دانیال فاطمی

«ج الف»؛ «هـ س» و «م ی» را شناسایی کنید!

«ج الف»؛ «هـ س» و «م ی» را شناسایی کنید!



مدافع حرم فاطمیون شهید سید احمد سادات - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق – برای گفتگو با خانواده چند شهید مدافع حرم فاطمیون راهی شهر اشتهارد شدیم. اولین خانه‌ای که درش را به روی ما گشود؛ منزل شهید سید احمد سادات بود. آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیده‌صدیقه حسینی (همسر شهید) از زندگی پر فراز و نشیب پدر خانواده گفتند و در نهایت، ما را به بیابان‌های اطراف شهر بردند تا مزار این شهید عزیز را نیز زیارت کنیم.

قسمت‌های قبلی گفتگو را نیز اینجا بخوانید:

«سید احمد» سلاح برادر شهیدش را برداشت و رفت +‌ عکس

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید،‌ چهارمین قسمت از گفتگوی ما با این خانواده رنج‌کشیده است که داغ پدر هنوز در گفته‌هایشان پیدا بود… در این بخش از گفتگو اسامی افرادی به صورت اختصار آمده که برای مسئولین اشتهارد به راحتی قابل شناسایی هستند و می‌شود از آن‌ها پرسید به چه حقی اجازه خاکسپاری شهید سادات را در گلزارشهدا و قبرستان‌های شهر ندادند؟!

پسر شهید: ۱۶ روز بعد آمدنشان که پدر شهید شدند، گفتند ایست قلبی است. یعنی در وب‌سایت‌ها زدند که سید ایست قلبی کرده! پیکر پدر را به پزشکی قانونی فرستادیم که علت اصلی را مشخص کند. دو سه ماه طول کشید تا جواب پزشکی قانونی بیاید و علت، عفونت پیشرفته ریوی بود. که ما این را سریع پیگیری کردیم. الان هم در حال پیگیری امور برای احراز شهات هستیم.

«ج الف»؛ «هـ س» و «م ی» را شناسایی کنید!

**: آقاسید لحظه آخر در آی.سی.یو بودند؟

پسر شهید: نه، در بخش بودند. فرستادیم آمپول‌ها را بزنند، نیم ساعت بعد، زن داداشم آمد گفت برو مدارک بابا را بیاور؛ من فهمیدم بابا شهید شده.

مادرم اصلا نفهمید بابا چی شد؛ بابا کتش را پوشید، شلوارش را پوشید، غذایش را هم خورد. با این که ماه رمضان بود، چون پدر در حالت مسافرت و مأموریت بود، مادر گفت روزه‌ات را نگیر؛ غذایت را بخور. خودشان آماده شدند که بروند بیمارستان. ما پدر را تا پای پله‌ها بردیم؛ جلوی پله‌ها که رسید از حال رفت. خودش از پله‌ها رفت پایین. پدرم هیکلی و سنگین بود، اگر پایین نیامده بود، نمی‌شد پدر را ببریم پایین. باید ۷ **: ۸ نفر جمع می‌شدند تا بتوانند پدر را جابجا کنند. جلوی ماشین که رسید، بیحال شد. رفتیم بیمارستان الزهرای اشتهارد. علت شهادتشان هم عفونت پیشرفته ریوی بود. خیلی در حق پدر من ظلم شد. خیلی ظلم شد. اگر شما مظلوم‌ترین شهید فاطمیون را بخواهید معرفی کنید، پدر من بود. با تمام سابقه جهادی و با تمام خدمتی که کرد،‌اینگونه با او برخورد کردند.

**: برادر شهید هم بودند، پسرشان هم جانباز مدافع حرم بود…

پسر شهید: هم خودش جانباز بود و هم پسرش جانباز بود. حتی اگر پدر را شهید هم نمی‌دانستند ابتدا به صورت قانونی باید در قطعه صالحین امامزاده دفن می‌کردند. اما نگذاشتند در این قطعه دفن بشود.

**: کدام امامزاده؟

پسر شهید: امامزاده «ام کبری» و «ام صغری» که آن طرفش قطعه شهداست این طرفش صالحین خاکسپاری شده‌اند. مثل جانبازان و پدران و مادران شهدا.

**: آنجا پدر و مادر شهدا و جانبازان هم خاکسپاری می‌شوند؟

پسر شهید: بله. پدر من شرعی و قانونی باید در قطعه صالحین دفن می‌شد. حتی بعدها که این اتفاق افتاد، آقای دکتر فاطمی گفت که سید، شهید است و باید او را در گلزار شهدا خاکسپاری می‌کردند. ما گفتیم اشکال ندارد؛ شما نمی‌گذارید یا مردم حساسیت دارند که ما افغان‌ها را در قطعه صالحین دفن نمی‌کنید…

اعضای شورای شهر و شهردار پیشنهادی اشتهارد بر سر مزار شهید سادات که امید می‌رود مصوبه غیرانسانی ممنوعیت خاکسپاری اموات اتباع افغان در قبرستان‌های شهر را ملغی کنند

**: چرا سید را به گلزار شهدا نبردند؟ کسی پیگیر نبود؟

پسر شهید: خیر، نه امامزاده پیگیر شد، نه سپاه اشتهارد پیگیر شد. ما وقتی پدر را دفن کردیم، شب دفتر اصلی فاطمیون متوجه شد پدر شهید شده.  البته یگان البرز مطلع بود که پدر را فرستادند پزشکی قانونی تا علت فوت پدر مشخص شود، چون بالاخره نیروی مسلح بود.

