دمشق

«حاج قاسم» با انگشتر شهید مدافع حرم، چه کرد؟ +‌ عکس

«حاج قاسم» با انگشتر شهید مدافع حرم، چه کرد؟ +‌ عکس



شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری

گروه جهاد و مقاومت مشرق – این که کتاب «یک روز بعد از حیرانی» به قلم خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی درباره شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری منتشر شده بود، کنجکاوی ما برای دیدار با مادر شهید را کم نکرد و سرکار خانم فاطمه طوسی نیز با بزرگواری، ما را در خانه‌ای که آقامحمدرضا در آن نفس کشیده و زیسته بود، به حضور پذیرفتند و حدود سه ساعت، بی‌وقفه برایمان از پسر ارشدشان که در سوریه و دو برادرشان که در سال‌های دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند، گفتند.

چندین روز مشرق را با قسمت‌های مختلف این گفتگو همراهی کنید و زندگی جوانی را بخوانید که مادرش از سرنوشت او با خبر بود و قلبش در زمان شهادت فرزند، ساحل آرامی شد برای پهلو گرفتن کشتی متلاطم سایر اعضای خانواده…

قسم های قبلی این گفتگو را نیز بخوانید:

کافه‌نشینی تکاور مدافع حرم با خانم نویسنده! + عکس

مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! + عکس

تصادف‌ جانخراش یک مدافع‌حرم! + عکس

مدافع‌حرمی که خیلی ازدواجی بود! +‌ عکس

تمام مردهای این خانه به جنگ رفته‌اند! +‌ عکس

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

خانم طوسی که این روزها مدیریت یک دبیرستان را بر عهده دارد، سال‌هاست در کسوت معلمی به فرزندان این مرز و بوم خدمت می‌کند و دلسوزانه و با دقت، زوایای جذابی از زندگی پسر برومندش را برای ما نورتاباند و شوقمان را از شناخت این رزمنده مدافع حرم، صد چندان کرد. قسمت هفتم و پایانی این گفتگو، پیش روی شماست.

**: وقتی آقامحمدرضا رفتند، شما در خانه تنها بودید؟

مادر شهید: وقتی گریه می کردم، تنها بودم و هیچکس نبود. دخترم به منزلش رفت و همسرم هم به محل کار. خودم در تنهاییِ خودم شکستم. گریه‌ای که موقع رفتن محمدرضا نکردم را اینجا جبران کردم. هیچکس هم متوجه نشد که من چه حالی داشتم.

دو سه روز که گذشت، به همسرم گفتم دیگر منتظر محمدرضا نباش! می گفت: این چه حرفی است می زنی؟ تو باید دعا کنی محمدرضا بیاید. گفتم: من دعا می کنم اما محمدرضا دیگر نمی آید و شهید می‌شود…

**: به یک معنایی می خواستید ایشان هم آمادگی داشته باشد؟

مادر شهید: بله؛ چون همسرم ناراحتی قلبی و دیابت دارد، می ترسیدم که حالش بد شود. مدتی گذشت و محمدرضا از سوریه تماس گرفت و گفت:‌ شال عزایم را با خودت به مراسم بیت رهبری، امامزاده علی اکبر یا هر جایی که برای عزاداری دهه اول محرم می روی، بِبَر. من به این شال عزا احتیاج دارم!

من می گفتم: محمدرضا! تو رفته ای پیش حضرت زینب، خب خودت این شال عزا را می بردی! چرا من ببرم؟… البته مزاح می کردم و شال را همراه خودم می بردم.

شال عزای محمدرضا از هشت سالگی همراهش بود. ولی این شال عزا را با خودش به سوریه نبرد. توصیه می کرد که این شال را همیشه در هیئت‌ها همراه خودم داشته باشم.

یک انگشتری عقیق یمن هم سفارش داده بود که عبارت یازهرا را رویش حک کنند. می گفت من به این نیاز دارم. شال عزا را هم سفارش کرده بود که نیاز دارد. پیش خودم می گفتم، محمدرضا که شهید می شود، چه نیازی به شال عزا دارد؟

**: در این چهل روز چند بار با شما تماس گرفتند؟

مادر شهید: پنج شش بار با ما تماس می گرفت و صدای خنده اش برایم خیلی جالب بود. وقتی می پرسیدم چه می کنی؟ برای این که ناراحت نشوم،‌ می گفت: می خوریم و می خوابیم و فوتبال بازی می کنیم! حتی یک ذره از عملیات‌ها نمی گفت. در حالی که وقتی فرماندهانش آمدند، می گفتند ما در این چهل روز،‌ حتی یک روز هم در آرامش و در مقر نبودیم. همه‌ش در حال جنگ بودیم و مناطق متفاوتی را آزاد کرده بودیم. یعنی عملیات پشت عملیات تا این که شب جمعه، برادر بزرگم، آقامحمدعلی را در خواب دیدم. البته اسمش را نمی توانم خواب بگذارم؛ آنقدر که شفاف و واضح بود. دیدم خانه‌مان پر از نور است و آشپزخانه ما دری به سمت بیرون دارد و همه شهدا دارند داخل خانه می شوند. دنبال منبع نور می گشتم که دیدم محمدعلی ایستاده و مدام من را صدا می زند:‌ فاطمه… فاطمه…

من جوابش را دادم. آنقدر گیج بودم که نمی توانستم جواب بدهم. گفت:‌ نگران محمدرضا نباش؛ محمدرضا پیش من است.

این را که گفت؛ من آرام شدم… البته بعد که بیدار شدم، تا صبح ضجه زدم. رفتم در اتاق محمدرضا و گریه کردم و دعا و نمازخواندم. می دانستم محمدرضا شهید شده ولی نمی توانستم آرام بشوم. دعاها را برای آرامش قلب خودم می خواندم و نه این که دعا کنم پسرم شهید نشود. می دانستم خبری که به من رسیده،‌ موثق و دقیق است. من از صبح پنجشنبه، حالم بد بود. من در دانشگاه، درس می‌خواندم و از صبح،‌ حالم دگرگون شده بود.

ساعت ۱۰ صبح بود که پیش یکی از همکلاسی‌هام شروع کردم به گریه کردن…

**: دلشوره داشتید یا…

مادر شهید: حالم مثل آن زمانی بود که محمدرضا تصادف کرده بود و برایتان تعریف کردم. انگار یک انسان دیگری در وجود من بود. دلشوره نداشتم و دلواپس نبودم امام در انتظار یک خبر بزرگ و یک واقعه عظیم بودم. یادم هست اصلا روزهای قبل، دعا می کردم محمدرضا صحیح و سالم باشد اما آن روز پنجشنبه حتی یک بار هم نگفتم که محمدرضا سالم و زنده باشد. اصلا دلم نمی آید به خدا چنین چیزی بگویم. خجالت می کشیدم.

