دانشگاه امام صادق ( ع )

فیلم/ وداع با پیکر استاد فاطمی‌نیا در دانشگاه امام صادق

فیلم/ وداع با پیکر استاد فاطمی‌نیا در دانشگاه امام صادق



آیین وداع با پیکر استاد اخلاق فاطمی نیا با حضور خیل کثیری از دوستداران و دلدادگان این شخصیت برجسته اخلاقی در دانشگاه امام صادق(ع) برگزار شد.


دریافت
4 MB

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

فیلم/ وداع با پیکر استاد فاطمی‌نیا در دانشگاه امام صادق بیشتر بخوانید »

عکس/ گرامیداشت روز معلم در دانشگاه امام صادق(ع)

عکس/ گرامیداشت روز معلم در دانشگاه امام صادق(ع)



آئین گرامیداشت روز معلم عصر دوشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱ با حضور محمدعلی زلفی گل وزیر علوم، تحقیقات و فناوری در دانشگاه امام صادق(ع) برگزار شد.

سخنرانی حجت الاسلام  سعدی رئیس دانشگاه امام صادق (ع) در مراسم گرامیداشت روز معلم در دانشگاه امام صادق(ع)

محمدعلی زلفی‌گل وزیر علوم، تحقیقات و فناوری در مراسم گرامیداشت روز معلم در دانشگاه امام صادق(ع)

سخنرانی اساتید دانشگاه امام صادق(ع) در گرامیداشت روز معلم

محمدعلی زلفی‌گل وزیر علوم، تحقیقات و فناوری و حجت الاسلام  سعدی رئیس دانشگاه امام صادق (ع) در مراسم گرامیداشت روز معلم در دانشگاه امام صادق(ع)

سخنرانی اساتید دانشگاه امام صادق(ع) در گرامیداشت روز معلم

آئین گرامیداشت روز معلم در دانشگاه امام صادق(ع)

سخنرانی اساتید دانشگاه امام صادق(ع) در گرامیداشت روز معلم

گرامیداشت روز معلم در دانشگاه امام صادق(ع)

طحان نظیف سخنگوی شورای نگهبان در آئین گرامیداشت روز معلم در دانشگاه امام صادق(ع)

آئین گرامیداشت روز معلم در دانشگاه امام صادق(ع)

سخنرانی محمدعلی زلفی‌گل وزیر علوم، تحقیقات و فناوری در مراسم گرامیداشت روز معلم در دانشگاه امام صادق(ع)

آئین گرامیداشت روز معلم در دانشگاه امام صادق(ع)

سخنرانی محمدعلی زلفی‌گل وزیر علوم، تحقیقات و فناوری در مراسم گرامیداشت روز معلم در دانشگاه امام صادق(ع)

آئین گرامیداشت روز معلم در دانشگاه امام صادق(ع)

سخنرانی محمدعلی زلفی‌گل وزیر علوم، تحقیقات و فناوری در مراسم گرامیداشت روز معلم در دانشگاه امام صادق(ع)

سخنرانی محمدعلی زلفی‌گل وزیر علوم، تحقیقات و فناوری در مراسم گرامیداشت روز معلم در دانشگاه امام صادق(ع)

سخنرانی محمدعلی زلفی‌گل وزیر علوم، تحقیقات و فناوری در مراسم گرامیداشت روز معلم در دانشگاه امام صادق(ع)

محمدعلی زلفی‌گل وزیر علوم، تحقیقات و فناوری در مراسم گرامیداشت روز معلم در دانشگاه امام صادق(ع)

آئین گرامیداشت روز معلم در دانشگاه امام صادق(ع)

آئین گرامیداشت روز معلم در دانشگاه امام صادق(ع)

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

عکس/ گرامیداشت روز معلم در دانشگاه امام صادق(ع) بیشتر بخوانید »