ما پدر را آوردیم اینجا دفن کنیم که نگذاشتند. یک عده تجمع کردند، هتک حرمت کردند، توهین کردند.

**: چه کسانی بودند؟

پسر شهید: ۷ ، ۸ نفر آدم بودند که اسامی‌شان هم هست، ولی متاسفانه هیچ کسی هم بعد از آن اتفاقات نیامد بگوید چرا این کار را کردید!

**: مبنایشان چه بود؟ چه‌کاره بودند؟

پسر شهید: هیچ کار دولتی نداشتند. ما گفتیم اشکال ندارد، اینجا قبرستان عمومی دارد و پدربزرگم هم آنجا دفن است؛ زیرش را می‌کَنیم برای پدر. قبرستان عمومی بود دیگر. مزار بابا را آنجا کندیم، از دادستانی و شهرداری هم نامه داشتیم. البته بنیاد شهید و ایثارگران اشتهارد خیلی کم کاری کردند. رئیسشان هم خیلی کم‌کاری کردند. خدا جوابشان را بدهد.

آمدیم داخل قبرستان عمومی، دیدیم ۷ **: ۸ نفر ریخته‌اند و دارند قبر را پر می‌کنند! جلوی خواهرم، دارند فحش می‌دهند. گفتم دارید چه‌کار می‌کنید؟ گفتند اگر پدرت را اینجا دفن کنی تو را هم می‌کُشیم. این حرفی است که آقای «‌ه س» به من زد.

**: مسئولیتش چه بود؟

پسر شهید: هیچ مسئولیتی ندارد، قبرکَن است. گفت اگر بابات را اینجا دفن کنی، تو را هم می‌کُشم. ۲۰ **: ۳۰ نفر آدم آنجا شاهد بودند. من اصلا ماندم که چه‌کار کنیم ؟ الان بابایم را کجا دفن کنیم؟ شهیدمان را کجا ببریم؟ پدرم مگر چه هیزم تری به شما فروخته بود؟ شما که می‌شناسید پدرم را؛ پدرم ده سال در سوریه جنگیده، آدم آبرومندی است…

«ج الف»؛ «هـ س» و «م ی» را شناسایی کنید!
وسائل باقی مانده از شهید سید احمد سادات

**: منظورشان چه بود؟

پسر شهید: می‌گفتند تبعه افغان، حق ندارد. اینها لج کردند با ما؛ سر اینکه ما می‌خواستیم پدرمان را آنجا دفن کنیم با ما لج کردند؛ گفتند اصلا ما نمی‌گذاریم پدرتان در اشتهارد دفن شود!

**: پس کجا باید می‌بردید؟

پسر شهید: پدرم را بردیم بیرون شهر و در بیابان دفن کردیم…

**: (با تعجب) یعنی این کار را کردید؟!

پسر شهید: بله؛ فرمانده تخصصی یگان فاطمیون، با بیشترین سابقه در یگان فاطمیون را در بیابان دفن کردیم!

**: واقعا مجبور شدید این کار را بکنید؟

همسر شهید: مجبور شدیم. گفتند اینها چند سال است که اصلا قبرهای اتباع را جدا کرده‌اند.

**: جایی بردید که بقیه اتباع هم بودند؟

پسر شهید: بله،‌تعداد دیگری از افغان‌های مظلوم هم آنجا هستند.

همسر شهید: یک قبرستان است که تازه تشکیل داده‌اند؛ یک طرف اهل تسنن را گذاشتند، یک طرف شیعه‌ها را. ولی سید واقعا جایش آنجا نبود. یعنی اگر بگوییم یک آدم عادی فوت کرده و برده‌اند آنجا هم باز قلب آدم مسلمان می‌گیرد. ولی سید این همه سال به سوریه رفته، هم برادر شهید است، هم جانباز است، هم خدمت کرده، شهیدشده برای دفاع از همین ناموس و همین آب و خاک. وقتی داعش به مجلس شورای اسلامی در تهران آمده بود، چقدر را کشت؟ آن موقع سید داشت در خاکریزها می‌جنگید؛ واقعا این انصاف نبود.

**: به نظرم کم کاری واحد فاطمیون هم بود.

همسر شهید: آن روز که سید را خاک کردند آن آقای مسئول آمده بود و با کت و شلوار، کناری ایستاد و هیچ کاری نکرد. یک بی‌سیم هم دستش بود. بنده خدا! تو که داری می‌آیی حداقل یک نیروی نظامی هم با خودت بیاور که کاری از دستش بربیاید. خلاصه سید اینقدر مظلومانه و غریبانه به شهادت رسید.

**: آن مسئول در جریان بود که آقا سید مدافع حرم است؟

پسر شهید: پدر اصلا جانبازی‌اش را آنجا درست کرده بود. می‌دانست پدر ما جانباز است، می‌دانست پدر ما فرمانده متخصص فاطمیون است، می‌دانست پدر ما بیشترین سابقه جهادی را دارد. برادر شهید است، می‌دانست پدر ما فرزندش جانباز است، از همه اینها اطلاع داشت با این حال کاری نکرد.

