در محضر مدافعان حرم

پدر شهید: شاید مجبور شوم در پارک چادر بزنم!

پدر شهید: شاید مجبور شوم در پارک چادر بزنم!



وقتی یک سرپناه داری، دیگر در فکر این نیست که جابجا بشویم. من الان عذاب گرفته ام که چطور کارتن ها را بلند کنم و چگونه اسباب‌کشی کنم؟… تا ببینیم خدا چه می خواهد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – برایمان عجیب بود اما واقعیت داشت. پدر شهیدی که بارها نامش را شنیده بودیم و ارادت خاصی به او داشتیم، در حاشیه شهر پاکدشت، در آستانه بی‌خانمانی بود! بروبچه‌های سپاه برایش پولی جور کرده بودند تا خانه کوچکی بخرد اما جهش قیمت‌ها، دستش را کوتاه کرده بود. حالا حتی با آن پول نمی‌توانست همین خانه‌ای که در آن زندگی می کند را اجاره کند!

وقتی تلفنش را گرفتیم، غم از صدایش می بارید. مردی که از بچگی در خیابان‌های تهران کار کرده بود،  با سختی روزگارش را گذرانده بود و لقمه‌های حلالش، پسرش محمدهادی را جانفدای اهل بیت(ع) ‌ کرده بود، حالا گرفتار تأمین سرپناهی برای خودش و دخترانش بود. کاری که از دست ما برمی‌آمد این که قبل از ظهر پانزدهمین روز از خرداد، زیر تیغ تیز آفتاب، خودمان را به خانه‌های مسکن مهر پاکدشت برسانیم و بنشینیم پای صحبت مردی که از چهره‌اش می‌شد سال‌ها سختی و مرارت را فهمید.

قسمت های قبلی گفتگو را اینجا بخوانید؛

وقتی پدر شهید از گرسنگی از حال رفت +عکس

پدر شهید: جمعه‌ها خانه‌ مردم را نظافت می‌کردم! +‌ عکس

کارتن‌خوابیِ شهید ذوالفقاری در نجف! +‌ عکس

سرنوشت «هادی فلافلی» در مقبره خانوادگی نجف! +‌ عکس

حدود سه ساعت یک جفت گوش دیگر هم قرض کردیم برای شنیدن درددل‌های بابا رجبعلی که محمدهادی‌اش در سامرا شهید شد و حتی نتوانست پیکر جوانش را ببیند و به دل خاک بسپارد. حرف‌هایش را شنیدیم به امید این که شاید گره‌های زندگی‌اش به دست کسی باز شود. ما امیدوار بودیم و او، امیدوارتر. محمدهادی که کنار مزارش در قبرستان وادی‌السلام نجف، حاجت می‌دهد، مگر می‌شود هوای پدرش را نداشته باشد؟…

آنچه در این چند قسمت می‌خوانید، متن کامل این گفتگوی سه ساعته است. برای حل مشکلات این پدر دردمند، یا کمک کنید، یا دعا…

پدر شهید: شاید مجبور شوم در پارک چادر بزنم!

پدر شهید: یکی هست که هر هفته پنجشنبه‌ها و جمعه‌ها می‌آید کنار سنگ مزار یادبود آقا هادی و عکس‌های هادی را می گذارد و تا شب هم می ایستد. هر هفته می آید. من خودم می گویم این جوان کار و زندگی ندارد؟ دیروز گفتم یکی از عکس های هادی را بیاورد. آمده بود تا دم درِ خانه ما تا عکس را بدهد. گفتم بیا اینجا پیشم بنشین. با هم یک چای خوردیم. گفتم تو بیکاری؟ گفت چرا حاج آقا؟ گفتم بیکاری که پنجشنبه و جمعه وقتت را می گذاری کنار یادبود پسر من؟ مگر تو زن و بچه نداری؟ باید بروی کار کنی… گفت حاج ‌آقا! اگر یک چیزی بگویم ناراحت نمی شوی؟ گفتم نه. گفت من هر چیزی از هادی خواسته ام به من داده. هر وقت اراده کنم، هر چیزی بخواهم بهم می دهد. گفتم خب وقتت را چرا اینقدر می گذاری؟ برو به سینما و پارک و تفریح آخر هفته. گفت من از پسرت چیزهایی گرفته ام و نذرم هم این است که پنجشنبه و جمعه کنار یادبودش باشم. عکس ها را می گذارد روی مزار و همان دو و بر می گردد. سنگ مزار را تمیز می کند و مثل یک خادم، مراقب است.

می گفت کسانی که می آیند آنجا و می گویند ما هر چه گفتیم، شهید حاجت ما را نداد؛ دروغ می گویند. من همین که به آقا هادی بگویم این را می خواهم،‌ فردایش هم که نباشد، ‌پس فردایش به من می دهد.

**: آن جوان اهل کجاست؟

پدر شهید: اهل تبریز است و از شهر قدس سمت کرج هر هفته پنجشنبه ها و جمعه ها می آید آنجا. شب جمعه می رود خانه و دوباره صبح جمعه برمی‌گردد. می‌گوید: آنطور که شهید می گوید عمل کنید، اگر نداد، هر چیزی خواستید به من بگویید… آنطور که پسر تو گفته، من عمل کردم و غیر ممکن است خارج از آن عمل کنم. همه چیز هم به من داده. سلامتی بخواهم، ‌داده؛ مال و منال بخواهم، داده.

یک مریض دیگر هم بود که سرطان خون داشت. میدان صادقیه و بلوار فردوس می نشستند. در آن محدوده ما را به مسجد فاطمه زهرا(س) دعوت کرده بودند. یادواره ای برای آقا هادی گرفته بودند. آخر یادواره هم نفری یک کتاب «پسرک فلافل فروش» هدیه می دادند. بعد از شش ماه، همانجا یک یادواره هم برای شهید رسول خلیلی گرفتند. ما را هم دعوت کردند و رفتیم. مراسم که تمام شد یکی گفت چیزی بگویم باورت می شود؟ پسر شما یک بیمار سرطان خونی را شفا داده. گفتم این هم می خواهد هندوانه زیر بغل ما بگذارد! من هم چیزی نگفتم و جوابش را ندادم. بعدا کمی فکر کردم و گفتم به او بگویم خانه اش را هم بلدی کجاست؟ می شناسیش؟ اگر بلد بود می خواهم که من را ببرد آنجا. رفتم و بهش گفتم شما نشانی آن نفر را بلدی؟ گفت آره. گفتم من را هم می بری؟‌ گفت بله حاج آقا می‌برمت. گفتم پس برویم.

بعد از مراسم یک جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم خانه‌شان. وقتی ما را دیدند خیلی ذوق کردند. گفت این پسر من که سرطان خون داشت، پسرت به من برگردانده و الان خوب شده و شفا گرفته. گفت من پسر شما را واسطه قرار دادم تا برای من دعا کند. دو ماه با این کتاب «پسرک فلافل فروش» اشک ریخته ام و با پسرت صحبت کرده ام. گفتم که آقا من چنین مشکلی دارم و شفای پسرم را از خدا می خواهم. تو واسطه شو. تو که عاشق حضرت زهرا هستی و می خواهی انتقام سیلی اش را بگیری به همان حضرت قسمت می دهم که از آن بزرگوار بخواهی پسر من را دعا کند.

پدر شهید: شاید مجبور شوم در پارک چادر بزنم!

**: پسرش چند ساله بود؟

پدر شهید: چهارده پانزده ساله بود… شما می توانی بروی و از آن بچه سئوال کنی… یکی آمده بود که بعد از بیست سال بچه‌دار شده بود. کنار مزار می نشینیم و با این آدم ها صحبت می کنیم و حالمان خوب می شود.

**: با حاج قاسم سلیمانی هم دیدار داشتید؟

پدر شهید: بله،‌ دیدار داشتیم و یک نامه هم بهشان دادیم و گفتیم که ما پیر شده ایم و خسته شده ایم از اسباب‌کشی و جابجایی. هر وقت می خواهم از این خانه جابجا بشوم، پول پیش خانه‌مان کم می آید. یک بار چند سال پیش آقای عبدالرضا هلالی نزدیک به بیست میلیون کمک کرد. حاج قاسم دستور داد که آبرومندانه مشکل مسکن من را حل کنند. قرار شد که این کار را انجام بدهند.

بعدش حاج قاسم به شهادت رسید. ما هم رفتیم و دستور حاج قاسم را یادآوری کردیم. چهار تا نامه نوشتند. گفتند بروید از بنیاد شهید، نامه ای بیاورید که از امتیاز منزل استفاده کرده اید یا نه. از بنیاد شهید نامه آوردیم و نوشتند که تا الان از هیچ امتیازی استفاده نکرده‌ایم. گفتند شاید زمینی از سازمان شهرسازی گرفته باشید؛ ‌بروید تاییدیه از مسکن بگیرید. رفتم و تاییدیه بنیاد مسکن را هم گرفتم و نوشتند فاقد هر گونه خانه و زمین هستیم. گفت نامه‌نگاری هایی کرده ایم و در آخر هم سر کار ماندیم و دنبالش را نگرفتیم. این نامه ها هم هیچ حاصلی برای ما نداشت.

بعدش یک بنده خدایی گروه جهادی داشت و گفت اگر بتوانی چند متر زمین بگیری، ‌ما برایت رایگان، خانه ای می سازیم. نگران نباش. اما برای خرید زمین بودجه نداریم. به فرماندار پاکدشت گفتیم که زمینی به ما بدهد که گفت برو به زمین شهری بگو. آنها هم گفتند که در مزایده باید شرکت کنی. ما برای شرکت در مزایده بودجه نداریم.

پدر شهید: شاید مجبور شوم در پارک چادر بزنم!
نامه چهار امضا

**: اینجا در نامه نوشته می‌توانید حسینیه ای به نام شهدای مدافع حرم بسازید.

پدر شهید: مثلا قرار بود حسینیه ای به نام شهدای مدافع حرم بسازیم که طبقه همکفش مراسمات برگزار بشود و طبقه بالا هم سکونت داشته باشیم. به این طریق بتوانیم از مستاجری راحت بشویم.

**: این نامه را فرماندار پاکدشت به اداره شهرسازی داده بود؟

پدر شهید: بله؛ این هم نشد چون باید در مزایده شرکت می کردیم و امکانش نبود و فعلا اتفاقی نیفتاده. الان هم ۱۲ تیرماه باید این خانه را خالی کنیم و نمی دانیم باید چه کاری بکنیم.

