همسر و دو فرزند شهید حسین محرابی با سردار سلیمانی دیداری داشتند که به گفته خانواده شهید، صمیمیت، شیرینی این ملاقات را تکمیل کرده بود.
به گزارش مشرق، کم نیستند خانوادههای شهیدی که عزیزان خود را برای دفاع از اسلام و وطن فدا کرده و همیشه در معرض اتهام کسب مادیات بودهاند؛ اما شرایط این خانوادهها ثابت میکند که هنگام فدا کردن عزیز خود به منافع دنیوی چشمی نداشتند.
فراموش نشدن، کمترین حقی است که خانوادههای شهید دارند و این بار سرداری از جنس انقلاب است که این حق را به نحو احسن ادا میکند.
همسر شهید حسین محرابی در مورد چگونگی فراهم شدن این دیدار میگوید: هنگامی که ما در هتل استقلال تهران برای دیدار خانوادههای شهدای مدافع حرم با سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی بودیم، دخترم زینب در صحبتی که آنجا با سردار داشتند، قول یک دیدار خصوصی در منزل را از ایشان میگیرد و سردار بدون هیچ حرفی قبول میکنند.
مرضیه بلدیه در مورد احساس خود از حضور این سردار در منزل شهید توضیح میدهد: ما انتظار دیدار و حضور چهرههای انقلابی مانند حاج قاسم سلیمانی را داشتیم و برای ما باعث افتخار بود که یک سردار سپاه آن هم سردار سلیمانی در منزل ما حضور پیدا کنند.
وی حال و هوای دیدار را اینگونه توصیف میکند: من و دخترانم حس نمیکردیم که یک مسؤول عالی رتبه با ما صحبت میکند؛ ذرهای احساس دوری یا رسمیت در برخوردهای سردار حس نمیشد و رابطهای که در همان زمان کوتاه بین سردارسلیمانی و دختران من ایجاد شده بود از جنس پدردختری و صمیمیت، چاشنی این دیدار بود.
همسر شهید محرابی ادامه میدهد: این دیدار فراموش نشدنی برای ما تداعی کننده دیداری بود که با مقام معظم رهبری داشتیم و سردار را که با رشادت و عملکرد خود در میدان جنگ، لرزه به تن دشمنان میاندازد، مانند عضوی از خانواده تصور میکردیم.
وی درباره حضور و تأثیر افرادی مانند حاج قاسم سلیمانی نیز اضافه میکند: وجود چهرههایی مانند سردار سلیمانی که در جریان انقلابی به اسطوره تبدیل شدهاند، میتواند برای نسل جوان کشور ما در ایثار و فداکاری برای اسلام و انقلاب اسلامی انگیزه ایجاد کند.
حفظ رابطه خالصانه با شهدا، توصیه سردار سلیمانی به دختر شهید
دختر شهید محرابی هم در ادامه از احساس خود نسبت به این دیدار میگوید: من هیچ احساس دوری از سردار نداشتم و از صمیم قلب مشتاق دیدار ایشان بودم؛ وقتی از ارادت قلبی خودم نسبت به سردار سلیمانی برای دوستانم میگفتم، من را با گفتن اینکه ”چهطور کسی را الگوی خودت قرار دادهای که حتی یکبار هم او به شما سر نزده؟” مسخره میکردند، اما اکنون با کمال افتخار میتوانم شیرینی این دیدار و رابطه پدر و دختری را به آنها یادآوری کنم.
زینب محرابی درباره نقلقول و توصیه سردار سلیمانی به خودش تشریح میکند: ” عمو قاسم” به من گفت که من از این به بعد دو دختر به اسم زینب دارم و من را هم دختر خودش دانست و به حفظ رابطه خصوصی و خالصانه با شهدا به من توصیه کردند.
وی با اشاره به اینکه موقع رفتن، سردار سلیمانی درخواست من را برای حضور در اتاقم قبول کردند، تصریح میکند: سردار از محافظان و عکاس خواست که بیرون بمانند و من و ” عمو قاسم” لحظاتی تنهایی صحبت کردیم و ایشان ضمن تحسین من از اینکه عکس شهید جهاد و عماد مغنیه را در اتاقم داشتم، از شخصیت این دو شهید نیز برایم تعریف کردند.
دختر شهید محرابی وقوع اتفاقی جالب در این دیدار را نیز اینگونه توضیح میدهد: خانواده دایی من که در این دیدار حضور داشتند از سردار درخواست کردند که به اختیار خودشان، نام دختردایی سادات من را که آرشیدا بود، تغییر بدهند و ” عمو قاسم” نام زینب را برای او انتخاب کردند.
احمددهقان از زیر چاپ رفتن اثری تازه از خود با عنوان «تک آخر» شامل روایتهایی بکر و ناشنیده از عملیات کربلای چهار و پنج از زبان شهید غلامرضا صالحی خبر داد.
به گزارش مشرق، همزمان با ایام سالگرد عملیات کربلای ۴، احمد دهقان از انتشار کتاب یادداشتهای روزانه شهید غلامرضا صالحی به عنوان مهمترین یادداشتهای روزانه هشت سال جنگ تحمیلی خبر داد.
این کتاب با عنوان تک آخر در ۲۰۰۰ صفحه آماده انتشار شده است. توسط نشر فاتحان در دست چاپ قرار گرفته است.
این نویسنده از سال ۱۳۹۳ در سکوت خبری آمادهسازی این کتاب را آغاز کرد و به گفته وی یکی از دلایل کمکاری وی در این سالها در عرضه رمان به این موضوع مربوط میشده است.