فقط آمد و به آن گروه گفت: بگذارید دفن شود!… آن‌ها هم گفتند: نمی‌گذاریم دفن شود! اگر دفن شود جنازه را می‌کشیم بیرون و متلاشی می‌کنیم!… او هم سکوت کرد و چیزی نگفت.

**: الان چطور می‌شود مزار آقاسید را زیارت کنیم؟

همسر شهید: باید بروید قبرستان افغانی‌ها در حاشیه شهر.

پسر شهید: الان پدرم ۵ کیلومتریِ اشتهارد دفن است و هر سری که می‌خواهیم برویم …، خیلی سختی می‌کشیم.

همسر شهید: ۶۰ هزار تومان کرایه ماشین می‌دهیم و می‌رویم. برای برگشت هم کلی دردسر داریم چون کسی حاضر نیست بیاید آنجا و ما را سوار کند.

پسر شهید: عجیب و غریب است. اصلا کاری ندارم؛ برای ما فرقی نمی‌کند؛ پدر ما بود دیگر؛ همین که اسمش مانده و راهش مشخص بود، برایتان فیلم‌هایش را می‌گذارم تا بدانید چه شخصیتی بود؛ ولی این کار در حق پدرم بی‌انصافی بود…

**: این کار را جای دیگر ندیده‌ام. برعکس آن را دیده‌ام. یادم هست منزل شهید عباس حیدری بودیم. منزل پدرشان و فامیل‌های پدری‌شان در پیشواست و تولد شهید در پاکدشت بوده. سپاه پاکدشت و پیشوا با هم دعوا می‌کردند که این شهید ماست و باید بگذارید در شهر ما تشییع باشکوه شود و پیش ما باشد. و متاسفانه این برخورد در اشتهارد، یک مورد عجیب است.

در فیلم‌هایی که از سید باقی‌مانده می‌شود حس و حال آخرهایش را فهمید. تغییراتش کاملا مشخص است.

پسر شهید: عجیب و غریب بود.

**: خدا رحمتش کند. می‌خواهم بگویم آنجا دو تا سپاه و بنیاد شهید با هم جر و بحث داشتند که ما باید شهید را تحویل بگیریم و فرزندِ اینجاست و بردند در امامزاده جعفر پیشوا به خاک سپردند. این سری که من رفتم دو تا شهید مدافع حرم بودند که با هم دوست بودند، به فاصله دو سه ماه از هم شهید شدند، یکی برج ۸ و یکی برج ۱۱، آن‌ها را کنار هم در قبر گذاشتند. این قبر شاید ۵ متر فاصله دارد با قبر سرلشکر اردستانی که در حادثه هواپیما با شهید ستاری‌و یارانش شهید شد و کنارشان هم مزار امام جمعه شهر است. اصلا اینطور نگفتند که به خاطر اینکه افغانستانی هستند بروند خارج شهر…

«ج الف»؛ «هـ س» و «م ی» را شناسایی کنید!
همسر و فرزند شهید سید احمد سادات در کنار مزار آقاسید

پسر شهید: چون ابتدا علت شهادت پدر ما مشخص نبود، گفتند ایشان فوت کرده است.

**: به فرض اینکه شهید می‌شدند هم اینها همین کار را می‌کردند؟

پسر شهید: بله دیگر. هیچ کسی حتی برای پدرمان مراسم نگرفت. من دلم دارد می‌سوزد برای اینکه نعیم رضایی، رفیق خودم بود و شهید شد. نعیم کلا دو ماه رفت سوریه. دو ماه رفت بعد شهید شد و آوردند و تشییعش کردند و مراسم گرفتند و در گلزار شهدای اشتهارد به خاک سپردند. پدر من هفت سال سابقه جهادی دارد، اسم حضرت زینب که می‌آمد گریه می‌کرد، این خصلتش را مادرم به شما می‌گوید. نه تنها از مادرم، بلکه از تمام همرزمانش بپرسید پدرم اسم بی‌بی زینب که می‌آمد گریه می‌کرد، اسم امام حسین که می‌آمد گریه می‌کرد، می‌گفت خدایا ما را شهید کن؛ خاکسپاری بابا در بیابان اصلا یک اتفاق عجیب و غریب بود، ما اصلا توقع نداشتیم. لج و لجبازی شد، برای چهلم پدرم تنها کسی که از یگان فاطمیون آمد آقای دانیال فاطمی بود که خودجوش است و اصلا مسئولیتی ندارد؛ هیچ کس دیگر نیامد!

**: آقای دانیال فاطمی هم تازه مغضوب آنهاست به خاطر حرف‌هایی که می‌زند…

پسر شهید: دوستش ندارند. اما زمانی که این را شنید آمد گفت واقعا چه اتفاقی برای سید افتاد؟ اصلا چطور می‌شود؟ اصلا باور نمی‌کرد.