طالبان، توسعه‌ی آمریکایی و مسئله‌ی عدالت اجتماعی

طالبان، توسعه‌ی آمریکایی و مسئله‌ی عدالت اجتماعی


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، «علی مصطفوی ثانی» پژوهشگر هسته عدالت‌پژوهی مرکز رشد دانشگاه امام صادق‌(ع) در یادداشتی درباره اینکه چرا طالبان در افغانستان به این سرعت در حال پیشروی است، نوشت: در کنار زمینه‌های ایدئولوژیک، فرهنگی، سیاسی،  قطعاً نمی‌توان زمینه‌های اقتصادی و راهبردهای توسعه‌ای که در طول ۲۰ سال گذشته در این کشور پیگیری شده است را نادیده انگاشت. 

در این زمینه خوب است نگاهی گذرا به بعضی آمارهای اقتصادی داشته باشیم:

از هزینه نظامی ۲۲۰۰ میلیارد دلاری آمریکا در افغانستان، تنها ۱۲۰ میلیارد دلار یا ۵.۴% به‌عنوان کمک به مردم افغانستان هزینه شده است!! (در حقیقت، نسبت هزینه‌های توسعه نظامی به غیرنظامی ده برابر یک است). 

بیشتربخوانید:

تحلیل مهاجرانی از طالبان

درآمد سرانه مردم افغانستان طی دوره ۲۰ سال حضور آمریکا از ۳۳۰ دلار به ۵۷۱ افزایش یافت(البته همین افزایش درآمد سرانه هم از سال ۲۰۱۶ تاکنون متوقف‌شده است)، اما عدم توزیع مناسب این رشد، باعث افزایش جمعیت فقیر شهرها از ۲۰% سال ۲۰۰۷ به ۵۵% در حال حاضر گردید. این درصد فقر در نواحی دورافتاده از ۳۶% به ۵۹% افزایش‌یافته و شرایط را برای بازگشت به طالبان فراهم کرده است.

روی دیگر افزایش توأمان درآمد سرانه و فقر در افغانستان به معنای به وجود آمدن یک طبقه فوق ثروتمند و شکاف طبقاتی بسیار زیاد بین مردم است (در بعضی سال‌ها کمک‌های خارجی بیشتر از کل تولید ناخالص داخلی افغانستان بوده است که منجر شده است که ثروتمندان افغان در کشورهای خلیج صاحب املاک بزرگ شدند). 

ویژگی بارز افغانستان مدرن توسعه ناهموار و نابرابری گسترده است. شش شهر بزرگ کابل ، مزار شریف ، جلال‌آباد ، هرات و قندهار یک جهان جدا از ۲۸ ولایت دیگر هستند. نظام حمایت‌ها و کمک‌های خارجی در افغانستان نیز کاملاً یک نظام رانتی است. درواقع کمک‌های غربی در یک نظام بالکانیزه شده و سلسله مراتبی اجتماعی و سیاسی  باعث شکل‌گیری یک جریان اقتصادی موازی در این کشور شده بود که رشد اقتصاد به وجود آمده در آن منحصر به نخبگان بود: رشد فزاینده بعضی شهرهای خاص و عقب‌ماندگی قاطبه مردم روستایی.

بیشتربخوانید:

همکاری مشروط اتحادیه اروپا با طالبان

این افزایش فقر در کنار افزایش جمعیت بسیار زیاد افغانستان از ۱۲.۱ به ۳۸.۹ میلیون نفر بسیار معنادارتر خواهد شد.

در طول ۲۰ سال گذشته تعداد مراکز بهداشتی از ۷۶۴ به ۱۰۱۲ عدد افزایش‌یافته است که نشان می‌دهد در ۲۰ سال آن‌چنان افزایش نیافته است.

امید به زندگی در بین زنان ۵۴ سال و مردان ۵۱ سال است که در طول ۲۰ سال گذشته تنها ۵ سال افزایش‌یافته است!

