گذاشته‌ای اینجا که نمی خواهی برش داری؟ گفتم: بمب کجا بوده؟ کیف را برداشتم و می گفتم نکند راستی راستی بمب باشد؟

کیف را تکان تکان می دادم اما هیچ صدایی نمی داد. گفتم خدایا اگر بمب داخلش هست من را بکشد و آسیبی به کسی نرسد. سوار ماشین شدم و رفتم بیمارستان نجمیه. یکی از خواهران آنجا حاج آقا را می شناخت. گفتم این کیف را پیدا کرده ام و راننده گفته داخلش بمب است. گفت: بهش دست نزنید! درش را هم باز نکنید! تعدادی از برادران حفاظت آمدند و در کیف را باز کردند. دیدند همه‌اش چک حامل است. کلی مدارک و سویچ ماشین و مقدار زیادی پول داخلش بود. گفتم بیایید آدرس و تلفنش را پیدا کنید، بیاید کیفش را ببرد. من را نصف جان کرد. صاحبش که آمد، کیف را جلوی من گرفت و گفت تو را به خدا هر چه می خواهی بردار. گفتم: ‌من چیزی نمی خواهم. این کیف، من را نصف جان کرد. مدام پیش خودم می گفتم این کیف من را می کشد یا کس دیگری را آسیب می‌زند.

آن بنده خدا هر دفعه می آمد ملاقات حاج آقا. گفتم وقتی راهت نمی دهند برای چه می آیی؟ من خودم پشت در می مانم…

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!

شما در این ۵ سال هفته‌ای دو بار این مسیر را می رفتید و می آمدید؟

مادر شهید: بله. بچه ها هم با من می‌آمدند. هر بار دو تایشان را با خودم می بردم. یک بار یک ماشینی آمد و گفت: ‌بیا سوار شو؛ من دارم می روم بیمارستان. من ترسیدم. با خودم گفتم نکند ما را ببرد و سر بچه ها را ببرد! گفتم: نه. ما بیمارستان نمی رویم.

همین الان هم رفتن از شهرری تا دارآباد سخت است؛ چه برسد به آن روزها…

مادر شهید: پسرم! وقتی آدم برای اسلام کار کند، باید سختی ها را هم به جان بخرد. قدمی که برای خدا برمی داری باید سختی ها را هم تحمل کنی.

پدرشهید: خانه ای که گفتم آتش گرفت و سوخت؛ تیرماه سال که ۹۲ دامادمان حاج محمود مهربان در بیمارستان شهید شد، خراب شد.

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!
شهید حاج محمود مهربانی ارتشی بود و بر اثر جراحات زمان جنگ به شهادت رسید

داماد بزرگتان بود؟

پدرشهید: اولین دامادمان آقای خزایی است و بعدش ایشان بزرگتر بود. همان خانه که یک بار آتش زدند، کنارش گودبرداری کردند. گفتم خانه ما خراب می شود اما قبول نکردند. در همین روزها بود که گفتند حاج محمود مهربانی در بیمارستان شهید چمران شهید شده. خانه را خالی کردیم و به بیمارستان رفتیم. یک مستأجر هم داشتیم که خاله‌ام بود که بی‌اجاره می نشست. وقتی از بیمارستان رفتیم و برگشتیم دیدیم خانه خراب شده. الان هشت سال است که به دادگاه می رویم تا تکلیف آنجا را مشخص کنیم.

حاج محمود چطوری شهید شدند؟

پدرشهید: در زمان جنگ، هم شیمیایی شده بود و هم قطع نخاعی بود. ارتشی بود.

ماشاءالله آنقدر در خانواده‌تان شهید و جانباز دارید که حسابش از دست ما خارج شده.

مادر شهید: خانمِ شهید مهربانی هم در شهرک شهید چمران زندگی می کند.

پدرشهید: همسر حاج محمود مهربانی (مژگان خانم)‌ همان زمان که برای داشتن رساله حضرت امام ما را به دادگاه می بردند و اخراجمان کردند در سال ۵۴، بیمار شد. من ناراحت بودم. هرروز هم من را به کارگزینی می بردند و سین جیم می کردند. مسئله ای برای روزه و اختلافی بین مراجع بود که می خواستم از روی رساله برای همکارانم بخوانم. کل مشکل همین بود. آن موقع رساله آقای شریعتمداری را آورده بودند که نظراتش با نظر حضرت امام فرق داشت. من آورده بودم که این مسئله روزه را با هم بررسی کنیم. فقط همان مسئله را نگاه کردم و کتابچه را بستم و به خانه بردم!

دخترم مژگان‌خانم در همین گیر و دار مریض شد و به درمانگاه خانی‌آباد رفتیم. من به دکترها گفتم دخترم تب دارد و حالش ناجور است. آمپول‌هایی از آمریکا آورده بودند برای فلج اطفال که می خواستند امتحان کنند. مثل الان که واکسن‌های کرونا را روی آدم ها تست می‌کنند. به دکتر گفتم ما دو بار دخترم را آورده‌ایم اما تب‌ش نمی آید پایین. دارویی بدهید که تبش بیاید پایین. دکتر هم ناراحت شد و فحشی به رییس‌جمهور آمریکا داد. گفتم: چه کار به آمریکا داری؟ یک آمپول آوردند و زدند و بچه‌ام فلج شد. دخترم را آوردیم خانه و دیدیم و بعد از دو سه روز راه نمی رود. الان هم با ویلچر تردد می کند.

مادر شهید: تازگی‌ها با واکر راه می رود.

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!
تصویر حاج اصغر پاشاپور در سفره هقت‌سین مسجد شهرک شهید بروجردی

چند سالشان بود؟

پدرشهید: دو سالشان بود.

با همین وضعیت آقای مهربان به خواستگاری‌شان آمد؟

پدرشهید: بله؛ آقای مهربان هم شیمیایی بود. یک پا هم نداشت. بعد از جنگ آمدند خواستگاری و ازدواج کردند. دکتری بود که به من سر می زد. او پیشنهاد این ازدواج را داد. گفتم: وضعیت دختر من طوری است که با ویلچر راه می رود. گفت: اشکال ندارد. مثل هم هستند. بالاخره این زندگی شروع شد. حاج محمود خیلی مرد خوب و آقایی بود. وقتی هم شهید شد، شهادتش ما را نجات داد. همانطور که گفتم، رفتیم بیمارستان و وقتی برگشتیم دیدیم خانه‌مان خراب شده است! آن خانه هنوز هم خراب است.

عروسی اصغر هم در آن خانه برگزار شد. شب ولادت امیرالمومنین(ع) بود.

اصغر آقا چطور ازدواج کردند؟

پدرشهید: همسر اصغر را خودم برایش پیدا کردم.