**: سید را در سوریه دیده بود؟

پسر شهید: دوست بودند با هم، دوست قدیمی بود. گفت اصلا باورم نمی‌شود که سید احمد برایش این اتفاق افتاده و این طور شده. گفت با توجه به شخصیت و فعالیت‌های عظیمی که در سوریه انجام داده فرمانده میدانی‌اش آقای «ص» زنگ زد گفت تدمر دوبار آزاد شد؛ گفت پشت آزادی تدمر، سید احمد بود؛ گفت در توپخانه که فعالیت می‌کرد، ۱۰۷ داعش را چنان وسط داعش زد که هنوز هم که هنوز است فرمانده لشکر می‌گوید یادش بخیر سید احمد چه کار کرد؛ چه حماسه‌ای آفرید. پدر من شیرمرد فاطمیون بود.

آقای فاطمی زمانی که این را شنید گفت باورم نمی‌شود؛ هنوز که هنوز است باورم نمی‌شود سید را بردند بیابان. گفت فکر می‌کردم زمانی که سید شهید شود سپاه قدس یک مراسم خیلی باشکوه برایش می‌گیرند.

بعد از شهادت آقاسید، این استدلال خودم است که پدرم اصلا روضه مجسم بود. فرضم بر این شد که پدرم مثل کل عمرش که به اهل بیت اقتدا کرد، این دم آخری هم به مادر سادات اقتدا کرد با این اتفاقی که افتاد.

اما این گله‌ها هست. اول که آمدید، شما گفتید اشتهارد «مسجد» زیاد دارد، گفتم اما «مسجدی» خیلی کم دارد. و این برای من دردی است که هیچ جا هم گفته نشده. فقط اینکه آقای «ف» و «ه» و تعدادی از مسئولان شهر آمدند اینجا، دو کیسه برنج آوردند و یک ملیون تومان پول دست مادرم دادند و رفتند! بعد در وب سایت خودشان زدند که ما لوح تقدیر دادیم، فلان کردیم، بیسار کردیم، پیگیری کردیم… ما که چیزی ندیدیم.

«ج الف»؛ «هـ س» و «م ی» را شناسایی کنید!
مسیری که در بیابان، ما را به مزار شهید سید احمد سادات رساند

پدرم هم بر فرض اینکه ۷ سال جهاد کرده، ۷ سال از زندگی‌اش گذشته (خواهر من ۸ سال بود پدرم را ندیده بود) حق داشت یک بنر تسلیت برایش در شهر نصب کنند؟ یک کارمند ساده اداره گاز و آب هم وقتی برایش یک اتفاقی می‌افتد، یک بنر سر خیابان می‌زنند که فلانی افتاد و… همین را هم برای پدر من نزدند. هیچ کار نکردند برای ما…

همسر شهید: بنرهایی که خودمان زده بودیم را هم شبانه کنده بودند!

پسر شهید: گفتیم یک اطلاع رسانی بکنیم و بنرهای کوچکی را خودمان برای پدر زدیم که مراسمش را اعلام کنیم. یک گروه ۷ ، ۸ نفری بودند که من اینها را می‌شناسم و بنرها را پاره کردند. همان کسانی بودند که نگذاشتند پدر در امامزاده دفن شود و بعد نگذاشتند داخل قبرستان عمومی دفن شود….

**: آن ۷،۸ نفر مشکلشان چه بود؟

پسر شهید: اشتهاردی هستند، مشکلشان این است که پدرمان از اتباع افغان است.

**: اصلا سید را می‌شناختند؟

پسر شهید: پدر ما خیلی با این اوباش جر و بحث می‌کرد چون ضدانقلاب هستند. یکی‌شان آموزش و پرورشی است، یکی‌شان هم در اداره آب کار می‌کند، ولی چون از آن قماش‌هایی هستند که در هر حادثه‌ای می‌روند و شعارهای غیرانقلابی می‌دهند، پدر ما زیاد با این طور آدم‌ها معاشرت نداشت. پدرم پایگاهش همین مسجد حضرت ابوالفضل (ع) بود. یعنی از خانه فقط می‌رفت مسجد اذانش را می‌گفت و نمازش را می‌خواند و برمی‌گشت.

آقای سیدکمال هم هیئت امنای مسجد است که پدرم را خوب می‌شناسند، در فیلمی که پدرم اذان می‌گویند، در نهایت می‌آید پیشانی ایشان را می‌بوسد.

**: اسم این ۷ ، ۸  نفر را دارید به ما بگویید.

پسر شهید: بله، آقای «ج الف» معلم خودم بود. من در قبرستان که پدر را دیدم، گفتم آقای … من اصلا از شما توقع ندارم! گفتم شما معلم ما بودید. اگر این اتفاق افتاده، زشت است شما بروید در قبرستان بایستید؛ شما معلم ما بودید، ما با شما خاطره‌ها داریم. یا مثلا آقای ‌«ه س» که در ابن جمع بودند، مواد فروش هستند.آدم‌های درست و حسابی نیستند؛ اعتیاد دارند و موادفروش هستند. یا آقای «م ی» در اداره (…) است. من اسامی دقیقشان را دارم. 

