دوران اسارت

وقتی ستاره‌های «راشد» بلای جان او در دوران اسارت شد

وقتی ستاره‌های «راشد» بلای جان او در دوران اسارت شد


گروه استانهای دفاع‌پرس _ علی لطفی صمیمی؛ کتاب تاریخ ایران را ورق که می‌زنیم، مملو از اتفاقات و رویداد‌هایی هست که شرح‌حال مردمان ایران در آن زمان را نقل می‌کند. 

وقتی ستاره‌های «راشد» بلای جان او در دوران اسارت شد

اما در قطعه‌ای از پازل کهن ایران‌زمین، آنچه در کل تاریخ واقع شده را یکجا می‌بینیم؛ حماسه‌ای ماندگار که ناشی از ۲ هزار و ۵۰۰ سال قدمت و الگو یافته از هر آنچه مردمان این مرزوبوم نامش را غیرت و ایستادگی و شجاعت نامیده‌اند، بوده هست.

اینجا، سخن از اتفاقی به عظمت تاریخ یک کشور هست؛ حماسه‌ای که پس از گذشت نزدیک به نیم‌قرن از حادث شدن، همچنان با افتخار از آن یاد شده و روایت‌های ایستادگی، شجاعت و مقاومت ملتی را نقل می‌کند.

بدون شک در پس آنچه “مقدس” می‌نامندش، مجموعه‌ای از اتحاد، ایثار و شجاعت در جان و تن و روح و روان ملتی نقش بسته که ثمره‌ای جز رستگاری و استقلال میهن عزیز را در پی نداشته هست.

سخن از ایثار شد و مگر می‌شود نقش ارزنده مجاهدین در راه آزادی وطن را فراموش کرد؟ یکی از این غیور مردان، «راشد عالیقدری» از استان اردبیل هست. روایت او از ۷۷ ماه اسارت در چنگال بعثی عراق، خود نمونه‌ای شگرف از مصداق بارز ایثار هست.

وقتی ستاره‌های «راشد» بلای جان او در دوران اسارت شد

دفاع‌پرس: اولین اعزام شما به مناطق جنگی در چه سالی بود و چه حس و حالی داشت؟

عالیقدری: در اسفندماه سال ۱۳۶۲ بود که از استان اردبیل به مناطق عملیاتی گیلان‌غرب اعزام شدم.

در آن مقطع، دانش‌آموز پایه دوم دبیرستان بودم؛ شرایط به نحوی بود که اکثر دوستانم برای دفاع از کشور عازم جبهه می‌شدند و همین شوروشوق جوانان بود که دفاع از کشور در برابر دشمن را برایمان لذت‌بخش ساخت.

دفاع‌پرس: کدام لحظات جنگ برایتان سخت و دشوار بود؟

عالیقدری: پس از اعزام به منطقه، در گیلان‌غرب آموزش دیدیم و بلافاصله به جنوب کشور رفتیم تا در عملیات خیبر حضور داشته باشیم.
شب عملیات خیبر بود که به سمت اراضی تحت محاصره پیش‌روی کردیم و از قسمتی که به سمت بصره راه داشت، به سمت خاک دشمن هجوم بردیم.

شب تا صبح درگیری ادامه داشت تا اینکه به جزیره مجنون رسیدیم؛ آنجا بود که متوجه شدیم دیگر راه عقب‌نشینی وجود ندارد. نیرو‌های شناسایی، وضعیت منطقه را بازگو کرده و به تشریح شرایط محاصره پرداختند.

 هر کدام از نیرو‌ها از سنگر و منطقه تحت پوشش خارج می‌شد، به‌وسیله دوشکا مورد هدف قرار می‌گرفت. در همان‌جا بود که یک تیر از پشت به من اصابت کرد و دیگر هیچ‌چیز یادم نبود.

ساعت ۶ صبح بود که از هوش رفتم. بعد‌ها بقیه دوستان می‌گفتند تا موقع ظهر بیهوش و بی‌صدا بودی. هم‌رزمان می‌گفتند که صدای عراقی‌ها از دور می‌آید و برای اسیر شدن پیشنهادی می‌دهند.

کانالی در آن منطقه بود که دیگر دوستان در آنجا افتاده بودند. به‌ناچار تصمیم گرفتیم که اسارت را بپذیریم. از جا برخاستم و من نیز مانند دیگران، به‌ناچار تن به اسارت دادم.

وقتی ستاره‌های «راشد» بلای جان او در دوران اسارت شد

مقاومت تا لحظه آخر با ضامن نارنجکی در دست

در همان لحظه بود که شهید حسین فهمیده را به یاد آوردم. با اینکه زخمی بودم، اما نارنجک برداشته و برای کشتن چند تن از بعثی‌ها پیش رفتم.

یکی از هم‌رزمان به نام عبدالله حسنی نیز آنجا بود. من را به هنگام جراحت‌دیده و با یک دستمال، محل زخم من در هنگام بیهوشی را بسته و نظاره‌گر این صحنه بود.

ضمن پذیرش اسارت، به سمت عراقی‌ها رفتم. در فاصله ۱۰۰ متری با آنها، نارنجک را در یک‌دست گرفته و به سینه خود چسبانده بودم. وقتی فرمان توقف دادند، دیدم فاصله دور هست و شرایط برای پرتاب نارنجک مهیا نیست. 

به‌ناچار، نارنجک را که هنوز ضامن آن را نکشیده بودم، به‌آرامی از زیر پای خود رها کرده و هر دودست را به نشانه بی‌سلاح بودن، بالا برده و اسارت را پذیرفتم.

بعد از اسارت، دست‌وپای من را با سیم و کابل سفتی بستند. حدود دو ساعت بود که در آن گرما نشسته بودم و به دلیل وخامت اوضاع، شرایط مساعدی را نداشتم. 

