راهیان نور

امیدواریم هرچه زودتر شاهد راه‌اندازی مجددا اعزام کارون‌های راهیان نور باشیم

امیدواریم هرچه زودتر شاهد راه‌اندازی مجدد اعزام کاروان‌های راهیان نور باشیم


امیدواریم هرچه زودتر شاهد راه‌اندازی مجددا اعزام کارون‌های راهیان نور باشیمبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، نشست ماهانه شورای سیاست‌گذاری راهیان نور کشور به ریاست سردار سرتیپ بسیجی «بهمن کارگر» رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس و رئیس ستاد مرکزی راهیان نور کشور با حضور سردار «علی فضلی» نماینده رئیس ستاد کل نیروهای مسلح، سردار «سیدقاسم قریشی» جانشین ستاد مرکزی راهیان نور و جانشین سازمان بسیج مستضعفین، «حسام الدین آشنا» نماینده تام‌الاختیار رئیس جمهور در ستاد مرکزی راهیان نور، سردار «محمدجواد زاده‌کمند» نماینده رئیس ستاد کل نیروهای مسلح، سردار «محمد شرفی» فرمانده قرارگاه راهیان نور ناجا، سردار «نادر ادیبی» دبیر ستاد مرکزی راهیان نور کشور و فرماندهان قرارگاه‌های راهیان نور و نمایندگان دستگاه‌های اجرایی کشور با رعایت دستورالعمل‌های بهداشتی امروز (پنجشنبه) در موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس برگزار شد.

سردار کارگر در ابتدای این نشست سالروز عملیات غرورآفرین و پیروزمندانه بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر را تبریک و تهنیت گفت و یاد و خاطره شهدای والامقام این عملیات بزرگ را گرامی داشت.

رئیس ستاد مرکزی راهیان نور کشور در ادامه با اشاره به توقف اعزام کاروان‌های راهیان نور در یک سال گذشته که به دلیل شیوع بیماری کرونا اتفاق افتاده بود، اظهار داشت: امیدواریم با توجه به پیگیری‌ها و تلاش‌های صورت گرفته هرچه زودتر شاهد راه‌اندازی مجدد اعزام کاروان‌های راهیان نور با رعایت دستورالعمل‌های بهداشتی به مناطق عملیاتی باشیم.

وی افزود: با تدبیر ریاست محترم ستاد کل نیروهای مسلح مقرر شد، ان‌شاالله در سال جاری بتوانیم کاروان‌های راهیان نور را بر اساس مصوبات جلسات گذشته مجدداً راه‌اندازی کنیم که در همین راستا با هماهنگی وزارت کشور و وزارت بهداشت درمان و آموزش پزشکی دستورالعمل‌هایی در حال تهیه و تدوین است که با توجه به انجام واکسیناسیون در کشور و رنگ‌بندی شهرهای میزبان راهیان نور، ان‌شاالله سال جاری شاهد اعزام کاروان‌های راهیان نور به مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس باشیم. 

رئیس ستاد مرکزی راهیان نور کشور با اشاره به نقش مهم زنان در دفاع مقدس گفت باید در راهیان نور و برنامه‌ریزی‌های فرهنگی از نظرات و ایده‌های این قشر مهم و تاثیرگذار جامعه استفاده شود.

در ادامه این نشست، اعضای شورای سیاست‌گذاری راهیان نور، درباره دستور جلسه با موضوع راه‌اندازی سامانه اعزام خودروهای شخصی به بحث و تبادل نظر پرداختند و در نهایت این طرح با اکثریت آرا به تصویب اعضای شورا رسید.

در پایان این نشست نیز حکم مسئولیت فرمانده قرارگاه بین‌الملل راهیان نور توسط سردار کارگر به «معز خادم‌الحسینی» اعطا شد.