مادر شهید: اصغر دو سال رفته بود مهاباد. آموزش نظامی می داد. یکی از سربازانش را با ملحفه درست کرده بود و عکس گرفته بود. می گفت می خواهم با این دختر ازدواج کنم. گفتم: این دختر پدر و مادر نداشته؟ نگفته تو پدر و مادر داری؟!… با اصغر قهر کردم. خواهر بزرگش ماجرا را می دانست. گفت: چه اشکالی دارد؟… سربازی که در عکس بود هم تهرانی بود. خیلی ناراحت شدم. اصغر آمد بغلم کرد و زد زیر خنده. گفت: این سرباز من است… من فهمیدم که زن می خواهد. سن زیادی هم نداشت. فکر کنم ۱۹ سالش بود. گفت: خیلی زود است.

پدرشهید: دو سال هم در پادگانی در جاده مشهد و نرسیده به مامازن آموزش نظامی می داد. یک بار همسرش آمده بود خانه‌مان و ناراحت بود. گفت:‌ اصغر چهار روز است خانه نیامده. نمی دانیم چه شده… رفتم پادگان و پیدایش کردم و گفتم بیاید خانه.

مادر شهید: من هم به اصغر گفتم به خانمت بگو که آموزش می‌دهم. گفت:‌ من روز اول گفته ام که من پاسدارم و باید بفهمد که کار پاسدار همین است. من هم ناراحت شدم. من هم بلند شدم رفتم.

اصغر رفت خانه دخترم تا لوله‌شان که شکسته بود، تعمیر کند. خواهر عروس ما آنجا مستأجر بود. شوهرش هم روحانی بود. آمد و گفت دختر خوبی پیدا کرده ام برای اصغر که خیلی محجبه است. گفتم: اول باید بشناسیمش. نشناخته نمی شود تصمیم گرفت. رفتم و از دخترم سئوال کردم. دخترم گفت:‌ من نمی شناسمش اما خواهرش را می بینم. بچه خوبی است. اتفاقا مادرش هم سید بود و پدرش هم هم‌اسم حاج‌آقا عزیزالله بود. پیش مادرش رفتیم و اتفاقا پسندیدند اما گفتند نمی شود! پرسیدم چرا؟… گفت:‌آخر ما شیعه‌ایم. گفتم: چرا فکر می کنی هر چه کُرد است سُنی است؟ ما هم شیعه‌ایم. اسم پدر من سید علی است. ما هم شیعه‌ایم؛ نترس…

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!
لباس و جوراب خاکی حاج اصغر که با پیکرش از سوریه آمد

اصغر که آمد گفتم یک دختر خوب پیدا کرده‌ایم. ببین اگر می توانی با هم زندگی کنید، ما برویم خواستگاری. گفت من تنهایی نمی روم. گفتم با خواهرت برو. رفت و آمد و گفت: ‌مامان! بد نیست. خودتان می‌دانید… راضی بود. خدایی‌ش آن ها هم سختگیری نکردند. ۱۱۴ سکه بهار آزادی مهریه شد و ما هم قبول کردیم. عروسی شان هم در خانه خودمان بود. نگفتند باشگاه و سالن بگیرید. چادر کشیدیم روی حیاط، برای زنانه. مردانه هم در حیاط همسایه بود. بزن و برقص هم در عروسی هیچکدام از بچه ها نداشتیم. عروسی گرفتند و تقریبا ۱۰ سال در حیاط خودمان می نشستند. در یک اتاق و یک آشپزخانه کوچک. این ده سال را اصغر در خدمت بسیجی‌ها و جوان ها بود. بچه‌های ملک‌آباد را می برد مشهد. خانواده شهدا را می برد سفر و گردش. ماه رمضان و شب های قدر را افطاری می داد. وضع زندگی خودش خوب نبود اما این کارها را می کرد. می گفت خدا خودش می رساند. چرا به فکر زندگی دنیا هستید؟… می‌گفتم: ما هم که مثل تو زندگی می کنیم.

تا این که یک خانه سازمانی در شهرک الماسی به اصغر دادند. آنجا هم در خانه‌شان نمی ایستاد و هر شب پیش بچه‌های ملک‌آباد بود. فرمانده پایگاه شده بود و پایگاهشان هم رتبه اول شده بود. گفتم تو الان باید پیش زن و بچه‌ات بمانی. می گفت: نمی شود این بچه ها را به حال خودشان واگذاشت.

کم کم رفت سوریه. هر بار که می‌رفتیم اندازه نیم ساعت پیش ما می آمد. می گفتم اصغر تو ما را می کشانی اینجا اما خودت نیستی. خب یک شب بیا و پیش ما بمان.

شما چقدر آنجا می ماندید؟

مادر شهید: پنج روز تا یک هفته. جایی که پاسپورت را می گرفتند باید می گفتیم که چند روز می مانیم. ما هم معمولا پنج روز می‌ماندیم.

این برای زمانی بوده که خانواده‌شان هم آنجا بودند؟

مادر شهید: یک بار هم قبل از رفتن خانواده اصغر، من و مادر زن و پدرزنش با حاج آقا رفتیم برای زیارت. ما رفتیم هتل. وقتی از هواپیما پیاده شدیم شب بود. گفتم ما که کسی را نمی شناسیم. الان باید کجا برویم؟ حاج آقا گفت بالاخره یک می‌آید دنبال ما. یک کاروان هم آمده بود. آن ها را صدا کردند و رفتند اما ما ماندیم. گفتم امشب ما دست داعشی‌ها می افتیم! (با خنده) یک نفر آمد و گفت از طرف پاشاپور آمده‌ام. عرب بود. اصغر آقا فرستاده بود دنبالمان. پاسپورت ما را گرفت و رفتیم. تاریک بود. من هم مدام صلوات می فرستادم و با خودم می گفتم الان ما را کجا می برد؟ هیچ کجا معلوم نبود. خلاصه ما را برد هتل. گفتم اصغر کو؟ حاج محمد پورهنگ هم آن موقع آنجا بود. هیچ کدامشان را ندیدیم. فردا حدود ظهر بود که اصغر آمد. گفتم این همه می گویی بیایید، نگفتی عرب ما را می برد و سرمان را می برد؟

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!

گفت: نه مامان!‌ اینطوری هم نیست که شما می‌گویید. بعد از ظهر می روید حرم حضرت زینب، همه خستگی هایتان در می‌آید. عصر رفتیم حرم. فردایش هم رفتیم حرم حضرت رقیه. دیدم حاج محمد آمد. با ایشان هم حال و احوال کردیم. ما را برد طرف حرم حضرت رقیه. گفتم امشب شما یا اصغر پیش ما می آیید؟ گفت‌: نه من می آیم و نه اصغر. گفتم چرا؟ گفت: آخر ما شب ها یک کارهایی داریم که نمی شود بیاییم.  