پارسال آمدیم و در همین مسکن مهر، تصمیمی گرفتیم خانه ای بخریم و قولنامه کردیم. گفتند که شما یک جا را بخرید ما ۱۱۵ میلیون می دهیم. با پول خودمان می شد ۲۰۰میلیون. خانه ای دیده بودیم که ۵۰۰ میلیون بود. قرار بود برای بقیه مبلغ هم بانی پیدا بشود. ما خانه‌ای را با ۴۵۰ میلیون تومان قولنامه کردیم. آقای زارع مسئول ایثارگران هم ۱۱۵ میلیون تومان داد. هنوز ۲۵۰ میلیون کم داشتیم. هر چه تلاش کردیم بقیه اش جور نشد. حتی به مسئولان هم نامه زدیم و خواستیم کمکمان کنند اما نتیجه ای نگرفتیم. یکی آمد و گفت چرا در صفحه مجازی مسئولان چنین نامه ای نوشته ای؟ ‌ضد انقلاب ها سوء استفاده می کنند. گفتم من به ضد انقلاب چه کار دارم؟! مشکلی داشته‌ام که مطرح کرده‌ام.

خلاصه همینطوری ماندیم و آن قولنامه را هم فسخ کردیم چون نمی توانستیم بقیه پول را بدهیم. به آقای زارع هم گفتیم که نشد و گفتند ۱۱۵ میلیون را بریزید به حساب ایثارگران.

**: الان دیگر با این مبلغ ها نمی شود خانه خرید.

پدر شهید: الان جایی هست که ۶۰۰ تا ۷۰۰ میلیون قیمت دارد. همین خانه ما را فروخته اند ۵۵۰ میلیون تومان. ۱۰۰ متر هم بیشتر ندارد.

پدر شهید: شاید مجبور شوم در پارک چادر بزنم!

**: محلیت اینجا خوب است؟

پدر شهید: خوب نیست اما بهتر از مستاجری است. وقتی یک سرپناه داری، دیگر در فکر این نیست که جابجا بشویم. من الان عذاب گرفته ام که چطور کارتن ها را بلند کنم و چگونه اسباب‌کشی کنم؟… تا ببینیم خدا چه می خواهد.

نامه ای هم برای مقامات بالا نوشتیم و بنیاد شهید گفت طبق ضوابط، ‌وام مسکن می دهیم. گفت باید سند داشته باشید و سند آزاد باشد؛ ‌اوقافی نباشد؛ خانه‌ای که می خواهید بخرید، اگر ۳۰۰ میلیون وام می دهیم، باید یک میلیارد ارزش داشته باشد. گفتم من اگر ۷۰۰ میلیون داشته باشم، یک خانه می خرم و نیازی نیست بروم و وام بگیرم.

**: الان شما کار هم می کنید؟

پدر شهید: نه، از وقتی که هادی شهید شده خیلی کم کار می کنم. نمی توانم از خانه بیرون بیایم. حال خوشی ندارم. حدود یک میلیون و ششصد هزار تومان بنیاد شهید حقوق می دهد که البته قرار است اضافه بشود. یارانه را هم که می گیریم.

**: از آن۱۱ سال بیمه ای که داشتید،‌ مستمری نمی گیرید؟

پدر شهید: نه،‌ سوابقم کم بود. البته قرار شد از مستمری تامین اجتماعی بگذریم تا حقوق بنیاد شهید برقرار بشود. من برای همین حقوق بنیاد،‌ نامه چهار امضا گرفتم که از هیچ جایی حقوق نمی‌گیرم و کار نمی کنم تا حقوق بنیاد شهید برایمان برقرار شد. امضای بیمه اجتماعی،‌ بازنشستگی و نیروهای مسلح و … را گرفتم که ثابت کنم جایی کار نمی کنم. تا این نامه را نبریم، حقوق را نمی دهند.

پدر شهید: شاید مجبور شوم در پارک چادر بزنم!

**: ان شا الله ما این مشکلات را منعکس می کنیم تا اگر کسی دستش می رسد،‌ کاری بکند. موردی داشتیم که بنیاد شهید منزلی را با هزینه خودش اجاره کرده بود و در اختیار خانواده شهید گذاشته بود که تا چند سال راحت باشند. این امکان هم وجود دارد. چون الان با این مبالغ نمی شود خانه خرید.

پدر شهید: آنقدر آمده اند و رفته اند ولی اتفاقی نیفتاده… دلم می سوزد برای مستاجران. ما حقوق بخور و نمیری داریم اما هستد خانواده‌هایی که درآمد هم ندارند و مستاجرند. واقعا سخت است. خدا بزرگ است. بالاخره ما امیدمان را از دست نمی دهیم. ما راضی هستیم به رضای خدا.

**: یک سری مادران شهدا هم در این شهرک هستند؟

پدر شهید: در پاکدشت هستند در حصار امیر اما اینجا نیستند.

ما هم چند روز دیگر وقت داریم. اگر اتفاقی افتاد که چه بهتر و اگر هم نشد، بالاخره اینجا پارک ‌هایی هست که می شود چادر بزنیم. چند سال پیش هم اثاثیه‌مان بیرون بود تا این که آقای هلالی آمد و مشکلمان را حل کرد. در یک مصاحبه ای گفته بود که به سر مزار آقا هادی رفته بود و گفته بود حاجت من را بده من هم کاری برایت انجام می دهم. به ما گفت حاجتم را گرفتم و حالا هم فرصتی شده که به شما کمک کنم.

یکی دیگر هم از قم آمد و گفت من خواب دیده ام و وقتی به دفتر آیت الله بهجت رفتم، به من گفتند تعبیر خوابت این است که پدر شهید،‌ مشکلاتی دارد؛ بروید و مشکلش را حل کنید. من هم گفتم ما مشکلی نداریم. گفت راستش را بگویید. من باز هم حرفم را تکرار کردم. گفتم هیچ مشکلی ندارم؛ فقط صاحب‌خانه گفته یا بیست میلیون بدهید و خانه را تمدید کنید یا خانه را خالی کنید. همانجا بود که بیست میلیون کمکمان کردند و اجاره نامه را تمدید کردیم. این حرف برای دو سال پیش است که همین جا را تمدید کردیم.

پدر شهید: شاید مجبور شوم در پارک چادر بزنم!

**: ان شا الله شهید هادی هم برای شما دعا می کند و امیدواریم به زودی مشکلتان حل شود.

*میثم رشیدی مهرآبادی

پایان

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

پدر شهید: شاید مجبور شوم در پارک چادر بزنم! بیشتر بخوانید »

پدر شهید: جمعه‌ها خانه‌ مردم را نظافت می‌کردم! +‌ عکس

پدر شهید: جمعه‌ها خانه‌ مردم را نظافت می‌کردم! +‌ عکس



خرجی خانه‌مان را هم به سختی درمی‌آوردیم. من در همان دستکش‌بافی کار می کردم و یک صاحب‌کار دیگر هم داشتم به نام آقاسید یحیی علوی رضوی از نوه نتیجه‌های امام رضا (ع). من خیلی دوستش داشتم. روحش شاد…

گروه جهاد و مقاومت مشرق – برایمان عجیب بود اما واقعیت داشت. پدر شهیدی که بارها نامش را شنیده بودیم و ارادت خاصی به او داشتیم، در حاشیه شهر پاکدشت، در آستانه بی‌خانمانی بود! بروبچه‌های سپاه برایش پولی جور کرده بودند تا خانه کوچکی بخرد اما جهش قیمت‌ها، دستش را کوتاه کرده بود. حالا حتی با آن پول نمی‌توانست همین خانه‌ای که در آن زندگی می کند را اجاره کند!

وقتی تلفنش را گرفتیم، غم از صدایش می بارید. مردی که از بچگی در خیابان‌های تهران کار کرده بود،  با سختی روزگارش را گذرانده بود و لقمه‌های حلالش، پسرش محمدهادی را جانفدای اهل بیت(ع)‌ کرده بود، حالا گرفتار تأمین سرپناهی برای خودش و دخترانش بود. کاری که از دست ما برمی‌آمد این که قبل از ظهر پانزدهمین روز از خرداد، زیر تیغ تیز آفتاب، خودمان را به خانه‌های مسکن مهر پاکدشت برسانیم و بنشینیم پای صحبت مردی که از چهره‌اش می‌شد سال‌ها سختی و مرارت را فهمید.

قسمت قبلی گفتگو را اینجا بخوانید؛

وقتی پدر شهید از گرسنگی از حال رفت +عکس

حدود سه ساعت یک جفت گوش دیگر هم قرض کردیم برای شنیدن درددل‌های بابا رجبعلی که محمدهادی‌اش در سامرا شهید شد و حتی نتوانست پیکر جوانش را ببیند و به دل خاک بسپارد. حرف‌هایش را شنیدیم به امید این که شاید گره‌های زندگی‌اش به دست کسی باز شود. ما امیدوار بودیم و او، امیدوارتر. محمدهادی که کنار مزارش در قبرستان وادی‌السلام نجف، حاجت می‌دهد، مگر می‌شود هوای پدرش را نداشته باشد؟…

آنچه در این چند قسمت می‌خوانید، متن کامل این گفتگوی سه ساعته است. برای حل مشکلات این پدر دردمند، یا کمک کنید، یا دعا…

پدر شهید: جمعه‌ها خانه‌ مردم را نظافت می‌کردم! +‌ عکس

**: در قوچان، بعد از ازدواج، پیش مادرتان زندگی می‌کردید؟

پدر شهید: نه، جدا بودیم. بعدش آمدیم به تهران و در محله مسجد صدریه و خیابان مشهد (حوالی میدان خراسان) اتاقی اجاره کردیم. اینجا در تهران یک فامیلی داشتیم به نام شیخ کمال‌نیا که برای گرفتن آن اتاق، کمکمان کرد. کل زندگی‌مان همان یک اتاق بود. کم‌کم آمدیم کنار کلانتری ۱۴ در خیابان غیاثی (آیت الله سعیدی) پشت مسجد موسی بن جعفر(ع) که آقاسید مهدی طباطبایی امام جماعتش بود. روحش شاد. آدم خوبی بود. حاج تقی متبحری هم آنجا بودند. حاج آقا کاظمی هم بودند. آدم های خوبی بودند که هوای من را داشتند…

من از همان اول، همه نمازهایم را در مسجد می خواندم و اعتقادم محکم بود. حلال و حرام خیلی برایم مهم بود. گاهی که برادرم از پدرم صحبت می کرد، می گفت یک بار در روستا یک تومان پیدا کرده بودم و پدرم داشت می رفت قوچان. من هم گفتم می آیم. گفت کجا می‌آیی؟ گفتم من هم می‌آیم قوچان. گفت من می خواهم بروم وسائل بخرم. گفتم من هم پول دارم و می خواهم وسائل بخرم. گفت پسرم! چقدر پول داری؟ گفتم اینقدر (یک تومان). گفت می برمت اما این پول را از کجا آوردی؟ من هم گفتم آنجا پیدا کرده ام. گفت بیا برویم. من را برد به همانجا که یک تومانی را پیدا کرده بودم وگفت پول را بگذار سر جایش. من یک تومان را گذاشتم و گفت بیا برویم؛ پسر جان! هر چیزی هر جایی دیدی برندار. اصلا نگاه هم نکن… همان باعث شد من را به قوچان برد و هر چه می خواستم از اسباب بازی و کفش و چیزهای دیگر برای من خرید. تربیت خانوادگی ما اینطوری بود.

