در محضر مدافعان حرم

«مرتضی» با تن مجروح به دنبال دوستان شهیدش رفت!

«مرتضی» با تن مجروح به دنبال دوستان شهیدش رفت!



خودش ماشین را با یک راننده برمی‌دارد که برود. می رود بچه ها را جمع کند، وقتی نیروها را جمع می کند، از آن طرف یک موشک کُرنر می خورد که آقا مرتضی همانجا به شهادت می رسد…

گروه جهاد و مقاومت مشرق – سه داغ و غم فرزند، حاج خانم کریمی را آنقدر قوی کرده بود که وقتی گفتند مرتضی در سوریه شهید شده و پیکرش هم نیامده، مقاومت کرد و حتی حاضر شد مادریِ چند شهید گمنام و چند شهید از شیرگاه‌های بهزیستی را قبول کند.

قسمت قبلی گفتگو را هم بخوانید؛

مادر شهید: بیست روز در کُما بودم! + عکس

مادر شهید: مرتضی پسر من نبود! + عکس

مادر شهید مرتضی کریمی شالی وقتی به مهمانخانه طبقه دوم خانه‌شان وارد شد، ابهت و صلابتش، رشته افکار و سئوالاتمان را به هم ریخت. چند دقیقه صبر کردیم تا فضا به حالت عادی برگردد و مصاحبه را شروع کنیم. آنچه در یک صبح زمستانی بین ما و مادر شهید کریمی و همسرِبرادر شهید گذشت را در شش قسمت برایتان آماده کرده‌ایم. در روزهایی که حدود ۶ ماه از پیدا شدن بخشی از پیکر آقامرتضی می‌گذرد و حالا آرامشی عجیب به دل مادر داغدار خانواده نشسته است…

**: شما تلفنشان را داشتید؟ چطور به دست آوردید؟

مادر شهید: از حاجی آقا گرفتم. بعد گفتم که چرا می گذارید آقا مرتضی برود. گفت مگر شما رضایت نمی دهید؟ گفتم نه؛ گفت شما رضایت ندهید من از خدایم است؛ چون ایشان هم خیلی می آید؛ چون می گفت آقا مرتضی دست راست من است؛ آقای بنایی خیلی به آقا مرتضی علاقه داشت، چون فرمانده‌اش می گفت هر جایی که ما بگوییم آقا مرتضی آنجا آماده‌باش است، اگر سخت‌ترین جایی باشد که برایش خیلی سخت باشد، واقعا مرگ جلوی چشمش باشد، آماده باش است، نمی گوید نه، به بچه های دیگر می گوییم، می گویند نه، ولی آقا مرتضی آماده باش است.

«مرتضی» با تن مجروح به دنبال دوستان شهیدش رفت!

گفتم من نمی خواهم آقا مرتضی برود. گفت شما نخواهید من نمی گذارم. که شب دیدم آقا مرتضی آمد خانه ما. دیدم خیلی ناراحت است، قیافه‌اش خیلی گرفته بود. داخل نمی آمد؛ گفتم حاج آقا چرا آقا مرتضی داخل نمی آید؟ گفت ناراحت است از دست شما! آمدم بیرون گفتم چیه؟ گفت کار خودت را کردی؟ گفتم چه کار کردم؟ گفت مثلا به آقای بنایی زنگ زدی که چی؟ گفتم خب دیگر چه کار کنم؟ دیگر دستم از همه جا بریده بود. گفت که من از بالا نامه آوردم مادر، من فقط اگر شما اجازه بدهید همین الان می روم، من اصلا از بنایی نامه نگرفتم، از بالا نامه گرفتم. باز هم همین طوری آمد، به زور آوردمش داخل خانه و نشست. گفت من صبح می آیم اینجا، گفتم بیا، همین طور جلوی پاهام زانو زد و نشست. دستش را زد روی پاهام و گفت مادر! من یک خواهشی از شما دارم. گفتم بگو پسرم. گفت من یک چیزی می خواهم به شما بگویم اگر قبول کردی می روم، اگر قبول نکردی نمی روم. گفتم بگو. گفت مادر! فردای قیامت شما می توانی به حضرت زهرا جواب بدهی؟ می توانی به حضرت زینب جواب بدهی و بگویی من مرتضی را از شما بیشتر خواستم و نگذاشتم مرتضی بیاید دفاع از حرم حضرت زینب؟ این را که گفت من خیلی ناراحت شدم؛ بدنم داغ شد، اصلا واقعا خجالت کشیدم که پسرم بیاید جلوی پایم زانو بزند و بگوید که فردای قیامت می توانی جواب حضرت زهرا را بدهی؟ اینها را که گفت، گفتم پسرم برو فدای حضرت زینبت کردم؛ برو، همه زندگی‌ام فدای حضرت زهرا. بچه هایم فدای حضرت زهرا، برو پسرم  برو سپردمت به همان حضرت زینب، برو.

مرتضی هم بلند شد و جیغ کشید و داد کشید و می‌گفت بچه ها! مادر راضی شد. همه آمدند گفتند چی شد مامان، چرا راضی شدی؟ چی شد؟ گفتم چیزی را گفت که فهمیدم آقا مرتضی مال من نیست. حالا آقا مرتضی پیش من یک امانتی است؛ من هم این امانت را به صاحبش می سپارم، حالا صاحبش می داند و خود آقا مرتضی، من سپردم به صاحبش. که آقا مرتضی رفت؛ روز بعدش، شب دیدم بچه ها و خانمش را آورد گذاشت اینجا، گفت مامان من پادگان انارکی آموزشی دارم باید به بچه‌ها آموزش بدهم. چون در این محله‌مان فرمانده بسیج بودند، بعد از ظهرها می آمدند در این پادگان و اینجا هم فرمانده بسیج بودند؛ بعد در پادگان انارکی هم بچه ها را آموزش می داد.

**: پارگان انارکی کجاست؟ حاشیه تهران است؟

مادر شهید: من خودم درست نمی دانم، بله حاشیه تهران است؛ شاید سمت پاکدشت و آن طرف‌ها باشد.

بعد گفتش که من می روم آنجا و فردا صبح می آیم. ایشان رفتند و بچه هایش هم اینجا بودند؛ صبح ساعت ده یازده بود دیدم زنگ زدند؛ بلند شدم در را باز کردم؛ دیدم آقا مرتضی است؛ آمد و گفت مامان من امروز اعزامم، باید بروم؛ پرواز دارم؛ گفتم کجا؟ گفت سوریه. گفتم شما گفتی یک هفته دیگر می روم؟ گفت نه دیگر همه چیز آماده است، امروز من دارم می روم. من بلند شدم بچه ها و خانمش را صدا کردم، خانمش واقعا ناراحت بود؛ حتی بری خداحافظی هم بلند نشد گفت که …

**: ایشان هنوز هم راضی نبودند؟

مادر شهید: نه راضی نبود. بلند نشد از فرط ناراحتی‌اش، آقا مرتضی دولا شد و دست داد و گفت حلالم کن؛ همسرش اما هیچی نگفت. گفتم آقا مرتضی! خانومت ناراحت است، چون دوست ندارد شما بروید، دلش نمی خواهد شما بروید. گفت مامان! دیگر من می روم. گفتم این بچه هایت را چه کار می کنی؟ گفت بچه هایم خدا دارند. حنانه خانم و ملیکا خانم خدا دارند. بعد برگشت گفت مادر! به خدا اگر ما نرویم فردا باید در همین کشورمان با دشمن بجنگیم، ناموسمان دست دشمن بیفتد، به قول حضرت آقا ما در همدان و اصفهان باید با این دشمن و با این داعش بجنگیم؛ مادر! نمی شود ما نرویم، باید برویم. دیگر بلند شدم قرآن را برداشتیم با پدرش و بچه ها رفتیم دم در؛ از زیر قرآن ردش کردم؛ بدرقه اش کردم و رفت.

**: وسایلشان را همراهشان آورده بودند؟

مادر شهید: همه وسایلش را در ماشین پیش دوستانش گذاشته بود؛ نیاورده بود. کاملاآماده بود. فقط منتظر رضایت ما بود.

**: حاج آقا و آقا مصطفی چطور؟ راضی بودند؟

مادر شهید: بله راضی بودند، چون آقا مصطفی همیشه بهش می گفت آقا مرتضی! اسم من را هم بنویس، من را هم با خودت ببر. پیش من نمی گفت، ولی همیشه می گفت من را هم ببر. چون گفته بود نه، ما دو تا نمی توانیم برویم؛ دو تایی برویم مادر خیلی دلتنگ می شود.

**: آقا مصطفی چند سال بزرگتر از آقا مرتضی هستند؟

مادر شهید: یک سال فرق دارند. وقتی من این را بدرقه کردم پشتش داشتم دعا می خواندم، گفتم ما هم بیاییم فرودگاه؟ گفت نه مادر، بچه ها هستند، من با بچه ها می روم. وسط کوچه بود برگشت، برگشت خندید، گفتم چیه؟ چیزی جا گذاشتی آقا مرتضی؟ گفت نه مادر، یک چیز خوب را جا گذاشتم، گفتم چیه؟ گفت آن دعایی که باید برای من بکنی؛ آن دعا را بکن. توی دلم گفتم دعای شهادت را می خواهی مرتضی جان؟ برو سپردمت به حضرت زینب، هر چی صلاح حضرت زینب است همان باشد. که آقا مرتضی رفت.

**: شما آقا مرتضی را دعا کردید یا نه؟

مادر شهید: بله آن دعا را کردم.