به گفته دهقان غلامرضا صالحی از فرماندهان قرارگاههای حمزه و نجف و همچنین قائممقام لشکر ۲۷ در دوران جنگ تحمیلی بوده که یادداشتنویسی را از سالهای آغازین حضورش در جنگ آغاز کرده است.
این فرمانده از سال ۱۳۶۴ در بسیاری از جلسات تصمیمگیری و سرنوشتساز شرکت داشته و یادداشتهای روزانه وی از منابع بکر و دست اول در تاریخ جنگ تحمیلی محسوب میشود که انتشار آن میتواند بسیاری از نکات مبهم در تاریخ جنگ را روشن کند و در بعضی موارد تاریخ جنگ هشت ساله را متحول سازد.
دهقان درباره این کتاب گفت: این کتاب در سال ۱۳۶۵ آماده انتشار شد اما بلافاصله بعضی نهادها با انتشار آن مخالف کردند و کتاب توقیف شد. طی این سالها، ناشر و نویسنده و خانواده شهید غلامرضا صالحی تلاش کردند تا کتاب تک آخر منتشر شود.
وی ادامه داد: در ابتدا این نهادهای غیرمسئول ولی قدرتمند مخالف انتشار تمامی کتاب بودند، به طوری که در یک مورد لپتاپ من و تمامی اسناد کتاب مفقود شد، اما در انتها با ۱۲۳ مورد ممیزی، با انتشار کتاب موافقت شد. این ممیزیها از یک کلمه تا دو صفحه را شامل میشود. با اینکه یقین دارم همه این ممیزیها نابجا هستند، اما یادداشتها چنان غنی و مهم است که میتواند روایت نو و غیرکلیشهای از تاریخ جنگ هشت ساله ارائه دهد.
این نویسنده درباره دلیل اهمیت این یادداشتها نیز گفت: امروزه خاطرات زیادی از تصمیمگیران جنگ منتشر میشود، اما این خاطرات مربوط به سه دهه پس از جنگ و با افکار و تمایلات امروزی هستند. به همین دلیل بسیاری از وقایع، با تفسیرهای امروزی و گاه تحریف شده همراه هستند. این در حالی است که شهید غلامرضا صالحی یادداشتهایش را همان روز و بدون اطلاع از وقایع روزهای بعد، برای خودش نوشته است. این یادداشتها روایتهای در صحنه و با ذکر تمام جزئیات هستند. به خصوص یادداشتهای سالهای ۱۳۶۵ تا ۱۳۶۷ یک منبع کمنظیر در تاریخ جنگ محسوب میشوند که میتواند به رازگشایی بسیاری از موضوعات و اتفاقات جنگ تحمیلی منجر شود. جالب است بدانید که در پایان هر سال، این فرمانده سررسیدی را که یادداشتهایش را در آن مینوشته، به خانوادهاش میداده و تأکید میکرده که این نوشتهها بزرگترین میراث من هستند و خوب از آنها مراقبت کنید. گویی خداوند این فرمانده گمنام را فقط آفریده بود تا تاریخنگار و چشم بینای جنگ هشت ساله باشد، زیرا او در ۲۲ تیر ۱۳۶۷ به شهادت رسید و در ۲۷ تیر ۱۳۶۷ و درست در روز قبول قطعنامه ۵۹۸ در نجفآباد اصفهان به خاک سپرده شد.
این یادداشتها به صورت روزانه نوشته شدهاند. در ادامه، برای نخستین بار یک روز از یادداشتهای این شهید درباره بررسی عملیات کربلای ۴ و تصمیمگیری برای عملیات کربلای ۵ منتشر میشود:
پنجشنبه ۱۱ دی ۱۳۶۵: ساعت ۹ صبح جلسه در حضور آقای [علیاکبر] هاشمی رفسنجانی در گلف ادامه یافت. ابتدا ایشان با لحنی جدی گوشزد کرد که دیگر تحمل بینظمیهای سپاه را ندارد، فرماندهان سپاه موظفند نظم را رعایت کنند و سر ساعت مقرر در جلسات حاضر شوند. سپس بحث در رابطه با منطقه شلمچه ادامه یافت، هر چند در نظرات فرماندهان تضاد زیادی مشاهده میشد. مجدداً بحث پیرامون اشکالات و دلایل عقبنشینی عملیات کربلای ۴ ادامه یافت. آقای [علیاکبر] هاشمی [رفسنجانی] با دقت هر چه تمامتر دست روی نکات خاصی میگذاشت که برادران تعدادی از آنها را نیز جوابگو نبودند. این بحث بالا گرفت، تا حدی که آقای [علیاکبر] هاشمی [رفسنجانی] با تندی خطاب به برادر محسن [رضایی] گفت که چرا شب عملیات [کربلای ۴] مرا لحظه به لحظه در جریان عملیات نمیگذاشتید و چرا پس از صرف این همه امکانات و تلفات زیاد، جای پاهایی را که گرفتید، حفظ نکردید و…
در جواب، برادر محسن [رضایی] با لحن بسیار هیجانزده جوابهای پراکندهای داد. این بحث بررسی اشکالات و دلایل عقبنشینی عملیات کربلای ۴ تا عصر ادامه داشت. بعد از نماز مغرب و عشاء و پس از جلسه کوتاهی که برادر محسن [رضایی] با عناصر قرارگاه در رابطه با عملیات شلمچه و زمانبندی آن تشکیل داد (مجموعاً معتقد بودند حداقل یک ماه زمان نیاز است)، بحث و تصمیمگیری شد. به دنبال آن مجدداً جلسه عمومی در حضور آقای [علیاکبر] هاشمی [رفسنجانی] ادامه یافت. ابتدا آقای [علیاکبر] هاشمی [رفسنجانی] نتیجهگیری کرد که طبق اطلاعات فرماندهان یگانها، عملیات در شلمچه در شرایط و زمان فعلی امکانپذیر نیست. بلافاصله برادر محسن [رضایی] کنار نقشه رفت و با صراحت گفت که نه اینطور نیست، ما هنوز از این منطقه ناامید نشدهایم و علت اینکه فرماندهان یگانها هر کدام نظری دارند، به این خاطر است که ما قبل از این جلسه جمعبندی و هماهنگی نداشتهایم. قطعاً برادران ما آماده مأموریت هستند. انشاءالله ما با قوت، خود را آماده اجرای عملیات در این منطقه خواهیم کرد. ضمناً برای غرب (نفتشهر) نیز آماده میشویم تا خدای ناکرده در صورت عدم موفقیت، بلافاصله به آنجا برویم.
