به گزارش مجاهدت از مشرق، محمدرضا علیحسینی در سال ۱۳۵۴ زمانی که هنوز نوجوان دبیرستانی بود، توسط ساواک دستگیر و زندانی شد و به حکم دادگاه محکوم به حبس ابد و ۲۸ سال زندان شد. در زندان با مقام معظم رهبری هم بند شد و خاطرات جالبی از این هم بندی دارد و تا سال ۱۳۵۷ در زندان بود که با پیروزی انقلاب اسلامی به کمک مردم از زندان آزاد شد و با شروع جنگ تحمیلی اسلحه دست گرفت و برای دفاع از انقلاب و کشور عازم جبهه شد تا اینکه افتخار جانبازی نصیبش شد. او همچنین توسط مردم نهاوند به نمایندگی مجلس در دوره پنجم و ششم انتخاب شد.
دبیرکل کانون زندانیان سیاسی قبل از انقلاب و هم بند مقام معظم رهبری در کمیته مشترک
مختصری درباره زندگینامه خودتان بفرمایید و سپس به این موضوع بپردازید که چه شد وارد میدان مبارزه با رژیم شدید؟
من متولد ۱۳۳۵ در نهاوند هستم. از همان کودکی فاصلههای طبقاتی زیاد را احساس میکردیم. از طرف دیگر رژیم پهلوی سعی داشت طی یک برنامه درازمدت برنامه دینزدایی از جامعه را اجرا کند، اما روحیه توحیدگرایی در بین مردم قوی بود. یادم هست که آن دوره من با بچههای کلاس اول و دوم ابتدایی روزه میگرفتیم.
یکی از تفریحات دلنشین ما این بود که همراه پدرمان به مسجد برویم و در مراسمهایی که در مسجد برگزار میشدند در آنجا جمع شویم. روحیه ما هم متأثر از فضای خانواده و طیف مذهبی جامعه بود. تا اینکه به دوره دبیرستان رسیدیم. در دبیرستان معلمی داشتیم به نام آقای طالبیان که بعد از انقلاب مفقودالاثر شد. ایشان در نهاوند تعدادی از دانشآموزان دبیرستانی را جمع کرده و برای اینها کلاس گذاشته بود.
چه کلاسهایی؟
کلاسهای خارج از دروس دبیرستان، کلاسهای قرآن و معارف دینی. یک مدرسه ابتدایی اسلامی بود که تازه توسط خود ایشان و چند تن از بزرگان شهر تأسیس شده بود و این در دورهای بود که ما به دبیرستان میرفتیم. این مدرسه در زمره مدارس بسیار نادر اسلامی بود که در آن دوره دایر شده بود. این مدرسه در نهاوند دایر شد و ایشان بعدازظهرها برای ما و تعدادی از دانشآموزان کلاس میگذاشت.
برای تدریس در این کلاس کسانی هم از همدان میآمدند، از جمله آقای آسیدکاظم اکرمی که در زمان شهید رجایی وزیر بودند و با این بچهها کار میکردند. کمکم این کلاسها باعث شدند که دوستان و همکلاسیهای ما وارد مسایل سیاسی بشوند. هیئت قرآنی هم بود که شبهای دوشنبه برگزار میشد و پاتوق رفقا و همسن و سالهای دبیرستانی ما شده بود. به وسیله همین دوستان کمکم مباحث سیاسی هم وارد بحثها شد. شاید بشود گفت که نطفه گروه «ابوذر نهاوند» در همین جا بسته شد و کمکم تبدیل به مبارزه رسمی با رژیم شاه و منجر به شهادت شش تن و دستگیری عده زیادی از بچههای نهاوند در ردههای سنی مختلف شد.
علت دستگیری شما چه بود و چند سال زندانی شدید؟
بعد از اینکه عده زیادی از رفقای ما را در سال ۵۲ به عنوان گروه ابوذر دستگیر و در ۳۰ بهمن ۵۲، شش تن از آنان را اعدام کردند.
نام دوستانتان را که اعدام شدند چه بود؟
شهید بهمن منشط، ماشاءالله سیف، روحالله سیف، عباد خدارحمی، حجتالله عبدلی، ولیالله سیف. ما با اینها در همان هیئت، شبهای دوشنبه و کلاسهای آقای طالبیان و مسجد امامزاده و مسجد جامع که مقر فعالیت این دوستان بود، با آنها حشر و نشر داشتیم. من چون یکسال قبل از این جریان به تهران آمده بودم، یکسال آخر را در برنامههای این دوستان نبودم و در سال ۵۲ دستگیر نشدم.