ظهر پنجشنبه که این حالتم به اوج خودش رسید، ساعت ۳ بعداز ظهر، احساس کردم یک انرژی از درون من خارج شد و رفت. انگار از روی شانه‌هایم یک آتش بزرگی برداشته شد. همزمان این حالت ادامه داشت تا ساعت ۵ و نیم یا ۶ عصر. به آن ساعت که رسید، احساس کردم در دید امام حسین علیه السلام و حضرت زینب سلام الله علیها قرار گرفته ام و در محضرشان ایستاده ام. اینقدر احساس نزدیکی می کردم. همانجا رو به قبله شدم و سلام دادم به حضرت اباعبدالله و فراز آخر زیارت عاشورا را خواندم.

بعدش به خدا گفتم: راضی ام به رضای تو…

**: این از نظر زمانی، مطابق می شود با لحظه شهادت آقامحمدرضا؟

مادر شهید: بله؛ دقیقا. یعنی بین فاصله ساعت ۵ و نیم تا ۶ که محمدرضا تیر می خورد و تا پیکرش را منتقل می کند، ساعت ۷ می شود. نکته جالب این بود که ساعت ۷، من دیگر آرام بودم و انگار همه چیز تمام شده و آب از آب تکان نخورده بود. آن لحظه ای که حالم خیلی بد شده بود و سلام دادم به آقااباعبدالله؛ شاید هر کس دیگری جای من بود، دعا می کرد و از امام حسین می خواست که فرزندم را صحیح و سالم به من برگردان. اما من در آن لحظه مطمئن بودم که کار از کار گذشته و تمام شده. برای همین خجالت می کشیدم به ایشان بگویم که پسرم را برگرداند و برای همین گفتم:‌ خدایا! راضی ام به رضای تو. هر چه که برای من مقدر کردی، با جان و دل می پذیرم.

خوابی که من دیدم، ساعت ۲ بامداد جمعه بود. وقتی بیدار شدم و شروع کردم به خواندن قرآن و دعا، ساعت ۲و نیم بامداد، دقیقا زمانی بوده که هواپیما، پیکر محمدرضا و بقیه همرزمانش را در فرودگاه امام خمینی به زمین نشانده و البته من اصلا خبری نداشتم.

**: چقدر زود آقامحمدرضا را آوردند… چون معمولا تشریفات خاص خودش را دارد.

مادر شهید: فرمانده اش می گفت ما بلافاصله پیکرها را منتقل کردیم به نزدیکترین بیمارستان در شهر حلب. حدود ۲۵ کیلومتر با حلب فاصله داشتند. بعد از انتقال، وقتی مطمئن شدیم که شهید شده اند، هواپیما آماده بود که سریع به دمشق بردیم و از آنجا هم با سرعت به تهران آوردیم.

جالب این است که می گویند، انگشتر دست محمدرضا را در می آورند و حاج قاسم، نیمه‌های شب به آنجا می رود. بعضی از دوستان می گفتند ساعت ۱۲ شب رسیده بودند. می رود آنجا و مشغول صحبت می شود و انگشتر محمدرضا را درمی آورد و فردایش همان انگشتر را تحویل دامادم می دهد. حتی فیلمش هم لو رفت و از تلویزیون پخش شد. حاج قاسم در آن فیلم دارد با یک رزمنده صحبت می کند و انگشتری را دست آن رزمنده می کند. آن رزمنده،‌ داماد ما بود و انگشتر هم برای محمدرضا بود اما از این نسبت فامیلی خبر نداشت و بعدها، همرزمان، این موضوع را به حاج قاسم می گویند.

**: دامادتان از شهادت آقامحمدررضا خبر داشتند؟

مادر شهید: بله؛ البته چون در یگان دیگری بودند،‌ تقریبا نیم ساعت بعد از این اتفاق، می رسند بالای سر محمدرضا.

**: ایشان تماسی با شما نگرفتند؟

مادر شهید: فردایش حدود ساعت ۶ صبح با پدر خودش تماس می گیرد و خبر را می دهد. پدر دامادمان هم با برادرهایم در قم تماس می گیرند تا از آن طریق،‌ واسطه بشوند. برادرهایم هم به تهران و دوستان همسرم خبر می دهند. آن ها هم به دامغان خبر می دهند.

**: شما دقیقا خبر را از چه کسی شنیدید؟

مادر شهید: اولین بار خبر را از برادرم محمدعلی در خواب شنیدم. من از دو و نیم بامداد گریه کرده بودم و مشغول قرآن بودم و دعا. هفت و نیم صبح که همه دوست دارند بخوابند و استراحت کنم، همسرم و بچه ها را بیدار کردم و گفتم بروید بیرون،‌من می خواهم تنها بلاشم.

همسرم تعجب کرد و گفت: ما این موقع جمعه کجا برویم؟ گفتم من می خواه خانه را تمیز کنم. گفت:‌خوب اگر همه مان باشیم که راحت تر می شود خانه را تمیز کرد. گفتم: نه، دلم می خواه شما بروید. هشت و نیم صبح از خانه رفتند. مزار شهید عبدالله باقری که دو هفته پیشش شهید شده بود، مراسم دعای ندبه گرفته بودند. حاج آقا به آنجا رفته بودند و همانجا همرزمهای همسرم ماجرا را می دانستند. حتی به حاج آقا می گویند که دیشب چهار نفر از رزمنده های ایرانی شهید شده اند. حتی نام شهدا را مثل مسعود عسکری، مصطفی موسوی و احمد اعطایی را هم می گویند و اعلام می کنند که چهارمین شهید را نمی دانیم جه کسی است. با این که می دانستند اما به آقای دهقان نمی گویند.

تا ساعت دو و نیم بعد از ظهر بیرون بودند. من چون نتجربه دو تا از برادرهای شهیدم را داشتم که جمعبت می آید به خانه، وسائل محمدرضا مثل کیف و کتاب و کارت ملی و پرونده آموزشگاه رانندگی اش را جمع و جور کردم و خانه را تمیز کردم. دلم نمی آمد وسائلش را قبل ازآن جمع کنم. پیراهین محمدرضا که آویزان بود را هر روز بو می کردم. حتی یادم هست که رفتم کارت ملی اش را برداشتم تا مرتب کنم. بهش گفتم: تو که دیگر نیستی، چرا دوباهر نگاهت کنم؟! حتی عکس سه در چهارش را آماده کردم و گذاتشم دم دست که می دانستم برای اعلامیه نیاز می شود.

**: دکوراسیون را هم تغییر دادید؟

مادر شهید: بله؛‌همه چیز را جابجا کردم. مثلا تلویزیون را برداتشم و به اتاق بردم.

**: پس وقتی حاج آقا آمدند،‌خناه هم تغییر کرده بود.

مادر شهید: بله؛ همه چیز مرتب بود. کابین تها را هم مرتب کردم. ظرف ها را هم کاملا شستم و جمع کردم. تا آمدند،‌ناهار را خوردند و من مدام می گفتم زود باشید مهمان داریم. همسرم تعجب کرده بود که چه مهمانی قرار است بیاید. وقتی بساط ناهار را جمع کردیم، دیدم تلفن حاج آقا زنگ خورد رفت که جواب بدهد، من دنبالش رفتم. وقتی صحبت می کرد، هنوز تلفن را برنداشتهبود جواب بدهد که گفت: محاج آقا! می خواهند خبر شهادت محمدرضا را به تو بدهند؛ قوی باش!