پس از توضیحات برادر محسن [رضایی]، آقای [علیاکبر] هاشمی [رفسنجانی] با لحن جدی و ناراحت اظهار داشت که شما هیچگونه اطلاعی از وضع کشور و مشکلاتی که برای مردم به وجود آمده است، ندارید. مردم در این شرایط سخت تحت فشار هستند. وضع اقتصادی کشور به شدت خراب است. دشمن با بمبارانهای مداوم خود، فشار سختی به دولت و مردم آورده است. همه اینها را این ملت مظلوم تحمل کردهاند و در عوض منتظرند که شما در جبهه جواب آنها را خواهید داد. ولی متأسفانه شما در اینجا راحت منتظر امکانات نشستهاید و روز به روز زمان عملیات را به تأخیر میاندازید. خیلی پیش قرار بود که شما عملیات کنید ولی به دلایلی دائم به تأخیر انداختید. حالا هم همین را میگوئید. امام امت در جلسهای مطلبی را فرمودهاند که من در این جمع نمیتوانم بگویم ولی فقط همین را بدانید که امام از این وضع راضی نیست. ایشان فرمود که خیلی پیش تأکید کرده بودم که به دشمن فرصت ندهید، حتی ایذایی هم که شده. این عملیات کربلای ۴ را نیز قرار بود یک ماه قبل انجام دهند که نظر من هم بود، ولی نشد. خلاصه اینکه امام امت معتقدند به هیچ عنوان و در هر شرایطی نباید به دشمن فرصت داد.
(در اینجا برادر محسن [رضایی] گفت که ما پس از این پشت دست خود را داغ میکنیم که منتظر قولها نباشیم. دیگر مثل گذشته به امکانات و تدارکات چشم نبندیم. چرا که اگر تأخیری بوده، به همین علت بوده است.)
آقای [علیاکبر] هاشمی [فسنجانی] در اینجا خطاب به برادران فرمود که من از این پس اجازه نمیدهم اینطور پیش برود. خودم شخصاً در کارها دخالت خواهم کرد. حالا هم از موضع فرماندهی جنگ، علیرغم نظرات متضاد فرماندهان، ابلاغ میکنم که شما باید ظرف یک هفته آینده در شلمچه وارد عملیات شوید و ظرف یک ماه آینده در غرب در کنار برادران ارتش وارد عمل شوید و به هیچ دلیلی هم تأخیر در آن را نمیپذیرم. باید با تمام توان و جدیت خود را آماده سازید.
در اینجا جلسه با حالتی قاطع پایان یافت. بلافاصله برادر محسن [رضایی] با همه فرماندهان جلسه تشکیل داد و به دنبال دستورات آقای [علیاکبر] هاشمی [رفسنجانی]، ابتدا گفت که این کشور و این انقلاب صاحب و سرپرستی دارد که او خود بهتر میداند چه باید بکند. حالا احساس میشود او از ما راضی نیست، لذا با تمام توان آمادهایم که رضایت او و خدا را جلب کنیم. سپس بحث چگونگی اجرای عملیات [کربلای ۵] را از نظر آمادهسازی عقبه، سازمان رزم، تعیین خط حد قرارگاهها و یگانها و… به بحث گذاشت که تا ساعت ۲ صبح ادامه داشت. در نتیجه مقرر شد که قرارگاه کربلا در این منطقه با ۸ یگان به عنوان موج اول وارد عمل شود و بلافاصله پس از موفقیت، قرارگاه قدس با ۶ یگان و قرارگاه نجف با ۹ یگان وارد عمل شوند.
در این ۳۸ سال هر جا رفتم پیگیری وضعیت همسرم، گفتند ما خبر نداریم. مسئولان بنیاد شهید می گفتند اگر خودت خبری پیدا کردی به ما هم خبر بده! آنها دست به سرم می کردند.
به گزارش مشرق، جنگ که شروع شد محمد از منیره خداحافظی کرد و رفت. به او قول داد چند روز دیگر حتما برگردد و خانه اجاره ای شان را عوض کند تا زنِ جوانش از دست صاحب خانه بداخلاق که او را اذیت می کرد راحت شود. محمد به همین نام و نشان رفت و ۳۸ سال منیره را چشم انتظار گذاشت. نه خودش آمد و نه حتی بند انگشتی از جسمش که لااقل وقتی همه خانواده شهدا برای مراسمات و یادواره ها عکس شهیدشان را به دست می گیرند و می روند سر مزار عزیزانشان او نیز مزار داشته باشد تا به یاد روزهای خوشی که با هم داشتند نورِ امیدِ بی رمقِ زندگیاش را روشن نگه دارد. همان زندگیای که ماههای اول سال ۵۸ شروع شده بود.