اما در بعضی موارد نیز رشدهایی بوده است ازجمله: تعداد خطوط موبایل از ۲۵ هزار خط سال ۲۰۰۲ به ۲۱.۹ میلیون مشترک افزایش‌یافته است یا افزایش مصرف سرانه برق از ۳۸ به ۱۵۶ گیگاوات (ساعت/میلیون نفر)، با این‌حال ۸۰ درصد برق مصرفی افغانستان از ایران، ازبکستان و ترکمنستان وارد می‌شود و احتمالاً بیشتر این برق توسط شهرها مصرف می‌شود و روستاییان بی‌بهره‌اند اما هزینه آن بر عهده همه مردم افغانستان است. 

تعداد دانشجویان مرد از ۲۳.۶  به ۱۳۶.۹ هزار نفر و رشد تعداد دانشجویان دختر از ۷.۲ به ۴۹ هزار نفر رشد داشته است. در نهایت خشکسالی‌های یکی دو سال گذشته در افغانستان باعث شده است که کشاورزی ۲ تا ۳ میلیون نفر از جمعیت شمال افغانستان که زندگی کشاورزی دیمی داشته‌اند مختل شده است و حدود یک‌سوم جمعیت این کشور(حدود ۱۲ میلیون نفر) با بحران و ناامنی غذایی مواجه باشند.

آنچه طالبان را از این منظر زنده نگه‌داشته است همین فقر و بدبختی روستاییان افغانستان، خشم علیه فساد و بی‌عدالتی گسترده است که نتیجه توسعه آمریکایی است!

منبع: تسنیم

“آنچه طالبان را زنده نگه‌داشته است، فقر و بدبختی روستاییان افغانستان، خشم علیه فساد و بی‌عدالتی گسترده است که نتیجه توسعه آمریکایی است!”



منبع خبر

طالبان، توسعه‌ی آمریکایی و مسئله‌ی عدالت اجتماعی بیشتر بخوانید »

تصادف‌ جانخراش یک مدافع‌حرم! + عکس

تصادف‌ جانخراش یک مدافع‌حرم! + عکس



مدافع حرم شهید محمدرضا دهقان امیری

  گروه جهاد و مقاومت مشرق – این که کتاب «یک روز بعد از حیرانی» به قلم خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی درباره شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری منتشر شده بود، کنجکاوی ما برای دیدار با مادر شهید را کم نکرد و سرکار خانم فاطمه طوسی نیز با بزرگواری، ما را در خانه‌ای که آقامحمدرضا در آن نفس کشیده و زیسته بود، به حضور پذیرفتند و حدود سه ساعت، بی‌وقفه برایمان از پسر ارشدشان که در سوریه و دو برادرشان که در سال‌های دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند، گفتند.

چندین روز مشرق را با قسمت‌های مختلف این گفتگو همراهی کنید و زندگی جوانی را بخوانید که مادرش از سرنوشت او با خبر بود و قلبش در زمان شهادت فرزند، ساحل آرامی شد برای پهلو گرفتن کشتی متلاطم سایر اعضای خانواده…

قسمت اول و دوم این گفتگو را نیز بخوانید:

کافه‌نشینی تکاور مدافع حرم با خانم نویسنده! + عکس

مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! + عکس

خانم طوسی که این روزها مدیریت یک دبیرستان را بر عهده دارد، سال‌هاست در کسوت معلمی به فرزندان این مرز و بوم خدمت می‌کند و دلسوزانه و با دقت، زوایای جذابی از زندگی پسر برومندش را برای ما نورتاباند و شوقمان را از شناخت این رزمنده مدافع حرم، صد چندان کرد. قسمت سوم این گفتگو، پیش روی شماست.

کافه‌نشینی تکاور مدافع حرم با خانم نویسنده! + عکس

مادر شهید: من می دانستم پایان عمر محمدرضا با «شهادت» است.

**: از کجا و چطوری؟

مادر شهید: شاید باورتان نشود من از بچگی محمدرضا این واقعیت را می دانستم.