**: یعنی واقعا دل بریدید از آقا مرتضی؟

مادر شهید: گفتم چون خودش می‌خواهد، چون چیزی است که در دلش خودش است، آرزویش را دارد، بگذار به آرزویش برسد؛ چون هر چیزی را که آرزو  می‌کرد به دست می آورد. گفتم بگذار این را هم به دست بیاورد؛ این آرزویش را هم به دست بیاورد. ولی من سپردمش به حضرت زینب. که رفت. شب به من زنگ زد و گفت مادر! من جلوی حرم حضرت رقیه هستم، سلام بده. سلام دادم به حضرت رقیه؛ گفتم حضرت رقیه! مرتضی را سپردم به شما… که دیگر رفت و تا ده دوازده روز، هر شب به من زنگ می زد. دیگر آن شب به من زنگ زد و گفت من می‌روم جایی، دو سه روزی به شما زنگ نمی زنم؛ بعدا که می آیم خودم برایتان زنگ می زنم؛ ناراحت نباشید. خودم که می دانستم اینها آماده‌باش هستند برای حمله، چون همه چیز را مادر می داند که بچه‌اش چه کار می کند. دیگر آقا مرتضی رفت. همان روز صبح بود، اصلا آن روز من حالم یک طوری بود، برگشتم به همسر آقا مرتضی گفتم که پاشو برویم دخترم.

«مرتضی» با تن مجروح به دنبال دوستان شهیدش رفت!
همرزمانی که با مرتضی کریمی شالی به شهادت رسیدند

**: یعنی فردای آن شب و آخرین تماس، شما از صبح دلشوره داشتید؟

مادر شهید: بله، دلشوره داشتم؛ حالت خوبی نداشتم. دخترم چون چشمش را عمل کرده بود آمده بود خانه بستری بود، به همسر آقا مرتضی گفتم پاشو برویم، حال دخترم را بپرسیم بیاییم؛ بلند شدیم رفتیم، قبل از آن دیدم آقا مصطفی آمد؛ خیلی حالش خراب است؛ ناراحت است؛ چهره‌اش سیاه شده بود؛ گفتم چیه؟ گفت مریض بودم مرخصی گرفتم آمدم. دیدم نمی تواند بخوابد؛ نمی تواند بنشیند؛‌ رفت بیرون، دوباره برگشت، گفت مامان! علیرضا مرادی شهید شده، حسین امیدواری شهید شده…

**: اینها دوست‌های آقا مرتضی هستند که در همین محله زندگی می‌کنند؟

مادر شهید: بله، اینها در همین محله بودند که نیروهای آقا مرتضی بودند و آقا مرتضی اینها را برده بود، از زمان بسیج با هم بودند… گفتم پس آقا مرتضی چی؟ گفت نه، خبری از مرتضی نیست. ایشان رفتند خانه آقا علیرضا امیدواری و  من با عروسم رفتم خانه دخترم. دیدم پدر آقا مصطفی هم آمد خانه دخترم، گفت شما اینجایید؟ گفتم بله، ما نشسته بودیم دیدیم آقا مصطفی هم آمد، گفت بابا بلند شو برویم خانه آقا علیرضا (امیدواری).

**: منظورتان شهید علیرضا امیدواری است؟

مادر شهید: بله، اینها رفتند به خانه شهید امیدواری و من آرام و قرار نداشتم؛ آمدیم خانه. تازه در خانه نشسته بودم که دیدم مصطفی آمد؛ ‌دیدم مصطفی اصلا در یک حالتی هست که اصلا نمی تواند سر پا بایستد، گفتم چی شده آقا مصطفی؟ گفت هیچی؛ دوستان آقا مرتضی دارند می آیند. دوست هایشان آمدند به خانه ما و گفتد که حاج خانم! ناراحت نشو، کاری است که شده؛ مرتضی خواسته ای که خواست، آرزویی که داشت به آن آرزویش رسید، آقا مرتضی به شهادت رسید. نشسته بودم، بلند شدم و گفتم یا حضرت زینب! همانطوری که مرتضی را سپردم به شما، شما خودتان به من آن صبری که شما خودتان داشتید را به من هم بدهید که من هم بتوانم سر پا بایستم؛ بتوانم جلوی دشمن قد خم نکنم؛ بایستم و مهمان‌های آقا مرتضی را پذیرایی کنم، در مراسم آقا مرتضی بایستم و مقاوم باشم؛ بچه‌های آقا مرتضی را نگهداری کنم. بلند شدم که دیگر همان روز شبش فرمانده های آقا مرتضی آمدند منزلمان، چند تا عکس آوردند، ۱۳ تا عکس بودند که ۱۲تا از نیروهای آقا مرتضی بودند که به شهادت رسیده بودند، آقا مرتضی خودش هم که سیزدهمین نفر بودند.

**: در همان خانطومان؟

مادر شهید: بله.

**: حال حاج آقا چطور بود؟ حاج آقا هم آمادگی این خبر را داشتند؟

مادر شهید: بله، حاج آقا چون خودشان خیلی به منطقه رفته بودند، در دوران جنگ به جبهه رفته بودند، چون اینها را خودش می دانست که هر کسی برود بالاخره این چیزها را دارد یا شهادت است، یا جراحت، یا اسارت. گفت من می دانستم وقتی آقا مرتضی رفت گفتم بالاخره این راهی دارد یا شهید است یا مجروح است یا اسیر است، فقط ان‌شاالله پسرم اسیر نشود. دست دشمن نیفتد. بعد دیگر اینها آمدند و خبر را دادند.

**: به همسرشان چه کسی خبر داد؟

مادر شهید: همسرشان هم منزل ما بودند، همان وقتی که رفیق‌هایش آمدند همسر و فرزندانش هم در منزل ما بودند و خبردار شدند.

**: یعنی در این فاصله ده، دوازده روز که آقا مرتضی رفته بودند، بچه ها ماندند اینجا پیش شما؟

مادر شهید: بله پیش من بودند.

**: آقا مصطفی کلا پیش شما زندگی می کرد؟

مادر شهید: بله، طبقه سوم زندگی می کند. بعد دیگر آن شبی که اینها صبحش عملیات داشتند، شبش آقا مرتضی می رود غسل شهادت می کند، بعد می آید می گوید بچه ها! بیایید یک روضه حضرت رقیه را برایتان بخوانم. چون آقا مرتضی مداح و روضه‌خوان بود. خیلی اهل بیتی بودند. ولی واقعا جانش فدای اهل بیت شد؛ خوشا به سعادتش. چون همیشه وقتی می آمد در خانه فقط سینه می زد و در دهانش «یا زینب» و «یا زهرا» بود. می گفتم پسرم تو می روی مداحی و در این روضه ها این همه می خوانی سیر نمی شوی، می آیی در خانه و باز هم می‌خوانی؟… می گفت مادر! عاشقم، عاشق حضرت زهرا هستم؛ ان‌شاالله روزی بشود که مثل حضرت زهرا گمنام بمانم. می گفتم پسرم، این دعاها لیاقت می خواهد. می گفت شاید یک لیاقتی داشته باشیم.

وقتی آن شب که می خواهد برود، روضه حضرت رقیه را می خواند. آن راوی ای که آنجا بود برایمان صحبت می کرد و می گفت روضه حضرت رقیه را که خواند، همه بچه ها جمع شدند، افغانی‌ها، ایرانی‌ها، سوری‌ها، همه جمع شدند برای شنیدن این روضه؛ دیگر آن شب غوغا شد. واقعا آن شب یک محشری بود آنجا. می گفت نشستیم روضه را گوش کردیم و دیگر بلند شدند.

وقتی روی لباس‌ها، اسم‌ها را می نوشتند، یکی از دوستانش گفت من روی لباس‌هایش اسمش را می نوشتم، آمد لباس‌ها را از دست من گرفت و خط زد و گفت من می خواهم گمنام بمانم چرا این کار را می کنی؟ بعدش گفت بچه‌ها! چه خوب است فردا مثل آقاییم اباعبدالله الحسین به شهادت برسم؛ سر در بدن نداشته باشم، مثل ابوالفضل العباس دست نداشته باشم؛ مثل علی اکبر حسین اِربا اربا بشوم. بچه ها خندیدند و گفتند مگر با یک تیر می شود این نحو به شهادت برسی؟ برگشت خندید و گفت خدا را چه دیدی؟ خدا بخواهد می شود. بعد همان روز که بچه ها یکی یکی به شهادت می رسند، اولین مجید قربانخانی شهید می شود، علیرضا مرادی شهید می شود، بعد حسین امیدواری شهید می شود، بعد یکی یکی این بچه هایی که اسم هایشان را فعلا نمی دانم و مال جاهای مختلفی هستند، یکی یکی شهید می شوند و آقامرتضی می نشیند و گریه می کند. خودش هم تیر خورده بوده؛ بچه ها می گفتند به پهلویش و بازویش تیر خورده بوده؛ می گفت نشسته بود و گریه می کرد. می گفت زخمش را ما بستیم و گفتیم بیا برویم بیمارستان، گفت نه، من نیروهایم همه شهید شده‌اند، من بروم بیمارستان که چی؟ من باید بروم پیکر نیروهایم را جمع کنم.

«مرتضی» با تن مجروح به دنبال دوستان شهیدش رفت!