منیره عضو یک خانواده ۱۱ نفره گیلانی بود. پدرش بزرگتر محل به حساب می آمد، شاید چیزی شبیه کدخدا. همان مردی بود که اگر در روستا کسی دعوایش می شد، جوانی می خواست ازدواج کند و … اولین کسی را که خبر می کرد او بود. اما منیره ۵ سالش که می شود برای چند سالی از خانه شان می رود. «وقتی خیلی کوچک بودم خانواده عمویم به تهران مهاجرت کردند و اطراف میدان خراسان ساکن شدند. موقع رفتنشان من هم گریه کردم گفتم می خواهم با آنها بروم. علاقه زیادی به زن عمویم داشتم. آنها هم یک فرزند پسر بیشتر نداشتند. مرا با خودشان آوردند که چند وقتی بمانم و بعد برگردم خانه اما به همان نام و نشان ۵ سال با آنها زندگی کردم. در این مدت برخلاف خانواده خودم که اهمیت زیادی به درس خواند دخترها نمی دادند زن عمویم مرا فرستاد مدرسه. وقتی هم که برگشتم خانه خودمان درسم را ادامه دادم تا وقتی که سیکل گرفتم. اما دیگر بیشتر از آن را اجازه ندادند بخوانم.»
اما در ۱۶ سالگیِ منیره، پای محمد به زندگی اش باز می شود. «دایی همسرم که همسایه ما هم بود عامل آشنایی خانواده ها به هم شد. وقتی شرایط مرا به شهید صفری می گوید او خوشش می آید و اصرار میکند برویم خواستگاری. اما من دوست نداشتم ازدواج کنم. روز خواستگاری این طور نبود که دختر و پسر همدیگر را ببینند. او خودش به همراه دایی با پدرم صحبت کرده بود. نمی دانم چه می شنود که وقت رفتن می افتد پای پدرم را ببوسد، با خواهش می گوید التماس می کنم یک وقت جواب نه به من ندهید. آن روز که رفتند طولی نکشید به بیماری حصبه مبتلا شدم. چند روزی در بیمارستان بستری بودم و حالم خوب نبود. محمد چند باری می آید خانهمان اما می بیند خبری نیست. یک روز که خیلی ناراحت میشود به مادرم میگوید چرا نمی گذارید دخترتان را ببینم؟ مادرم با ناراحتی می گوید او مریض است، اصلا معلوم نیست زنده بماند.
اما خواست خدا بود که رفته رفته حالم خوب شد و آمدم خانه. به محض بهبودی مجددا شهید صفری با خانواده اش آمدند خواستگاری. همچنان مخالف ازدواج بودم. در اتاق کناری صدایشان به گوشم می رسید. یواشکی از سوراخ قفل در نگاهش کردم. چهره اش اصلا به دلم ننشست. با گریه به مادرم گفتم نمی خواهمش. پدرم اما موافق بود. می گفت از کوچک و بزرگ محل در مورد او تحقیق کردم، همه تاییدش می کنند.»
منیره مرغش یک پا داشت. از خانواده اش اصرار و از او انکار. «در جلسات خواستگاری نه چایی بردم داخل اتاق نه میوه. یادم نیست همان وقتی که همه داخل بودند برای چه کاری رفتم حیاط، باد زد و یکی از شیشه ها شکست. دو تکه هم افتاد روی دامنم. همه دویدند بیرون ببینند چه خبر است. از ترس و اضطراب شروع کردم بلند بلند خندیدن. خانواده همسرم گفتند: چیزی به او نگویید، ترسیده ترسیده. محمد همزمان دوید موکت زیر پایم را کنار زد و به من پشت سر هم می گفت مواظب پایت باش. دمپایی بپوش. سریع همه شیشه ها را جمع کرد، خیلی سریع. یک لحظه نگاهمان به هم دوخته شد، همان دم انگار دهانم هم به «نه» بسته شد. شهید صفری برای اولین بار بود که مرا می دید.
وقتی مادرم فهمید نظرم مثبت است، گفتم: مامان ولی فکر کنم این شیشه شکستن نشانه «نه» بود. مادرم گفت این حرف ها خرافات است. با اصرار زیاد شهید صفری ۴ روز مانده بود محرم تمام شود عقد کردیم.»
همین وقت است که یک دفعه منیره آهی عمیق از نهادش بر می آید و بی مقدمه می گوید: «هر وقت می خواست صدایم کند میگفت منیرم! واقعا برایم شوهر خوبی بود. هیچ دختری نیست که اوایل ازدواج یک کمی بگو مگو و ناراحتی نداشته باشد. اما من واقعا نداشتم. از بس او با سن کمش بلد بود چطور زندگی را بگذراند.»
محمد صفری در یک کارگاه ریسندگی کار می کرد اما زمانی که انقلاب شد و ارتشی ها از ترس فرار می کردند و از ارتش جدا میشدند او گفت من نمی ترسم و می خواهم وارد ارتش شوم. «علاقه زیادی به امام خمینی داشت. نمی دانم از کجا اینقدر مرید ایشان شده بود. سال ۵۶ سربازی اش تمام شده بود اما تا جنگ شد از طرف ارتش اعزام شد. عاشق گروه فداییان اسلام بود، در همان جبهه با هم آشنا شده بودند.