اما بعد از اینکه اینها دستگیر شدند و قبل از اعدامشان، ما گروه ابوذر را دوباره احیا کردیم و مجدداً سازمان دادیم و مقر تشکیلات را از نهاوند به تهران آوردیم و مشی ما هم مبارزه مسلحانه علیه رژیم شاه بود. علت دستگیری بنده هم همین بود. اتهام ما دخول در دسته اشرار و مسلح بود و بنده محکوم به حبس ابد به علاوه ۲۸ سال زندان شدم.
گروه ابوذر نهاوند را چه کسانی تشکیل میدادند؟ چرا اعضای این گروه عمدتاً دانشآموزان دبیرستانی بودند و چه شد که نوجوانانی در این سن یک گروه مسلح تشکیل دادند و قصد داشتند با شاه مبارزه کنند؟
این دوستانی که متشکل شدند و تحت تعلیم شهید طالبیان و سایر دوستانی که اشاره کردم قرار گرفتند، تحتتأثیر دو عامل قرار داشتند. یکی خود حضرت امام و نام ایشان بود و اینکه در وهله اول سمبل مبارزه با رژیم، ایشان بودند و بعد هم آموزههای حسینیه ارشاد بود در آن زمان سخنرانیها و کتابهایی که از آنجا میآمد. در تعیین مشی ما بسیار موثر بود. مشی گروه ابوذر سیاسی مسلحانه بود. اسم گروه هم به این دلیل ابوذر بود که ابوذر یکی از یاران حضرت پیامبر(ص) بود که با اشرافیگری و زراندوزی مبارزه کرده و آدم بسیار خالصی بود و این دوستان هم او را الگو قرار داده بودند و به دلیل بسیار زیادی علیه رژیم شاه مبارزه میکردند. مجموعه دلایل آن دوستان را در این فرصت اندک نمیتوانم بیان کنم و حداقل یک ساعت فرصت میخواهد.
حالا به اختصار برایمان بگویید.
به دلیل همان ظلم و تبعیض و لودگی و هرزگیای که داشت به تدریج سراسر جامعه را فرامیگرفت. وضعیتی که تلویزیون آن موقع داشت. فیلمها و سینماها، اشاعه فحشا و… باعث شد که دوستان دست مبارزه بزنند.
چطور شد که خود شما به عنوان یک نوجوان دبیرستانی وارد این گروه شدید؟
شاید علت اصلیاش این بود که ما مربی خوبی داشتیم. در شرایط سنیای بودیم که بسیار تأثیرپذیر بودیم. فضای فساد در آن موقع خیلی قوی بود و برای جوانان خیلی جذبه داشت، اما در میان تمام آن مفسده، چند معلم پیدا شدند که حرف از عفت و پاکی میزدند که خیلی به دل ما که در سنین ۱۴، ۱۵ سالگی بودیم مینشست. به همین دلیل بود که جوانان همسن و سال ما در نهاوند به جای اینکه به سمت مفسدههایی که در اجتماع وجود داشت بروند، عمدتاً به سمت مذهب و تدین آمدند که واقعاً در موضع مظلومیت قرار گرفته بود و لذا برای نوجوانان جذبه زیادی داشت و لذا چنین جوی در سطح دانشآموزان دبیرستانی نهاوند ایجاد شد.
شما کی دستگیر شدید؟
بهمن ماه سال ۵۳.
علت دستگیری شما چه بود؟
۳۰ بهمن سالروز شهادت ۶ شهیدی بود که خدمتتان عرض کردم و ما در روز ۲۶ بهمن برای گرفتن انتقام خون این ۶ نفر که نهایتاً ۱۷، ۱۸ سال داشتند رفته بودیم. حالا که نگاه میکنیم میبینیم اینها چقدر کم سن و سال بودند و چقدر ناجوانمردانه به جوخه اعدام سپرده شدند. ما در روز ۲۶ بهمن به سراغ کسی رفته بودیم که یکی از عوامل اصلی دستگیری اینها و دادن اطلاعات دربارهشان بود. میخواستیم او را به جزای اعمالش برسانیم.
