دوران پهلوی

پرستاری رهبر انقلاب از یک کمونیست در زندان/ روزی که «آقا» اشتباهی شکنجه شد

پرستاری رهبر انقلاب از یک کمونیست در زندان/ روزی که «آقا» اشتباهی شکنجه شد



هم‌بند مقام معظم رهبری در کمیته مشترک ساواک می‌گوید: پاسبان در را باز کرد و پرسید: فامیلی‌ات چیست؟ آقا فرمود: حسینی. گفت: پیراهنت را بینداز روی سرت و بیا. ایشان را بردند. ساعتی بعد دیدیم ایشان را در حالی که حسابی زده بودند آوردند.

به گزارش مجاهدت از مشرق، محمدرضا علی‌حسینی در سال ۱۳۵۴ زمانی که هنوز نوجوان دبیرستانی بود، توسط ساواک دستگیر و زندانی شد و به حکم دادگاه محکوم به حبس ابد و ۲۸ سال زندان شد. در زندان با مقام معظم رهبری هم بند شد و خاطرات جالبی از این هم بندی دارد و تا سال ۱۳۵۷ در زندان بود که با پیروزی انقلاب اسلامی به کمک مردم از زندان آزاد شد و با شروع جنگ تحمیلی اسلحه دست گرفت و برای دفاع از انقلاب و کشور عازم جبهه شد تا اینکه افتخار جانبازی نصیبش شد. او همچنین توسط مردم نهاوند به نمایندگی مجلس در دوره پنجم و ششم انتخاب شد.

پرستاری رهبر انقلاب از یک کمونیست در زندان/ روزی که «آقا» اشتباهی شکنجه شد
دبیرکل کانون زندانیان سیاسی قبل از انقلاب و هم بند مقام معظم رهبری در کمیته مشترک

مختصری درباره زندگینامه خودتان بفرمایید و سپس به این موضوع  بپردازید که چه شد وارد میدان مبارزه با رژیم شدید؟

من متولد ۱۳۳۵ در نهاوند هستم. از همان کودکی فاصله‌های طبقاتی زیاد را احساس می‌کردیم. از طرف دیگر رژیم پهلوی سعی داشت طی یک برنامه درازمدت برنامه دین‌زدایی از جامعه را اجرا کند، اما روحیه توحیدگرایی در بین مردم قوی بود. یادم هست که آن دوره من با بچه‌های کلاس اول و دوم ابتدایی روزه می‌گرفتیم.

یکی از تفریحات دلنشین ما این بود که همراه پدرمان به مسجد برویم و در مراسم‌هایی که در مسجد برگزار می‌شدند در آنجا جمع شویم. روحیه ما هم متأثر از فضای خانواده و طیف مذهبی جامعه بود. تا اینکه به دوره دبیرستان رسیدیم. در دبیرستان معلمی داشتیم به نام آقای طالبیان که بعد از انقلاب مفقودالاثر شد. ایشان در نهاوند تعدادی از دانش‌آموزان دبیرستانی را جمع کرده و برای اینها کلاس گذاشته بود.

چه کلاس‌هایی؟

کلاس‌های خارج از دروس دبیرستان، کلاس‌های قرآن و معارف دینی. یک مدرسه ابتدایی اسلامی بود که تازه توسط خود ایشان و چند تن از بزرگان شهر تأسیس شده بود و این در دوره‌ای بود که ما به دبیرستان می‌رفتیم. این مدرسه در زمره مدارس بسیار نادر اسلامی بود که در آن دوره دایر شده بود. این مدرسه در نهاوند دایر شد و ایشان بعدازظهرها برای ما و تعدادی از دانش‌آموزان کلاس می‌گذاشت.

برای تدریس در این کلاس کسانی هم از همدان می‌آمدند، از جمله آقای آسیدکاظم اکرمی که در زمان شهید رجایی وزیر بودند و با این بچه‌ها کار می‌کردند. کم‌کم این کلاس‌ها باعث شدند که دوستان و همکلاسی‌های ما وارد مسایل سیاسی بشوند. هیئت قرآنی هم بود که شب‌های دوشنبه برگزار می‌شد و پاتوق رفقا و همسن و سال‌های دبیرستانی ما شده بود. به وسیله همین دوستان کم‌کم مباحث سیاسی هم وارد بحث‌ها شد. شاید بشود گفت که نطفه گروه «ابوذر نهاوند» در همین جا بسته شد و کم‌کم تبدیل به مبارزه رسمی با رژیم شاه و منجر به شهادت شش تن و دستگیری عده زیادی از بچه‌های نهاوند در رده‌های سنی مختلف شد.

علت دستگیری شما چه بود و چند سال زندانی شدید؟

بعد از اینکه عده زیادی از رفقای ما را در سال ۵۲ به عنوان گروه ابوذر دستگیر و در ۳۰ بهمن ۵۲، شش تن از آنان را اعدام کردند.

نام دوستانتان را که اعدام شدند چه بود؟

شهید بهمن منشط، ماشاءالله سیف، روح‌الله سیف، عباد خدارحمی، حجت‌الله عبدلی، ولی‌الله سیف. ما با اینها در همان هیئت، شب‌های دوشنبه و کلاس‌های آقای طالبیان و مسجد امامزاده و مسجد جامع که مقر فعالیت این دوستان بود، با آنها حشر و نشر داشتیم. من چون یک‌سال قبل از این جریان به تهران آمده بودم، یک‌سال آخر را در برنامه‌های این دوستان نبودم و در سال ۵۲ دستگیر نشدم.

اما بعد از اینکه اینها دستگیر شدند و قبل از اعدامشان، ما گروه ابوذر را دوباره احیا کردیم و مجدداً سازمان دادیم و مقر تشکیلات را از نهاوند به تهران آوردیم و مشی ما هم مبارزه مسلحانه علیه رژیم شاه بود. علت دستگیری بنده هم همین بود. اتهام ما دخول در دسته‌ اشرار و مسلح بود و بنده محکوم به حبس ابد به علاوه ۲۸ سال زندان شدم.

گروه ابوذر نهاوند را چه کسانی تشکیل می‌دادند؟ چرا اعضای این گروه عمدتاً دانش‌آموزان دبیرستانی بودند و چه شد که نوجوانانی در این سن یک گروه مسلح تشکیل دادند و قصد داشتند با شاه مبارزه کنند؟

این دوستانی که متشکل شدند و تحت تعلیم شهید طالبیان و سایر دوستانی که اشاره کردم قرار گرفتند، تحت‌تأثیر دو عامل قرار داشتند. یکی خود حضرت امام و نام ایشان بود و اینکه در وهله اول سمبل مبارزه با رژیم، ایشان بودند و بعد هم آموزه‌های حسینیه ارشاد بود در آن زمان سخنرانی‌ها و کتاب‌هایی که از آنجا می‌آمد. در تعیین مشی ما بسیار موثر بود. مشی گروه ابوذر سیاسی مسلحانه بود. اسم گروه هم به این دلیل ابوذر بود که ابوذر یکی از یاران حضرت پیامبر(ص) بود که با اشرافی‌گری و زراندوزی مبارزه کرده و آدم بسیار خالصی بود و این دوستان هم او را الگو قرار داده بودند و به دلیل بسیار زیادی علیه رژیم شاه مبارزه می‌کردند. مجموعه دلایل آن دوستان را در این فرصت اندک نمی‌توانم بیان کنم و حداقل یک ساعت فرصت می‌خواهد.

حالا به اختصار برایمان بگویید.

به دلیل همان ظلم و تبعیض و لودگی و هرزگی‌ای که داشت به تدریج سراسر جامعه را فرامی‌گرفت. وضعیتی که تلویزیون آن موقع داشت. فیلم‌ها و سینماها، اشاعه فحشا و… باعث شد که دوستان دست مبارزه بزنند.