**: یعنی هنوز سر پا بود؟

مادر شهید: بله هنوز سرپا بوده؛ همان موقع بلند می شود؛ هر چی فرمانده‌اش می گوید باشد، من می روم بچه ها را می آورم، می گوید نه، من خودم باید بروم. خودش ماشین را با یک راننده برمی‌دارد که برود. می رود بچه ها را جمع کند، وقتی نیروها را جمع می کند، مجروح ها را جمع می کند، شهدا را جمع می کند و می گذارد در ماشین، از آن طرف یک موشک کُرنر می خورد که آقا مرتضی همانجا به شهادت می رسد…

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«مرتضی» با تن مجروح به دنبال دوستان شهیدش رفت! بیشتر بخوانید »

راننده‌ افغان در سوریه چه می‌کرد؟! + عکس

راننده‌ افغان در سوریه چه می‌کرد؟! + عکس



آن زمان که طرف ایران آمده بود، خودش گفت که ۳۶ سالَم است؛ می خواست ایران برود، حتی این شوخی را کرد که آدم که چهل ساله شد پیر می شود؛ می‌گفتم چرا؟ می‌گفت خب آدم که چهل ساله شد، پیر می شود دیگر.

گروه جهاد و مقاومت مشرق شهید محمدباقر مهردادی از شهدای مظلوم مدافع حرم فاطمیون و اولین شهید این لشکر در خمینی‌شهر است که خانواده‌اش را در اصفهان یافتیم و به همت برادر سید ابراهیم و بروبچه‌های یک گروه فرهنگی جهادی، گفتگویی با همسرش انجام دادیم که متن کاملش را در سه قسمت تقدیمتان می‌کنیم.

**: عرض سلام و ادب خدمت همسر شهید بزرگوار شهید محمدباقر مهردادی، خوشحالیم که عنایت شهید بزرگوار نصیبمان شده که امروز در خدمت شما باشیم. اگر می‌شود شما خودتان را معرفی کنید.

راننده‌ افغان در سوریه چه می‌کرد؟! + عکس

دختر شهید: اسم من مرضیه است، کلاس پنجم هستم. به خاطر اینکه ما افغانستان بودیم تا آن زمان، وقتی آمدیم گفتند باید دَرسَت را از اول شروع کنی، پایه اولت محکم شود و ادامه بدهی تا آخر. ۱۵ سالَم است.

**: شما هم خودتان را برایمان معرفی می‌کنید؟

دختر شهید: سکینه هستم؛ کلاس پنجم.

همسر شهید: اسم کوچکم حکیمه و فامیلی‌ام میردادی است. فامیلی خود شهید هم مهردادی است؛ ما دخترعمو پسرعمو هستیم؛ چون آن موقع که می خواستیم بیاییم ایران نتوانستیم بگوییم به واسطه این که شهید شده، برای پرونده‌مان، چون پرونده‌مان باید کامل باشد، چون همه کارهایش پنهانی بود؛ چون ما که رفتیم دنبال پاسپورت ایران، گفت برای چی می روید ایران؟ گفتم زیارتی می رویم. گفت بچه ها را چرا می بری زیارت؟ خب همه کارش پنهانی بود، آنجا اشتباه شد. فامیل شهید مهردادی است، ما و بچه ها میردادی شدیم. حالا مدرک های ما همه چیز میردادی است، باید مهردادی می بودیم.

**: آنجا که داشتید می آمدیم اطلاعاتتان را غلط ثبت کردند؟

همسر شهید: نمی توانستیم آنجا راستش را بگوییم؛ شرایط سخت بود. فهمیدیم آنجا اشتباه شده، پاسپورت ها را که به ما داد، این طرف که آمدیم، هر چند سواد هم نداشتیم، گفتم گمانم اطلاعات ما اشتباه شده، داداش بزرگم گفت اشتباه و درست را چه می خواهی در این شرایط؟ گفتم خب چه کار کنم؟ گفت هیچی، برویم.

**: همان زمان که از افغانستان می خواستید بیایید؟

همسر شهید: بله.

**: خیلی از این اتفاق ها افتاده، تاریخ تولد ها قاطی شده و…

همسر شهید: نه، بحث خانواده شهید مهردادی بحث امنیتی بود، چون اولین شهید مدافع حرم فاطمیون از خمین‌شهر هم بودند. بعد هم که شهید شد دختر بزرگم مرضیه هشت ساله بود، این سکینه ۵ ساله بود، زینب ۴ ساله؛ پشت سر هم هستند دیگه؛ بچه هام با فاصله یک ساله بودند.

**: بچه‌ها کدام مدرسه می روند؟

همسر شهید: مدرسه شاهدِ شجاعی. زینبم چون کوچک بود به خاطر این یادش نیست بابا چه رقمی بود، کجا شد، چه کار کرد. این بنده خدا شش ماه اینجا کار کرد و بعد رفته سوریه. از اصفهان هم اعزام شده. سه ماه رفت، همین اعزام اولش بود، بعد از سه ماه شهید شد؛ همین امروز نه فردایش ما خبر شدیم. شهید شد ما با بچه هایم آنجا ماندیم؛ پدر و مادرش پاسپورت گرفتند؛ دیگر شرایط افغانستان را که می دانید چون ما بچه افغانستانیم. پدر و مادرش پاسپورت و ویزا گرفتند و آمدند. آنها که هیچی نداشتند، کارگرمان همین شهید بود، نان آورمان همین شهید بود؛‌ کار می کرد دیگر. شنیدیم که شهید شده؛ گفتند هیچ کس نمی تواند برود فقط پدر و مادرش. همین دو تا بعد از چهار ماه آمدند. پیکر شهید چهار ماه در سردخانه ماند؛ بعد از چهار ماه آمدند و پیکر را دفن کرد. دیگر خاطرات اصلا نداریم. تاریخ شهادتش را هم ما نداشتیم. آمدیم و روی سنگ قبرش دیدیم؛ تاریخ پرونده‌اش را نداریم، هیچی نداریم، در سپاه هیچی نداریم.

ما چندین بار گفتیم، زیاد دویدیم که تاریخ شهادت و شماره پرونده را به ما بدهند. چون من چهار بچه دارم و مسئولیت دارم؛ دیگر کسی صدای ما را نمی شنود. زیاد هم که بگویی بد است؛ خوب این بچه‌هایم درست نمی دانند تاریخ شهادت و شماره پرونده پدرشان را. آن وقت ها یک پسرعمو داشتیم اسم کوچکش عبدالعلی است با فامیل رضایی؛ او مهردادی است؛ فامیلش اشتباه است؛ او دنبال کارهایش بود؛ از طرف عمویم وکیل بود؛ دار و ندار شهید پیش او بود؛ وقتی یک ذره رابطه اش قطع شد دیگر ما از شهید هیچی نداریم، فقط این قاب عکس او را داریم.

**: شما در تشیع جنازه شهید بودید؟

همسر شهید: نه؛ نه ما بودیم نه بچه ها؛ فقط پدر و مادرش بودند.

راننده‌ افغان در سوریه چه می‌کرد؟! + عکس

**: پدر و مادرش از افغانستان آمدند یا در ایران بودند؟

همسر شهید: از افغانستان آمدند. فقط آمدند بنده خدا را دفن کردند و برگشتند به افغانستان. بعد از یک سال ما آمدیم ایران. چون آنجا ما کسی را نداشتیم، مجبور بودیم؛ بنده خدا شهیدمان هم نه داداشی داشت و نه کسی؛ فقط  یک پدر و مادر پیر دارد. آمدیم ایران به خاطر این بچه‌ها.

**: شهید مهردادی برادر نداشتند؟

همسر شهید: هیچی.

**: خواهر چطور؟

همسر شهید: خواهر دارد؛ یکیش پارسال عروسی کرد؛ این تک پسر است. شهید هم که شد؛ اولین شهید مدافع حرم ایشان بود؛ کسی نبود پیش از او.

دیگه بنده‌های خدا بچه هایم هیچ چیزی یادشان نیست که بگویند. ولی خیلی آدم خوبی بود؛ خیلی خوب بود، خیلی. کارگر افغانستان که بود، کار داشت دیگر؛ به دنبال کار که می‌آمد در اول وقت نماز می خواند؛ می گفت بدون نماز، کار اصلا برکت ندارد؛ کار خوب نیست. شب ها که می‌آمد، شب‌های چهارشنبه دعای توسل می خواند. زیارت عاشورا، هر روز و هر شب در جیبش بود؛ می گفت این مگر سنگین است؟ بگذار در جیبم باشد.. بنده خدا آدم خیلی خوبی بود. از خوبی‌اش دیگر هیچ حرف نداشت؛ برای پدر و مادرش یک حرف بلند نگفت؛ وگرنه خیلی فشار هم بود، یک کارگر ساده بود ولی هیچی نگفت. یک نفر از دست شهید شکایت نکرد که بگوید شهید بد بود. خدا شهادت را نصیبش کرده؛ خدا اینقدر لایقش دیده.

**: به شما هم لیاقت دادند همسر شهید باشید، بچه های شهید باشید.

همسر شهید: آن موقع خاکسپاری که ما نتوانستیم بیاییم، و الا ما خیلی آرزو داشتیم که مثلا در زندگی در کنار او باشیم که اینطور شد؛ آرزو داشتیم شهید که شد یکبار رویش را ببینیم اما ندیدیم.

**: پیکر را در سردخانه نگه داشته بودند؟

همسر شهید: بله، چهار ماه آنجا بود تا پدر و مادرش بیایند.

**: من یادم است انگار سال ۹۵ بود که بعد از سیزده به در، رفتیم تشییع پیکرشان؛ اگر چهار ماه قبلش باشد،‌ شهادتشان می افتد در دی ماه یا آذرماه سال ۱۳۹۴.