**: می دانستید یا می خواستید؟

مادر شهید: هم می دانستم و هم می خواستم و هم تلاش می کردم. من همیشه به همسرم می گفتم دلم می خواهد خدا به من توفیق بدهد؛ امانتی که دستم داده و مثل یک نهال گل در یک گلدان است را ‌آنقدر خوب پرورش بدهم و تبدیل به یک درخت تنومند کنم و در عین این که وابستگی نداشته باشم،‌ موقعی که خدا می‌خواهد، دو دستی تقدیمش کنم. چون ممکن است وابستگی باعث بشود نتوانم گل را به خدا پس بدهم.

همیشه به همسرم می گفتم دلم می خواهد بچه هایم سرباز امام زمان (عج) بشوند.

**: حاج آقا هم همین حس را داشتند؟

مادر شهید: بله، همان حس را داشتند اما حاج آقا از آن دسته افرادی است که حرف‌هایش را بیان نمی کند. وقتی برایش توضیح می دادم، می گفت: «من هم مثل تو این احساس را دارم.» اما با زبان خودش بیان نمی کرد.

محمدرضا در مقطع راهنمایی و اوایل دبیرستان هر جایی اردو می رفت، بعد از اردو از طرف مدرسه با من تماس می گرفتند و شروع می کردند به تعریف و تمجید از محمدرضا.

اوایل که تماس می گرفتند، ‌دلشوره داشتم که الان می خواهند درباره محمدرضا چه بگویند؟ چه اتفاق بدی افتاه که می خواهند شکایتش را بکنند. می آمدم خانه و می گفتم محمدرضا! از مدرسه تماس گرفته اند، ‌چه کار کرده‌ای؟! می گفت: به خدا کاری نکرده ام… وقتی با مسئولان مدرسه‌اش تماس می گرفتم، همه به من تبریک می گفتند برای داشتن چنین پسری. مثلا می‌گفتند از جمع سی نفره‌ای که به اردو برده بودیم، ‌محمدرضا تک بود و تک بودنش را ما مسئولان اردو متوجه می شویم.

**: دبیرستانش همان مجموعه مدرسه عالی شهید مطهری بود؟

مادر شهید: دبیرستان امام صادق (ع) در منطقه دو و متعلق به دانشگاه امام صادق (ع) می رفت اما برای دانشگاه به دانشگاه شهید مطهری رفت.

**: چرا در دانشگاه امام صادق (ع) ادامه نداد؟

مادر شهید: اصلا فکر می کنم در آزمون آن دانشگاه شرکت نکرد. می گفت سه چهار سال در این مجموعه بوده‌ام و کافی است.

**: البته این دو مجموعه همخوانی‌های زیادی با هم دارند.

مادر شهید: محمدرضا خیلی دوست داشت محیطش را عوض کند.

**: البته دانشگاه شهید مطهری به شما از نظر مسیر نزدیک‌تر بود؟

مادر شهید: نه، فرق چندانی نمی کرد…

**: به ذهنم رسید بپرسم در این سال‌ها احیانا چنین حسی به شما دست داد که انگار خدا یک طور دیگری از آقامحمدرضا مراقبت می کند تا برای روز موعود ذخیره بماند؟ مثل این که خطرها به طور عجیبی از سرش بگذرد؟ مثل این که تصادفی اتفاق بیفتد؛‌ همه آسیب ببینند جز ایشان…

مادر شهید: یا برعکسش که همه سالم می ماندند به جز آقامحمدرضا! همان است که خدا شیشه را کنار سنگ نگه می دارد.

از این اتفاق‌ها خیلی زیاد می‌افتاد. همیشه من به همسرم می‌گفتم محمدرضا بیشتر از بیست سال عمر نمی کند.  ایشان خیلی ناراحت می شد.