هر چند وقتی این اتفاق افتاد سپاه هم آمد، نه اینکه نیامده باشد. سه چهار نفر جوان سپاهی آمدند، ایستادند و رفتند. مراسم تشییع پدرم که در بیابان شروع شد دیدم فلام مسئول اشتهارد آمدند، خیلی دوست داشتم بپرسم آقای «پ» شما که آمدید، نمی‌توانستید بیست دقیقه، نیم ساعت زودتر بیایید و موضوع خاکسپاری در امامزاده را برای پدر من درست کنید؟! گفت من تازه آمده‌ام و با این شهر آشنایی کامل ندارم. یک بهانه‌های خاصی آوردند. خیلی در حق پدر ما کم‌لطفی کردند؛ خیلی دروغ گفتند. داخل وب سایتشان گفتند ما برای اینها لوح تقدیر آوردیم؛ ما که لوح تقدیرشان را ندیدیم.

همسر شهید: من این را نگفتم و در دلم سنگینی کرده؛ ما رفتیم برای سید سنگ قبر سفارش بدهیم. آن سنگ‌تراش گفته بود که یک مقدار از مبلغ سنگ قبر شهدا و جانبازان را بنیاد شهید تقبل می‌کند. ما زنگ زدیم به بنیاد و گفتند نه؛ همچین چیزی نیست.

«ج الف»؛ «هـ س» و «م ی» را شناسایی کنید!

من نمی‌گویم چون پول نداربم، چرا، پولش را داشتیم؛خدا هیچ کس را محتاج کسی نکند. ولی ما رفتیم و پیگیری کردیم ولی هیچ مبلغی برای سنگ قبر ندادند. ما سنگ قبر سید را خودمان گذاشتیم. ولی وقتی من به امام جمعه اشتهارد مراجعه کردم گفت من زنگ می‌زنم سپاه تا یک مبلغی از آن را مساعده بدهند به شما؛ مثلا از چهار میلیون و خرده‌ای، یک مبلغی را کمک کنند. ما رفتیم سپاه، گفتند یک فاکتور برای ما بیاورید که شما چقدر هزینه کرده‌اید برای سنگ قبر؟ ما یک فاکتور هم بردیم؛ الان سه چهار ماه می‌شود که هیچ کمکی حتی برای سنگش هم نکردند؛ که مثلا از آن ۵ میلیون تومانی که خرج کردیم، حداقل مقداری‌اش را به ما بدهند…

پسر شهید: خدا را شکر من خودم شاغلم، برادرم کار می‌کند، ما اصلا هیچ چشم‌داشتی نداریم به مساعده و کمک مالی این دوستان. اما موضوع اصلی،‌ همدلی و همراهی با ما بود…

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

اعضای شورای شهر و شهردار پیشنهادی اشتهارد بر سر مزار شهید سادات که امید می‌رود مصوبه غیرانسانی ممنوعیت خاکسپاری اموات اتباع افغان در قبرستان‌های شهر را ملغی کنند



منبع خبر

«ج الف»؛ «هـ س» و «م ی» را شناسایی کنید! بیشتر بخوانید »

پشیمانیِ مادری که مقر مخفی فاطمیون را پیدا کرد!

پشیمانیِ مادری که مقر مخفی فاطمیون را پیدا کرد!


گروه جهاد و مقاومت مشرق اگر چه زحمت برادر حاج حمید بناء از نویسندگان و پژوهشگران دفاع مقدس، برای تنظیم قرار دیدار و گفتگو با برادر دانیال فاطمی،‌ چند هفته طول کشید اما دو ساعتی که پای صحبت‌هایش نشستیم، به اندازه دو دقیقه برایمان گذشت. لحن گیرا و کلام گرم و متین این رزمنده فاطمیون، بیشتر از این که از خودش بگوید، بر روی تشریح واقعیت‌های نبرد در سوریه و سیره و سلوک شهدا متمرکز بود.

قسمت اول گفتگو را بخوانید:

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس

قسمت دوم این گفتگو را نیز امروز بخوانید و برای قسمت‌های بعدی، آماده شوید…

**: قرار بود ادامه ماجرای ثبت‌نامتان برای اعزام به سوریه را تعریف کنید…

دانیال فاطمی: نشسته بودیم که یکی از بچه‌ها آمد و با هول و هراس گفت: آقازَکی! خانمی دارد با عصبانیت می‌آید اینجا! چه‌کار کنیم؟!… آقازکی (مسئول ثبت‌نام) هم گفت: خب عصبانی باشد؛ بگذار بیاید…

خانم عصبانی همین که آمد، پسر نوجوانی که آمده بود برای ثبت نام، ‌سریع خودش را پشت یکی از ستون‌های پارکینگ پنهان کرد. نگو خانم، ‌مادر آن نوجوان است. شروع کرد به اعتراض و داد و بیداد. مدام نفرین می کرد؛ هم به پسرش و هم به آقازکی! رفت و پسرش را گرفت و یک فصل او را زد!

دانیال فاطمی در سوریه

آقازکی گفت: ما که از کسی به زور ثبت‌نام نمی کنیم. پسر!‌ وقتی پدر و مادرت راضی نیستند لازم نکرده بیایی برای ثبت نام… فرم پسر را هم گرفت و جلوی چشم همه ما پاره کرد. مادر هم پسرش را کشان‌کشان برد و حیثیتش را ریخت.