چطور شد که خود شما به عنوان یک نوجوان دبیرستانی وارد این گروه شدید؟

شاید علت اصلی‌اش این بود که ما مربی خوبی داشتیم. در شرایط سنی‌ای بودیم که بسیار تأثیرپذیر بودیم. فضای فساد در آن موقع خیلی قوی بود و برای جوانان خیلی جذبه داشت، اما در میان تمام آن مفسده، چند معلم پیدا شدند که حرف از عفت و پاکی می‌زدند که خیلی به دل ما که در سنین ۱۴، ۱۵ سالگی بودیم می‌نشست. به همین دلیل بود که جوانان همسن و سال ما در نهاوند به جای اینکه به سمت مفسده‌هایی که در اجتماع وجود داشت بروند، عمدتاً به سمت مذهب و تدین آمدند که واقعاً در موضع مظلومیت قرار گرفته بود و لذا برای نوجوانان جذبه زیادی داشت و لذا چنین جوی در سطح دانش‌آموزان دبیرستانی نهاوند ایجاد شد.

شما کی دستگیر شدید؟

بهمن ماه سال ۵۳.

علت دستگیری شما چه بود؟

۳۰ بهمن سالروز شهادت ۶ شهیدی بود که خدمتتان عرض کردم و ما در روز ۲۶ بهمن برای گرفتن انتقام خون این ۶ نفر که نهایتاً ۱۷، ۱۸ سال داشتند رفته بودیم. حالا که نگاه می‌کنیم می‌بینیم اینها چقدر کم سن و سال بودند و چقدر ناجوانمردانه به جوخه اعدام سپرده شدند. ما در روز ۲۶ بهمن به سراغ کسی رفته بودیم که یکی از عوامل اصلی دستگیری اینها و دادن اطلاعات درباره‌شان بود. می‌خواستیم او را به جزای اعمالش برسانیم.

نامش چه بود؟

چون بچه‌هایش بزرگ شده‌اند و دارند در جامعه زندگی می‌کنند، اجازه بدهید اسمش را نگویم.

پس زنده است و دارد زندگی می‌کند؟

بله، بچه‌هایش هم بزرگ شده‌اند.

نفوذی بود؟

مأمور دولت برای این کار بود. رییس قسمتی بود که در نهاوند این کارها را انجام می‌داد.

بعد از انقلاب دستگیر و محاکمه نشد؟

چرا. به هر حال قضیه‌اش گذشت و رفت. علت دستگیری ما این بود که رفته بودیم او را به سزای اعمالش برسانیم که در آن وضعیت و شرایط خیلی مسوله مهمی بود. دو ساعت قبل از اینکه اقدام کنیم دستگیر شدیم.

بعد از دستگیری، شما را کجا بردند؟ شرایط زندان را برایمان تعریف کنید. چقدر شکنجه شدید؟ چه شرایطی در زندان حاکم بود؟

ما را در نهاوند و موقعی که رفته بودیم این کار را انجام بدهیم دستگیر کردند. ۲۴ ساعت هم ما را نگه داشتند و با ساواک تهران هماهنگ و ما را به تهران منتقل کردند. در نهاوند فشار و شکنجه به آن صورت نبود، اما به محض اینکه وارد کمیته مشترک شدیم، مرا به جایی بردند که ارتشبد نصیری بود. او دو سه تا سئوال از من کرد و بعد هم به مأموران گفت این را ببرید و استخوان‌هایش را برایم بیاورید.

پرستاری رهبر انقلاب از یک کمونیست در زندان/ روزی که «آقا» اشتباهی شکنجه شد
ارتشبد نعمت الله نصیری رییس ساواک

خود نصیری این حرف را زد؟

بله. شاید فکر کرده بود آدم‌های خیلی مهمی را گرفته‌اند یا اینکه تصادفی در آنجا بود. ما را اول مستقیم بردند پیش نصیری. او بعد از انقلاب که دستگیر شد، ادعا می‌کرد که شکنجه وجود نداشته. به هر حال دو سه تا سئوال از من کرد و گفت: داری دروغ می‌گویی و بعد هم گفت او را ببرید و شکنجه‌اش بدهید و استخوان‌هایش را برایم بیاورید. بعد هم انواع و اقسام شکنجه‌ها شروع شد.

شکنجه‌گر و بازجوی شما چه کسی بود؟

بازجوی من فردی بود به نام اردلان که اسم مستعارش بود. بعداً هم نفهمیدم چه شد و چه بلایی به سرش آمد. حسینی شکنجه می‌کرد و اصل شکنجه‌ها را او انجام می‌داد.

چه شکنجه‌هایی شدید، چه حکمی گرفتید و کجا زندان رفتید؟

ما چون یک گروه مسلح بودیم که دستگیرمان کرده بودند، انواع شکنجه‌ها را روی ما امتحان کردند. کسانی که به عنوان گروه مسلح می‌گرفتند با کسانی که به خاطر اعلامیه یا کتاب دستگیر می‌شدند، تفاوت اساسی داشتند. کسانی را که از آنها اعلامیه می‌گرفتند سر فرصت به حسابشان می‌رسیدند، ولی امثال ما را از همان لحظه ورود، هر چه که در توان داشتند به سرمان می‌آوردند، چون گروه مسلح گرفته بودند. از کابل و آپولو و آویزان کردن و سوزاندن با سیگار، انواع شکنجه‌هایی را که بعد از انقلاب تعریف کردند، در مورد ما به کار بردند.

پرستاری رهبر انقلاب از یک کمونیست در زندان/ روزی که «آقا» اشتباهی شکنجه شد
کمیته مشترک

چند سال زندان برای شما بریدند؟

من محکوم به حبس ابد به علاوه ۲۸ سال شدم. یعنی حبس ابد سر جای خودش بود، ۲۸ سال هم جمع مواردی بود که سرجمع شده بود.

یعنی اگر انقلاب نمی‌شد تا حالا در زندان بودید؟

قاعدتاً باید این‌طور می‌بود، چون آدم‌هایی بودند که ۳۰ سال در زندان بودند و با انقلاب آزاد شدند. من در زندان کمیته مشترک بودم که در آنجا اتفاق بسیار جالبی هم برایم رخ داد که اگر خواستید نقل خواهم کرد. صددرصد.

به چه زندانی رفتید و با چه کسانی هم‌بند بودید؟ خاطراتی را از بزرگانی که با آنها هم‌بند بودید، تعریف کنید.

در کمیته مشترک که بودم، در دوره‌ای که شکنجه می‌شدم در زندانی انفرادی بودم. بعد شکنجه‌ها سبک‌تر شدند، ولی من دیگر از لحاظ جسمی از پا افتاده بودم و مرا از سلول این‌طرف راهرو به سلول آن‌طرف راهرو بردند. من نمی‌توانستم راه بروم و خودم را روی زمین می‌کشیدم.

بعد وارد سلول شماره ۲۰ در بند ۱ موزه عبرت فعلی شدم. سلول تاریک بود و چشم آدم خوب نمی‌دید. بعد که چشمم کمی عادت کرد، دیدم چند نفر آنجا نشسته‌اند. وقتی که نگهبان در را بست و رفت، با من حال و احوال کردند و پرسیدند اسمت چیست؟ گفتم: علی‌حسینی. ایشان هم گفتند: اسم من هم علی‌حسینی است. من خیلی جا خوردم که در این زندان فامیل نداشتم. گفتم: اسم کوچک من محمدرضا و فامیلم علی‌حسینی است. ایشان هم گفتند: من سید علی حسینی خامنه‌ای هستم. وقتی ایشان این را گفتند، من با همان بدن زخمی پریدم و ایشان را در آغوش گرفتم و بوسیدم.