وقتی می خواستیم از ایران برویم، اصغر گفت به اندازه ۲۰ نفر برنج ایرانی بیاور ولی خورشت‌اش را درست کن. برنج ها را خام بیاور. خیلی قیمه دوست داشت. درست کردم و سیب‌زمینی‌هایش را قاطی نکردم. حاج محمد آمد و پرسیدم خورشت‌ها خوشمزه بود؟ گفت: سیب‌زمینی‌هایش خیلی عالی بود. خیلی خوب سرخش کرده بودی… فهمیدم نخورده است. اصغر هم آمد و پرسیدم او هم همین را گفت. گفت:‌ مامان! آنقدر اینجا گرسنه هست که اگر یک تُن هم برنج درست کنید، هیچ کدامشان سیر نمی شوند.

پدرشهید: واقعا آدم وقتی نگاه می کند می فهمد چقدر خرابه شده. ما هم جنگ داشتیم اما اینطوری نبود. شهر داغونِ داغون شده بود. اگر ایران هم می آمدند، ایران همینطور خراب می شد دیگر.

مادر شهید: رفتم فرودگاه دیدم بچه‌های سوری که مجروح بودند را همینطور روی باند فرودگاه خوابانده بودند که به تهران بیاورند. هیچ چیزی زیر و رویشان نبود. بدنشان سوخته بود و آنطوری عفونت می‌کرد. از سه ساله بودند تا ۵-۶ ساله.

پدرشهید: آدم اگر برود بوکمال و حلب و دوما را ببیند، متوجه عمق خرابی‌ها می شود. لاذقیه را هم می خواستند بگیرند؛ اصغر جلویشان را گرفت. فقط خدا می داند که چه اتفاقی افتاده…

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!
حاج عزیزالله پاشاپور (پدر شهید) در همه عملیات‌های جنگ تحمیلی حضور داشت



منبع خبر

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد! بیشتر بخوانید »

حمله به ۲ کاروان لجستیک تروریست‌های آمریکایی در عراق

حمله به ۲ کاروان لجستیک تروریست‌های آمریکایی در عراق



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، منابع آگاه از هدف قرار گرفتن ۲ کاروان لجستیک نظامیان تروریست آمریکایی در استان های دیوانیه و بابل در عراق خبر دادند.

بر اساس اعلام این منابع خبری، این رویدادها امروز دوشنبه به وقوع پیوسته است.تا کنون جزئیات بیشتری در این باره مخابره نشده است.

طی ماه‌های گذشته انفجارهای مشابهی بر سر راه کاروان‌های نظامیان تروریست آمریکایی در عراق رخ داده است. ائتلاف آمریکایی برای در امان ماندن از این انفجارها، تجهیزات نظامی بیشتری را به عراق ارسال کرده است.

در حال حاضر، کارشناسان و ناظران سیاسی بر این باورند که ایالات متحده آمریکا در حال احیای تروریست های تکفیری داعش در عراق است و تلاش می کند در سایه ریاست جمهوری بایدن به این هدف جامه عمل بپوشاند.

منبع: مهر



منبع خبر

حمله به ۲ کاروان لجستیک تروریست‌های آمریکایی در عراق بیشتر بخوانید »

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس



گفتگو با پدر و مادر شهید مدافع حرم حاج اصغر پاشاپور - اصغر پاشاپور

گروه جهاد و مقاومت مشرق – حاج اصغر پاشاپور (معروف به حاج ذاکر) اعجوبه‌ای بود که یک ماه بیشتر، دوری حاج قاسم سلیمانی را تاب نیاورد. ۱۳ بهمن ۱۳۹۸ بود که خبر شهادتش، همه را حیرت‌زده کرد. تنها کسانی که متعجب نبودند، پدر و مادر حاج اصغر بودند. آن‌ها که بارها (و یک بار با دعوت مستقیم حاج قاسم سلیمانی) برای دیدن فرزندشان به سوریه رفته بودند، می‌دانستند که شهادت فرزند میانی‌شان حتمی است. برای همین بود که وقتی مادر حاج اصغر، تحکات عجیبی را در اطراف خانه‌شان دید، موضوع را فهمید. نه گریه کرد و نه فریاد زد. خوشحال بود که اصغر، مزد تلاش‌هایش را گرفته.

حالا حاج‌ اصغر که در ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی بارها تصاویرش به صورت شطرنجی از تلویزیون پخش شده بود، حالا به شهادت رسیده بود و می‌شد درباره ویژگی‌های اخلاقی و مدیریتی‌اش در نبرد سوریه صحبت کرد. پیکر حاج اصغر البته به دست تکفیری‌ها افتاده بود و مدتی طول کشید تا به تهران بیاید.

در گفتگویی تفصیلی با حاج عزیزالله پاشاپور و حاج خانم سیده هوریه(حوریه) موسوی‌پناه،  پدر و مادر بزرگوار شهید حاج اصغر پاشاپور در یک صبح بهاری، تلاش کردیم ریشه‌های رشادت و شجاعت در این خانواده و خاندان را واکاوی کنیم. از برادر عزیز، حاج حمید بناء از نویسندگان و پژوهشگران دفاع مقدس سپاسگزاریم که مقدمات این دیدار نوروزی را فراهم کرد. بخش دوم این گفتگو، پیش روی شماست.

قسمت اول این گفتگو را هم اینجا بخوانید:

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس

ماجرای پسرتان آقا پرویز که در آموزش بسیج به رحمت خدا رفتند چه بود؟

پدر شهید: من در عملیات فتح المبین بودم که پسرم آقا پرویز که ۱۴ ساله بود به آموزش نظامی بسیج رفته بود. در حین آموزش پایش ضربه خورده و خانمم او را به بیمارستان معیری برده بود. دکتر گفته بود بر اثر ضربه، خون لخته شده و باید عمل بشود. عمل کردند اما پسرم به هوش نیامد. من که نبودم اما خانمم پرویز را برده بود قطعه ۹۴ و دفن کرده بود.

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس

مادر شهید: بسیجی‌ها گفتند برو از دست دکتر شکایت کن اما من گفتم الان موقعیت شکایت نیست. حتی دنبال بودند که پرویز را به قطعه شهدا ببرند اما نشد. دکتر بیهوشی به خانه ما آمد و گریه و زاری کرد که اگر شکایت کنی من مادر پیری دارم که از بین می رود. آمپول بیهوشی برای یک جانباز بود که اشتباهی به پرویز زدند و دیگر به هوش نیامد! یک شب بعد از عمل در بیمارستان ماند اما هر کاری کردند به هوش نیامد. با برادرهایم مشورت کردم. آن‌ها گفتند هر چه بسیج بگوید. من اما می گفتم الان وسط جنگ است. صلاح نیست کار به شکایت و شکایت‌کشی برسد.