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر

امیدواریم هرچه زودتر شاهد راه‌اندازی مجدد اعزام کاروان‌های راهیان نور باشیم بیشتر بخوانید »

امیدواریم هرچه زودتر شاهد راه‌اندازی مجددا اعزام کارون‌های راهیان نور باشیم

امیدواریم هرچه زودتر شاهد راه‌اندازی مجدد اعزام کارون‌های راهیان نور باشیم


امیدواریم هرچه زودتر شاهد راه‌اندازی مجددا اعزام کارون‌های راهیان نور باشیمبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، نشست ماهانه شورای سیاست‌گذاری راهیان نور کشور به ریاست سردار سرتیپ بسیجی «بهمن کارگر» رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس و رئیس ستاد مرکزی راهیان نور کشور با حضور سردار «علی فضلی» نماینده رئیس ستاد کل نیروهای مسلح، سردار «سیدقاسم قریشی» جانشین ستاد مرکزی راهیان نور و جانشین سازمان بسیج مستضعفین، «حسام الدین آشنا» نماینده تام‌الاختیار رئیس جمهور در ستاد مرکزی راهیان نور، سردار «محمدجواد زاده‌کمند» نماینده رئیس ستاد کل نیروهای مسلح، سردار «محمد شرفی» فرمانده قرارگاه راهیان نور ناجا سردار «نادر ادیبی» دبیر ستاد مرکزی راهیان نور کشور و فرماندهان قرارگاه‌های راهیان نور و نمایندگان دستگاه‌های اجرایی کشور با رعایت دستورالعمل‌های بهداشتی امروز (پنجشنبه) برگزار شد.

سردار کارگر در ابتدای این نشست سالروز عملیات غرور آفرین و پیروزمندانه بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر را تبریک و تهنیت گفت و یاد و خاطره شهدای والامقام این عملیات بزرگ را گرامی داشت.

رئیس ستاد مرکزی راهیان نور کشور در ادامه با اشاره به توقف اعزام کاروان‌های راهیان نور در یک سال گذشته که به دلیل مقابله با شیوع بیماری کرونا اتفاق افتاده بود، اظهار داشت: امیدواریم با توجه به پیگیری‌ها و تلاش‌های صورت گرفته هرچه زودتر شاهد راه‌اندازی مجدد اعزام کاروان‌های راهیان نور با رعایت دستورالعمل‌های بهداشتی باشیم.

وی افزود: با تدبیر ریاست محترم ستاد کل نیروهای مسلح مقرر شد ان‌شاالله در سال جاری بتوانیم کاروان‌های راهیان نور را بر اساس بمصوبات جلسات گذشته مجدداً راه‌اندازی کنیم که در همین راستا با هماهنگی وزارت کشور و وزارت بهداشت درمان و آموزش پزشکی دستورالعمل‌هایی در حال تهیه و تدوین است که با توجه به انجام واکسیناسیون در کشور و رنگ‌بندی شهرهای میزبان راهیان نور، ان‌شاالله سال جاری شاهد اعزام کاروان‌های راهیان نور به مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس یاشیم. 

رئیس ستاد مرکزی راهیان نور کشور با اشاره به نقش مهم زنان در دفاع مقدس گفت باید در راهیان نور و برنامه ریزی های فرهنگی از نظرات و ایده های این قشر مهم و تاثیرگذار جامعه استفاده شود.

در ادامه این نشست اعضای حاضر در درباره دستور جلسه با موضوع راه‌اندازی سامانه اعزام خودروهای شخصی به بحث و تبادل نظر پرداختند و در نهایت این طرح با اکثریت آرا به تصویب شورای سیاست‌گذاری راهیان نور کشور رسید.

در پایان این نشست حکم مسئولیت فرمانده قرارگاه بین‌الملل راهیان نور توسط سردار کارگر به دکتر معز خادمالحسینی اهدا شد.