دختر شهید: روی سنگ قبرش نوشته است: ۱۳۹۴/۹/۲

**: پس همان آذرماه بوده. ولی خاکسپاری‌شان در فروردین ماه بوده.

همسر شهید: در محوطه امامزاده سید محمد دفن کردند. بنده خدا آدم خوبی بود؛ آدم باایمانی بود؛ هیچ وقت دروغ نمی‌گفت. چشم بد نداشت. اینها اصلا در شأنش نبود؛ خدا بیامرزدش؛ روح همه شهدا شاد باشد. در همین راهی که رفتند، بنده‌های خدا خوب راهی را انتخاب کردند. علی اصغر هم که پسر شهید است قرار است راه بابایش را برود، یک پسر خوب بشود، این یک سالش بود؛ یک ساله بود که تازه پدرش شهید شد.

**: شما اسمتان چیست؟

دختر شهید: زینب مهردادی.

پسر شهید: من هم علی مهردادی هستم.

راننده‌ افغان در سوریه چه می‌کرد؟! + عکس
با این که همسر و فرزندان شهید در مراسم تشییع نبودند اما حضور مردم خمینی‌شهر در این مراسم چشمگیر بود

**: چند سالت است؟ کلاس چندم هستی؟

دختر شهید: ده سالَم است؛ کلاس چهارم هستم.

**: هر سه با هم به یک مدرسه می روید؟

دختر شهید: بله.

**: خودتان متولد چه سالی هستید؟ کجای افغانستان؟

همسر شهید: افغانستان که ما تقویم نداشتیم، تاریخ تولدمان که دقیق مشخص نبود، اما من ۳۵ سالَم است، اسم کوچکم حکیمه، فامیلی‌ام میردادی است، گفتم که باید مهردادی می بود و علتش را گفتم.

**: تولدتان در کجا بود؟

همسر شهید: قزنی، سمت قره باغ می شود.

**: پدر و مادرتان هم اصالتا مال قزنی هستند؟

همسر شهید: بله.

**: شما این مدت در قزنی زندگی می کردید؟

همسر شهید: بله نزدیک قزنی بودیم.

**: پدرتان را هم معرفی می کنید؟

همسر شهید: اسم پدرم گل‌محمد است.

**: شغلشان چه بود؟

همسر شهید: بنده خدا غریب‌حال بود دیگر؛ شغلش خیلی زیاد نبود؛ مثلا که بگویی درس‌خوان بود، آدم غریب حال بود، آدم کارگر بود.

**: مادرتان چطور؟

همسر شهید: مادرم خانه دار بود؛ اسمش فاطمه است.

**: پدر و مادرتان در قید حیات هستند؟

همسر شهید: پدرم نه ولی مادرم در قید حیات است.

**: شما در همان قزنی بزرگ شدید؟

همسر شهید: بله.

**: خواهر برادر هم دارید؟

همسر شهید: ۵ تا برادر دارم؛ خواهر ندارم.

**: به ترتیب از بزرگ به کوچک اسم‌هایشان را می گویید؟

همسر شهید: غلام سرور، غلام رسول، محمدجواد، عصمت الله و عبدالحلیم.

**: شما فرزند چندم خانواده هستید؟

همسر شهید: فرزند چهارم؛ تک دختر هستم.

راننده‌ افغان در سوریه چه می‌کرد؟! + عکس

**: در مورد شهید اطلاعاتی دارید به ما بدهید؟ متولد کجا هستند؟

همسر شهید: همان متولد قزنی می شوند؛ چون ما هم سمت قزنی بودیم.

**: با هم فامیل بودید؟

همسر شهید: دخترعمو پسرعمو بودیم.

**: اطلاعات دیگری به ما بدهید؛ شغلشان چی بوده؟

همسر شهید: شغلش راننده بود.

**: در قزنی؟

همسر شهید: همان دور و برها کار می‌کردند.

**: تحصیلاتشان چی بود؟ درس خوانده بودند آنجا؟

همسر شهید: تا کلاس پنجم درس خوانده بود.

**: در خود قزنی خوانده بودند؟

همسر شهید: بله.

**: رانندگی می‌کردند؟

همسر شهید: بله.

**: چطور قسمت شد با شهید بزرگوار ازدواج کردید؟

همسر شهید: بالاخره قسمت بود دیگر.

**: نحوه آشنایی‌تان چطوری بود؟

همسر شهید: آشنایی هیچی؛ افغانستان آشنایی ندارد دیگر؛ پسر در ایران بود، دختر در افغانستان، خب ازدواج می کرد، اینطور نبود که یک ماه دو ماه بروند دور و بر راه بروند و انتخاب کنند، نه؛ از فامیل بود؛ دخترعمو پسرعمو بودیم.

**: یعنی پدر و مادرشان انتخاب کردند؟

همسر شهید: بله، خودش که ایران بود. می شناختیم، با هم می رفتیم و می آمدیم؛ اعضای یک خانواده بودیم؛ فامیل بودیم؛ خواهر شهید، زن داداشِ من است. زن داداش بزرگم است.

**: موقعی که شما را انتخاب کرده بودند، شهید در ایران بود؟

همسر شهید: بله.

**: چقدر در عقد ماندید؟

همسر شهید: تقریبا سه سال در عقد بودیم.

**: کی رفتند به ایران؟ از افغانستان کِی آمده بودند به ایران؟ قاچاق آمده بودند؟ برای چی آمدند ایران؟

همسر شهید: نه، قانونی آمدند. برای کار آمدند دیگر.

**: چند ساله بودند؟

همسر شهید: به نظرم ۲۶ ساله بود که آمد ایران.

**: چند ساله بودند که با شما ازدواج کردند؟

همسر شهید: نمی‌دانم؛ چون تک پسر بوده، بابا مامانش خیلی حواسش بوده به پسرش؛ ما اصلا نتوانستیم مدارک را بیاوریم؛ هیچی نتوانستم، بچه‌دار بودم، مردی با ما نبود. آن زمان که طرف ایران آمده بود، خودش گفت که ۳۶ سالَم است؛ می خواست ایران برود، حتی این شوخی را کرد که آدم که چهل ساله شد پیر می شود؛ می‌گفتم چرا؟ می‌گفت خب آدم که چهل ساله شد، پیر می شود دیگر. شوخی می کرد.

**: یعنی آن موقعی که می خواستند بروند سوریه؟

همسر شهید: نه، آن موقع که به ایران آمدند و می خواست بیاید ایران.

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

راننده‌ افغان در سوریه چه می‌کرد؟! + عکس بیشتر بخوانید »

«سردار» سر و دست نداشت! + عکس

«سردار» سر و دست نداشت! + عکس



شهید در سردخانه تهران بودند و از تهران آوردند اصفهان. خود سپاهی‌ها از تهران آوردند به اصفهان. چون سر نداشتند اصلا ما را نشان ندادند. یک دستش نبود و سرش هم نبود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق شهید سردار امیری هم از شهدای مظلوم مدافع حرم فاطمیون است که خانواده‌اش را در اصفهان یافتیم و به همت برادر ابو ابراهیم، خواهر فاطمه بیاتی و بروبچه‌های یک گروه فرهنگی جهادی، گفتگویی با همسرش ترتیب دادیم.

**: شهادتشان را چطور بهتان خبر دادند؟

همسر شهید: من که رفتم افغانستان خانه و اینها گرفته بودم؛‌ بعد بابایشان آمده بودند به کابل و من را دعوت کردند در مهمانی؛ البته همین طوری مهمانی رفتیم خانه بابایشان در مزارشریف. آنجا از ایران به باباش خبر دادند. من هم همانجا خبر شدم. به باباش زنگ زده بودند که سردار شهید شده؛ همانجا باباش بهم خبر داد که سردار شهید شد!

**: چند وقت بعد از این که برگشتید افغانستان این خبر را به شما دادند؟

همسر شهید: من که رفتم، یک و نیم ماه بعدش خبر شدیم.

«سردار» سر و دست نداشت! + عکس

**: بهتان گفتند نحوه شهادتش چطور بوده؟

همسر شهید: نه آنطوری نگفتند، فقط گفتند سردار شهید شده.

**: چه حسی داشتید؟

همسر شهید: حالم بد شد، اصلا نمی دانستم کجا هستم، اصلا یک طوری شده بودم… باباش گفت سردار شهید شده من اصلا کلا نمی دانم دیگر کجا بودم و چه رقمی شدم، خیلی حالم بد شد.

**: آن لحظه وقتی این خبر را به شما دادند، اولین چیزی که به ذهنتان آمد چه بود؟

همسر شهید: من که رفته بودم خانه بابایش در مزارشریف، در همان اتاقی که تازه عروسی کرده بودم، نشسته بودم. آن اتاقم بود و حس می کردم همه جا سردار هست. تازه شهید شده بودند و فکر میکردم همه جای اتاق سردار هست. نمی دانم چرا این رقمی بود. چند وقت بعدش سردار شهید شد.

**: بعد از اینکه خبر شهادتش را شنیدید اولین نگرانی‌تان چه بود؟

همسر شهید: اولین نگرانی‌ام این بود که با دو تا بچه چه کار باید بکنم؟ بچه هایم هم کوچک بودند، نمی دانستم چه کار باید بکنم. خیلی نگرانی‌ام از این بود. من و دو تا بچه، هیچ کسی را هم ندارم؛ باید چه کار کنم؟!

**: بچه هایتان چند ساله بودند؟

همسر شهید: دخترم یک سال و سه ماهش بود؛ علی ۵ سالش بود.