پدر شهید: برادر دامادمان آقای خزائی شهید شده بود. شهید زیاد می آوردند و همان حس و حال باعث شد حاج خانم از شکایت صرف نظر کند.

مادر شهید: دکتر بیهوشی ما را نمی شناخت که از قصد این کار را بکند. ما هم گذشت کردیم.

علت رفتن آقا پرویز به بسیج و آموزش جبهه چه بود؟

 مادر شهید: یک‌روز از مسجد که آمدم، گفت: مادر! تو را به خدا رضایت بده که من بروم به بسیج. می خواستند آموزش بدهند و به جبهه ببرند. گفتم: بگذار پدر و برادر بزرگت بیایند، بعد. گفت:‌ مادر! شما این سفره را پهن کرده‌ای. هر کسی غذا بخورد، جای خودش خورده. من می خواهم از این جبهه فیضی ببرم. گفتم: امضا می کنم اما فکر نکنم بگذارند بروی.

چون سنش کم بود؟

مادر شهید: سنش کم بود اما هیکل خوب و درشتی داشت. می گفت من باید بروم از مملکتم دفاع کنم. نمی شود همینطور بنشینم. گفتم: شما باید بروی مدرسه و دَرسَت را بخوانی.

پدر شهید: من برای چهلمش آمدم. پسر بزرگم هم جبهه بود و خبردار نشده بود.

شما در همان جبهه از موضوع مطلع شدید؟

پدر شهید: نه. تلفن که نداشتیم. وقتی آمدم، متوجه شدم پسرم از بین رفته. البته در آن شرایط بهتر می شد تحمل کرد. سخت بود اما هر روز شهید می آوردند.

مادر شهید: من خودم هم بسیجی بودم و همه‌اش در پشتیبانی جنگ، برای خیاطی و بافتنی لباس رزمندگان فعالیت می کردم.

پس شما یک شهید در دوران دفاع مقدس داده‌اید…

پدر شهید: خدا خودش قبول کند.  همه می رویم و چاره‌ای نداریم.

مادر شهید: انسانی که می خواهد از این دنیا برود باید با عزت برود. من نمی دانستم اصغر به سوریه می رود. آمد اینجا و دیدم ساکی دستش است. مأموریت خیلی می رفت. گفتم: اصغرآقا! ان شا الله کجا می روی؟ گفت: مامان با اجازه‌تون دارم می روم سوریه. گفتم: پس چرا نگفتی؟ گفت: الان آمده‌ام بگویم دیگر… زن و بچه‌اش را هم آورده بود. بلند شدم و طبق معمول یک جلد قرآن و یک کاسه آب‌ و مقداری صدقه آوردم. گفت: مامان همین جا از زیر قرآن رد می شود اما تو را به قرآن، پایین نیا که پشت سرم آب بریزی… گفتم: چرا؟ گفت: آخر من دوست ندارم. یعنی چی؟ این می شود خودنمایی… گفتم: آب رسم است که پشت سر مسافر می ریزند… گفت: مامان! خدا هست. من می روم.

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس
پدر و مادر شهید حاج اصغر پاشاپور چندین سفر برای دیدار با فرزندشان به سوریه رفتند

پدر شهید: مادرش هم آب را در آشپزخانه ریخت. (با خنده) اصغر شوخ بود.

مادر شهید: ۶۰ روز بعدش آمد مرخصی. گفتم: اصغرجان باز می روی؟ گفت: بله مامان؛ تازه شروع شده، من نروم؟… رفت و دیگر نیامد تا یک سال بعد. بچه کوچکش که به دنیا آمد برگشت.

یعنی مأموریت دومش یک سال طول کشید؟

پدر شهید: مرخصی می آمد اما کلا آنجا بود.

گویا همسرشان را هم به سوریه بردند…

پدر شهید: بعد از چهار سال خانمش را هم بُرد. چهار سال اینجا بودند و  در شهرک الماسی می نشستند.

مادر شهید: من می گفتم سه تا بچه داری و باید سایه‌ات بالای سرشان باشد. گفت:‌ خدا بالای سرشان است. اگر شما آنجا را ببینی که چه وضعی داری، اصرار نمی‌کنی که برگردم… وقتی (شهید) حاج محمد پورهنگ (داماد خانواده) مرخصی می آمد، دو سه تا ساک خالی می آورد. می گفتم: ‌حاجی! این ها را برای چه آوردی؟ می گفت: ‌هر چه لباس نو و دست دوم دارید جمع کنید و از فامیل هم بگیرید تا با خودم ببرم. پیش خودم می گفتم الان این ساک‌ها را هر کسی ببیند، فکر می کند شما از آنجا برایمان سوغات آورده ای. (با خنده) حاج محمد هم شوخ بود. می گفت: عیب ندارد. هر کسی هر چیزی دلش خواست بگوید. اصغر تلفن که می زد می گفت: هر چیزی دوست داری به حاج محمد بده تا بیاورد.

این لباس‌ها را برای چه می خواستند؟

پدر شهید: برای سوریه‌ای‌های بی‌پناه و آواره.

مادر شهید: من وقتی رفتم و وضعیت‌شان را دیدم، از غصه ‌مریض شدم.

پدر شهید: وقتی به سوریه رفتیم، جایی بودیم که اصغر تعدادی از زن و بچه‌های سوری را آورده بود. خانومش اعتراض کرد که وقتی مهمان داریم، چرا این‌ها را آورده‌ای؟ به مادرش گفت: بیا اینجا. این ها با همین یک لا لباس آمده اند و هر چیزی داشته اند را از دست داده اند. حقوقی هم ندارند. هیچ چیز ندارند. کل زندگی‌شان از بین رفته است. ما این لباس‌ها را می گیریم و برای بچه هایشان ردیف می کنیم. اصغر گریه می‌کرد و حرف می‌زد.

دوستی حاج محمد پورهنگ و حاج اصغر کجا شکل گرفت؟

مادر شهید: حاج محمد ابتدا با پسرم احمدآقا دوست بود و از طریق ایشان با حاج اصغر دوست شد. دختر ما زینب خانم در دانشگاه امام صادق(ع) لیسانس گرفت و برای فوق‌لیسانس به قم رفت. هر کسی خواستگار برای ایشان می آمد اصغر یک عیبی برایش پیدا می کرد. یک روز برگشت به من گفت رفیقی دارم که خیلی پسر خوبی است. باید خواهرم را به او بدهیم. گفتم: ‌اصغر جان! خواهرت باید قبول کند و بپسندد. گفت: من خواهرم را راضی می کنم.

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس
حجت‌الاسلام حاج محمد پورهنگ ۳۱ شهریور ۱۳۹۵ به شهادت رسید

ما به هیئت حاج حسین سازور رفته بودیم که مدام زنگ می زد و می گفت به خواهرم گفتی؟ من هم گفتم: در هیئت هستم. خانه که آمدم به‌ش می گویم.