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر

امیدواریم هرچه زودتر شاهد راه‌اندازی مجدد اعزام کارون‌های راهیان نور باشیم بیشتر بخوانید »

بی قراری برای جاماندگی/ وقتی دل و بند کفش گره زده می‌شود به مزار شهید

وقتی که دل گره می‌خورد به مزار شهید


بی قراری برای جاماندگی/ وقتی دل و بند کفش گره زده می‌شود به مزار شهیدبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، معاونت فرهنگی یادمان شهدای هویزه سفرنامه یکی از زائران این زیارتگاه را منتشر کرده است که بخشی از آن را در ادامه می‌خوانید:

«اتوبوس از دهلاویه راه افتاده بود. نجوای «قدم قدم» مهدی رسولی، انگار حتی در تکان‌های اتوبوس هم رسوخ کرده بود. همه چیز و همه کس، عجیب، قدم قدم راهی هویزه شده بود.

طنین «هویزه نزدیک است!» که در گوشم افتاد، پرده را کنار زدم و از چهارگوشه پنجره به دنبال گنبد فیروزه‌ای و پرچم قرمزش گشتم. همان طور که از لا به لای پرده‌ها به بیرون سرک می‌کشیدم، اتوبوس از کنار خانه‌ها گذشت و کودکان با لبخند‌های شیرینشان برایم دست تکان دادند. آن لبخند‌های آشنا، آن استقبال شیرین کودکانه گویی هویزه بود که برایم دست تکان می‌داد. هویزه زنده‌ای که داشت با دستان کودکانش خواب فراموشی را از چشم‌هایم می‌پراند. اتوبوس جلو رفت و من و هویزه و کودکانش برای هم دست تکان دادیم تا این که پرچم قرمز مسجد نمایان شد و اتوبوس از حرکت ایستاد.

پیاده که شدیم، با اولین قدم بر خاک، هویزه زنده‌تر از همیشه جلویم قد علم کرد و خشت خشت وجودش شروع به سخن گفتن کرد و در چند ثانیه کوتاهی که کفش‌هایم را درمی‌آوردم تا وارد شوم جلویم را گرفت و سربلند؛ اما خاضعانه و مهربان رو به رویم ایستاد و گفت: یادم تو را فراموش! الوعده وفا. همان جا پایی که داشت از در گذر می‌کرد سر جایش خشک شد و با یک نسیم، دیوار خاطره‌ای زندانی شده راشکست! ‍

او شنیده بود که چگونه اصرار می‌کردم و می‌گفتم مگر چه می‌شود بروم و استدلال پشت استدلال می‌آوردم و همه گفته‌هایم با یک جواب ساده «دلم راضی نمی‌شود» بی‌دلیل می‌شد، و او دیده بود که چگونه با یادگاری سال‌ها پیشش، همان پلاکی که نام شهید حسین علم‌الهدی بر آن حک شده بود، قهر کرده و به رفاقتش شک کرده بودم و بماند که چه قدر رجزخوانی کردم که مروت این نبود و چه و چه، اما حالا او روبه رویم ایستاده بود و با مهربانی لبخند می‌زد و مرا به ورود دعوت می‌کرد. سراپا خجالت؛ اما با شوقی که مرا به سوی آن مزار می‌کشید وارد شدم… از دالان سربلند سربند‌های سبز و سرخش گذشتم، از کنار مزار سرو‌ها گذر کردم تا رسیدم به شهید. آن لحظه پر بودم از احساسات متضاد. خجالت از گفته‌ها و شعف از حضور… آن قدر که درست به خاطر ندارم چه گفتم و چه شد. بعد از زیارت، بر سر مزار مادر رفتم و عذرخواهانه گریستم تا این که اذان ظهر از مناره‌های هویزه صدایم کرد و برگرداند بر سر مزار پسر. بعد از چند کلمه درد دل، نماز در هوای باصفای یادمان هویزه و نسیم‌های خوش‌عطرش برگزار شد و بعد روایت‌گری!

دقایق آخر به هوای تفأل به یکی از دل‌نوشته‌های شهید علم الهدی در کنار مزاری نشستم و کتاب فریاد و سکوت را که از یادمان به یادگاری گرفته بودم، باز کردم. نوشته بود: «تنهایی موهبتی است الهی. در تنهایی از تنهایی به در می‌آییم. در تنهایی به خدا می‌رسیم.» و حقیقتاً خانه فریاد و سکوت علم الهدی چنین بود. روح او در این خانه رسوخ کرده بود. با جمعی وارد می‌شدی و تنها با خویشتن بیرون می‌آمدی!