وقتی گفت می خواهم بروم جنگ خیلی ناراحت شدم و ترسیدم. صاحب خانه بدی داشتیم به او گفتم بمان تکلیف خانه را مشخص کنیم گفت نگران نباش من زود بر می گردم. اما موقع رفتن گفت: منیرم! شاید شهید شوم اما اگر خبر شهادتم را آوردند تو قبول نکنی ها. صبر کن. با شناختی که ازش داشتم حس کردم منظورش این بود که اگر خواستی ازدواج کنی مدتی صبر کن.»
وقتی شهید صفری رفت، منیره ماند و ۱۴ ماه خاطرات شیرین یک خوشبختی که نمی دانست چقدر زود برایش رویا می شود. «محمد بسیار آدم مذهبی بود و حواسش به من هم بود اما چیزی را مستقیم و با لحن تند نمی گفت. مثلا گاهی که نمازم دیر می شد و می ترسید نکند یادم برود بخوانم با لحن خیلی مهربانانه می گفت: وقت نماز نمی گذره منیرم؟ می گفتم چرا چرا الان می خوانم.»
منیره چند ساعتی را به کار کردن بیرون از خانه می گذراند. حتی پیش از ازدواجش با شهید صفری کار می کرد. «مخالف سر کار رفتنم نبود اما دوست داشت بمانم خانه استراحت کنم. وقتی دید دلم می خواهد بروم مخالفتی نداشت. هیچ وقت دعوا نکردیم. گاهی که من بغض می کردم هر کاری می کرد تا حالم خوب شود. یکبار یکی از اقوامش آمده بود خانه ما و نمی رفت. یک اتاق هم بیشتر نداشتیم و برای من که سر کار می رفتم پذیرایی در چند روز سخت بود. به محمد شکایت کردم که چرا فلانی نمی رود؟ گفت: عزیزم قربونت برم می ترسم حرفی به او بزنم روی مان به هم باز شود. وقتی هم حرفی می زد همان یکبار برایم کافی بود نه اینکه بداخلاق باشد اما حرفش همان یکبار برایم حجت بود.»
مرور خاطرات زندگی چند ماهه هنوزم بعد از ۳۸ سال برای منیره دلچسب و جان سوز است. از آن ایام که می گوید برقی در چشمانش می افتد و قطره اشکی می شود سرازیر بر صورتش که حالا پس از محمد دیگر آن طراوت را ندارد. «وقتی می خواست برود سرکار اینقدر آرام می رفت که من بیدار نشوم. سنم کم بود و تجربه نداشتم فکر می کردم شوهر یعنی اینکه یک مرد همینقدر مهربان باشد با زنش و طبیعی است اما وقتی شهید شد فهمیدم به یکباره همه خوشبختی من را با خودش برد. اگر به خاطر نبودش نمی سوختم و نسوزم واقعا انسان نیستم، شخصیت ندارم اگر به خاطر نبودش نسوزم.
تازه که ازدواج کرده بودیم شهید صفری دراز میکشید، سرش را روی قالی می گذاشت و میگفت کیف میکنم از زندگیمان. از زندگی با من لذت می برد. اوایل عروسی اقوامش گفته بودند زن شاغل گرفتی چشم و گوشش باز است حرفت را گوش نمی کند اما او گوشش بدهکار نبود.
وقتی می خواستم قربان صدقه اش بروم می گفتم قربان دماغ قشنگت شوم. من از ته دل می گفتم اما او می خندید. گاهی حرص مرا در می آورد چون وقتی حرص می خوردم موقع صحبت خیلی دستم را تکان می دادم . بعد که می دیدم خوشش می آید می گفتم آخه اینم چیزی است که تو خوشت بیاید. می گفت اینجوری می کنی دلم ضعف می رود. برای همه کارهای من می مرد.»
انتظار و بی خبری بهای سنگینی بود برای ۱۴ ماه چشیدن طعم خوشبختی. «مدتی که از رفتن همسرم به جبهه گذشت نامه ای دادم برایش. اما نگو محمد چند روزی است به شهادت رسیده. هم سنگری ها که نامه را خوانده بودند دلشان سوخته بود و گفته بودند درست نیست این زن را بیش از این چشم انتظار بگذاریم. یک روز یکی از همسایه که دوست همسرم هم بود آمده بود خبر را بدهد اما وقتی آمد خانه ما مرا دید گفته بود دلم نیامد خبر را برسانم.
خلاصه مدتی بعد بالاخره وصیت نامه اش را رساندند دستم. یادم نیست چه کسی برایم آورد اما همینکه باز کردم تمام بدنم لرزید و از حال رفتم. تنها بودم. وقتی حالم جا آمد رفتم پیش پسرعمویش که کمکم کند ردی از محمد بگیرم. پیگیر شدیم خلاصه هر کسی یک چیزی گفت. یکی گفت اینقدر جسد از بین رفته که قابل برگرداندن نیست. یکی گفت پودر شده. هر کسی حرفی زد.»
در تمام ۳۸ سال پاشنه کفش منیره ورکشیده بود تا شاید خبری از مرد زیبایش به دست آورد: «در این ۳۸ سال هر جا رفتم پیگیری گفتند ما خبر نداریم. مسئولان بنیاد شهید می گفتند اگر خودت خبری پیدا کردی به ما هم خبر بده! آنها دست به سرم می کردند. بارها از بنیاد شهید خواستم لااقل یک مزار برایش درست کنند من هم مثل بقیه خانواده ها دلتنگ که می شوم بروم گلزار شهدا و دلم را خوش کنم اما قبول نکردند هیچ وقت.