خودش آمده بود و با خواهرش صحبت کرده بودم و زینب‌خانم هم گفته بود نمی‌توانم با ایشان ازدواج کنم. بعد از سه سال، هر کسی می آمد، دخترم می گفت ولایی نیست و ایراداتی می گرفت. می گفت: می خواهم درسم را ادامه بدهم. آنقدر اصغر توی گوشش خواند که دخترم قبول کرد با حاج محمد ازدواج کند. پدر و مادرش به رحمت خدا رفته بودند. وقتی آمد گفت: ‌حاج خانم! من یک عبا دارم و یک قبا. هیچ چیزی ندارم. گفتم: عوضش دین که داری؟ دین که باشد، همه چیز هم هست. ثروت چیست؟ به دخترم گفتم از لحاظ مالی هیچ خواسته‌ای نباید داشته باشی. دخترم هم گفت که برای من هم، دینداری مهم است.

نگذاشتیم عروسی بگیرند. ۱۴ سکه مهریه قرار دادیم و گفتیم بروید مشهد. گفت: بگذارید من بروم وام بگیرم و عروسی بگیرم. گفتم: بروی وام بگیری و عروسی بگیری و بدَهی به مردم. یکی بگوید غذا شور بود و دیگری… نمی‌خواهد. ما خودمان یک ولیمه می دهیم. رفتند مشهد و برگشتند. خانه‌ای هم گرفتند و ما هم جهازیه را بردیم و زندگی‌شان شروع شد.

این برای چه سالی است؟

پدر شهید: حدود سال ۹۱ بود.

خودشان چند سال‌شان بود؟

مادر شهید:حاج محمد ۱۱ سال از دخترم بزرگتر بود. فکر کنم متولد ۱۳۵۶ بود. از اصغرآقا هم بزرگتر بود. من همه‌ش به دخترم می گفتم مرد باید سنش بیشتر باشد. مهم این است که با هم به خوبی زندگی کنید.

شما چقدر اختلاف سنی داشتید؟

پدر شهید: من ۸ سال بزرگتر از حاج خانم هستم.

مادر شهید: البته آن موقع مثل الان نبود که فوری شناسنامه بگیرند. هم ایشان و هم من، شناسنامه‌هایمان برای خودمان نیست. شناسنامه من برای خواهرم بوده که فوت کرده‌اند. مثل الان نبود.

پدر شهید: اگر بخواهیم تعریف کنیم، خیلی برنامه‌ها داشتیم که نمی شود گفت. چیزهایی که برای خود من رخ داده اگر بخواهم تعریف کنم، خیلی طول می کشد. من در سربازی به خاطر روزه کتک خوردم! به خاطر نماز زندانی شدم!

لشکر خرم‌آباد بودید؟

پدر شهید: اول خرم‌آباد بودم و بعدش آمدم کردستان. جنگ عبدالکریم قاسم و ملا مصطفی بارزانی که در عراق شروع و کودتا شد ما در مرز مریوان بودیم. مجروح شدم و ۵ سال در بیمارستان خوابیدم. بعد از عملیات مرصاد بود.

مادر شهید: بیمارستان نورافشار بودند.

مجروحیتتان از چه ناحیه‌ای بود؟

پدر شهید: فکم، پایم، کمرم و سرم آسیب دیده بود. موج گرفته بودم و کسی را نمی‌شناختم. ۲۶ جلسه به سرم شوک زدند. نوربالا، ‌ابهری و فرهادی دکترهای من بودند.

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس
به ترتیب، مادر، زینب، حمید، احمد و اصغر در سفر مشهد مقدس

از فتح‌المبین تا آخر جنگ، همه عملیات‌ها را بودید؟

پدر شهید:همه را بودم. در آزادسازی خرمشهر هم بودم. در محله گفته بودند همه‌مان شهید شده‌ایم و همه عزادار بودند اما دو هفته بعدش آمدیم. می گفتند من بچه‌هایشان را برده‌ام و به کشتن داده‌ام! در سردشت شیمیایی شدم. عملیات بیت‌المقدس و فتح‌المبین مجروح شدم. آخرین مجروحیت هم در مرصاد بود.

در مرصاد، کجای عملیات بودید؟

پدر شهید: گردنه چهارزبر را ما گرفتیم و نگذاشتیم منافقین بالا بیایند. آنها آمدند حسن‌آباد ولی جاده بسته شد. ما آمدیم از کرمانشاه حرکت کنیم به سمت گردنه که راه بسته شد. مردم فرار می کردند و راه را بسته بودند. ماشین را گذاشتیم و پیاده راه افتادیم. منافقین به حسن‌آباد رسیده بودیم. ما هم به چهارزبر رسیدیم. دو روز آنها را نگه داشته بودیم که عملیات شروع شد. سه تا ماشینشان بالا آمدند که ما زدیم‌شان. راه‌بندان شد و عملیات شروع شد. گردنه را ما گرفتیم و دو شبانه روز ایستادیم و نگذاشتیم بالا بیایند. من را زدند و متوجه نشدم. از هوش رفته بودم.

مادر شهید: پسر بزرگم هم در منطقه بود. وقتی آمد گفتم: برای چه آمدی؟ مگر عملیات نیست؟! گفت: ‌پدرم گم شده! مجروح شده اما پیدایش نمی کنیم. حاج‌آقا را به کرمانشاه می برند. بعدش به همدان می برند و بعدش می‌آورند تهران. ما وقتی رفتیم، حاج‌آقا را نشناختیم. گفتم: این پدرتان نیست. آنقدر سرش باد کرده بود که قابل شناسایی نبود. دندان­هایش رفته بود. لبهایش هم پاره شده بود. گفتم: این پدرتان نیست. بیایید برویم… پسرم گفت: پلاکش گردنش است. این پدر ما است.

یک‌بار هم در خانه، حاجی را زدند.