نامش چه بود؟
چون بچههایش بزرگ شدهاند و دارند در جامعه زندگی میکنند، اجازه بدهید اسمش را نگویم.
پس زنده است و دارد زندگی میکند؟
بله، بچههایش هم بزرگ شدهاند.
نفوذی بود؟
مأمور دولت برای این کار بود. رییس قسمتی بود که در نهاوند این کارها را انجام میداد.
بعد از انقلاب دستگیر و محاکمه نشد؟
چرا. به هر حال قضیهاش گذشت و رفت. علت دستگیری ما این بود که رفته بودیم او را به سزای اعمالش برسانیم که در آن وضعیت و شرایط خیلی مسوله مهمی بود. دو ساعت قبل از اینکه اقدام کنیم دستگیر شدیم.
بعد از دستگیری، شما را کجا بردند؟ شرایط زندان را برایمان تعریف کنید. چقدر شکنجه شدید؟ چه شرایطی در زندان حاکم بود؟
ما را در نهاوند و موقعی که رفته بودیم این کار را انجام بدهیم دستگیر کردند. ۲۴ ساعت هم ما را نگه داشتند و با ساواک تهران هماهنگ و ما را به تهران منتقل کردند. در نهاوند فشار و شکنجه به آن صورت نبود، اما به محض اینکه وارد کمیته مشترک شدیم، مرا به جایی بردند که ارتشبد نصیری بود. او دو سه تا سئوال از من کرد و بعد هم به مأموران گفت این را ببرید و استخوانهایش را برایم بیاورید.
ارتشبد نعمت الله نصیری رییس ساواک
خود نصیری این حرف را زد؟
بله. شاید فکر کرده بود آدمهای خیلی مهمی را گرفتهاند یا اینکه تصادفی در آنجا بود. ما را اول مستقیم بردند پیش نصیری. او بعد از انقلاب که دستگیر شد، ادعا میکرد که شکنجه وجود نداشته. به هر حال دو سه تا سئوال از من کرد و گفت: داری دروغ میگویی و بعد هم گفت او را ببرید و شکنجهاش بدهید و استخوانهایش را برایم بیاورید. بعد هم انواع و اقسام شکنجهها شروع شد.
شکنجهگر و بازجوی شما چه کسی بود؟
بازجوی من فردی بود به نام اردلان که اسم مستعارش بود. بعداً هم نفهمیدم چه شد و چه بلایی به سرش آمد. حسینی شکنجه میکرد و اصل شکنجهها را او انجام میداد.
چه شکنجههایی شدید، چه حکمی گرفتید و کجا زندان رفتید؟
ما چون یک گروه مسلح بودیم که دستگیرمان کرده بودند، انواع شکنجهها را روی ما امتحان کردند. کسانی که به عنوان گروه مسلح میگرفتند با کسانی که به خاطر اعلامیه یا کتاب دستگیر میشدند، تفاوت اساسی داشتند. کسانی را که از آنها اعلامیه میگرفتند سر فرصت به حسابشان میرسیدند، ولی امثال ما را از همان لحظه ورود، هر چه که در توان داشتند به سرمان میآوردند، چون گروه مسلح گرفته بودند. از کابل و آپولو و آویزان کردن و سوزاندن با سیگار، انواع شکنجههایی را که بعد از انقلاب تعریف کردند، در مورد ما به کار بردند.
کمیته مشترک
چند سال زندان برای شما بریدند؟
من محکوم به حبس ابد به علاوه ۲۸ سال شدم. یعنی حبس ابد سر جای خودش بود، ۲۸ سال هم جمع مواردی بود که سرجمع شده بود.
یعنی اگر انقلاب نمیشد تا حالا در زندان بودید؟
قاعدتاً باید اینطور میبود، چون آدمهایی بودند که ۳۰ سال در زندان بودند و با انقلاب آزاد شدند. من در زندان کمیته مشترک بودم که در آنجا اتفاق بسیار جالبی هم برایم رخ داد که اگر خواستید نقل خواهم کرد. صددرصد.
به چه زندانی رفتید و با چه کسانی همبند بودید؟ خاطراتی را از بزرگانی که با آنها همبند بودید، تعریف کنید.