**: پدرتان چه شغلی داشتند؟

پدر شهید: کشاورز بود.

**: چه چیزی می کاشتند؟

پدر شهید: گندم، جو، نخود و…

**: زمین برای خودتان بود؟

پدر شهید: نه، رعیت بودیم.

**: وضع مالی‌تان خوب بود؟

پدر شهید: الحمدلله وضع پدرم از نظر مالی خوب بود. زمین‌هایی را از افرادی اجاره می کرد و کار می کرد. اما من چون کوچک بودم، بعد از فوت پدرم، حقم خورده شد. سال ۱۳۵۴ پدرم فوت کردند.

**: علت فوتشان چه بود؟

پدر شهید: ۱۲۰ سالَش بود. مادر من، همسر دومش بود. زن اولش فوت کرده بود و بعدش با مادرم ازدواج کرد. دایی من پالان می‌دوخت. با پدر من رفیق بود. یکبار وقتی وارد روستا می‌ شود، می گوید تو که زن نداری، من یک خواهر دارم که یک بچه دارد؛ با خواهر من ازدواج کن… مادر من قبل از پدرم یک همسر داشت که جوانمرگ شده بود. یک بچه کوچک هم داشت، وقتی که پدرم با مادرم ازدواج می کند. حالا سه برادر و یک خواهر ماند و البته چند تا از بچه های مادرم هم به خاطر بیماری از دنیا رفتند. مادرم جوان بود و پدرم خیلی پیر بود.

**: پس شما دو برادر شدید و یک خواهر از طرف مادرتان.

پدر شهید: بله؛‌ دو خواهر و یک برادر هم فوت کردند.

**: با برادرها و خواهرهایی که از طرف پدر یکی هستید هم ارتباط دارید؟

پدر شهید: بله، دو برادر و یک خواهر هم از آن طرف داشتیم که در همان قوچان بودند. یکی از آن پسرها هم فلج شده بود و چشم هایش هم ضعیف شده بود که مادرم از او پرستاری می کرد. آن برادرم هم فوت کرد. ماند یک خواهر و یک برادر که در قوچان هستند. آن برادرم که از سمت مادر یکی بودیم هم فوت کرد.

**: برادر خودتان که تهران هستند.

پدر شهید: بله، در تهران است. خواهرم هم در قوچان است. ما خیلی سختی کشیدیم.

**: وقتی تصمیم گفتید با همسرتان به تهران بیایید، از نظر شغلی چه برنامه ای داشتید؟

پدر شهید: می رفتم در میدان می ایستادم برای کارگری. من نخاله بار کرده‌ام، واکس زده‌ام؛ همه کار کرده ام.

**: چرا آمدید تهران؟

پدر شهید: خب آنجا کار نبود. خیلی تحت فشار بودیم.

**: وسائل زندگی را هم از همین تهران خریدید؟

پدر شهید: وسائلی نداشتیم. یک تخته فرش بود. یک صندوق کائوچویی هم داشتیم که داخلش یخ می گذاشتیم. اولین پسرم مهدی، سال ۱۳۶۳ در قوچان به دنیا آمد. بعد که به دنیا آمد، ما هم آمدیم تهران. مهدی ۱۳ اسفند ۱۳۶۳ به دنیاآمد. ما اوایل سال ۱۳۶۴ آمدیم تهران.

**: اینجا در تهران آشنا هم داشتید؟

پدر شهید: آقای شیخ کمال‌نیا آشنای ما بود.

پدر شهید: جمعه‌ها خانه‌ مردم را نظافت می‌کردم! +‌ عکس

**: امام جماعت مسجد صدریه بودند؟

پدر شهید: اگر آقای خلخالی نمی آمدند، ایشان امام جماعت مسجد بودند. بعد رفتیم کنار کلانتری غیاثی، پشت مسجد موسی بن جعفر (ع). بعدش سال ۱۳۶۵ بود که صاحبخانه‌مان خانه‌اش را فروخت به ۹۰۰هزار تومان. با پولی که داشتم خانه‌ای پیدا نمی کردم و خیلی گرفتار شده بودم. یک روز در مسجد موسی بن جعفر(ع) نشسته بودم و خیلی گریه می کردم که حاج تقی متبحری که جزو هیأت امنای مسجد بود آمد سراغم و وقتی دید حالم خوب نیست، کنجکاو شد. گفت چی شده؟ گفتم صاحبخانه جوابم کرده. گفت بیا برو خادم مسجد فاطمیه (دولاب) شو. مسجد فاطمیه انتهای خیابن جهان‌پناه،‌ کنار پارک جهان‌پناه بود.

من هم گفتم باشد. یک روز رفتیم و دیدیم چند نفر از جمله آقای محمدی داشتند صحبت می کردند که حاج تقی متبحری گفت آقای ذوالفقاری را بگذاریم خادم مسجد فاطمیه. آقا سید (خادم قبلی) رفته و می توانیم ایشان را به عنوان خادم معرفی کنیم. خلاصه یک اتاق در آنجا به ما دادند و ما شدیم خادم. بقیه بچه هایم همانجا به دنیا آمدند و در حیاط مسجد بزرگ شدند.

**: بعد از آقا هادی، خدا چه فرزندانی به شما داد؟

پدر شهید: اول آقا مهدی؛ بعد زینب خانم، بعدش آقا هادی؛ بعدش زهرا خانم و آخری هم معصومه خانم.

**: چند سال آنجا بودید؟

پدر شهید: حدود ۱۳ سال آن جا بودیم.

**: از شرایط راضی بودید؟

پدر شهید: شکر خدا زندگی‌مان می چرخید.

**: بعد از کار مسجد، شغل دیگری هم داشتید؟

پدر شهید: در مسجد یک حاج حسین منوچهری بود که اهل دولاب بود. ایشان دستکش‌بافی داشت. طرف خیابان ۱۷ شهریور، حوالی بیمارستان سوم شعبان، کارگاه داشت. بعد از مدتی که با هم آشنا شدیم، ‌من را برد آنجا سرِ کار. من ساعت ۸ صبح می رفتم تا ۴ بعد از ظهر.

**: پس نماز ظهر مسجد چه می شد؟

پدر شهید: مسجد فاطمیه، ظهرها و صبح‌ها نماز نداشت. فقط مغرب‌ها نماز داشت. ظهر یک ساعت می آمدم خانه و درب مسجد را از ساعت ۱۲ تا ۱۳ باز می کردم تا اگر کسی می خواست، ‌نماز بخواند. دوباره می رفتم سرِ کار. یک ساعت مانده بود به اذان مغرب، از سر کار می آمدم و در را باز می کردم و آب و جارو می کردم تا نمازگزارها بیایند.

**: آن موقع چه کسی امام جماعت بود؟

پدر شهید: آن موقع آسید احمد امام جماعت بود. اتفاقا باعث شد ما بیمه هم شدیم. تازه آخوند شده بود و جوان بود. با شیرینی و مراسم خاصی آمدند و ایشان را برای امامت محله معرفی کردند. اهل همان محله بود. حاج رجب و آقای  محمدی و آقای پازوکی هم هیأت امنای مسجد بودند.

پدر شهید: جمعه‌ها خانه‌ مردم را نظافت می‌کردم! +‌ عکس

**: آن ها از کار شما راضی بودند؟

پدر شهید: بله،‌ شکر خدا راضی بودند. اگر خانومم اصرار نمی کرد که از مسجد برویم، آن‌ها نمی خواستند از آنجا برویم. از ما خیلی راضی بودند. حدودا تا سال ۱۳۷۵ در آن مسجد زندگی می کردیم.

**: ماجرای بیمه شدنتان چه بود؟

پدر شهید: آقای پازوکی ما را بیمه کردند. گفت مدارکت را بیاور که بیمه‌ات کنیم. من زیر بار نمی رفتم اما ایشان خیلی اصرار داشت.

**: سر کارتان یعنی دستکش‌بافی شما را بیمه نکرده بود؟ چه دستکشی می‌بافتید؟

پدر شهید: نه، آنجا ما را بیمه نکرده بود. دستکش بافتنی برای زمستان می بافتیم. بالاخره، مسجد ما را بیمه کرد.

**: از چه طریقی؟

پدر شهید: از طرف مسجد و خادمان مسجد بیمه شدم. آقای پازوکی خودش در اداره بیمه کار می کرد و راه و چاهش را بلد بود. راهنمایی می کرد که هر چند ماه یک بار حق بیمه را می دادیم و مهر تأییدش را مسجد می‌زد. خودم حق بیمه را می‌دادم اما ارزش داشت. همینطوری ۱۳ سال سابقه بیمه برای ما رد شد. بعد از این که یک سال در مسجد بودیم، بیمه‌مان کرد. بعدش هم مدتی، حق بیمه را واریز کردم.

**: بعدش دیگر ادامه ندادید؟

پدر شهید: نه، پولی برای این کار نداشتم. خرجی خانه‌مان را هم به سختی درمی‌آوردیم. من در همان دستکش‌بافی کار می کردم و یک صاحب‌کار دیگر هم داشتم به نام آقاسید یحیی علوی رضوی از نوه نتیجه‌های علی بن موسی الرضا (ع). من خیلی دوستش داشتم. روحش شاد. خدا رحمتش کند. ایشان هم دست ما را می‌گرفت. ایشان با حاج حسین منوجهری در دستکش‌بافی شریک بودند. چند دستگاه از ژاپن آورده بودند که کامپیوتری دستکش می بافت و من هم زیگزال‌دوز بودم. من کار را که بلد نبوم. اولش دستکش ها را صاف و دسته می کردم. بعد از مدتی آنجا را بستند. دوباره آمدند و باز کردند. گفته بودند یک چرخ را دزدیده‌اند و این باعث اختلاف شد که شریک ها از هم جدا شدند و آقاسید یحیی، ‌کارگاه را برای خودش برداشت. من در همان مسجد بودم که آمد دنبالم و گفت اگر کار می کنی، بیا پیش ما. من هم قبول کردم و گفتم شرایط من برای مسجد طوری است که باید ظهرها و مغرب ها به مسجد بروم. قبول کرد و ما را گذاشت برای قسمت زیگزال‌دوزی. تقریبا دو هفته طول کشید تا دست من راه افتاد. باز هم من را بیمه نمی کرد.