پدر شهید: می‌خواستند من را بکشند که نشد! (با خنده) حفاظت بیمارستان نجمیه دست من بود. شهید عباس کریمی که از فرماندهان لشکر ۲۷ بود، مجروح شده بود و آورده بودند آنجا. می‌خواستند بیایند در بیمارستان و به ایشان ضربه بزنند که گرفتیمشان. یکی از منافقین سیانور خورد و خودش را کُشت. بعد از ‌آن که من را شناسایی کردند آمدند درِ خانه‌مان در مَلِک‌آباد. من خوابیده بودم که زنگ زدند. آمدم؛ تا در را باز کردم، ‌با یک چیزی کوبیدند روی سرم. من افتادم پشت در و نتوانستند وارد خانه بشوند. فردایش من را بردند بیمارستان. بعدش مشکوک شده بودند به حاج خانم که چرا من را زده است! (با خنده)

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس
کلکسیونی از تصاویر و وسائل حاج اصغر پاشاپور در گوشه خانه پدری

مادر شهید: من خواب بودم. بیدار شدم برای نماز صبح که دیدم حاج آقا افتاده پشت در. رفتم و دیدم سرش به اندازه یک تخم‌مرغ باد کرده. پرسیدم چرا اینجا خوابیدی؟ فقط مسجدمان تلفن داشت. زنگ زدم به بیمارستان نجمیه و جریان را گفتم. آمبولانس آمد و حاجی را بردند. دیدم هر جا می روم، یک سرباز پشت سر من راه می رود. پرسیدم چرا دنبال من می‌آیی؟ گفت: چون شما مجرمید! گفتم برای چی؟(با خنده) گفت: ‌همسرت را زده‌ای! گفتم من؟ خب حالا که مجرمم عیبی ندارد. دنبالم بیا!…

حاج‌آقا آنجا به هوش نیامد و بردندش بیمارستانی خصوصی در همان حوالی بیمارستان نجمیه که به هوش آمد. به حرف ‌آمد و سوالاتی کردند و انگشت‌نگاری کردند. بعدش مشخص بود که با جسم سختی به پشت سرش زده‌اند و کار من نبوده. دیگر سربازها از گردن من افتادند. تعجب کرده بودم که چه کسی شوهر خودش را می‌زند؟

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس
پدر و مادر شهید حاج اصغر پاشاپور چندین سفر برای دیدار با فرزندشان به سوریه رفتند



منبع خبر

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس بیشتر بخوانید »

کشف تجهیزات نظامی تکفیری‌ها توسط ارتش عراق

کشف تجهیزات نظامی تکفیری‌ها توسط ارتش عراق



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق به نقل از الفرات نیوز، نیروهای ارتش عراق به عملیات های ضد تروریستی خود در نقاط مختلف این کشور ادامه می دهند. در همین راستا، نیروهای عراقی عملیات جدیدی را در استان کرکوک ترتیب دادند.

بیشتر بخوانید:

کاروان لجستیک آمریکا در صلاح‌الدین عراق هدف قرار گرفت +فیلم

بر اساس این گزارش، نیروهای عراقی عملیات مذکور را در منطقه «الدبس» واقع در کرکوک ترتیب دادند. در این عملیات، نیروهای ارتش عراق موفق شدند تسلیحات و تجهیزات نظامی متعلق به عناصر تکفیری داعش را کشف و ضبط کنند.

در همین ارتباط، منابع امنیتی اعلام کردند: نیروهای عراقی در جریان عملیات ضد تروریستی خود در استان کرکوک توانستند مقادیر زیادی از راکت های متعلق به تکفیریهای داعش را کشف کنند.

گفتنی است، روز گذشته نیز شماری از عناصر تروریستی داعش قصد داشتند به مناطق از استان دیالی نفوذ کنند که دخالت به موقع نیروهای مقاومت «حشد شعبی» مانع از تحقق هدف آنها شد.

منبع: مهر



منبع خبر

کشف تجهیزات نظامی تکفیری‌ها توسط ارتش عراق بیشتر بخوانید »

عملیات آزادسازی شهر «تدمر»؛ آغازی بر پایان سیطره سرزمینی داعش


گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: شهر باستانی و تاریخی «تدمر» واقع در حومه شرقی «حمص» سوریه، در اواخر اردیبهشت سال ۱۳۹۴ به تصرف گروه تروریستی داعش درآمد و تکفیری‌ها با پیشروی در محور «دیرالزور»، «سخنه»، «تدمر» قصد داشتند تا فرودگاه استراتژیک T4 را نیز اشغال کرده و سپس شهر «حمص» مرکز استان «حمص» را هم به تصرف خود بیاورند و ارتباط شمال و جنوب خاک سوریه را قطع کنند؛ اما نیرو‌های محور مقاومت با حضور مستقیم و میدانی سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی، ابتدا توانستند از پیشروی داعش به‌سمت فرودگاه T4 جلوگیری کرده و پس از ۱۰ ماه، عملیات آزادسازی «تدمر» را در دستور کار خود قرار دهند.

عملیات آزادسازی «تدمر» ۲۹ اسفند سال ۱۳۹۴ آغاز و سرانجام ۷ فروردین سال ۱۳۹۵ این شهر از لوث وجود داعش پاکسازی شد و به‌صورت کامل در اختیار محور مقاومت و ارتش و مردم سوریه قرار گرفت. این در حالی است که از سویی دیگر، نیرو‌های محور مقاومت در سراسر خاک سوریه و در بخش اعظمی از خاک عراق، به‌خصوص در «ریف» دمشق، «حلب»، «موصل» و «سامرا»، با انواع گروه‌های تکفیری شدیداً درگیر بودند؛ بنابراین عملیات آزادسازی «تدمر» مقدمه و زمینه‌ساز آزادسازی شهر استراتژیک «حلب» و «موصل» هم محسوب می‌شود.

عملیات آزادسازی شهر «تدمر» بعد از تشکیل یک قرارگاه عملیاتی مرکب از «قرارگاه نصر ۳»، «قرارگاه عملیاتی مقدم ارتش روسیه» و «قرارگاه عملیاتی ارتش سوریه» با به‌کارگیری بخشی از نیرو‌های محور مقاومت، از جمله ارتش سوریه، نیرو‌های دفاع وطنی، نیرو‌های محلی، لشکر فاطمیون و همچنین به‌کارگیری بخش زیادی از توان پشتیبانی رزمی ارتش روسیه انجام شد و نیرو‌های این قرارگاه مشترک با اجرای بزرگ‌ترین عملیات مرکب خود، به تجربیات گران‌قدری دست یافتند؛ از جمله: نحوه هماهنگی بین چند نیرو از چند کشور که از چند نوع آیین رزم پیروی می‌کردند از طریق چندین مترجم و همچنین نحوه ترکیب پشتیبانی رزمی دور (هواپیما‌های بمب‌افکن)، پشتیبانی رزمی نزدیک هوایی (بالگردها)، موشک‌های زمین به زمین و توپخانه و خمپاره‌ها از چند کشور.

روایت فرمانده جبهه مقاومت از عملیاتی که سرآغاز سلسه شکست‌های داعش شد

این‌روزها مصادف است با ایام سالروز آزادسازی شهر «تدمر»؛ بنابراین خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس به گفت‌وگو با یکی از سرداران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که در این عملیات فرماندهی «قرارگاه نصر ۳» را برعهده داشته، پرداخته است؛ فرمانده‌ای که رزمندگان مدافع حرم و دیگر فرماندهان حاضر در نبرد با تروریست‌های تکفیری، او را با نام «حاج تنها» می‌شناسند.