**: واکنش‌شان چطور بود؟

همسر شهید: علی که چیز زیادی متوجه نبود. نرگس هم همین طور. ولی خودم… یعنی واقعا وقتی خبر شدم سردار شهید شده واقعا خیلی برایم سخت بود. یعنی باور کنید از عزیزترین کسی که از دست دادم سخت‌تر بود. حتی باور کنید حتی رفتن مامانم اینقدر سخت نبود؛ وقتی سردار شهید شد، دنیا روی سرم قیامت شده بود. خیلی سرم سخت بود. اصلا هیچی نمی دانستم کجا هستم؛ اصلا روی زمین که راه می رفتم فکر می کردم من اصلا در روی زمین راه نمی روم، فکر می کردم روی هوا راه می روم؛ نه شب را می فهمیدم، نه روز را می فهمیدم، اصلا هیچی.

روز هم سر من شب و شب هم سر من شب بود. هیچی. دنیا و عالم سَرم تاریک شده بود؛ قیامت شده بود؛ هیچی من را جا نمی داد؛ حتی خانه من را جا نمی داد؛ خانه می رفتم نفسم می گرفت، بیرون می رفتم نفسم می گرفت، می گفتم خدایا من چه کار باید بکنم؟ پیش بچه ها سعی می کردم گریه و زاری نکنم. یک حیاطی بزرگ بود پشت حیاط ما که به آنجا راه داشتیم؛ همه اش می رفتم آنجا؛ صدایم را کسی نمی‌شنید. می رفتم آنجا هی جیغ می زدم هیچ کسی به دادم نمی رسید. فقط گریه می کردم و جیغ می زدم؛ اینقدر جیغ می زدم می گفتم یک وقتی کسی نباشد صدای جیغ مرا بشنود. دیگر هیچی، شهادتش این رقمی بر ما گذشت. بعد آمدیم ایران؛ سردار سه ماه در سردخانه بود.

«سردار» سر و دست نداشت! + عکس

**: آنجا در افغانستان برایش مراسم گرفتید؟

همسر شهید: نه آنجا کسی خبر نشد که سردار شهید شده، باباش به همگی گفته بود که سردار زخمی شده و در بیمارستان است، به خاطر همین مراسم نگرفتیم.

**: چطور آمدید؟

همسر شهید: پاسپورت گرفتیم و آمدیم.

**: سه ماه طول کشید که جنازه شهید را بهتان تحویل بدهند؟

همسر شهید: سه ماه در سردخانه بود تا پاسپورت های ما درست شد و آمدیم ایران.

**: اینجا برایش مراسم گرفتید؟ چطوری بود؟

همسر شهید: بله، مراسم فاتحه گرفتیم و همه مراسم ها را برگزار کردیم.

**: از لحظه ای بگویید که برای اولین بار آمدید و رفتید بیمارستان و پیکر شهید را دیدید…

همسر شهید: من خودم که نرفتم؛ شهید در سردخانه تهران بودند و از تهران آوردند اصفهان. خود سپاهی‌ها از تهران آوردند به اصفهان. چون سر نداشتند اصلا ما را نشان ندادند.

**: بقیه بدنش سالم بود؟

همسر شهید: یک دستش نبود و سرش هم نبود.

**: مزار ایشان الان کجاست؟

همسر شهید: در گلزار شهدای امامزاده سیدمحمد.

**: امامزاده سیدمحمدِ خمینی‌شهر؟

همسر شهید: بله.

**: بچه‌ها الان چقدر بی تابی میکنند برای پدرشان؟

همسر شهید: پسرم علی که می فهمد باباش چی شده، اما دخترم سه ساله که بود خیلی بی تابی می کرد؛ دو ساله هم که بود، چیزی متوجه نمی‌شد ولی وقتی سه ساله بود خیلی بی‌تابی می کرد. می گفت چرا بابا نمی آید؟ کجا هست؟ یک دفعه بگو صدای بابام چطوری بود؟ عکس هایش را که در گوشی‌ام بود، نشان می دادم و می گفت صدایش چطور بود؟ به خودم می گفتم حالا چطور به این بگویم صدای باباش چطور بود؛ می گفتم صداش اینطوری بود و مثل صدای فلانی بود. گفتم بابات رفته سوریه. بعد ما رفتیم سوریه، می گفت بابام کجا هست؟ الان که آمدیم سوریه برویم بابایم را ببینیم کجا هست. الان که آمدیم سوریه برویم بابای من را ببریم به ایران؛ برویم دنبالش. دخترم خیلی بی‌تابی می کرد.

**: شده شما یا بچه ها خواب شهید را هم ببینید؟

همسر شهید: بله؛ من چند وقت پیش خواب شهید را دیدم که با سردار حاج قاسم سلیمانی جایی بودند. سرسبز بود؛ همه‌شان کنار دریا بودند… یک برگه بهم دادند، در آن چیزی نوشته بودند؛ نخواندم چی بود؛ یک برگه دادند؛ لباس نظامی هم پوشیده بودند؛ با سردار سلیمانی بودند، یک جای سرسبز بود کنار رودخانه بود؛ فقط یک برگه بهم داد؛ علی بود؛ آن برگه را دست علی داد و خودش هم رفت.

**: در مشکلات زندگی چقدر به شهید توسل می کنید؟

همسر شهید: هر وقت که مشکلاتم زیاد باشد، عکسش را دستم می گیرم و گریه می کنم. وقتی من خیلی ناراحت باشم، می آید به خوابم؛ می گوید چرا ناراحتی؟ من که هستم؛ من زنده هستم؛ فقط نمی بینی من زنده هستم. وقتی ناراحت باشم گریه می کنم و می آید به خوابم. وقتی مشکل هم داشته باشم همیشه یادش می کنم و مشکلم حل می شود.

**: آن زمانی که گفتید بعد از شهادت شهید، حالتان خوب نبود و هیچ جا آرام نداشتید، چه کار می کردید برای تسکین دلتان؟

همسر شهید: هیچی، عکس‌هایش هم که همراهم نبود چون در خانه باباش بودم؛ در گوشی خود عکس نداشتم، فقط گریه می کردم؛ هیچ کاری نمی کردم؛ همه‌اش در فکرم می آمد، هیچ کاری نمی کردم؛ فقط گریه می کردم. در دل خودم می گفتم شاید مثلا این نباشد، کاشکی شهید نشده باشد، یک دستش قطع شده باشد؛ یک پایش قطع شده باشد؛ فقط زنده باشد؛ یک دفعه دیگر باهام گپ بزند؛ اگر دیگه ندیدمش یا مثلا شهید شد هم دیگر اشکال ندارد؛ فقط یک دفعه دیگر باهام گپ بزند؛ همیشه یک زنگ ناشناس که می آمد، می گفتم شاید سردار باشد. یعنی شاید باورتان نشود تا الان هم که اگر در گوشی‌ام یک شماره ناشناس زنگ بزند می گویم شاید سردار باشد!

«سردار» سر و دست نداشت! + عکس

**: هنوز هم باور نکردید شهید شده؟

همسر شهید: هنوز هم باورم نشده، می گویم شاید یک روزی باز هم بهم زنگ بزند، منتظر هستم. با وجودی که خودم رفتم و دفن کردیم، تشییع جنازه کردیم، باز هم منتظر زنگش هستم.

**: اگر یک بار دیگر ببینیدش بهشان چه می گویید؟

 همسر شهید: نمی دانم.

**: شما گفتید با بچه‌هایتان یک بار رفتید سوریه، از این رفتن سوریه یک مقدار تعریف کنید؛ چطور رفتید؟

همسر شهید: خانواده های شهید را که سپاه می برد، ما را هم بردند. ما از طریق سپاه رفتیم سوریه، رفتیم زیارت، یک هفته آنجا ماندیم و آمدیم ایران.

**: کشور سوریه را وقتی دیدید، شهرها را دیدید، آوار و خرابی را دیدید چه حسی داشتید؟

همسر شهید: در سوریه خیلی دل آدم غریب می شود، دل آدم شکسته می‌شود، وقتی آدم می رود خصوصا وقتی می رود حرم بی بی زینب جلوی خود را نمی تواند بگیرد؛ خیلی غریب است، آنجا که رفته بودیم گفتم واقعا خدا را شکر که رفتیم؛ خوب است که شما رفتید و شهید شدید؛ یعنی افتخار کردم که همسرم رفت و شهید شد؛ ما آمدیم زیارت، یعنی به خاطر شما شهیدان ما هم آمدیم زیارت بی بی زینب، الان هم من افتخار می کنم که همسرِ شهید هستم و آنها رفتند شهید شدند. افتخار می‌کنم اینها بچه های شهید هستند و من همسر شهید هستم. به خاطر شهید ما می رویم زیارت بی بی زینب.

**: از برادر شهید یک مقدار بگویید، گفتید ایشان هم مدافع حرم بودند؟

همسر شهید: بله.

**: ایشان قبل از سردار رفتند سوریه یا بعد از ایشان؟

همسر شهید: فکر می کنم با هم رفته بودند، چون دقیق یادم نمانده. برادرش از سردار کوچکتر است، خود شهید دوست نداشتند برادرش بروند چون گفته بود کوچیک است و نباید برود.

**: اسمشان چیست؟

همسر شهید: احسان‌الله امیری.

**: ایشان هم دفعه اول با خود شهید اعزام می شوند و با هم می روند؟

همسر شهید: ایشان رفتند، بعد شهید سردار رفت.

**: خود آقا احسان از نحوه شهادت شهید سردار آگاه بودند و ایشان را دیده بودند؟

همسر شهید: بله، بعد او زخمی شد و بردندش به بیمارستان. بابای علی هم که شهید شد بردند در سردخانه.