طلب آب می‌کردم و می‌دیدم که نیرو‌های آنها آب می‌خورند، اما حتی قطره‌ای از آن را به اسیری که خون زیادی ازدست‌داده، نمی‌دهند؛ شرایط بسیار سختی داشتم و هر لحظه مرگ را مقابل چشمان خود می‌دیدم.

دفاع‌پرس: از حساس‌ترین شرایط اسارت بگویید؛ در اوایل اسارت چه سختی‌هایی متحمل شدید؟

عالیقدری: پس از آن بود که به‌وسیله خودرو‌ها به پادگان بعثی‌ها انتقال یافتیم؛ پس از مدتی، گروه جدیدی از اسرای ایرانی را با ماشین آوردند، در بدترین شرایط ما را به درون خودرو‌ها هل می‌دادند و به مکان‌های دیگری منتقل می‌شدیم.

خستگی، گرسنگی، بی‎‌آبی و جراحت، شرایط پیچیده‌ای به وجود آورده بود. مدتی که گذشت تکه نانی برای تناول به ما دادند و عمداً نان‌ها را روی مجروحین می‌انداختند تا دیگر اسرا برای برداشتن نان، روی زخمی‌ها بیافتند.

پس از آن، از یک نیروی بعثی طلب آب کردم، مقداری آب به من داد و پس از نوشیدن آب احساس سردی کردم.

به هم‌رزم خود، عبدالله نصیری گفتم که پنجره را ببندد، چون بسیار احساس سردی در بدن خود داشتم؛ اما او در پاسخ گفت که پنجره بسته هست! به یکباره به سینه خود نگاه کرده و دیدم هرچه آب می‌نوشیدم، به دلیل جراحت از سینه‌ام بیرون می‌زد.

حدود هزار و ۸۰۰ رزمنده در عملیات خیبر بودیم؛ عده‌ای شهید شده و تعدادی مجروح و اسیر شدند. از آن پس بود که ما را به اردوگاه شهر موصل بردند و حدود ۴ تا ۵ ماه در آنجا ماندیم. 

شرایط من به حدی بغرنج بود که یارای حرکت‌کردن نداشتم. از چندین قسمت جراحات داشتم و مداوایی صورت نگرفته بود. حتی نمی‌توانستم غذا بخورم یا از جا بلند شوم.

وقتی ستاره‌های «راشد» بلای جان او در دوران اسارت شد

ناامیدی هم‌رزمان از زنده‌ماندن راشد

فرمانده اردوگاه که برای سرکشی آمده بود، به من که رسید دستور بلندشدن صادر کرد: قُم! اما واقعاً نمی‌توانستم از جای خود تکان بخورم به همین سبب چند ضربه لگد به سینه و شکم من وارد کرد.

آقای ملازاده از دیگر رزمندگانی بود که به اسارت درآمده بود. بعد‌ها با دیدن من گفته بود که واقعاً احساس کردم که دیگر زنده نیستی!
ملازاده، من را روی کول خود حمل کرده و به سمت آسایشگاهی در اردوگاه برد. حتی اشهد من را هم خوانده بودند، اما بعد از سه روز بیدار شدم.

حتی در آن ۶ ماه یک بخیه یا پانسمان هم ندادند و صرفاً خودم یک پانسمان داشتم که با آن خود را تمیز نگه می‌داشتم. شرایط بهداشتی من بسیار وخیم بود و دیگر بچه‌ها کمک می‌کردند تا به وضعیت بهداشتی مناسبی دست یابم. به‌وضوح می‌توان گفت فقط توانستم زنده بمانم!

به یاد دارم که یک‌بار نیز به‌قصد آزار، چندی از بعثی‌ها عقربی را روی پای من انداختند که پای من را نیش زد و به مدت ۶ ماه نتوانستم از جای خود بلند شوم.

مجبور بودم هر روز ۲ آمپول تزریق کنم تا امیدی برای زنده‌بودن داشته باشم. در آن مقطع ضعف شدید جسمانی منجر شده بود تا وزنم به ۳۵ کیلوگرم برسد. شاید اگر چند سال دیگر در اسارت مانده بودم از شدت جراحات و گرسنگی، فوت می‌شدم.

دفاع‌پرس: چگونه با آن شرایط و وخامت اوضاع توانستید روحیه و امید خود را زنده نگه دارید؟

عالیقدری: طرح‌های بسیاری برای کاهش روحیه ما اجرا کردند. از جمله آنها آوردن دوربین و خبرنگار برای به‌تصویرکشیدن شرایط نوجوانانی بود که به قول خودشان از تحصیل بازمانده بودند و در آن اردوگاه برای آنها کلاس‌های آموزشی اجرا می‌شد.

بااین‌وجود با ترفند رندانه برخی از دوستان، حضور خبرنگاران در تضعیف روحیه بچه‌ها بی‌فایده بود و چیزی حاصل نشد.

 مراسم‌های مختلفی نیز در روز‌های مختلف سال در اردوگاه انجام می‌شد؛ از ماه مبارک رمضان تا ماه محرم و دیگر اعیاد سال که باز هم با مخالفت بعثی‌ها همراه بود، اما ما با پنهان‌کاری سعی می‌کردیم این مراسم‌ها را اجرا کرده و به سبب آنها بر روحیه و اتحاد جمعی خود، بیفزاییم.

وقتی ستاره‌های «راشد» بلای جان او در دوران اسارت شد

دفاع‌پرس: اولین‌بار در زمان اسارت چه موقع توانستید با خانواده ارتباط بگیرید؟

عالیقدری: اصلی‌ترین ابزار بعثی‌ها برای ترساندن و تهدید به انجام برخی اقدامات، شکنجه و آسیب جسمی بود. به یاد دارم وقتی در یکی از مناسبت‌ها در آسایشگاه به عزاداری اهل‌بیت مشغول بودیم، در هوای سرد زمستان ما را بیرون برده، آب سرد روی ما ریخته و ما را به فلک بستند. 