یک لحظه با تلفن صحبت کرد و تلفن را قطع کرد و رفت بیرون. ایان با اخم به من نگاه می کرد و می گفت:‌اصلا متوجه هستی که چه می‌گویی؟… از حرف من تعجب کرده بود. چون در بهشت زهرا هم خبری نبود. وقتی اح آقا رفتند به کوجه، من هم از بالکن نگاه کردم و دیدم خبری از جمعیت و دوستان محمدرضا نیست. گویا خودشان را در پیچ کوچه و پشت دیوار، پنهان کرده بودند.

بعد از آن حاج آقا آمدند بالا و دیدم که چشم هایش پر از اشک است. گفتم خبر شهادت محمدرضا را دادند؟ گفت: نه،‌زخمی شده و در بیمارستان امام خمینی است. حاضر شوید که برویم. حاج آقا را روی مبل نشاندم و گفتم: خبر را دقیق به من بده. محمدرضا شهید شده… قند حاج آقا افتاد و حالش بد شد.. من هم رفتم برایش شربت آوردم که حالش جا بیاید. دوباهر رفت پایین و دو نفر از دوستان من آمدند بالا. می گفتند فکر می کنمی حالا که آقای دههقان خبر را بدهد، فکر می کردیم صدی جیغ و داد بلند بشود. آن ها هم پیش خودشان گفتهبودند بروویم بالا که خانم طوسی را کمک کنیم. در حالی که من کاملا آماده بودم. گفتند:‌تو چرا مثل کوه می مانی؟ چرا گریه نمی کنی؟ گفتم:‌ گریه ندارد که. محمد رضا داماد شده!

**: این آمادگی را برای خواهر و برادر آقامحمدرضا هم ایجاد کردید؟

مادر شهید: بله؛ همان موقع که حج آقا رفتند پایین، من بهشان گفتم بلند شوید حاضر بشوید. من هم آماده شدم که مهمان ها بیایند. محسن را هم خبر کردم. همهه شان بهت زده شده بودند. محسن داد می زد و می گفت: متوجه هستی چه می گویی؟ محدمرضا برمی گردد. گفتم: محمدرضا برگشته دیگر…

تا هنوز مردها نیامده بودند، من در آرامش دوباهر وضو گرفتم و رفتم به اتاق تا دو رکعت نماز شکر بخوانم. شکر خدا را کنم که چنین امانتی را هب این قشنگی از من گرفت… یکی از خانم ها بالای سرم ایستاهد بود و می گفت:‌تو را به خدا گریه کن و الا سکته می کنی. وقتی از در اتاق بیرون، جای سوزن انداختن نبود. خانه و راهرو و حیاط و کوچه پر از جمعیت بود. یکی از فرماندهان سپاه هم امد و شروع کرد به صحبت و خبر را داد. من هم گفتم که خبر شهاتد را دیشب شنیدم. خیلی با تعجب پرسید از چه کسی شنیدید؟ گفتم: نیمه شب برادر شهیدم آمد و خبرش را برای من آورد… اصلا باوران نمی شد.

وصیت نامه محمدرضا را آوردند و باز کردیم و همانجا خوانده شد. گفتند وصیتی کرده بودند برای مکان خاکسپاری؟ گفتم: محمدرضا دوست داشت در چیذر دفن شود… محمدرضا سال قبلش روز عاشورا در هیئت حاج محمود کریمی من را صدا زد و برد در قسمت مردانه و دستش را دراز کرد و گفت اگر شهید شدم،‌من را اینجا دفن کن.  خادم افتخاری چیذر بود و چهار پنج سال بود که به آنجا می رفت. محمدرضا به دوستانش هم محل مزارش را نشان داده بود.

حتی یادم هست که گفتدن می دانند مزار در چیذر چقدر گران است؟ یکی از فرماندهان ناجا گفت ما همه تلاشمان را می کنیم. بعد که مطرح شده بود، هیئت امنای امامزاده خیلی استقبال کردهبودند و در نهایت قرار شد دوشنبه،‌محمدرضا را تشییع کنیم…

*میثم رشیدی مهرآبادی

پایان



منبع خبر

«حاج قاسم» با انگشتر شهید مدافع حرم، چه کرد؟ +‌ عکس بیشتر بخوانید »

«مدافع حرم» همسرش را به تنهایی روانه تهران کرد! + عکس

«مدافع حرم» همسرش را به تنهایی روانه تهران کرد! + عکس



شهید مدافع حرم نوید صفری - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاوت مشرق – سال ۱۳۹۶، در بحبوحه نبرد سوریه و قولی که سردار حاج قاسم سلیمانی مبنی بر پایان حکومت داعش داده بود، عملیات بوکمال با حساسیت بالایی انجام شد و نتایج بسیار موفقی برای جبهه مقاومت در پی‌داشت. همان روزها، در بین اخبار شهادت مستشاران ایرانی، خبر شهادت نوید صفری که جوانی زیبارو و در آستانه ازدواج بود، بیشتر از بقیه به چشم می‌آمد. 

حالا که بیشتر از سه سال از آن روزها می‌گذرد و همزمان با انتشار سومین چاپ از کتاب «شهید نوید» که روایتی از پدر، مادر، همسر و همرزمان شهید صفری است، فرصت مغتنمی بود برای همکلامی با سرکار خانم مریم کشوری، همسر شهید که اگر چه مدت کوتاهی در حیات دنیایی با شهید نوید زندگی کرد اما به اندازه ده‌ها سال، از او آموخت و با او همراهی کرد. ایشان همچنان شبانه روز به یاد و برای زنده ماندن سیره و روش شهید صفری و همرزمانش تلاش می‌کنند و برای آینده خود نیز همین مسیر را انتخاب کرده‌اند.

آنچه در ادامه می‌خوانید، ‌هفتمین قسمت از این گفتگوی مفصل و طولانی است که ۱۸ اردیبهشت ماه در کتابفروشی آستان قدس رضوی در تهران انجام شد.

قسمت‌های قبلی این گفتگو را اینجا بخوانید:

اصرار شهید بر مسافرت تک‌نفره همسر به خارج! + عکس

بهت‌زدگی همسر شهید از سهروردی تا هفت‌تیر /سرنوشت عجیب جهیزیه + عکس

شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت

جوان ۳۱ساله‌ همه معصومین را زیارت کرد+عکس

«روح شهید» واسطه ازدواج دو جوان شد + عکس

نگرانی «مدافع حرم» از انتشار یک ویدئو + عکس

همسر شهید: آقانوید در دستنوشته‌هایش متنی دارد که می‌گوید خواب علی خلیلی را دیدم. من را در آغوش خودش گرفت و جمله‌ای گفت که تمام وجودم را آتش زد. بهم گفت که نوید؛ امشب ساعت یازده و نیم توانستیم اذن شهادتت را بگیریم! با شعف و ناباوری بهش گفتم: کِی و چه وقت؟… گفت: زمانش را نمی توانیم بگوییم.