بعضی روزها بود که به خانواده شهدا می گفتند با عکس شهداتون بیایید گلزار، من هیچ وقت نمی رفتم. حتی نمی رفتم فاتحه بفرستم. با خودم می گفتم من هم عزیزم را از دست دادم چرا برای آنها اهمیت ندارد؟ همدمم در همه این سالها عکس روی دیوارش بود. شب ها نمی خوابیدم و با او صحبت می کردم. یا با حضرت زهرا(س) که قبرشان نامعلوم است درد دل می کردم.»
و اما رسید روز وصال: «آقای صادقی ۲۹ آبان زنگ زد خانه مان گفت: منزل شهید صفری؟ گفتم نه. گفت شما خانواده شهید هستین؟ گفتم نه آقا ول کن. او باز با اصرار شروع کرد مشخصات شوهرم را دادن. باز گفتم ولم کن آقا برزخم نکن. دوباره ادامه داد، دیگر طاقت نیاوردم گفتم درست می گویید. آقا تو را به خدا اذیتم نکنید. همه این سالها بسیار مرا بازی دادند. گفت به خدا ما دوست و همسنگر بودیم. من از مزارش خبر دارم.
بعد از تماس او رفتم بنیاد شهید ماجرا را گفتم. گفتند مگر می شود؟! گفتم بله مشخصات کاملا درست است. الان هم از شما می خواهم کمکم کنید. اما هی می گفتند صبر کن صبر کن، مرا معطل می کردند. باز خودم به آقای صادقی گفتم تو را خدا خودت مرا ببر سر مزار همسرم. مثل اسیری بودم که پایش را با طناب بستند و او می خواهد طناب را پاره کند. به آقای صادقی گفتم یک وقت دیدی کار دست خودم دادم از بی صبری. خلاصه بنیاد شهید برایمان بلیط گرفتند ما را فرستادند تهران.»
منیره خانم را ابتدای ورودی گلزار شهدا دیدم. داخل یک ماشین پراید نشسته بود تا گروه فیلمبرداری برسد. جلو رفتم تا با او سلام کنم. نفسش سنگین بالا می آمد. هر کسی را می دید بی ربط و با ربط تشکر می کرد. پالتو خز داری به تن و چادر مهمانی را به سر کرده بود. قاب عکس شوهر جوان در دستش بود و مدام روسری را درست می کرد. به نظرم آمد زیادی شیک و مرتب آمده. قرار است سنگ مزار شوهر را ببیند نه خود او را. ماشین حرکت کرد و بالاخره منیره رسید به قطعه ۵۳ گلزار شهدای بهشت زهرا. جمعیت ۲۰ نفره ای او را همراهی می کردند. مردی که از طرف قاسم صادقی (همان که گمشده منیره را پیدا کرده بود) انگشت اشاره را دراز کرد و گفت این هم مزار محمد صفری.
سست شدن پای زن کاملا پیدا بود. همین که نشست با حسرتی که امید در آن کم رنگ شده بود گفت: «وقتی در راه بودم فکر می کردم محمد زنده است و می خواهند مرا یواش یواش با او رو به رو کنند تا از هیجان سکته نکنم. اما الان دیدم صفری سالها در بهشت زهرا غریب و تنها خوابیده بوده. و من چراغ در دست به دنبال اثری از او می گشتم. چرا قبرت اینقدر غریب است جانِ من؟ چرا سنگ مزارت کوچک است؟»
منیره همانطور که برای شوهرش زبان گرفته بود با دل پر شکوه کرد: «که آقایان! چطور می شود بنیاد شهید در تمام این سالها نتوانسته باشد مزار شوهرم را پیدا کند در حالی که او با نام و نشان مشخص اینجا دفن شده بود؟ صفری جان من بمیرم برایت که تنها بودی. اما خیال نکن همه سالها که جایت خالی بود زندگی خوبی داشتم. تا پیش از این چشمم از اشک می ترکید اما نمی ریخت. الان هم دیگر چشمی برایم باقی نمانده.»
کم کم دور مزار خلوت می شود: «محمد جان دوست داشتم وقتی مزارت را دیدم در آغوش بگیرم خجالت کشیدم از کسانی که اینجا بودند. اما حالا هستم کنارت. می خواهم عکست را بچسبانم بالای مزارت. می خواهم سنگ مزارت را بدهم بزرگ کنند. چقدر غریبی عزیز دلم. می خواهم دور مزارت را زیبا کنم. باید اینجا قشنگ شود.»
منیره دقایقی که می گذرد دست به زانو می زند و بلند می شود. سراغ زنی را می گیرد که می گفتند همه این سالها برای محمد مادری کرده. خانم میانسالی می گوید: «آن زن مادرم بود. برادر شهید من هم کنار شهید صفری دفن شده بود. همه این سالها که به مزار او می آمدیم مادرم می گفت چرا کسی به این بچه سر نمی زند؟ بارها به بنیاد شهید مراجعه کرد شاید ردی نشانی بیابد اما موفق نشد. تا وقتی که از دنیا رفت آرزو داشت خانواده او را پیدا کند. می گفت حتما این پسر هم مادری دارد که چشم انتظار جگرگوشه اش است. بالاخره توانستیم آقای صادقی را پیدا کنیم که از رزمنده های قدیمی گروه فداییان اسلام بود و اتفاقی به خواست خدا شما را پیدا کردیم.»