پرستاری رهبر انقلاب از یک کمونیست در زندان/ روزی که «آقا» اشتباهی شکنجه شد
رهبر انقلاب در کمیته مشترک

دلیلش هم این بود که من در بیرون ایشان را می‌شناختم. ایشان جزو روحانیون مبارز بودند و دو ماه قبل از اینکه دستگیر بشوم، در مسجد جاوید تهران در نزدیکی خیابان ملک، ایشان سخنرانی داشتند و ساواک آمد و نگذاشت که ایشان سخنرانی کنند. ما هم جوان کم سن و سالی بودیم و شروع کردیم به الله‌اکبر گفتن. آن موقع مثل حالا نبود که شما برای خودت شعار بدهی و هر چه دلت می‌خواهد بگویی. همان الله‌اکبر گفتن، بعدش کلی مکافات داشت. از طرف ساواک آمدند و پشت میکروفون گفتند که برای ایشان مشکلی پیش آمده و ما به شما قول می‌دهیم ایشان فردا می‌آید. بر اثر قولی که آنها دادند ما متفرق شدیم و فردا شب رفتیم و سخنرانی هم انجام شد.

بعد هم دیگر با ایشان بعد از صبحانه کلاس داشتیم. یک کلاس دو نفری قرآن و نهج‌البلاغه داشتیم. کلاً در مواقعی که ما را برای بازجویی نمی‌بردند، وقتمان پر شده بود و صحبت می‌کردیم و به شوخی می‌گفتیم کلاس چقدر شلوغ است. من یکی که انسان هستم، بقیه هم چقدر ملایک نشسته‌اند. به هر حال دوران خیلی خوبی بود.

چند نفر با حضرت آقا در آن سلول بودید؟ سلول دونفره بود؟

سلول تک‌نفره بود، ولی تا چهار نفر را هم در آن سلول‌ها جا می‌دادند. ما دو نفری بودیم و بعد دو نفر دیگر را هم پیش ما آوردند. فکر می‌کنم آن دوره یک ماهی طول کشید.

دو نفری که اضافه شدند چه کسانی بودند؟

اسم کوچکشان خاطرم هست. یکی هوشنگ و یکی‌ دیگر ساسان بود. بعدها هم خیلی پیگیری نکردم که پیدایشان کنم.

آنها مذهبی بودند؟

نه، آن دو تا غیرمذهبی بودند.  بله. زمان خیلی دقیق یادم نمی‌آید، چون مدام ما را می‌بردند و می‌آوردند و شرایط طوری نبود که آدم خیلی روی این چیزها دقیق بشود. ساسان را بعد از چند روزی آوردند. زمان را خیلی دقیق نمی‌توانم بگویم که چقدر او و چقدر این بود، ولی از نظر تعداد نهایتاً به ۴ نفر هم رسیدیم. دو تا مذهبی، دو تا غیرمذهبی.

یکی‌شان هوشنگ اسدی، همسر نوشابه امیری روزنامه‌نگاری است که الان در ایران اینترنشنال فعالیت می‌کند.

پرستاری رهبر انقلاب از یک کمونیست در زندان/ روزی که «آقا» اشتباهی شکنجه شد
هوشنگ اسدی و همسرش نوشابه امیری

شما که یک‌ماه با آقای خامنه‌ای هم‌سلول بودید. اگر بخواهید مهم‌ترین ویژگی ایشان را که کمتر به آن اشاره شده است برشمارید، کدام است؟

خاطره کوچکی را در این زمینه برایتان تعریف می‌کنم. دیگر نمی‌دانم اسمش را چه ویژگی‌ای می‌شود گذاشت، ولی اصل موضوع را می‌گویم. یکی از هم‌سلولی‌های ما ـ‌ ساسان ـ حالت بهت‌زده پیدا کرده بود. یعنی در اثر فشار محیط کنترلش را از دست داده بود و صاف می‌نشست و فقط نگاه می‌کرد. نه می‌توانست حرف بزند، نه می‌توانست غذا بخورد. حتی ادرارش را نمی‌توانست نگه دارد. کلاً خودش را باخته بود و حضرت آقا غذا به دهانش می‌گذاشت.

کمونیست بود؟

بله. حتی طوری بود که خودش را خراب می‌کرد. گاهی اوقات در اثر فشارهای شدید محیط و شکنجه‌ها این حالت‌ها به افراد دست می‌داد. او هم این‌طور شده بود، ولی با اینکه کمونیست و از نظر عقیدتی کاملاً در مقابل ما بود، ولی حضرت آقا به جزییات زندگی او می‌رسید، غذا به دهانش می‌گذاشت، تیمارداری‌اش می‌کرد، لباسش را می‌شست، بلندش می‌کرد، او را می‌نشاند، می‌خواباند. کارهایی که ما انجام نمی‌دادیم یا خیلی سختمان بود که انجام بدهیم. ولی ایشان با کمال لطف و محبت و مهربانی برای کسی که حتی خدا ناباور هم بود این کارها را انجام می‌داد.

در آن شرایط حتی حرف زدن با هم‌سلولی هم صلاح نبود. یعنی ممکن بود هم‌سلولی برود و در بازجویی و زیر شکنجه بگوید که هم‌سلولی من گفته مقاومت کن و این حرف‌ها را زده. ولی ما هر بار که می‌خواستیم برای بازجویی برویم، ایشان زیر گوشمان آیه قرآن می‌خواند و «فَاللَّهُ‌ خَیْرٌ حَافِظا» (یوسف/۶۴) می‌گفت و ترغیب بر مقاومت می‌کرد. در چنین شرایطی معمولاً این کار را نمی‌کنند، چون طرف زیر شکنجه لو می‌دهد که طرف مرا تشویق می‌کرد که مقاومت کنم و خود همان داستانی می‌شود.

خلاصه روزگار خیلی خوبی بود تا بعد که ما را به زندان قصر بردند و در آنجا اخوی حضرت آقا، آقا سید هادی را دیدیم و حضرت آقا به من فرمودند که وقتی رفتی قصر و اخوی را دیدی سلام برسان و بگو ما در اینجا حالمان خوب است که رفتیم و همین‌طور هم شد و ما آقا سید هادی را در زندان قصر دیدیم. من تا بهمن ۵۷ در زندان قصر بودم و در اول بهمن ۵۷ به وسیله مردم آزاد شدیم.

به افراد شاخصی که در زندان قصر دیدید اشاره‌ای داشته باشید.

مدتی شهید رجایی در زندان قصر بود.

گروه‌های دیگر چطور؟

مدتی که در بندهای ۴ و ۵ زندان قصر بودیم، هم رجوی، هم موسی خیابانی بودند. داستان آنجا خیلی مفصل است که در رابطه با اینها چه اتفاقاتی افتادند. کادر مرکزی مجاهدین ـ یقعوبی، ابریشمچی و… ـ در آنجا بودند و در سال ۵۵ آنها را به اوین بردند.

از تفاوت نگاه‌های اینها با طیف‌های مذهبی برایمان بگویید.

رجوی در آن موقع خواب ریاست جمهوری می‌دید، در حالی که بزرگان ما در عالم شهادت و فداکاری و ایثار بودند و ابداً در این فکرها نبودند که روزی مقامی به دست بیاورند، ولی رجوی در آن موقع (سال ۵۵) خواب ریاست جمهوری می‌دید و رفتارها و کنش‌هایش طوری بود که یعنی قرار است رییس‌جمهور بشود. البته بحث درباره رجوی زیاد است.