در کمیته مشترک که بودم، در دورهای که شکنجه میشدم در زندانی انفرادی بودم. بعد شکنجهها سبکتر شدند، ولی من دیگر از لحاظ جسمی از پا افتاده بودم و مرا از سلول اینطرف راهرو به سلول آنطرف راهرو بردند. من نمیتوانستم راه بروم و خودم را روی زمین میکشیدم.
بعد وارد سلول شماره ۲۰ در بند ۱ موزه عبرت فعلی شدم. سلول تاریک بود و چشم آدم خوب نمیدید. بعد که چشمم کمی عادت کرد، دیدم چند نفر آنجا نشستهاند. وقتی که نگهبان در را بست و رفت، با من حال و احوال کردند و پرسیدند اسمت چیست؟ گفتم: علیحسینی. ایشان هم گفتند: اسم من هم علیحسینی است. من خیلی جا خوردم که در این زندان فامیل نداشتم. گفتم: اسم کوچک من محمدرضا و فامیلم علیحسینی است. ایشان هم گفتند: من سید علی حسینی خامنهای هستم. وقتی ایشان این را گفتند، من با همان بدن زخمی پریدم و ایشان را در آغوش گرفتم و بوسیدم.
رهبر انقلاب در کمیته مشترک
دلیلش هم این بود که من در بیرون ایشان را میشناختم. ایشان جزو روحانیون مبارز بودند و دو ماه قبل از اینکه دستگیر بشوم، در مسجد جاوید تهران در نزدیکی خیابان ملک، ایشان سخنرانی داشتند و ساواک آمد و نگذاشت که ایشان سخنرانی کنند. ما هم جوان کم سن و سالی بودیم و شروع کردیم به اللهاکبر گفتن. آن موقع مثل حالا نبود که شما برای خودت شعار بدهی و هر چه دلت میخواهد بگویی. همان اللهاکبر گفتن، بعدش کلی مکافات داشت. از طرف ساواک آمدند و پشت میکروفون گفتند که برای ایشان مشکلی پیش آمده و ما به شما قول میدهیم ایشان فردا میآید. بر اثر قولی که آنها دادند ما متفرق شدیم و فردا شب رفتیم و سخنرانی هم انجام شد.
بعد هم دیگر با ایشان بعد از صبحانه کلاس داشتیم. یک کلاس دو نفری قرآن و نهجالبلاغه داشتیم. کلاً در مواقعی که ما را برای بازجویی نمیبردند، وقتمان پر شده بود و صحبت میکردیم و به شوخی میگفتیم کلاس چقدر شلوغ است. من یکی که انسان هستم، بقیه هم چقدر ملایک نشستهاند. به هر حال دوران خیلی خوبی بود.
چند نفر با حضرت آقا در آن سلول بودید؟ سلول دونفره بود؟
سلول تکنفره بود، ولی تا چهار نفر را هم در آن سلولها جا میدادند. ما دو نفری بودیم و بعد دو نفر دیگر را هم پیش ما آوردند. فکر میکنم آن دوره یک ماهی طول کشید.
دو نفری که اضافه شدند چه کسانی بودند؟
اسم کوچکشان خاطرم هست. یکی هوشنگ و یکی دیگر ساسان بود. بعدها هم خیلی پیگیری نکردم که پیدایشان کنم.
آنها مذهبی بودند؟
نه، آن دو تا غیرمذهبی بودند. بله. زمان خیلی دقیق یادم نمیآید، چون مدام ما را میبردند و میآوردند و شرایط طوری نبود که آدم خیلی روی این چیزها دقیق بشود. ساسان را بعد از چند روزی آوردند. زمان را خیلی دقیق نمیتوانم بگویم که چقدر او و چقدر این بود، ولی از نظر تعداد نهایتاً به ۴ نفر هم رسیدیم. دو تا مذهبی، دو تا غیرمذهبی.
یکیشان هوشنگ اسدی، همسر نوشابه امیری روزنامهنگاری است که الان در ایران اینترنشنال فعالیت میکند.