تقریبا آن زمان بود که خانومم گفت من دیگر در مسجد نمی‌مانم. بالاخره آقاسید یحیی به ما کمک کرد و یک خانه در هشت‌متری نادر، حوالی خیابان عارف گرفتیم.

**: یعنی قرار شد که خادمی مسجد را تحویل بدهید؟ خانه تان در مسجد کوچک بود؟

پدر شهید: بله؛ قرار شد که دیگر آنجا نباشیم. اتفاقا خانه‌مان خوب بود. حیاط بزرگی هم داشتیم که برای بچه‌ها خیلی خوب بود. هر امکاناتی می خواستیم، بود. بچه ها در حیاط بازی می کردند،‌ دنبال هم می کردند. عکسی که دو تا بچه کنار هم هستند، برای همان حیاط مسجد فاطمه الزهرا(س) است. خیلی گلدان داشت و همه جای مسجد گل می گذاشتیم. عکس‌هایی که برای بچگی محمدهادی است در همان مسجد است.

پدر شهید: جمعه‌ها خانه‌ مردم را نظافت می‌کردم! +‌ عکس
محمدهادی ذوالفقاری در کنار برادر و در مسجد فاطمیه

**: مسجد فاطمیه یا فاطمه زهرا؟

پدر شهید: اسم اصلی‌ش مسجد فاطمه الزهرا بود اما به مسجد فاطمیه معروف بود.

**: پس شما قبول کردید که از آنجا بیرون بیایید. پول پیش خانه را هم که آقای سید یحیی علوی رضوی داده بود…

پدر شهید: بله، یک مقدار هم خودمان جمع کرده بودیم. خانه ای گرفتیم که یک اتاق و یک هال کوچک و یک زیرزمین هم به عنوان آشپزخانه داشت. بالاخره زندگی کردیم و رسیدیم به وقتی که بچه ها بزرگ شده بودند. هادی را بردیم به مدرسه آیت الله سعیدی و ثبت نام کردیم.

**: شما هم که همچنان در دستکش‌بافی کار می‌کردید…

پدر شهید: بله،‌ من همچنان همانجا بودم. یادم نمی آید سال چند بود که خودم از آن کار بیرون آمدم و می رفتم برای نظافت خانه‌ها. در همان زمان خادمی مسجد هم روزها جمعه به خانه‌ها می‌رفتم و نظافت می کردم. بالاخره زندگی‌مان می گذشت.

هیئت کاظمیه هر هفته منزل یک نفر بود و هر هفته اسباب و اثاثیه هیئت را من با چرخ، جابه‌جا می کردم. هادی هم آن موقع کمکم می‌کرد. یک هیئت هم بود به نام قمر بنی هاشم(ع). اسباب این هیئت را هم من می بردم. در سال دو ماه برنامه داشتند که هر روز محرم و صفر برنامه داشت و من هر صبح، وسائل را به ۶۰ خانه می بردم. صبح‌ها زیارت عاشورا که خوانده می شد، ساعت ۲ و۳ بعد از ظهر می رفتم و وسائل را به خانه بعدی می بردم. از استکان و نعلبکی گرفته تا چراغ و کتری و… به همین خاطر در محله،‌ همه ما را می‌شناختند.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

پدر شهید: جمعه‌ها خانه‌ مردم را نظافت می‌کردم! +‌ عکس بیشتر بخوانید »

دوره تکاوری جواد تمام نشده بود که دخترم از دست رفت!

دوره تکاوری جواد تمام نشده بود که دخترم از دست رفت!



در این یک سال خدا یک دختر هم به ما هدیه داد، اما متاسفانه قبل از اینکه دوره آقا جواد تمام شود، دختر ما هفت ماهه به دنیا آمد و متاسفانه زنده نماند؛ که همیشه خودش را مسئول می دانست و می گفت…

گروه جهاد و مقاومت مشرق – در بین شهدای مدافع حرم که در لاله وجودشان در جای جای وطن سرخمان روییده است، شهدای استان کردستان از غربت خاصی برخوردارند. تلاش ما این بود که در راستای گفتگو با خانواده شهدای مدافع حرم به استان تهران و شهرهای اطرافش اکتفا نکنیم. خانم نیشابوری که در جریان تحقیق و پژوهش برای نگارش کتاب زندگینامه یکی از شهدای مدافع حرم با خانواده شهید جواد کاکاجانی آشنا شده بود، طی تماسی تلفنی، گفتگویی را با ایشان ترتیب داد که متن کامل آن را در چند قسمت تقدیمتان می‌کنیم. شادی روح همه شهدای مظلوم استان کردستان، صلواتی بر محمد و آل محمد نثار می‌کنیم…

**: لطفا خودتون و معرفی کنید و از نسبتتون با شهید بفرمائید.

همسر شهید: بسم الله الرحمن الرحیم. فاطمه مخدومی هستم؛ همسر شهید مدافع حرم و مدافع میهن «جواد کاکاجانی» از استان کردستان؛ استان مجاهدت های خاموش. در خدمتتان هستم.

**: متولد کجا هستید؟ چند خواهر برادر دارید؟

همسر شهید: من در همین کردستان به دنیا آمدم و در شهرستان قروه یک خواهر دارم و یک برادر که ایشان هم کنار شهید، همان روزی که آقا جواد به شهادت رسیدند، برادرم هم در همان قسمت جانباز شدند.

**: برادرتان با آقا جواد همکار بودند؟

همسر شهید: بله در همان روز، کنار هم بودند؛ همکار بودند؛ هم شوهر عمه من شهید شدند، هم برادرم جانباز شدند، یعنی سه نفر از یک خانواده در این جادثه بودند.

**: آشنایی شما برای ازدواج به چه صورت بود؟

همسر شهید: شوهر خاله من ایشان را معرفی کردند که همکارشان بودند، بعد هم که آمدند منزل ما با خانواده شان، پدرم بعد متوجه شدند که قبلترها با پدر آقا جواد هم همکار بوده‌اند و دیگر آشنا شدیم و مدت آشنایی‌مان خیلی کوتاه بود و سریع به ازدواج ختم شد.

بعد از همان جلسه اول عقد بود و بعدا هم ازدواج؛ سه ماه هم دوره عقدمان بود و بعد عروسی.

**: مراسم ازدواج‌تان به چه صورتی بود؟

همسر شهید: مراسم‌مان سنتی بود. شوهرخاله‌ام ما را معرفی کرد و عقدکنان‌مان خیلی سنتی و ساده برگزار شد. مراسم عروسی‌مان هم خیلی ساده بود؛ در خانه عروسی گرفتیم؛ کسی که خطبه عقدمان را خوانده بود همیشه تعریف می کرد و گفته بود با اینکه امروزی بودند، مراسمشان چقدر ساده بود. کسی آنچنان در مراسمشان نبود و مراسم خیلی ساده و خودمانی برگزار شد.

**: کاملا مراسم سنتی و ازدواج آسان…

همسر شهید: بله کاملا همین طور بود، هم عروسی هم عقد ما، کاملا همین طور بود، کلا مراسم در خانه برگزار شد و زرق و برق نداشت؛ همه با این چیزها مخالف بودند.

**: متولد چه سالی هستید؟ آقا جواد چند خواهر و بردار هستند و متولد چه سالی‌اند؟

همسر شهید: ما هر دو متولد ۶۸ بودیم؛ شهید کاکاجانی هم فرزند دوم خانواده بودند؛ چهار خواهر دارند و خودشان تک پسر خانواده بودند.

پدر خودم هم سرهنگ بازنشسته بودند، پدرشوهرم هم سرهنگ بازنشسته سپاه بودند؛ خانواده ما کاملا همه نظامی هستند، برادرم، شوهر عمه ها، همه نظامی هستند.

**: از اول که آمدند برای خواستگاری در مورد سختی های شغلشان چیزی گفتند؟

همسر شهید: بله؛، روز خواستگاری اتفاقا اشاره کردند و گفتند که من احتمالش هست مدت زیادی در خانه نباشم، احتمالش هست که یک روزی شهید شوم (اتفاقا به همین شهادت اشاره کردند) و من گفتم خب من در یک خانواده نظامی بزرگ شده‌ام و با این چیزها آشنایی دارم و می‌دانم دارم چی را قبول می کنم.

**: ایشان از چه طریقی وارد سپاه شدند؟

همسر شهید: خب به تناسب شغل پدرشان علاقمند بودند؛ برادر خودم هم چون تک پسر هستند، خیلی از همان بچگی علاقه داشتند به شغل پدرشان و نظامی‌گری و این شرایطی که بود. می گفتند (و در دفترچه خاطراتشان نوشتند) سال ۸۸ که وارد این شغل شدند، یکی از بهترین روزهای زندگی‌ام امروز بود که در سپاه قبول شدم و از امروز به بعد می توانم خدمتگزار مردم باشم و در سپاه امام زمان باشم. مهرماه سال ۸۸ بود که وارد سپاه شدند.

**: تاریخ ازدواج شما کی بود؟

همسر شهید: اسفند ۸۹ عقد کردیم و تیرماه ۹۰ هم عروسی‌مان را برگزار کردیم.

**: آقا جواد چه زمانی در دوره آموزشی تکاوری شرکت کردند؟

همسر شهید: ایام قبل از عروسی‌مان بود که گفت یک دوره تکاوری هست که باید بروم اصفهان. من اصلا در جریان نبودم که این دوره به چه صورتی است. هیچ چیزی نمی دانستم. فکر می‌کردم نهایتاً یک ماه و دو ماه است. گفتش که مدت دوره یک سال است؛ بعد که عروسی برگزار می شود، شما بیا با خانواده من زندگی کن و من می روم ماموریتم که در اصفهان است. و دقیقا فردای روز عروسی من را تنها گذاشت و رفت به اصفهان برای شرکت در دوره تکاوری.