موعد برگشتن که رسید از ترس گم کردن دوباره خود، پای رفتن نداشتم و کمی که به خود آمدم دیدم کفش برگشتن هم ندارم!

همه جا را قدم قدم گشتم. حیاط، کنار مزار شهید علم‌الهدی و هر جایی که به آن سر زده بودم؛ اما کفش‌ها را ندیدم. گویی او به غرامت تمام یادم تو را فراموش‌های از یادبرده‌ام، کفش‌هایم را پنهان کرده بود و یا شاید هویزه سراپا مهربانی و گذشت مثل من تاب خداحافظی نداشت.

همه کاروان از یادمان رفته بودند، مسئول کاروان آمد و گفت همه رفتند باید برویم. گفتم: «نمی توانم. کفش‌هایم گم شده. پیدایشان نمی‌کنم…» این را گفتم و از نو شروع به گشتن کردم؛ حتی به مسجد که فرصت نکرده بودم واردش بشوم هم سرک کشیدم. داخل مسجد روی طاقچۀ یادگاری‌های شهید نامه‌ای از او بود در عفو کسی که سال‌ها پیش سخت‌ترین آزار‌ها را از او چشیده بود! با خودم فکر کردم شهیدی با چنین گذشت حتما از آن لحظه استیصال و تردید و آن رجز‌خوانی‌هایم گذشته است و به جای خشم بر حرف‌هایم دلسوخته از حال نزارم راه راهیان را برایم باز کرده… کاسه صبرم اگر چه لبریز شد، او هرگز پیمان نشکست و نمی‌شکند؛ حتی اگر مجنون پیمانۀ صبر بشکند.

کفش‌ها را در مسجد پیدا نکردم؛ اما از مسجد که بیرون آمدم اولین جایی که رفتم مزار شهید علم الهدی بود… و این بار کفش‍‌هایم آن جا بود! مزار شلوغ بود و امکان ماندن نداشتم. کفش‌ها را برداشتم؛ اما خداحافظی نکردم؛ چرا که من و کفش‌ها برای همیشه در هویزه جامانده بودیم… لحظۀ رفتن این نوا در یادمان پخش می‌شد که: یاد امام شهدا دل و می‌بره…»

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر

وقتی که دل گره می‌خورد به مزار شهید بیشتر بخوانید »

بی قراری برای جاماندگی/ وقتی دل و بند کفش گره زده می‌شود به مزار شهید

وقتی دل گره زده می‌شود به مزار شهید


بی قراری برای جاماندگی/ وقتی دل و بند کفش گره زده می‌شود به مزار شهیدبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، معاونت فرهنگی یادمان شهدای هویزه سفرنامه یکی از زائران این زیارتگاه را منتشر کرده است که بخشی از آن را در ادامه می‌خوانید:

«اتوبوس از دهلاویه راه افتاده بود. نجوای «قدم قدم» مهدی رسولی، انگار حتی در تکان‌های اتوبوس هم رسوخ کرده بود. همه چیز و همه کس، عجیب، قدم قدم راهی هویزه شده بود.

طنین «هویزه نزدیک است!» که در گوشم افتاد، پرده را کنار زدم و از چهارگوشه پنجره به دنبال گنبد فیروزه‌ای و پرچم قرمزش گشتم. همان طور که از لا به لای پرده‌ها به بیرون سرک می‌کشیدم، اتوبوس از کنار خانه‌ها گذشت و کودکان با لبخند‌های شیرینشان برایم دست تکان دادند. آن لبخند‌های آشنا، آن استقبال شیرین کودکانه گویی هویزه بود که برایم دست تکان می‌داد. هویزه زنده‌ای که داشت با دستان کودکانش خواب فراموشی را از چشم‌هایم می‌پراند. اتوبوس جلو رفت و من و هویزه و کودکانش برای هم دست تکان دادیم تا این که پرچم قرمز مسجد نمایان شد و اتوبوس از حرکت ایستاد.