**: عکس العمل مردم به اینکه شما همسر شهید هستید چیست؟ به شما چه می گویند؟

همسر شهید: افغان‌ها؟

**: کلا؛ هر کسی با شما برخورد می کند…

همسر شهید: خوب است؛ افغان‌ها که نه، ولی ایرانی ها مثلا می گویند به خاطر پول رفتند! البته بحث پول نبود؛ خود شهید در افغانستان ماهی سی هزار افغانی حقوق داشت؛ آن وظیفه خود را ول کردند و آمدند و رفتند سوریه. به خاطر پول نبود؛ اصلا به خاطر پول نرفته بود سوریه؛ یعنی اگر پول افغانستان را اینجا چنج کنی بیشتر از ۵ میلیون و ۸ میلیون ایران هست؛ حقوقش بیشتر از حقوق ایران بود، به خاطر حقوق و مدرک نرفته بود. شخصی و به خاطر دفاع بی بی زینب رفته بود.

**: شما در جواب آنها چه می گویید؟ چیزی می گویید یا سکوت می کنید؟

همسر شهید: بعضی وقت ها اگر حرف خاصی باشد، چیزی می گویم، اگر نباشد سکوت می کنم.

**: از شهید وصیت‌نامه‌ای هم دارید؟

همسر شهید: نه، نداریم.

**: لباسی، پلاکی؟

همسر شهید: فقط یک پلاک داریم.

**: الان هست؟

همسر شهید: بله.

«سردار» سر و دست نداشت! + عکس

**: وصیت که نداشتند ولی سفارشی که خیلی می کردند چی بود؟

همسر شهید: سفارش اصلی‌اش نسبت به بچه‌هایش بود؛ ‌می‌گفت مواظب خودت باش؛ مواظب بچه‌ها باش، فقط همین ها، همیشه وقت‌ها همین بود، مواظب خودت باش، مواظب بچه ها باش…

**: قشنگ‌ترین اخلاقی که ازش دیدید و فکر می کنید همان باعث شهادتش بود، چه بود؟

همسر شهید: یعنی خیلی دست خیر داشت؛ خودش گرسنه می ماند، اما به دیگران کمک می کرد؛ مثلا ده تومان پول که در جیبش بود، هزار تومانش را خودش می گرفت، ۹ تومانش را می داد یکی دیگر؛ خودش پیاده می آمد و کرایه ماشینش را می داد به یکی دیگر. من در افغانستان خودم شاهد بودم یک روز دیر کرد؛ گفتم چرا اینقدر دیر کردی؟ گفت هیچی، همینطوری دیر شد دیگر؛ خواستم پیاده بیایم، بعد بچه آبجی‌ام گفت می دانی سردار چه کار کرده؟ گفت امروز کرایه ماشین خود را به یکی داده و خودش پیاده آمده از کجا تا کجا. گفتم عجب آدمی! گفتم تو دیگر چه رقم آدمی هستی؟ گفت خب دلم سوخته بود، خودم پیاده آمدم و کرایه ماشینم را دادم به او؛ گفتم نمی دانم تو چه رقم آدمی هستی. همچین آدمی بود…

**: اگر شهید زنده شوند و بیایند اینجا، به نظر شما چه حرفی برای ما می توانند داشته باشند؟ برای همه ما. پیغامی که برای همه‌مان دارند چیست؟

همسر شهید: نمی‌دانم…

**: یک نصیحت که داشته باشند، با شناختی که ازش داشتید، چی می گفتند؛ مثلا راجع به جوان‌ها…

همسر شهید: مثلا از حجاب خوشش می آمد، از بی حجابی خوشش نمی‌آمد، می گفت دوست دارم دخترم با حجاب باشد.

**: تا حالا شما را مجبور کرده بود که حجاب داشته باشید؟

همسر شهید: مجبور نکرده بود، اما همیشه می گفت من دوست دارم حجاب داشته باشی.

**: خاطره ای ندارید ازشان که همیشه در ذهنتان باشد…

همسر شهید: خاطره خاصی که نیست، شش ماه در اردوی ملی بودند که نرگس به دنیا نیامده بود، خیلی وقت بود بهم زنگ نزده بود، من ازش خبر نداشتم، اینها را برده بودند جنگ؛ نمی دانم اینجا چه می‌گویند، من به دوست‌هایش که زنگ می زدم می گفتند ما از سردار خبر نداریم. اصلا من دیگر انتظار نداشتم سردار را ببینم. خیلی جنگ با طالبان شدید بود؛ من اصلا انتظار نداشتم سردار دیگر از آن جنگ شدید برگردد. من بیمارستان بودم که دخترش به دنیا آمد؛ نرگس دو روزه بود که دیدم سردار با یک دسته گل آمده بیمارستان. این خاطره خوشی هم برای من و هم برای شهید بود. یعنی خود شهید هم باور نمی کرد، می گفت اینقدر جنگ شدید بود که من خودم باور نمی کردم که از جنگ، زنده برگردم. جنگ در قندهار بود. بیایم خانواده خودم را ببینم؛ دختر خودم را ببینم؛ با یک دسته گل آمد به بیمارستان، بعد مرخص شدیم و آمدیم خانه. خاطره خوش من از شهید همین بود.

**: اسم‌های بچه هایتان را، نرگس و علی را کی انتخاب کرده؟

همسر شهید: خود سردار انتخاب کرد. یادگاری از شهید مانده.

**: توصیه خودتان به جوان‌ها چیست؟

همسر شهید: چی بگم. توصیه خاصی ندارم؛ ان‌شاالله همه‌شان عاقبت به خیر بشوند، موفق بشوند در زندگی‌شان. دیگر توصیه خاصی ندارم.

**: چه روزهایی می روید سر مزار شهید؟

همسر شهید: جمعه‌ها می‌رویم. چون دور است زود زود نمی توانم بروم؛ ماهی یک بار، سه ماه یکبار…

**: می‌خواستم از بچه‌های شهید یک سئوالی بپرسم، اگر باباتون بود و خواستید روز پدر را بهش تبریک بگویید چی بهش می گفتید؟

علی: بهشان می گفتم که روزتان مبارک، بوسشان می کردم، همین…

**: چقدر دلتان برایش تنگ می شود؟

علی: خیلی…

**: سر مزارش که می‌روید باهاش صحبت می کنید، چه می گویید؟

علی: می گویم ای کاش زنده بودید و با هم بازی می کردیم و همین چیزها…

**: ممنون که وقتتان را در اختیار ما گذاشتید. واقعا برکتی بود که در خدمت شما خانواده شهید سرافراز بودیم.

همسر شهید: از شما هم ممنونیم.

پایان

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«سردار» سر و دست نداشت! + عکس بیشتر بخوانید »

۷ماه شهادت شوهرم را مخفی کردم! +عکس

۷ماه شهادت شوهرم را مخفی کردم! +عکس



یک شب آش درست کردیم که همین روح الله و مصطفی از در درآمدند. گفتم چی شده؟ دخترم دوید گفت بابام آمد، بعد دید روح الله و مصطفی و عارف است. گفت بابام کجاست؟ گفت زخمی است داخل ماشین، ما زودتر آمدیم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق زندگی خانواده‌های افغان که فرزندانشان در نبرد سوریه، ساکت ننشستند و نتوانستند بی‌حرمتی به حرم آل‌الله را ببینند و کاری نکنند، پر از داستان‌های عجیب و غریب است. گفتگو با خانم «مینا رضوانی» همسر شهید محمدرضا سیفی و فرزندانش که زحمت هماهنگی‌اش با برادر محرم‌حسین نوری و بروبچه‌های گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان بود، از همان اول شما را با خودش همراه می‌کند.

قسمت‌ قبلی گفتگو را اینجا بخوانید

۹ مدافع‌حرم زیر یک سقف!

پیش ازاین در گفتگو با مادر و پدر شهیدان محمدرضا و صفرعلی سیفی، این شهید را از منظر والدینش بررسی کرده بودیم و حالا زندگی متأهلی‌اش را به بررسی خواهیم نشست. شادی روح همه شهدای مدافع حرم، صلوات…

**: این هفت نفر مدافع حرمی که مادر گفتند خانه شما بودند، یادتان هست؟

دختر شهید: بله.

۷ماه شهادت شوهرم را مخفی کردم! + عکس

**: پدرتان آن‌ها را برای چه آورده بودند به خانه‌تان؟

دختر شهید: همرزمانش بودند؛ یکی‌شان زخمی بود؛ خانواده‌هایشان اینجا نبودند؛ کسی که زخمی بود انگار چند ماهی یا یک سالی است که شهید شده؛ شهید مهدی خشنودی. یکی هم که رفت خارج،‌ اسمش سلمان بود؛ عارف هم همین جا هست، از حبیب و روح الله هم خبری نداریم.

**: این هفت نفر، همه‌شان کسی نداشتند یا فقط آقای خشنودی تنها بود؟

دختر شهید: خانواده همه‌شان افغانستان بودند.

**: یعنی همه‌شان هیچ کس را اینجا نداشتند؟

دختر شهید: نه.

**: مسئولیت آقای سیفی آنجا چه بود؟

دختر شهید: به ما که گفتند فرمانده بوده.

**: فرمانده چی؟

همسر شهید: جای عمار بود.

**: از نحوه شهادتشان کسی چیزی به شما نگفته؟ همرزمانشان که آنجا شاهد صحنه بودند چی برایتان تعریف کردند؟

همسر شهید: فقط گفتند خمپاره خورده.