طوری ما را مورد ضرب و شتم قرار دادند که چهار _ پنج روز حتی نمی‌توانستیم راه برویم، اما باز هم عزاداری می‌کردیم و سینه می‌زدیم.
در پس همه این اتفاقات، مدت‌ها بود که خانواده‌ها حتی از زنده‌بودن ما اطلاعی نداشتند. به همین سبب از طریق رسانه‌ها، رزمندگان کم سن و سال‌تر را باهدف نوعی ابزار تبلیغاتی در برابر صلیب سرخ آوردند و از این طریق ما توانستیم پیام‌هایی را برای خانواده خود ارسال کنیم. 

پدرم پارچه‌فروش بود و مشتریان زیادی در مغازه‌اش آمدوشد داشتند؛ یکی از مشتریان صدای ضبط شده من در حین مصاحبه را به پدرم انتقال داده بود. پس از یک سال از اسارت بود که صلیب سرخ به اردوگاه آمده و اجازه نامه‌نگاری صادر شده بود که خانواده‌ها از این طریق، به زنده‌بودن رزمندگان پی برده بودند.

این شرایط و ارتباط با نامه از طریق صلیب سرخ، در طول ۷۷ ماه اسارت من در اکثر مقاطع اسارت حاکم بود.

راز تلخ ستاره‌های راشد روی کفش‌های فوتبالش

دفاع‌پرس: خاص‌ترین خاطره خود از دوران ۷ساله اسارت را تعریف کنید

عالیقدری: ازآنجایی‌که من فوتبالیست خوبی بودم، حتی عراقی‌ها نیز بازی فوتبال من در اردوگاه را تمجید می‌کردند و کار به جایی کشیده بود که از من برای بازی برای تیم عراق درخواست کردند.

یادم می‌آید که یک کفش مخصوص فوتبال داشتم و با خودکار و قلم، طرح‌های ستاره‌ای روی آن کشیده بودم و نام خود به انگلیسی را روی کفش، حک کرده بودم. ازآنجایی‌که بسیار سخت می‌شد در اردوگاه کفش فوتبال پیدا کرد، بادقت و وسواس بسیاری از آن نگهداری می‌کردم.

یکی از نیرو‌های بعثی آنجا که ستاره‌های روی کفش را دیده بود، به مذاقش خوش نیامده و برداشت او این بود که ستاره‌های درجه‌داران نظامی عراق را روی کفش خود کشیدم تا زیر پا باشد!

در همان ایام بود که به آسایشگاه آمد و نام مرا صدا زدند. با خوشحالی از جا برخاسته و دست را بلند کردم. من را به اتاقی بردند. عینکم را برداشتم و یکی از افسران بعثی با دودست خود، ضربه‌ای به دو سمت صورتم زد و سپس یک‌مشت به دهانم زد که فک و دندان‌هایم شکست.

سپس به من گفتند کفش‌های فوتبال خود را بیاورم و من را مجبور کردند تا با دندان‌های شکسته و فک خون‌آلود و مجروح خود، ستاره‌ها را از روی کفش‌ها پاره کنم.

وقتی ستاره‌های «راشد» بلای جان او در دوران اسارت شد

دفاع‌پرس: از لحظات بازگشت به میهن بگویید. شوق دیدار با آشنایان پس از ۷ سال اسارت چه حس و حالی داشت؟

عالیقدری: سال ۱۳۶۹ بود که صدای توافق ایران و عراق همه‌جا پیچید و شرایط خاصی در اردوگاه حاکم بود. حتی زمانی که از اردوگاه خارج شدیم، واقعاً امید آزادی نداشتیم و قابل‌باور نبود.

 از لحاظ جسمانی واقعاً ضعیف شده و تا حد مرگ رفته بودیم و زمانی مفهوم آزادی پس از هفت سال برایمان معنا پیدا کرد که وارد خاک ایران شدیم.

مدت‌ها پس از آن نیز همچنان درد و رنج و فشار روحی ناشی از گرسنگی و شکنجه و اسارت در ذهنمان وجود داشت. از شکنجه‌های سخت تا اذیت و آزار بعثی‌ها. 

قرار بود پس از آزادی و آمدن به کشور، از شهر تبریز به اردبیل بازگردیم. وقتی رسیدم، هیچ‌کس را آنجا نیافتم، اما متوجه شدم که چندین نفر از دور من را صدا می‌زنند. 

نزدیک‌تر رفتم؛ دو نفر دستان من را گرفتند و بامحبت، من را به‌سوی دیگران بردند. اما هیچ شناختی از آنها نداشتم تا اینکه گفتند دامادهایمان هستند؛ بااین‌وجود باز هم آنها را نشناختم.

هیچ شناختی از پدر، مادر و حتی برادر کوچکم «صابر» که کنار من نشسته بود نداشتم. به‌صورت آنها نگاه می‌کردم، اما به دلیل ضعف شدید جسمی، هیچ‌چیز به‌خاطر نمی‌آوردم.

در استقبال از آزادگان اردبیل، یکی از دوستان قدیمی‌ام من را روی کول خود گرفت و از محل مسجد میرزاعلی اکبر تا خود خانه، من را همراهی کرد.