نگران زنی بود که شوهر جوانش را در جنگ از دست داده است… نگرانِ نگرانیهای آن زن بود… که یکوقت حرفش در هیاهوی زمانه گموگور نشود… نگران سرنوشت بچههایی بود که در قنداقه یتیم شده بودند…
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، محمود جوانبخت، روزنامه نگار و نویسنده دفاع مقدس در مطلبی، یاد یار دیرینش مرحوم حاج احد گودرزیانی را گرامی داشت. متن این یادداشت چنین است:
احد دوست ما بود… از قبیلهی ما بود… دغدغههایمان یکی بود… همدغدغه بودیم…شاید تعبیر نامأنوسی باشد… گیجم هنوز از خبری که مثل آواری ناگهان فرود آمده است بر سرم… بر سرمان… بر سر همهی همقبیلهایها… ما از یک قبیلهایم… از قبیلهی قلم… از قبیلهای هستیم که قلممان برای دغدغههایمان روی کاغذ سُر خورده است… از وقتی نوشتیم جز از برای نگرانیهایمان ننوشتیم… و احد هم یکی از ما بود…
نگران زنی بود که شوهر جوانش را در جنگ از دست داده است… نگرانِ نگرانیهای آن زن بود… که یکوقت حرفش در هیاهوی زمانه گموگور نشود… نگران سرنوشت بچههایی بود که در قنداقه یتیم شده بودند… خیال مادران جوان از دست داده دست از سرش بر نمیداشت… نگران گم شدن تاریخِ مظلومان و ستمدیدگانی بود که از آغاز نهضت به ندای امام لبیک گفتند… و نگران همقبیلهایهاش بود که نوشتهها و آثارشان منتشر شود و خاک نخورد… احد نگران بود… دغدغهمند بود… از وقتی که میشناختیمش… بر مدار همین نگرانیها و دغدغهها چرخید و چرخید تا از نفس افتاد… تا قلبش ایستاد… احد دوست ما بود… نجیب بود… بیهیاهو و بیسروصدا بود… اهل گلایه نبود… به کاری که میکرد… به دغدغههایش از عمق جان باور داشت… احد رفت… رفت در حالی که به خودش بدهکار نبود… به دل پاکش بدهکار نبود… به دلی که عاشقانه تپید… به خودش بدهکار نرفت چرا که خودش را بدهکار میدانست… بدهکار آنانی که تا پای جان بر سر آرمانشان ایستادند… و احد خود یکی از همانها بود… دریغا و دردا که هنوز وقت کوچش نبود اما…
در دو کتاب مصاحبه تاریخ شفاهی ارتش آمریکا با فرماندهان سابق گارد ریاست جمهوری ارتش صدام به شخصی ایرانی برخورد میکنیم که دلیل اصلی برکناری بزرگترین مغز اطلاعاتی ارتش عراق است…
به گزارش مشرق، چاپ پنجاه و ششم کتاب ملا صالح(زندگی مجاهد خستگی ناپذیر ملاصالح قاری مترجم اسرا در جنگ تحمیلی) همزمان با اکران فیلم سینمایی آن۲۳ نفر توسط انتشارات شهید کاظمی روانه بازار شد.
“ملا صالح” عنوان کتابی است که زندگی مجاهد خستگی ناپذیر ملاصالح قاری مترجم اسرا در جنگ تحمیلی را روایت می کند. با این شخصیت در کتاب «آن بیست و سه نفر» آشنا شده اید و در این کتاب روایتی شگفت انگیز و تکان دهنده را از این شخصیت از نظر خواهید گذراند.
ملا صالح قاری هم در اسارت ساواک رژیم پهلوی بوده و هم زندان های استخبارات عراق را تجربه کرده و در این کتاب خاطراتش را از آن روزها بیان کرده است.
حبیب احمدزاده در یادداشتی به شخصیت ملاصالح قاری که در کتابهای ارتش آمریکا مورد اشاره قرار گرفته پرداخت.
حبیب احمدزاده نویسنده و پژوهشگر در یادداشتی به شخصیت «ملاصالح قاری» که در کتاب «آن بیست و سه نفر» نقش مترجم را دارد و کتاب خاطرات خودش نیز از سوی نشر شهید کاظمی منتشر شده اشاره کرده است.
در بسیاری از خاطرههای منسوب به بزرگان جنگ گفته میشود که صدام برای دستگیری یا کشتن فلان رزمنده در زمان جنگ تحمیلی جایزه بزرگی تعیین کرده، که متاسفانه هیچ سند مستدلی برای این ادعاها موجود نیست ولی اخیرا در مصاحبههایی که تعدادی از کارشناسان تاریخ شفاهی ارتش آمریکا با بالاترین رده فرماندهان سابق ارتش عراق در زمان جنگ با ایران انجام دادهاند به نکاتی برخورد میکنیم که حاوی درستی بعضی از این ادعاها از زبان دشمن است.
در دو کتاب مصاحبه تاریخ شفاهی ارتش آمریکا با فرماندهان سابق گارد ریاست جمهوری ارتش صدام به شخصی ایرانی برخورد میکنیم که دلیل اصلی برکناری بزرگترین مغز اطلاعاتی ارتش عراق یعنی سرلشکر وفیق سامرایی، به دست صدام در هنگامه حساس قبل از شروع عملیات فاو به وسیله ایران است. فردی با مشخصات «ملاصالح قاری».