گفته می‌شود که او ساخته و پرداخته خود ساواک بوده و از طریق سازمان سیا وارد قضایا شده. این حالتی که او داشت این فرضیه را تقویت می‌کند که قطعاً از طرف ساواک تقویت می‌شد و مدارکش هم فراوانند. همچنین مدارکی وجود دارند که موساد هم از او حمایت می‌کرد و لذا او خودش را جهانی می‌دید. از منش و روش او پیدا بود که کلاً خودش را در فضای دیگری می‌بیند. ما بعدها فهمیدیم که علت این رفتارها در زندان این بود که پشتش به جاهایی گرم بود. در حالی که بنده خدا، شهید رجایی و دوستان دیگر بیشتر روی مسایل مبارزاتی و انسانی کار می‌کردند و اصلاً در چنین عوالمی نبودند.

جالب‌ترین خاطره‌تان با حضرت آقا چه بوده؟

بد نیست این را هم بگویم که در کمیته مشترک وقتی می‌خواستند کسی را برای بازجویی ببرند، اسامی خانوادگی را صدا نمی‌زدند که طرف لو نرود و اسم کوچک افراد را صدا می‌زدند و مثلاً می‌گفتند علی. هر کسی که اسمش علی بود باید از توی سلول داد می‌زد که من. بعد نگهبان می‌آمد و آرام می‌پرسید فامیلی‌ات چیست؟ یک روز نگهبان آمد و داد زد علی! و من گفتم ۲۰. آمد و در را باز کرد و پرسید: فامیلی‌ات چیست؟ حضرت آقا فرمودند: حسینی، گفت: پیراهنت را بینداز روی سرت و بیا. ایشان را بردند. یک ساعت بعد دیدیم ایشان را در حالی که حسابی کتک خورده بود آوردند. نگو که بازجوی من به نگهبان‌ها می‌گوید بروید علی‌حسینی را بیاورید. یک چیزی در مورد من لو رفته بود و اینها چیزی را کشف کرده بودند که من قبلاً لو نداده بودم. بازجو گفته بود بروید و علی‌حسینی را بیاورید و حسابی بزنید و بعد مرا صدا بزنید تا ببینم چرا قبلاً این مطلب را نگفته. خلاصه حضرت آقا را به جای ما می‌برند و حسابی می‌زنند. بعد هم می‌روند و به بازجو می‌گویند بیا! ما ایشان را حسابی زده‌ایم و برای حرف زدن کاملاً آماده است. بازجو می‌آید و می‌بیند که متهم را اشتباهی آورده‌اند و شروع می‌کند به داد و فریاد و فحش دادن به کسانی که حضرت آقا را اشتباهی برده بودند. بازجوها هم از این‌جور اتفاقات بدشان می‌آمد و دلشان نمی‌خواست متهم بازجوی دیگری را بازجویی کنند. بالاخره بین خودشان رقابت‌ها و حساب و کتاب‌هایی داشتند. به هر حال سر نگهبان‌ها داد و بیداد می‌کند و ما دیدیم که حضرت آقا را خونین و مالین و کتک‌خورده آوردند. ما به هر حال یک کتک خوردن را به حضرت آقا بدهکاریم.

بعد از انقلاب آیا با رهبر انقلاب ملاقات داشتید؟

من تا سال ۶۸ به سراغ ایشان نرفتم. در زندان که بودیم، ایشان فرمودند آزاد که بشوم می‌روم و به پدر و مادر شما سر می‌زنم و می‌روم و آنها را می‌بینم. ما سرگرم کار خودمان بودیم. آن موقع من معاون توسعه انسانی مخابرات ایران بودم. زنگ زدم به دفتر حضرت آقا و گفتم من علی‌حسینی هستم و هم‌سلول حضرت آقا بودم و می‌خواهم بیایم و ایشان را زیارت کنم. بیشتر از دو سه روز طول نکشید که تماس گرفتند و گفتند بیا. خلاصه رفتم و ایشان بسیار برخورد شیرینی داشت. از سال ۵۳ تا ۶۸ همدیگر را ندیده بودیم، اما به محض اینکه وارد شدم، ایشان گفت: آقای محمدرضا علی‌حسینی، فرزند حسن‌علی و مزاح و شوخی.

نشست بسیار شیرینی بود و حضرت آقا به آقای موسوی کاشی که آنجا بود فرمودند که ایشان هر وقت خواست بیاید تسهیلات را فراهم کنید که راحت‌تر بتواند بیاید. ما هم در موقعیت‌های مناسب از محضر ایشان بهره‌مند می‌شدیم. ایشان در همان جلسه اول ملاقات، بدون اینکه من یادآوری کنم، عذرخواهی کردند که نشد به پدر و مادر من سر بزنند. به هر حال آن زندان دوران خیلی خوشی بود و هر وقت که خدمت ایشان رفتم، همان خاطرات مرور شدند. مشغله‌های متعدد ایشان به‌قدری زیادند که به‌رغم شوق دیدارشان، روا نیست زیاد مزاحمشان بشویم.

با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.

منبع: فارس

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

پرستاری رهبر انقلاب از یک کمونیست در زندان/ روزی که «آقا» اشتباهی شکنجه شد بیشتر بخوانید »

جهش علمی کشور بعد از پیروزی انقلاب اسلامی

جهش علمی کشور بعد از پیروزی انقلاب اسلامی/ رشد علم در ایران ۱۱ برابر سریع‌تر از میانگین جهانی


به گزارش مجاهدت از خبرنگار اخبار داخلی دفاع‌پرس، امروز انقلاب اسلامی ایران علی‌رغم هجمه همه‌جانبه استکبار جهانی و تحریم‌های ناجوانمردانه، در اعماق قلوب مردم آزادی‌خواه جهان جای گرفته و هرروز بر پیشرفت و عظمت آن افزوده می‌شود.

بنابراین پیشرفت ایران اسلامی در طول این چهار دهه بر کسی پوشیده نیست و بیان این دستاورد‌ها نیز در سطح جامعه موج امیدآفرینی و ایستادگی بیش‌ازپیش مردم در برابر این توطئه‌ها خواهد شد، ازاین‌رو «جنبش مردمی پاسداشت چهل سال انقلاب کبیر اسلامی» دستاورد‌های انقلاب اسلامی طی چهار دهه گذشته در عرصه‌های مختلف را احصا و جمع‌آوری کرده که در قالب سلسله نشست‌های «شنبه‌های انقلاب» این دستاورد‌ها را ارائه می‌کند.

علی‌رغم تمام عقب ماندگی‌های ایران در دوران پهلوی، پس از پیروزی انقلاب، ایران با سرعت زیادی در جهت رشد علمی کشور گام برداشت؛ و تا اواسط دهه ۷۰ ایستادن در مرحله آموزش محوری به پایان رسید و رستاخیز علمی کشور در پژوهش و تولید علم آغاز شد.

بر اساس گزارشی که نشریه «نیوساینتیست» در سال ۲۰۱۰ منتشر کرده است، رشد علم در کشور ایران، ۱۱ برابر سریع‌تر از میانگین جهانی است. یعنی ایران سریع‌تر از هر کشور دیگری در دنیا در مسیر پیشرفت علم و فناوری حرکت می‌کند. به طوری که سهم ایران از تولید علم دنیا در سال ۱۹۹۸ از ۰.۰۷ درصد، به ۱.۹۸ درصد در سال ۲۰۱۹ می‌رسد. یعنی سهم ایران از تولید علم دنیا نسبت به جمعیت کشور حدودا دو برابر شد.

قبل از انقلاب به غیر از برخی صنایع دستی و سنتی هیچ فناوری بومی در کشور وجود نداشت و تکنسین‌های ما تنها نقش اپراتور تجهیزات خارجی را ایفا می‌کردند در حالیکه تمامی پیشرفت‌های فناوری بومی مربوط به بعد از انقلاب است.