خیلی سخت بود؛ خیلی؛ اصلا تصور این را نداشتم. با این که پدرم هم در جنگ و جبهه بودند، خب من آن موقع را ندیده بودم ولی در ایامی که بودش، پدرم جزو فرماندهان بود و اینقدر کارش سخت نبود و ما اینقدر با نبودشان مواجه نبودیم. ولی نبودن آقاجواد خیلی سخت بود. یک باره روز بعد از عروسی رفتند به اصفهان. خیلی سخت بود. تا یک سال هم ماهی یک بار و فقط یک یا دو روز مرخصی داشتند. آن مرخصی‌های کم، این دوره را برای ما خیلی سخت‌ترش کرده بود.

**: در این ایامی که نبودند برای رفع دلتنگی چه کار می کردید؟

همسر شهید: صبر می کردم؛ تلفنی صحبت می کردیم؛ دیگر مجبور بودیم. شرایطی بود که خودم از قبل پذیرفته بودم.

در این یک سال خدا یک دختر هم به ما هدیه داد، اما متاسفانه قبل از اینکه دوره آقا جواد تمام شود، دختر ما به دنیا آمد، هفت ماهه به دنیا آمد و متاسفانه زنده نماند؛ که همیشه خودش را مسئول می دانست و می گفت ای کاش در این شرایط تنهایت نمی گذاشتم. البته من یک مقدار خودم مشکلات داشتم، مسمومیت بارداری و اینها بود.

**: ارتباطشان با اقوام و خانواده به چه صورت بود؟

همسر شهید: خیلی ارتباطشان خوب بود، خیلی دوستانه بود؛ حتی باخانواده من رفتار خیلی خوبی داشتند. خانواده من که می آمدند، عمه هایم، خاله هایم، همه می گفتند که ما حس می کنیم جواد خواهرزاده‌مان است. اینقدر با محبت می آید سمت ما، اینقدر ما را دوست دارد، مثلا حس می کنیم که آقاجواد خواهرزاده ماست. ما در آپارتمان زندگی می کردیم؛ مثلا اگر کسی به خانه ما می آمدند و میخواستند بروند، تا پایین درب برای پیشباز مهمان یا بدرقه‌شان می رفت. اگر می آمدند و می دیدند کسی پیشوازشان نرفته، می گفتند حتما جواد خانه نیست. خیلی به این آداب، پایبند بود.

بیشتر از اینکه خانواده خودش را دوستش داشته باشد، به خانواده من احترام می‌گذاشت. افراد خانواده خودش و همه دخترعموهایش را که به من معرفی می کرد همه اش می گفت این «آبجی فلان» است، این «آبجی فلان» است؛ می‌گفتم چقدر آبجی داری تو؟ چه خبر است؟ می گفت نه، این دخترعمویم است، دختر خاله ام است، من به همه می گویم آبجی… بیش از آنها، خانواده من هم خیلی دوستش داشتند چون واقعا نسبت به همه با محبت بود.

**: مهمترین ویژگی های اخلاقی و بارزی که داشتند چه بود؟

همسر شهید: واقعا خیلی مهربان بود. اول از همه، مهربانی‌اش خیلی به چشم می آمد و بعد از آن هم کمک به فقرا بود. یک عادتی داشت؛ سعی می کرد از هر قسمتی از خیابان که رد می شود به فقرا کمک کند. میگفت حالا هر فقیری که می آید جلو و از من کمک می خواهد، من دستم را می کنم در جیبم و هر مبلغی که بیرون آمد روزی آن فقیر است؛ همان مبلغ را بهش می دهم.

گاهی می شد مثلا آن موقع ۵۰ هزار تومان که پول زیادی بود برای ما، را به فقیر می ‌داد. یک موقع می دیدی ۵۰ هزار تومان از جیبش بیرون می آمد. من می گفتم چه کار داری می کنی؟ می گفت خب روزی خودش اینقدر بوده من چه کار کنم. من دستم را کردم در جیبم هر چقدر که روزی خودش بود، بیرون آمد. حالا خدا کمک کرده این روزی به دست من بهش رسانده شود. واقعا خیلی به این موضوع پایبند بود…

مثلا اصفهان بود؛ تماس می گرفت با من؛ سنندج خیلی شدید برف آمده بود و هوا هم خیلی سرد بود؛ ما هم سال اول ازدواجمان بود. تماس گرفت با من و گفت فاطمه! با مامانم بیرون بروید و یک کاپشن و یک ژاکت بگیرید. خیلی خوشحال شدم و گفتم چه جالب که از آنجا به فکر منی. گفتش من به فکر تو هستم اما دستت درد نکند، برای یک خانم فقیری که اینجا هست، می‌خواهم. یک پیرزنی بود، بنده خدا همیشه می آمد جلوی درشان و همیشه احوال آقاجواد را می پرسید چون می گفت آن آقا پسرتان خیلی به من کمک می کند. چون من خانه پدر شوهرم هم زندگی می کردم دیگر به مادرشوهرم می گفت که پسرتان همیشه خیلی به من کمک می کند. می گفت من می دانم آن پیرزن الان کاپشن و ژاکت ندارد؛ لطفا با مامانم برو برایش کاپشن و ژاکت بگیر. من خیلی خندیدم و گفتم حالا فکر کردم به فکر منی! باشد می روم و می گیرم…

یا مثلا از خیابان یا کوچه هایی که رد می شدیم، اگر می دید بچه هایی که گل کوچیک بازی می کنند، سنگ هایی می گذارند برای نشانه؛ حتما ماشین را پارک می‌کرد و سنگ ها را از سر راه ماشین ها برمی‌داشت. همیشه می خندیدم و می گفتم چه کار می کنی؟ چرا این سنگ ها را برمی‌داری؟ خب خودشان بازی کردند باز فردا می آیند سنگ ها را اینجا می گذارند. می خندید و به شوخی می گفت که من سنگ از سر راه مردم برمی‌دارم، ان شا الله که خدا، سنگ‌ها را از سر راه خانواده ام بردارد. حالا او منظورش یک چیز دیگر بود اما برای ما اینطوری نقل می کرد.

**: از نبودن‌هاشون چقدر اذیت می‌شدید؟ نبودن‌های افرادی نظامی در منزل بیشتر از بودن‌ها هست.

همسر شهید: بیشترین نبودنی که شد یک ماه سوریه بودند و آن یک ماه خیلی سخت گذشت. چون من بعد از آن دختر، مجدد باردار بودم، و خیلی سخت می گذشت. خیلی دعا می خواندم؛ خیلی زیارت عاشورا و دعای توسل می خواندم و از خدا می خواستم که به سلامت برگردد. خیلی به ما سخت گذشت چون همه اش هم در خطر بود؛ منتظر بودم که خبر شهادتش را بیاورند، ماه پراسترسی بود چون نزدیک تولد پسرم هم بود، خیلی برایم سخت گذشت.

**: از ماموریت ها و اتفاق هایی که می افتاد چیزی تعریف می‌کردند؟

همسر شهید: نه اتفاقا؛ قبل از این من فکر می کردم و به خودم می گفتم که هیچ وقت به من نمی گفت من ماموریتی که می روم چه اتفاق هایی می افتد. سوریه که رفته بود همه اش می گفتم خب چه کار می کردی در سوریه؟ چطور بود؟ این همه می گویند داعش خطرناک است و فلان است چطوری بود؟ برایمان یک مقدار تعریف کن ؟ همیشه می خندید و می گفت من که آنجا کاره ای نبودم من آنجا پتو پخش می کردم یا مثلا وقتی بچه ها خانواده شان زنگ می زدند من اطلاع می دادم بهشان تا با خانواده‌شان صحبت کنند! ما هم می خندیدیم و می گفتیم خب چرا پتو پخش می کردی؟‌ همین جا می ماندی دیگر…

. **: رفتن به سوریه را چه جوری اعلام کردند به شما؟

همسر شهید: چون من شرایطم هم خیلی سخت بود، چون آن بچه دخترم هم از دنیا رفته بود، دکتر به من استراحت مطلق داده بود و گفتش که حالا اصلا نباید ریسک داشته باشی. این ۸ماه من خیلی سعی کرده بودم که اصلا ریسک نداشته باشم. ما داشتیم خانه را تمیز می کردیم که آقاجواد قرار بود برود کربلا. همه کارهایشان را هم انجام داده بود؛ قرار بود با دوستانشان بروند کربلا، ما که داشتیم خانه را تمیز می کردیم، چون من ۸ ماه استراحت بودم و این کارها را نتوانسته بودم انجام بدهم؛ خواهرهایم، مامانم و خواهرهای آقا جواد آمده بودند کمک می کردند که خانه را تمیز کنیم. خانه را جمع و جور که می کردند یک مرتبه آمد گفت که فاطمه! لباس هایم و فلان وسایلم کجاست؟ من دارم می روم سوریه. به شوخی بهش گفتم حتما زیاد کار کردی، فشارت افتاده!

*محدثه نیشابوری

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

دوره تکاوری جواد تمام نشده بود که دخترم از دست رفت! بیشتر بخوانید »

«محمدحسین» خیلی خاکی بود! + عکس

«محمدحسین» خیلی خاکی بود! + عکس



محمدحسین وقتی می‌رفت، خیلی خوشحال بود؛ به قول خودمان خاکی بود. با همه رفیق می شد. در فامیل و محله، کسی نبود که ازش ناراحت شود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – تیپ فاطمیون که بعدها به لشکر تبدیل شد، متشکل از نیروهای داوطلب بود که همزمان با نبردهای داخلی در سوریه، عازم این کشور شدند. این لشکر متشکل از «داوطلبان» افغانستانی است که به عشق پاسداری از حرم حضرت زینب سلام‌الله علیها عازم دمشق شدند. این گروه در ۲۲ اردیبهشت سال ۱۳۹۲ شمسی با ۲۲ نفر در منطقه زینبیه سوریه حاضر شد و اعلام موجودیت کرده و امروز با نام لشکر فاطمیون شناخته می‌شود. بنیانگذار این گروه علیرضا توسلی ملقب به ابوحامد بود که در ۹ اسفند سال ۱۳۹۳ در منطقه تل قرین در نزدیکی مرزهای فلسطین همراه با معاونش رضا بخشی (فاتح) توسط موشکی که از هواپیمای بدون سرنشین اسرائیلی شلیک شد، به شهادت رسیدند.