**: این نحوه اطلاع از شهادتشان را یک مقدار مختصر برایمان گفتید، چطور متوجه شدید که شهید شده؟

همسر شهید: خودش زنگ زد به من همین حرف را زد که من فردا می‌روم، اگر تا فردا زنگ نزدم به شهادت رسیده‌ام. تا فردایش که زنگ نزد من فردا و پس فردایش به دوست‌هایش زنگ زدم. اول به گوشیش زنگ زدم که خاموش بود؛ بعد به دوست‌هایش زنگ زدم؛ دوست‌هایش گفتند در هجوم (حمله و عملیات) است، تا یک هفته رد شد. بعد از یک هفته به دوستش روح الله زنگ زدم و گفتم روح الله! آقای سیفی کجاست؟ گفت هجوم است. ما دروغی گفتیم چرا دروغ می‌گویی؟ عارف گفته به شهادت رسیده… بعد آن دوستش خیلی گریه کرد که خانم سیفی چرا خبر را به شما دادند، آره به شهادت رسیده. بعدش مطمئن شدم. بعد دروغی به عارف زنگ زدم و گفتم آقای سیفی که به شهادت رسیده را کِی می‌آورند؟ گفت کی چنین چیزی گفته؟ من گفتم روح الل گفته. به دو تایشا با هم دروغ گفته بودم.

عارف هم گریه کرد و گفت نه مامان جان! (به من می‌گوید مامان جان) اصلا هیچ‌ چیزی از او نمانده! خمپاره بهش خورده!

ما از آنها خبردار شدیم. هنوز هم پیکر آقای سیفی تا به امروز نیامده، خیلی منتظر شدیم؛ مشهد رفتم؛ ۱۰۸ شهید در مشهد بودند که همه گمنام بودند، گفتند در مشهد هستند. ما رفتیم پیکرهمه شهدای مشهد را نگاه کردیم، آقای سیفی نبود. بعد من آمدم به اصفهان به خواهرشوهرم گفتم آقای سیفی آنجا نیست. دوباره بعد چند وقت برادر دوستم زنگ زده بود که پیکر آقای سیفی آمده تهران، دوباره بلند شدم رفتم تهران ولی نبود. هفت ماه طول کشید که حقوقشان برقرار شود و دیگر هیچ خبری ازشان نشد. بعد از ۷ ماه اینقدر تهران و مشهد و همه جا را گشتم، بعد خبرش آمد که به شهادت رسیده. تا ۷ ماه هیچ خبری نبود.

**: یعنی تا ۷ ماه دنبالش می‌گشتید و سراغش را می‌گرفتید؟

همسر شهید: بله.

**: از چه کسانی سراغش را می‌گرفتید؟

همسر شهید: از آقای اکبری، از آقای جوادی، از آقای سلطانی، از آقای درخشنده مشهد و…

۷ماه شهادت شوهرم را مخفی کردم! + عکس
دفترچه مداحی شهید محمدرضا سیفی

**: جواب آنها چه بود؟

همسر شهید: فقط می‌گفتند هستش، می‌آورندش؛ فقط می‌گفتند شهید شده و می‌آورندش. اما تا امروز پیکرش را نیاورده‌اند. یک شب خیلی بیقراری می‌کردم؛ خواب دیدم خواهرشوهرم جلوی خانه مان است و داخل جوب راه می‌رود، بعد سه نفر از مردم هم هستند، مردهای ایرانی بودند، آن طرف ۵، ۶ تا از فاطمیون هم بودند، می‌گویند خانه آقای سیفی کجاست؟ من گفتم خانه آقای سیفی اینجاست. مادرش داخل جوب راه می‌رفت، بیقرار بود. به مادر سیفی گفتند بیا بالا پیکر بچه‌ات آمده. به خواهرشوهرم گفتم بیا با شما کار دارند. این خواهرشوهرم از داخل جوب بلند شد آمد بالا گفت چی شده؟ گفتند حاج خانم بچه‌ات شهید شده حالا پیکرش می‌آید، درِ خانه‌تان را باز کنید. ما درِ خانه را باز کردیم، رفتیم داخل خانه، دیدیم سه تا بچه و ۵، ۶ تا بچه فاطمیون که پشت سرش آمدند، پیکر آقای سیفی را روی شانه آوردند خانه؛ انگار خواب نبود؛ واقعی بود که آقای سیفی را اینطور گذاشتند. بعشد ما خیلی گریه می‌کردیم، جیغ می‌زدیم؛ دیدیم یک عکس ابوالفضل قاب کرده روی پاهایش هست، اینطور علامت کرد، خود آقای سیفی علامت کرد اینطوری، ما گریه کردیم و گفتیم آقای سیفی چرا ما را تنها گذاشتی؟ من بچه‌ها را چه کار کنم؛ علامت داد و زیپ را خودش بست. بعد از خواب پریدم، دیدم در خانه همچین خوابی دیدم. دیگر کلا دیدم صبر کردم از گریه کردن، بر همه چیز صبر کردم.

**: نحوه خبر دادن اینکه شهید سیفی شهید شده به فرزندانتان چطور بود؟

همسر شهید: تا ۷ ماه اصلا به اینها نگفتم، می‌گفتند مامان! بابا کجاست؟ می‌گفتم الان زنگ زده، یا صبح زنگ زده، یا مدرسه بودید زنگ زده، بهشان خبر ندادم تا ۷ ماه طول کشید؛ دیگر خیلی بیقراری می‌کردند که مامان چرا بابا نمی‌آید؟ چرا زنگ نمی‌زند؟ بعد به پسرم گفتم مامان جان! بابات زخمی شده. گفت خوب که هست؟ گفتم زخمی شده و پایش تیر خورده. دخترها خیلی گریه می‌کردند که مامان! چرا بابا زخمی شده، چرا نمی‌آید؟

یک شب آش درست کردیم که همین روح الله و مصطفی از در درآمدند. گفتم چی شده؟ دخترم دوید گفت بابام آمد، بعد دید روح الله و مصطفی و عارف است. گفت بابام کجاست؟ گفت زخمی است داخل ماشین، بعد می‌آید، ما زودتر آمدیم. این دختر خیز کرد از داخل سفره بروید از داخل خانه، وقتی بابایم را نیاوردید بروید از خانه ما! چرا بابام را زخمی کردید؟ خیلی گریه کرد.

زهرا گفت چرا بابام را نیاوردید؟ چرا بابام را زخمی کردید؟! بعد روح الله و عارف گفتند بابات بعداً می‌آید چون زخمی است داخل ماشین است، یواش یواش می‌آید. گفت نه، شما بروید از خانه، بابام را نیاوردید چرا کیفش را آوردید؟ دوست‌هایش کیفش را آوردند، لباس‌هایش را، عینک و ساعتش و همه چیزش را، ولی خودش را نیاوردند. بعد دیگر نشستند، خیلی گریه کردند و ساکش را تحویل دادند و رفتند. دیگه بچه‌ها خبردار شدند، تا امروز انتظار می‌کشند که پیکرش بیاید.

**: مزار ایشان در قطعه مفقود الاثرها در اصفهان است. در مورد آن قطعه هم توضیح می‌دهید…

علی: یک سنگ یادبود گذاشته‌اند؛ دو سال است می‌رویم سر خاکش و گریه می‌کنیم که داخلش جنازه نیست. هر کسی که می‌رود فاتحه می‌خواند به یک امیدی است، می‌رود فاتحه می‌خواند از آن شهید کمک می‌خواهد، اما ما دو سال رفتیم؛ دو سال است سنگ یادبود هست، دو سال رفتیم سر قبری گریه کردیم و در سرمان زدیم که هیچی داخلش نیست!

همسر شهید: آقای سیفی خیلی حاجت می‌دهد، ما خودمان وقتی برای بچه‌مان زن گرفتیم خیلی به بن‌بست رسیده بودیم، هر وقت حاجت از آقای سیفی بخواهیم به ما می‌دهد.

**: وقتی آقای سیفی رفتند بچه‌هایتان همه مجرد بودند؟ خودتان تنهایی برای بچه‌هایتان همسر انتخاب کردید؟

همسر شهید: بله.

۷ماه شهادت شوهرم را مخفی کردم! + عکس
پدر و مادر شهیدان سیفی

**: می‌شود کمی توضیح بدهید.

همسر شهید: هر چه خواستگار آمد خودم یک مقدار تحقیق کردم که آدم‌های خوب هستند یا نه؛ اگر خوب بودند با بچه‌ها مشورت می‌کردیم و می‌گفتم مامان این آدم خوبی است، قبول می‌کنی؟ اختیارشان دست خودشان بود، اما من تحقیق می‌کردم. بچه‌ها هم هر چه ما می‌گفتیم قبول می‌کردند. آمدند خواستگاری، هر که خوب بود، تحقیق کردیم، خودم بهش اجازه دادم حرف‌هایشان را بزنند، حرف‌هایشان را زدند و دیگر به توافق رسیدند و دختر بزرگم را شوهر دادیم.

بعدش پسرم گفت مامان نوبت من است برایم زن بگیری؛ گفتم تا خواهرهایت را شوهر نداده‌ام تو را زن نمی‌دهم. بگذار اول خواهرهایت را شوهر بدهیم بعد برای تو انتخاب می‌کنیم. برای دختر کوچکم خیلی رفتند و آمدند؛ خیلی از هر جا می‌آمدند، دوباره یکی دیدیم خانواده‌اش خوب است، درباره خودِ پسر تحقیق کردیم، خانواده‌ااش خوب بودند، دختر کوچکم را شوهر دادیم. بعد نوبت خودش آمد. تولد خواهرم بود، فامیل‌ها بودند، آن دختر هم بود، آنجا رفتیم جشن تولد و همه جمع شده پسرم گفت مامان این دختر انگار خوب است، به درد من و شما می‌خورد. بیاید با شما زندگی کند. رفتیم خواستگاری‌اش، دختر جواب بله را داد و فوری برایش مراسم گرفتیم و عروسی کردند.