**: پس سقف سنی هم گذاشته بودید…

مادر شهید: بله؛ ‌این را می دانستم و بارها احساس کرده بودم. همیشه در عمر و زندگی‌ام که با بچه‌ها می گذشت،‌ می دانستم که محمدرضا ففط تا بیست سالگی با من است. به نحوی الهام می شد. با تمام وجودم این را حس می کردم.

مزار شهید دهقان امیری

**: دلتان از این احساس می گرفت؟ ممکن بودم آقامحمدرضا شهید بشوند اما در سن ۶۰ سالگی…

مادر شهید: همیشه شوهرم می گفت شما انگار یک روحید در دو بدن. من و محمدرضا ار نظر روحی و روانی آنقدر به هم نزدیک بودیم که اگر اتفاقی قرار بود برای محمدرضا بیفتد، ‌من از چند ماه جلوترش خبردار می شدم.

**: تفاوت سنی‌تان هم کم بود؟

مادر شهید: من متولد ۴۷ هستم و ایشان متولد ۷۴. تقریبا بیست و شش سال. ولی نمی دانم چرا اینطوری بود. من الان با بچه‌های دیگرم هم چنین ارتباط روحی دارم اما با محمدرضا طور دیگری بودم که عجیب و غریب‌تر بود. وقتی فرزندم «آقا محسن» به دنیاآمد، در ده روزگی دچار سوء تغذیه شد به طوری که کلسیم و سدیم و پتاسیم خونش به صفر رسید. در فاصله بین چهار روزگی تا ده روزگی مریض شد و دکتر گفت که باید در بیمارستان بستری بشود و  ما مجبور شدیم او را به بیمارستان امام خمینی ببریم و دوتایی بستری بشویم.

هنوز حتی برای محسن، اسم هم انتخاب نکرده بودیم و در گوشش اذان و اقامه هم نگفته بودیم. ۲۴ روز در بیمارستان ماندیم. دکتری بود که همیشه به نیکی از او یاد می کنم به نام خانم فاطمه طباطبایی؛ روز اولی که آمد برای معاینه، گفت شما اصلا ناراحت نباش؛ این بچه بیست روز دیگر صحیح و سالم مرخص می شود. به من امید داد. محسن آنجا در دستگاه «اِن آی سی یو» بود و من هم پیشش بودم.

۱۴ روز که گذشته بود، در بیمارستان حالم خیلی بد شد…

**: شما هم کسالتی داشتید که بستری شدید؟

مادر شهید: کسالتی نداشتم اما چون نوزاد کوچک بود، گفتند باید همراهش باشید. یک روز از ساعت ۱۰ صبح حال روحی من بد شد. دلشوره عجیی به دلم افتاده بود و بچه را به سی تی اسکن مغز بردم. یک چهارم وزنش را از دست داده بود و حالش اصلا خوب نبود. تا وارد بخش نوزادان شدم، بچه در دستم بود که به پرستار رسیدم. ساعت ۱۲ و نیم ظهر بود که به خانم پرستار گفتم این بچه را از من بگیرید. پرستار سریع دوید و بچه را از دست من گرفت. تا بچه را گرفت، من همانجا  افتادم و بیهوش شدم تا شب، حدود ساعت ۱۰. آنها من را برده بودند و سِرُم زده بودند و خون وصل کرده بودند. فشارهای روحی و روانی حالم را بد کرده بود. شب که بلند شدم، رو به قبله ایستادم و فقط به امام رضا (ع) می گفتم که امام رضا! ‌من دوتایشان را با هم می خواهم. من، هم محمدرضا را می خواهم و هم این بچه را…

خواب عجیبی را قبلا دیده بودم. دوران بارداری بچه سومم در ماه پنجم خوابی دیدم که از درون ضریح حرم امام رضا (ع) به من می گفتند که باید اسم این بچه را بگذاری «محمدرضا». من هم مدام می گفتم من محمدرضا دارم و می خواهم اسمش را علی رضا یا امیررضا بگذارم اما اصرار داشتند که الا و بالله باید «محمدرضا» بگذاری. آن روز که این بچه سوم حالش بد شده بود، همه‌ش در ذهنم بود و با تمام وجودم احساس می کردم که اتفاقی برای محمد رضا افتاده و یا در شُرُف افتادن است و قرار است اسمش روی بچه سومم بیاید که بیست و چهار روز بود اسم نداشت!