قسمت اول گفتگو را اینجا بخوانید؛

افغان‌ها اگر عاشورا بودند پشت امام را خالی نمی‌کردند

خون شهیدان ابوحامد و فاتح، جان دوباره‌ای به این لشکر داد به نحوی که مجاهدان و جوانان افغان از سرتاسر دنیا، خصوصا از شهرها و روستاهای ایران، تمام تلاششان را می‌کردند تا به سوریه بروند. شجاعت و جنگ‌آوری این مبارزان در نبرد سوریه بی‌بدیل بود. مشرق افتخار دارد در سال ۱۴۰۱ نیز گفتگو با خانواده شهدای مدافع حرم، خصوصا شهدای فاطمیون را ادامه دهد تا این سرشناسان در آسمان و گمنامان در زمین را بیشتر به نسل جوان بشناساند. دوست خوبمان ابوابراهیم در اصفهان، با خانواده شهید محمدحسین محسنی گفتگویی ترتیب داده است که متن آن را بی کم و کاست در چند قسمت،‌ تقدیم می‌کنیم.

«محمدحسین» خیلی خاکی بود! + عکس

**: از آخرین اعزامشان بگویید، آخرین باری که رفتند به سوریه.

پدر شهید: آخرین اعزامش برج ۷ یا ۶ سال ۹۵ بود. رفتنش زمین تا آسمان فرق می کرد. همه چیزش فرق داشت. قدرت خدا پدر و مادر یک گواهی هایی برای دلشان صادر می کند… یک طور دیگر بود.

**: چطور بود؟ یک مقدار توضیح می دهید؟

پدر شهید: همه چیزش فرق می کرد دیگر؛ سری آخر با همه خداحافظی کرد، حتی یک عمویش تهران است و کارگاه دارد؛ با پسرهایش آنجا در کارگاه کار می کنند؛ الان هم آنجا هستند؛ اگر می رفت تهران،‌ اول می رفت کارگاه عمویش به عمویش و به پسرهای عمویش سر می زد بعد می آمد اصفهان. عمویش می گفت: آن سر شب بود، برای نماز گفت مرا زود بیدار کنید؛ برای اینکه خواب نمانم. بلند بشوم که می خواهم جایی بروم و کار دارم. گفتم کجا می روی؟ گفت می روم جایی کار دارم. گفت دوباره می خواهی اعزام شوی؟ خندید و خوابید. گفت صبح صدایش زدیم و بلند شدیم، گفت ساعت چند است؟ ساعت دور و بر ۶ بود. سریع بلند شد؛ عجله ای نماز خواند و گفت من می روم یک خرده دیرم شده. همیشه هم خداحافظی می کرد، می خندید می رفت. گفت این سری که دوباره رفت، تا چهار راه، تا آن ته رفت و دوباره برگشت. برگشت گردن عمویش را بغل کرد و گفت عموجان! حلال کن ما را دیگر، اگر ندیدیم همدیگر را.

این سری آخرش بود. بعدش زنگ زد برای ما. آخرهای برج ۸ بود، با علی آقا و آبجی‌اش می رفتیم طرف باغ رضوان؛ یک مقدار پیاده روی داشت تا خط اتوبوس. می رفتیم طرف خط که گوشی زنگ خورد. نگاه کردیم دیدیم حسین آقاست. سلام علیک کرد و گفت بابا! هماهنگ کردیم ان‌شاالله می آوریمتان حرم بی بی زینب. گفتم بابا، خودت هم هستی؟ گفت ان‌شاالله، من هستم، آره آره من هستم. دیگر سوار ماشین شدیم. درست آنتن نبود؛ باغ رضوان که رفتیم و رسیدیم می‌خواستیم دوباره صحبت کنیم؛ دیگه هر چه زنگ زدم، تلفن نگرفت. فقط پیامک داد به من، بابا جان یک کت و شلوار قشنگ جور کنی ان‌شاالله بیایید اینجا با هم باشیم. این آخری پیامش بود.

**: شما را دعوت کرد بروید سوریه؟

پدر شهید: بله.

**: رفتید حرم بی بی زینب زیارت؟

پدر شهید: بله.

**: آنجا دیدینش؟

پدر شهید: نه دیگر؛ من دو سال بعدش رفتم.

**: یعنی اینکه شما را دعوت کرد دو سال بعدش رفتید سوریه، چرا این همه طول کشید؟

پدر شهید: خب اینها من را دو سال بعد دعوت کردند.

**: این آخرین صحبتی بود که با شهید داشتید و تلفنی بود؟

پدر شهید: بله.

**: از نحوه شهادت محمد حسین چیزی می دانید؟

پدر شهید: بله، تک تیرانداز زده بودش؛ فقط یک گلوله به گردنش زده بودند.

**: فقط همین بوده؟

پدر شهید: بله.

**: ما درباره شهید محمدحسین محسنی یکسری در گلزار شهدای اصفهان صحبت می کردیم. یکی از رزمندگان فاطمیون آمده بود و می گفت محمدحسین محسنی آن روزهای آخری که نزدیک به شهادتش بود خیلی فرق کرده بود؛ رفتارش متفاوت شده بود. خود آنها می گفتند؛ از جمله اینکه بیدار می شد و نماز شبش را می خواند. نزدیک به شهادتش که می شود رفتارشان فرق می کرد؛ نمازش سر وقت شده بود؛ نماز شب می خواند؛ بچه ها را هم بیدار می کرد. از این ویژگی‌اش چیزی می دانید یا کسی چیزی گفته است؟

پدر شهید: بله، من برای رفتنش سوریه که راضی شدم، باهاش صحبت کردم گفتم بابا جان می روی برای سوریه، آنجا حساب و کتابی دارد، حواست را جمع کن، حالا انسان است. بچه نمازخوانی بود، با خدا بود، همیشه از بچگی در هیئت های ایرانی و افغانستانی، در همه هیئت ها می رفت؛ گفتم بعضی وقت ها انسان است ما هم بعضی وقت ها صبح خواب می مانیم، شاید نماز صبح قضا شود ، گفتم بابا جان! واقعا تلاش کن نمازت قضا نشود. همیشه بعد از آنکه صحبت می کردیم زنگ می زد اول از همه می گفتم بابا جان نمازت قضا نشود؛ می گفت نه بابا جان، خیالت راحت باشد. حتی خدا رحمت کند با شهید ابراهیم هم بود.

**: شهید مصطفی صدرزاده را می گویید؟

پدر شهید: بله، با این هم یکی دو بار اعزام شدند از تهران. وقتی باهاش صحبت می کردیم، متوجه شدیم.

**: با شهید سید ابراهیم صحبت می‌کردید؟

پدر شهید: بله، دوباره بهش می گفتم، کارهایت درست است؟ می گفت بله، خیالت جمع باشد، حسین آقا… ماشالله از نظر قد و هیکل درشت بود، گفت نه بابا مگه بچه است، الحمدلله اینجا شاید در بسیج و اینها دیده اید، حواستان یک مقدار جمع باشد. همیشه هم خدا رحمتش کند می گفت باشد چشم. حتی یکسری از سوریه زنگ زد باهاش صحبت کردیم، گفت این محمدحسین را آقای محسنی نمی شود کنترلش کنم! گفت ما آمدیم در خط، این را گذاشته بودم برای یک کار کم‌خطر. با ماشین مهمات آمده بود به خط. یکهو دیدم حسین آقا جلویمان سبز شده، گفتم باشد طوری نیست، من چیزی نمی گویم اما یک خرده مواظب خودت باش. خدا رحمتش کند همیشه می گفت چشم.

«محمدحسین» خیلی خاکی بود! + عکس

**: خبر شهادت شهید را کی به شما داد؟ چطور به شما اطلاع دادند؟

پدر شهید: والا حقیقتش چند روزی کارخانه بودم. یک طور دیگر شده بودم؛ سرکار می رفتم صاحب کارمان می گفت محسنی! چته چطور شدی، مریضی؟ می گفتم نه، یک طوری هستم؛ چون زنگ نمی زد، هر چه زنگ می زدم و پیام می دادم جواب نمی داد. نگرانی خودم را زیاد بروز نمی‌دادم که چرا اینطوری می‌کند. بعدش به سعید مسافر زنگ زدم و گفتم محمدحسین را می‌شناسید؟ گفت آره، اتفاقا می شناسمش. شما؟ گفتم من پدرش هستم. گفت باشد چشم، پرس و جو می کنم خبرش را به شما می دهم. دیگر دو سه روز طول نکشید که تماس گرفت و گفت بله، یکی از دوستانش در منطقه جنگی حلب هست. گفت همه فرار کرده‌اند و درگیری بوده، دیگر محمدحسین را ندیده‌ایم، فقط برایش دعا کنید. فردایش بود که خبردار شدم محمدحسین شهید شده.

**: کی بهتان خبر داد؟

پدر شهید: همین سید مسافر دوباره زنگ زد و خبر را داد.

**: چی گفت؟

پدر شهید: اول گفت آقای محسنی! محمدحسین زخمی شده. گفتم کجا هست؟ گفت درون سوریه هست، دعا کنید برایش ان‌شاالله خوب می‌شود. از همه چی اطلاع داشت. گفتم چی شده؟ گفت یک گلوله خورده توی گردنش. گفتم زنده است؟ گفت دعا کنید، فقط دعا کنید…

**: نگفت شهید شده؟

پدر شهید: چرا، بعدش گفت. دیگر همه خانواده خبردار شدیم.

**: از دفعه اولی که پیکر شهید را دیدید برایمان بگویید.

پدر شهید: اولین بار پیکر را به خانه آوردند. تابوت شهید را در حیاط خانه گذاشتند. خدا رحمتش کند یکسری در همین حرم بی بی زینب (زینبیه اصفهان) جلسه گرفتند؛ از استاندار و شهردار و مسئولان پاسگاه منطقه زینبیه آمده بودند و درباره بچه های فاطمیون صحبت می‌کردند. خدا رحمت کند کربلایی حسین گفت چقدر طول می‌دهید؟ شهدای افغانی را که می آورند می برند بیرون خاک می کنند، چرا اینها را مثل شهدای ایرانی ما تشیع نمی کنید؟!

**: این را در مورد شهید محسنی گفته بود؟

پدر شهید: بله، آقا سعید مداح است و گاهی در حیاطمان می آید و روضه می‌خواند. گفت خدا رحمت کند این شهید ما را. اول ایراد گرفت و با شهامت گفت باید شهدای فاطمیون را هم در همین جا تشییع و خاکسپاری کنیم. محمدحسین اولین شهید هم بود که در منطقه زینبیه تشییع می‌شد.