یک هفته بعد،‌ دیدم کسی با من تماس نگرفت. نگران شدم که نکند فرم ثبت‌نام من را هم پاره کرده باشند؛ چون هنوز شک داشتند که من ایرانی هستم یا افغانستانی. دوباره رفتم آنجا. حدود نصف روز معطل بودم و البته طبیعی بود چون خیلی مشتاق به اعزام بودم. آقازَکی که فهمیده بود نوشتن بلدم، گفت: بیا کنار من و فرم‌ها را بنویس. آقازکی زرنگ بود و همیشه یک نفر را سر کوچه می گذاشت که مراقب باشد. نصف روز آنجا بودم که دوباره آن نفر آمد و گفت: همان زنی که هفته پیش آمده بود، دوباره دارد می‌آید!

آقازکی گفت:‌ من آن پسر را ثبت‌نام نکردم. بگذار بیاید… برای من جالب بود که چه اتفاقی می افتد. آن خانم از در پارکینگ آمد تو و شروع کرد به داد و بیداد. آقازکی گفت: به پیر به پیغمبر ما بچه تو را ثبت‌نام نکردیم… آن زن،‌ این بار داشت خودش را فحش می داد. می گفت:‌ کاش قلم پایم می شکست و نمی آمدم. کاش پسرم را ثبت نام می کردی!… همه بهت‌زده نگاه می کردیم. نه به آن هفته و نه به این هفته. وقتی کمی آرام شد پرسیدیم چه شده؟ گفت:‌ پریروز پسرم سوار موتور بود، ‌با موتور افتاده زمین و سرش خورد کنار جدول و در جا تمام کرد! ای کاش ثبت‌نامش می کردی. ای کاش می‌رفت سوریه و به آرزویش می رسید.

این تیپ ماجراها را باید گفت که معلوم بشود مقدرات الهی را هیچ کسی نمی‌تواند تغییر بدهد.

**: سرنوشت آقازکی چه شد؟

فاطمی: ایشان هم زحمات زیادی می کشید. بنده خدا سکته کرد و به رحمت خدا رفت. یک مأموریت هم خودش به سوریه رفته بود.

**: خدا رحمتشان کند. شما دومین باری که به آن پارکینگ رفتید، ثبت‌نامتان نهایی شد؟

فاطمی: به غروب که رسید به آقازکی گفتم تو را به خدا کاری کن که ما هم برویم. ایشان هم گفت: نگران نباش، سال که تحویل بشود، سوم و چهارم عید با شما تماس می گیریم… دوباره قَسَمش دادم که فراموشم نکند و بی‌خیال من نشود. آن روزها هنوز کسی را نمی شناختم. فقط یک کلمه ابوحامد شنیده بودم؛ آن هم خیلی کم‌رنگ.

هفته اول عید بود که زنگ زدند. گفتند ۱۴ فروردین بیایید فلان‌جا. من هم شروع کردم به جمع کردن وسائلم. به همسرم هم گفتم که من دارم می روم پیش برادرم سلیم. آنجا گوشی آنتن نمی‌دهد. تقریبا چهل روز شده بود که سلیم به سوریه رفته بود. سلیم هم تأکید داشت زودتر بیا تا چند روز هم با هم در سوریه باشیم و من برگردم.

خلاصه رفتیم به جایی که گفته بودند. یک مینی‌بوس آبی بود که اسم‌ها را می خواندند و تک به تک سوار می شدند. نام من را هم خواندند و سوارشدم. وقتی ظرفیت مینی‌بوس تکمیل شد، یک آقای افغانستانی آمد داخل و داشت چهره‌زنی می‌کرد که اگر فردی ایرانی قاطی ما هست،‌ بتواند جدا کند. به من گیر داد و گفت: ‌تو ایرانی هستی. گفتم: نه! این هم پاسپورتم. باز گفت: ‌بگذار جیبت؛‌ از این چیزها زیادداریم. بیا پایین. من هم شروع کردم به التماس. کار دیگری از دستم برنمی‌آمد… وقتی دید خیلی سماجت می کنم،‌گفت: ‌باشد؛ بنشین سر جایت.

ما را بردند پادگان آموزشی و آنجا هم شروع کردند به جداسازی و دوباره من را جدا کردند!

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس
شهید علیرضا توسلی (ابوحامد) (نفر اول سمت چپ) در کنار حاج قاسم سلیمانی

**: آموزش‌هایی که در بسیج دیده بودید، به دردتان خورد؟

فاطمی: بله؛ ‌خیلی به دردم خورد. خب هیچ کدام از افغانستانی‌های داخل ایران، ‌آموزش نظامی ندیده بودند. من یک گام جلوتر بودم. ما را برای آموزش بردند به یکی از شهرهای مازندران. گروه‌های اعزامی، ‌تعدادشان متغیر بود.

**: شما آنجا چه آموزش‌هایی دیدید؟

فاطمی: ما تقریبا ۴۸ ساعت آنجا بودیم که خیلی کم بود. البته شرایط فرق می کرد چون حداقل روزهای آموزش، ‌۱۵ روز بود. نیروها در دو سوله جداگانه بودیم و من را رابط یکی از این سوله‌ها کرده بودند. مربی‌مان از همان روز اول با نظام‌جمع شروع کرد. یکی از رزمنده‌ها شهید مصطفی جعفری بود که در ارتش افغانستان دوره دیده بود. پدرش غفور جعفری هم شهید شده بود. مصطفی هم‌گروهی من بود و در پادگان با هم بودیم و خیلی رفاقت داشتیم. من حرکات و سکناتش را می دیدم که وارد است. مربی‌مان از من خواست نیروهای شاخص را پیدا کنم. من هم با همه افراد گروه صحبت می کردم تا پیشینه‌شان را در بیاورم و با آن‌ها بیشتر آشنا بشوم.