**: و این، نگرانی‌تان را بیشتر کرده بود…

مادر شهید: دقیقا… خلاصه همان شب، ساعت ۱۰ از بیمارستان به خانه زنگ زدم و با هیچکدامشان نتوانستم صحبت کنم. آن شب نتوانستم خبری بگیرم و دلشوره من همچنان ادامه داشت و تا دو روز طول کشید. من اصلا نمی توانستم ارتباط بگیرم و کسی هم از خانه به من خبری نمی داد. بعد از دو روز همسرم آمد و اولین حرفی که بهش زدم این بود که: ‌محمدرضا زنده است؟!

گفت:‌ این چه حرفی است می‌زنی؟ گفتم: یک اتفاقی برای محمدرضا افتاده و شما به من نمی گویید. دقیقا دو روز پیش برای محمدرضا اتفاق بدی افتاده بود.آنقدر اصرار و التماس کردم که گفت:‌ دقیقا سر ساعت ۱۲ ظهر، محمدرضا (که کلاس دوم ابتدایی بود) از مدرسه می‌آید بیرون و جلوی در مدرسه با یک موتوری تصادف می کند و تصادفش آنقدر شدید بوده، کسانی که جلوی در مدرسه، ‌اتفاق را دیده بودند، گفته بودند محمدرضا می‌میرد! اینطور که در هوا پرت می شود و با سر به زمین می خورد…

من در بیمارستان این‌ها را احساس کرده بودم و مدام امام رضا (ع) را قسم می‌دادم و می گفتم: به جان جوادت قَسَمت می دهم که هم محمدرضا را می خواهم و هم این نوزاد را.

همسرم این موضوع را که تعریف کرد، آمدم خانه و دیدم که پای راست محمدرضا از ناحیه نوک انگشتان تا لگن،‌ کلا خُرد شده و با سر که به زمین می خورد، زبانش از دهانش بیرون می ماند و دندانهایش، زبانش را قطع می کنند! وقتی می خواستند محمدرضا را ببرند، زبانش را هم داخل دهانش می اندازند و می برند.

**: آن موتور این همه سرعت داشته؟

مادر شهید: متاسفانه بله. آن روزی که من در بیمارستان حالم بد شده بود، ‌شوهرم در بیمارستان پیامبر اعظم بودند و گرفتار محمد رضا بودند…

**: و احتمالا یادشان رفته بود که شما هم در بیمارستان هستید…

مادر شهید: انگار عمدا با من ارتباط نمی گرفتند که من متوجه نشوم اما من خودم متوجه شده بودم. انگار آگاه شده بودم که یک اتفاق بدی می افتد.

خیلی جالب است که من یک دختر بزرگتر از محمدرضا هم دارم که کلاس پنجم ابتدایی بود اما اصلا سراغ او را نمی گرفتم. فقط می گفتم محمدرضا زنده است یا نه؟

**: آقامحمدرضا فقط یک خواهر دارد؟

مادر شهید: بله، یک خواهرِ بزرگتر و یک برادرِ کوچکتر…

**: وقتی متوجه تصادف شدید، خطر گذشته بود؟

مادر شهید: بله، پایش را در اتاق عمل از چند جا گچ گرفته بودند. دکتر که می آید معاینه کند،‌ شروع می‌کند به حرف‌زدن با محمدرضا که پایت درست شد و بخند. وقتی دکتر به لپش دست می زند، می بیند که از گوشه دهان محمدرضا خون می آید. فکر می کند به خاطر خونریزی مغزی است که حرف نمی زند و دهانش خون می آید. وقتی دهانش را باز می کنند، زبانش بیرون می افتد! دوباره سریع به اتاق عمل می برند و زبانش را بخیه و پیوند می زنند.