«مدافع حرم» همسرش را به تنهایی روانه تهران کرد! + عکس

**: این خواب تا شهادت آقانوید چقدر فاصله دارد؟

همسر شهید: این خواب برای سال ۹۴ و قبل از اولین اعزامش به سوریه بوده. دستنوشته‌های آقانوید بیشترش برای سال ۹۴ است. یعنی از چند جهت به آقانوید بشارت شهادت را داده بودند. من نور شهادت را در وجود آقانوید می دیدم و وقتی می دیدمش، ناخودآگاه اشک‌هایم جاری می‌شد. می گفتم: من متوجه می شوم که چند وقت دیگر شهید می شوی، ‌مدیونی که من را از یاد ببری. تو را به خدا پیش امام حسین علیه السلام که رفتی، من را هم یاد کن.

یک بار به من گفت هر وقت خواستم شهید بشوم، به یادت هستم. پیش خیلی‌ها رفته‌ام و پرسیده ‌ام که چرا تا الان شهید نشده‌ام؟ ‌به من گفته‌اند حتما یک کاری با تو داشته اند که هنوز شهید نشده‌ای. هر وقت این کار انجام بشود شهید می‌شوی… آقانوید قول داد هر وقت می خواست شهید بشود، ‌زودتر به من بگوید.

حتی زمانی که سوریه بود هم در اواخر، دو بار به من گفت که می‌خواهم یک چیزی به تو بگویم اما نمی دانم چگونه بگویم. آقانوید خیلی اهل استخاره بود. فکر می کنم می خواسته خبر شهادتش را بگوید اما دوباری که در تلگرام با هم صحبت می کردیم، بی خیال شد و چیزی نگفت. احتمال می دهم که استخاره کرده و خوب نیامده که بخواهد به من بگوید و الا به من قول داده بود اما چیزی از زمان شهادتش به من نگفت…

**: ماجرای سفرتان به سوریه چگونه بود. آن سال‌ها خیلی رفت و آمد خانواده‌ها معمول نبود.

همسر شهید: چون قرار بود آقانوید برگردد به من گفت: قرار بود ما برای عروسی‌مان به زیارت برویم، من تصمیم گرفتم اول بیایی زیارت خانم حضرت زینب سلام الله علیها و آب و هوایی هم عوض کنی. چون یک بار خیلی دلتنگ بودم اما چیزی نگفتم و از صدایم متوجه شد. آقانوید آدمی احساسی و منطقی بود. هیچ وقت پیش نمی‌آمد دوباره زنگ بزند اما این بار وقتی تلفن قطع شد، باز هم زنگ زد. گفت: ‌دلم پیشت ماند. می دانم که دلتنگی اما نمی گویی. می خواهم کاری کنم که بتوانی بیایی سوریه… بیشتر هدفش این بود که من را خوشحال کند.

**: این دلتنگی برای چه زمانی است؟

همسر شهید: آقانوید ۲۱ مرداد که رفت، قرار بود اول مهر برگردد اما نیامد. آنجا بود که هماهنگ کرد تا من به سوریه بروم. روال اینگونه بود که وقتی می رفتی، برای برگشت، رزمنده هم با همسرش به تهران برمی ‌گشت. آقانوید تنها کسی بود که با من برنگشت. تمام رزمندها با خانمشان برمی گشتند اما من تنها بودم. البته نیامدن ایشان برای من خیلی سخت نبود چون می دانستم که ۱۰ روز دیگر برمی گردد. با مسئول فرودگاه صحبت کرده بود که تا پای پرواز بیاید و من را تا آخرین لحظه برگشت همراهی کند. به یکی از دوستانش هم سپرده بود که همسرش، هوای من را در طول پرواز داشته باشد. حتی پیگیر بود که صندلی‌ام را کنار همان خانم قرار بدهند. بعدها هم همسر یکی از دوستانش تعریف کرد؛ آقانوید به شوهرش گفته بود:‌ هر وقت همسرت به سوریه آمد، حتما با ایشان برگرد چون برای من که خانمم را تنهایی به تهران فرستادم، خیلی سخت گذشت!…

وقتی صحبت دل‌کندن شهدا از خانواده می شود می گویم: ‌این‌ها در اوج عواطف و احساسات هستند اما عشق بالاتر باعث می شود که دست از احساساتشان بکشند و بروند. اینگونه نیست که به همسر و فرزند و پدر ومادرشان توجهی نداشته باشند.

«مدافع حرم» همسرش را به تنهایی روانه تهران کرد! + عکس

**: شما به فرودگاه رفتید و…

همسر شهید: در فرودگاه دمشق به استقبال من آمدند و سه روز آنجا بودیم. دمشق در آن روزها امن بود. از سال ۹۵ به بعد، دمشق خیلی امن بود و خانواده‌ها را برای زیارت می بردند. صبح‌ها به زیارت حضرت زینب سلام الله علیها می رفتیم و غروب‌ها به زیارت حضرت رقیه سلام الله علیها. چون شب اول و دوم و سوم ماه محرم بود،‌ مراسم روضه و عزاداری هم به پا می‌شد.

اوضاع و حالات من در سوریه به نحوی بود که آنجا به فکر شهادت آقانوید هم نبودم. آقانوید خواب دیده بود که پسردار می‌شود و با ذوق و شوق می گفت که آقارسول‌مان باید قاری قرآن بشود. بعد از شهادت هم خیلی‌ها خواب دیده بودند که یک پسربچه کنار آقانوید بوده.

در یکی از آن تماس‌هایی که با هم صحبت می کردیم، من یک مصاحبه از همسر شهید حججی خوانده بودم که به شهید حججی در سوریه گفته بوده: آقامحسن! ‌استاد معرفت نفسمان گفته شما که آنجا هستید، باید به خاطر رضای خدا شهید بشوید و نه به خاطر شهادت. حواست باشد که تو به خاطر رضای خدا شهید بشوی… من گفتم بارکلا که همسر شهید اینقدر اثرگذار است. وقتی آقانوید زنگ زد گفتم: شما که نمی خواهی این دفعه شهید بشوی، شیطان کمتر وسوسه‌ات می کند و بیشتر می توانی روی خودت کار کنی و خودسازی کنی.

وقتی این را گفتم به خیال خودم، می خواستم اثرگذار باشم. آقانوید هم گفت:‌ اگر این دفعه قرار باشد شهید بشوم چه؟… این را که گفت،‌ انگار آب سرد روی سر من ریختند. گفتم: اگر شهید بشوی پس بچه‌مان چه؟ قرار نیست که این دفعه شهید بشوی… گفت: ‌ما که خبر نداریم… این را که گفت،‌ تلفن قطع شد. من تا صبحش به اندازه شنیدن خبر شهادت، ‌منقلب بودم. گفتم احتمالا خوابی دیده که می خواهد شهید بشود و به من نگفته است. تا فردایش نگران بودم.