پیاده که شدیم، با اولین قدم بر خاک، هویزه زنده‌تر از همیشه جلویم قد علم کرد و خشت خشت وجودش شروع به سخن گفتن کرد و در چند ثانیه کوتاهی که کفش‌هایم را درمی‌آوردم تا وارد شوم جلویم را گرفت و سربلند؛ اما خاضعانه و مهربان رو به رویم ایستاد و گفت: یادم تو را فراموش! الوعده وفا. همان جا پایی که داشت از در گذر می‌کرد سر جایش خشک شد و با یک نسیم، دیوار خاطره‌ای زندانی شده راشکست! ‍

او شنیده بود که چگونه اصرار می‌کردم و می‌گفتم مگر چه می‌شود بروم و استدلال پشت استدلال می‌آوردم و همه گفته‌هایم با یک جواب ساده «دلم راضی نمی‌شود» بی‌دلیل می‌شد، و او دیده بود که چگونه با یادگاری سال‌ها پیشش، همان پلاکی که نام شهید حسین علم‌الهدی بر آن حک شده بود، قهر کرده و به رفاقتش شک کرده بودم و بماند که چه قدر رجزخوانی کردم که مروت این نبود و چه و چه، اما حالا او روبه رویم ایستاده بود و با مهربانی لبخند می‌زد و مرا به ورود دعوت می‌کرد. سراپا خجالت؛ اما با شوقی که مرا به سوی آن مزار می‌کشید وارد شدم… از دالان سربلند سربند‌های سبز و سرخش گذشتم، از کنار مزار سرو‌ها گذر کردم تا رسیدم به شهید. آن لحظه پر بودم از احساسات متضاد. خجالت از گفته‌ها و شعف از حضور… آن قدر که درست به خاطر ندارم چه گفتم و چه شد. بعد از زیارت، بر سر مزار مادر رفتم و عذرخواهانه گریستم تا این که اذان ظهر از مناره‌های هویزه صدایم کرد و برگرداند بر سر مزار پسر. بعد از چند کلمه درد دل، نماز در هوای باصفای یادمان هویزه و نسیم‌های خوش‌عطرش برگزار شد و بعد روایت‌گری!

دقایق آخر به هوای تفأل به یکی از دل‌نوشته‌های شهید علم الهدی در کنار مزاری نشستم و کتاب فریاد و سکوت را که از یادمان به یادگاری گرفته بودم، باز کردم. نوشته بود: «تنهایی موهبتی است الهی. در تنهایی از تنهایی به در می‌آییم. در تنهایی به خدا می‌رسیم.» و حقیقتاً خانه فریاد و سکوت علم الهدی چنین بود. روح او در این خانه رسوخ کرده بود. با جمعی وارد می‌شدی و تنها با خویشتن بیرون می‌آمدی!

موعد برگشتن که رسید از ترس گم کردن دوباره خود، پای رفتن نداشتم و کمی که به خود آمدم دیدم کفش برگشتن هم ندارم!

همه جا را قدم قدم گشتم. حیاط، کنار مزار شهید علم‌الهدی و هر جایی که به آن سر زده بودم؛ اما کفش‌ها را ندیدم. گویی او به غرامت تمام یادم تو را فراموش‌های از یادبرده‌ام، کفش‌هایم را پنهان کرده بود و یا شاید هویزه سراپا مهربانی و گذشت مثل من تاب خداحافظی نداشت.

همه کاروان از یادمان رفته بودند، مسئول کاروان آمد و گفت همه رفتند باید برویم. گفتم: «نمی توانم. کفش‌هایم گم شده. پیدایشان نمی‌کنم…» این را گفتم و از نو شروع به گشتن کردم؛ حتی به مسجد که فرصت نکرده بودم واردش بشوم هم سرک کشیدم. داخل مسجد روی طاقچۀ یادگاری‌های شهید نامه‌ای از او بود در عفو کسی که سال‌ها پیش سخت‌ترین آزار‌ها را از او چشیده بود! با خودم فکر کردم شهیدی با چنین گذشت حتما از آن لحظه استیصال و تردید و آن رجز‌خوانی‌هایم گذشته است و به جای خشم بر حرف‌هایم دلسوخته از حال نزارم راه راهیان را برایم باز کرده… کاسه صبرم اگر چه لبریز شد، او هرگز پیمان نشکست و نمی‌شکند؛ حتی اگر مجنون پیمانۀ صبر بشکند.