**: این باعث مشکل در تکلم محمدرضا نشد؟

مادر شهید: تا دو ماه اصلا نمی توانست چیزی بخورد. بعدش خوب شد و در تکلم هم الحمدلله مشکلی نداشت. شبیه این وقایع خیلی زیاد برای محمدرضا اتفاق می افتاد. مثلا آدمی بود که خیلی با موتور و سرعت بالا می رفت.

**: آن اتفاق موتوری که افتاد، بعدا جلوگیری نکردید که دیگر موتور ننشینند؟

مادر شهید: چرا، وقتی با موتور می‌رفت، واقعا می مردم و زنده می شدم. درست برعکس این که من نگران بودم و خودم را زجر می دادم، او عاشق موتور بود و دلش می خواست موتورسواری کند و دقیقا از کلاس اول دبیرستان سوار موتور شد. اصلا حریفش نمی شدیم.

**: پس فقط می توانستید او را به خدا بسپارید و چاره دیگری نداشتید.

مادر شهید: بله؛ با سرعت بالا موتورسواری می کرد و تصادف‌های زیادی هم کرد. مثلا آخرین تصادفی که کرد، قبل از شهادتش در شب تولد حضرت ابوالفضل (ع) بود که سه ترک سوار شده بودند. دو دوستش که برادر دوقلو بودند، ‌پشتش سوار بودند. لاستیک موتورشان ترکیده بود. نفر سوم، خودش را پایین انداخته بود. نفر دوم هم خودش را پرت کرده بود. محمدرضا با یک تاکسی برخورد می کند و با موتور و بدنش زیر تاکسی می رود! تاکسی هم نزدیک ۵۰ متر محمدرضا را روی اسفالت کشیده بود روی زمین. پشت بدنش خیلی آسیب دیده بود.

جالب این که دوستانش صدایش را ضبط شده دارند که در آمبولانس هی به دوستانش گفته بود که اگر من مُردم، وصیت‌نامه‌ام در جیبم است؛ حواستان باشد…

**: با این تصادف، چه آسیب‌هایی دیدند؟

مادر شهید: سرش به جایی نخورده بود اما پایش زخم عمیق و گودی داشت و پشت بدنش از گردن تا زیر کمرش، کاملا کنده شده بود. برای این که گوشت اضافه نیاورد، دکتر تجویزهایی کرده بود و دامادمان کمک می کرد و محمدرضا را به حمام می برد و با لیف زِبر روی زخم‌هایش می کشید تا زواید برود.

من پماد آلفا برای زخم های محمدرضا می گرفتم که زودتر التیام پیدا کند. عجیب است که همه زخم‌هایش خوب شد اما بعد از چهار ماه، زخم پایش به اندازه یک سکه ده تومانی ماند و خوب نشد! مدام روزی دو بار پانسمان می کردم، خونریزی نداشت اما عفونت می کرد. من پماد آلفا را زیاد می زدم. صبح که لباس می پوشید و به دانشگاه می رفت، حتی از روی شلوار لی‌اش هم آن عفونت پیدا می شد.

یک روز که داشتم برایش ضدعفونی می کردم و کف اتاق دراز کشیده بود، گفت:‌ مامان! اینقدر ضدعفونی نکن. این‌ها دو ماه دیگر می رود زیر خاک. اصلا من نیاز به این بدن ندارم…

تقریا این ماجرا دو ماه و نیم قبل از شهادت بود. یعنی آخرهای شهریور بود که این حرف را به من زد و در ۱۴ مهر ماه اعزام شد و ۲۱ آبان هم به شهادت رسید.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

مزار شهید دهقان امیری



منبع خبر

تصادف‌ جانخراش یک مدافع‌حرم! + عکس بیشتر بخوانید »