یک ماه طول کشید تا به‌مرور توانستم برخی از وقایع قبل از اسارت را با مشاهده خاطراتی از شهر، خانه و دوستان به یادآورم.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست
وقتی ستاره‌های «راشد» بلای جان او در دوران اسارت شد

وقتی ستاره‌های «راشد» بلای جان او در دوران اسارت شد بیشتر بخوانید »

فرمانده سپاه کوهبنان با آزادگان سرافراز خرمدشت دیدار و تجلیل کرد

فرمانده سپاه کوهبنان با آزادگان سرافراز خرمدشت دیدار و تجلیل کرد


به گزارش مجاهدت از دفاع‌پرس از کرمان، به مناسبت فرارسیدن سالروز خجسته بازگشت آزادگان سرافراز به میهن اسلامی، سرهنگ دوم پاسدار «محمد زمانی‌پور»، فرمانده ناحیه مقاومت بسیج سپاه شهرستان کوهبنان، ریاست محترم بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان، با حضور در منزل دو تن از آزادگان سرافراز و گران‌قدر دهستان خرمدشت دیدار و از مقام شامخ آنان تجلیل به عمل آوردند.

در این دیدار صمیمانه که با هدف تکریم و گرامیداشت یاد و خاطره ایثارگری‌های آزادگان عزیز برگزار شد، فرمانده سپاه کوهبنان ضمن تبریک این ایام خجسته، از مقاومت، پایداری و صبر ۸۵ ماهه آزادگان در دوران اسارت رژیم بعث عراق قدردانی کرد.

 وی با اشاره به نقش بی‌بدیل آزادگان در حفظ روحیه مقاومت و آزادگی، آنان را گنجینه‌های ارزشمند دوران دفاع مقدس و سرمایه‌های معنوی کشور دانست.

رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان نیز در این دیدار، آزادگان را اسوه‌های صبر و پایداری خواند و بر لزوم تبیین رشادت‌ها و خاطرات آنان برای نسل جوان تأکید کرد. وی افزود: «آزادگان با تحمل رنج‌های فراوان در دوران اسارت، نمادی از ایستادگی ملت ایران در برابر ظلم و استکبار جهانی هستند و یاد و خاطره آنان همواره باید در جامعه زنده نگه داشته شود.»

در پایان این دیدار، لوح تقدیر و هدایایی به رسم یادبود به این آزادگان سرافراز تقدیم شد.

فرمانده سپاه کوهبنان با آزادگان سرافراز خرمدشت دیدار و تجلیل کرد

فرمانده سپاه کوهبنان با آزادگان سرافراز خرمدشت دیدار و تجلیل کرد

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست
فرمانده سپاه کوهبنان با آزادگان سرافراز خرمدشت دیدار و تجلیل کرد

فرمانده سپاه کوهبنان با آزادگان سرافراز خرمدشت دیدار و تجلیل کرد بیشتر بخوانید »

آزاده خوزستانی: هر ۲ فرزندم داوطلب نبرد با رژیم صهیونیستی شدند

آزاده خوزستانی: هر ۲ فرزندم داوطلب نبرد با رژیم صهیونیستی شدند


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از خوزستان، مسئول نهضت تاریخ شفاهی رزمندگان خوزستان با دفتر خبرگزاری دفاع مقدس تماس گرفت و از حضور یک آزاده سرافراز در اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس و مقاومت خوزستان خبر داد. آزاده‌ای که گوشه‌ای از فعالیت‌های فرهنگی و هنری اش را با خود آورده تا در کنار خاطرات اش ثبت و ضبط شوند.

آزاده خوزستانی: هر ۲ فرزندم داوطلب نبرد با رژیم صهیونیستی شدند

فرصت را غنیمت شمردیم و با آزاده و جانباز خوزستان گفت و گویی انجام دادیم که خلاصه آن را تقدیم حضورتان می‌کنیم.

گفت و گو: هوشنگ نوبخت

خودتان را معرفی و از نحوه اسارت تان بگوئید؟

به نام خدا و تشکر از شما، «بیژن سلیمی بنی» هستم متولد ۱۳۳۸، متولد گچساران و ساکن اهواز. سال ۱۳۵۸ عازم خدمت سربازی شدم. دوران آموزشی را در پادگان آموزشی خسرو آباد آبادان گذراندم و در یگان ژاندارمری هنگ مرزی آبادان و پاسگاه چم خلف عیسی بندر ماهشهر مشغول خدمت بودم که نبرد در خرمشهر به اوج خود رسید و ما هم مثل همه مردم ایران برای دفاع از کشور وارد این شهر شدیم.

چند سال داشتید که اسیر شدید؟  

۱۳۵۹/۰۷/۲۲ در منطقه پلیس راه خرمشهر و در نبرد مستقیم با ارتش بعث در حالی که تنها ۲۱ سال سن داشتم به اسارت دشمن درآمدم و تا مدت ده سال در اردوگاه موصل عراق دور از وطن و خانواده بودم.

آزاده خوزستانی: هر ۲ فرزندم داوطلب نبرد با رژیم صهیونیستی شدند

شیرین‌ترین و تلخ‌ترین خاطره دوران اسارت تان چه بود؟

خاطرات تلخ و شیرین زیادی را پشت سر گذاشتیم، اما به نظر خودم، همین که توانستم در طول مدت اسارت، حافظ قرآن شوم بهترین و شیرین‌ترین خاطره من هست و خبر رحلت امام خمینی (ره) بدترین و تلخ‌ترین خاطره دوران اسارت من بود.

خبر رحلت امام را چگونه دریافت کردید؟

طبق روال، برخی اخبار را از طریق رادیو متوجه می‌شدیم. چند روزی بود که خبر بیماری امام و طلب دعا برای ایشان را می‌شنیدیم، اما باور نمی‌کردیم و شک داشتیم که خبر صحت داشته باشد، اما وقتی تصاویر امام در بستر بیماری را از تلویزیون دیدیم، با سختی تمام پذیرفتیم که حال ایشان وخیم هست.