**: سخت نبود بدون آقای سیفی؟

همسر شهید: چرا؛ هر لحظه خواستگاری بچه‌هام بدون او سخت بود. پسرم آمد که کمر دخترها را ببندد، خیلی گریه کردیم، هم دخترم گریه کرد، هم پسرم، که چرا بابام نباشد کمرم را ببندد. وقتی برای عروسم رفتم چادر انداختم گفت مامان چرا بابایم نباشد چادر بیندازد؟! همه بچه‌هایم خیلی آرزو داشتند که پدرشان بالای سرشان باشند، اما قسمت نبود.

**: کدام خاطره ای ازشان برایتان بیشتر در ذهنتان متجلی می‌شود؟

همسر شهید: درباره آقای سیفی هر چه بگویم کم است. یک خواهر دارم بچه ندارد. آقای سیفی می‌آمد به خانه‌ام و می‌گفت آن خواهرت بچه ندارد، وقتی خواهرت آمد به خانه، امیرعلی را، فاطمه و زهرا را صدا نکن، پسرم پسرم نکن، چون خواهرت بچه ندارد؛ خیلی جگرش نازک است، خیلی قلبش کوچک است، جلوی خواهرت نگو پسرم و دخترم، چون تو کوچک خانه‌ای. از داداش‌هایم و خواهرهایم زودتر مثلا برای بچه‌هایم سرنوشت درست کردم، می‌گفت جلوی او نگویی پسرم و اینها. شوهرم خیلی حواسش بود به این چیزهای کوچک. اگر خواهرم دو روز خانه ما نمی‌آمد زنگ می‌زد می‌گفت کجایی فاطمه؟ می‌گفت خانه ام، می‌گفت پاشو بیا خانه ما، می‌گفت مینا چیزی گفته؟ می‌گفت نه پاشو بیا تاکسی دم در است، تاکسی از در خانه خواهرم تا در خانه می‌آورد، کرایه اش را می‌داد، خیلی مهربان بود، هر چه از مهربانی شوهرم بگویم کم است.

مثلا اول محرم می‌شد تا آخر محرم مداحی‌خوانی می‌کرد، کار می‌کرد، چایی می‌داد، خودش نذری می‌داد، گوسفند تحویل می‌داد، خیلی کارهایش خوب بود، همیشه کار خیر انجام می‌داد.

یک خانمی شوهر نداشت، سه تا بچه داشت، خرج خانه را که برای ما می‌آورد، ۱۵۰ تومان به او تقدیم می‌کرد، می‌گفت میناجان! این زن، شوهر ندارد، سه تا بچه دارد، فکرهای بد نکنی، گناه دارد، دور از جان، بچه ما فردا یتیم نشود. ۱۵۰  تومان خرج خانه آن زن را می‌داد. می‌گفت فکر بد نکنی بنده خدا شوهر ندارد. خیلی در کار خیر بود.

۷ماه شهادت شوهرم را مخفی کردم! + عکس

**: چند تا نوه دارید؟

همسر شهید: دو تا نوه دارم؛ سومی در راه است.

**: بچه‌هایتان الان چند ساله هستند؟

همسر شهید: امیرعلی ۲۳، فاطمه ۲۰ ساله و زهرا ۱۶ ساله است.

**: ۱۶ ساله است و یک بچه هم دارد؟

همسر شهید: بله. بچه زهرا در راه است. در همین هفته ان‌شاالله می‌آید. این دخترم [فاطمه] یک بچه دارد، دختر کوچکم ۱۶ ساله است و یک بچه دارد.

**: دارید مادربزرگ می‌شوید…

همسر شهید: بله؛ پیر شدیم

**: از کارهای فرهنگی که انجام می‌دادید هم برایمان بگویید.

همسر شهید: کارهای فرهنگی خیلی انجام دادم، خیلی با نفرات سپاه کار انجام دادم، کار کردم، دو بار هم ملاقات ویژه با سردار سلیمانی داشتم، با آقای رئیسی سه بار ملاقات داشتم. در مشهد و در هتل رضوی با زن آقای رئیسی ملاقات داشتیم. برای کار فرهنگی می‌خواستندمجوز بدهند ولی هنوز قسمت نشده مجوز بدهند.

**: کار فرهنگی در چه حوزه ای می‌خواهید انجام دهید؟

همسر شهید: گروه‌بندی کارهای فرهنگی ما زیاد است. خیلی گروهمان زیاد و بزرگ است.

**: قبل از شهادت آقای سیفی هم کار فرهنگی انجام می‌دادید؟

همسر شهید: نه، آن موقع در قسمت دکترها کار می‌کردم.

**: در بیمارستان کار می‌کردید؟

همسر شهید: در قسمت دکترها در قسمت آشپزی کار می‌کردم.

**: ایشان مخالفتی نداشتند با اینکه بیرون کار می‌کنید؟

همسر شهید: نه؛ شوهرم نمی‌گذاشت، خودم می‌رفتم، چون آن دکتر دوستم بود، دکتر کتی، دکتر جعفری و دکتر وسیع دوست‌هایم هستند، آنها خیلی اصرار کردند، که مثلا خانمت ناراحتی قلبی دارد (من ناراحتی قلبی داشتم) گفتند باید خانمت بیاید بیرون. خود دکتر به من گفت باید بیرون کار کنی. دیگه من پیش دکترها کار می‌کردم.

آقای سیفی راضی نبود بروم، چون دکتر خودش گفت ناراحتی قلبی دارم باید بیرون باشم، بهش زنگ زد، بعد اجازه داد. بعد دکتر که رفتم، کار فرهنگی را شروع کردم.

**: بچه‌هایتان را هم درگیر کار فرهنگی کردید یا نه؟

همسر شهید: این پسرم دیگه گروه داشتند خودشان با حاج آقا حضرتی گروه بندی داشتند شب‌های جمعه به خانه هر کسی می‌رفتند، سینه زنی می‌کردند، تقریبا یک سال می‌شود آقای حضرتی رفته نجف آباد دیگه کار را ول کردند، درگیر زن و بچه شد.

**: دخترهایتان چطور؟

همسر شهید: نه، اینها خانه‌دار هستند، اختیارشان دست شوهرهایشان است. البتهدر گروه‌بندی فاطمیون هستند.

**: وضعیت شناسنامه‌تان چطور است؟

همسر شهید: من و زهرا شناسنامه ایرانی‌مان را گرفتیم، پسرم ودختر بزرگم مانده‌اند.

**: چرا؟

همسر شهید: چون گفتند تا حالا آماده نشده؛ به خاطر کرونا دفترها جابه جا شده، قاطی شده.

**: کسی به خانه شما سر می‌زند؟

همسر شهید: از وقتی کرونا آمده نه، ما خودمان می‌رویم سر می‌زنیم، آنها به ما سر نمی‌زنند!

**: اگر الان شهید از در بیایند داخل، شما حرفتان به ایشان چیست؟

دختر شهید: هیچی، بغلش می‌کنیم، غش می‌کنیم، گریه می‌کنیم، می‌خندیم.

**: شده به این لحظه فکر کنید؟ حسش می‌کنید؟

دختر شهید: بله.

**: اگر عرصه بهتان تنگ ‌شود یا برایتان یا مشکلی پیش بیاید جه می‌کنید؟

دختر شهید: یک خاطره می‌نویسم برایش، گریه می‌کنم، و روزی می‌شود که خاطره‌ها را می‌کَنم و می‌اندازم دور؛ نگهشان نمی‌دارم.

**: آن لحظه ای که مشکل برایتان پیش آمده وجود بابا را حس می‌کنید؟

دختر شهید: بله، حتی وقتی بچه ام را به دنیا آوردم خیلی بابایم را حس کردم.

**: شما چطور؟

دختر شهید: خب هر دختری آرزو دارد که پدرش باشد، چه در مراسم خواستگاری، چه مراسم عروسی، حتی لحظه شیرینی که مادر می‌شود دوست دارد پدرش کنارش باشد، اما این اتفاق نیفتاد.

**: وقتی ناراحتی یامشکلی برایتان پیش می‌آید که نمی‌توانید حتی به مامان بگویید، باهاشان حرف می‌زنید؟

دختر شهید: اول با باب الحوائج در میان می‌گذارم، ولی از بابایم هم می‌خواهم؛ از بابام چیزی نشده که بخواهم و بهم ندهد.

**: شهدا زنده هستند…

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

۷ماه شهادت شوهرم را مخفی کردم! +عکس بیشتر بخوانید »

خبر شهادت «حاج رضا» را همه می‌دانستند جز ما!


وداع با پیکر مطهر شهید مدافع حرم "حاج رضا فرزانه"

آخر گفتم آقا رسول! یک دقیقه از توی سایت بیا بیرون؛ یک دقیقه گوشی را نگاه کن. گفت مامان! همه‌اش چرت و پرت است، ندیدی؟ گفتم یکیش، دوتاش، سه تاش اشتباه است، همین طور پیام ها دارد می آید برای ما…



منبع

خبر شهادت «حاج رضا» را همه می‌دانستند جز ما! بیشتر بخوانید »