در سال‌های اخیر شاهد دستاورد‌های متعدد علمی و فناوری در علوم و رشته‌هایی مانند هسته‌ای، نانو، بیوتکنولوژی، موشکی، سلول‌های بنیادین، هوافضا، دارو‌های نوترکیب و پزشکی بوده‌ایم که ثابت می‌کند در صورت اتکا به ظرفیت‌های داخلی و مدیریت مناسب آنها، دسترسی به قله‌های علم و فناوری امکان پذیر است.

گام برداشتن در مسیر تولید فناوری و ایجاد اشتغال

پس از گذشت فراز و نشیب‌های بسیار و جبران عقب ماندگی‌های ایران در مسابقه‌ی پیشرفت علمی جهان که به پیش از انقلاب و دوران حکومت پهلوی برمی گردد، حالا دیگر زمان گام برداشتن در مسیر تولید فناوری و ایجاد اشتغال و درآمد از زیرساخت‌های علمی کشور است. از این رو جوانان نخبه ایرانی نباید تنها به ثبت ایده‌های خلاقانه و نوآورانه خود به صورت مقاله در ژورنال‌های معتبر دنیا اکتفا کنند بلکه باید تلاش کنند ایده‌های خود را در قالب پتنت‌های (ثبت اختراع) بین‌المللی به جهان عرضه کنند تا کشفیات و اختراعات آن‌ها وارد بازار‌های تجاری شود و از این طریق بتواند گره‌ای از مشکلات موجود در صنعت را باز کند.

پیشرفت‌های علمی و دستیابی جمهوری اسلامی به برخی از فناوری‌های نوین در سال‌های اخیر، به‌گونه‌ای حیرت‌انگیز بوده است که غربی‌ها را به شدت نگران کرده و موجب تشدید فشارها، کارشکنی‌ها و تحریم‌ها با بهانه‌های مختلف شده است. ارتقای سطح علمی جامعه، افزایش نرخ باسوادی، رشد مراکز علمی مدارس و دانشگاه‌ها و رشد تعداد دانشجویان در رشته‌های مختلف علمی، رتبه برتر ایران در تعداد مقالات و ارجاعات علمی و ثبت اختراعات و برتری در فناوری نانو، هسته‌ای، فضایی و سلول‌های بنیادی از جمله مهم‌ترین دستاوردهای علمی و فناوری انقلاب اسلامی به شمار می‌رود.

ورود موفقیت‌آمیز و همزمان ایران با سایر کشورهای پیشرفته به عرصه علوم جدید مانند لیزر، میکرو الکترونیک، ورود به علم ساخت ربات و کسب موفقیت‌های جهانی در مسابقات رباتیک، توسعه سخت‌افزاری و ساخت ابررایانه، توسعه نرم‌افزاری و بهره‌برداری گسترده از علوم رایانه‌ای، کسب رتبه ۱۳ جهانی در زیست‌فناوری و رتبه اول در منطقه، کسب رتبه ۱۷ در فناوری ارتباطات با ۴۲ میلیون کاربر اینترنتی و رتبه نهم در عرضه خدمات اینترنتی و کسب رتبه ۲۲ در عرضه تلفن همراه با ۷۴ میلیون دارنده در کشور، بخش دیگری از دستاوردهای علمی در خور تحسین انقلاب اسلامی است که سابقه قبلی نداشته است. از جمله مولفه‌های مهم در ارزیابی قدرت کشورها، علم و فناوری پیشرفته است.

خوشبختانه جمهوری اسلامی ایران به رغم تمامی موانع و محدودیت‌‏ها، در این زمینه نیز دارای توانمندی قابل ملاحظه‏‌ای است. امروز با گذشت بیش از چهار دهه، به برکت انقلاب جهشی بزرگ در حوزه علم و فناوری و پژوهش در کشور ایجاد شده است و قله‌های افتخاری که تا پیش از این، در انحصار چند کشور پیشرفته بود، در تصرف جوانان نخبه و انقلابی ایران اسلامی است.

موفقیت‌ها و پیشرفت‌های به دست آمده از دانشمندان و مراکز علمی ایران طی این ۴۰ سال به قدری مهم و ارزشمند است که با هیچ دوره تاریخی قابل قیاس نیست.

انتهای پیام/۳۴۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

جهش علمی کشور بعد از پیروزی انقلاب اسلامی/ رشد علم در ایران ۱۱ برابر سریع‌تر از میانگین جهانی بیشتر بخوانید »

روزی که آذربایجان به آغوش وطن بازگشت

روزی که آذربایجان به آغوش وطن بازگشت

به گزارش مجاهدت به نقل ازمشرق، علیرضا تقوی‌نیا، تحلیلگر مسائل سیاسی در کانال تلگرامی خود نوشت:

۲۱ آذرماه سال ۱۳۲۵، یک روز بسیار مهم و تاثیرگذار در تاریخ معاصر ایران به شمار می رود.

در این روز ارتش ایران پس از برتری بر فرقه جدایی طلب دموکرات به رهبری پیشه وری، وارد تبریز شد و آذربایجان را به خاک وطن بازگردانید.

اگرچه حکومت سابق از این روز همواره بهره برداری می نمود، اما این نکته را نباید فراموش کرد که از شهریور ۱۳۲۰ تا ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، محمدرضا پهلوی یک پادشاه مشروطه بود و قدرت  اندکی در عرصه سیاسی داشت و مجالس و نخست وزیران آن دوره را باید تاثیرگذارترین متغیرها در شکل دهی تحولات دانست.

ریشه بحران به شکل گیری فرقه دموکرات آذربایجان در تیرماه ماه سال ۱۳۲۴ بازمی گشت؛ پانزدهم تیر سال ۱۳۲۴ ، فرمان حزب کمونیست شوروی، برای “اقدام به تشکیل یک حرکت تجزیه طلبانه در آذربایجان و دیگر استان‌های ایران شمالی” ابلاغ و به امضای رهبر وقت آن رسید. 

در پی این فرمان، میرجعفر باقروف رئیس جمهور آذربایجات شوروی با پیشه وری دیدار کرده و مقدمات شکل گیری فرقه دموکرات را فراهم نمود.

نکته جالب اینجاست که جعفر پیشه وری از جمله ایرانیان وطن پرستی بود که با نشریه “آذربایجان جزء لاینفک ایران” همکاری جدی داشت و اکثرا به زبان پارسی مطلب می نوشت؛ اما پس از حوادثی چون رد اعتبارنامه اش در مجلس چهاردهم توسط هواداران سید ضیاءالدین طباطبایی و برخی توده ای ها، وی که فردی به شدت قدرت طلب، توانمند و البته باهوش بود تحت تاثیر باقروف قرار گرفت و رهبری فرقه جدایی طلب دموکرات را پذیرفت و در شهریور ۱۳۲۴ این دولت وابسته به همسایه شمالی رسما آغاز به کار کرد.

البته از جمله علل دیگر گرایش پیشه وری به روسها را می توان اعتقاد قلبی به آرمان کمونیسم و شخص استالین دانست و اینگونه بود که او کورکورانه دستورات کرملین را اجرا می کرد.

در آبان ۱۳۲۴، شبه نظامیان فرقه دموکرات به فرماندهی غلام یحیی دانشیان با حمایت ارتش شوروی (که بعد از اشغال شمال ایران در شهریور۲۰ هنوز نیروهایش را خارج نکرده بود ) در سراسر مناطق آذربایجان پراکنده شدند و پادگان های ارتش و مراکز حکومتی را به تصرف درآوردند و تا زنجان پیش رفتند.