«ملاصالح قاری» طلبه و رزمنده عرب زبان آبادانی در پی انجام ماموریتی عجیب در آبهای منطقه خورعبدالله، به دست نیروهای بعثی افتاده و در ماجراهایی استثنایی و شگفت به قلب مرکز استخبارات ارتش عراق در بغداد وارد و مترجم بین استخبارات و اسیران ایرانی میشود و در همین بحبوحه با ۲۳ نفر از نوجوانان اسیر ایرانی با صدام در قصرش دیدار میکند، دیداری که صدام قصد سوء استفاده تبلیغاتی از این اسیران نوجوان را به بهانه آزادی دارد ولی با رهنمودهای ملاصالح قاری و هوشمندی این نوجوانان اسیر، این توطئه نیز نقش بر آب میشود.
در این مصاحبهها ، دلیل برکناری سرلشکر وفیق سامرایی، که بعدها به اعتراف خود، در خاطرات خود نوشتش در کتاب (ویرانههای دروازه شرقی) رابط خصوصی بین صدام و دولت آمریکا برای دریافت عکسهای ماهوارهای و دیگر اطلاعات طبقهبندی شده علیه ایران از طریق سفارت آن کشور، در امان پایتخت اردن میشود را خواهیم یافت.
برکناری احساسی که به گفته این فرماندهان، به دلیل ضعف افراد جایگزین در منصب وفیق السامرایی، یکی از عوامل مهم شکست ارتش عراق در جلوگیری از تصرف شبهجزیره فاو توسط نیروهای نظامی ایران در سال ۱۹۸۶ (۱۳۶۴) محسوب میشود.
جالبترین قسمت ماجرا را میتوان از زبان سپهبد راعد حمدانی فرمانده گارد ریاست جمهوری عراق در مصاحبههایش در دو کتاب مرجع تاریخ شفاهی ارتش آمریکا پیدا نمود که به جریانات پس از آزادی ملاصالح اشاره میکند.
«در اواخر سال ۱۹۸۵ عراق و ایران تعدادی از اسیران جنگیشان را با هم تبادل کردند. عراق در تبلیغاتش میخواست نشان دهد که خمینی در جنگ از کودکان استفاده میکند. به همین خاطر، صدام در جلوی دوربین رسانهها با ۲۰ اسیر جنگی نوجوان ایرانی دیدار کرد. در آن زمان یکی از نظامیان اسیر ایرانی را برای ترجمه نزد صدام آوردند. اما استخبارات عراق تازه پس از تبادل اسیران بود که فهمید مترجم مزبور از مهرههای اطلاعاتی ایران بوده و با فریب ضد اطلاعات ما خود را از افسران ارتش ایران معرفی کرده است.
وفیق سامرایی به افسر اطلاعاتی اسیر ایرانی اجازه داد همراه با تعدادی از اسیران بیمار به کشورش بازگردد. زیرا قصد داشت از او به مثابه عنصر اطلاعاتی برای عراق استفاده کند. صدام برای جبران این خطای فاحش، سامرایی را از شاخه ایران در استخبارات عراق به اطلاعات لشکر هفتم در فاو منتقل کرد. سرهنگ ایوب به جای سامرایی و محمود شاهین که رییس اطلاعات نیروی زمینی بود منصوب شد، اما وقتی اطلاعاتش در مورد فاو غلط از آب در آمد، صدام او را برکنار و بار دیگر وفیق سامرایی را به جایگاه پیشین بازگرداند.» (۱)
و نیز، «ما مبادله اسرای ایران و عراق را شروع کردیم که اغلب بچههایی مجروح و مصدوم بودند. یکی از اسرای ایرانی از نظر ارتش بسیار با ارزش بود، به حدی که صدام شخصا چند بار با او ملاقات کرده بود وفیق السامرایی بدون اطلاع صدام یا رییس بخش اطلاعات ارتش عراق این اسیر را به ایران بازگرداند… وقتی خبر این کار السامرایی به صدام رسید، او آنچنان عصبانی و خشمگین شد که السامرایی را از نفر دومی در اطلاعات ارتش عراق خلع کرد و به عنوان افسر اطلاعات سپاه هفتم تنزل مقام داد … به خاطر دارم که برای ماموریت شناسایی به منطقه عملیاتی سپاه هفتم رفته بودم و مجبور بودم درستاد این سپاه توقف کنم وقتی فرمانده سپاه وارد شد از او پرسیدم که ژنرال سامرایی اینجا چه میکند، جواب داد که السامرایی به خاطر اشتباه فاحشی که کرده، مستحق اعدام است. اما به خاطر علاقه صدام به او با تنزل مقام به اینجا منتقل شده است.» (۲)
خاطرات این آزاده قهرمان هم اکنون با عنوان ( ملاصالح، سرگذشت ملاصالح قاری مترجم اسرای ایرانی) به نگارش رضیه غبیشی در ۲۸۰ صفحه و توسط انتشارات شهید کاظمی در دسترس علاقهمندان به خاطرات جنگ قرار گرفته است.
چاپ پنجاه و ششم کتاب ملا صالح (زندگی مجاهد خستگی ناپذیر ملاصالح قاری مترجم اسرا در جنگ تحمیلی) همزمان با اکران فیلم سینمایی آن۲۳ نفر روانه بازار شد.
علاقه مندان جهت تهیه کتاب می توانند از طریق سایت من و کتاب (manvaketab.ir) و یا از طریق ارسال نام کتاب به سامانه پیام کوتاه ۳۰۰۰۱۴۱۴۴۱ کتاب را با پست رایگان دریافت نمایید.