فردا که زنگ زد، ‌یادش بود و گفت:‌ من خیلی به این قضیه فکر کردم. خدا به ما یک چیزی نشان داده که شما می توانید یک بچه سالم و صالح داشته باشید اما اگر خداوند متعال به من بگوید بنده من! من می خواهم به تو شهادت بدهم و من بگویم: ‌نه خدایا، ‌ما فعلا می خواهیم با هم زندگی کنیم و بچه‌دار بشویم؛ بگذار هر وقت که خواستم شهادت بده؛ در محضر خدا این خیلی بی‌ادبی است. من کِه باشم که بخواهم برای شهادتم زمان تعیین کنم. اگر هر کدام از ما به چیزی که خدا می خواهد راضی بشویم که هر وقت خدا خواست، ‌شهادت را بدهد، ‌خدا نه تنها اجر شهادت و صبر بر دوری را می دهد،‌ اجر فرزند صالحی که خیلی دوتایمان دوست داشتیم را هم به ما می دهد. بیا به آن چیزی که خدا برایمان می خواهد، ‌راضی بشویم.

از آنجایی که آقانوید نفوذ کلام بالایی داشت، ‌وقتی این را به من گفت، ‌من هم راضی شدم.

**: کمتر کسی را دیده‌ام که در دوران نامزدی به فکر بچه باشد…

همسر شهید: من وقتی پسرهای ۱۰ -۱۲ ساله را می دیدم که در تلویزیون قرآن می خواندند، می گفتم: ‌کِی می شود که پسرم اینطوری قرآن بخواند. یک بار که آقانوید این جمله را شنید، ‌گفت:‌ تو هم دوست داری بچه‌مان قاری قرآن بشود؟… از وقتی هم که آن خواب را دید خیلی بیشتر دوست داشت که پسردار بشود.

**: تصورتان فقط یک پسر بود یا این که خدا فرزندان بیشتری به شما می‌دهد؟

همسر شهید: در ذهن من بیشتر بود اما آقانوید تأکیدش روی همان یک پسر بود و می گفت رسول‌مان را مثل خودت محکم بزرگ کن. روی اسم «رسول» هم به توافق رسیده بودیم. من خودم نام «محمدحسن» را دوست داشتم اما آقانوید می‌گفت نام پسرمان را «محمدتقی» یا «محمدباقر» بگذاریم چون اینطور آدم‌ها آدم‌های بزرگی می‌شوند ولی «رسول» صدایش کنیم.

«مدافع حرم» همسرش را به تنهایی روانه تهران کرد! + عکس

**: سه روزی که در سوریه بودید خوش گذشت؟

همسر شهید: خیلی خوب بود و شکر خدا همه‌اش در زیارت بودیم. با همان همراهانی که رفته بودیم، برگشتیم. وقتی من رسیدم فرودگاه، مادرشوهرم آمد استقبال. آقانوید خیلی مادری بود. من در این گفتکو از ویژگی‌های آقانوید و خانواده‌اش کم گفتم. مادر آقانوید با ایشان خیلی یکی بودند و انس و الفت خاصی داشتند. خانواده مهربان و فوق‌العاده خوبی دارند. وقتی مادرشوهرم من را دید، ‌همینطور گریه می‌کرد و ناراحت بود که چرا تنها آمده‌ام؟ می گفت:‌ آخر نوید چطور دلش آمد که تو را تنهایی بفرستند… هم دلتنگ آقانوید بودند و هم برای من ناراحتی می‌کردند.

دوست آقانوید آمد و گفت:‌ آقانوید چیزی‌ش نمی شود.آنجا هیچ خبری نیست. مادر آقانوید هم گفت:‌ شما که نمی‌دانید من چقدر دلتنگ آقانوید هستم؟! به‌ش گفته‌ام این بار که بیاید،‌ هفت بار دورش می‌گردم!

رابطه عاطفی آقانوید و مادرش خیلی قوی بود. وقتی مادرشان وارد معراج شهدا شدند به همه گفتند: بروید کنار،‌ من می‌خواهم هفت بار دور پیکر نویدم بچرخم… وقتی بود که همه برای وداع به معراج شهدا آمده بودند.

**: آقانوید برای رفتنشان به سوریه از پدر و مادرشان اجازه گرفته بودند؟

همسر شهید: بار اول؛ نه. گفته بود برای آموزش به سمنان می‌روم. مادرشان هم روزهای آخر متوجه شده بودند. آقانوید می‌گفت:‌ یک بار همه با هم در کنار فرماندهان نشسته بودیم و یکی از فرماندهان پرسیده بود: هر کدامتان بگویید چه چیزی به خانواده‌هایتان گفته‌اید تا توانسته‌اید به سوریه بیایید. حرف هر کسی که هوشمندانه‌تر باشد، جایزه می‌گیرد!… روال این بوده معمولا خانواده‌ها در اعزام‌های اول،‌ مخالفت‌هایی داشته‌اند اما در ادامه به اعزام فرزند یا همسرشان رضایت می‌دادند.

مادر آقانوید وقتی فهمیدند پسرش به سوریه رفته،‌ چون دیابت داشتند،‌ حالشان بد می‌شود و کارشان به بیمارستان می‌کشد. آقانوید در آن روزها هر روز تلفن می‌کرد تا خیال مادرش را راحت کند.  خودش هم می گفت یکی از دلایلی که در اعزام اول شهید نشدم، ‌همین بود. حتی می گفت: ‌خدا به شهدا در همان لحظه‌های اول، ‌ندایی می دهد که حاضری بیایی؟… باید از تمام تعلقاتشان دل کنده باشند که بتوانند لبیک بگویند. حتی یکی از دوستان آقانوید که جانباز شده بود می گفت:‌ در لحظه آخر دیدم که کانال نوری رو به آسمان باز شد اما چهره پسرم از جلوی چشمم رد شد و احساس کردم نمی توانم از او بگذرم. سنگین شدم و برگشت خودم به پیکرم را حس کردم… آقانوید می‌گفت حتی آنجا متوجه می شوی که مثلا به سوئیچ موتورسیکلتت وابسته هستی! به چیزهایی که حتی فکرش را هم نمی کنی وابسته باشی. آنجا هیچ چیز پنهان نیست و همه چیز معلوم می شود.

«مدافع حرم» همسرش را به تنهایی روانه تهران کرد! + عکس

آقانوید می گفت وقتی شهید علیزاده کنارم شهید شد،‌ خیلی جدی نگرفتم و این موقعیت را از دست دادم… به همین خاطر خیلی حسرت می خورد. بعضی وقت‌ها که چشم‌های آقانوید را نگاه می کردم،‌ یک مدل خاصی بود. واقعا حس حسرت و جاماندن و این که دنیایی نیست را می شد از حالاتش فهمید.