روز دوم بود که مربی‌مان به من گفت چرا این چهار پنج نفر،‌ حرف من را گوش نمی‌دهند! گفتم بگذار شب با آنها صحبت کنم، ببینم علتش چیست. مثلا مربی می‌گفت: پاشنه کفش را بچسبانید به هم و پنجه پایتان چهار انگشت فاصله داشته باشد. این چهار پنج نفر که کنار هم بودند، این فرمان‌ها را گوش نمی دادند. مربی‌ ما توجیه نبود. شب با مصطفی صحبت کردم و فهمیدم که این بنده‌خدا وقتی فرمان می دهد، آن چندنفر صحبتش را متوجه نمی شوند چون نهایتا یک هفته بود به ایران آمده بودند. مربی ما هم با لهجه غلیظ مازنی صحبت می کرد و فهمیدن صحبت‌هایش سخت بود. بعضی از بچه‌هایی که در ایران به دنیا آمده بودند متوجه حرف‌هایش می‌شدند اما آن چندنفر،‌ نه. من می دانستم که قصد و غرضی در کار نیست.

قرار شد فردا وقتی مربی فرمان‌ها را می دهد، مصطفی هم را به لهجه افغاستانی تکرار کند تا آن‌ها  هم متوجه بشوند. مصطفی هم خوشحال شده بود که در بین آن گروه، برای این کار انتخاب شده است.

**: چرا این کار را خودتان انجام ندادید؟

فاطمی: من مسلط به آن لهجه غلیظ افغانستانی نبودم. مربی که آمد، موضوع را برایش توضیح دادم و قرار شد بالای سکو بایستد و فرمان بدهد. به مصطفی هم گفت: باید درس را مرور کنیم. مصطفی هم فرمان‌ها را با لهجه غلیظ گفت به نحوی که من هم نمی فهمیدم چه می گوید.‌(با خنده) من توجهم به آن چهار پنج بود. دیدم خیلی دقیق، فرمان‌ها را حتی بهتر از ما اجرا می کنند. این هم یکی از تجربیات من بود که در دفتر یادداشتم نوشتم.

پایان روز دوم، مربی من را کنار کشید و گفت:‌ غروب که هوا تاریک بشود،‌ ماشین می آید،‌ باید بروید… ما از این کلک‌ها در بسیج زده بودیم و برای من عجیب نبود. گفتم:‌ ما را فیلم کرده‌ای حاجی؟! گفت: ‌نه، ‌جدی می گویم. غروب به بچه‌ها بگو که سریع لباس‌های نظامی را در بیاورند و آماده بشوند… از آن لباس‌های سبز پاسداری که چندین بار استفاده شده بود به ما داده بودند ولی چون لباس سپاه بود، پوشیدنش خیلی لذت داشت… گفت: همه لباس‌ها و پوتین‌هایتان را تحویل بدهید و بروید. گفتم:‌ اگر واقعا فیلم است به من بگو. گفت: نه،‌ چه فیلمی؟!… باز هم من باورم نشد که مدت آموزشمان اینقدر کم باشد. بچه‌ها را جمع کردم و موضوع را برایشان گفتم.

پشیمانیِ مادری که مقر مخفی فاطمیون را پیدا کرد!
دانیال فاطمی (نفر سوم از سمت چپ) در کنار تعدادی از شهدای فاطمیون

**: در این دور روز اصلا به آموزش رسیدید؟

فاطمی: به هیچ کاری نرسیدیم. فقط ما را به یک دشت بردند و کمی آتش و حرکت تمرین کردیم. مثلا یک نفر می رفت جلو و می نشست تا با تاخیر،‌ نفر بعدی برود جلوی آن و بنشیند؛ بدون هیچ شلیکی. صبح‌ها هم که مدام ما را می دواندند. می خواستند کسی که توان رزم ندارد و نفس کم می‌آورد را بیرون بکشند و الا در دو روز چه چیزی می شود یاد داد؟! من هنوز باورم نشده بود اما نمی توانستم به بچه‌ها بگویم این، فیلم و شوخی است! چند نفری که سردسته بودند را کشیدم کنار و گفتم: ‌بچه‌ها قرار است مینی‌بوس بیاید، ‌با سوله  کناری که عده ای در آن هستند احتمالا می‌خواهند تستمان کنند. من زمان می گیرم و شما در این زمان، سریع لباستان را تعویض کنید و با لباس شخصی بیایید و به خط بشوید. با عقلم جور در نمی آمد که اینقدر زود ما را برگردانند.

مربی‌مان که آمد، بچه ها به سرعت لباسشان را عوض کردند و به خط شدند. مربی هم گفت:‌ بچه‌ها! ادامه آموزش ان شا الله در دمشق… آنجا فهمیدم که موضوع جدی است. آن گروه دیگر را هم برگرداندند.

جدی جدی مینی‌بوس آمد و بچه‌ها با وسائلشان سوار شدند. آمدیم جای دیگری و از مینی بوس به اتوبوس رفتیم و مستقیم راهی فرودگاه شدیم و پرواز کردیم. وقتی رسیدیم و چشم باز کردیم،‌ دمشق بودیم.