خبر رحلت امام باعث سوگ و سکوت عجیبی بین آزاده‌ها شده بود. همه قرآن می‌خواندند و برخی هم با اندک خرما‌های موجود، حلوا درست کردند و عزاداری می‌کردند. تنها خبر تسکین دهنده قلوب آزادگان بعد از این خبر ناگوار، انتخاب رهبر معظم انقلاب به جانشینی بنیانگذار کبیر انقلاب بود که به همه ما قوت قلب و امید داد.

آزاده خوزستانی: هر ۲ فرزندم داوطلب نبرد با رژیم صهیونیستی شدند

در چه تاریخی از بند اسارت آزاد شدید؟

۱۳۶۹/۰۵/۲۶ از حبس رها و از طریق مرز بازرگان وارد کشور شدیم. بعد از ۳ روز قرنطینه، همه به مرقد امام راحل رفتیم و سپس وارد فرودگاه اهواز شدیم. در میان جمعیت هر کس دنبال خانواده و یا آشنای خود بود که متوجه شدم جوانی من را بر روی گردن گذاشته و بعد فهمیدم که پسر خواهرم هستند.  

بعد از دوران اسارت کجا مشغول به کار شدید؟  

قبل از اسارت کار عکاسی می‌کردم و علاقه‌مند به فعالیت فرهنگی و هنری بودم. بعد از اسارت هم در شرکت گروه ملی صنعتی فولاد ایران مشغول شدم و امورات فرهنگی را دنبال کردم. ازدواج کردم و دارای ۲ فرزند پسر به نام‌های «علی و مهدی» هستم.

توصیه تان به جوانان نسل امروز که اخیرا جنگ تحمیلی ۱۲ روزه را تجربه کردند، چیست؟  

ما این جنگ را در ۸ سال و شاید هم بیشتر تجربه کردیم. جوانان ما باید مواظب نقشه‌های پلید دشمن به خصوص در فضای مجازی باشند تا فریب دشمن را نخورند. جوانان خوبی داریم که نیاز به توجه و حمایت بیشتر دارند. هر ۲ فرزند خودم در جنگ اخیر داوطلب نبرد با رژیم صهیونیستی شدند یعنی این که این جوانان علیرغم همه تفاوت‌هایی که با نسل ما دارند هنوز هم عاشق میهن شان هستند.

علت حضورتان در اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس خوزستان چیست؟

فراخوان شدیم تا تاریخ شفاهی و خاطرات مان را ثبت و ضبط کنیم هر چند معتقدم که تاریخ شفاهی رزمندگان و آزادگان باید سال‌ها پیش انجام می‌شد، چون خیلی از همرزمان ما با کوهی از ناگفته‌ها دار فانی را وداع گفتند و سن ما هم بالا رفته، اما همین که این اتفاق در حال رخ دادن هست، جای امیدواری هست.

حرف پایانی شما و مطلب ناگفته‌ای اگر دارید؟  

باید قدر این مردم و جوانان مان را بدانیم. رسانه‌ها نقش مهمی در روشنگری دارند و سپاسگزارم که به عنوان یک رسانه متعهد و ارزشی پل ارتباطی نسل ما با جوانان کشور هستید.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست
آزاده خوزستانی: هر ۲ فرزندم داوطلب نبرد با رژیم صهیونیستی شدند

آزاده خوزستانی: هر ۲ فرزندم داوطلب نبرد با رژیم صهیونیستی شدند بیشتر بخوانید »

یک شب با «سید آزادگان» در زندان مخوف استخبارات

یک شب با «سید آزادگان» در زندان مخوف استخبارات


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، خاطرات روزهای سرد اسارت که امتحان آن کمتر از شهادت نبود، برای بسیاری از آزادگان سرافراز، با شنیدن نام او گرم می‌شود؛ نامی که در شرایط سخت زندان‌های رژیم بعثی عراق، برای اسرا دلگرمی بود؛ مرد بزرگی که در دوران اسارت همچون خورشیدی بر دل‌های اسیران زخم‌خورده اسرا می‌تابید و چون ستاره‌ای درخشان، هدف و راه را بر آن‌ها نشان می‌داد؛ آری! بدون‌دلیل نیست که مرحوم «سید علی‌اکبر ابوترابی فرد» را «سید آزادگان» لقب نهاده‌اند.

اسارت در استخبارات رژیم بعثی عراق، یکی از سخت‌ترین اسارت‌ها بود؛ دورانی که بعثی‌ها با سخت‌ترین شکنجه‌ها و در شرایط بسیار بد انسانی با اسرا رفتار می‌کردند؛ اما «حسن ناجی حاجی بابایی» که شکنجه‌های استخبارات را تجربه کرده، در خاطره‌ای به روایت رفتارهای دلگرم‌کننده سید آزادگان در سلول‌های مخوف استخبارات پرداخته هست.

یک شب با «سید آزادگان» در زندان مخوف استخبارات

با شروع تابستان ۱۳۶۴، سه ماه از زمان اسارتم می‌گذشت. مرا به‌همراه سه نفر از اسرا برای بازجویی به اداره استخبارات (اطلاعات) عراق برده بودند. در آن‌جا رسم بر این بود که به محض ورود زندانی یا اسیر به داخل راهرو زندان، تعداد زیادی سرباز و نیرو‌های بعثی (البته همه با لباس شخصی) با وسایل مختلف مانند کابل، شلنگ، چوب، باتوم و از همه بدتر زنجیر‌های نازکی که در دست داشتند، شروع به کتک زدن زندانیان یا اسرا می‌کردند. به محض ورود ما به‌صورت چشم و دست بسته به داخل راهرو، متوجه شدیم گروهی به استقبال ما آمدند. یکی از آن‌ها با وسیله‌ای که در دست داشت، به شانه من زد و از من پرسید: «انت حرس خمینی؟» یعنی تو پاسداری؟ و من چون تازه اسیر شده بودم و به زبان عربی آشنایی نداشتم، با عجله جواب دادم «بلی‌. بلی انت حرس خمینی»، که همین امر باعث کتک خوردن ما چهار نفر با شدت بیشتری شد. 