**: هیچ به این فکر نمی کردند که بیشتر بمانند و بیشتر خدمت کنند؟

همسر شهید: اتفاقا شوهر خواهر آقانوید گفته بود که آقانوید! جامعه به امثال تو نیاز دارد… آقانوید گفته بود: زمانه‌ای شده که آدم فقط با خونش می‌تواند از اسلام دفاع کند. باید برای اسلام خون داد. بعضی وقت‌ها برخی آدم‌ها شاید با ماندنشان هم خیلی خدمت کنند اما شوق شهادت و عاشق خدا شدن،‌ یک خطی دارد که از آن خط اگر رد بشوی،‌ دیگر دست خودت نیست. جذبه شهادت تو را می‌کشد. شاید قبل از آن دست خود آدم باشد اما بعد از آن دیگر می کِشند و می برند.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…



منبع خبر

«مدافع حرم» همسرش را به تنهایی روانه تهران کرد! + عکس بیشتر بخوانید »

دمشق: آرمان فلسطین پویایی خود را بازیافت

دمشق: آرمان فلسطین پویایی خود را بازیافت



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، «فیصل مقداد» وزیر خارجه سوریه روز یکشنبه گفت تحولات اخیر سبب شد تا آرمان فلسطین پویایی خود را بازیابد.

وی که با شبکه خبری المیادین مصاحبه می‌کرد، گفت: «دربهای دمشق همیشه و به طور پیوسته برای فلسطینیان باز بوده و اختلافی با آنها نداریم».

وزیر خارجه سوریه در ادامه به انتخابات در این کشور پرداخت و گفت: «این ملت سوریه است که از طریق انتخابات پیام خود را ارسال می‌کند و میلیون‌ها نفر در دمشق و پایتخت‌های جهان  برای انتخابات خارج شدند تا بگویند که از کشورشان حمایت می‌کنند».

وی افزود:‌«این حق هر شهروند سوری است که به کشورش بازگردد و تمامی امکانات برای کسانی که خواستار بازگشت هستند فراهم خواهد شد».

مقداد گفت: «به همپیمانان خود در شکست تروریست و بازگردان اوضاع کشور به حالت طبیعی افتخار می‌کنیم».

سه نامزد ریاست‌جمهوری سوریه «بشار اسد»، «عبدالله سلوم عبدالله» و «محمود احمد مرعی» هستند. انتخابات ریاست‌جمهوری در داخل سوریه نیز در ۲۶ می (۷ خرداد) برگزار خواهد شد.

مرحله نخست انتخابات ریاست‌جمهوری سوریه از صبح روز پنج شنبه در سفارتخانه‌ها، کنسولگری‌ها و نمایندگی‌های دیپلماتیک سوریه در کشورهای دیگر آغاز شد.

وزیر خارجه سوریه در ادامه مصاحبه با المیادین گفت: «آمریکا به سرقت ثروت‌های سوریه پرداخته و از گروه‌های تروریستی حمایت می‌کند.



منبع خبر

دمشق: آرمان فلسطین پویایی خود را بازیافت بیشتر بخوانید »

پشیمانیِ مادری که مقر مخفی فاطمیون را پیدا کرد!

پشیمانیِ مادری که مقر مخفی فاطمیون را پیدا کرد!


گروه جهاد و مقاومت مشرق اگر چه زحمت برادر حاج حمید بناء از نویسندگان و پژوهشگران دفاع مقدس، برای تنظیم قرار دیدار و گفتگو با برادر دانیال فاطمی،‌ چند هفته طول کشید اما دو ساعتی که پای صحبت‌هایش نشستیم، به اندازه دو دقیقه برایمان گذشت. لحن گیرا و کلام گرم و متین این رزمنده فاطمیون، بیشتر از این که از خودش بگوید، بر روی تشریح واقعیت‌های نبرد در سوریه و سیره و سلوک شهدا متمرکز بود.

قسمت اول گفتگو را بخوانید:

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس

قسمت دوم این گفتگو را نیز امروز بخوانید و برای قسمت‌های بعدی، آماده شوید…

**: قرار بود ادامه ماجرای ثبت‌نامتان برای اعزام به سوریه را تعریف کنید…

دانیال فاطمی: نشسته بودیم که یکی از بچه‌ها آمد و با هول و هراس گفت: آقازَکی! خانمی دارد با عصبانیت می‌آید اینجا! چه‌کار کنیم؟!… آقازکی (مسئول ثبت‌نام) هم گفت: خب عصبانی باشد؛ بگذار بیاید…

خانم عصبانی همین که آمد، پسر نوجوانی که آمده بود برای ثبت نام، ‌سریع خودش را پشت یکی از ستون‌های پارکینگ پنهان کرد. نگو خانم، ‌مادر آن نوجوان است. شروع کرد به اعتراض و داد و بیداد. مدام نفرین می کرد؛ هم به پسرش و هم به آقازکی! رفت و پسرش را گرفت و یک فصل او را زد!

دانیال فاطمی در سوریه

آقازکی گفت: ما که از کسی به زور ثبت‌نام نمی کنیم. پسر!‌ وقتی پدر و مادرت راضی نیستند لازم نکرده بیایی برای ثبت نام… فرم پسر را هم گرفت و جلوی چشم همه ما پاره کرد. مادر هم پسرش را کشان‌کشان برد و حیثیتش را ریخت.

یک هفته بعد،‌ دیدم کسی با من تماس نگرفت. نگران شدم که نکند فرم ثبت‌نام من را هم پاره کرده باشند؛ چون هنوز شک داشتند که من ایرانی هستم یا افغانستانی. دوباره رفتم آنجا. حدود نصف روز معطل بودم و البته طبیعی بود چون خیلی مشتاق به اعزام بودم. آقازَکی که فهمیده بود نوشتن بلدم، گفت: بیا کنار من و فرم‌ها را بنویس. آقازکی زرنگ بود و همیشه یک نفر را سر کوچه می گذاشت که مراقب باشد. نصف روز آنجا بودم که دوباره آن نفر آمد و گفت: همان زنی که هفته پیش آمده بود، دوباره دارد می‌آید!

آقازکی گفت:‌ من آن پسر را ثبت‌نام نکردم. بگذار بیاید… برای من جالب بود که چه اتفاقی می افتد. آن خانم از در پارکینگ آمد تو و شروع کرد به داد و بیداد. آقازکی گفت: به پیر به پیغمبر ما بچه تو را ثبت‌نام نکردیم… آن زن،‌ این بار داشت خودش را فحش می داد. می گفت:‌ کاش قلم پایم می شکست و نمی آمدم. کاش پسرم را ثبت نام می کردی!… همه بهت‌زده نگاه می کردیم. نه به آن هفته و نه به این هفته. وقتی کمی آرام شد پرسیدیم چه شده؟ گفت:‌ پریروز پسرم سوار موتور بود، ‌با موتور افتاده زمین و سرش خورد کنار جدول و در جا تمام کرد! ای کاش ثبت‌نامش می کردی. ای کاش می‌رفت سوریه و به آرزویش می رسید.

این تیپ ماجراها را باید گفت که معلوم بشود مقدرات الهی را هیچ کسی نمی‌تواند تغییر بدهد.