**: تا نرسیدید، ‌باور نکردید به سوریه رفته‌اید…

فاطمی: سه روز در دمشق در منطقه‌ای به نام سلطانیه،‌ بلاتکلیف بودیم. یک سوله بود که ما را به آنجا برده بودند. بعد از سه روز گفتند امروز مینی‌بوس می‌آید و به زیارت می روید. زیارت حرم حضرت زینب سلام الله علیها رفتیم و برگشتیم. یک روز دیگر هم در آن سوله‌ها بودیم.

**: تقریبا بیستم فروردین بود. درست است؟

فاطمی: بله. چند مدرسه در منطقه «حران» بود به اسم سراج. این منطقه بین فرودگاه و حرم حضرت زینب بود. خانه‌هایش هم به شدت خراب و ویران بود. ما را از سلطانیه که تقریبا در دل شهر بود به آنجا بردند. می گفتند پرده‌های اتوبوس را هم بکشید چون با این که لباس نظامی نداشتیم نباید چهره‌هایمان لو می‌رفت چرا که از چشم‌هایمان مشخص بود اهل سوریه نیستیم. چند ساعتی آنجا ماندیم. ناگهان دیدم سه چهار جوان با لباس نظامی از درِ مدرسه به طرف ما می‌آیند. وقتی دقت کردم دیدم یکی از آن چهار نفر، برادرم سلیم است. از همان دور شناختمش. بقیه هم برادران «فاتح»،‌ «معلم» و «فاضل» بودند. رفتم جلو و سلام و علیک کردیم. مدتی برادرم را ندیده بودم و دلم برایش تنگ شده بود. خلاصه نشستیم به صحبت و خبرگرفتن. من هم شروع کردم به اعتراض به وضعی که داریم. سه روز معطل بودیم و من خیلی شاکی بودیم. من هم نمی دانستم برادر فاتح (رضا بخشی)، ‌جانشین فاطمیون است. آن زمان،‌ فاطمیون دو گردان بیشتر نبود. همانجا خواستم تکلیف ما را مشخص کنند. اطلاعات هم برای من مهم بود و می خواستم ببینم در چه موقعیتی هستیم. مثلا فکر می کردیم حلب، چهار محله آن‌طرف‌تر است. ما واقعا تسلطی روی نقشه نداشتیم.

گفت:‌ حلب محاصره است. بچه‌ها در حلب درگیرند و یک گردان از نیروها هم در شهر ملیحه در غوطه شرقی درگیرند. ولی ابوحامد گفته است که شما یک‌راست باید بروید به حلب.

آنجا دیگر آهسته‌آهسته عنوان «ابوحامد» زیاد به گوشم می خورد. وقتی سراغ ابوحامد را گرفتم، ‌گفتند: ‌خودشان هم حلب هستد… پیش خودم گفتم وقتی خود فرمانده هم حلب باشد،‌ حال می‌دهد که به آنجا برویم!

**: شما سرگروه این نیروها بودید؟‌ یعنی هر پیامی بود را شما به‌شان می رساندید؟

فاطمی: بله. گفتم باشد، ‌ما می رویم حلب اما تکلیف آموزش ما چه می شود؟‌ آنجا برادر «معلم» گفت: ادامه آموزش،‌ در حلب! من هم تعجب کردم و قاطی کردم و گفتم: بر پدرتان صلوات! آخر وقتی حلب در محاصره است، چطوری آنجا آموزش ببینیم؟

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس
تشییع پیکر یکی از شهدای لشکر فاطمیون

**: نیروها در حد کشیدن گلنگدن و انداختن تیر، کار با اسلحه را ‌بلد بودند؟

فاطمی: نه؛ آنهایی که از افغانستان آمده بودند، چیزهایی بلد بودند. مثلا بیست درصدشان چیزهایی می دانستند. بالاخره در افغانستان در هر خانه ای یک سلاح هست. وقتی دید که اوضاغ اینطوری است، گفتم به من ربطی ندارد و توجیه نیروها با خودتان. برادر فاتح آمد وسط و گفت:‌ یک هفته همین جا آموزش ببینید و یک هفته هم آموزشتان را در حلب پیگیری کنید. گفتم: ‌حالا شد یک چیزی. حالا آموزش از کی شروع می شود؟‌ گفت:‌ از فردا.

فردا صبح، کار شروع شد. مربی آمد و وقتی پرسید در تهران چه چیزی یاد گرفتید؟ گفتیم همه‌ش دو روز آموزش دیده‌ایم… دوباره بدو بدوها شروع شد. فقط آموزش‌ها روی توانایی جسمی‌مان بود. کمی هم سلاح دست گرفتن را یاد دادند. خب ما را تجهیز نکرده بودند که همه سلاح داشته باشند و مثلا شب‌ها با سلاح بخوابند و صبح‌ها با سلاح بلند بشوند و بودن با آن را یاد بگیرند و عجین باشند.

**: حتی لباس هم نداده بودند؟

فاطمی: هنوز همه‌مان لباس شخصی بودیم…

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…



منبع خبر

پشیمانیِ مادری که مقر مخفی فاطمیون را پیدا کرد! بیشتر بخوانید »