هوشنگ اسدی و همسرش نوشابه امیری
شما که یکماه با آقای خامنهای همسلول بودید. اگر بخواهید مهمترین ویژگی ایشان را که کمتر به آن اشاره شده است برشمارید، کدام است؟
خاطره کوچکی را در این زمینه برایتان تعریف میکنم. دیگر نمیدانم اسمش را چه ویژگیای میشود گذاشت، ولی اصل موضوع را میگویم. یکی از همسلولیهای ما ـ ساسان ـ حالت بهتزده پیدا کرده بود. یعنی در اثر فشار محیط کنترلش را از دست داده بود و صاف مینشست و فقط نگاه میکرد. نه میتوانست حرف بزند، نه میتوانست غذا بخورد. حتی ادرارش را نمیتوانست نگه دارد. کلاً خودش را باخته بود و حضرت آقا غذا به دهانش میگذاشت.
کمونیست بود؟
بله. حتی طوری بود که خودش را خراب میکرد. گاهی اوقات در اثر فشارهای شدید محیط و شکنجهها این حالتها به افراد دست میداد. او هم اینطور شده بود، ولی با اینکه کمونیست و از نظر عقیدتی کاملاً در مقابل ما بود، ولی حضرت آقا به جزییات زندگی او میرسید، غذا به دهانش میگذاشت، تیمارداریاش میکرد، لباسش را میشست، بلندش میکرد، او را مینشاند، میخواباند. کارهایی که ما انجام نمیدادیم یا خیلی سختمان بود که انجام بدهیم. ولی ایشان با کمال لطف و محبت و مهربانی برای کسی که حتی خدا ناباور هم بود این کارها را انجام میداد.
در آن شرایط حتی حرف زدن با همسلولی هم صلاح نبود. یعنی ممکن بود همسلولی برود و در بازجویی و زیر شکنجه بگوید که همسلولی من گفته مقاومت کن و این حرفها را زده. ولی ما هر بار که میخواستیم برای بازجویی برویم، ایشان زیر گوشمان آیه قرآن میخواند و «فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظا» (یوسف/۶۴) میگفت و ترغیب بر مقاومت میکرد. در چنین شرایطی معمولاً این کار را نمیکنند، چون طرف زیر شکنجه لو میدهد که طرف مرا تشویق میکرد که مقاومت کنم و خود همان داستانی میشود.
خلاصه روزگار خیلی خوبی بود تا بعد که ما را به زندان قصر بردند و در آنجا اخوی حضرت آقا، آقا سید هادی را دیدیم و حضرت آقا به من فرمودند که وقتی رفتی قصر و اخوی را دیدی سلام برسان و بگو ما در اینجا حالمان خوب است که رفتیم و همینطور هم شد و ما آقا سید هادی را در زندان قصر دیدیم. من تا بهمن ۵۷ در زندان قصر بودم و در اول بهمن ۵۷ به وسیله مردم آزاد شدیم.
به افراد شاخصی که در زندان قصر دیدید اشارهای داشته باشید.
مدتی شهید رجایی در زندان قصر بود.
گروههای دیگر چطور؟
مدتی که در بندهای ۴ و ۵ زندان قصر بودیم، هم رجوی، هم موسی خیابانی بودند. داستان آنجا خیلی مفصل است که در رابطه با اینها چه اتفاقاتی افتادند. کادر مرکزی مجاهدین ـ یقعوبی، ابریشمچی و… ـ در آنجا بودند و در سال ۵۵ آنها را به اوین بردند.
از تفاوت نگاههای اینها با طیفهای مذهبی برایمان بگویید.
رجوی در آن موقع خواب ریاست جمهوری میدید، در حالی که بزرگان ما در عالم شهادت و فداکاری و ایثار بودند و ابداً در این فکرها نبودند که روزی مقامی به دست بیاورند، ولی رجوی در آن موقع (سال ۵۵) خواب ریاست جمهوری میدید و رفتارها و کنشهایش طوری بود که یعنی قرار است رییسجمهور بشود. البته بحث درباره رجوی زیاد است.
گفته میشود که او ساخته و پرداخته خود ساواک بوده و از طریق سازمان سیا وارد قضایا شده. این حالتی که او داشت این فرضیه را تقویت میکند که قطعاً از طرف ساواک تقویت میشد و مدارکش هم فراوانند. همچنین مدارکی وجود دارند که موساد هم از او حمایت میکرد و لذا او خودش را جهانی میدید. از منش و روش او پیدا بود که کلاً خودش را در فضای دیگری میبیند. ما بعدها فهمیدیم که علت این رفتارها در زندان این بود که پشتش به جاهایی گرم بود. در حالی که بنده خدا، شهید رجایی و دوستان دیگر بیشتر روی مسایل مبارزاتی و انسانی کار میکردند و اصلاً در چنین عوالمی نبودند.