مردم آذربایجان اما با فرقه پیشه وری همراهی نداشتند که ۲ دلیل عمده داشت؛ اول علاقه آنان به ایران و هویت ایرانی خود و دوم گرایشات شدید مذهبی و شیعی و داشتن این اعتقاد که کمونیست ها کافرند و همکاری با آنان حرام.

محمدرضا پهلوی که در تنگنا قرار گرفته بود و می دانست نمی تواند بحران را مدیریت کند، در بهمن ماه ۱۳۲۴ دولت را به مخالف دیرینه اش احمد قوام السلطنه سپرد و او نیز سعی در حل مسئله آذربایجان از طریق کیاست و اقدامات دیپلماتیک نمود.

 نخست وزیر جدید در اولین فرصت در یک اقدام تاکتیکی برخی وزارت خانه ها را به افراد توده ای سپرد تا اعتماد مسکو را جلب کند و پس از آن به دیدار استالین رفت. 

قوام در دیدار با رهبر شوروی وعده امتیاز نفت شمال را در برابر خروج نیروهای ارتش سرخ از خاک ایران مطرح ساخت که البته استالین به طورجدی با آن موافقت نکرد اما پس از فشارهای آمریکا، سادچیکف سفیر شوروی در فروردین ماه ۱۳۲۵، قراردادی را با قوام السلطنه امضا کرد و پذیرفت نیروهای کشور متبوعش در قبال امتیاز مهم نفت شمال از مناطق آذربایجان و کردستان خارج شوند. 

نیروهای شوروی با وعده آغاز به کار مجلس پانزدهم و تصویب امتیاز نفت شمال توسط طرفداران قوام، چندی بعد از خاک ایران خارج شدند و ارتش نیز در اول آذرماه همان سال حمله به نقاط اشغالی و مراکز فرقه دموکرات را آغاز کرد.

 در اوایل کار فدائیان و مسلحین تحت فرمان غلام یحیی دانشیان به سختی مقاومت کردند اما جنگ اصلی در ۱۸ آذرماه در قافلانکوه اتفاق افتاد.

پس از یک روز درگیری شدید، ارتش ایران فاتحانه این نبرد را به سود خود خاتمه داد و در نتیجه کمر نیروهای نظامی تجزیه طلب شکسته شد و در ۱۹ آذرماه پیشه وری و حامیانش دانستند که کار آنان تمام شده است.

در نتیجه به همراه ۳۰ هزار نفر از طرفداران فرقه به باکو و دولت باقروف پناه بردند.

ارتش ایران در ۲۱ آذرماه با اقتدار و استقبال دهها هزار نفر از مردم مذهبی و وطن پرست تبریز وارد این شهر شد و رسما آذربایجان به خاک ایران بازگشت.

عاقبت کار پیشه وری اما تلخ بود زیرا وی در سانحه ای رانندگی که توسط میرجعفر باقروف طراحی گردیده بود، مجروح و در بیمارستان کشته شد.

اما چرخ روزگار به ضرر باقروف طراح تجزیه آذربایجان از ایران نیز چرخید و پس از مرگ استالین و روی کار آمدن خروشچف، او نیز به دلیل جنایاتش و دخالت در قتل ۷۰ هزار نفر، اعدام شد.

*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.





منبع

روزی که آذربایجان به آغوش وطن بازگشت بیشتر بخوانید »

تمام مردهای این خانه به جنگ رفته‌اند! +‌ عکس

تمام مردهای این خانه به جنگ رفته‌اند! +‌ عکس



شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری

    گروه جهاد و مقاومت مشرق – این که کتاب «یک روز بعد از حیرانی» به قلم خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی درباره شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری منتشر شده بود، کنجکاوی ما برای دیدار با مادر شهید را کم نکرد و سرکار خانم فاطمه طوسی نیز با بزرگواری، ما را در خانه‌ای که آقامحمدرضا در آن نفس کشیده و زیسته بود، به حضور پذیرفتند و حدود سه ساعت، بی‌وقفه برایمان از پسر ارشدشان که در سوریه و دو برادرشان که در سال‌های دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند، گفتند.

چندین روز مشرق را با قسمت‌های مختلف این گفتگو همراهی کنید و زندگی جوانی را بخوانید که مادرش از سرنوشت او با خبر بود و قلبش در زمان شهادت فرزند، ساحل آرامی شد برای پهلو گرفتن کشتی متلاطم سایر اعضای خانواده…

قسم های قبلی این گفتگو را نیز بخوانید:

کافه‌نشینی تکاور مدافع حرم با خانم نویسنده! + عکس

مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! + عکس

تصادف‌ جانخراش یک مدافع‌حرم! + عکس

مدافع‌حرمی که خیلی ازدواجی بود! +‌ عکس

خانم طوسی که این روزها مدیریت یک دبیرستان را بر عهده دارد، سال‌هاست در کسوت معلمی به فرزندان این مرز و بوم خدمت می‌کند و دلسوزانه و با دقت، زوایای جذابی از زندگی پسر برومندش را برای ما نورتاباند و شوقمان را از شناخت این رزمنده مدافع حرم، صد چندان کرد. قسمت پنجم این گفتگو، پیش روی شماست.

کافه‌نشینی تکاور مدافع حرم با خانم نویسنده! + عکس

**: الگوی آقامحمدرضا برای ازدواج، چه کسانی بودند؟

مادر شهید: الگوی محمدرضا دایی‌هایش بودند. محمدرضا پنج دایی دارد که دوتایشان در دفاع مقدس شهید شده اند. دایی‌های محمدرضا در سنین ۱۹ و ۲۰ و ۲۲ سالگی ازدواج کرده اند و این مدام در ذهنش بود و می گفت که دایی‌ها چطور ازدواج کرده‌اند؟! ببینید چه خوب زندگی می کنند؟

ما هم وقتی این اصرار محمدرضا را دیدیم، راضی شدیم.

**: برادران شما در این سن و سال، وضع مالی‌شان خوب بود؟

مادر شهید: برادرانم طلبه و روحانی بودند و در قم درس می خواندند. پدرمان هم حمایتشان می کرد. استدلال محمدرضا هم همین بود و می گفت من را حمایت کنید.

**: البته طلاب، شهریه می گرفتند و با قناعت، زندگی می کردند.

مادر شهید: بله، اما پدرم هم خیلی به برادرانم کمک می کرد… ما هم می گشتیم تا دختر خوبی را برایشان پیدا کنیم.

**: شما در کمک مالی به آقا محمدرضا زیاده‌روی می کردید؟ با توجه به روحیات و خصوصیات شخصی ایشان، چرا زودتر از این ها مشغول کاری نشدند تا به آن استقلال مالی برسند.

مادر شهید: محمدرضا خیلی دوست داشت به سر کار برود اما بیشتر ساعات روزش را صرف درس می کرد. دانشگاه شهید مطهری از دانشگاههایی است که ساعت‌های طولانی درس حضوری دارد و تکالیف زیادی هم به دانشجوها می دهد. گاهی از هفت صبح تا هشت شب سر کلاس بود برای همین وقت دیگری برایش نمی ماند که برود و مشغول کار بشود.

برخی از دوستانش بودند که با همدیگر از دبیرستان فارغ التحصیل شده بودند و در دانشگاه دیگری درس می‌خواندند؛ انتخاب واحد هایشان طوری بود که در هفته سه روز در دانشگاه مشغول بودند اما محمدرضا در تمام ایام هفته در دانشگاه مشغول بود. یکی از دلایلش هم این بود که دنبال شغل نمی رفت. البته برخی کارها را دوست داشت.