خلاصه حدود نیم ساعت با شلنگ، باتوم، زنجیر و… پذیرایی شدیم، به‌حدی که دیگر نای بلند شدن از زمین را نداشتیم و به‌دلیل بسته بودن چشم‌ها و دستهای‌مان، نمی‌توانسیتم وضع آشفته یکدیگر را ببینیم و از حال هم با خبر شویم؛ فقط ناله‌های همدیگر را می‌شنیدیم که شنیدنش بسیار رنج‌آور بود.

ما را به سمت سلول هدایت کردند. درب سلول باز شد و یکی‌یکی چشم‌ها و دستهای‌مان را باز کردند و با نوازشی لگدگونه روانه سلول شدیم. سلول‌ها عبارت بودند از اطاق‌هایی با یک درب بزرگ آهنی که در وسط درب یک روزنه به اندازه کف دست وجود داشت که وقتی آفتاب به درب آهنی می‌تابید، هوای سلول بسیار گرم و طاقت‌فرسا می‌شد و تنها با خوابیدن روی موزائیک‌های کف سلول، دمای بدن‌مان کمی پایین می‌آمد. در انتهای سلول تعدادی پتو روی هم انباشته بود؛ و در طرف دیگر نیز یک سطل فلزی قرمز رنگ (مخصوص آتش‌نشانی) با کمی آب که از گرمای شدید سلول ولرم شده بود، به‌همراه یک عدد پارچ استیل قرار داشت. کف سلول با موزائیک‌های سیاه رنگی فرش شده بود که در اثر رطوبت زیاد، در برخی از آن‌ها برآمدگی‌هایی ایجاد شده بود. در سقف سلول یک عدد لامپ بسیار ضعیف روشن بود که کلید آن در خارج از سلول قرار داشت. وقتی درب بسته شد و چشمهای‌مان به تاریکی داخل سلول عادت کرد، چشم‌مان به مرد میان‌سالی – حدوداً ۴۵ ساله – با اندامی بسیار ضعیف که در گوشه‌ای روی زمین به صورت دو زانو نشسته بود، افتاد که سرش را به معنای خوش آمدید تکان می‌داد. از او خیلی ترسیده بودیم، فکر می‌کردیم یکی از عراقی‌هاست و به این ترتیب می‌خواهد از ما اطلاعاتی کسب کند. نفس‌مان بالا نمی‌آمد و زیرلب به یکدیگر می‌گفتیم بچه‌ها حرف نزنید، شاید جاسوس باشد. حدوداً یک ساعت ما به او نگاه می‌کردیم، او به ما نگاه می‌کرد و هر چه او می‌گفت من ایرانی‌ام، باور نمی‌کردیم و می‌گفتیم که دروغ می‌گوید، تا نهایتاً یکی از بچه‌ها از او پرسید اسم شما چیست؟ گفت: «بنده خدا مگر فرقی هم می‌کند که اسمم چیست؟».

باز دوباره همه جا را سکوت فرا گرفت و ما سرگرم ابروی شکسته سعید شدیم که خونریزی شدیدی داشت. بعد از لحظه‌ای او پرسید: «اسم شما چیست؟ شما کِی و کجا اسیر شده‌اید، چه خبر از ایران؟ حال و هوای ایران چطور هست؟ از جنگ چه خبر؟ من چهار سال هست که اسیرم و از همه‌جا و همه‌چیز بی‌خبر. دوباره از او سؤال کردم هنوز هم نمی‌خواهی بگویی اسمت چیست؟ با صدایی آرام و آهسته گفت: «سید علی‌اکبر». ما نمی‌دانستیم که چه کسی هست و چه خصوصیاتی دارد. از طرفی هم اضطراب زیادی در مورد سرنوشت خودمان داشتیم که پس از آن چه خواهد شد؟ او با صحبت‌های دلگرم‌کننده خود، اضطراب ما را کم و اسارت را برایمان تشریح کرد.

خلاصه از آن‌جایی که ایشان را هم تازه برای بازجویی به استخبارات آورده بودند، تقریباً در آن وضعیت، حال وهوای یکسانی داشتیم. نزدیک ظهر شده بود و موقع ناهار صدای باز کردن قفل‌های بزرگ درب آهنی گوش را اذیت می‌کرد و رعب و وحشت زیادی در دل ایجاد می‌نمود. درب باز شد، چند نفر عراقی با لباس شخصی و کابل به دست وارد سلول شدند، یک نفر از آن‌ها چند عدد سمون که داخل یک کیسه پلاستیکی بود، به دست داشت و یک نفر دیگر از آن‌ها سطل آب را از داخل برداشت و از شیر آب بیرون از سلول پر کرد و گذاشت داخل سلول و به زبان فارسی ولی با لهجه عربی از ما سوال می‌کرد: «چه کسی نان می‌خواهد؟» هرکس می‌گفت من نان می‌خواهم، یکی از سمون‌هایی که مثل پاره آجر بود به طرف او پرتاب می‌کرد که باید با مهارت خاصی نان‌ها را می‌گرفتیم.