«حاج تنها» در این گفت‌وگو به تبیین اهمیت آزادسازی شهر استراتژیک «تدمر» و همچنین تشریح چگونگی انجام عملیات آزادسازی این شهر پرداخته و سپس خاطره‌ای را از مرحله پایانی این عملیات روایت کرده است که در ادامه ماحصل این گفت‌وگو را می‌خوانید.

دفاع‌پرس: آزادسازی شهر «تدمر» سوریه چه اهمیتی برای جبهه مقاومت، در راستای نابودی گروه تروریستی داعش داشت؟

گروه تروریستی داعش با تسلط بر امتداد رود فرات و شرق سوریه، بخش اعظمی از خاک سوریه و مرزهای مشترک سوریه و عراق را در اختیار داشت و به‌راحتی مراکز جمعیتی، اقتصادی، نفتی و ارتباطی استان‌های «حلب»، «حماه»، «حمص»، «دمشق» و «سویدا» را مورد تهدید جدی قرار می‌داد و هر از چندگاهی راه ارتباطی و محورهای دسترسی نیروهای مقاومت به شمال و جنوب سوریه را قطع کرده و به‌صورت مستقیم در عملیات مقابله با سایر گروه‌های تکفیری اختلال اجرا می‌کرد؛ بنابراین آزادسازی شهر «تدمر»، امکان دسترسی گسترده نیروهای خودی به همه جغرافیای در اشغال داعش و به‌خصوص مراکز اصلی فرماندهی آن از «رقه» تا حواشی «سویدا» و «درعا» را فراهم می‌ساخت.

همچنین برای ایجاد امنیت شهرها و آزادی عمل برای مقابله با سایر گروه‌های تروریستی و دسترسی به عمق مناطق تحت نفوذ داعش، به‌خصوص شهرهای «رقه»، «دیرالزور»، «بوکمال» و «موصل»، لازم بود تا شهر «تدمر» از لوث وجود داعش پاکسازی شود.

از سوی دیگر، آزادسازی شهر «تدمر» امکان دسترسی به خط مرزی سوریه و عراق از «بوکمال» تا «تنف» را فراهم می‌ساخت و از تردد داعشی‌ها از این محور به کشور «اردن» که از حامیان اصلی داعش بود، جلوگیری می‌کرد و بیابان‌ها و صحرای شرقی سوریه که منطقه جولان داعش بود نیز از کنترل آن‌ها خارج می‌شد.

روایت فرمانده جبهه مقاومت از عملیاتی که سرآغاز سلسه شکست‌های داعش شد

دفاع‌پرس: عملیات آزادسازی شهر «تدمر» چگونه انجام شد؟

عملیات آزادسازی «تدمر» با به‌کارگیری بخشی از نیرو‌های محور مقاومت، از جمله ارتش سوریه، نیرو‌های دفاع وطنی، نیرو‌های محلی، لشکر فاطمیون و با به‌کارگیری بخش زیادی از توان پشتیبانی رزمی ارتش روسیه، اجرا شد. بر این اساس، قرارگاه عملیاتی مرکب از «قرارگاه نصر ۳»، «قرارگاه عملیاتی مقدم ارتش روسیه» و «قرارگاه عملیاتی ارتش سوریه» در تاریخ ۲۷ اسفند سال ۹۴ افتتاح و عملیات آزادسازی شهر «تدمر» رسماً از تاریخ ۲۹ اسفند سال ۹۴ آغاز شد.

با تدبیر سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی، مقرر شد تا تمام تمرکز ارتش روسیه بر این عملیات قرار گیرد تا عملیات آزادسازی «تدمر» در کوتاه‌ترین زمان ممکن به اتمام برسد؛ به‌همین دلیل ارتش روسیه در عملیات آزادسازی «تدمر» نقش تعیین‌کننده‌ای در پشتیبانی رزمی و پشتیبانی خدمات رزمی شامل آتش توپخانه، شناسایی و آتش هوایی ایفا کرد.

نیرو‌های پیاده شرکت‌کننده در این عملیات عبارت بودند از: یگان‌هایی از نیرو‌های دفاع وطنی، یگان‌هایی از ارتش سوریه، چند واحد از رزمندگان قهرمان ما از حزب‌الله لبنان، یک لشکر از نیرو‌های فاطمیون و چند واحد کوچک رزمی از ارتش روسیه.

عملیات آزادسازی «تدمر» در سه مرحله صورت گرفت؛ در مرحله اول، ارتفاعات «جبل‌الهیال» و «دارالحمرا» آزاد و موجب شد تا سه‌راهی تدمر در دسترس قرار گیرد. در مرحله دوم عملیات، قلعه «تدمر»، ارتفاع «سریاتل» و همچنین کاخ موزه معروف به کاخ مادر امیر قطر در اختیار محور مقاومت قرار گرفت و در مرحله سوم نیز نیرو‌ها از سه محور وارد شهر شدند؛ به عبارت دقیق‌تر، در محور شمالی، ارتفاع «العامریه» تصرف و جناح شمالی تأمین شد. در محور مرکزی وسط شهر تا فرودگاه هدف قرار گرفت و در محور جنوبی نیز میادین الزارعه در اختیار نیرو‌های مقاومت گرفت و سرانجام در عصر روز هفتم فروردین سال ۱۳۹۵، این نیرو‌ها از سه محور فوق در فرودگاه شهر «تدمر» به‌هم ملحق شدند.

پس از اجرای این عملیات، داعش شکست عظیمی را با تمام وجود خود حس کرد، به‌طوری که بخش زیادی از نیرو‌ها و فرماندهان غیر بومی آن به هلاکت رسیدند. این در حالی است که موقعیت جغرافیایی منطقه، امکان متواری شدن و پنهان شدن را از نیرو‌های داعش گرفته بود؛ چراکه فاصله بین تدمر با اولین منطقه جمعیتی به‌نام «سخنه» که در مسیر «دیرالزور» قرار دارد، نزدیک به ۵۰ کیلومتر است؛ بنابراین نیرو‌های داعش که غافل‌گیر شده بودند، نمی‌توانستند به‌راحتی تغییر موضع داده و خود را نجات دهند، به‌همین دلیل باید تا آخرین نفس مقاومت می‌کردند.

پس از آزادسازی شهر «تدمر»، والی رقّه‌نشین «تدمر» بلافاصله حکم جهاد همه‌جانبه را برای پس گرفتن این شهر صادر کرد؛ بنابراین از زمان حضور نیرو‌های محور مقاومت در شهر «تدمر»، پاتک‌های بسیار شدید و پشت سر هم داعشی‌ها برای بازپس گیری این شهر آغاز شد، به‌طوری که در طول یک‌ماه نزدیک به حدود ۱۰۰ پاتک انجام شد؛ اما همه این پاتک‌ها با تلفات بالای داعشی‌ها خنثی شدند.