کفش‌ها را در مسجد پیدا نکردم؛ اما از مسجد که بیرون آمدم اولین جایی که رفتم مزار شهید علم الهدی بود… و این بار کفش‍‌هایم آن جا بود! مزار شلوغ بود و امکان ماندن نداشتم. کفش‌ها را برداشتم؛ اما خداحافظی نکردم؛ چرا که من و کفش‌ها برای همیشه در هویزه جامانده بودیم… لحظۀ رفتن این نوا در یادمان پخش می‌شد که: یاد امام شهدا دل و می‌بره…»

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر

وقتی دل گره زده می‌شود به مزار شهید بیشتر بخوانید »

بی قراری برای جاماندگی/ وقتی دل و بند کفش گره زده می‌شود به مزار شهید

بی قراری برای جاماندگی/ وقتی دل و بند کفش گره زده می‌شود به مزار شهید


بی قراری برای جاماندگی/ وقتی دل و بند کفش گره زده می‌شود به مزار شهیدبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، معاونت فرهنگی یادمان شهدای هویزه سفرنامه یکی از زائران این زیارتگاه را منتشر کرده است که بخشی از آن را در ادامه می‌خوانید:

اتوبوس از دهلاویه راه افتاده بود. نجوای «قدم قدم» مهدی رسولی، انگار حتی در تکان‌های اتوبوس هم رسوخ کرده بود. همه چیز و همه کس، عجیب، قدم قدم راهی هویزه شده بود.

طنین «هویزه نزدیک است!» که در گوشم افتاد، پرده را کنار زدم و از چهارگوشۀ پنجره به دنبال گنبد فیروزه‌ای و پرچم قرمزش گشتم. همان طور که از لا به لای پرده‌ها به بیرون سرک می‌کشیدم، اتوبوس از کنار خانه‌ها گذشت و کودکان با لبخند‌های شیرینشان برایم دست تکان دادند. آن لبخند‌های آشنا، آن استقبال شیرین کودکانه گویی هویزه بود که برایم دست تکان می‌داد. هویزۀ زنده‌ای که داشت با دستان کودکانش خواب فراموشی را از چشم‌هایم می‌پراند. اتوبوس جلو رفت و من و هویزه و کودکانش برای هم دست تکان دادیم تا این که پرچم قرمز مسجد نمایان شد و اتوبوس از حرکت ایستاد.

پیاده که شدیم، با اولین قدم بر خاک، هویزه زنده‌تر از همیشه جلویم قد علم کرد و خشت خشت وجودش شروع به سخن گفتن کرد و در چند ثانیۀ کوتاهی که کفش‌هایم را درمی‌آوردم تا وارد شوم جلویم را گرفت و سربلند؛ اما خاضعانه و مهربان رو به رویم ایستاد و گفت: یادم تو را فراموش! الوعده وفا. همان جا پایی که داشت از در گذر می‌کرد سر جایش خشک شد و با یک نسیم، دیوار خاطره‌ای زندانی شده راشکست! ‍