خنده‌کنان درب را بستند و رفتند. ناهار؛ همان آب و سمون بود. خلاصه به هر شکل که بود، بعد از خوردن ناهار «سیدعلی اکبر» با تعریف چگونگی اسیر شدنش و همچنین ما با تعریف کردن از ایران، آن روز را به شب رساندیم. یکی از بچه‌ها که اسمش «رمضانعلی» بود، برای رفتن به دست‌شویی نگهبان را صدا زد و گفت: «می‌خواهم بروم بیرون». چشم‌تان روز بد نبیند، درب را باز کردند و او را بیرون بردند و چندنفری با شیلنگ و کابل و لگد به جانش افتادند و حدود نیم‌ساعت بی‌رحمانه او را شکنجه کردند. سپس او را کشان‌کشان به داخل سلول آوردند. یکی از نگهبانان با همان لهجه عربی پرسید: «کس دیگری هست که بخواهد دست‌شویی برود؟». سکوت همه‌جا را فرا گرفته بود. تنها صدای ناله «رمضانعلی» سکوت سلول را در هم می‌شکست. اشک در چشمان‌مان حلقه زده بود و از طرفی هم نگران آینده خودمان بودیم؛ به ما گفته بودند بعد از بازجویی کارتان تمام هست؛ زیرا عراقی‌ها فکر می‌کردند ما جزو افسران بلند پایه ارتش ایران هستیم و برای بازجویی از ما تشریفات خاصی داشتند؛ مثلاً به جای باتوم معمولی از باتوم برقی استفاده می‌کردند؛ ولی با وجود تمامی این مشکلات، حضور «سید علی‌اکبر» و صحبت‌های او، ما را به زندگی و ادامه راه دلگرم می‌ساخت.

از آن‌جایی که آن مرد غریبه تجربه زیادی از سلول و اسارت داشت، گفت: «بچه‌ها برای بیرون رفتن نیاز نیست نگهبان را خبر کنید، از همین ظرف (پارچ) می‌توانیم استفاده کنیم و ان‌شاءالله فردا صبح ما را از این‌جا خواهند برد». این بود که ما برای رفع حاجت از آن ظرف استفاده می‌کردیم و روی آن را با زیرپوش یکی از بچه‌ها پوشاندیم.

تکه‌های نانی که از ظهر مانده بود را با کمی آب خیس کردیم و شام را دور هم خوردیم. سید هم از شرایط اسارت تعریف می‌کرد که چگونه این سال‌ها را پشت سرگذاشته هست و هرچه ما می‌خواستیم از زمان قبل از اسارت خود، برای ما تعریف کند، چیزی نمی‌گفت و بحث را عوض می‌کرد. او گفت: «بچه‌ها وقت خواب هست؛ اگر دیر بخوابیم، تا صبح ما را اذیت خواهند کرد. بهتر هست چند تا از آن پتو‌ها را بیاوریم زیرمان بیاندازیم تا از رطوبت جلوگیری کند». وقتی به سراغ پتو‌ها رفتیم، اولین پتو را که برداشتیم و باز کردیم، متوجه شدیم که بوی بسیار بد سلول از همین پتوهاست؛ افرادی که قبل از ما در سلول بودند، برخلاف ما که ظرف را برای رفع حاجت به کار گرفتیم، از پتو‌ها استفاده کرده بودند.

هر‌طور بود، آن شب خوابیدیم، هنوز نیمی از شب نگذشته بود که از خارش زیاد بدن‌مان، همگی بیدارشدیم. تمام لباس‌هایمان پر از شپش بود و هیچ چاره‌ای جز نشستن و شکار شپش‌ها نداشتیم تا صبح شود؛ بدین‌ترتیب یکی از شب‌های تلخ اسارت را پشت سر گذاشتیم. روشنایی بسیار کمی که از پنجره کوتاه بالای دیوار سلول به داخل می‌تابید، نشانگر این بود که وقت نماز هست. «سید علی‌اکبر» دستمالی که در دست داشت را با آب بسیار کمی که از سطل برداشته بود، خیس کرد و با رطوبت دستمال وضو گرفت. برای ما خیلی دیدنی و جالب بود. ما هم به همین ترتیب وضو گرفتیم و نماز خواندیم.

یک شب با «سید آزادگان» در زندان مخوف استخبارات

صدای رفت و آمد و تعویض نگهبانان این مفهوم را می‌رساند که یک روز دیگر با همه مشکلاتش شروع شده هست. یکی از نگهبانان جدید از سوراخ درب نگاه کرد و گفت: «یالا شای» ما اول فکر کردیم می‌خواهد چای بیاورد؛ ولی منظور نگبهان عراقی این بود که خودتان پارچ استیل را بیاورید و چای بگیرید در بزرگ آهنی باز شد و نگهبان به زبان عربی چیز‌هایی گفت که ما متوجه نشدیم؛ ولی «سیدعلی‌اکبر» که عربی خوب صحبت می‌کرد، گفت: «بچه‌ها می‌گوید یک نفر پارچ را بردارد و به‌دنبال او برود تا چای و صبحانه بگیرد». هیچ‌وقتی هم برای فکر کردن نداشتیم که بدانیم با این پارچ چه باید کرد. «سعید» بلافاصله پارچ را برداشت و دستش را روی آن گذاشت و به‌دنبال نگهبان عراقی به راه افتاد و بعد از چند دقیقه با پارچ پر از چای و چند عدد سمون برگشت. همگی جلو آمدیم و پرسیدیم «سعید: پارچ را عوض کردی؟»، گفت: «نه فقط فرصت کردم پارچ را در دست‌شویی بین راه خالی کنم و یک بار آب بکشم و چای را بگیرم.»، چون شب و روز بسیار سختی را پشت سر گذاشته بودیم و گرسنگی و تشنگی فشار زیادی به ما آورده بود، مجبور به خوردن نان و چای شیرین داخل پارچ شدیم. به سیدعلی‌اکبر گفتم: «مگر تو صبحانه نمی‌خوری؟» سری تکان داد و گفت: «من روزه‌ام یعنی از امروز می‌خواهم روزه بگیرم». در همین حین نگهبان عراقی از سوراخ درب نگاه کرد و گفت: «علی‌اکبر ابوترابی، علی‌اکبر ابوترابی، آماده‌باش نیم ساعت دیگر باید برویم». بله همان مرد غریبه کسی نبود به جز مرحوم «حاج سید علی اکبر ابوترابی (سیدالاسرا)»؛ مردی که تمام اسرایی که در مدت اسارت‌شان حتی اگر ساعتی را با او بودند، از وی به نیکی یاد می‌کنند و هیچ‌وقت او را فراموش نمی‌کنند. از جا بلند شد و گفت: «بچه‌ها در همین فرصت کمی که با هم هستیم، می‌خواهم چند چیز به شما بگویم؛ و در ابتدا تمام مسیری را که قرار بود ما پس از آن طی کنیم برایمان توضیح داد و گفت شاید ما نتوانیم یکدیگر را ببینیم و هر کجای عراق که زندانی شدید تا بقیه اسارت را بگذرانید، خدا را فراموش نکنید و فقط برای خدا زندگی کنید و سعی کنید که اگر کسی کاری بلد هست، از او بیاموزید و اگر در کاری هم تجربه دارید به بقیه اسرا یاد دهید؛ این‌طوری وقت‌تان بهتر پر می‌شود. قوانین اردوگاه را که از سوی عراقی‌ها وضع می‌شود، در حد امکان اجرا کنید تا سرافراز و سلامت به ایران باز گردید. والسلام».