جالبترین خاطرهتان با حضرت آقا چه بوده؟
بد نیست این را هم بگویم که در کمیته مشترک وقتی میخواستند کسی را برای بازجویی ببرند، اسامی خانوادگی را صدا نمیزدند که طرف لو نرود و اسم کوچک افراد را صدا میزدند و مثلاً میگفتند علی. هر کسی که اسمش علی بود باید از توی سلول داد میزد که من. بعد نگهبان میآمد و آرام میپرسید فامیلیات چیست؟ یک روز نگهبان آمد و داد زد علی! و من گفتم ۲۰. آمد و در را باز کرد و پرسید: فامیلیات چیست؟ حضرت آقا فرمودند: حسینی، گفت: پیراهنت را بینداز روی سرت و بیا. ایشان را بردند. یک ساعت بعد دیدیم ایشان را در حالی که حسابی کتک خورده بود آوردند. نگو که بازجوی من به نگهبانها میگوید بروید علیحسینی را بیاورید. یک چیزی در مورد من لو رفته بود و اینها چیزی را کشف کرده بودند که من قبلاً لو نداده بودم. بازجو گفته بود بروید و علیحسینی را بیاورید و حسابی بزنید و بعد مرا صدا بزنید تا ببینم چرا قبلاً این مطلب را نگفته. خلاصه حضرت آقا را به جای ما میبرند و حسابی میزنند. بعد هم میروند و به بازجو میگویند بیا! ما ایشان را حسابی زدهایم و برای حرف زدن کاملاً آماده است. بازجو میآید و میبیند که متهم را اشتباهی آوردهاند و شروع میکند به داد و فریاد و فحش دادن به کسانی که حضرت آقا را اشتباهی برده بودند. بازجوها هم از اینجور اتفاقات بدشان میآمد و دلشان نمیخواست متهم بازجوی دیگری را بازجویی کنند. بالاخره بین خودشان رقابتها و حساب و کتابهایی داشتند. به هر حال سر نگهبانها داد و بیداد میکند و ما دیدیم که حضرت آقا را خونین و مالین و کتکخورده آوردند. ما به هر حال یک کتک خوردن را به حضرت آقا بدهکاریم.
بعد از انقلاب آیا با رهبر انقلاب ملاقات داشتید؟
من تا سال ۶۸ به سراغ ایشان نرفتم. در زندان که بودیم، ایشان فرمودند آزاد که بشوم میروم و به پدر و مادر شما سر میزنم و میروم و آنها را میبینم. ما سرگرم کار خودمان بودیم. آن موقع من معاون توسعه انسانی مخابرات ایران بودم. زنگ زدم به دفتر حضرت آقا و گفتم من علیحسینی هستم و همسلول حضرت آقا بودم و میخواهم بیایم و ایشان را زیارت کنم. بیشتر از دو سه روز طول نکشید که تماس گرفتند و گفتند بیا. خلاصه رفتم و ایشان بسیار برخورد شیرینی داشت. از سال ۵۳ تا ۶۸ همدیگر را ندیده بودیم، اما به محض اینکه وارد شدم، ایشان گفت: آقای محمدرضا علیحسینی، فرزند حسنعلی و مزاح و شوخی.
نشست بسیار شیرینی بود و حضرت آقا به آقای موسوی کاشی که آنجا بود فرمودند که ایشان هر وقت خواست بیاید تسهیلات را فراهم کنید که راحتتر بتواند بیاید. ما هم در موقعیتهای مناسب از محضر ایشان بهرهمند میشدیم. ایشان در همان جلسه اول ملاقات، بدون اینکه من یادآوری کنم، عذرخواهی کردند که نشد به پدر و مادر من سر بزنند. به هر حال آن زندان دوران خیلی خوشی بود و هر وقت که خدمت ایشان رفتم، همان خاطرات مرور شدند. مشغلههای متعدد ایشان بهقدری زیادند که بهرغم شوق دیدارشان، روا نیست زیاد مزاحمشان بشویم.
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.