روایت فرمانده جبهه مقاومت از عملیاتی که سرآغاز سلسه شکست‌های داعش شد

نیرو‌های محور مقاومت در عملیات آزادسازی «تدمر»، برای اولین‌بار با حادثه بسیار عجیبی مواجه شدند؛ چراکه گروه تروریستی داعش تمام بستر این شهر و خیابان‌ها و حواشی آن را با انواع بمب‌ها و تله‌های انفجاری مسلح کرده و در کف تمام خیابان‌های شهر و حتی زیر پوسته آسفالت‌ها نیز بمب‌گذاری کرده بود که این بمب‌ها و تله‌های انفجاری با لرزش‌های ناشی از عبور تانک‌ها یا بولدوزر‌ها یا به‌وسیله ریموت‌های کنترل از فاصله دور و یا با برق‌دار شدن منازل و خیابان‌ها منفجر می‌شدند.

به‌عبارتی دیگر، داعش در نظر داشت که این شهر یا برای خودش بماند و یا این‌که کاملاً بر سر ساکنان آن تخریب شود؛ به همین دلیل پاکسازی این بمب‌ها وقت زیادی از نیرو‌ها گرفت؛ البته داعش مناطق اطراف شهر مانند درب ورودی به باغ‌ها، پل‌ها و هر مکانی را که مناسب دیده بود بمب‌گذاری کرده بود.

آزادسازی شهر «تدمر» موجب شد تا توان اصلی داعش نابود شود و نیرو‌های محور مقاومت با اجرای بزرگ‌ترین عملیات مرکب خود، به تجربیات گران‌قدری دست یابند؛ نحوه هماهنگی بین چند نیرو از چند کشور که از چند نوع آیین رزم پیروی می‌کردند از طریق چندین مترجم. نحوه ترکیب پشتیبانی رزمی دور (هواپیما‌های بمب‌افکن)، پشتیبانی رزمی نزدیک هوایی (بالگردها)، موشک‌های زمین به زمین و توپخانه و خمپاره‌ها از چند کشور، پدیده جالب این عملیات بود.

بلافاصله پس از تصرف شهر «تدمر»، جهت برداشتن دید و تیر دشمن از روی شهر، ارتفاع «جبل‌المزار» که بلندترین ارتفاع در کل منطقه «تدمر» تا بیابان‌های جنوبی تا «دیرالروز» است نیز هدف عملیاتی قرار گرفت و نیرو‌های محور مقاومت با حداقل تلفات توانستند این ارتفاع صخره‌ای را در یک جنگ تن به تن و بسیار نزدیک آزاد کنند؛ به‌طوری که داعشی‌ها از عمق وجود خود، شجاعت، تیزهوشی، شهادت‌طلبی و مهارت رزمی رزمندگان ما را حس کرده و شکست را پذیرفتند.

شکست نفر به نفر داعش در جنگ سنگر به سنگر «جبل‌المزار» تمام غرور و هیبت و اعتبار رزمی نیرو‌های داعش را به هم ریخت و از این نقطه بود که سلسله شکست‌های داعش آغاز شد و پس از آزادسازی «موصل» و «بوکمال»، از بین رفتن سیطره و حکومت داعش بر کلیه مراکز جمعیتی و جغرافیایی توسط سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی اعلام شد.

دفاع‌پرس: آیا سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی نیز در این عملیات حضور داشت؟

مراحل عملیات آزادسازی «تدمر» با نظر شخص سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی طراحی و اجرا شد؛ اما با توجه به شرایط منطقه، ترجیح داده شد تا وی در این عملیات حضور فیزیکی نداشته باشد؛ بر این اساس، در ادامه سلسله عملیات‌ها نیز طرح‌های عملیاتی از محور «تدمر» به‌سمت «سخنه» و «دیرالزور» به حضور سردار شهید قاسم سلیمانی تقدیم شد و سپس عملیات صورت گرفت.

دفاع‌پرس: گروه تروریستی داعش چگونه توانسته بود با این حجم بالا شهر «تدمر» را بمب‌گذاری کند؟ این‌همه سلاح را از کجا تأمین کرده بود؟

نکته حائز اهمیت در بحث توان رزمی داعش، سلاح‌هایی است که در اختیار این گروه تروریستی قرار داشت. داعشی‌ها از سمت جنوب با کشور‌های عراق، ترکیه و اردون هم‌مرز بودند؛ بنابراین به انواع سلاح‌های پیشرفته آمریکایی و اروپایی دسترسی داشتند و زمانی هم که توانسته بودند شهر «موصل» عراق را که دومین مرکز نظامی این کشور به‌شمار می‌رفت را اشغال کنند، حجم دسترسی آن‌ها به انواع و اقسام سلاح‌های پیشرفته به‌شدت افزایش پیدا کرد و از انواع و اقسام این سلاح‌ها، به‌صورت انبوه و در عملیات حفظ «تدمر» استفاده کرد.

روایت فرمانده جبهه مقاومت از عملیاتی که سرآغاز سلسه شکست‌های داعش شد

دفاع‌پرس: خاطره‌ای از عملیات آزادسازی شهر «تدمر» بگویید.

در آخرین مرحله از عملیات آزادسازی شهر «تدمر» در محور جنوبی عملیات، هنگامی که به‌همراه نیرو‌های پیاده به‌سمت فرودگاه «تدمر» در حال حرکت بودم، در فاصله تقریباً یک کیلومتری به فرودگاه شهر قرار داشتیم و دیگر عملیات آزادسازی شهر داشت تمام می‌شد؛ بنابراین اکثر فرماندهان از ایران، سوریه و… که روند عملیات را به‌صورت لحظه‌ای دنبال می‌کردند، با من تماس می‌گرفتند و آزادسازی شهر «تدمر» را تبریک می‌گفتند. در همین لحظات سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی با من تماس گرفت و من نیز مشغول گزارش دادن به وی شدم؛ اما ناگهان تعدادی از داعشی‌ها که در حاشیه فرودگاه «تدمر» مخفی شده بودند، آتش سنگینی را به سمت ما گشودند؛ بنابراین من به ناچار ارتباط را قطع کردم و پشت یک برجستگی کوچکی پناه گرفتم. حجم آتش آن‌قدر شدید بود که تا لحظاتی نتوانستم به تماس‌ها پاسخ دهم؛ ولی وقتی کمی اوضاع آرام شد، شهید حاج قاسم سلیمانی مجدداً با من تماس گرفت و با یک نگرانی از من پرسید: «چه شده؟ بچه‌ها در چه حالی هستند؟» و من نیز به وی گفتم که «آسیبی به بچه‌ها نرسیده است و…».

انتهای پیام/ 113



منبع خبر

عملیات آزادسازی شهر «تدمر»؛ آغازی بر پایان سیطره سرزمینی داعش بیشتر بخوانید »