**: پیکر شهید را اول آوردند خانه‌تان؟ دیدید پیکرش را کامل؟ سالم بود؟

پدر شهید: در خانه نگذاشتند، به خاطر دخترها و خواهرها نگذاشتند تابوت را باز کنیم. در گلزار شهدا، پیکر محمدحسین را دیدم.

**: در موقع خاکسپاری؟

پدر شهید: بله.

«محمدحسین» خیلی خاکی بود! + عکس

**: از مراسمات شهید برایمان بگویید.

پدر شهید: بعد از خاکسپاری همیشه شب های جمعه هیئت داشتیم. یک دوست هست به نام حمید رمضانی از برادران ایرانی ما هست. می روند تهران و همه جا گشته بودند؛ عاشق این بود که برود سوریه؛ با محمدحسین دوست شده بود؛ حتی فکر کنم مشهد هم رفته بودند با هم؛ همه جا با هم بودند. دیگه گفته اینجا نمی شود، فقط یکسری می آمد خانه ما، از سر کار آمدند، حسین هم بود، با دوستش رمضانی آمدند؛ گفت حاج آقا باید بروی زبان افغانی یاد بگیری، تا بتوانی به سوریه بروی. خندید و گفت باشد. بعدش رفتند. حاج آقا رمضانی هم رفت سوریه. البته مهندس برای جنگ نرفته بود، برای بازسازی مسجدها و خانه‌ها رفت.

**: در خدمت برادر شهید محمدحسین محسنی هستیم، لطف می کنید اول خودتان را معرفی کنید؟

برادر شهید: من علی، برادر شهید محسنی هستم.

**: نمی خواهیم زیاد اذیتتان کنیم؛ چون پدر هستند، یک مقدار پسرها رودربایستی دارند و صحبت خاصی را با پدرشان نمی کنند. اما شاید آن اتفاقاتی که در روز می افتد را راحت‌تر به برادرشان بگویند. می خواستم در مورد شهید محمدحسین محسنی چند دقیقه ای خودتان هر چه صلاح می دانید صحبت کنید و در آخر هم یک خاطره ای که خودتان دوست دارید، برایمان بگویید.

برادر شهید: اینکه هر بار می رفتند برای سوریه، رفتار و کردارشان را ما حس می کردیم. خودش هم می گفت که من آنجا دوست های خیلی خوبی دارم، نمازم آنجا قضا نمیشود، با ابوعلی، سید ابراهیم، سید مصطفی دوست بود.

**: اینجا چطور بودند؟ رفتارش با شما اینجا چطور بود؟ با هم رفیق بودید؟

برادر شهید: خیلی خوشحال بود، به قول خودمان خاکی بود. با همه رفیق می شد. در فامیل و محله، کسی نبود که ازش ناراحت شود.

**: یک خاطره ای که ازش یادتان است یا توصیه ای که به شما می گفتند را برای ما هم بگویید؟ چه توصیه ای به شما می کردند؟ دفعه آخری که رفتند صحبتی کردند؟

برادر شهید: نه؛ موقعی که رفتند، من کوچک بودم، ۱۴ سالَم بود.

**: خداحافظی نکردند باهاتون؟

برادر شهید: خداحافظی کردند مثل همیشه، با من زیاد حرف نزد ولی عمویم که می گفت با آنها دیگه خداحافظی مفصل کرده بود.

«محمدحسین» خیلی خاکی بود! + عکس

**: خیلی ممنون. لطفا به حاج آقا (پدربزرگ شهید) بگویید چند کلمه راجع به شهید محسنی صحبت می‌کنند؟ فقط چند کلمه؛ هر چی خودشان می خواهند.

پدر شهید: بابایم فقط گوش هایش سنگین است، بابا جان درباره حسین آقا صحبت می کنی؟

بابا جان: نمی توانم.

**: در حد دو سه کلمه نمی توانید صحبت کنید؟

باباجان: نه، نمی توانم…

**: ببخشید ما بهتان زحمت دادیم…

*ادامه دارد

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«محمدحسین» خیلی خاکی بود! + عکس بیشتر بخوانید »

مادر شهید: نمی‌خواستم پسرم برگردد! + عکس

مادر شهید: نمی‌خواستم پسرم برگردد! + عکس



گفتم پسرم! خوش آمدی به وطنت؛ خوشا به سعادتت که در جوار حضرت زینب بودی و آنجا به شهادت رسیدی؛ خوشا به سعادتت. رفتم نشستم و دو رکعت نماز شکر خواندم و گفتم خدا را شکر…

گروه جهاد و مقاومت مشرق – سه داغ و غم فرزند، حاج خانم کریمی را آنقدر قوی کرده بود که وقتی گفتند مرتضی در سوریه شهید شده و پیکرش هم نیامده، مقاومت کرد و حتی حاضر شد مادریِ چند شهید گمنام و چند شهید از شیرگاه‌های بهزیستی را قبول کند.

قسمت قبلی گفتگو را هم بخوانید؛

مادر شهید: بیست روز در کُما بودم! + عکس

مادر شهید: مرتضی پسر من نبود! + عکس

«مرتضی» با تن مجروح به دنبال دوستان شهیدش رفت!

مادر شهید مرتضی کریمی شالی وقتی به مهمانخانه طبقه دوم خانه‌شان وارد شد، ابهت و صلابتش، رشته افکار و سئوالاتمان را به هم ریخت. چند دقیقه صبر کردیم تا فضا به حالت عادی برگردد و مصاحبه را شروع کنیم. آنچه در یک صبح زمستانی بین ما و مادر شهید کریمی و همسرِبرادر شهید گذشت را در شش قسمت برایتان آماده کرده‌ایم. در روزهایی که حدود ۶ ماه از پیدا شدن بخشی از پیکر آقامرتضی می‌گذرد و حالا آرامشی عجیب به دل مادر داغدار خانواده نشسته است…

**: یعنی هنوز سر پا بود؟

مادر شهید: بله هنوز سرپا بوده؛ همان موقع بلند می شود؛ هر چی فرمانده‌اش می گوید باشد، من می روم بچه ها را می آورم، می گوید نه، من خودم باید بروم. خودش ماشین را با یک راننده برمی‌دارد که برود. می رود بچه ها را جمع کند، وقتی نیروها را جمع می کند، مجروح ها را جمع می کند، شهدا را جمع می کند و می گذارد در ماشین، از آن طرف یک موشک کُرنر می خورد که آقا مرتضی همانجا به شهادت می رسد…

مادر شهید: نمی‌خواستم پسرم برگردد! + عکس

**: یعنی به همان ماشینی که داشتند شهدا را به عقب منتقل می‌کردند، اصابت کرد؟

مادر شهید: بله، تازه می‌خواسته سوار بشود که موشک می آید و بعد آقا مرتضی شهید می شود. یکی از فرماندهانشان که گمان می‌کنم  اسمش علی بنایی بود می گفت من رفتم که بروم دنبالش ولی…

**: همان آقای بنایی که باهاشون صحبت کردید تا آقامرتضی را نفرستند به سوریه؟

مادر شهید: نه، یک فرمانده دیگرشان بود. می گوید وقتی که داشتم می رفتم ببینم آقا مرتضی کجا به شهادت رسیده، می گفت دیدم یک سَری آنجا افتاده؛ برگرداندم و دیدم آقا مرتضی است؛ سر آقا مرتضی بود؛ یک دست هم  از آقا مرتضی مانده بود. گفتم خدایا! چیزی است که خودت خواستی، این خودش از تو خواست و تو قبول کردی. خدا آقا مرتضی را خوب خرید. گفت این دو تا را آوردم و گذاشتم بغل دیوار؛ یک چفیه گذاشتم رویش که برگردیم و ببریمش که دیگر نتوانستیم؛ آتش دشمن دیگر نگذاشت ما برگردیم؛ اینها ماندند آنجا، که تا شش سال آقا مرتضی ماند آنجا پیش حضرت زینب.

**: بعد همین بنده خدا کمک کرده بود که جای پیکر را پیدا کنند؟

مادر شهید: خود ایشان هم کمک کردند ولی خیلی از بچه ها کمک کردند که ایشان را پیدا کنند.

**: پیکر بقیه هم دیگر برنگشت…

مادر شهید: همه یکی یکی برگشتند؛آخری آقا مرتضی بود.

**: شایعه شده بود که همان اوایل یک مقدار از پیکرشان را برگردانده بودند، این خبر درست است یا نه؟

مادر شهید: نه، گفتند به ما که برگرداندیم اما بعدا گفتند نه؛ بعد که آزمایش کردیم دیدیم نه، برای آقا مرتضی نیست. بعد یکی از افرادی که تفحص کرده بود همین دو سه هفته پیش سر مزار مرتضی بود و می‌گفت وقتی که داشتیم می رفتیم آنجا را تفحص کنیم که پیدایشان کنیم،‌هر چه گشتیم پیدا نکردیم. آمدم خانه. می گفت بچه هایم هم سوریه هستند؛ آنجا منزل گرفته‌ایم و زندگی می کنیم. می گفت آمدم خانه و خیلی گریه کردم و گفتم آقا مرتضی! تو را به خدا خودت یک کاری کن تو را پیدا کنیم؛ مادرت چشم انتظار است؛ دخترهایت چشم انتظارند، همسرت چشم انتظار است، تو را خدا یک کاری کن ما تو را پیدا کنیم.

می گوید آن شب تا صبح مدام من دعا خواندم، قرآن خواندم، گفت دیگر امروز را می روم ان‌شاالله بلکه آقا مرتضی را پیدا کنم. ما رفتیم آن حدودی که ایشان آنجا به شهادت رسیده بودند؛ خیلی آنجاها را کندیم، خیلی تقلا کردیم تا نزدیک های غروب بود که دیدم بچه ها می گویند آقا بیا؛ ما رفتیم و دیدیم که یک سَری پیدا شده با یک استخوان به اندازه دست که آوردیمش؛ با خودم گفتم این دیگر آقا مرتضی است.

**: پلاکی چیزی نبود؟

مادر شهید: نه، پلاکش را که همان ساعت خودش داده بود به همان رفیق و دوستش.

**: پس آزمایش دی ان ای انجام دادند؟

مادر شهید: می گفت آوردیم و چند ماهی کشید تا روی این آزمایش کردیم.

مادر شهید: نمی‌خواستم پسرم برگردد! + عکس

**: بدون اینکه به شما چیزی بگویند؟

مادر شهید: به ما چیزی نگفتند، آزمایش که کردیم دوباره خودم هم دوباره رفتم آزمایشگاه و گفتم من باید خودم هم باشم، آزمایش کردیم و خدا را شکر آزمایش درست شد و از دندان‌هایش فهمیدیم آقا مرتضاست.