او شنیده بود که چگونه اصرار می‌کردم و می‌گفتم مگر چه می‌شود بروم و استدلال پشت استدلال می‌آوردم و همه گفته‌هایم با یک جواب سادۀ «دلم راضی نمی‌شود» بی‌دلیل می‌شد، و او دیده بود که چگونه با یادگاری سال‌ها پیشش، همان پلاکی که نام شهید حسین علم‌الهدی بر آن حک شده بود، قهر کرده و به رفاقتش شک کرده بودم و بماند که چه قدر رجزخوانی کردم که مروت این نبود و چه و چه، اما حالا او روبه رویم ایستاده بود و با مهربانی لبخند می‌زد و مرا به ورود دعوت می‌کرد. سراپا خجالت؛ اما با شوقی که مرا به سوی آن مزار می‌کشید وارد شدم… از دالان سربلند سربند‌های سبز و سرخش گذشتم، از کنار مزار سرو‌ها گذر کردم تا رسیدم به شهید. آن لحظه پر بودم از احساسات متضاد. خجالت از گفته‌ها و شعف از حضور… آن قدر که درست به خاطر ندارم چه گفتم و چه شد. بعد از زیارت، بر سر مزار مادر رفتم و عذرخواهانه گریستم تا این که اذان ظهر از مناره‌های هویزه صدایم کرد و برگرداند بر سر مزار پسر. بعد از چند کلمه درد دل، نماز در هوای باصفای یادمان هویزه و نسیم‌های خوش‌عطرش برگزار شد و بعد روایت‌گری!

دقایق آخر به هوای تفأل به یکی از دل‌نوشته‌های شهید علم الهدی در کنار مزاری نشستم و کتاب فریاد و سکوت را که از یادمان به یادگاری گرفته بودم، باز کردم. نوشته بود: «تن‌هایی موهبتی است الهی. در تنهایی از تنهایی به در می‌آییم. در تنهایی به خدا می‌رسیم.» و حقیقتاً خانۀ فریاد و سکوت علم الهدی چنین بود. روح او در این خانه رسوخ کرده بود. با جمعی وارد می‌شدی و تنها با خویشتن بیرون می‌آمدی!

موعد برگشتن که رسید از ترس گم کردن دوبارۀ خود، پای رفتن نداشتم و کمی که به خود آمدم دیدم کفش برگشتن هم ندارم!

همه جا را قدم قدم گشتم. حیاط، کنار مزار شهید علم‌الهدی و هر جایی که به آن سر زده بودم؛ اما کفش‌ها را ندیدم. گویی او به غرامت تمام یادم تو را فراموش‌های از یادبرده‌ام، کفش‌هایم را پنهان کرده بود و یا شاید هویزۀ سراپا مهربانی و گذشت مثل من تاب خداحافظی نداشت.

همۀ کاروان از یادمان رفته بودند، مسئول کاروان آمد و گفت همه رفتند باید برویم. گفتم: «نمی توانم. کفش‌هایم گم شده. پیدایشان نمی‌کنم…» این را گفتم و از نو شروع به گشتن کردم؛ حتی به مسجد که فرصت نکرده بودم واردش بشوم هم سرک کشیدم. داخل مسجد روی طاقچۀ یادگاری‌های شهید نامه‌ای از او بود در عفو کسی که سال‌ها پیش سخت‌ترین آزار‌ها را از او چشیده بود! با خودم فکر کردم شهیدی با چنین گذشت حتما از آن لحظۀ استیصال و تردید و آن رجز‌خوانی‌هایم گذشته است و به جای خشم بر حرف‌هایم دلسوخته از حال نزارم راه راهیان را برایم باز کرده… کاسۀ صبرم اگر چه لبریز شد، او هرگز پیمان نشکست و نمی‌شکند؛ حتی اگر مجنون پیمانۀ صبر بشکند.

کفش‌ها را در مسجد پیدا نکردم؛ اما از مسجد که بیرون آمدم اولین جایی که رفتم مزار شهید علم الهدی بود… و این بار کفش‍‌هایم آن جا بود! مزار شلوغ بود و امکان ماندن نداشتم. کفش‌ها را برداشتم؛ اما خداحافظی نکردم؛ چرا که من و کفش‌ها برای همیشه در هویزه جامانده بودیم… لحظۀ رفتن این نوا در یادمان پخش می‌شد که: «یاد امام شهدا دل و می‌بره…»

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر

بی قراری برای جاماندگی/ وقتی دل و بند کفش گره زده می‌شود به مزار شهید بیشتر بخوانید »