دوست دامادمان در برق‌کشی ساختمان کار می کرد و محمدرضا می گفت دلم می خواهد بروم پیش ایشان و کمکش کنم. یا در نمایشگاه کتاب، به یکی از غرفه‌های کتاب رفته بود و ده روز کار کرد. این که بخواهد جایی از صبح تا شب به سر کار برود، اینطوری نبود…. تازه سال دوم دانشگاه بود و سنش آنقدر نبود که شغل دائمی داشته باشد.

تمام مردهای این خانه به جنگ رفته‌اند! +‌ عکس
مادر بزرگوار شهید دهقان امیری در حال امضای کتاب «یک روز بعد از حیرانی»

**: پس پذیرفتند دلایل شما را مبنی بر این که باید صبر کند تا وضعیت کاری‌اش مشخص شود… شما در این حال و فضا کسی را در نظر داشتید؟

مادر شهید: من دو سه نفر را به محمدرضا معرفی کردم. حتی یکی از دوستان صمیمی‌اش آقا صادق به من می گفت: حاج خانم! شما یک بار به محمدرضا گفته بودید که دختر یکی از همکاران هستند که دانشجو معلم است و سال اول است که به دانشگاه فرهنگیان رفته. او را برای محمدرضا کاندیدا کرده اید. محمدرضا هم به شوخی و خنده آمده و این را برای ما تعریف کرد… (با خنده)

**: چرا شوخی و خنده؟

مادر شهید: مثلا برای دوستانش تعریف کرده بود که مادرم کسی را برای من زیر نظر دارد و همین که من چهار سال دانشگاهم تمام بشود، من شغل ندارم اما همسرم معلم است!…

یا وقتی که به خانه می آمد و به ما می گفت،‌ من مسخره می کردم و جدی نمی گرفتم.

نکته مهم و اساسی که هست و من حتی وقتی که محمدرضا در سوریه بود از او پرسیدیم. از طرفی به دخترم پشت تلفن یا حضوری می گفت که «دعا کن من شهید بشوم.» به دخترم می گفت که برو بابا و مامان را راضی کن تا برای من زن بگیرند.

این دو تا ضد و نقیض بود و ۱۸۰ درجه اختلاف داشت…

**: این حالت تجافی است که هم حواسش به دنیا باشد و هم به فکر آخرت باشد…

مادر شهید: یک‌بار نشستم باهاش صحبت کردم و گفتم: تو هم دنیا را می خواهی و هم آخرت را و جمع کردن این دو تا کنار همدیگر خیلی سخت است. این که ما برویم با یک دختر صحبت کنیم و همه کارها را نجام بدهیم اما تو پس فرا بروی سوریه و شهید بشوی! ما باید چه کار کنیم؟

حتی آخرین باری که از سوریه زنگ زد و به دخترم می گفت که بابا و مامان را راضی کن و دخترم گفته بود که بابا قول داده از سوریه که برگردی می رویم برایت خواستگاری. البته کسی را در نظر نداشتیم اما می‌خواستیم انگیزه داشته باشد برای برگشت. ما با دو تا گوشی با محمدرضا حرف می‌زدیم. من بهش گفتم محمدرضا تکلیف خودت را معلوم کن. تو یا آنجا در سوریه داری می‌جنگی یا این که مدام زن می خواهی. تو هنوز تکلیفت با خودت معلوم نیست.

گفت:‌ مامان! من باید برای شما روایت بخوانم؟ مگر حضرت علی نمی‌گوید برای دنیایت طوری زندگی کن که انگار تا ابد زنده‌ای و برای آخرتت هم طوری زندگی کن انگار که لحظه‌ای دیگر، نیستی.

واقعا دید یک جوان بیست ساله که می خواهد اینطوی فکر کند، خیلی جالب است. الان که در اطرافم نگاه می کنم می‌بینم که جوان با این تفکرات حیلی کم پیدا می شود. در این سن بیست سالگی و در عصر مجازی که پر از بی‌اعتقادی است.

**: دو تا از برادران شما به شهادت رسیده اند… اتفاقا همان اول هم گفتم می خواهم به این برسم که آقا محمدرضا با این ویژگی‌ها، محصول دو خاندان دهقان امیری و طوسی است. اگه ممکن است درباره اخوی‌ها هم کمی برایمان بگویید و این که ماجرا شهادتشان چطور بود؟ کمی هم درباره حاج آقا پدرتان برفرمایید و بعدش هم برویم سراغ روایتی از حاج آقا دهقان امیری تا ببینیم چنین فرزند متفاوت و شاخصی در چه بستر خانوادگی رشد کرده و بالنده شده است.

مادر شهید: پدر من در دوران پهلوی، نظامی و استوار شهربانی بود. سال ۱۳۵۲ پدرم از شهر خودمان یعنی دامغان به کردستان تبعید شد. گفته بودند ما تو را به جایی تبعید می‌کنیم که عرب نی بیندازد. یعنی جایی خشک و بی‌آب و علف با سختی‌های فراوان. چون مبارزه می کرد و از آن آدم هایی بود که نوارهای حضرت امام را گوش می داد و کتابهایشان را می خواند. پای سخنرانی‌های مراجع می رفت و… یک سال به تنهایی به کردستان و سنندج رفتند و استدلالشان هم این بود که من اول باید وضعیت را ببینم که جایی برای زندگی زن و بچه‌هایم هست یا نه تا این که بعدا ببرمشان. ما ۴ بچه بودیم و بردن ما برایشان سخت بود.

تمام مردهای این خانه به جنگ رفته‌اند! +‌ عکس

**: یعنی هنوز تعدادی از فرزندان خانواده شما به دنیا نیامده بودند…

مادر شهید: ما چهار بچه بودیم و برادرم محمدحسن هم آنجا به دنیا آمد. بعد از یک سال، به دایی و عمویمان پیغام داد که همسر و فرزندانم را بیاورید. اثاثیه زندگی را هم جمع کردیم و با کمک دایی‌مان، از دامغان رفتیم به سنندج. من هم آنجا درس خواندم. ما شش سال در سنندج بودیم و تا کلاس پنجم ابتدایی آنجا درس خواندم.

آنجا یک روحانی به نام آقای نصرالله موحد بود که امام جماعت حسینیه حضرت ابوالفضل(ع) در سنندج را به عهده داشت. فعال سیاسی بود و جلسات زیاد بصیرتی برگزار می‌کرد و من خودم با این که سن بالایی نداشتم و خواهرم که ۲ سال بزرگتر است و آقا محمدعلی که اولین شهید خانواده است، همه سر کلاس درس آقای موحد می رفتیم. حسینیه حضرت ابوالفضل فقط برای شیعیان است. آن روزها برخی اهل تسنن افراطی عقیده داشتند که اگر ۷ شیعه را بکشید، به بهشت می‌روید! و خانواده ما هم دقیقا هفت نفره بود!

**: آماده برای به بهشت فرستادن یکی از آن افراطی‌ها…

مادر شهید: شب‌ها با ترس و لرز می‌خوابیدیم. من بچه بودم و زیاد آن ترس را متوجه نمی شدم اما پدر و مادر و بچه‌های بزرگتر خیلی خوف داشتند. این در بحبوحه قبل از انقلاب بود و خورد به سال ۵۶ و ۵۷.

یادم هست شهریور سال ۵۷ بود که پدرم ما را به تهران آورد و تحویل پدربزرگ مادری‌مان داد و خودش تنهایی به سنندج برگشت و تا عید سال بعد، آنجا بود.

**: در آن سال‌ها چقدر به بازنشستگی حاج آقا مانده بود؟

مادر شهید: فکر می کنم با ۲۲ سال سابقه بازنشسته شدند و سابقه کمی داشتند. حدود سال ۵۹ یا ۶۰ بود که بازنشسته شدند.