**: از شما نمونه دی ان ای گرفته بودند؟

مادر شهید: نه از ما نگرفتند، چون اینها که سپاهی هستند، قبل از این که بروند، ازشان نمونه خون را می گیرند و بعد می روند. من شهرستان بودم و به من خبر دادند که پیکر آقا مرتضی آمده و در معراج شهدا است که من بلند شدم و آمدم تهران. به حاج آقا گفتم حاجی! برون معراج ببین چه خبر است. حاج آقا رفتند معراج و آمدند؛ نشستم، گفتم چیه چی شده؟ گفت هیچی، آقا مرتضی آمده معراج است. گفتم خوب چه کار کنیم؟ برویم دیدن آقا مرتضی؟ چون ما باید می رفتیم فرودگاه استقبالش، حالا باید برویم معراج شهدا استقبالش.

بلند شدیم رفتیم معراج شهدا. پیکر از زمان دفاع مقدس زیاد بود. من توی این پیکرها داشتم می گشتم و می گفتم آقا مرتضی در کدام تابوت هست که من پیدایش نمی کنم. بعد یک آقایی آمد گفت حاج خانم بیا، آقا مرتضی اینجا نیست، آقا مرتضی اینجاست، که رفتم و یک دری را باز کرد و رفتم داخل. دیدم دو تا گنجشک‌هایش (به دو تا دختراش می گفت گنجشکای بابا) بالای پیکرش نشسته‌اند و دارند درد دل می کنند و با بابایشان صحبت می کنند؛ آنها و همسرش زودتر رفته بودند. بعد رفتم صورتشان را بوسیدم و بهشان تبریک گفتم؛ گفتم تبریک بهتان می گویم بابایتان برگشته. تسلیت می گویم که بابایتان برگشته. حالا دیگر بابادار شدید؛ شش سال بود بابا را ندیده بودید؛ حالا بابایتان برگشته.

آقا مرتضی را بغل کردم؛ خوش‌آمد بهش گفتم؛ گفتم پسرم! خوش آمدی به وطنت؛ خوشا به سعادتت که در جوار حضرت زینب بودی و آنجا به شهادت رسیدی؛ خوشا به سعادتت. رفتم نشستم و دو رکعت نماز شکر خواندم و گفتم خدا را شکر، به حق حضرت زهرا ان‌شاالله همه پیکرهایی که جاوید الاثر هستند برگردند و دل این مادرها شاد بشود ان‌شاالله. برگشتم و آقا مرتضی را دیدم.

برگشتند گفتند پیکر آقا مرتضی را باز کنید؛ گفتم نه؛ پیکر آقا مرتضی نباید باز بشود. چون همانطور که آقا مرتضی را من بدرقه کردم با آن قد و قواره‌اش، با آن شکلی که او رفته، می خواهم همان در ذهنم بماند و جلوی چشمانم باشد.  یکی هم من جلوی دشمن نمی خواهم پیکر آقا مرتضی را باز کنم که دشمن خوشحال شود و بگوید مادر بچه اش را می فرستد و صحیح و سالم می رود، بعد برمی‌گردد با دو تا استخوان؛ نمی خواهم دشمن را شاد کنم. بگذار ما شاد باشیم که در ایران چنین جوان هایی داریم که می روند به خاطر کشورشان، اسلام، دینشان، برای ناموسشان می روند و جانشان را فدا می کنند که دینشان بماند، اسلام بماند. که پشتیبان حضرت آقا باشند که ان‌شاالله جوان‌هایمان همیشه پشتیبان حضرت آقا باشند. حضرت آقا سالم باشد، سلامت باشند، خدا آن روز را نیاورد که ما اشک در چشمان حضرت آقا ببینیم که حضرت آقا گریه کند؛ اما برای سردار سلیمانی خیلی گریه کردند؛ ما هم گریه کردیم؛ گفتیم آقا ما گریه‌های تو را نمی خواستیم ببینیم ولی چون اینجا باید می دیدیم، دیدیمش. خوشا به سعادت شهدایمان، خوشا به حال جوان هایمان که همه چیز را رها می کنند؛ فرزند، همسر، پدر، مادر، دنیایشان را رها  می کنند به خاطر دینشان می روند و جانشان را هم فدا می کنند. واقعا ما شرمنده این شهدا هستیم باید راه این شهدا را ادامه بدهیم، باید پشتیبانی حضرت آقا باشیم که اگر حضرت آقا صحیح و سالم باشند، ما خوشحالیم. که آقا مصطفی می گوید هر وقت آقا دستور بدهد من آماده باشم.

ان‌شاالله که اسلاممان پیروز باشد که پیروز هست؛ ان‌شاالله زودتر صاحب اصلیمان برسد، آقا امام زمانمان برسد ان‌شاالله.

مادر شهید: نمی‌خواستم پسرم برگردد! + عکس
لباسی که آقا مرتضی علاقه زیادی به آن داشت

**: حاج خانم این شش سال به شما چطور گذشت؟ خواب آقا مرتضی را هم می دیدید؟

مادر شهید: خواب نمی دیدم، اما شب و روز چشم به راه بودم. هیچ موقع نمی گفتم که حتما باید بیاید. چون چیزی را که من هدیه داده بودم نمی خواستم برگردد؛ یعنی واقعا نمی خواستم برگردد؛ نه اینکه دوست نداشتم برگردد؛ واقعا هدیه داده بودم؛ چون مادر وهب را دیده بودم که دشمن سَرِ فرزندش را آنطوری پرت کرد جلویش و خودش برگشت و سر فرزندش را گرفت و چند قدم آمد جلوی دشمن ایستاد؛ یک مادر بود؛ سر را پرت کرد جلوی دشمن، گفت من چیزی که هدیه دادم پس نمی گیرم. من هم این هدیه را واقعا نمی خواستم پس بگیرم، اما خودشان دیگر صلاح دیدند که ایشان را برای من فرستادند.

**: حاج آقا هم همین طور فکر می‌کردند؟ موافق بودند؟

مادر شهید: بله حاج آقا هم موافق بودند. ولی مثلا یک موقع صدای زنگ در که می‌آمد، می گفتند آقا مرتضاست. صدای زنگ هایش برای من همیشه فرق می کرد.

**: دو تا مدل داریم در این چشم انتظاری، بعضی خانواده های شهدا هنوز مطمئن نیستند که فرزندشان شهید شده و به خاطر همین با هر تماس یا زنگی احساس می کنند که فرزندشان برگشته، شما ولی مطمئن بودید که آقا مرتضی شهید شده…

مادر شهید: به شهادت مرتضی مطمئن بودم، چون روزی که آقا مرتضی داشت می رفت، من می دانستم آقا مرتضی بر نمی گردد. چون آقا مرتضی چهار پنج ساله بود که حاج آقا داشتند می رفتند جبهه، آن موقع اعزام در دانشگاه تهران بود، در جایگاهی که نماز جمعه است، می رفتند آنجا، ایشان گفتند ما امروز اعزامیم و می رویم. من هم می خواستم بروم ایشان را بدرقه کنم؛ آقا مرتضی ۴ ، ۵ ساله بود؛ گفت مامان من هم می آیم؛ گفتم بیا برویم؛ یک سربند یا زهرا برایش بستم و رفتیم.

در کتابی که برای آقا مرتضی چاپ کردند، عکسش هست. ما رفتیم آنجا؛ وقتی که حاج آقا از در آمدند که بروند سوار ماشین بشوند؛ آقا مرتضی برگشت و گفت که بابا کجا می روی؟ گفت می روم جبهه پسرم؛ می روم جنگ. گفت که پس نوبت ما کی می شود؟ حاج آقا برگشت و گفت که این راه هنوز ادامه دارد؛ حالا به نوبت شما هم می رسد. و حالا آقا مرتضی آمد و رسید به آن جایگاهی که رفت، ما هنوز اینجا هستیم. چون آقا مرتضی از همان اول از بچگی‌اش در همین مسیر بود. مسیرش همیشه مسجد بود، هیئت بود؛ کوچک بود ولی می رفت مسجد مکبّری می کرد، اذان می گفت، وقتی باباش می رفت مسجد باهاش می رفت، باباش چون مداح بود، می رفت هیئت باهاش می رفت؛ مداحی را از بابایش یاد گرفته بود.

**: یعنی حاج آقا هم اهل روضه و مداحی بودند؟

مادر شهید: بله، آقا مرتضی از همان اول علاقه داشت به این راه؛ عشقش این راه بود؛ خیلی مستضعفین را پرستاری می کرد؛ پایین‌دست را حمایت می کرد؛ مثلا یک بچه کوچک را می آورد تا بهش کمک کند؛ مثلا یک روز که جشن یا مراسم وفاتی بود، می خواست مثلا چیزی پخش کند، بچه ها را می آورد و می گفت مامان چیزهایی که بسته‌بندی کردی را بده؛ می گفتم مادر شما ماشاالله دو تا بچه داری، این بچه ها دیگر که هستند؟ می گفت مامان! اینها را باید الان درست تحویل این جامعه بدهیم، برای آینده این جامعه، اینها هستند که باید به این جامعه خدمت کنند، باید اینها را درست به راه بیاوریم. نمونه‌اش مجید قربانخانی که نمی دانم ماجرایش را شنیدید یا نه…

مادر شهید: نمی‌خواستم پسرم برگردد! + عکس

**: بله، آقا مجید در کنار آقا مرتضی متحول شدند و…

مادر شهید: بله، او که آنطوری متحول شد. یک جوانی است که در محله مان بود، پدرش نانوایی داشت؛ تک‌فرزند بود، نه خواهر داشت نه برادر، تنها خودش بود. ولی خانواده‌اش را خیلی اذیت می کرد، چون بچه های ناباب آمده بودند دورش را گرفته بودند؛ چون تک فرزند بود یک مقدار وضعش خوب بود، دورش را گرفتند و بنده خدا را معتاد کردند؛ مادرش همیشه ناراحت بود و گریه می کرد و می آمد دست به دامن مرتضی می شد؛ می گفت آقا مرتضی جان! فقط تو می توانی پسر من را برگردانی. تا یک روز آمد خانه ما گفت تو را خدا شماره آقا مرتضی را به من بده، من شماره اش را دادم که باهاشون تماس گرفته بود…

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

مادر شهید: نمی‌خواستم پسرم برگردد! + عکس بیشتر بخوانید »