**: سرنوشت آقازکی چه شد؟

فاطمی: ایشان هم زحمات زیادی می کشید. بنده خدا سکته کرد و به رحمت خدا رفت. یک مأموریت هم خودش به سوریه رفته بود.

**: خدا رحمتشان کند. شما دومین باری که به آن پارکینگ رفتید، ثبت‌نامتان نهایی شد؟

فاطمی: به غروب که رسید به آقازکی گفتم تو را به خدا کاری کن که ما هم برویم. ایشان هم گفت: نگران نباش، سال که تحویل بشود، سوم و چهارم عید با شما تماس می گیریم… دوباره قَسَمش دادم که فراموشم نکند و بی‌خیال من نشود. آن روزها هنوز کسی را نمی شناختم. فقط یک کلمه ابوحامد شنیده بودم؛ آن هم خیلی کم‌رنگ.

هفته اول عید بود که زنگ زدند. گفتند ۱۴ فروردین بیایید فلان‌جا. من هم شروع کردم به جمع کردن وسائلم. به همسرم هم گفتم که من دارم می روم پیش برادرم سلیم. آنجا گوشی آنتن نمی‌دهد. تقریبا چهل روز شده بود که سلیم به سوریه رفته بود. سلیم هم تأکید داشت زودتر بیا تا چند روز هم با هم در سوریه باشیم و من برگردم.

خلاصه رفتیم به جایی که گفته بودند. یک مینی‌بوس آبی بود که اسم‌ها را می خواندند و تک به تک سوار می شدند. نام من را هم خواندند و سوارشدم. وقتی ظرفیت مینی‌بوس تکمیل شد، یک آقای افغانستانی آمد داخل و داشت چهره‌زنی می‌کرد که اگر فردی ایرانی قاطی ما هست،‌ بتواند جدا کند. به من گیر داد و گفت: ‌تو ایرانی هستی. گفتم: نه! این هم پاسپورتم. باز گفت: ‌بگذار جیبت؛‌ از این چیزها زیادداریم. بیا پایین. من هم شروع کردم به التماس. کار دیگری از دستم برنمی‌آمد… وقتی دید خیلی سماجت می کنم،‌گفت: ‌باشد؛ بنشین سر جایت.

ما را بردند پادگان آموزشی و آنجا هم شروع کردند به جداسازی و دوباره من را جدا کردند!

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس
شهید علیرضا توسلی (ابوحامد) (نفر اول سمت چپ) در کنار حاج قاسم سلیمانی

**: آموزش‌هایی که در بسیج دیده بودید، به دردتان خورد؟

فاطمی: بله؛ ‌خیلی به دردم خورد. خب هیچ کدام از افغانستانی‌های داخل ایران، ‌آموزش نظامی ندیده بودند. من یک گام جلوتر بودم. ما را برای آموزش بردند به یکی از شهرهای مازندران. گروه‌های اعزامی، ‌تعدادشان متغیر بود.

**: شما آنجا چه آموزش‌هایی دیدید؟

فاطمی: ما تقریبا ۴۸ ساعت آنجا بودیم که خیلی کم بود. البته شرایط فرق می کرد چون حداقل روزهای آموزش، ‌۱۵ روز بود. نیروها در دو سوله جداگانه بودیم و من را رابط یکی از این سوله‌ها کرده بودند. مربی‌مان از همان روز اول با نظام‌جمع شروع کرد. یکی از رزمنده‌ها شهید مصطفی جعفری بود که در ارتش افغانستان دوره دیده بود. پدرش غفور جعفری هم شهید شده بود. مصطفی هم‌گروهی من بود و در پادگان با هم بودیم و خیلی رفاقت داشتیم. من حرکات و سکناتش را می دیدم که وارد است. مربی‌مان از من خواست نیروهای شاخص را پیدا کنم. من هم با همه افراد گروه صحبت می کردم تا پیشینه‌شان را در بیاورم و با آن‌ها بیشتر آشنا بشوم.

روز دوم بود که مربی‌مان به من گفت چرا این چهار پنج نفر،‌ حرف من را گوش نمی‌دهند! گفتم بگذار شب با آنها صحبت کنم، ببینم علتش چیست. مثلا مربی می‌گفت: پاشنه کفش را بچسبانید به هم و پنجه پایتان چهار انگشت فاصله داشته باشد. این چهار پنج نفر که کنار هم بودند، این فرمان‌ها را گوش نمی دادند. مربی‌ ما توجیه نبود. شب با مصطفی صحبت کردم و فهمیدم که این بنده‌خدا وقتی فرمان می دهد، آن چندنفر صحبتش را متوجه نمی شوند چون نهایتا یک هفته بود به ایران آمده بودند. مربی ما هم با لهجه غلیظ مازنی صحبت می کرد و فهمیدن صحبت‌هایش سخت بود. بعضی از بچه‌هایی که در ایران به دنیا آمده بودند متوجه حرف‌هایش می‌شدند اما آن چندنفر،‌ نه. من می دانستم که قصد و غرضی در کار نیست.

قرار شد فردا وقتی مربی فرمان‌ها را می دهد، مصطفی هم را به لهجه افغاستانی تکرار کند تا آن‌ها  هم متوجه بشوند. مصطفی هم خوشحال شده بود که در بین آن گروه، برای این کار انتخاب شده است.

**: چرا این کار را خودتان انجام ندادید؟

فاطمی: من مسلط به آن لهجه غلیظ افغانستانی نبودم. مربی که آمد، موضوع را برایش توضیح دادم و قرار شد بالای سکو بایستد و فرمان بدهد. به مصطفی هم گفت: باید درس را مرور کنیم. مصطفی هم فرمان‌ها را با لهجه غلیظ گفت به نحوی که من هم نمی فهمیدم چه می گوید.‌(با خنده) من توجهم به آن چهار پنج بود. دیدم خیلی دقیق، فرمان‌ها را حتی بهتر از ما اجرا می کنند. این هم یکی از تجربیات من بود که در دفتر یادداشتم نوشتم.

پایان روز دوم، مربی من را کنار کشید و گفت:‌ غروب که هوا تاریک بشود،‌ ماشین می آید،‌ باید بروید… ما از این کلک‌ها در بسیج زده بودیم و برای من عجیب نبود. گفتم:‌ ما را فیلم کرده‌ای حاجی؟! گفت: ‌نه، ‌جدی می گویم. غروب به بچه‌ها بگو که سریع لباس‌های نظامی را در بیاورند و آماده بشوند… از آن لباس‌های سبز پاسداری که چندین بار استفاده شده بود به ما داده بودند ولی چون لباس سپاه بود، پوشیدنش خیلی لذت داشت… گفت: همه لباس‌ها و پوتین‌هایتان را تحویل بدهید و بروید. گفتم:‌ اگر واقعا فیلم است به من بگو. گفت: نه،‌ چه فیلمی؟!… باز هم من باورم نشد که مدت آموزشمان اینقدر کم باشد. بچه‌ها را جمع کردم و موضوع را برایشان گفتم.