انتهای پیام/ 113

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست
یک شب با «سید آزادگان» در زندان مخوف استخبارات

یک شب با «سید آزادگان» در زندان مخوف استخبارات بیشتر بخوانید »

سوغاتی آزادگان از زندان‌های حزب بعث

سوغاتی آزادگان از زندان‌های حزب بعث


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، بازگشت آزادگان سرافراز دوران هشت سال دفاع مقدس به میهن اسلامی از ۲۶ مرداد سال ۱۳۶۹ آغاز شد و رزمندگانی که در جبهه‌های نبرد حماسه‌ها آفریده و در ایام اسارت نیز در برابر سختی‌ها و رفتار‌های غیرانسانی بعثی‌ها صبر و استقامت کردند، به آغوش خانواده‌های خود بازگشتند؛ آنها در این سفر طولانی‌مدت همچون دیگر مسافران همراه خود سوغاتی آوردند؛ اما سوغاتی متفاوت.

«مسعود قربانی» آزاده دوران دفاع مقدس که چهارم خرداد سال ۱۳۶۷ در منطقه شلمچه به اسارت درآمده و سال ۱۳۶۹ نیز درپی تبادل اسرا میان ایران و عراق، از زندان‌های دشمن بعثی آزاد شده، در خاطرات خود گفته هست: «نهم شهریور سال ۱۳۶۹ یکی‌دو ساعت مانده به غروب بود که رسیدیم به مرز. با مشاهده پرچم سه‌رنگ جمهوری اسلامی ایران و پاسداران در لب مرز، خاطرمان آسوده شد که واقعاً داریم به وطن بازمی‌گردیم. لحظه آزادی از چنگال دژخیمان بعثی که بویی از انسانیت نبرده بودند، لحظاتی بسیار باشکوه و غرورآفرین بود. اشک در چشمان بچه‌ها حلقه زده بود. از اتوبوس‌های عراقی پیاده شدیم و سجده شکر به درگاه خدای متعال به‌جای آوردیم و یکی‌یکی با اسرای عراقی مبادله شده و سوار اتوبوس‌های کشور خودمان شدیم.

بعد چند نفر از برادران پاسدار و نیز چند نفر خبرنگار اطلاعات شناسایی‌مان را ثبت کردند. خبرنگاران اقدام به ارسال اسامی به رسانه‌های ملی را در اولین و سریع‌ترین فرصت انجام دادند. سپس به پادگانی رفتیم که در نزدیک مرز در شهر قصرشیرین بود. به محض ورود، با صلوات از اتوبوس‌ها پیاده شدیم. برادران پاسدار با آغوش گرم آمده بودند به استقبال‌مان. اشک شوق از چشمان‌مان سرازیر شد. در همان لحظه ورود ابتدا با چند عدد کیک و شیر و آب میوه پذیرایی شدیم. بدن‌های‌مان ضعیف و نحیف بود. مثل اسکلتی بودیم که فقط پوستی بر آن کشیده باشند. معده‌مان در تعجب از مواجهه با این خوراکی‌ها مانده بود!

در آن‌جا به‌مدت ۲ روز در قرنطینه بودیم. باید از لحاظ سلامتی و کنترل بیماری‌ها بررسی و چکاپ می‌شدیم. خیلی‌ها بیماری‌های داخلی، عفونی، کلیوی، شنوایی، بینایی، روحی، روانی و عصبی و… شدیدی داشتند و تقریباً همة آزادگان کم و زیاد این بیماری‌ها و ناخوشی‌ها را با خودشان سوغاتی آورده بودند.  

صدای دلنواز سرود آهنگران و پس از آن در هنگام غروب، صدای دلنشین صوت قرآن کریم که از طریق بلندگو پخش می‌شد، حال و هوای خاصی به ما داد. انگار که تازه متولد شده و به دنیای دیگری پا گذاشتیم. تا آن لحظه هنوز خانواده‌های‌مان اطلاعی نداشتند. آن‌ها همچنان چشم‌انتظار بودند که شاید ما زنده باشیم و با اسرا برگردیم. آخر جناز‌ه‌ای هم از ما نداشتند که فکر کنند شهید شده‌ایم».

انتهای پیام/ 113

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

سوغاتی آزادگان از زندان‌های حزب بعث

سوغاتی آزادگان از زندان‌های حزب بعث بیشتر بخوانید »