**: یعنی دو سال از پیروزی انقلاب گذشته بود…

مادر شهید: بله؛ دوران خیلی سختی را گذراند. آنقدر در آنجا نداری کشیدیم که حساب ندارد. حقوق پدرم کم بود. فقط مادرم بالای سر ما بود و پدرم خیلی وقت‌ها در زندان بود. کردها زیرابش را می زدند که مثلا پدرم را در جلسات آقای موحد دیده اند یا این که به نماز جماعت رفته و…

**: پس آنجا هم تحت فشار بودید…

مادر شهید: خیلی وقت‌ها در زندان بود. خصوصا در سال ۵۶ که آقامصطفی فرزند بزرگ امام شهید شدند؛ سنندج خیلی به هم ریخت و خیلی از شیعه‌ها را کشتند. حوالی تیرماه ۵۷ بود که حسینیه حضرت ابوالفضل را آتش زدند! خیلی از شیعیان آنجا کشته شدند. سال‌های آخر، ما امنیت جانی نداشتیم و به همین خاطر ما را به تهران آوردند.

تمام مردهای این خانه به جنگ رفته‌اند! +‌ عکس
قاب شهدای طوسی و خواهرزاده‌شان در کنار تمثال مقام معظم رهبری و حضرت امام

**: می خواستند که تا حدودی خیالشان از شما راحت باشد.

مادر شهید: بله؛ آقامحمدعلی آن موقع سال اول یا دوم دبیرستان بود. ایشان پسر ارشد خانواده و جزو مبارزان انقلابی بود. محمدعلی همیشه در جلسات شرکت می کرد و در توزیع اعلامیه‌های حضرت امام و کتابهایشان فعالیت می کرد. کم‌کم گذشت و سال ۵۹ بود که جذب دانشگاه افسری تهران شد و ۴ سال دوران دانشگاهش را گذراند و دو سال هم در لشکر نیروی مخصوص بود و دوره چتربازی را تمام کرد. سال ۶۳ بود که در یازدهم بهمن، شهید شد. در محور سردشت بانه به عنوان فرمانده و یکی از نیروهای شهید صیاد شیرازی حاضر شده بود که به شهادت رسید.

نیروی رسمی ارتش بود و شهید صیاد شیرازی علاقه زیادی به ایشان داشت و همیشه از او به نیکی یاد می کردند و حتی بعد از شهادتش چند باری به خانه ما آمدند.

وقتی آقامحمدعلی شهید شدند خیلی ها از دانشگاه افسری برای تشییعش آمدند. البته ما آن موقع در دامغان بودیم. ما اردیبهشت یا خرداد ۵۹ به دامغان رفته بودیم.

جنگ که شروع شد، آقاجان من مدت طولانی در جبهه بود و فکر کنم حدود ۵ و نیم سال سابقه جبهه داشت.

**: ایشان که بازنشسته بود به صورت بسیجی به جبهه می رفت؟

مادر شهید: بله؛ در یگان حبیب بن مظاهر خدمت می کرد. یگان پیرمردها بود…

**: سن‌شان در آن مقطع چقدر بود؟

مادر شهید: زیاد نبود. فکر کنم حوالی پنجاه سال داشتند. جالب این است که آقامحمدعلی به آقاجان همیشه می گفت شما نرو، من دارم به جای شما می روم. من نظامی‌ام و جای شما را پر می کنم… محمدعلی آنقدر مردم کردستان را دوست داشت که همیشه می گفت مردم آنجا از نظر معیشتی و عقیدتی و فرهنگی و … محرومند. با این حال حاج‌آقا کار خودش را می‌کرد و می رفت.

برادرم «محمدرضا» ۱۲ سالش بود که برای اولین بار به جبهه رفت. آخرهای سال ۶۳  و بعد از شهادت برادرمان محمدعلی بود. اصلا نمی شد نگه‌ش داشت. سنی هم نداشت. ما سه مرد در خانه داشتیم که هر سه نفر به جبهه می رفتند. محمدرضا را آقاجان نمی گذاشتند برود. مثلا بیست روز می رفت و دوباره با واسطه حاج آقا مجبور به برگشت می شد. آقاجان می گفت سنش کم است. دوم آذر ۶۶ در عملیات نصر ۸ در ماووت عراق شهید شد. ولی آقا محمد علی در محور سردشت بانه در عملیات با کومله و دموکرات شهید شد. آن قدر علاقه داشت به کوهستان که همان‌جا هم جانش را تقدیم کرد.

تمام مردهای این خانه به جنگ رفته‌اند! +‌ عکس
شهید محمدعلی طوسی، دایی شهید محمدرضا دهقان امیری

**: آقا محمدعلی ازدواج کرده بود؟

مادر شهید: نامزد داشت و قرار بود عید نوروز عروسی کند. اتفاقا یکی از برادران خانمش، تیمسار محمدرضا فریدونیان، آن زمان در ارتش فرمانده لشکر بود. چند برادرزن داشت که همه نظامی بودند. راحت می توانستند او را از سردشت به تهران بیاورند ولی محمدعلی می گفت من نمی توانم و غیرتم اجازه نمی دهد در تهران زندگی کنم و بخواهم بجنگم. من باید پشت گلوله توپ باشم.

**: عقد هم کرده بودند؟

مادر شهید: صیغه محرمیت خوانده بودند و قرار بود عید، عقد و عروسی برگزار بشود. همه چیز تمام شده بود و انگشتر نشانه هم داده شده بود. صحبت‌ها هم انجام شده بود. چهل روز قبل از عید شهید شد و دقیقا چهلمش قرار بود روز عروسی‌اش باشد.

**: همسرشان بعدا ازدواج کردند؟

مادر شهید: همسرشان تا ۱۰ سال ازدواج نکردند. از اثرات روحی شهادت آقامحمدعلی راضی نبود با کسی ازدواج کند و می گفت من مردی مثل محمدعلی نمی‌توانم پیدا کنم. پدر من رفت و خواهش کرد. بعد از آن خانواده ما خیلی اصرار کردند. حتی هدایایی که محمدعلی برایش برده بود را هم گفتند که جدا کنید تا بلکه دل بکند و بتواند ازدواج کند. ۱۹ ساله بود و محمدعلی ۲۲ ساله. تا ۲۹ سالگی ازدواج نکرد و در سی سالگی بود که ازدواج کرد و به تبریز رفت. اسم پسر اولش را هم محمدعلی گذاشت.

تمام مردهای این خانه به جنگ رفته‌اند! +‌ عکس
شهید محمدرضا طوسی، دایی شهید محمدرضا دهقان امیری

**: پس همچنان با ایشان ارتباط دارید؟

مادر شهید: بله؛ فامیل ما بودند. مادرشان با پدر من دختر دایی و پسر عمه بودند…

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

تمام مردهای این خانه به جنگ رفته‌اند! +‌ عکس
مادر بزرگوار شهید دهقان امیری در حال امضای کتاب «یک روز بعد از حیرانی»



منبع خبر

تمام مردهای این خانه به جنگ رفته‌اند! +‌ عکس بیشتر بخوانید »

زیباکلام: روحانی تتمه آبروی اصلاح‌طلبان را برد

مصاحبه بعد از انقلاب زیباکلام درباره صنعت کاملا وابسته‌ پهلوی+ فیلم



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق کانال تلگرامی تونل زمان نوشت: فیلم زیرخاکی و دیده نشده از شخصی که روزگاری منتقد پهلوی بود، ولی الان …!

 مصاحبه صادق زیباکلام بعد از پیروزی انقلاب در خصوص صنعت کاملا وابسته‌ پهلوی.

دانلود 

*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.





منبع خبر

مصاحبه بعد از انقلاب زیباکلام درباره صنعت کاملا وابسته‌ پهلوی+ فیلم بیشتر بخوانید »