پشیمانیِ مادری که مقر مخفی فاطمیون را پیدا کرد!
دانیال فاطمی (نفر سوم از سمت چپ) در کنار تعدادی از شهدای فاطمیون

**: در این دور روز اصلا به آموزش رسیدید؟

فاطمی: به هیچ کاری نرسیدیم. فقط ما را به یک دشت بردند و کمی آتش و حرکت تمرین کردیم. مثلا یک نفر می رفت جلو و می نشست تا با تاخیر،‌ نفر بعدی برود جلوی آن و بنشیند؛ بدون هیچ شلیکی. صبح‌ها هم که مدام ما را می دواندند. می خواستند کسی که توان رزم ندارد و نفس کم می‌آورد را بیرون بکشند و الا در دو روز چه چیزی می شود یاد داد؟! من هنوز باورم نشده بود اما نمی توانستم به بچه‌ها بگویم این، فیلم و شوخی است! چند نفری که سردسته بودند را کشیدم کنار و گفتم: ‌بچه‌ها قرار است مینی‌بوس بیاید، ‌با سوله  کناری که عده ای در آن هستند احتمالا می‌خواهند تستمان کنند. من زمان می گیرم و شما در این زمان، سریع لباستان را تعویض کنید و با لباس شخصی بیایید و به خط بشوید. با عقلم جور در نمی آمد که اینقدر زود ما را برگردانند.

مربی‌مان که آمد، بچه ها به سرعت لباسشان را عوض کردند و به خط شدند. مربی هم گفت:‌ بچه‌ها! ادامه آموزش ان شا الله در دمشق… آنجا فهمیدم که موضوع جدی است. آن گروه دیگر را هم برگرداندند.

جدی جدی مینی‌بوس آمد و بچه‌ها با وسائلشان سوار شدند. آمدیم جای دیگری و از مینی بوس به اتوبوس رفتیم و مستقیم راهی فرودگاه شدیم و پرواز کردیم. وقتی رسیدیم و چشم باز کردیم،‌ دمشق بودیم.

**: تا نرسیدید، ‌باور نکردید به سوریه رفته‌اید…

فاطمی: سه روز در دمشق در منطقه‌ای به نام سلطانیه،‌ بلاتکلیف بودیم. یک سوله بود که ما را به آنجا برده بودند. بعد از سه روز گفتند امروز مینی‌بوس می‌آید و به زیارت می روید. زیارت حرم حضرت زینب سلام الله علیها رفتیم و برگشتیم. یک روز دیگر هم در آن سوله‌ها بودیم.

**: تقریبا بیستم فروردین بود. درست است؟

فاطمی: بله. چند مدرسه در منطقه «حران» بود به اسم سراج. این منطقه بین فرودگاه و حرم حضرت زینب بود. خانه‌هایش هم به شدت خراب و ویران بود. ما را از سلطانیه که تقریبا در دل شهر بود به آنجا بردند. می گفتند پرده‌های اتوبوس را هم بکشید چون با این که لباس نظامی نداشتیم نباید چهره‌هایمان لو می‌رفت چرا که از چشم‌هایمان مشخص بود اهل سوریه نیستیم. چند ساعتی آنجا ماندیم. ناگهان دیدم سه چهار جوان با لباس نظامی از درِ مدرسه به طرف ما می‌آیند. وقتی دقت کردم دیدم یکی از آن چهار نفر، برادرم سلیم است. از همان دور شناختمش. بقیه هم برادران «فاتح»،‌ «معلم» و «فاضل» بودند. رفتم جلو و سلام و علیک کردیم. مدتی برادرم را ندیده بودم و دلم برایش تنگ شده بود. خلاصه نشستیم به صحبت و خبرگرفتن. من هم شروع کردم به اعتراض به وضعی که داریم. سه روز معطل بودیم و من خیلی شاکی بودیم. من هم نمی دانستم برادر فاتح (رضا بخشی)، ‌جانشین فاطمیون است. آن زمان،‌ فاطمیون دو گردان بیشتر نبود. همانجا خواستم تکلیف ما را مشخص کنند. اطلاعات هم برای من مهم بود و می خواستم ببینم در چه موقعیتی هستیم. مثلا فکر می کردیم حلب، چهار محله آن‌طرف‌تر است. ما واقعا تسلطی روی نقشه نداشتیم.

گفت:‌ حلب محاصره است. بچه‌ها در حلب درگیرند و یک گردان از نیروها هم در شهر ملیحه در غوطه شرقی درگیرند. ولی ابوحامد گفته است که شما یک‌راست باید بروید به حلب.

آنجا دیگر آهسته‌آهسته عنوان «ابوحامد» زیاد به گوشم می خورد. وقتی سراغ ابوحامد را گرفتم، ‌گفتند: ‌خودشان هم حلب هستد… پیش خودم گفتم وقتی خود فرمانده هم حلب باشد،‌ حال می‌دهد که به آنجا برویم!

**: شما سرگروه این نیروها بودید؟‌ یعنی هر پیامی بود را شما به‌شان می رساندید؟

فاطمی: بله. گفتم باشد، ‌ما می رویم حلب اما تکلیف آموزش ما چه می شود؟‌ آنجا برادر «معلم» گفت: ادامه آموزش،‌ در حلب! من هم تعجب کردم و قاطی کردم و گفتم: بر پدرتان صلوات! آخر وقتی حلب در محاصره است، چطوری آنجا آموزش ببینیم؟

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس
تشییع پیکر یکی از شهدای لشکر فاطمیون

**: نیروها در حد کشیدن گلنگدن و انداختن تیر، کار با اسلحه را ‌بلد بودند؟

فاطمی: نه؛ آنهایی که از افغانستان آمده بودند، چیزهایی بلد بودند. مثلا بیست درصدشان چیزهایی می دانستند. بالاخره در افغانستان در هر خانه ای یک سلاح هست. وقتی دید که اوضاغ اینطوری است، گفتم به من ربطی ندارد و توجیه نیروها با خودتان. برادر فاتح آمد وسط و گفت:‌ یک هفته همین جا آموزش ببینید و یک هفته هم آموزشتان را در حلب پیگیری کنید. گفتم: ‌حالا شد یک چیزی. حالا آموزش از کی شروع می شود؟‌ گفت:‌ از فردا.

فردا صبح، کار شروع شد. مربی آمد و وقتی پرسید در تهران چه چیزی یاد گرفتید؟ گفتیم همه‌ش دو روز آموزش دیده‌ایم… دوباره بدو بدوها شروع شد. فقط آموزش‌ها روی توانایی جسمی‌مان بود. کمی هم سلاح دست گرفتن را یاد دادند. خب ما را تجهیز نکرده بودند که همه سلاح داشته باشند و مثلا شب‌ها با سلاح بخوابند و صبح‌ها با سلاح بلند بشوند و بودن با آن را یاد بگیرند و عجین باشند.

**: حتی لباس هم نداده بودند؟

فاطمی: هنوز همه‌مان لباس شخصی بودیم…

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…



منبع خبر

پشیمانیِ مادری که مقر مخفی فاطمیون را پیدا کرد! بیشتر بخوانید »